نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

نامه ی سی و سوم محمد نوری زاد به رهبر
به نام خدایی که محشرش مردم است
رهبر در محشر!
سلام به رهبر گرامی جمهوری اسلامی ایران
بارها از من پرسیده اند که چرا با این نامه نویسی های یکسویه به رهبر، بر درِ بسته ای مشت می کوبم که چهار اطرافش را جوش داده اند. که یعنی: این درِ سیدعلی خامنه ای، در هر کجا که رو به مردم دارد، بسته است و واشدنی نیست و اساساً قرار هم نیست که وا بشود. مگر برای قلیل جماعتی که در معرکه ی چاکری و نوکریِ وی پرسه می زنند و یا نه، صادقانه به وی عشق می ورزند و دوستش می دارند. من اما در پاسخ به همه ی این کنایه های مشت و سندانی، می گویم: سید علی خامنه ای یک مرد ایمانی و اسلامی و شیعی است. به هر چه که اعتقاد نداشته باشد، لااقل به صورت ظاهر هم که شده، به قیامت و ترازوی عدل الهی و بهشت و دوزخ باور دارد حتماً.
به بیهوده انگارانِ نامه هایم می گویم: اگر آمد و همین جناب رهبر در صحرای محشر یقه ی مرا گرفت و گفت: ای محمد نوری زاد، چرا ما را به عواقب کارهایمان هشدار ندادی، من چه خاکی بسر کنم؟ که البته در همان محشر می گویمتان: آقا جان، والّا بخدا من برای شما سی و دو تا نامه نوشتم یکی از یکی گل تر و مشفقانه تر و راه گشاتر و دوستانه تر و انسانی تر. حضرت شما که از پریشانی و بی کسیِ محشر در هراسید، بر می آشوبید که: بله، سی و دو تا نامه نوشتی و ما را از سقوط و وحشت و این بی کسی بر حذر داشتی، اما عصاره ی نامه های تو را اگر نامه ی سی و دومت بدانیم، به ما بگو چرا در این نامه، ظرفیتِ وجودیِ ما را در نظر نگرفتی و همینجور از سرِ شکم سیری پیشنهاد دادی که حضرتِ ما دستی بر آوریم و برنفرت ها و کهیرهایِ بدنمان آب بیفشانیم و سید محمد خاتمی را بکنیمش رهبر؟
آخر مرد نا حسابی، این هم شد پیشنهاد مشفقانه؟ تو نمی دانستی ما اگر ریز ریز شویم، یا از فرط تنهایی و تنگدستی رو به قبله شویم، یا غبارمان را بر سرِ هفت دریا بپراکنند، بازهم نمی تواینم این پسرعموی ناخلف خود را در صد متری تحمل کنیم حتی به رسم عبور؟! که البته منِ نوری زاد یقه ام را در آن صحرای وهم انگیز از دست های آقا سید علی می رهانم و می گویم: آقا جان، من در آن سی و دو نامه، سفره ای از همه جور خوردنی های شعوری و انسانی و قانونی پیش روی شما واگشود ام. از پوزشخواهیِ شما، تا گزینشِ همراهان با شعور، تا کناره ی گیریِ تان از رهبری، تا دلجویی تان از مردم، تا راه گشودن برای حضور حتمیِ مردم در تعیینِ سرنوشتشان، تا پس راندنِ سرداران سپاه به داخل پادگان ها، تا گِل گرفتنِ درِ تأسیسات هسته ای، تا پرهیز از شعارهای پوک، تا دست شستن از دشمن دشمن دشمن های مکرر، تا نا متخصص بودن آخوندها و دخالت های ویرانگر همین آخوندهای نامتخصص در حوزه های تخصصی، تا حتی: آخوند را چه به سانتریفیوژ؟، تا هشدار به بیرون زدنِ خواسته هایِ جاسوسانِ اسراییلیِ نفوذ کرده در سپاه از حنجره یِ جناب شما، تا خلاصه پیشنهاد برای خود سوزی آیت الله های شیعه برای خروج مردم از بن بست های سپاه و بیت رهبری، تا اختراعِ شعبون بی مخ های بیت رهبری برای درهم کوفتنِ مخالفان و معترضان. حالا در این میان، یکی اش هم پیشنهاد رهبریِ خاتمی بود. نپسندیدید؟ مال بد بیخ ریش صاحبش.
صحرای محشر است و عرصه ی رهبری ها و پادشاهی های فرو ریخته و محو شده از یکسوی، و وادیِ اضطراب ها و بلاتکلیفی ها از دیگر سوی. خدا وکیلی اگر در این برهوت، آقا سیدعلی مجدداً یقه ی مرا بگیرد که: تو سی و دو تا نامه برای من نوشتی و ما وقعی و توجهی به نوشته ها و توصیه های تو ننهادیم و نکردیم. بگو ببینم، چرا و به چه دلیل نامه ی سی و سومت را ننوشتی؟ هان؟
خب، حرفِ درستی است این. من چه خاکی بسر کنم در آن وحشت سرا اگر در برابر یک چنین پرسشی قرار گیرم؟ یقه ام را از دستان مضطرب آقا سید علی می رهانم و همانجا به گوشه ای از محشر می برمش و خلاصه ای از نامه ی سی و سوم را دم گوشش نجوا می کنم.
تا سخنم پایان می گیرد، عمیق به صورتم نگاه می کند و ناگهان گل از گلش می شکفد و می گوید: همین است. همین را باید با ما می گفتی که نگفتی! که اگر این گفته بودی، مای سید علی خامنه ای فکری برایش می کردیم و خود را از این مهلکه ی شومِ محشری بِدَر می بردیم. و خشماگین رو به من بر می افروزد که: ای نوری زادِ نابکار، قبول کن که همه ی کوتاهی ها و خسارت ها رو به توست. آخر چرا نامه ی سی و سومت را ننوشتی و برای ما نفرستادی؟ به چه درد من می خورد این نامه آنهم اکنون که فرصت ها رفته و امضاء ها از رونق و نفوذ افتاده؟ ما از کجا می دانستیم در ایران یکی هست که هفتصد برابر ما می فهمد و هشتصد برابر ما به قانون و پیچ و خم های حقوقی و اوضاع جزیی و کلی ایران و جهان اشراف دارد؟ ما از کجا می دانستیم این فردِ ایرانی، یکهزار و نهصد و هفتاد برابر ما وطنش را دوست تر می دارد و ده میلیون مرتبه بیش از ما خوشنام تر است در میان مردمان جهان؟ ما از کجا می دانستیم این فردِ مورد نظر تو، می تواند ایران را از هزار توی کینه ها و نفرت ها و بدکاری ها و خسارت ها و خشونت هایی خلاصی دهد که حضرتِ ما و اطرافیان و اوباشانِ ما پیش پای هر ایرانی پرورانده بودیم؟
و می خروشد: ای نوری زاد نابکار، حالا که ماییم و محشر و گرفتاری های ریز و درشت اعمالمان، آمده ای و دم گوش ما از یک چنین فردی سخن می گویی که خیال داشتی در نامه ی سی و سومت به وی اشاره کنی؟ قبول کن که هر چه گناه و جرم و جنایت توسط ما و اطرافیان اوباش ما صورت پذیرفته، به پای تو نوشته می شود فی المجلس در همین محشر. این تو و این محشر و این ترازوی عدل الهی و این جرم های خود ما و دزدی ها و آدمکشی های سردارانِ اوباش ما و پوکیِ سخن و خساراتِ آیت الله ها و آخوندها و امامان جمعه ی ما.
و یقه ی روحم را می درد که: مرد ناحسابی، به تو می گویند رفیق؟ تو بجای این که راه بنمایی، چاه جلوی پای مای سید علی حفر می کردی. تو که می دانستی اسم سید محمد خاتمی بر تنِ ما کهیر می نشاند، آخر چطور راضی شدی در نامه ی سی و دومت او را تا کرسی رهبری بر بکشانی؟ خجالت نکشیدی از هیمنه ی آیت اللهیِ حضرتِ ما؟ ما شخصاً اگر می دانستیم این عنصر فتنه، از یک اتوبان عبور کرده در یک قرن پیش، و همینجور که می رفته یک عطسه ای مرتکب شده شش قرن پیش ترش، ما از اکسیژن آن اتوبان استنشاق نمی کردیم الی الابد. آنوقت می آمدیم و یک چنین موجود منفوری را در فرضی محال بر کرسیِ رهبری می نشاندیمش؟
بار دیگر یقه ام را از دست های سید علی می رهانم و التهاب او را فرو می نشانم و از قشنگی های نامه ی سی و سوم برایش می گویم. لبخند سردی بر صورتش می نشیند و می گوید: راست می گویی ای نوری زاد نابکار. اگر نسرین ستوده رییس جمهور می شد، چرخهای بیرون زده ی مملکت بجای نخست خود بر می گشت. راست می گویی، نسرین ستوده اگر رییس جمهور می شد، دنیا را به تمکین و احترام ایرانیان وا می داشت. نسرین ستوده اگر رییس جمهور می شد، قانون، بجای مچاله شدن در دست اوباشانِ اطراف ما، در خانه ها و کوچه ها و خیابانها و شهرها جولان می داد. چرا این همه دیر از شایستگی های نسرین ستوده برای ما گفتی؟ چرا نگفتی این بانو، هزار مطابق همه ی امامان جمعه ی ما شعور دارد؟ چرا نگفتی نسرین بانو هفت میلیون برابر خود ما و سیزده میلیون بیش از همه ی سرداران سپاه ما، مراوده با جهانیان را می شناسد؟
خب ای نوری زاد نابکار، کوتاهی از خود توست نه از ما. تو زودتر اگر این بانو را به ما می شناساندی، فی الفور رییس جمهورش می کردیم و اوضاع کلی و از هم گسیخته ی کشور را به اراده ی استوار و ستودنیِ وی می سپردیم و خودمان می نشستیم به تماشا. اگر نسرین ستوده رییس جمهور می شد، خود ما پیشقدم می شدیم و از هزار هزار خسارتِ جاری بیت رهبری دست می شستیم. همین که از ویژه خواری و ویژه نگری و دشمن سُرایی دست می شستیم، همگانِ اوباشانِ ما نیز سر به لاک خود فرو می بردند.
مثلاً در یک قلم کافی بود به سرداران سپاه و واعظ طبسی می فرمودیم: دزدی بس است. و می فرمودیمشان: زیر و بالای دارایی های سپاه و آستانقدس باید حسابرسی بشود طبق دستور نسرین بانو. هر چه امامان جمعه و علم الهدا های ما پر پر می زدند که این زنیکه نه برای حنجره های فحاش ما فضا می پردازد و نه برای مغزهای کوچک و انباشته از هیچِ ما مفرّ، آرامشان می کردیم و می فرمودیمشان: شمایان از ابتدا نیز نباید در هیچ کاری دخالت می کردید و نباید جز ادب و انصاف بر زبان می راندید.
و یا اگر سرداران کشور خوارِ ما بر می شوریدند که: تکلیفِ غیرتِ ما چه می شود آقا؟، این نسرین بانو نه می گذارد ما قاچاقی بکنیم و نه آدمی بکشیم و نه کسی را از هستی ساقط و زندانی کنیم و نه می گذارد به کشورهای منطقه حالی بدهیم و خودمان نیز حالی ببریم، می گفتمشان: هر چه نسرین بانو از شما می خواهد همان بکنید که او هزار مطابق ما و شما به راههای عزت و اعتبار و آبرومندی در ایران و جهان، آشنایی و تسلط و اشراف دارد. و می گفتمشان: کنار بروید که این بانو مگر بتواند گندِ بیشمار ما و شما را پاکسازی و ترمیم کند.
حضرت آقا که از هول محشر و پرسش های عنقریبِ آن بند بند روحش به ارتعاش افتاده، این یقه ی بی نوای نوری زاد را می گیرد و کشان کشان از پی می برد و بر سرش داد می زند: چرا به من نگفتی نسرین ستوده، می تواند شکوه خاکمالی شده ی ایران را، و چهره ی طاعون زده ی تشیع را، و روزگار آیت الله های خوار و حقیر شده را، و جایگاه علمای ذلیل شده را، و ادبِ از ریخت افتاده ی مردمان ایران را احیاء کند؟ تا نسرین بانو بود، چرا اسم خاتمی را در برابر دیدگانِ ما به رقص آوردی ای نابکار؟ ندانستی اسم آن بی بصیرتِ فتنه گر حتی، رعشه بر اعصابِ آیت اللهیِ ما می دواند؟ تو باید می دانستی و آگاه بودی که حضرتِ ما، یک موی بیرون زده ی نسرین ستوده را به همه ی هیاهوی خاتمی و طرفدارانش نمی دادیم. حاضر بودیم از جانب خودِ خدا، ریاست جمهوری که هیچ، رهبری که هیچ، کل ایران که هیچ، کل زمین و آسمان و کهکشان خدا را به اسم این بانو سند بزنیم اما در عوض یک پیتِ زنگ زده ی حلبی به اسم خاتمی نباشد.
یقه ی روحِ من جِر می خورد از بس که به دست حسرت های حضرت آقا به هر سو کشانده می شود. در آن محشرِ بیچارگی، علاوه بر خودم - نوری زادِ خائن - جناب علم الهدایِ مشهد و نمایندگان رهبری در هر کجا و سردارانِ سپاه و شریعتمداریِ کیهان و مکارم شیراز و نوری همدان و سینه چاکان بیت رهبری را می بینم که سراسیمه و هروله کنان، با تن و بدنی لرزان و با چشمانی بیرون زده و گریان، به هر سو می دوند و پناهی می جویند.
حضرت آقا رو به آنان حنجره می خراشد و شیون کنان و ضجه زنان می گوید: آهای ای سینه چاکان و ذوب شدگانِ سابق ما، این ماییم، سید علی خامنه ای، مقام عظمای ولایت، رهبر مسلمین جهان، آقای شما، ولی نعمت تان! مارا بخاطرِ آن همه سفره ای که پیش روی تک تک تان واگشودیم، و آن همه حقی که بخاطر تک تک شما ناحق کردیم، و بخاطر آن همه خونی که بخاطر اسلام مخصوصِ خودمان جاری کردیم و تک تک شما قطره قطره ی آن خون ها را مهر و امضاء کردید، باز گردید و گرداگردِ ما را بگیرید و از تنهایی و وحشت برهانیدمان!
عجبا که همه ی این شیون ها و ضجه های حضرت رهبری، در آن غوغا و هراسِ محشری، به گوش ذوب شدگان و چاکرمسلکان ولایت می نشیند اما همگان از وی رو بر می گردانند و یک " برو عمو" یی نثار حضرتش می کنند و می گریزند. تا مگر این بار نیز پاره های یقه ی روحِ نوری زاد به مدد آید. و این سخن حسرت زده ی حضرتش که: ما می دانیم چرا خاتمی را بجای ما به کرسیِ رهبری بر نشاندی. تا مثلاً حجت را بر مای سید علی تمام کرده باشی و بگویی: حالا که در میان آخوندها سر می گردانی برای رهبری، این هم آخوند! بگذار یک آخوند رهبر شود تا مگر گوشه هایی از مفسده ها و ناپاکی ها و نفرت ها و شکوفه های خود آخوندها را بروبد.
اما ای نوری زاد نابکار، تو مو دیدی و پیچش مو را ندیدی! ندانستی اساساً آخوند جماعت نمی تواند همگان را یکسان ببنید و خودی و غیر خودی نداشته باشد. این از خصوصیات مذهب تشیع است. یک آخوند شیعه نمی تواند دشمن نداشته باشد. مذهب ما بنیانش بر دشمن شناسی و دشمن هراسی و دشمن سُرایی و دشمن ستیزی است. و یا ندانستی ما اگر در همین محشر و در یک حجره ی سوت و کور و نمور، با فولاد زره ی دیو هم اتاق و هم مباحثه شویم، با خاتمی در قصرهای بهشت نمی گنجیم؟ و می گوید: اکنون اما، نیک که می نگرم می بینم: همان نسرین بانو را اگر به ما می شناساندی، راه نجات ما و ملت ایران را نشانمان داده بودی. که اگر این می کردی، حال و روز امروزِ حضرتِ ما این نبود. در اینجا نه خبری از از عوام و خواص و عبرت های عاشورا و بصیرت هست و نه خبری از موشک های شهاب سرداران ما هست و نه از دلارهای نفتی و نه از کاخ ها و نه از اختیاراتِ نامحدودِ حضرت حقیِ خود ما! ماییم و یک یقه ی دریده شده ی خائنی به اسم نوری زاد.
می گویم: آقا جان، نسرین ستوده اگر رییس جمهور می شد، دست و پای سرداران و اوباشان شما از منطقه جمع می شد. آب ها و آبروی های رفته بجای نخستِ خود باز می آمد. ناگهان و در یک خبر توفانی، مردمان جهان با درایت و هوشمندیِ سترگِ ایرانیان مواجه می شدند. ناگهان ورق ها بر می گشت و نرم نرم هرج و مرج می رفت و نرم نرم قانون بجایش می نشست. ما و شما دنیا را بچشم خود می دیدیم که در برابر بزرگیِ فهم ایرانیان سرِ تعظیم فرود می آورند. این را فراموش نکنید که نسرین بانو، ششصد و پنجاه و شش مرتبه بیش از خود شما و کل آخوندهای مملکت، جذب و جاذبه دارد و در همان نگاه نخست، نفرت ها را می راند و چشم همگان را به صیقل های اخلاقی و انسانی و فهم و ادب و قانونمدی اش فرا می خواند. حالا هی شما یقه ی روح مرا بدران آقا.
من – محمد نوری زاد – در آن صحرای دهشت زا و خوف انگیز، برای آرامش حضرت آقا چه می توانستم کرد؟ می شنوم اسم وی را از بوقِ محشر که: سید علی خامنه ای جلو بیا! جلو می رود و با لبی لرزان و تنی لرزانتر در برابر عرصه ی پرسشگری حضرتِ حق می ایستد. پرسش های خصوصی را ما نمی شنویم و جز عرقریزان نمی بینیم، اما نخستین پرسش عمومی را همگانِ محشریان می شنوند. از همان بوقِ بلند صدا در می پیچد که: سیدعلی خامنه ای، تو با آن همه کشتن و زندانی کردن و مصادره کردن، و بالا کشیدن اموال مردم، و روفتنِ اعتبارها و آبروها، و خفیف و حقیر و بدهکار کردن مردم، و بر کشاندن بی خردان، و به زیر بردن شایستگان، و فراری دادن معترضان و نخبگان، و بهم ریختنِ اوضاع منطقه، آنهم همگی به اسم اسلام و خدا و پیغمبر و امامان، تنها و فقط یک نمونه بگو که: من – سید علی خامنه ای – این همه زدم و کشتم و بالا کشیدم و اسلام اسلام کردم و دشمن دشمن گفتم تا برسم به این که: مردمان از این نقطه ی فرو دست به این مرتبه از درستی و بهره مندی و اخلاق و رفتارِ شایسته بالاتر روند. تنها به یک نمونه اش اشاره بکن و برو.
می بینم که حضرت آقا لبش لرزان است و کلامش گم. چیزی بخاطرش نمی رسد. او را کشان کشان می برند. همینجور که می برندش، سر به سمتِ من می گرداند و با چهره ای ورشکسته دستی دراز می کند و یقه ی روح مرا می گیرد و با صدایی که در همه ی محشر و عرشِ پرسشگری می پیچد، فریاد می زند: آهای نوری زادِ نابکار، نوری زادِ نابکار، نسرین ستوده، نسرین ستوده، نسرین ستوده. چه می شد اگر اسم او را به گوش من می رساندی؟ که اگر این کرده بودی، من اکنون پاسخ می داشتم در این دستگاه.
بله جناب مقام معظم رهبری، من پیش از این نیز در نامه ی ششم خودم با جناب شما در محشرِ شدنی، بوده ام. و سخنان موافقان و مخالفان شما را شنوده ام. بعدها در نامه ی چهاردهم، با حضرتِ شما در برزخی حتمی قدم زده ام و گفتنی ها با شما گفته ام و نشان دادنی ها را نشانتان داده ام. این نامه نیز محشری دیگر و گزینشی دیگر برای شما. اکنون شما را و ما را هنوز فرصت هست. بدانید و بدانند که من – محمد نوری زاد - اسم نسرین ستوده را به گوش شما رساندم. که البته پیش از این نیز رسانده بودم یک چند باری. گرچه بنا به گفتِ بسیاری، نامه های من میخی است بر سر سنگ و مشتی است بر سر سندان، با این همه اما اطمینان دارم سخنان مشفقانه، راه نفوذِ خود را می گشایند. پس، از همین اکنون به جناب شما گفتم تا فردا در محشر یقه ی مرا مدرانید که: نگفتی؟ انتخاب و بر کشاندنِ نسرین ستوده را با هر مخاطره ای که برای شما و نسل شما دارد، به تعویق میندازید. او خواستنی تر و فهیم تر از همه ی ما و نسل های پشت در پشت آخوندها و آیت الله هاست در ایران و جهان. قدرش را بدانید. راه اگر می جویید، این راه!
با احترام و ادب
محمد نوری زاد
یکم شهریور نود و چهار – بیمارستان ....... - تهران

اینجا «قصرچم» است. روستای فراموش شده ای حوالی ۱۰ کیلومتری شهررضا و ۹۰ کیلومتری نصف جهان، که از درو دیوارش دود و درد بیرون می ریزد.

۷۵ درصد مردم اینجا معتاد هستند!  + عکس
  اینجا یک نقطه فراموش شده است. نقطه کوری در گرمی مرکز کشور که انگار کسی دلش نمی خواهد جویای حالش شود. اینجا «قصرچم» است. روستای فراموش شده ای حوالی ۱۰ کیلومتری شهررضا و ۹۰ کیلومتری نصف جهان، که از درو دیوارش دود و درد بیرون می ریزد. حالا من همراه بچه های بسیج سازندگی آمده ام به قصر چم، با یک دوربینی که نمی دانم چقدر می تواند قصه های تلخ این روستای ماتم زده را روایت کند.  به روستا که می رسم مستقیم می روم دهیاری، قرار است فردا یک کاروان اردوی جهادی از اصفهان بیاید که همگی خانم هستند. دهیاری این روستا برعکس جاهای دیگری که رفته‌ام می گوید بحث عمرانی زیاد مهم نیست. قابل تحمل است. اما بیشتر مشکل فرهنگی داریم که باید به آن کمک شود. سراغ اهالی می روم از حرفهای اهالی می فهمم اعتیاد بیداد می کند. اینجا ۷۵ تا ۸۵ درصد اهالی معتاد هستند. دلم می ریزد و دنبال دلیل می گردم. دنبال دلیلی که برایم توجیه کند چطور روستایی در مرکز کشور می تواند این میزان آلودگی داشته باشد. شاید اگر لب مرز بود باورش کمی راحت تر بود. چه دلیلی می تواند داشته باشد جز اینکه اینجا از محلی تامین می شود؟ انگار عده ای کمر بسته باشند، اهالی اینجا را ریشه کن کنند. در این روستا چه خبر است؟
دوربینم را نامحرم ندانید
بچه های جهادی که می رسند سراغشان می روم و باهم کلی حرف می زنیم. التماسشان می کنم که دوربینم را نامحرم ندانند. بگذارند تا از تمام حرکاتشان عکس بگیرم. می دانم بعضی ها دلشان می خواهد کارهای خیرشان بین خودشان و خدا بماند، اما دوربینم باید همه چیز را ثبت کند. می گویم به خدا ریا نیست. بگذارید دیده شود. بگذارید اگر حتی دست و پای کسی را می مالید و پای حرف کسی می نشینید من عکس بگیرم. بگذارید این کارها به گوش بقیه برسد.
خانم ها آمده اند تا برای دخترهای قصرچم کلاس برگزار کنند. اما آنقدر جمعیت پسرها زیاد است و آنقدر مشتاقانه نگاهمان می کنند و از ما  محبت طلب می کنند که مجبور می شویم برای آنها هم کلاس بگذاریم. اهالی می گویند معلم های مدرسه روستا به زور اینجا می آیند، برای همین حوصله بچه ها را ندارند و بچه ها را به شدت تنبیه می کنند و حتی با چوب می زنند. راست می گوید بچه ها مدام نگاهشان به جهادی هاست تا ببینند برایشان چه آورده اند. گویی که دنبال محبتی می گردند که هیچ وقت نداشته اند. کلاس های هنری و قرائت قرآن برایشان برگزار می شود و من عکس می گیرم. سرو کله زدن با پسرها خیلی سخت تر است. جهادی ها اصلا تندی نمی کنند اما گاهی آنقدر کار سخت می شود که صورت خیس و اشک بعضی جهادگرها را می بینم.
 نگاه بچه ها ویرانم می کرد
من آمده ام هم از جهادی ها عکس بگیرم هم اینکه دردهای روستا را از لابه لای خانه های کاهگلی و ترک خورده روستا بیرون بکشم تا برای کسانی که نمی دانند روایت کنم. با دهیار روستا در کوچه پس کوچه های قصر چم چرخ می زنیم. روستا محله بالا و محله پایین دارد. اهالی محله بالا بیشتر به درد اعتیاد دچارند. ابتدا قبول نمی کردند که سراغشان برویم و عکس بگیریم.
گفتیم هدف از انتشار عکس ها کمک به روستا و اهالی است تا شاید راهی باز شود که بتوانند مشکلاتشان را حل کنند. در یکی از خانه ها را می زنیم و داخل می شویم. پیرزنی داخل حیاط نشسته است و مشغول مصرف مواد است. تا مرا می بیند گریه اش می گیرد و با صدای بلند قربان صدقه و قدو بالایم می رود. داد می زند و می گوید: «ببین با خودم چیکار کردم؟ ببین من چقدر بدبختم. ببین چه به روز بچه هایم آوردم.» دیگر کاری از دستش برنمی آمد. حالا همه بچه ها و عروس هایش نشسته اند و باهم هروئین می کشند.
وارد چند خانه می شوم و اوضاع همین است. باور کنید اینطور نیست که بگویم بنشینند و من عکس بگیرم. وقتی وارد می شوم بساطشان پهن است و فقط دورش می نشینند. حتی عین خیالشان نیست که این صحنه را دوربینم ثبت می کند. ثبت این صحنه ها دستهایم را می لرزاند. پسربچه ای گوشه کادر من نشسته که توی چشمهای مادرش زل زده و مصرف مواد را سیر نگاه می کند. این صحنه و این نگاه ویرانم می کند.
1777838.jpg
من بارها از صحنه های تلخ عکس گرفته ام، از زلزله، طوفان، سیل عکس گرفته ام. از بیرون کشیدن جنازه عکس گرفته ام از گریه بازمانده ها عکس گرفته ام. اما این عکس و این نگاه نابودم می کند. بغلش می کنم و می بوسمش، توی چشمهایش نگاه می کنم و می گویم ناراحت نباش همه چیز حل می شود. حالا نمی دانم این حرفها را واقعا به او می گویم یا به خودم و اینکه واقعا همه چیز حل می شود؟ صحنه ای که مرا ویران کرد صحنه بی تکرار هر روز و هر شب بیشتر بچه های قصر چم است.
اعتیاد تکراری ترین قصه بچه های روستاست
حالا می فهمم چرا این بچه ها پرخاشگرند. چرا آرام و قرار ندارند. چرا نظم پذیر نیستند. من نشسته ام و به تمام این چراها نگاه می کنم و عکس می گیرم. من اردوی جهادی زیاد رفته ام. به بسیاری از مناطق محروم سرزده ام. ۵ دقیقه با بچه ها سروکله می زنیم بعد هم چیز تمام می شود. آرام می نشینند سرکلاسشان و به حرفهای معلم گوش می دهند. اما اینجا اصلا اینطور نیست. برای دخترها کلاس می گذاریم و می گوییم پسرها فعلا نیایند در عوض فردا فوتبال بازی می کنیم.
اما مدام شیطنت می کنند و نمی گذارند کار پیش برود. به هم سنگ پرت می کنند و دادوبیداد می کنند. یکی از بچه ها روبرویم می ایستد و صادقانه حرف می زند: « آقا مجتبی من به شما قول دادم این کارها را نکنم. اما نمی دانم چرا دوباره انجام می دهم. اصلا دست خودم نیست. خودم قول می دهم اما نمی دانم چرا نمی توانم عمل کنم. ما عادت کردیم تا کسی چوب دستش نباشد حرفش را گوش ندهیم.» توی چشمهایش نگاه می کنم و می گویم: «اشکال ندارد. دوباره قول می دهی. وگرنه من هیچ وقت چوب دستم نمی گیرم.»
بچه ها را جمع کرده ام فوتبال بازی کنیم. هرکس برای خودش زیر توپ می زند. یک عده آن‌طرف تر طناب بازی می کنند و یک عده هم برای خودشان می دوند. اصلا حرف گوش نمی دهند. مشکل اینجاست که اصلا نمی توانند حرف گوش دهند. برای همین بچه های اردو جهادی این منطقه خیلی اذیت می شوند. سر این بچه ها نمی شود داد زد، داد که بزنی کار خراب تر می شود. می فهمند تاثیرگذار بودند و حالا دستت می اندازند. آنقدر کمبود محبت دارند و آنقدر خالی از محبت هستند که شما برای یاد دادن یک موضوع باید یک ساعت قربان صدقه بروی تا ۱۰ دقیقه بتوانی چیزی یادشان بدهی. دلیلش هم کاملا مشخص است. بچه ۷ ساله ای که مادر جلوی چشمش هروئین می کشد و در چنین محیطی بزرگ شود قرار است چطوری باشد؟ چطور تربیت شود؟ او آینده‌اش را جلوی چشمش می بیند. به خدا اگر از این بچه های معصوم کم سن و سال تست اعتیاد بگیری همه معتادند. آنها هر روز با بوی مواد مخدر می خوابند و بیدار می شوند. حتی برای کسی مهم نیست که روزی آنها هم معتاد شوند یا نه، انگار این قصه بدیهی ترین قصه خانواده است.
به قصر چمی ها کار نمی دهند
در قصرچم قلعه ای وجود دارد که اسمش را کسی نمی داند. یک قلعه باستانی که شاید با ارگ بم بتوان مقایسه اش کرد. اما انگار این قلعه هم در خاموشی رسانه ها فراموش شده است. قلعه ای که اگر زنده شود جاذبه توریستی بی نظیری خواهد شد. اما حالا زیردست و پای بچه های روستا، بین سنگ اندازی ها و شیطنت هابشان هر روز فرسوده تر می شود.
اینجا زمین کشاورزی هم زیاد دارد. اما رونقی ندارد که درآمد ویژه ای برای روستا داشته باشد کاش کسی بود که می توانست این زمین های کشاورزی را زنده کند. اهالی می گویند گچ کارهای قصرچمی همه جا معروفند اما چون اسم این روستا بد در رفته بیکار نشسته اند. این اتفاق برای جوان های سالم روستا هم افتاده است. تا می فهمند اهل این روستا هستند کار به آنها نمی دهند. باز توی گوشم زنگ می خورد که انگار همه می دانند در قصرچم چه خبر است جز آنهایی که باید بدانند.
  وارد خانه ها که می شوم یا مرد معتاد دارند یا زندانی، روی دیوار بعضی خانه ها دار قالی می بینم و می فهمم قالیبافی بلدند. توی دلم خوشحال می شوم. کلی قول و وعده می دهم که تمام تلاشم را برای رونق کارشان انجام دهم. بلافاصله به خانم حسینی تماس می گیرم. خانم حسینی کارگاه قالیبافی دارد. تا کنون توانسته با آموزش های گسترده قالیبافان زیادی را تربیت کند که هم به صنعت فرش کشور کمک شود هم بتوانند به امرار و معاش زندگی کمک کنند.
مثل همیشه قبول می کنند. هفته بعد با روی باز به روستا می آیند و برای زنان قالیباف حرف می زنند. هیچ بلندگویی درکارنیست. هرچه می گوید با فریاد برای جمعیت تکرار می کنم. عده ای می گویند ما گره های شما را یاد نمی گیریم اما خانم حسینی حوصله می کند و با مهربانی می گوید: « خودم یادتان می دهم» ۲۰۰ نفر ثبت نام می کنند اما فقط ۶۰ نفرشان باقی می ماند بقیه مشکلات جسمی را بهانه می کنند. شاید هم باورشان نمی شود کسی برای کمک آمده است.
چرا کسانی که باید ببینند نمی بینند؟
جوان خوش قدوبالایی را می بینم که در روستا راه می رود. هیکل چهارشانه و ورزشکاری دارد. ساده ترین سوالی که به ذهنم می رسد را فوری می پرسم. اینکه اعتیاد دارد یا ندارد؟ جواب می دهد که حتی سیگار هم نمی کشد چه برسد به اینکه اعتیاد داشته باشد. می گویم پس چرا به اهالی کمک نمی کنید که اعتیادشان را ترک کنند. جواب محکمی می دهد و می گوید: « چون نمی خواهند و کسی نمی گذارد ترک کنند!» ترک کردن معتادها کار راحتی نیست. اینجا اعتیاد خانوادگی است.
اگر همه معتادها بروند بچه ها بی سرپرست می مانند و کسی نیست حواسش به آنها باشد. اگر برنامه ای هم برای ترک باشد باید یکی یکی بروند. شاید روزانه کلی خرج اعتیاد کنند اما از ترک اعتیاد که حرف می زنیم می گویند پول ندارند. اهالی می گویند تا جوانی در روستا ورزش می کند و سالم است سعی می کنند هرطور شده معتادش کنند. نباید هم دلشان بخواهد. چون در این روستای ۲۵۰۰ نفره ماهی چندین میلیون دود می شود. کلی سوال می ریزد توی سرم. مگه این روستا چند نفر دارد که نشود سروسامانش داد؟.چرا کسی دلش نمی خواهد اینجا آرام بگیرد؟ چرا هیچ اراده ای وجود ندارد؟ چرا هیچ کس این فاجعه انسانی را نمی بیند؟ چرا هرکسی می آید حرفهای کلی می زند و می رود؟ من نسل کشی بچه های قصر چم را از توی کوچه های خاکی روستا می بینم چرا آنهایی که باید ببیند نمی بینند؟ چرا این فاجعه انسانی سروصدایی ندارد؟
رونمایی از دکل نفتی گمشـده و رباینده آن/«آ.ش» کیسـت؟ + عکس


نادر قاضی پور، نماینده مردم ارومیه درباره پرونده دکل گمشده مدارکی را در اختیار خبرگزاری خانه ملت قرار داد که به شرح زیر است:
 
الف) عکس مربوط به «آ.ش» (نفر سمت راست) و عمر کامل آل سواده می باشد که بر روی دکل گمشده یا همان دکل «شرکت دین» یا همان دکل «فورچونا» و در کشور ترکیه گرفته شده است.
 
1- آقای «ش»، کارمند اخراجی شرکت ملی حفاری (اهواز) بوده و علت اخراج ایشان، ارائه فاکتوری صوری و جعلی نسبت به خرید 10 دستگاه مخزن اسید از کارخانه مخزن سازی اراک، به شرکت ملی حفاری (اهواز) بوده است.
 
ایشان مالک شرکت حفاری «سپنتا بین الملل» و شرکت های متعدد اقماری نفتی دیگر، در داخل و خارج از کشور می باشد.
 
2- جالب اینجاست که آقای «ش» در عین حال، حدود 8 سال «مشاور عالی مدیرعامل» شرکت تاسیساتی دریایی بوده اند! و دستور پرداخت کلیه وجوه دکل گمشده به «شرکت دین» را ایشان شخصاً صادر کرده اند.
 
 
 
3- وفق قرارداد اولیه و مطابق عرف و رویه معاملا دکل های نفتی دست دوم، می بایستی قبل از تحویل دکل، فقط 20 درصد وجه المعامله به شرکت فروشنده پرداخت می گردیده است، ولی قرارداد مزبور توسط آقای شیرانی با قرارداد دیگری که خریدار را موظف و ملزم به پراخت 100 درصد قیمت دکل در ابتدای معامله و قبل از تحویل دکل می نماید، تعویض گردیده است که متن هر دو قرارداد متعاقباً تقدیم خواهد گردید.
 
4- متاسفانه طبق اخبار واصله، رسید دریافت و تحویل دکل هم به طرف خارجی داده شده است!
 
فلذا احتمالاً از طریق دادگاه ها و مراجع بین المللی نیز قادر به استرداد وجوه و یا تحویل گرفتن دکل نمی باشیم.
 
5- آقای «عمر کامل آل سواده» مدیرعامل شرکت «دین» می باشد که چندین بار به دعوت آقای «ش» و به صورت محرمانه به ایران آمده و مهمان ویژه و خصوصی آقای «ش» بوده است. ایشان اردنی الاصل می باشد و درست قبل از معامله دکل، «شرکت صوری دین» را گویا در انگلستان تاسیس و ثبت می نماید.
 
6- آقای عمر کامل آل سواده، سال ها مشاور حقوقی آقای «ش» در شرکت های خارجی ایشان بوده است.
 
7- همانطوری که ملاحظه می فرمایید فرم ایستادن دو بزرگوار و قرابت فیزیکی خاص ایشان هنگام عکس گرفتن، حکایتی فراتر از یک رابطه تجاری سالم را به ذهن متبادر می نماید و از طرفی لبخند معنادار و عمیق ایشان، می تواند حاکی از سود سرشاری باشد که هر دو طرف را به غایت و تمامی، سیراب نموده است.
 
8- مبالغی که آقای «ش» دستور پرداخت آنها در وجه شرکت دین یا مدیرعامل آن را صادر نموده اند.

ب) عکس زیر مربوط به نمایی دیگر از دکل گمشده و گرفته شده در کشور ترکیه می باشد.
 
 

ج) عکس مربوط به آقای «ش» و دو نفر دلال آمریکایی و هلندی می باشد که روی دکل گمشده ایستاده اند.

1- ایستادن تنگاتنگ و حالت دستان این سه نفر و همچنین لبخند خاص آنها، حاکی از آینده ای به ظاهر روشن برای ایشان و به ظاهر تاریک برای بیت المال کشور اسلامی عزیزمان، ایران است.

گفتیم به ظاهر، چون باطن امور را عدالت رقم خواهد زد که این وعده الهی و رویه تاریخ بوده است.

2- این دو دلال، گویا مقدمات حمل دکل را به کشور م
کزیک فراهم آورده اند، جایی که دکل خریداری شده با هزینه بیت المال، هم اکنون در آنجا مشغول به کار است!

دو سال حکم تعلیقی بهاره هدایت، قدیمی ترین زندانی سیاسی سبز محبوس در بند نسوان زندان اوین، ۴ روز پس از اعمال ماده ۱۳۴، اجرا شد، تا وی پس از ۵ سال و نیم حبس، برای دو سال دیگر در زندان بماند.



دو سال حکم تعلیقی بهاره هدایت، قدیمی ترین زندانی سیاسی سبز محبوس در بند نسوان زندان اوین، ۴ روز پس از اعمال ماده ۱۳۴، اجرا شد، تا وی پس از ۵ سال و نیم حبس، برای دو سال دیگر در زندان بماند.
بهاره هدایت فعال دانشجویی دربند که پیش از این پیگیر اعمال ماده ۱۳۴ در پرونده ی خود بود، در نامه ای به همسرش امین احمدیان خبر می دهد که پس از احضار به اجرای احکام به وی ابلاغ شده که ۴ روز پیش از آن، حکم آزادی اش پس از اجرای ماده ۱۳۴ آمده و از روز سه شنبه، حکم دو سال تعلیقی پرونده اش اجرا شده است.
به گزارش کلمه، درخواست اجرای حکم تعلیقی بهاره هدایت توسط شخص دادستان، جعفری دولت آبادی، به قاضی مقیسه داده شده است. دستوری که پس از آنکه دادستانی ناچار شد ماده ۱۳۴ را اجرا کند صادر شد تا از آزادی بهاره هدایت با ظاهری قانونی ممانعت شود.
بهاره هدایت سال ۸۵ در تجمعی در میدان هفت تیر بازداشت و به دو سال حبس تعلیقی محکوم شده بود. حکمی که تا هفته ی گذشته به اجرا در نیامده و دستور آن در پرینت وی در زندان نیز درج نشده بود.
هفته ی پیش امین احمدیان در گفت و گو با خبرنگار کلمه به کارشکنی هایی که در روند اعمال ماده ۱۳۴ در پرونده ی همسرش صورت گرفته، اشاره کرده و ابراز نگرانی کرده بود که حکم دو سال تعلیق بهاره هدایت را که متعلق به سال ۸۵ است، به جریان انداخته اند تا از آزادی بهاره هدایت ممانعت به عمل آورند.
از موارد آشکار نقض قانون در پرونده ی بهاره هدایت نگهداری وی در فاصله ی اعمال ماده ۱۳۴ تا ابلاغ حکم جدید، بدون هیچ مجوز و حکمی و همچنین دستور پیگیری و ابلاغ آن پس از پایان یافتن حکم این فعال دانشجویی سبز است.
بهاره هدایت، فعال دانشجویی سبز، دی ماه سال ۸۸ بازداشت و بعد از چند ماه انفرادی و تنها ۶ جلسه بازجویی به ۷ سال و نیم محکوم شد. کمتر از یک سال بعد، او دوباره و این بار به اتهام صدور بیانیه ای مشترک با مجید توکلی برای روز دانشجو به ۶ ماه حبس دیگر محکوم شد.
حالا بهاره هدایت در نامه ای به همسرش با تشریح روز ابلاغ حکم از حس و حال و دلتنگی اش برای خانه ای می گوید که پس از عروسی کمتر از یک سال آزادانه در آن زندگی کرده است و مشخص نیست که دلیل پافشاری و تلاش مقامات دادستانی برای ماندن وی در زندان چیست.
متن نامه ی بهاره هدایت به همسرش، امین احمدیان به گزارش کلمه به شرح زیر است:
بعد ازظهر بود. خواب بودم. خواب؛ انگار بدنت رو بذاری یه گوشه و بگی: “همین جا باش الان برمیگردم” و خودت بری تو کوچه های خیال پرسه بزنی؛ تو خیال ساده ی زندگی… “بهار پاشو، باید بری اجرای احکام” تا بدنم لباس بپوشه و خودشو برسونه پایین پله ها، منم نفس زنون بهش میرسم و دوتایی می ریم دفتر… تو اجرای احکام زندان یه نامه ی دستنویس بهمون نشون میدن که میگه حکم آزادی اومده؛ چهار روز پیش. و همین امروز حکم اجرای دو سال تعلیقی به زندان ابلاغ شده… من نشسته ام و برگه رو نگاه می کنم. بدنم وایستاده با مرد پشت میز حرف میزنه: “حکم آزادی من شنبه اومده و اجرا نکردن؟! پس این ۴ روز من رو با چه حکمی نگه داشته اند؟” یه شعبده بازی دسته جمعی… “این تخلفه آقا!” … نه، تخلف نیست، برای زندگی ما تقلبه… مثل همیشه … “ببین خانم هدایت، حتی اگرم آزادت می کردن، با همین حکم دوباره میومدن میگرفتنت. خب چه کاریه؟!” “نمیتونستن. گیر قانونی داشت…” دو سال یعنی چقدر، امین؟… چند تا دلتنگی؟… چند تا پرسه زدن؟… “به هر حال. آقای فلانی هم مقصر نیست. بهش گفته اند. دستور رو اجرا می کنه.” بلند می شم و میرم پشت پنجره… تو یه جایی اون بیرونی، همین بغل، تو یکی از همین خیابونا… “من از این آقا شکایت می کنم.” “شما حق دارید از هرکی دلتون خواست شکایت کنید.” و می خنده… و من به زندگی مون فکر می کنم… “ببین دخترم، دادستان از نیمه ی خرداد نامه زده این پرونده رو به جریان انداخته. دیگه دو سه روز اینور و اونور فرقی براشون نمی کرد”… اگه زندگیمون شکل داشت شکل یه نمودار مثلثاتی بود. یه نمودار تانژانتی، با دو محور بی ربط. یه محورش پله پله حرکت می کنه؛ ۴، ۵/۴، ۵؛ خط رو می بینی، اول و آخرش پیداست: ۶، ۷، ۸؛ گام به گام، نقطه به نقطه، سال به سال. انگشتم رو میذارم روی ۶ و میکشم تا ۸؛ دو شماره، دو سال؛ می شه کتاب خوند، چیز نوشت، ترجمه کرد؛ اصلا همه رو به بازی گذروند. هیچ کاری هم که نکنی باز میگذره… اما اون یکی محور ترسناکه؛ یه تداوم تصاعدی. یه خط بی انتها که تهش رو نمی بینی؛ انگار میره تا ته دهلیزهای دل؛ تا همه ی حسرت های نادیدنی. خونه. نور. روزمرگی. آرزوهای کوچک بی عدد. معلم می گه: “رها کنید. آخرش معلوم نیست؛ بینهایته.” خط بی انتها شماره نداره… صدای قاضی رو از دور می شنوم، اتو کشیده و نماز خونده: “خب، اینم از این. به سلامت” و به تو فکر می کنم، و همه ی چراغ هایی که خودت باید روشن کنی… معلم می گه: “وزن تغییر تو این محوره. شماره نداره. فقط می تونید تصورش کنید.”
ساعت اداری تموم شده. محوطه ی زندان خلوته؛ همه الان تو راه خونه اند: “چیزی نمی خوای؟” میوه می گیرند. نون. گوجه فرنگی… “من اومدم” “اومدی؟…” واژه های بی وزنِ یه خوشبختی ساده؛ صدایی که می پرسه، و صدایی که جواب می ده، توی یه خونه با چراغ های روشن… الان کجایی امین؟ … چطوری طاقت اوردی لعنتی… “بیا بریم خانم هدایت” بدنم و نگهبان دارند بر میگردند تو بند… من همینجا مونده ام؛ پشت این پنجره، تو کوچه های خیال…
بهاره هدایت/ زندان اوین
۳۱ مرداد۱۳۹۴
دو خبرنگار تلوزیونی در  ایالت ویرجینا آمریکا در حین اجرای گزارش زنده تلوزیونی مورد هدف گلوله قرار گرفتند و در دم جان سپردند.
virginia_shooting__3419685b
آقای آدام وارد و خانم الیسون پارکر
به گزارش خبرگزاری صدای مسیحیان ایران (Vocir) به نقل از telegraph این دو خبرنگار شبکه تلوزیونی  WDBJ7 خانم  الیسون پارکر گزارشگر  وآقای  آدام وارد تصویر بردار این برنامه زنده تلوزیونی در هنگام پخش مستقیم مورد هدف هشت  گلوله از افراد ناشناس  قرار گرفتند،و آن شخصی که با او مصاحبه میکردند هم دچار آسیب دیدگی شده است که در بیمارستان بستری میباشد.
این تیراندازی  در مرکز خرید بریج‌واتر پلازا در منطقه مونه‌تا رخ داده است و تاکنون هیچ مظنونی در این رابطه بازداشت نشده است. و تاکنون پلیس در حال تعقیب و گریز برای شناسایی یک متهم میباشد که به گفته آنان متهم از کارمندان معترض در همان ایستگاه تلوزیونی میباشد.

آخرین اخبار این حادثه 
به نقل از حساب توییتر شبکه تلوزیونی  WDBJ7  پلیس ایالتی عکسی از مظنون اصلی  پیش از تیراندازی منتشر کرده است.
گزارش ها حاکی از این هست مظنون که خود را در محاصره پلیس دیده است خود کشی کرد
این خبر هر لحظه آپدیت میشود

'موسیقی ایران جویبار است، نه دریا'؛ اخوان ثالث و موسیقی

Image copyright
Image captionمهدی اخوان ثالث (۱۳۶۹-۱۳۰۷)
می‌گویند موسیقی ما در روند تکاملی خود و در مقایسه با همزاد دیرینش شعر، به شکلی چشمگیر عقب مانده است. این نکته‌ای‌است که بیش از موسیقی‌دانان، شاعران ما را به اندیشه و کنجکاوی برانگیخته است. مهدی اخوان ثالث که روز چهارم شهریور ۲۵ سال از درگذشتش می‌گذرد یکی از این دلواپسان بود و در یکی دو گفتگو نظرات و پیشنهادهایی برای نیرو بخشیدن به موسیقی ایران بیان کرده است.
اخوان پیش از هر چیز از ضرورت حضور شخصیت‌های شجاع جهان دیده یاد می کند و بر نیاز به نوشدن تاکید می‌کند. او می گوید: "شگفتی آور است. موسیقی سنتی ایران که قرن‌ها همراز و هم نفس شعر فارسی بوده، به هر سویی که رفته به دنبالش دویده و از آن نیرو گرفته و به آن نیرو داده است، در جریان نوشدن و پوست انداختن شعر از آن عقب مانده و همچنان بر سر دو راهی نوآوری ایستاده و درجا زده است."
دستیابی به علل این ایستایی تاریخی به یک پژوهش گسترده جامعه شناسانه نیاز دارد، ولی می‌توان با نگاهی گذرا تاثیرگذارترین علت را پیدا کرد: کمبود شخصیت های شجاع جهان دیده که ضرورت نو شدن برای زیستن را دریافته باشند و از ستیزه جویی محافظه کاران سنتی نیز نهراسند.
شعر نو تنها به همت نیما نبود که خود را پرورانید. پیروان فرهیخته و آگاه او در این کار نقشی به مراتب تاثیرگذارتر ایفا کردند و شعر نو را به منزلت امروزی‌اش رسانیدند.
در قلمرو موسیقی نیز نیمایی دیگر سر برآورد. علینقی وزیری همزمان با نیما دست به کارهای نوآورانه زد و حتی برای آینده موسیقی نطریه‌هایی پرداخت. ولی پیروان صادق اندک او بیشتر در همان حد شاگرد و مرید باقی ماندند و از سرمشق‌های او فراتر نرفتند و به این ترتیب موسیقی نوآورانه در برابر هجوم ستیزه‌جویان سنتی از رشد طبیعی خود بازماند.

امید و نگرانی

عقب ماندگی موسیقی بیش از آن‌که موسیقیدانان سنتی را به اندیشه و تامل وادارد، برخی از شاعران نوآور را به صدا درآورد.
مهدی اخوان ثالث از جمله شاعرانی است که به موقعیت موسیقی ایران توجه نشان داده است. اخوان از همه وجناتش بر می آید که مجذوب و مفتون موسیقی سنتی است. ولی این مجذوبیت مانع از نگرانی او از وضعیت راکد و ایستایی که در آن به وجود آمده است نمی‌شود.
اخوان موسیقی سنتی را "عمیق، عالی، انسانی و معصوم" تعریف می کند و در توضیح آن از چشم اندازی سخن می گوید که این موسیقی از "ناله ها و غم ها" و احیانا گهگاه سرور طرب‌ را، پیش چشم ما می گشاید. به زبان بی‌زبانی در همین سخن کوتاه غمگین بودن را صفت ویژه این موسیقی به شمار می‌آورد.
او در مورد رابطه با موسیقی غرب می‌گوید که "اصالت و صمیمیت سیمای ملی ما را از بین می برد." بیتی از شاعری را هم چاشنی سخن خود می‌کند:
"زان روز باخت مشرقی پا برهنه، سر/ کاینجا نهاد مغربی سر برهنه، پای"

'موسیقی ناله و نفرین'

اخوان از این‌جا به حرف اصلی خود به یک امای بزرگ می‌رسد: "اما در موسیقی ما دیوارهای حصاری وجود دارد که فاصله میان‌شان خیلی کم است و نغمه‌ها نمی توانند مثل موج‌ها خودشان را در آن حدود به این سو و آن سو پرتاب کنند و بی‌تابی و حرکت‌شان را نشان دهند."
Image copyright
و بعد می افزاید:"چقدر کم می‌شود دریا را در آن حس کرد. جهش نغمه‌ها و نت‌ها چقدر کم شباهت به توفان پر قدرت و خشمگین دریا دارد.(یعنی که هیچ شباهتی ندارد!) و چه بسیار جویبار- جویباری که گاهی از جاهای کم اهمیت و حتی نالایق هم می‌گذزد. احیانا..."
از آن گذشته این موسیقی ویژگی دیگری دارد که به زحمت می‌توان آن را امتیاز به شمار آورد. "چقدر رضایت به رضای خدا و بی‌حالی و درویشی- به معنای ولنگاری- در آن هست، به جای عزم و خشم و حرکت قاطع و گرم." و بعد تقریبا به همان حرف احمد شاملو می‌رسد که موسیقی سنتی را "زنجموره ننه من غریبم" نامیده است.
اخوان البته خشم و خروش شاملو را ندارد ولی با این همه در توصیف این موسیقی می‌گوید: "انگار ناله و نفرین آدمی اسیر و رنج کشیده و توهین شده است، تا سرود پیروزی فاتحی پر غرور و دلیر و در عین حال سرفراز در برابر تاریخ انسانیت."
اخوان به این نتیجه می رسد که "این موسیقی با ویژگی‌هایی که دارد بیشتر به درد همان بزم‌های خسرو پرویز‌ها می خورد که همان طور که تکیه داده و به آرامی بادش می زنند و گاهی دانه‌ای انگور به دهانش می‌گذارد." و...نوبت هنرنمایی باربد می رسد که در رویای شاعر ما می‌خواهد "شکر و شکایت شیرین را در پرده شور به گوش خسرو برساند."
اخوان بر خلاف آن‌چه از او انتظار می‌رود راه خروج موسیقی سنتی را از بن‌بست و رکود، در نگاه درست و دقیق به موسیقی سلیم غرب می‌بیند: "موسیقی ما کاشکی برای حال و آینده‌اش از آن موسیقی بعضی پندها و پیوندها بگیرد و به بعضی از چشم‌اندازهای نجیب آن نگاهی بکند."
چیزی که شاید اخوان از آن آگاه نبود، کوشش‌های موفقی است که پیشگامان اصلاحات موسیقی ایرانی مانند علینقی وزیری کردند. البته این کوشش‌ها در حد رستاخیزی نبود که در قلمرو شعر ایران پیش آمد، ولی زمینه موسیقی نیز از نوآوری خالی نمانده است. چیزی که هست ستیزه جویی‌های سنت‌گرایان است که مانع از آن شده دستاورد کوشش ها در سطح جامعه آنچنان فراگیر نشود.
بهروز آلخانی » زندانی سیاسی کُرد به همراه ۵ زندانی دیگر که حکمشان خرید و فروش مواد مخدر بوده بامداد امروز در زندان اورمیه اعدام شد.

به گزارش کانون مدافعان حقوق بشر کردستان، صبح دیروز سه شنبه سوم شهریورماه زندانی سیاسی کُرد محکوم به اعدام “بهروز آلخانی” جهت اجرای حکم اعدام به سلولهای انفرادی زندان مرکزی ارومیه منتقل شد که حکم اعدام وی در ساعت یک بامداد امروز چهارشنبه – ۴ شهریور به اجرا درآمد.
یک منبع آگاه در ارومیه به “کانون مدافعان حقوق بشر کردستان” گفت ساعت یک و ده دقیقه امشب، حکم اعدام بهروز آلخانی بهمراه ۵ زندانی دیگر جرایم مواد مخدر به اجرا در آمده است که جنازه هر پنج زندانی دیگر را به خانواده هایشان تحویل داده اند.
یکی از اعضای خانواده این “بهروز آلخانی” هم ضمن تایید این خبر به “کانون مدافعان حقوق بشر کردستان” گفت که مسئولان زندان به ما گفتند که فردا برای تحویل جنازه “بهروز” به زندان مراجعه نمایید.
گفته شده از خانواده «بهروز آلخانی» خواسته شده تا “برای تحویل گرفتن جنازه فرزندشان از دادگاه نامه بگیرند.”
اعدام این زندانی در حالی صورت گرفته که خانواده «بهروز آلخانی» دیروز را در مقابل زندان ارومیه تجمع کرده بودند. آنها اصرار داشتند تا روشن شدن نتیجه درخواست تجدیدنظر و پاسخ نهایی دیوان عالی کشور، اجرای حکم اعدام فرزندشان متوقف شود. گفته شده در مقابل این اعتراض‌ها، هیچ‌کدام از مسوولان زندان و اجرای احکام و دادستانی پاسخ‌گو نبوده و حتی به تجمع مسالمت‌آمیز آنها نیز با خشونت برخورد شده است.

سازمان «عفو بین الملل» سه‌شنبه ۳ شهریورماه ۱۳۹۴، در بیانیه‌ای رسمی از مقامات ایرانی خواسته تا “فورا مجازات اعدام بهروز آلخانی را متوقف کند.”
در بخشی از بیانیه «عفو بین‌الملل» آمده: “اجرای حکم اعدام یک زندانی در حالی که در انتظار نتیجه درخواست تجدید نظر خود است، نقض جدی قوانین ایران و قوانین بین‌المللی است و همچنین توهین به عدالت بین‌المللی است.”

«بهروز آلخانی» زندانی سیاسی محکوم به اعدام، محبوس در بند ۱۲ زندان مرکزی ارومیه، ساعت ۹ صبح روز سه‌شنبه ۳ شهریورماه ۱۳۹۴، در تماسی تلفنی از زندان به خانواده‌اش گفته بود که برای آخرین ملاقات به دیدار او بروند.
«بهروز آلخانی» فرزند فارس، متولد سال ۱۳۶۴، شهروند کُرد ساکن سلماس، در تاریخ ۷ بهمن‌ماه ۱۳۸۸، از سوی نیروهای امنیتی وزارت اطلاعات در شهر سلماس، بازداشت شد. او نزدیک به ۱۹ ماه را در بازداشتگاه‌های امنیتی شهر سلماس، خوی و ارومیه به سر برده و مورد شکنجه‌‌های جسمی و روانی قرار گرفته بود.
«بهروز آلخانی» به همراه ۱۵ تن دیگر در ۷ بهمن‌ماه ۱۳۸۸، توسط نیروهای امنیتی در شهر «سلماس» به اتهام “رابطه با پژاک” بازداشت شد. او پس از چند ماه با اتهام جدید “مشارکت در قتل دادستان خوی” روبرو شد و در «شعبه ۱ دادگاه انقلاب ارومیه» به ریاست «قاضی چابک» به اتهام “همکاری موثر با پژاک” و “قتل دادستان شهرستان خوی” به اعدام محکوم شد.
«بهروز آلخانی» همچنین در پرونده‌ای دیگر به اتهام “حمل و نگهداری سلاح گرم” به تحمل ۱۰ سال زندان محکوم شده است. برادر او در این باره گفته: “در هنگام بازداشت هیچ سلاحی از وی کشف نشده و تنها برای اینکه ادله کافی برای اثبات قتل دادستان در اختیار نداشتند این اتهام را به بهروز وارد کردند.”

از مصاحبه به یاد ماندنی آیت الله کاشانی با ناصرالدین نشاشیبی، خبرنگار اعزامی روزنامه اخبارالیوم در فردای کودتای28مرداد1332



"... او (مصدق) برای این کشور کاری نکرد. نه یک خرابی را تعمیر کرد، نه خیابانی را افتتاح کرد، نه خزانه را نجات داد و نه ملت را متحد ساخت. و حتی در مورد نفت که او ادعا داشت صاحب فکر ملی ساختن نفت می باشد، اگر این اتحادی که من در صفوف ملت به وجود آوردم، نبود، نفت هرگز ملی نمی شد.
مصدق می کوشید برای تبلیغ به نفع خود، از اوضاع استفاده کند. همه امیدش این بود که مردم به تلگرافخانه هجوم آورده و تلگراف های پشتیبانی و تبریک برای او مخابره نمایند. اما در مورد انگشت های خارجی (درسرنگونی مصدق) تا آنجا که من می دانم، چنین چیزی نبوده! مصدق علیه شاه شورید و موقعیت و نفوذ شاه را در بین مردم فراموش کرد. شاه چهارماه قبل می خواست مصدق را عزل کند ولی من وساطت کردم تا این که وارد این نبرد شدیم و پیروز گردیدیم!...
... قبل از این که من با مصدق مخالفت کنم، ملت با او بود. ولی پس از این که من با او به مخالفت پرداختم، ملت از دور او پراکنده شد...
...آیت الله کاشانی در باره ی مجازات مصدق نظر خود را این طور شرح داد:
"طبق شرع شریف اسلامی، مجازات کسی که در فرماندهی و نمایندگی کشورش در جهاد خیانت کند، مرگ است"... 
آیت الله کاشانی در ادامه این مصاحبه گفت که ... مقامات مسئول ایران باید از یک سیاست ملی دینی اسلامی تبعیت نمایند."
کیهان، 23 شهریور 1332، به نقل از م. دهنوی [گردآورنده]، "مجموعه ای از مکتوبات ، سخنرانیها و پیامهای آیت الله کاشانی، جلد چهارم:   از فردای کودتای آمریکائی – انگلیسی 28 مرداد تا درگذشت آیت الله کاشانی (23 اسفند 1334). چاپ اول ، تهران، انتشارات چاپپخش، 1362، ص. 36- 32.

بهروز سورن: گوشه ای از پشت صحنه مهاجرت و جابجائی انسانی!


مجارستان در مرزهای خود با صربستان صد و هفتاد و پنج کیلومترسیم خاردار تعبیه کرده است و برای این پروژه و مقابله با پناهندگان قریب سی میلیون یورو سرمایه گذاری کرده است. به نقل از یک مهاجرسیم های خاردار در برابر امواج مهاجران تاب نیاورده و بسیار شکننده هستند. ناگفته نماند که در دهه شصت قرن بیستم و با هجوم نظامی اتحاد جماهیر شوروی به مجارستان بیش از دویست هزار  تن از اهالی مجارستان به اتریش که مرزهای خود را باز گذاشت ویوگوسلاوی قدیم پناهنده شدند که در نوع خود یکی از بزرگترین امواج مهاجرت بود.
..................
یافتن علل مهاجرت توده ای به سوی کشورهای غربی چندان دشوار نیست. کافی است به عقب برگردیم و تحولات سیاسی و اجتماعی در خاورمیانه و همچنین در میان کشورهای آقریقائی را بازخوانی کنیم. این گونه از مهاجرت ها با تاریخ کشورگشائی دول قدرتمند بلحاظ نظامی و همچنین جنگهای داخلی کشورها رابطه ای مستقیم داشته اند. تحولات بینالمللی در دو دهه اخیر نیز مولد مهاجرت میلیونی مردم کشورهای آسیائی و آفریقاست. اشغال نظامی دو کشور بزرگ آسیایی, جنگ افروزی در تعدادی از کشورهای خاورمیانه و آفریقا و همچنین دست اندازی به منابع ملی و زیر زمینی کشورها, بازارگشائی و سودجوئی امپریالیسم جهانی و بتبع آن به ورشکستگی کشاندن اقتصاد کشورهای منطقه آسیا و آفریقا از آنجمله اند.
پیداکردن بازار جدید برای فروش تولیدات اروپا و بویژه در میان کشورهای آفریقائی در سوق دادن هر چه بیشترمردم این کشورها بزیر خط فقر نقش بارزی ایفا کرده است.
تنها آلمان در سال 2013 فروش دست و پای مرغ های بسته بندی شده به کشورهای افریقائی را به بیش از دو برابر افزایش داده است. بابت فروش هر کیلو هشتاد سنت دریافت میکرده است. قیمت پائین این صدور مرغ نتیجه ای بسیار مخرب بر زندگی صدها هزار کارگر ماهیگیر و دام پرور گذاشته و بخشهای بزرگی از ساکنین این نواحی را بیکار و خانه خراب کرده است و مراکز تولیدی مزرعه ای و یا شیلات را تحت فشار قرار داده و به نابودی می کشاند.

دولتهای منطقه, شخصیت ها و نهادهای سیاسی و مدنی این کشورها سالها با این قراردادهای اقتصادی مخالفت نمودند و اعتراضات بسیاری از سوی مسئولین دولتی و اتحادیه ها برگزار شده است زیرا علم به آن داشتند که پیامد این قراردادها موج ورشکستگی فروشندگان خرده پا و بیکاری نجومی کارگران خواهد بود. اما سرانجام با فشارهای دول اروپائی از جمله آلمان به پذیرش آن تن دادند. بخش بزرگی از مهاجران به کشورهای اروپائی همان ها هستند که هستی شان طعمه  مال اندوزی سرمایه داران اروپائی شد.

در نظر بگیرید که چنانچه 133 میلیون کیلو گوشت ارزان به کشورهای آفریقایی فروخته شود چه تاثیرات عظیمی بر تولیدات مرغ و تخم مرغ و گوشت گاو و ماهی خواهد گذاشت؟ و چگونه قدرت خرید آنها را پائین میاورد
کشورهای مصر, نیجریه, کنگو,  کنیا و سنگال قربانیان اصلی آن هستند. صادرات گوشتی اروپای متحد در طی سالهای اخیر به کشورهای آفریقائی و دستیابی به این بازارها چند برابر شده است.  گفته میشود که گوشت های یخ زده و دست و پای مرغ صادراتی اساسا از کیفیت استاندارد در آفریقا نیزبرخوردار نیستند.

صعود پرشتاب صادرات اروپا بویژه گوشت باقیمانده مرغ ارزان علاوه بر اینکه موج ورشکستگی مراکز تولیدی داخل این کشورها را بدنبال داشته است بلکه بنظر میرسد که  این سیاست قطعا با حمایت های مالی دولتی در اروپا همراه بوده است و قیمت های بسیار پائین گوشت مرغ تنها بشکل موقت و برای دستیابی و وابسته کردن دولتهای و مردم آفریقا می باشد. این نکته از بزرگترین عوامل مهاجرت انسانی از این کشورها به اروپا میباشد. هم از اینرومهاجران آفریقا را مهاجران اقتصادی می نامند.
رقم بیکاری در کشور کنیا با بیش از 44 میلیون جمعیت حدود 40 درصد بوده است و این رقم با پروژه های صادراتی جدیدتری  که از سوی اروپای متحد برنامه ریزی شده و هدفی جز یافتن بازارهای جدید به هر قیمت در آفریقا ندارد, بمراتب افزایش یافته است.
نکته قابل توجه اینجاست که با فشارهای اروپای متحد به کشورهای آفریقائی  و تهدید دولتهای این کشورها به تحریم اقتصادی سالهاست که تولیدات پایه ای این کشورها جای خود را به واردات اروپائی داده است. شیر خشک نستله جایگزین شیر گاو محلی شده است. همین سرنوشت را قهوه داشته است و رب گوجه وارداتی با افزایش چند برابری خود محصولات گوجه آنها را با ورشکستگی روبر کرده است.
جنگ, انهدام و کشتار غیرنظامیان چنانچه از زوایای کلاسیک آن مذموم و اقدامی ناشایست بلحاظ عرف عمومی محسوب میشد اما با آغاز بحرانهای جنگی در خاورمیانه و اشغال کشورهای منطقه از سوی غرب دست در دست فقر و عقب ماندگی های فرهنگی, مذهبی و سنتی بعنوان امری عادی و روزمره درآمده است. کشتار غیرنظامیان و بمب گذاری های کور در مناطق رفت و آمد عمومی, سربریدن غیرنظامیان و... موجب شده است که ناامنی عمومی شود و مهاجرت و آواره کردن غیرنظامیان بعنوان یک ابزار در دست نیروهای مسلح موجود قرار گیرد.
اعمال فشار به  طرف مقابل و تضعیف پشت جبهه آنها از طریق ایجاد رعب و وحشت و آواره کردن آنها هدفی است که امروزه و بویژه  در دست داعش قرار دارد. دست پنهان و آلوده امپریالیست ها به سرکردگی آمریکا در تمامی این جنایات آشکار است. داعش خانه زاد آنها با بربریت هر چه تمام تر بخش بزرگی از عراق و سوریه را که میلیونها ساکن آن بوده اند با حملات و عملیات وحشیانه خود تخلیه و مخروب کرده است. زیر ساخت های اقتصادی را از میان برده است و آنچه امروز در این دو کشور با نام اقتصاد شناخته میشود مناسباتی بشدت میلیتاریزه شده و حرف اول آن خرید و فروش اسلحه و تاراج منابع ملی و نفتی ایندو کشور است.
مهاجران آفریقائی در پی این سیاست ها و نتایج آن به سوی اروپا برای زنده ماندن کوچ می کنند. برای نان, آزادی و کار  و افکار عمومی مردم از سوی برخی از رسانه های اروپائی چنان هدایت می شود که باید در برابر این موج ایستاد و در مرزها سیم خاردار بروی زنان و کودکان و انسانهای دردمند تعبیه کرد. هم اکنون تعداد زیادی از مراکز در نظر گرفته برای این پناهجویان در کشورهای اروپائی بویژه آلمان مورد حمله قرار گرفته و تعدادی از این بناها  نیز در آتش سوخته اند.
مجارستان در مرزهای خود با صربستان صد و هفتاد و پنج کیلومترسیم خاردار تعبیه کرده است و برای این پروژه و مقابله با پناهندگان قریب سی میلیون یورو سرمایه گذاری کرده است. به نقل از یک مهاجرسیم های خاردار در برابر امواج مهاجران تاب نیاورده و بسیار شکننده هستند. ناگفته نماند که در دهه شصت قرن بیستم و با هجوم نظامی اتحاد جماهیر شوروی به مجارستان بیش از دویست هزار  تن از اهالی مجارستان به اتریش که مرزهای خود را باز گذاشت ویوگوسلاوی قدیم پناهنده شدند که در نوع خود یکی از بزرگترین امواج مهاجرت بود.
سیاست های دوگانه کشورهای اروپائی در آفریقا جای تردید نمی گذارد که کمک های باصطلاح بشردوستانه آنها تنها شعاری برای راهیابی عوامفریبانه به بازارهای این قاره است. دولتها طرح ایجاد چاه های آبی میریزند و سرمایه گذاری می کنند تا کشاورزان آفریقائی برای محصولات زراعتی و دامی خود آب داشته باشند و از سوی دیگر آنها را تحت فشار میگذارند تا محصولات کنسرن های اروپائی را بخرند! و بدین ترتیب آنها را به ورشکستگی سوق میدهند. قابل ذکر است که پیش تر ها نیز طرح صادرات سبزیجات ارزان ریخته و به منصه عمل رسیده بود.
همین سیاست را در زمینه ارسال لباس های دست دوم با قیمتهای ارزان به کشورهای آفریقائی در پیش گرفتند و تولیدات پوشاکی محلی را با وضعیت فوق العاده مواجه و منکوب کردند و هزاران بیکار شده را به مجموعه مناسبات اجتماعی تحمیل نمودند.
بدون شک نقش تحجر و ارتجاع مذهبی را در شکل گیری چنین اوضاعی نمیتوان از نظر دور داشت. ماجراجوئی, رهبری طلبی و پیاده کردن اوامر و قوانین الهی و شریعت در طول تاریخ همراه  و بخشا مولد آسیبهای انسانی و فجایع همگانی بوده است. امروزه این ارتجاع همانند هیولائی به جان کردها و سایر رگه های قومی و مذهبی افتاده است و فرار از دهان چنین هیولائی جای تعجب و تردید ندارد.
26.08.2015


عکس از
Die Zeit