«منصور خاکسار» به حضور اجتماعی هنر، ایمان داشت.
در آستانه نوروز که سبزه و گل دست افشان و پای کوبان از راه میرسند...
در آغاز بهار كه «باغ سلام میکند سرو قیام میکند سبزه پیاده میرود (و) غنچه سوار میرسد»، در این هنگامه زیبا که از درون شب تار (شب تار میهن)، گل صبح میشکفد و مردم بپاخاسته ایران، فریاد آزادی سر میدهند ــ شاعر و نویسنده عزیز، «منصور خاکسار» با نیم نگاهی به داستان فیلم «خانهای از شن و مه» House of Sand and Fog، کیسه نایلونی را بر سر خویش کشید، راه تنفس را بر خود بست و رفت که رفت...
«منصور، مرد سرد و گرم چشیده روزگار»، که به حضور اجتماعی هنر، ایمان داشت،گذارش به زندان شاه نیز افتاد و از جمله جرمهایش این بود که در برهوت و ظلمات آن دوره، پی آب و پی نور میگشت و «هنر و ادبیات جنوب» را بر سر زبانها انداخت...
او به همراه نویسندگان دیگری از جمله عدنان غریفی، ناصر تقوایی، احمد محمود، احمد آقایی، پرویز مسجدی، حسین رحمت، علی گلزاده، مسعود میناوی، ناصر موذن، محمد ایوبی، پرویز زاهدی، بهرام حیدری و برادرش (نسیم خاکسار) و... از شکلدهندگان داستاننویسی جنوب بود.
************************************************
آیا منصور خاکسار با مرگ خویش شعری تازه سرود؟
«آه/ تا آفتاب برآید/ مگر این دیده/ راه به خواب میبرد؟»
آیا منصور خاکسار که میگفت: «من هرگز به سکوت نیندیشیده ام»، با مرگ خویش شعری تازه سرود؟ آیا مرگش سراسر فریاد بود؟ آیا پیام خودکشی آن پیر در انتخاب تاریخ آن (آستانه نوروز و بهار)، نهفته است؟
در نگاهی سطحی و خودفریبانه، او «خودخواسته» جان داد. اما در عالم واقع چنین نیست.
امثال منصور خاکسار چون از بستری که آبشخور از آن داشتند، ظالمانه دور ماندند و در ملاء اجتماعی خود نبودند به سوی چنین انتخابی رانده شده و از سر «جبر»، این به اصطلاح «اختیار» را برگزیدند.
«آنچه غمناک است عمیق نیست، آنچه عمیق است غمناک است.» چنین مرگی در چنین ایامی مهیبتر از آنست که «خودخواسته» تعبیر شود.
اگر امثال امپدوکلس (فيلسوف يونانی)، رينالدو آرناس (نويسنده و شاعر کوبايی)، والتر بنيامين (فيلسوف آلمانی)، اشتفان تسوايک (نويسنده اتريشی)، استيگ داگرمن (نويسنده سوئدی)، ژيل دلوز (فيلسوف فرانسوی)،
ولاديمير ماياکوفسکی (شاعر روسی)، ويرجينيا وولف (نويسنده انگليسی)، ايوانا برليچ ماژورانيچ (نويسنده کروات)، ارنست همينگوی (نويسنده آمريکايی)، ژرار دو نروال (شاعر فرانسوی)، ونسان ونگوگ (نقاش هلندی)، آرتور کستلر... یا «ديويد فاستر والاس» نويسنده آمريكايي رمان «شوخي نامتناهي»...خودکشی کرده اند ــ اصلا و ابدا آواری را که بر سر منصور خاکسار خراب شد، توجیه نمیکند.
همچنین، این دروغ که گویا او به جریان اکثریت (فدایی) گرایش داشته و در اتحاد جمهوری خواهان در کنار امثال فرخ نگهدار، جانب خاتمی را گرفته ــ از تأمل در آن به اصطلاح «مرگ خودخواسته» نمیکاهد.
منصور، سالها پیش از انقلاب با بچه های قدیمی و اولیه چریکها دمخور بود و پیر دیر به حساب میآمد. به خارج هم که رفت با «سعید سلطانپور»، «مهرداد پاکزاد» و کسان دیگری که من نمیشناسم (...)، «کمیته از زندان تا تبعید» را سامان داد و در کنفرانس های مطبوعاتی، ميتينگ ها و راهپيمايي های متعدد در شهرهای مختلف اروپا شرکت نمود و با ارائه اسناد و مدارک، جنايات رژيم سلطنتی در زندان ها را افشا کرد.
از مسئولین قدیمی «کانون نويسندگان ايران»، «کانون نويسندگان ايران در تبعيد» و، از یاران پر و پا قرص محفل ادبی «دفترهای شنبه» در لس آنجلس که سالیان درازی است جلسات ماهانه خود را حفظ کرده، بشمار میرفت. منصور و دوستانش، زمانی نشریهای هم به همین نام (دفترهای شنبه)، منتشر میکردند .
************************************************
خنده بر لب داشت (اما) روزی هزار سال میگریست.
- پناه بردن صادق هدایت به گاز برای خودکشی و جان دادن غریبانه اش در پاریس،
- مرگ به اصطلاح «خودخواسته» امثال «دکتر حسن هنرمندی» (شاعر، ادیب و مترجم بلند پایه ایرانی، مترجم مائده های زمینی آندره ژید) و،
- «اسلام کاظمیه» از بنیان گذاران کانون نویسندگان ایران که مهرماه ١٣۵۶در هفتمین شب شعر تهران (انستیتو گوته) با آقای داریوش آشوری برنامه داشت و پیرامون تاریخچه کانون نویسندگان و ارتباط آن با قانون اساسی سخنرانی کرد،
- پرتاب شدن «نیما» پسر آقای «نعمت میرزاده» (میم آزرم) از طبقه هفتم ساختمان،
- سوختن آن نقاش ایرانی در اسپانیا،
- اینکه «مجتبی میر میران» خود را در عراق دار میزند،
- اینکه ژاله (مرضیه، پ) در پاریس خود را زیر ترن میاندازد و،
- منصور خوش نظری» زیر چرخهای بیرحم قطار در سال ۸۵ تکه تکه میشود ــ (در همه اینها) جدا از مسئولیت خود فرد که باید روی آن انگشت گذاشت، نکتهها نهفته است.
هدایت که «مثل ماهی روی خاک افتاده، پرپر میزد»، جدا از غمهایی که «روح را چون خوره میخورد»، آنچنان که از نامه هایش به «شهید نورایی» برمی آید، غم معاش هم داشت. اسلام کاظمیه نیز همین طور...
مشکلات شخصی «دکتر حسن هنرمندی» که «خنده بر لب داشت (اما) روزی هزار سال میگریست» به جای خود... اینکه «منصور خاکسار» با زن و فرزندانش کنار هم نبودند... واقعی است اما اینها، همه داستان را توضیح نمیدهد.
تجسم آخرین لحظات زندگی امثال هدایت و ساعدی...مرا به یاد تابلوی «فریاد» The Scream اثر ادوارد مونچ Edvard Munch میاندازد.
چه دقیق میگوید نیمایوشیج:
گويای حکايتی ست آن شمع خموش،
افسرده ز رنج و تن بپاشيده ز هم.
************************************************
چرا باید خودکشی، مشغله ذهنی امثال کاظمیه و خاکسار باشد؟
با تأکید بر این نکته که استبداد زیر پرده دین ریشه همه نابسامانی ها و غربت ها است، باید گفت آنچه در جامعه تبعیدیان ایرانی دیده نمیشود یک سرپناه واقعی است، سرپناه به معنی واقعی کلمه.
اگر اسلام کاظمیه و حسن هنرمندی و منصور خاکسار پناهگاه و سایبان داشتند، اگر خود را تنها و بی پناه حس نمیکردند، بدون تردید اصالت را به زندگی میدادند.
دوستی میگفت مقایسه سرگدشت منصور با اسلام کاظمیه و...نادرست است. بسیار خوب اما، پیام اینگونه مرگهای نابهنگام و بهت آور، مضمون واحدی دارند...
به نظر من خودکشی رئیس قوه قضائیه، وزیر و سناتور (رژیم شاه) دکتر ناصر یگانه نیز خالی از عبرت نیست. دکتر ناصر یگانه برخلاف امثال منصور خاکسار نه شور آزادیخواهی داشت و نه انگیزه مبارزاتی. او در سال ۱۳۷۷ در آمریکا خودش را کشت.
حتی خودکشی رومانتیک وار «جهانگير جليلي»، نويسندة رمان «من هم گريه کردم»، و «زضا کمال شهرزاد» که نمایشنامه های پر مشتری مینوشت و ترجمه میکرد و با موفقیت بر صحنه های تئاتر ایران میآورد. قابل تأمل است.
نام نمایش نامه های «زضا کمال شهرزاد» عبارتند از: شب هزار و یکم، عباسه خواهر امیر، گل های حرم و نمایش نامه ی در سایه های حرم که نشان از سلیقه ی رومانتیک او و فضای افسانه ای و پر حسرت داستان هایش را دارد. «زضا کمال شهرزاد» در سال ١٣١٦ش در میان جامه های ابریشمین و عطرهای افسونگر خودکشی کرد.
راستی اگر با مفهوم جمعیت community و خانواده بیگانه نبودیم این حوادث جانکاه پیش میآمد؟ چرا از همدیگر آنچنان که باید و شاید یاد نمیکنیم؟ چرا تا عزا پیش نیاید گردهم نمیآئیم؟ چرا هوای همدیگر را نداریم؟ چرا باید خودکشی و مرگ خودخواسته، مشغله ذهنی و کابوس امثال کاظمیه و خاکسار باشد؟ چرا در برابر مشکلات طاقت فرسای این زندگی سگی و فشارهای سیاسی و اجتماعی در این غرب دوچهره کاسبکار، هنرمند، شاعر و نویسنده جماعت، خود را بیکس و تنها میبیند و در برابر فشارهای زندگی یا رگبار اتهامات مرتجعین کهنه و نو، چتر و سپری ندارد؟
دلیل رنجی که روح و روان امثال دکتر غلامحسین ساعدی و کمال رفعت صفائی را میسائید تنها بیماری، بیقراری ها و ویژگیهای فردی نبود، در جفای روزگار، غرورشان زخمی میشد. آن «گوهران مراد» نه هوا، بلکه زهر، زهر هلاهل تنفس میکردند و کسی به دادشان نمیرسید.
تشنه را گرچه از آب ناگزير است و گشنه را نان
سير گشنگی ام، سيراب عطش
گر آب اين است و نان است آن!
البته این مرگ های خودخواسته نشانه اعتراض است اما، اینکه بگوئیم آنها با مرگ يا خودکشی يک سيلی به زندگی خفت بار زدند و از شان انسانی دفاع کردند و هم مرگ را به سخره گرفتند، چه چیزی را حل میکند؟
آری «دقت در نوع خودکشی (اسلام کاظمیه یا منصور خاکسار) و نفوذ در عالم و لحظاتی که خود را میکشند ما را با يک اثر بديع هنری و زنده آشنا میکند...»، اما از این اثر بديع هنری و زنده چه درسی میگیریم؟
************************************************
گاه باید برای گلی یا گیاهی یا ستاره و پرنده ای دست تکان داد.
هم اینک نیز فرهنگ ورزان میهن ما غریب و تنها هستند و جدا از زهر روزگار، هر کس و ناکسی به آنان میتازد. جغدان طوطی خوار که به انحصارطلبی خو دارند، در پی آنند که قلمها را بشکنند. چه کسانی باید نقشه «عسل پوشان سرکه فروش» را نقش بر آب کنند؟ چرا باید نویسنده با اما و اگر حرف بزند و نتواند صاف و پوست کنده دشمنان بی هنر آزادی قلم را نشانه بگیرد؟ چرا باید القاب «ضد انقلابی» و «بریده نادم» و «بریده خائن» و اینگونه دُرافشانیها، مثل نقل و نبات ببارد و جای «طاغی» و «باغی» و، (اندک اندک) ــ جای «محارب» بنشیند؟
جدا از غارتگران حرث و نسل میهن مان، رنج و مرارت اهل دانش و فضل به تک تک ما مربوط است.
برای مبارزه با جهل و تاریکی و در راستای رویارویی با استبداد دینی حاکم بر میهنمان، باید هوای همدیگر را داشته باشیم و در برابر دروغ و دغل آخوندهای بی عمامه نیز، بایستیم. حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نکنیم و چونان رفیق عشق، باکی از نشیب و فراز نداشته باشیم.
روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
************************************************
آری آری زندگی زیبا است...
«سرگی الكس ساندروویچ یه سه نین» شاعر توانای روس است که در آغاز، به انقلاب اکتبر تعلق خاطر داشت و افسوس که «بی ـ چاره» شد و دوای درد خود را نه در مقاومت و، مبارزه با تاریکی، در خودکشی دید.
من بر خلاف دیدگاه او که پیش از درگذشتش نوشت:
در این زندگی مردن چندان تازگی ندارد و زیستن نیز دیگر چیز تازه ای نیست ــ معتقدم زیستن چیز تازه ای است. بله چیز تازه ای است و سلام بر زندگی.
گاه باید برای گلی یا گیاهی یا ستاره و پرنده ای دست تکان داد و بوسه فرستاد. اگر به نشستن در تاریکی خو نگیریم، اگر با ارتجاع و رفیق شفیقش، این بورژوازی هار طماع بی پرنسیب مرزبندی داشته باشیم، اگر در برابراين زندگی که پارس میکند و اين زمين که خار میخلد و اين آسمان که بلا میريزد بایستیم ــ زندگی با همه غمها و فراز و نشیبش به راستی زیبا است. آری آری زندگی زیبا است...
زندگی مثل یک جاده است، البته که بالا و پائین دارد و همیشه صاف نیست...نباید تسلیم سنگها و خارهای مغیلان شد...
باید با تهی بودن و تهی شدن و روزمرگی رستمانه جنگید. چون نیک بنگریم در اوج تنهایی نیز تنها نیستیم. «چه خوب که بهار هست و هر سال میآید.»،
ابر و باد و مه و خورشید و فلک داد میزنند ما با شما هستیم و ستمگران بیچاره تر از آنند که همیشه پشت دروغ قایم شوند. زمین و زمان با ما است، با رهروان است، با انسانی است که از ابتذال میگریزد، با جباران روزگار میستیزد، سر را سندان صبور میکند، باج به شغال نمیدهد و جز به آن حی لایموت به احدالناسی امید و هراس ندارد. چنین فردی هرگز اصالت را به مرگ نمیدهد. آری آری زندگی زیبا است...
زیرنویس:
شعر خدا حافظ دوست من خدا حافظ
شعر «داس وی دانیا، دوروگ مویی، داس وی دانیا» خدا حافظ دوست من، خدا حافظ
До свиданья, друг мой, до свиданья
که «سرگی آلكس ساندرو ویچ یه سه نین» پیش از مرگ با خون خویش امضا کرده، این است:
بدرود دوست من بدرود
تو درقلب منی ای یار
حکم تقدیر بر جدایی است
و وعده میدهد به واپسین دیدار
بدرود دوست من بدرود، بی فشردن دستی، بی زمزمه ای
غمین مباش، خم رخساره ات از چیست؟
مردن در این زندگی هرگر چیز تازه ای نبوده است
تازگی در زیستن نیز نیست .
До свиданья, друг мой, до свиданья.
Милый мой, ты у меня в груди.
Предназначенное расставанье
Обещает встречу впереди.
До свиданья, друг мой, без руки, без слова,
Не грусти и не печаль бровей,-
В этой жизни умирать не ново,
Но и жить, конечно, не новей
صادقانه بگویم که من با مضمون اینگونه اشعار میانه ای ندارم و آنرا نمیفهمم...
عجبا که «ولادیمیر مایاکوفسکی» Влади́мир Влади́мирович Маяко́вский که خود نیز خودکشی کرد، در سالهای جنگ داخلی در روسیه به جبهههای نبرد میرفت و در سنگرها، اشعار خود را برای رزمندگان میخواند.
مایاکوفسکی در جواب بند دوم این شعر جاییکه میگوید: مردن در این زندگی هرگر چیز تازه ای نبوده است.تازگی در زیستن نیز نیست ــ مینویسد :
مردن در این زندگی
هرگز
مشکل نبوده است.
ساخت یک زندگی
به مراتب مشکل تر است .
اما «مایاکوفسکی» نیز که با آن شور، این شعر را سرود و از سیزده جلد میراث ادبیش دوازده جلد آن پس از انقلاب به وجود آمده، چهار سال بعد با ضرب گلوله ای به زندگی خود پایان داد !
***
«یه سه نین»، همانند «لرمانتوف» و «پوشکین»، شیفته میهن ما هم بود و به یاد ایران و به قول خودش سرزمین فردوسی و سعدی، بارها در ذهن خویش راهی آنجا شد و از شیراز و خراسان نوشت...
«یه سه نین»، شعر « خدا حافظ دوست من، خدا حافظ» را ۹ سال پس از انقلاب، در سال ۱۹۲۶ سرود.
الکل و افسردگی و بد خُلقی عیال آمریکایی اش «آی سه دورا ـ دون کان»، Айседора Дунка «یه سه نین»، را کلافه میکرد و بارها تصمیم گرفت رگ دستش را بزند یا خودش را زیر قطار بیاندازد و عاقبت خود را کنار آبگرمکن اتاق شماره ۵ هتل Англетер«آن گه له تر»، حلق آویز نمود.
او پیش از اینکار در هتل، دنبال جوهر میگشت تا جیزی بنویسد، نیافت. حوصله اش سر رفت و دستش را زخمی کرد و با خون خونش «شعر خداحافظ» را امضا نمود.
ای کاش امید و اعتراض خط دهنده امثال او بود نه یأس و پوچی... خودکشی او بر خلاف خودکشی «منصور» بوی اعتراض نمیدهد.
او پیر و سالخورده نبود تا با این نوجیه که نمیخواهم زمینگیر شوم و بار خاطر دیگران باشم ــ از خودکشی، نگرش فلسفی بسازد و بگوید من با این کارم به زندگی ارج مینهم !!
************************************************
فیروز الوندی، آن لالهی سرنگون
زندانی سیاسی «فیروز الوندی» که بهایی زاده بود و حکم زندانش تمام شده و ملی کشی میکرد در اعتراض به بیداد حاکم بر جامعه و زندان، در قزل حصار، اوائل فصل بهار (اواخر فروردین سال ۶۴) خود را نشسته دار زد. پیام خودکشی «فیروز» نیز، در انتخاب تاریخ آن (در فصل بهار)، نهفته است...
برای اطلاع بیشتر از خودکشی فیروز الوندی، آن لاله سرنگون به صفحه ۱۸۹ «اندوه ققنوس ها» جلد سوم کتاب ارزشمند «نه زیستن نه مرگ» نوشته «ایرج مصداقی» مراجعه کنید.
************************************************
فیلم سینمایی «خانهای از شن و مه» House of Sand and Fog
فیلم سینمایی «خانهای از شن و مه» که نقش آفرینان اصلیش «بن کینگزلی» Ben Kingsleyو «شهره آغداشلو» هستند زندگی یک سرهنگ نیروی هوایی شاهنشاهی ایران (امیر مسعود بهرانی) را در پی انقلاب ۱۳۵۷ به تصویر میکشد که همراه با همسرش نادیا و پسر نوجوانش اسماعیل به آمریکا کوچ میکند و در سانفرانسیسکو ناگزیر میشود برای ادامه زندگی به حمالی و کارهای سخت روی آورد. وی موفق به خرید خانه کوچکی میشود که نهایتاً با زور پلیس از چنگش در میآورند... در پی حوادثی چند، فرزندشان به دست پلیس ایالات متحده کشته میشود... زن و شوهر خسته و بی پناه سر بر زانوی غم نهاده، به اشک و ماتم پناه میبرند...
در پایان کار، سرهنگ نخست زناش را که خیلی هم دوست داشت با چایی مسموم کرده و میکشد و سپس با کشیدن نایلون بر سر، راه تنفس را برخودش میبندند و خودکشی میکند.
************************************************
مرگ چیست؟ نردبان است یا بام؟
مرگ چیست؟ درون ما لانه دارد یا از بیرون میآید؟
موت است یا حیات؟ نردبان است یا بام؟ آيا مرگ هم، سايه دارد؟ مرد است یا زن؟ و آيا خود مرگ هم میميرد يا تنها چيزی که زنده میماند خود اوست؟
آیا فی المثل «منصور خاکسار» برای همیشه پژمرد و خاک و علف شد؟ کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟...
نيستی و آنتروپی، آش خاله، و قانونمندی هستی است.
تمامی اساطير بزرگ، شعرا، هنرمندان، فلاسفه، انبياء و همه انديشمندان جهان روی مرگ اين راز رازها مکث کرده و به آن خيره شده اند.
هستی در عين نيستی و نيستی در عين هستی آدمی را مبهوت ميکند. با چشم علم هم که نگاه کنيم ـــ از آنجا که رسيدن به سکون مطلق، يعنی رسيدن به منهای ۲۷۳ درجه حرارت يا سرمای زير صفر، عملی و امکان پذير نيست پس مرگ اساساً امری است مجازی که واقعيت ندارد! و ما که خيال مي کنيم میميريم نمیميريم! اين نه بازی با خيال و پندارگرائی، که اوج واقع بينی است.
يعنی نيستی سرشار از وجود و، آبستن هستی است.
آيا مرگ که نمادی از کهولت و آنتروپی Entropy است کليد قفل بقا و خود دروازه ای به «نگانتروپی» negentropy و زندگی هم هست؟
آيا اينکه در کتب آسمانی از آفرينش و خلق مرگ، بله از آفرينش و خلق مرگ خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ -- صحبت شده، به اين معنا است که اساساً نيستی که هستی جلويش لنگ میاندازد ــ خود آبستن هستی است؟
آيا كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ که مولوی نيز بارها در مثنوی بکار برده و مترجمين غالباً اينگونه به فارسی آورده اند که «همه چيز جز ذات احديت، جز او، فانی است» ــ میتواند اين معنا را هم بدهد که همه پديده ها جز راستا و جهت تکاملی آن محو و نابود میشوند و عمل تکامل دهنده و رهائی بخش که خود يک هنر بزرگ است همواره پويا و ماندگار خواهد ماند؟
آيا از همين روست که احساس هنرمند که با سير شتابان زمان به هم آويخته و با گذشت مدام عمر در جدال است، میکوشد به هر طريق که شده، عمر کوتاه آدمی را در آغوش ابديت زمان پايدار سازد؟
آيا اينکه زندگي آدمي پايان مي پذيرد ولي مقاومت و هنر او جاودانه باقي مي ماند، از يک هستي جديد که به ظاهر نيستي مي نمايد، حکايت نميکند و نشان نميدهد که گويا در اين مورد نيز اصل بقاي انرژي صدق ميکند؟
همنشین بهار