نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

رشید شباهنگام: سازمان فدائیان خلق ایران (اكثریت) و عباس امیرانتظام



اخیرا مناظره ای بین فرخ نگهدار و مهدی اصلانی در تلویزیون فارسی آمریكا در شبكه فیسبوك دست به دست می شد كه بعد از دیدن آن، در اینترنت به دنبال برخورد این سازمان با عباس امیرانتظام گشتم. مطالب زیادی در مورد نحوه برخورد این سازمان بر علیه اپوزیسیون جمهوری اسلامی را یافتم. اما بیش از هر چیزی اطلاعیه ای بود كه این سازمان در تاریخ ١٩ اوت ٢٠١٢ خطاب به امیرانتظام صادر كرده بود. در بخشی از این اطلاعیه آمده است:
"آزادیخواهان ایران دهها سال پایداری شما در برابر دستگاه سرکوب را به یاد دارند، و ارج می نهند. نیروهای سیاسی ایران همچنین برای روا داری و احترام شما به همه نیروهائی که برای آزادی و حق تعیین سرنوشت مردم ایران مبارزه می کنند، ارزش والائی قائلند. بسیاری زندانیان سیاسی ایرانی که در طول دهها سال اسارت شما امکان تماس و برخورد با شما را داشته اند، آغوش گشاده و مهر شما به همه هم بندان را به خاطر دارند." این بخشی از اطلاعیه ای است كه سازمان فدائیان اكثریت در سال ٢٠١٢ خطاب به عباس امیرانتظام نوشته است. اما همین سازمان در بحبوحه كشت و كشتار و قتلهای دسته جمعی اپوزیسیون توسط جمهوری اسلامی، در اطلاعیه ای به تاریخ ٢٧ خرداد ١٣٦٠ در شماره ١١٤ نشریه "كار" و بدنبال صدور حكم ابد برای امیرانتظام توسط جمهوری اسلامی می نویسد: "ما رأی دادگاه را تأیید می‌کنیم و کیفر مربوطه را درخور خیانت‌های ارتکاب شده ارزیابی می‌نمائیم. ما قاطعیتی را که در این رأی به کار رفته ارج می‌نهیم و معتقدیم که جرائم برشمرده از سوی دادگاه نه تنها دلالت بر محکوم بودن امیرانتظام به جرم جاسوسی به نفع اصلی‌ترین دشمن مردم ما یعنی آمریکا دارد، بلکه نشان‌دهندّه‌ جرائم جنایت‌باری است که دولت موقت (دولت بازرگان) در طی ۹ ماه زمام‌داریش علیه انقلاب و مردم مرتکب شده است. به همین دلیل هم است که ما می‌گوئیم:‌ دادگاه انقلابی امیرانتظام و ارائه‌ یک دادنامه‌ی انقلابی و سمت دار، کابینه لیبرال بازرگان را هم به شدت محکوم کرده است."
سازمان چریكهای فدائی خلق ایران كه در اوایل انقلاب یكی از بزرگترین و محبوبترین جریانات اپوزیسیون رژیم شاه بود، بعد از انقلاب كه بخش اعظم كادر رهبری آن تحت عنوان سازمان فدائیان خلق (اكثریت) به دفاع از جمهوری اسلامی و جاسوسی بر علیه اپوزیسیون و لو دادن آنها روی آورد، به منفورترین پادوی رژیم اسلامی تبدیل شد. طوری كه اكنون هیچ جریان اپوزیسیون جدی ای از آن بعنوان یك جریان چپ یاد نمی كند، بلكه آن را یك باند سیاه دستبوس باند و جناحهای مخلتف رژیم اسلامی و از جمله خامنه ای می دانند.

مناظره نگهدار و اصلانی با مهدی فلاحتی

٢٢ بهمن ١٣٩١
rashid.yousefi@yahoo.com        

بهروز سورن: نیمه شب نوشته ها – 44 – دیوی که بیرون رفت, فرشته ای که نیامد!

بهروز سورن: نیمه شب نوشته ها – 44 – دیوی که بیرون رفت, فرشته ای که نیامد!


سالهای طولانی از قیام عمومی و موفق مردم کشورمان علیه دیکتاتوری خاندان پهلوی می گذرد. هر ساله و مکرر اندیشمندان سیاسی اجتماعی ما بر ضرورت گرفتن درس یا درسهائی از این قیام پیروزمند می نویسند و یا می گویند. نسل های جدید در پی آمده است و این قیام از ذهن جوانانی که آن رویداد را در نشریات می خوانند و یا برایشان نقل میشود, کم کم محو میشود و یا به اینروز از دریچه قلم بدستان جمهوری اسلامی مینگرند.
تنها بخشی از این طیف در اینباره اندیشه تحقیقی می کنند و به مختصات آن تحول سیاسی و آن جابجائی میان آدمخواران پهلوی و اسلامی  توجه می کنند. چنانچه درسهائی برای گرفتن باشد که هست تنها از سوی این طیف حساس به تاریخ گذشتگان تجزیه و تحلیل می شود و عاملی برای پیوند با تجربه نسل ما قدیمی ترها محسوب میشود. حال آنکه بخش بزرگی از جوانان متاثر از تبلیغات منفی هواداران نظام ساقط شده, اصلاح طلبان و حتی مزدوران رژیم اسلامی از اقدامات رادیکال که بتواند بنیان های نظام فعلی را درهم بکوبد, منع می شوند. آنها درس تاریخ میدهند که نتیجه انقلاب 57 روی کار آمدن نظام سیاه اسلامی و وحوش حاکم بوده است و بترسید که با سرنگونی این رژیم بسا بدتر از آن روی کار خواهد آمد. در این زمینه یا به راه حل حمله نظامی خارجی و یا ضرورت رفورم در داخل حاکمیت متوسل می شوند.
و اما واقعیت چیست؟
حقیقت این است که با تحول سیاسی منتج ازقیام پیروزمند 22 بهمن, ارتجاعی سیستماتیک و جا افتاده جای خود را به ارتجاعی هار و افسارگسیخته داد. میتوان از دالانهای پر پیچ و خم خاطره به گذشته بازگشت و آندوران را بازسازی کرد و به جرات گفت که اکثریت عظیم مردم کشورمان با چاشنی تعلقات مذهبی , نا آگاهی و عدم تجربه عینی آزادی و دمکراسی, بدنبال خمینی جلاد راهی شدند, امامش خواندند  و عکس این عجوزه سیاسی را در ماه دیدند.
میتوان گفت که بخش بزرگی از بازداشت ها و کشتارها با حمایت و پشتیبانی طیف های وسیع مذهبی در میان توده ها به سرانجام رسید و سپس تاسف خورد که چگونه بخش بزرگی ازمردم که رهرو امامشان بودند, پیشروان از جان گذشته وعاشق خود را به سلاخ خانه ها بدرقه و در موارد بسیاری فعالانه شراکت جستند. آیا میتوانستند آن کار دیگر بکنند تا ما امروز تنها از درس ها سخن نگوئیم و تکرار نکنیم و از دستاوردهای قیام بهمن بنویسیم و بگوئیم؟
درس ها چگونه آموخته می شوند؟ مگر نه این است که درس ها بخشا بر اساس تجارب جمع آوری شده ثمر بخش می شوند. آیا امروز میتوان گفت که درس گرفته ایم؟ آیا تضمینی برای عدم تکرار مجدد اشتباهات گذشته موجود است؟ امروزه طیف وسیعی از مردم کشورمان و بخشا همانها که دوران سیاه دیکتاتوری پهلوی را تجربه کرده اند واقعه تاریخی بهمن 57 را اشتباهی تاریخی هم میدانند و تلاش می کنند که استبداد امروز را دال بر همان رویداد اشتباه وانمود کنند و دیکتاتوری پلیسی پهلوی را از این زوایا توجیه کنند. ثابتی (جلاد مرده) را علم می کنند و از او چهره سیاسی روز میسازند.
جابجائی های سیاسی در میان اپوزیسیون رژیم تا حدود زیادی صفبندی های آنزمان را تغییر داده است. پلیدی حاکمان اسلامی طیف هائی را بدامان امپریالیسم سوق داده است. قبح امپریالیسم بطور کلی و در میان از این لایه های فکری فرو ریخته است. سازمانهائی که مبارزه با امپریالیسم را ابزار دفاع از خمینی جلاد کرده بودند و همرزمان قدیمی خود را به ماشین کشتار جمهوری اسلامی معرفی میکردند, امروزه نشست و برخاست های دوره ای با مزدوران امپریالیسم دارند و برای آینده مردم کشورمان نقشه می کشند.
آن دیگران که سایه مستشاران آمریکائی را در هوا میزدند حالا در دالانهای سنای آمریکا و مجلس انگلیس انتظار می کشند. بخشی از رهبران سیاسی شناخته شده و جان بدر برده و رادیکال ول کن بلندگوهای رسانه های امپریالیستی همانند بی بی سی و صدای آمریکا و رادیو فردا و ... نیستند. جذب امکانات نهادهای دولت های امپریالیستی بخش بزرگی از زخم خوردگان زندانی  نظام بربر اسلامی را دچار بحران هویت کرده است. چپ برانداز در اوج تفرقه و پراکندگی است و بر روند تجزیه آن پایانی نیست. پیدا کنید درسهایی که خود ما در تبعید از 22 بهمن سال 57 یعنی سی و اندی سال پیش گرفته ایم.
چنانچه در نظر بگیریم که سرنگونی دیکتاتوری پهلوی در بهمن  1357 را همبستگی وخیزش عمومی توده ها رقم زد و آنها که تشکیلات گسترده و عظیم داشتند ( روحانیت ) سکان رهبری را بدست گرفتند میتوانیم از این واقعه تاریخی درسهائی چند بگیریم. قطره های کوچک و اصیل را به جویبارها پیوند زنیم. قطعا اتحاد وسیع نیروهای سیاسی در چشم انداز کوتاه قابل رویت نیست. بی تردید با جادو و جمبل نمیتوان پس رفتن ها ودر جا زدن های گذشته را جبران کرد اما میتوان تشکیل بلوک قدرتمند چپ را دستمایه تلاش ها کرد. میتوان از لاک تشکل خود درآمد و مصالح سیاسی مردم کشورمان را در نظر گرفت. میتوان دریافت و درس گرفت که: استبداد های آهنین نیز در برابر اراده جمعی توده ای پایدار نیستند.
بهروز سورن
09.02.2013

جنگ هشت ساله؛ نعمت یا نقمت؟


MALEKI.SHAKHES
من{محمود دعایی} به ایشان گفتم عراقیها اصرار دارند یک شخصیت رسمی مرتبت با حضرتعالی با آنها مذاکره کند. ‪ امام فرمودند قصد فریب ما را دارند و من مصلحت نمیدانم شخصی را بفرستم
بسم الحق
بخش اول: پیش از حمله عراق

قسمتی از سروده ی ملک الشعرای بهار
(​​​​۱۳۲۹) در آخرین روزهای زندگی اش، به خواهش دوستان صلح دوست
فغان ز جغد جنگ و مُرغُوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
چه باشد از بالی جنگ َصعبتر؟
که کس امان نیابد از بالی او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
به هر زمین که باد جنگ میوزد
به حلقها گره شود هوای او
در آن زمانه که نای حرب در دمد
زمانه بینوا شود ز نای او
پیشگفتار
حدودِ ساعت ۱۲ ظهر روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ وقتی از دانشگاه تهران (دانشکده دامپزشکی) که آن روزها بر روی دانشجویان بسته بود و فقط استادان حق داشتند در دفتر کار خود حاضر شوند و به نوشتن و خواندن مطالب علمی بپردازند – برای رفتن به خانه ام (امامزاده قاسم) در صف اتوبوس خیابان جمالزاده ـ تجریش، ایستاده بودم صدای چند انفجار را شنیدم. در همین موقع اتوبوسی رسید و به صف ایستادگان سوار آن شدند. همه نگران از صدای انفجار، به هم نگاه میکردند و علت را جویا میشدند.
چند جوان محصل سوار اتوبوس شدند یکی از آنها با هیجان گفت: به فرودگاه مهرآباد حمله هوایی شده، در قیافه و گفتارش خوشحالی از این واقعه را میشد دید.
من که آن روزها شرایط روحی سختی را میگذراندم به جوانک با عصبانیت گفتم «بچه به مملکت حمله شده تو اظهار خوشحالی میکنی؟» مسافرین هر یک موضعی گرفتند. اتوبوس حرکت کرد و من به فکر فرو رفتم معلوم شد عراق با هواپیماهای جنگی به فرودگاه مهرآباد و همزمان به چند شهر دیگر حمله کرده است. آن روزها حال خوشی نداشتم. احساس میکردم ثمرات انقلابی که سی سال برای رسیدن به آزادی و استقلال مبارزه کردیم و پس از تغییر نظام و رفتن شاه به آن میرسیم و سنگرهای آزادی را که برپا کرده ایم میتوانیم وسیله ای سازیم برای ساختن ایرانی آزاد و آباد که ناگهان اختاپوسی به نام جمهوری اسلامی بر سرمان آوار شد و با تصاحب یک یک سنگرها که آخرین آنها دانشگاه تهران و دیگر دانشگاههای سراسر کشور بود همه آرزوها و آرمانهایمان بر باد شد.
مسافرین اتوبوسِ عازم تجریش، هر یک چیزی میگفتند و اظهار نظری میکردند و من روی صندلی افتاده بودم و کابوس آنچه پس از انقلاب بر ملّت ما گذشت یک لحظه آرامم نمیگذاشت.
یاد آنچه در شهریور ۱۳۲۰ و حملة متفقین به ایران و نسیمی که از جنگ جهانی بر ملّت ما وزید و نبود نان و صفهای طویل برای گرفتن نان سیلو یا سیب زمینی از نانواییها و ماجراهای دیگر افتادم. در آن سالها من کودکی ۷-۸ ساله بودم و اکنون دوباره جنگ و مصیبتهای آن تکانم داد. مگر چند ماه از انقلاب گذشته که این بدبختی نصیب ملّت ما شده؟ آخه برای چی؟ وقایع قبل از انقلاب و این یکسال و نیم که از تغییر نظام گذشته یک یک در خاطرم زنده شدند. اتوبوس پر از مسافر شده بود و حرکت کرده بود هر کس چیزی میگفت، من چنان در خودم فرو رفته بودم که متوجه آنچه در اطرافم میگذشت نبودم. به یاد آوردم آثار حملة متفقین به ایران را از جمله فقر و فاقة مردم و سوء استفاده عده ای از حوادث ناشی از جنگ را، آنها که از گرسنگی و نداری مردند و گروهی که صاحب ثروتهای کلان شدند. به یاد آوردم داستان کوپنی شدن مواد غذائی از جمله قند و شکر و نان و سایر مایحتاج عمومی را و داستان مردی را که در کار خرید و فروش کوپن بود و به همین دلیل او را صمد کوپنی مینامیدند و همین فرد بعد از پایان جنگ ثروت زیادی اندوخته بود و نام خود را به «صمد کمپانی» تغییر داد، دارای پاساژهای متعدد و ثروت کلان شد. نکند حالا که جنگ شروع شده و عراق به ایران حمله کرده باز آن حوادث تکرار گردد و عده ای به قیمت فقر مردم صاحب مال و منال گردند و به این وسیله قدرت را هم به دست گیرند و به قول شریعتی مثلث زر و زور و تزویر به پا گردد و مردم قربانیان واقعی جنگ شوند.
آنچه بیش از پیش نگرانم کرده بود حوادث یک سال و چند ماه پس از تغییر نظام شاهی به نظام شیخی بود. در همین مدّتِ کم وقایعی در کشور اتفاق افتاده بود از جمله رو شدن ماهیت آقای خمینی و جمهوری اسلامی و عدول از وعده و وعیدهایی که روحانیون و در رأس آنها آقای خمینی به مردم داده بودند. مسلط کردن گروهی از تازه مسلمانها بر مردم به نام حزب الله و خشونتهای این جماعت علیه دگراندیشان، حمله به زنان با شعار یا روسری یا توسری، اشغال سفارت آمریکا و به اسارت گرفتن کارکنان آن و انقلاب دوم خواندن این عملِ خلاف عرف بین المللی از سوی آقای خمینی، و تقلب و بی اخلاقیهای فراوان در سه رفراندوم و انتخابات. ( پیشتر طی سه مقاله با عنوان اخلاق، سیاست و انتخابات: ۱- رفراندوم تغییر نظام، ۲- انتخابات مجلس مؤسسان، ۳- نتیجه کارکرد مجلس خبرگان مسایل مرتبط با انتخابات را توضیح داده بودم).
اینها حوادثی بود که از ذهنم گذشت و حالا باز جنگ و کشتار و ویرانی به بهانه جنگ و دفاع از وطن و خشونت بیشتر با دگراندیشان و نقادان حاکمیت.
با صدای کمک راننده اتوبوس که میگفت «سر پل تجریش پیاده بشین» از رؤیا به درآمدم و پیاده شدم و نگران و خسته عازم منزلم در امامزاده قاسم شدم.
***
به دنبال یادداشتهایی که برای آشنایی بیشتر نسل دوم و سوم انقلاب از حوادث سالهای اوّل انقلاب نوشتم میخواهم با تحلیل و بررسی تاریخی، حقایقی را در مورد جنگ هشت ساله به اطلاع نسل دوم و سوم برسانم. باید توجه داشت که بسیاری از حقایق این جنگ هنوز روشن نشده امّا کوشیده ام در حد امکان به این حادثه تاریخی که سرنوشت ملّت ما را تغییر داد بپردازم. و برای این کار به چهار دوره به طور بسیار فشرده و در حد توانم اشاره میکنم.
۱- دوره پیش از حمله عراق به ایران
۲- دوره جنگ تا فتح خرمشهر
۳- دوره از فتح خرمشهر تا پایان جنگ و پذیرش آتش بس
۴- دوره پس از جنگ و عوارض آن
دوره ی اول
بحثی پیرامون وقایع پیش از حمله عراق به ایران
باید یادآور شوم که اختلافات مرزی ایران و عراق که تا انحلال امپراتوری عثمانی جزیی از خاک آن امپراطوری بود به صدها سال قبل برمیگردد. از سال ۱۵۵۵ میلادی که عهدنامه معروف به «آماسید» بین ایران و عثمانی امضاء شد تا عهدنامه مرزی ۱۹۷۵ یعنی طی ۴۲۰ سال حدود ۱۸ عهدنامه بین دو کشور به امضاء رسید.
در این چند صد سال اختلافات مرزی بین دو کشور و گاه حملات مرزی ادامه داشت تا بالاخره در پی شکایت دولت عراق و درخواست این دولت شورای امنیت در ۲۶ بهمن و ۳ اسفند ۱۳۵۲ تشکیل جلسه داد و پس از استماع نظرات طرفین و اعزام نماینده دبیرکل به منطقه سرانجام شورای امنیت برای استماع نماینده دبیرکل تشکیل جلسه داد و پس از بررسی و مطالعه گزارش وی به تنظیم قطعنامة شمارة ۳۴۸ مبادرت کرد.
در این قطعنامه گفته شده بود که طرفین در موارد زیر به توافق رسیده اند.
۱- رعایت اکید قرارداد آتش بس ۱۱ مارس ۱۹۷۴
۲- عقب نشینی سریع و همزمان نیروهای دو کشور از نواحی مرزی
۳- اجتناب از بکار بستن هر نوع اعمال خصمانه علیه یکدیگر
۴- از سرگیری مذاکرات دو کشور بدون هیچگونه قید و شرط به منظور حل همه مسائل دوجانبه
عهدنامه ۱۹۷۵
برای اجرای قطعنامه ۳۴۸ نمایندگان دو طرف مدت ۱۷ روز (۲۱ مرداد تا ۶ شهریور) در اسلامبول با یکدیگر مذاکره کردند در اسفند سال ۱۳۵۳ (مارس ۱۹۷۵) جلسه سالانه سران اوپک در الجزیره تشکیل شد. در این جلسه در مورد اختلافات مرزی ایران و عراق بین شاه و صدام حسین بحث شد (صدام آن موقع معاون رئیس جمهور بود). در تمام جلسات هواری بومدین رئیس جمهور الجزیره حضور داشت در آخرین جلسه اوپک بومدین در میان تعجب سران اوپک خطاب به سران گفت:
خوشوقتم به اطلاع شما برسانم که روز گذشته یک توافق کلی بین دو کشور برادر ایران و عراق برای پایان دادن به اختلافات آنها حاصل شد. (ریشههای تاریخی اختلاف ایران و عراق) به این ترتیب قرارداد مرزی ۱۹۷۵ به امضاء رسید.
وقایع پس از انقلاب اسلامی
از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷ در حالیکه دو طرف ایرانی و عراقی قرارداد را یکجانبه و به نفع دیگری اعلام میکردند برخورد عمده ای بین طرفین صورت نگرفت. اما با اعلام پیروزی انقلاب حوادثی در ایران اتفاق افتاد که ناگزیر به بعضی از آنها اشاره میکنم.
- اعلام موجودیت حزب الله با شعار حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله چندی پیش از پیروزی انقلاب
- اعلام موجودیت حزب جمهوری اسلامی ۳۰ بهمن ۱۳۵۷ یک هفته پس از پیروزی
- اعلام موجودیت مجاهدین انقلاب اسلامی ۱۵ فروردین ۱۳۵۸
این گروههای دست سازِ به قدرت رسیده بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب یک شعار عوام پسند را مرتب فریاد میکردند و آن شعار «صدور انقلاب» بود. این شعار حاکمیتهای منطقه بویژه همسایگان را به ترس و وحشت انداخت. عراق کشور همسایه که زیر دیکتاتوری صدام حسین بود و شیعیان در آن کشور از وضع موجود ناراضی بودند پیش از هر کشور دیگر نگران آینده گردید. مضافاً به اینکه بعضی از روحانیون عراق که مدتها در حوزه با آقای خمینی محشور بودند از جمله سید محمدباقر صدر تلاش میکردند در عراق هم یک جمهوری اسلامی مانند ایران برپا کنند. لازم است بدانیم آن موقع در عراق چه میگذشت. بشنویم حرفهای آقای سید محمود دعایی را که بعد از انقلاب سفیر ایران در عراق بود. او در مصاحبه ای که در کتاب خاطراتش آمده میگوید‪:
 س: شما مقارن جنگ تحمیلی سفر ایران در عراق بودید؟
ج: نه من مقارن جنگ در عراق نبودم، قبل از سال ۵۹ برگشتم، اگر دقت کرده باشید من به دلیل موضعی که وزارت امور خارجه ایران گرفت قبل از عید نوروز سال ۱۳۵۸ به ایران فراخوانده شدم. سفیر عراق هم از ایران اخراج شد. جنگ در شهریور سال ۱۳۵۹ آغاز شد یعنی من ۶ ماه قبل از جنگ به ایران برگشته بودم و قبل از جنگ هم از طرف حضرت امام مسؤول روزنامه اطلاعات شدم. من از اردیبهشت سال ۵۹ مسؤول روزنامه اطلاعات شدم.
 س: آیا شما در زمینة اختلاف ما با عراقیها اطلاعاتی داشتید و آن را در اختیار امام گذاشتید؟
ج: در رابطه با پیش بینی جنگ و کُلاً در رابطه با عراق من چند ملاقات با حضرت امام داشتم و به ایشان عرض کردم که عراقیها اهداف و برنامه هایی دارند و در شرایط کنونی تاکتیک اصرار بر مذاکره و نشست را تعقیب میکنند. من در یک ملاقات دو ساعته در قم به ایشان وضعیت مبارزین عراقی را گفتم و از اهمیت مبارزاتشان صحبت کردم. همچنین درباره شیوه هایی که میتواند کاربرد بهتری داشته باشد سخن گفتم و بیان کردم که عراقیها اصرار دارند یک شخصیت رسمی خارج از دولت موقت و مرتبت با شخص حضرتعالی با آنها مذاکره کند. شخصی که قرار بود با ما مستقیماً مذاکره کند خود صدام بود. امام فرمودند من باید فکر کنم و بعد بگویم . روز بعد که به خدمت ایشان رسیدم‪ امام فرمودند من تصور میکنم که عراقیها حُسن نیت ندارند و قصد فریب ما را دارند و من مصلحت نمیدانم در این شرایط شخصی را از طرف خودم بفرستم. در مناسبتی که در یکی از جلسات شورای انقلاب شرکت کردم تأکید کردم که اگر بنابر حفظ روابط در سطح عالی است در برخوردها و شیوه های ارتباطی تجدیدنظر کنید . ش‪. ورای انقلاب هم نسبت به فرستادن فردی که به طور رسمی با عراق مذاکره کند تردید داشت (۱
آقای دعایی در خاطرات خود میگوید: «من به دلیل موضعی که وزارت خارجه ایران گرفت قبل از عید نوروز در سال ۱۳۵۸به ایران فراخوانده شدم». ایشان از کم و کیف موضع وزارت امور خارجه سخنی نمیگوید امّا من میخواهم گوشه ای از این موضع گیریهای وزارت امور خارجه در آن زمان را بررسی کنم.
روزی یکی از مقامات بالای وزارت امور خارجه قبل از حمله عراق به ایران میگفت: من در وزارت امورخارجه اطلاع پیدا کردم به یکی از اطاقها  کارتنهای بسته بندی وارد و خارج میشود. تحقیق کردم معلوم شد این کارتنها به عنوان وسائل دیپلماتیک به سفارت ایران در عراق فرستاده میشود. از سر کنجکاوی و با توجه به مسؤولیتی که به عهده داشتم روزی به این اطاق رفتم و یکی از کارتنها را باز کردم متوجه شدم پر از اسلحه و اسلحه خفه کن و فشنگ است. اینها را به عراق میفرستادند تا در اختیار شیعیان و مخالفین صدام قرار گیرد. متأسفانه بعد از پیروزی انقلاب عده ای بخصوص در مورد عراق دست به اعمالی میزدند که تحریک کننده بود و همین اعمال بهانه شد به دست صدام تا به ایران حمله کند.
باز میخواهم یک نمونه دیگر را در اینجا یادآور کنم.
میدانیم بعد از انقلاب ایران یکی از روحانیون سرشناس عراق که خود را آماده برپایی جمهوری اسلامی به سبک ایران در عراق نموده بود، آیتالله سید محمدباقر صدر بود. صدام حسین این فرد را دستگیر و همراه با خواهرش اعدام کرد. پس از اعدام آنها در اولین نماز جمعه تهران آقای خامنه ای در خطبه های نماز (۵/۲/۱۳۵۹) خطبه بسیار تندی علیه صدام و حکومت عراق ایراد کرد که من برای بهتر روشن شدن بهانه های صدام در حمله به ایران در اینجا میآورم (نوار این سخنرانی موجود است):
«سید محمدباقر صدر، شهادت یادگار ارزنده شهیدان صدر اسلام است از جامعه اسلامی ایران و جامعه اسلامی عراق و همه جهان. چه کم میشود که یک متفکر بزرگ پای حرفهای خود را با خون امضاء کند. خون شهید امضای سخنان اوست، خون شهید نشاندهنده درستی راه اوست. ما به شهادت افتخار میکنیم، تأسف ما از این نیست، ما بخاطر شهادت آیت الله صدر به امام امت و به همة امت اسلامی و به آن کسانی که زمینة همچون کسانی که نهال برومند را به بار آورده اند تبریک میگوئیم. امّا تأسف ما از این است که ملّت اسلام نداند که دشمن چه میکند و چرا میکند و تأسف ما از آن است که عالم اسلام در مقابله با حملات خصمانه دشمن برنیاید، چرا سید محمدباقر صدر را کشته اند؟ سید محمدباقر صدر نمودار متفکر اسلامی به معنای درست کلمه بود.آن کسی بود که اندیشة اسلامی را در مقابل ایدئولوژی وارداتی غرب و شرق با سینه ای برافراشته برای جوانان جوینده و خواهنده نگاه داشت.
سید محمدباقر صدر کسی بود که به دنیا میگفت که اگر قرار است نظام اسلامی، جمهوری اسلامی در عراق و در سایر نقاط عالم برقرار شود بر پایة فلسفه ما، اقتصاد ما برقرار میشود.
کشتن صدر اگرچه به دست پلیدترین و قسی القلب ترین و منفورترین نوکران و جلادترین نوکران آمریکا، صدام حسین اتفاق افتاد ولی مسؤول فقط صدام حسین نیست.
صدام حسین یک آلت بی اراده بود، سگ درنده ای بود که او را به جان این انسان شریف و سید شریف و ارزنده و شهید بزرگوار و خواهر فاضل و عزیز و شاعر و مؤمن و مجاهدش انداختند.
تنها او مقصر نیست. مقصر صهیونیسم بین الملل است، مقصر شبکه های جاسوسی آمریکاست، مقصر آن قدرتی است که انقلاب اسلامی را در ایران دید و ضربتش را چشید برای اینکه این ضربت در عراق تکرار نشود. باقر صدر آن کسی که میتوانست محور حرکات مردمی در عراق باشد او را به مقتلگاه کشانید.
آمریکا، شبکه های جاسوسی سیا و موساد و اسرائیل، همه قدرتمندها در منطقه به جای اینکه با اسرائیل بجنگند با جمهوری اسلامی جنگیدند، در این جریمه بزرگ شریکند.
دنیا بداند جامعه اسلامی در عراق، در لبنان، در مصر و همه مناطق دنیا بداند ما خون صدر را فقط از صدام نمیگیریم. آن کسانی که نشستند و دولتهایی که به جای جنگیدن با اسرائیل با ایران آهنگ جنگ و منازعه کردند و آمریکای خیانتکار که تحریک کننده همه این جنایتها و فجایع آفرینی هاست، اینها در چشم ملّت ایران در چشم ملّت عراق مسئول خون متفکر بزرگ اسلامی هستند.
صدام حسین باید این نکته را بداند و دستگاه حکومتی عراق بدانند که ملّت ایران همچنانکه مبارزه اش با آمریکا یک مبارزة آشتی ناپذیر است مبارزه اش با حکومتِ بعثی کافر عراق یک مبارزه آشتی ناپذیر است.
برای ماجرای گروگانها از همه دنیا آمده اند برای وساطت، از سازمان ملل آمده، از جامعه عربی آمده، از کشورهای اروپا آمده یا خواستند بیایند، امام این امّت که تبلور خواسته های این امّت است به سینه همة اینها این میانجی ها دست رد زد. ما با آمریکا صلح نداریم ما به متجاوز امان نمیدهیم، ما با آمریکا مادامی که دست از تجاوز خود برندارد کنار نخواهیم آمد. با عراق که حرکتش جزیی از حرکت آمریکاست، وضع ما همین است . سیاستمداران کشورهای اسلامی و غیراسلامی بدانند که باید درصدد میانجیگری برنیایند ملّت ایران و ارتش ایران باید بداند که مادامی که این جمعیت پلید و خائن و این حکومت تحمیلی برنیفتد مبارزه تمام شدنی نیست. آنها بوده اند که حمله کرده اند، امّا امروز ما هستیم که باید از ملّت مستضعفِ عراق دفاع کنیم.
امروز دولت عراق با داعیه های دروغینش که دیگر بر هیچ کس، برای هیچ داننده و هوشمندی دروغ بودن آنها جای تردید نیست میخواهد وانمود کند که ملّت ایران و انقلاب ایران با عربیت میجنگد، نه خیر ما با عربیت نمیجنگیم، ما با حربه اسلام پیش میرویم و با ضد اسلام میجنگیم. اگر ملّت ایران بخاطر اینکه عرب نیست با حکومت تحمیلی میجنگد، ملّت عراق چرا میجنگد.
این گروههای مبارز، این گروههای ناراضی چرا از حکومت بعثی صدام حسین ناراضی اند، آنها که عربند، در مصر دانشجویان مسلمان و توده مصری با انورسادات مبارزه میکنند آنها که عربند. این جا مسأله عرب و عجم نیست. جنگ اسلام و کفر است.
و این جنگ جز با پیروزی اسلام به پایان نخواهد رسید. همچنانی که در ایران، این را امتحان کردند و دانستند، ما برای این شهید عزیز عالیقدر و خواهر مجاهد شهیدش از خدای بزرگ طلب رحمت و مغفرت میکنیم. برای ملّت برادر و عزیز عراق از خدای متعال، طلب صبر و مقاومت میکنیم. ملّت عراق باید مبارزه کند، باید بجنگد تا نظر الهی و پیروزی و یاری الهی بر او نازل شود، وقتی خدا ببیند ملّتی صادق و مقاوم است او را پیروز خواهد کرد.» (۲)
از این قبیل سخنان تحریک آمیز در مورد صدور انقلاب آن روزها بسیار زیاد بود، بویژه در مورد کشور عراق. میخواهم در اینجا برای بهتر روشن شدن واقعیتها، جملاتی از کتاب «آشنایی با دفاع مقدس» نوشتة دکتر اسمعیل منصوری لاریجانی – که امروز بصورت یک کتاب درسی در دانشگاهها تدریس میگردد – را نقل نمایم تا حقایق بهتر روشن گردد اگر چه در این کتاب سعی شده است تا سخنان و اقدامات تحریک آمیز مقامات حکومت بر گردن دگراندیشان بیفتد:
«لیبرالها سرانجام پس از اینکه با این فشارها نتوانستند نیروهای مکتبی را از صحنه های مختلف انقلاب حذف و حاکمیت ولایت فقیه را تضعیف کنند براساس تحلیلهای محاسبه شده ایجاد یک غائله مرزی و درگیر شدن با رژیم عراق را برای شکست نیروهای مکتبی مؤثر دیدند. از این رو، ارائه تفسیری نادرست از مفهوم صدور انقلاب، که تحریک دولتهای مرتجع منطقه خصوصاً رژیم عراق را علیه انقلاب اسلامی و شخص حضرت امام (ره) به همراه داشت، میتوانست برای شروع مناسب باشد، زیرا رژیم بعثی عراق با داشتن بیشترین شیعه و وجود عتبات مقدس امامان شیعه در آن کشور، خود را اولین کانون سرایت صدور انقلاب اسلامی تلقی میکرد، لذا بیش از سران دولتهای دیگر منطقه احساس خطر نمود و با شهید کردن آیت الله صدر و خواهرش به قلع و قمع نیروهای جوان مذهبی پرداخت. آمریکا با مثبت ارزیابی کردن این استراتژی، علاوه بر تبلیغات بین المللی و منطقه ای، سیاست تبلیغاتی داخل ایران را نیز در جهت تحریک رژیم عراق هدایت مینمود و رژیم عراق را وادار به ارسال گزارش تحریکات داخلی لیبرالها به مجامع بین المللی میکرد تا حمله سراسری آنها را در آینده موجه جلوه دهد. برای نمونه وزارت خارجة عراق در تاریخ ۱۶ مه ۱۹۸۰ به دبیرکل سازمان وحدت آفریقا نوشت: (به نقل از روزنامة لوموند ۱۷ مه ۱۹۸۰):
‪”دولت ایران سه جزیره عربی را که شاه با زور و با تخلف از قوانین و عرف بین المللی اشغال کرده بود هنوز در تصرف خود دارد به علاوه دولت ایران در امور داخلی کشورهای دیگر، با صدور باصطلاح انقلاب ایران دخالت میکند و آنها را تهدید به اعمالِ زور مینماید به علاوه فرمانده نیروی زمینی ایران پس از ملاقات با امام خمینی و بنی صدر در تاریخ ۷آوریل ۱۹۸۰اعلام داشت که عدن و بغداد متعلق به ماست..‪”
متأسفانه بعضی از شخصیتهای سیاسی و نظامی وقت هم در مورد مالکیت ارضی تیسفون و مدائن و بصره و دیگر اراضی عراق سخن گفتند و یا مصاحبه کردند. اگرچه بعضاً نیت سویی نداشتند و بیشتر برای بزرگ جلوه دادن توان نظامی ارتش ایران بود ولی در مجموع اینگونه تبلیغات خوشایند لیبرالها در راستای سیاست تحریک عراق بود. سعدون حمادی نماینده دولت بعثی عراق در سازمان ملل متحد هم انگشت روی همین نقطه نظرات گذاشت و یا جمعبندی از صدور انقلاب، جمهوری اسلامی را به تمایلات کشورگشایی متهم کرد. امام که در هر مقطعی متوجه نقشه های شوم دشمنان بوده، بلافاصله راههای خنثی سازی آن را پیش بینی می فرمودند، این بار نیز تلقی نادرست و تعرضانه دشمن در مورد صدور انقلاب را به خوبی دریافتند و برای آگاه کردن اذهان آحاد ملّت فرمودند:
‪”این معنی غلط را از صدور انقلاب برداشت نکنند که ما میخواهیم کشورگشایی کنیم ما همه کشورهای مسلمین را از خودمان میدانیم، همة کشورها باید در محل خودشان باشند‪.  معنی صدور انقلاب ما این است که همة ملّتها بیدار شوند و خودشان را از این گرفتاری که دارند و تحت سلطه ای که هستند و از اینکه همه مخازن آنها دارد به باد میرود و خودشان به نحو فقر زندگی میکنند نجات دهند. ما میخواهیم این چیزی که در ایران واقع شد این بیداری و اینکه خودشان را از ابرقدرتها فاصله دادند و دست آنها را از مخازن خود کوتاه کردند، این در همة ملّتها و در همه دولتها واقع بشود آرزوی ما این است.» (۳)
 آنچه در این قسمت آمد، همه مقدمه ای و بهانه ای شد برای دولت عراق تا بالاخره روز ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ به ایران حمله نظامی کند و قسمتهایی از سرزمین ما را به اشغال خود درآورد.
 بد نیست در پایان این قسمت نظرات آیت الله منتظری را هم بشنویم.
خاطراتی از آیت الله منتظری در مورد جنگ هشت ساله
 «در ایران وقتی شاه فرار کرد و انقلاب پیروز شد و کشور در اختیار انقلابیون قرار گرفت، این حالت غرور را برای همه ایجاد کرد. لذا در بُعد سیاست خارجی شعارها همه براساس صدور انقلاب و اینکه انقلاب مرز نمیشناسد و این قبیل مسائل متمرکز بود، این شعارها کشورهای همجوار را به وحشت انداخت و این فکر برای آنها ایجاد شد که اینها به این شکل که پیش میروند فردا نوبت ماست. وقتی یاسر عرفات در آن زمان به ایران آمد و این حالت و روحیه مردم ایران را دید گفت: فلسطین فتح شد. برای او این حالت و احساسات مردم ایران خیلی فوق العاده بود، کشورهای همجوار واقعاً به وحشت افتادند و در برابر جمهوری اسلامی موضع گرفتند.» (۴)
 «من یادم هست آن وقتها در رابطه با دولتها وقتی با امام صحبت میشد ایشان متغیّر میشدند، اصلاً به دولتها اعتنایی نداشتند، و اشکال این بود که هم حساب همه دولتها را یکی کردند و هم مواضع اصولی علیه دول ارتجاعی را بدون احتساب عوارض آن و آمادگی لازم برای آن عوارض به صورت خیلی حادّی مطرح میکردند. جوی که در ایران بود این بود که عراق کی هست؟ عربستان کی هست؟ شیوخ کی هستند؟ قذافی کی هست؟ مجموعاً این جو ایران سایر کشورها را به وحشت انداخته بود. عراق هم به دنبال بهانه میگشت که از این بهم ریختگی کشور پس از انقلاب استفاده کند، لذا آن قرارداد مرزی الجزیره را که زمان شاه به امضاء رسیده بود (الجزیره ۱۳۵۳)، در تلویزیون عراق پاره کرد و شاخ و شانه ی جنگ کشید. به امام عرض کردم «هر انقلابی که در دنیا به پیروزی میرسد معمولاً هیأتهای حُسن نیت را برای کشورهای مجاور میفرستد و خط مشی خود را برای آنها توضیح میدهد و با آنها تفاهم میکند، و اینگونه که امروز عراق و دیگران تحریک شده اند و دائماً علیه ما تبلیغات میکنند خطرناک است. بجاست هیأتهای حُسن نیت به کشورهای مجاور فرستاده شود تا یک مقدار این تشنجها کاهش پیدا کند. ایشان فرمودند: «ول کن ما کاری به دولتها نداریم» من عرض کردم، «ما که نمیتوانیم دور کشورمان دیوار بکشیم بالاخره اینها دولتهایی هستند در مجاورت ما و وحشت اینها را فراگرفته» ایشان فرمودند «نخیر ما میخواهیم دور کشورمان را دیوار بکشیم».
اصلاً ایشان هیچ حاضر نبودند که اسم دولتها به میان بیاید. همان که در مغز ما بود که ملّتها ملاک هستند در نظر امام همین مسأله بود و میفرمودند «ملّتها با ما هستند» به نظر من اگر ما یک مقدار تفاهم میکردیم شاید بهانه به دست آنها نمی افتاد.» (۵)
پایان بخش اول
پی نوشت:
۱- کتاب خاطرات سید محمود دعایی صفحات ۱۷۴-۱۷۵
۲- خطبه نماز جمعه آقای خامنه ای (۵/۲/۵۹) دانشگاه تهران
۳- کتاب آشنایی با دفاع مقدس ص ۵۸-۵۹
۴- کتاب بخشی از خاطرات آیت الله منتظری ص ۵۶۵
۵- بخشی از خاطرات آیت الله منتظری صفحات ۵۶۶-۵۶۷

بابک زنجانی، رانتخواری که برای نخستین بار پرونده عجیب وی توسط بازتاب افشا شده است

سانی که زنجانی را وادار به زدن این اتهامات کرده اند، قصد دست انداختن وی را داشته اند. چرا که در صورت وجود هرگونه اطلاع دقیق یا سندی از این ارتباط، نیازی به مصاحبه نبود و بابک زنجانی می توانست این اطلاعات را در اختیار مسئولان ارشد امینتی کشور که وی در فیلم دیدار با مرتضوی از جلسات خود با آنها خبر می دهد، بگذارد و در کسری از ساعت تومار بازتاب در هم پیچیده می شد
بابک زنجانی، رانتخواری که برای نخستین بار پرونده عجیب وی توسط بازتاب افشا شده است، در مصاحبه ای با سایت باشگاه راه آهن، سایت «بازتاب» را متهم به ارتباط با خارج از کشور کرده و مدعی شده است این سایت از شبکه یک (سلطنت طلبها) و منافقین کرده است.


به گزارش خبرنگار «بازتاب»
، بابک زنجانی همچنین در این مصاحبه اظهار داشته است که سایت بازتاب یک سایت زیرزمینی و پنهان و ثبت نشده است. همچنین ادعا کرده است سایت بازتاب قصد اخاذی از وی را داشته و مرتبط با خارج کشور است.


زنجانی ادعا کرده است به دلیل اینکه تصویر پاسپورت اروپایی منتشرشده از وی در بازتاب فاقد کراوات است، این تصویر جعلی است.


تنها سندی که بابک زنجانی علیه بازتاب منتشر کرده است، نامه پدرام پاک آیین، مدیرکل مطبوعات داخلی وزارت ارشاد است مبنی بر این که سایت بازتاب تا 5 دی ماه امسال ثبت نشده است.


وی همچنین از شکایت از بازتاب به اتهام کلاهبرداری خبر داده و این سایت را تهدید به افشای اسناد ارتباطش با خارج از کشور کرده است.


در این حال «بازتاب» در پاسخ به آقای زنجانی توضیحات ذیل را منتشر کرد:


1- اگرچه شکایت رانتخواران دانه درشتی نظیر بابک زنجانی از بازتاب، یکی از اسناد افتخار این سایت در دفاع از بیت المال و مقابله با مفسدین اقتصادی در دنیا و عقبی است، اما ایشان را دعوت می کنیم تا ادعاهای خود را با هوشمندی بیشتری تنظیم کنند تا دست کم حتی برای چند دقیقه، خواننده احتمال صحت آن را بدهد.

ادعای ارتباط همزمان بازتاب، با منافقین و سلطنت طلب ها و دریافت پول از آنها در حالی که این دو گروه خود با یکدیگر دشمن بوده و هرگونه ارتباط افراد داخل کشور با آنها جرم تلقی می شود، نشان می دهد کسانی که بابک زنجانی را وادار به گفتن این اظهارات کرده اند، قصد دست انداختن وی را داشته اند. چرا که در صورت وجود هرگونه اطلاع دقیق یا سندی از این ارتباط، نیازی به مصاحبه نبود و بابک زنجانی می توانست این اطلاعات را در اختیار مسئولان ارشد امینتی کشور که وی در فیلم دیدار با مرتضوی از جلسات خود با آنها خبر می دهد، بگذارد و در کسری از ساعت تومار بازتاب در هم پیچیده می شد.



با این حال تحریریه سایت «بازتاب» از بابک زنجانی می خواهد به تهدید خود عمل کرده و هرچه سریع تر این اسناد را فاش کند تا مشخص شود اگر کسی به اسم بازتاب از منافقین یا سلطنت طلب ها پول گرفته است، با توجه به وضعیت بغرنج اقتصادی بازتاب، علیه این فرد شکایت شده و پول دریافت شده پس گرفته شود.


2- این که سایت بازتاب ثبت نشده و زیرزمینی است، ادعای جالب دیگری از سوی بابک زنجانی است، سایت بازتاب که در آغاز فعالیت در سایت ساماندهی وزارت ارشاد ثبت شده، علاوه بر مردم، برای دستگاه های قضایی و امنیتی کشور شناخته شده ترین رسانه است و علاوه بر ده ها احضاریه قضایی، چند ماه قبل نیز دفتر سایت از سوی دستگاه های امنیتی مورد بازرسی قرار گرفته و اسناد و تجهیزات آن نیز جهت بررسی توقیف شد که هنوز  بازگردانده نشده است.


ثبت سایت بازتاب در سامانه وزارت ارشاد

از سوی دیگر همین مدیر کل وزارت ارشاد که نامه ای با امضای وی از سوی بابک زنجانی منتشر شده مبنی بر این که سایت بازتاب ثبت نشده است، در نامه ای به قوه قضاییه هفت ماه قبل از این نامه، ثبت شدن سایت بازتاب و نشانی و تلفن مدیر مسئول آن را اعلام کرده است. بنابراین اگر نامه بابک زنجانی جعلی نباشد، مدیرکل وزارت ارشاد یا دچار فراموشی شده است و یا «به فرموده» اطلاعات غلط را رسما اعلام کرده است، در مجموع اتهام فعالیت زیرزمینی به بازتاب مانند ادعای دریافت پول از منافقین و سلطنت طلب ها باعث مزاح و مستند بازتاب برای شکایت از زنجانی خواهد شود.



                                               نامه منتشره توسط زنجانی



                                    نامه مدیرکل ارشاد در تایید ثبت بازتاب

3- برای ادعای جعلی بودن پاسپورت دانمارکی بابک زنجانی به دلیل کراوات نداشتن وی نیز بازتاب چند مورد از تصاویر پاسپورت های اروپایی بدون کراوات را منتشر می کند که این رانتخوار اقتصادی افکار عمومی را ... فرض نکند.




همچنین تصویر یک سایت دولتی دانمارک که در آن عکسهای مورد قبول برای دریافت پاسپورت با علامت سبز 
v
نشان داده شده وعکسهائی که قابل قبول نیست را با علامت قرمز ضربدر نشان داده است، در زیر دیده می شود.
حتی در این کشور جز معدود کشورهای اروپائی است که عکس با حجاب را برای پاسپورت قبول می کند و در ضمن در هیچکدام از عکس مردان کروات دیده نمی شود.



4-    این که سایت بازتاب قصد اخاذی از بابک زنجانی را داشته است، نیز از همین نوع ادعاهاست، اتفاقا در تماسهایی که مباشر بابک زنجانی با سایت بازتاب داشته، پیشنهاد سفر به کیش برای مذاکره و از طریق واسطه هایی نیز به صورت جداگانه پیشنهاد ارقام میلیاردی برای  حذف گزارشهای بابک زنجانی مطرح شده است که مورد اعتنا قرار نگرفت، اما بازهم از آقای زنجانی انتظار می رود کلیه اسناد و جزئیات اخاذی بازتاب از وی را منتشر کند.




زندگی فرا‌تر از سرکوبگرانش خواهد زیست.


در بخش پیش بعد از اشاره به «حاج پیاده» گوژپشت مهریان زندان قصر، از زندانیان «حزب ملل اسلامی» و سرگذشتی که برای هرکدام آن‌ها پیش آمد صحبت کردم و گفتم برخی بازجو و زندانبان شدند و در دستگاه رژیم جدید رفتند، شماری از میهن دلبند خودشان دور شده به غربت افتادند و تعدادی چون کیوان مهشید و علی‌اصغر اهل‌کسب (رفیعی) و علیرضا سپاسی آشتیانی در خون خویش غلطیدند.
با اشاره به این واقعیت که ریشهٔ آن‌چه در دههٔ ۶۰ نسلی را پرپر کرد به زندان شاه بر می‌گردد، خاطرات خانه زندگان را پی‌می‌گیرم.
_________________
شک همیشه به معنی دودلی و وسواس نیست.
بعد از لگدهایی که در کمیته مشترک ‌خورده بودم، گاه گداری دلم شدیداً درد می‌گرفت. دکتر بند گفت حتماً باید بروی بهداری. با مراجعه به زیر هشت و پیگیری بچه ها، سروان صارمی مرا به بهداری فرستاد. واقعش او (بر خلاف استوار صارمی) آدم خوبی بود.
در برگشت از بهداری استوار صارمی به من گیر داد، حاج پیاده را بهانه کرد که ریشش را چند روز پیش با ضرب و زور تراشیده بودند و او فحشهای رکیک داده بود، گفتم شما که هردوی ما را پیشتر همین جا زدید، اذیت نکنید من حالم خوب نیست. گفت به درک و بد‌تر کرد. با لگد و باطوم چندتایی به من زد و پشت سر هم می‌گفت خرابکار پست فطرت... تو فحش دادن را به حاج پیاده یاد دادی.
گیج شده بودم. در میان نگهبانان پیرمردی بود که بعضی وقت‌ها به داخل بند می‌آمد و قند و شکر تحویل می‌داد. خیلی مهربان و متین بود. آمد منو از دست او نجات داد و با ملاطفت داخل بند فرستاد. سعی کردم ننالم اما خیلی درد داشتم. گفت جناب سروان نبود و او سربرخود اینکارا می‌کنه. برو، رگه رد می‌شه. سر به سر این بابا نذار.
...
در بند یک و هفت و هشت روحانی باسواد و خاکی ای بود که او را «آقای امینی» صدا می‌زدیم. به گمانم کرمانشاهی بودند. خیلی آدم خوبی بود.
داشتم سوره بقره را می‌خواندم همان اولش گیر کردم و مرا به تأمل واداشت.
در آیه اول سوره بقره آمده بود: ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ
رفتم پیش آقای امینی و پرسیدم این آیه به چه معناست؟ بعنی چه ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ ؟...
ترجمه کردند معنی آیه این است کتابی که در حقانیت (آن) هیچ تردیدی نیست(و) مایه هدایت تقواپیشگان است.
گفتم آقای امینی چرا دم حجله گربه کشته شده، همین اول سوره راه شک را می‌بندد. شک که همیشه به معنی دودلی و وسواس نیست. شک هم داریم. چرا نباید در این کتاب با شک اصولی، شک منطقی به یقین رسید؟ حتی اگر کتاب را نه قران و کتاب تدوین، بلکه کتاب تکوین یعنی جهان هستی هم بگیریم مگر ممکن است بدون شک علمی و منطقی به ایمان و یقین رسید؟ یعنی چی ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ ؟
در این مورد کمی صحبت کردیم و پرسش من تا همین الان باقی ماند.
_________________
اتاق ملاقات در زندان قصر
در دفتر زندان برای هر زندانی در قصر کارتکسی درست می‌شد که تمام اطلاعات با اثر انگشت و تصویر او را داشت.
خانواده‌های زندانیان روز ملاقات از بوق سحر می‌آمدند دم زندان و نوبت می‌گرفتند تا ۴ بعدازظهر صداشون بزنند.
وقتی دم در می‌رسیدند مسؤول مربوطه چک می‌کرد اگر کارتکس زندانی مورد نظر بود ملاقاتی داشت، اگر نبود، لابد به اوین یا کمیته مشترک برده شده بود و می‌گفتند ملاقاتی ندارد.
حداکثر پولی که ملاقاتی می‌توانست به زندانی بدهد ۳۰ تومان (سی تا تک تومنی) بود. خانواده‌ها می‌توانستند یک یا دو بسته میوه هم برای زندانی بخرند. اجازه نبود خودشان میوه بیاورند چون خیلی پیش‌تر در هندوانه‌ها جاسازی شده بود. (اگر هندوانه سوراخ کوچکی داشته و ملاتی در آن گذاشته شود، کمی بعد بسته می‌شود.)
اتاق ملاقات نزدیک اتاق سرهنگ زمانی و افسر نگهبان بود. خانواده‌ها می‌آمدند در اتاق ملاقات پشت میله ‌ها که به شکل دیوار تا سقف بالارفته بود. دیواری هم به‌‌‌‌ همان شکل طرف ما زندانیان بود و دو دیوار حدود ۲ متر (اندازه یک پیاده روی کوچک) از هم فاصله داشت که نگهبان‌ها وسط آن قدم می‌زدند و مکالمات رد و بدل شده را گوش می‌کردند.
به محض اینکه خانواده‌ها می‌آمدند چون ده دقیقه بیشتر وقت نبود تند و تند شروع به صحبت می‌کردیم و اگر مثل پدر و مادر من گوششان نمی‌شنید یا چشمشان خوب نمی‌دید سخت بود و صدا‌ها هم درهم و برهم می‌شد.
در زندان قصر اتاق ملاقات محل اذیت و آزار سرهنگ زمانی و نوچه‌هایش هم بود. وقتی قرار بود زندانیان آویزان بشوند و شلاق بخورند، آن‌ها را آنجا می‌بستند.
_________________
مرز دموکراسی صلاحیت است.
«عبدالرضا نیک‌بین رودسری» (عبدی) که واقعاً انسان نیک و نیک‌بینی بود و به خاطر افتادگی و دانشش او را دوست داشتم، کنار حیاط کتاب می‌خواند. سؤالی را که همیشه داشتم از او پرسیدم. گفتم آقای نیک‌بین دموکراسی یعنی چی؟
بعد از توضیح ریشه‌شناسی واژه که در اصل واژه‌ای است یونانی و از دو واژهٔ «دموس» و «کراتوس» تشکیل شده، گفت:
به معنی محتوایی کلمه دموکراسی یعنی داشتن اختیار تصمیم گیری. اختیار تصمیم گیری هم منوط به کسب و گسترش صلاحیت است.
گفتم دموکراسی چه ربطی به صلاحیت دارد؟ گفت: همه اش است و ربط ، مرز دموکراسی صلاحیت است و برای گسترش دموکراسی چاره‌ای جز گسترش صلاحیت نیست...
دوست عزیزم «سعید اعتمادی» آمد و گفت مثل اینکه ملاقات داریم.
اسم مرا هم خواندند.
«استاد آقا» که همیشه زیر فرنچ زندان پیراهنِ سفیدِ بلند با یقهِ گردِ باریک به تن می‌کرد، و دکمه‌های آن را تنگ تا زیرِ گلو می‌بست و امتدادِ فراخش را به روی شلوارش می‌انداخت هم ملاقاتی داشت. با خوشحالی آمد و گفت به خانواده هامون بگیم ختم انعام بگیرند و سفره حضرت ابوالفضل بیاندازند. بلکه آزاد بشیم.
به همه می‌گفت.
یکی از بچه‌ها پرسید انعام یعنی چی؟ گفتم یعنی چهارپایان. با تعجب گفت چرا باید به خانواده هامون بگیم ختم چهارپایان بگیرند؟ منظور این استاد آقا چیه؟
من گفتم منظورش سوره انعام در قران است (سوره ششم) و ختم انعام یعنی یک عده‌ای دور هم جمع بشوند و قران بخوانند که گرچه در بعضی کتب به آن اشاره شده اما مستند نیست و معلوم هم نیست از کجا اومده...
سرش را چند بار تکون داد و گفت والله این اولین باره که من از این چیزا می‌شنوم. اونم توی زندان سیاسی از زندانی سیاسی که به خانواده هامون بگیم ختم انعام بگیرند بلکه آزاد بشیم. به خدا مشکلات جامعه ما همه‌اش به ساواک و شاه برنمی‌گرده...به این آسمون قسم. از ماست که بر ماست.
سلیمان تیکان تپه را هم به بند ما آورده بودند و شب پیش کلی با هم درددل کرده بودیم. گفت تو به خاطر من و پرسشم در مورد «الله الصمد» در کمیته مشترک خیلی اذیت شدی. تقصیر من بود که اون بی‌همه چیزا سوار تو که پاهات زخمی هم بود شدند و مجبورت کردند عرعر کنی...
داشت با یوسف کشی‌زاده سلام و علیک می‌کرد.
آن کرد دلیر (سلیمان نیکان تپه) سال ۵۸ در درگیری‌های سنندج جان باخت.
یوسف هم ششم شهریور ۱۳۵۸درسقز تیرباران شد.
یاد آن خاطرات غنچه لبخند را بر لبانم می‌پژمرد.
_________________
تغییرات مهمی به زودی روی خواهد داد.
بلندگوی زندان موزیک ملایمی پخش می‌کرد. کمتر چنین چیزی پیش می‌آمد. یکی از بچه‌ها با ذوق زدگی تحلیل کرد بدون شک تغئیرات مهمی به نفع ما در زندان روی خواهد داد. این آهنگ «شور امیراف» است دارد بلند گوی زندان پخش می‌کند. (البته آن آهنگ شور امیراف نبود.)
«دکتر احمد مجاهد» کنار ما گوش می‌کرد گفت عجب شما ساده‌اید. عزیز کدوم تغئیرات مهم. ناسلامتی ما زندانی سیاسی هستیم.
من یاد فرخی یزدی می‌افتم که البته پاک و مقاوم بود اما یک روز با شور و شوق گفت: «دوستان من مطمئنم که تغییرات مهمی به زودی روی خواهد داد چون یک آفتابه مسی توی مستراح زندان گذاشته‌اند!»
عزیز من پخش یک موزیک که دلیل نمی‌شه...
_________________
یادتون نره، ختم انعام بگیرید.
دوباره اسم‌ها را صدا زدند. فریدون شایان، محمود میرمالک، عباس آگاه، مسعود کلانی، حسین سلاحی، رضا سلاحی، ابوذر ورداسبی، اسماعیل صالحی مازندرانی، حمید صدیق، محمد مهاجری، عطاالله نوریان، علیرضا معدن چی، محمود دولت آبادی، محمد ساجدیان، مسعود ایزدخواه کرمانی، عبدالمجید معادیخواه، حسین قانع فر، جلال گنجه ای، جواد گوگردی، ذبیح الله ملکی، علی دانش پژوه، فیروز قریشی، مسعود عدل، آزاده منزوی... محمد جعفری ملاقات...ملاقات...
دل تو دلم نبود. می‌دونستم که پدر و مادرم با دشواری زیاد از گلپایگان به تهران آمده‌اند و نمی‌دانستم چه جوری زندان قصر را پیدا کرده و با چه وسیله‌ای اومدند. توی حال خودم نبودم...
همه دویدیم پشت میله های آهنی در اتاق ملاقات و منتظر ایستادیم و چشم چشم می‌کردیم چه وقت خانواده‌هایمان می‌رسند و چه کسی ملاقاتی می‌آید.
من کنار استاد آقا، فریدون شایان و ابوذر ورداسبی ایستاده بودم. 
در آن طرف (در طرف بیرون) باز شد و مثل دسته‌های عزاداری که یکمرتبه سینه زنان به یک کوچه می‌رسند، خانواده‌ها شتابان و نالان دویدند طرف دیوار آهنی سمت خودشان و هر کسی دنبال زندانی خودش می‌گشت. من چشمم به پدر و مادرم افتاد ولی آن‌ها مرا در آن شلوغی نمی‌دیدند. هی بالا و پائین می‌دویدند. داد زدم آجی... آجی... آقا.. آقا...
آخرش دست به دامان یکی از پاسبان‌ها شدم گفتم اونا اونا پدر و مادرم هستند. رفت و کمی بعد رسیدند تا بالاخره منو دیدند. متاسفانه چشمانم پر از اشک بود و آندو نیز گریستند. کمی بعد لبخند زدم.
استاد آقا بلند بلند به ملاقاتیش می‌گفت برام مفاتیح الجنان با یک تسیبح شاه مقصود بیارید و یادتون نره ختم انعام بگیرید. بلکه خداوند متعال فرجی حاصل کند. «استاد آقا» فقط یک نفر نبود.
_________________
گاومون که مریض شده، خودم هم مریض شدم.
مادر ابوذر نگاه پرمهری به مادرم انداخت. مادرم با صدای بلند گفت تو «همنشین» من بودی و این‌ها تو را از ما گرفتند. استوار صارمی گوش وایساده بود و گفت همنشین شما خرابکار تشریف دارند... پدرم بغض کرد و مادرم گریست.

نگهبان‌ها مثل جغد نگاه می‌کردند که علامتی رّد و بدل نشود...
مادر ابوذر اشک می‌ریخت و ابوذر نیز گرچه می‌خندید اما اندوه در چشمانش می‌رقصید.
از پدر و مادرم احوال گاومون را پرسیدم که جواب دادند می‌بریم صحرا و شیر خوب نمی‌ده و...
افسر نگهبان پشت سرم بود با تندی گفت رمزی حرف نزن. گاو یعنی چی؟ گفتم والله گاو یعنی گاو.
از واکنش مادرم فهمید راست می‌گم. مادرم گفت گاومون که مریض شده، خودم هم مریض شدم. دلم براش می‌سوزه. اون که غیر از ما کسی را نداره.
افسر نگهبان منو به گوشه‌ای برد و گفت رمزی حرف نزن. سکوت کردم دیدی آخه چی بگم. بعد گفت خانواده‌ات از راه دور می‌آند؟ گفتم آره. آن‌ها را که نگاه کرد گفت این سری که تموم شد، شما ده دقیقه دیگه بمون. دوباره ملاقات کن. برگشتم طرف میله ‌ها و به پدر و مادرم گفتم این عده که رفتند من دوباره شما را می‌بینم خیلی خیلی خوشحال شدند.
مادرم گفت می‌خوایم برای برای علیاحضرت ملکه شهبانو فرح عرض حال بنویسیم. اشاره کردم نه، نه. دیدم مامور نگهبان تیز شده. گفتم آجی جون برای علیاحضرت مشکل ایجاد نکنین. پاسبان دوید وسط حرف ما و با تعرض گفت چی؟...
گفتم مادر جون یعنی برای من مشکل ایجاد نکنین. پدرم گفت می‌خوایم مشکل را حل کنیم. مادرم فهمید و با آرنج زد به پدرم. بعد سرش را تکون داد و گفت پسرم چرا نمی‌خوای آزاد بشی؟ گفتم من اینجا هم آزاد هستم. اونجوری زندانی میشم. پدرم گفت والله من که سر در نمی‌آرم. بعد به مادرم اشاره کرد و گفت حالا یه تعریف دیگه‌ای بکنیم... سوت زدند و ملاقات تموم شد. لامصب اون ده دقیقه مثل برق گذشت.
افسر نگهبان آمد پیش من و گفت گفته بودم سری دوم هم بمون. لازم نکرده. اشتباه بود. بفرمائید داخل بند. پدر و مادرم میله ‌ها را گرفته و‌‌ رها نمی‌کردند.
یکی از پاسبان‌ها مرا هل داد و گفت «امشی» (گم شو) برو تو بند.
بور بودم و بور‌تر شدم.
_________________
زندان تمام لحظاتش غیرعادی است.
آمدیم توی بند... ابوذر گفت: پدر و مادرت چقدر خسته بودند.
گفتم برای اینکه تهران را بلد نیستند. اول رفته بودن اوین. در بین راه گم شده بودند... سرش را تکان داد و گفت:
از غم مادران ما هم لذت می‌برند.
بعد پرسید شب پدر و مادرت کجا استراحت می‌کنند؟ گفتم مسافرخانه.
گفت بابا جون اشاره می‌کردی تا به مادرم حالی می‌کردم هر جا هست اونا را با خودش ببره... و خیلی پکر شد.
...
زندان تمامی لحظاتش غیرعادی است، هر لحظه‌اش امید، اضطراب، دلهره، تحقیر، ایستادگی و مبارزه است.
من یادم رفت از پدر و مادرم بپرسم چه جوری اومدند و کی به گلپایگان برمی‌گردند. سرم وانگ و وانگ می‌کرد. بارانی از غم بر من باریده بود.
دلم نمی‌خواست نامه به ملکه یا هیچکس دیگری بنویسند. می‌خواستم نظرشان برگردد.
یاد جمله‌ای از علی بن ابیطالب افتادم که خیلی دوست داشتم.
من خدا را به تغئیر تصمیم‌ها می‌شناسم.
عَرَفْتُ اللهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ، وَحَلِّ الْعُقُودِ وَنَقْض الْهِمَمِ
خدا را از تغئیر تصمیم‌ها و گشوده شدن گره‌های دشوار شناختم...
این کلام در حکمت شماره ۲۵۰ نهج البلاغه و در خصال و توحید صدوق هم هست.
...
پیش خودم گفتم بالاخره مسؤولین امنیتی نظر خودم را خواهند پرسید و ریش و قیچی دست خودم است. تصمیم گرفتم منت هیچ ستمگری را نکشم و جز آن حی لایموت به احدالناسی امید و هراس نداشته باشم. کمی آرام شدم.
...
در مناسبت‌های مختلف از بلندگو اطلاعیه پخش می‌کردند:
«قابل توجه زندانیان سیاسی به امر مطاع ملوکانه اعلیحضرت محمدرضا شاه پهلوی کسانی که مایل هستند درخواست عفو بنویسند و از عفو ملوکانه برخوردار شوند هرچه سریع‌تر به زیر هشت مراجعه کنند، بدیهی است این فرصت تکرار نخواهد شد.»
اوضاع بر وفق مراد نمی‌چرخید و من با خودم کلنجار می‌رفتم.
چهره پدر و مادرم از جلوی چشمانم محو نمی‌شد.
_________________
روز ملاقات زندانیان سیاسی
چندین سال پیش وقتی هنرمند با احساس «احمد غفارمنش»، (زندانی سیاسی بعد از انقلاب) زنده بود، یکی از زندانیان بزرگواری که تمام احساس و زندگی‌اش را به پای مبارزه با شریعت سالوس و ریا ریخته است (پدر ساسان و سعید سعیدپور)، شعری را که بعد از انقلاب در زندان در مورد ملاقات زندانیان سیاسی با خانواده‌هایشان سروده بود، قرائت کرد و در آغاز با خنده و شوخی گفت:
«این شعر نیست، مِعر است. قافیه‌هایش مثل پای زندانیان زخمی است اما از قلبم برخاسته»
این شعر و این خاطرات را تنها کسانی حس می‌کنند که در عین حال که با نشاط تمام دربرابر ستمگران امروز و فردا ایستاده‌اند، بار‌ها و بار‌ها در تنهائی خویش گریسته‌اند...
یعقوب به یوسف گفت:
یوسف، من در میان این‌ها که دُور و بَر من‌ هستند تنها و غریبم اما تو آشنائی،
تو قلب بیگانه را می‌‌شناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده‌ای.
***
لحظه‌ها می‌گذرد.
قلب‌ها در طپش‌اند
چشم‌ها منتظر یاران‌اند
بچه‌ها داخل بند، همگی در کارند
فکر اصلاح سَر و روی خودند
در تکاپوی نظافت هستند
تا که شاید به ملاقات روند
روز چهارشنبه چه زیباست پسر
داخل بند همه منتظرند
عقربه در حرکت، و زمان می‌گذرد
لیکن امروز به کُندی گذرد
هر کسی منتظر اسم خود است...
همه بند سراپا گوشند
...
اسم‌ها خوانده شود با تعجیل
بابک و احمد و ساسان و رضا
همه آماده شوند بهر ملاقات به صف
بند‌ها یکسره پر شور و شعف
بچه‌ها داد زنند با شادی
شاهرخ، محمد، حسن
تو سلامم برسان بر بابا...
...
ناگهان آن طرف میله، هجوم انسان
خواهر و مادر و فرزند و کسان
یا که فرزند شتابان بدود سوی پدر
یا که مادر بدود سوی پسر با تشویش
آه‌ ای مادر غم پرور من
ای عزیز دل من ‌ای جانم
پسرم دوری تو کرده مرا دیوانه
رنج هجران تو کرده است مرا بیچاره
روز و شب چشم به در می‌دوزم...
...
می‌کنم ناله به درگاه خدای دانا
ای خدائی که رساندی تو به یعقوب پسر
ای خدائی که توئی یاور هر جّن و بشر
کی رسد غصه ما را پایان؟
کی شود وصل و رَود این هجران؟ کی؟
...
مادر از شوق پسر گریان است
اشک‌ها از پس مژگان سیه غلطان است
می‌تراود سوی هر گونه ِآن مادر پیر
هق‌هق گریه امانش ندهد
پسر با خِرد و با تدبیر
می‌دهد مادر خود را تسکین
مادرم این شب تاریک و سیه می‌گذرد
دوره حبس به پایان برسد
رنج و حرمان همه نابود شوند...
دور هم جمع شویم در خانه
می‌زنم با تو و بابا چانه
زیر یک سقف سر یک سفره
زندگی لذت دیگر دارد...
...
ناگهان قطع شود گوشی‌ها
چشم مادر سوی فرزند بمانَد ثابت
حرف‌ها می‌زند آن چشم به گوش فرزند
چشم‌ها از دو طرف بدرقه گر
قلب‌ها در طپش از رنج سخن ناگفتن
لنگ لنگان برود او سوی در......
لحظه‌ها می‌گذرد... قلب‌ها... در طپش‌ند
_________________
من در فیلم گاو بازی کردم.
با محمود دولت آبادی قدم می‌زدم و گفتم گاومان که مریض شده، مادرم هم مریض شده است و می‌گوید تا او خوب نشود حال من جا نمی‌آید. گفت کاش این قصه را غلامحسین ساعدی و داریوش مهرجویی هم می‌شنیدند. بعد شرح داد که من در فیلم گاو بازی کردم. در آن فیلم برادر زن مشد حسن بودم.
محمود دولت آبادی همولایتی دکتر علی شریعتی بود. گفتم آقای دولت آبادی دکتر برای فیلم گاو،‌ ارزش بسیار زیادی قائل بود و بیان انسانی فیلم گاو را (که به نوعی به مسئله ازخود بی خود شدن و الیناسیون اشاره دارد)، بارها برجسته کرد.
کمی در باره وی صحبت کردیم. برای من صفا و سادگی محمود دولت آبادی جاذبه داشت.
به او گفتم با دستگیری ما زندگی به پدر و مادرامون، به خونواده هامون حروم شده. گاهی فکر می‌کنم اونا دارند زندونی می‌کشند نه ما.
گفت: زندگی را نمی‌شود برای همیشه از میان برد.
متوجه شدیم یکی از بچه‌ها گریه می‌کند. گویا ملاقات که رفته فهمیده بود پدرش مرده است همه دورش جمع شدیم. همین جوری زمین را نگاه می‌کرد و می‌گریست. همه متاثر شدند. قرار شد تعدادی از ما با «بازی اشتی تی» آن اندوه را کمرنگ کنیم.
...
اشتی تی eštiti یکی از بازیهای محلی شوش‌تر است و در خوزستان هوادار زیادی دارد. پیش از انقلاب از جمله بازیهای زندانیان سیاسی بود. اگرچه مقامات زندان‌ گاه از آن تعبیر خاص نموده و مانع می‌شدند ولی آنروز مشکلی پیش نیامد.
در بازی اشتی تی دو گروه یارگیری می‌کردند و دو طرف می‌ایستادند. یکی می‌بایست با یک نفس بیاید و با ادای ممتد کلمه ‌اشتی تی....، هر چند نفر از طرف مقابل را که می‌تواند بزند و در برود.
هرکس را دست می‌زد می‌سوخت و اگر نمی‌زد افراد گروه او را می‌گرفتند و آنقدر او را می‌زدند تا صدایش درآید و چنانچه حرف نمی‌زد همینطور او را می‌زدند و اگر حرف می‌زد می‌سوخت و اگر می‌توانست خود را یا حتی انگشت خود را وارد میدان و زمین گروهش کند برنده بود.
بعد از بازی به تناوب رفتیم به آن دوست دلداری دادیم. گفتیم مرگ حق است و همه ما هم روزی خواهیم رفت.
_________________
علم کارش تشریح و تا حدودی آنالیز است.
فردای آنروز «یوسف کشی‌زاده» آمد و گفت محمد الوعده وفا. یادته توی کمیته بحث در مورد خدا را به بعد حواله دادی. حالا باید به سؤالات من جواب بدی و نمی‌تونی از زیرش در بری. کتاب «منشاء انسان» نستورخ دستش بود.
گفتم یوسف آیا فکر می‌کنی هر آنچه امثال «میخائیل نستورخ» می‌نویسند، وحی‌منزل است؟
گفت بحث ما این کتاب نبود. ببین تو تحصیلکرده هستی، با جدول مندلیف و قانون ژول و فتوسنتز و این‌جور چیز‌ها آشنایی داری و اهل خرافات و مرافات هم نیستی، چرا قلم پای خدا را خرد نمی‌کنی؟ چرا به او امکان حضور می‌دهی و‌ گاه درخودت می‌روی و نیایش می‌کنی؟
پاسخ دادم یوسف جان قانون ژول یا فتوسنتز به چگونگی‌ها می‌پردازد و عاجز‌تر از آن است که سروقت چرایی‌ها برود.
اصلاً علم کارش تشریح و تا حدودی آنالیز است و کارش پرداختن به چرا‌ها نیست.
من (من نوعی) می‌توانم با دست‌آوردهای دانش بشری آشنا و اُخت باشم و پاسخ بسیاری از چگونگی‌ها را بدانم اما، لزوماً قادر نیستم از پس همه چرا‌ها برآیم و این چراغ اگرچه پُرنور است اما رهگشای همه راز‌ها و تاریکی‌ها نیست.
ما اینک کمَکی از پیدایش کهکشان‌ها و «مه بانگ» (Big Bang) می‌دانیم و با چشم علم (علم تشریح کننده) که نگاه کنیم. علمی که به مکانیزم‌ها می‌پردازد، البته که جز الکترون و پورتون و نوترینو و ملکول و سیاهچاله و ابر اولیه... نمی‌بینیم. ظاهراً خدا غایب و به قول نیچه مُرده ‌است.
یوسف گفت سفسطه می‌کنی، چرا‌‌، همان چگونگی است. من گفتم نه این دو، دو مقوله جدا از هم هستند.
علم نمی‌تواند زیبایی و عشق یا فداکاری و ازخودگذشتگی را تمام و کمال توضیح دهد.
گفت: خیلی هم می‌تواند. کی گفته نمی‌تونه؟ روان‌شناسی به این امور می‌پردازد و اکنون بعد از پاولوف و یانگ، بشر به دستاوردهای تازه در این حوضه هم رسیده‌است... تو چسبیدی به قران و نهج البلاغه...
اصل و اساس «ماده» است.
حرف من این بود که ماده خودش یک مقوله فلسفی است. این را از فریدون شایان هم شنیده بودم. گویا لنین گفته بود ماده یک مقوله فلسفی است.
...
من تا می‌توانستم از «فریدون شایان» می‌آموختم. تکیه کلامش این جمله هراکلیت بود که «هستی همان نیستی و نیستی همان هستی است.»
فریدون شایان گرچه کندوکاو در مورد شوروی زمان استالین را چندان برنمی تافت و بیشتر درخود بود، اما اهل حکمت بود و برای من قابل احترام.
به یوسف برگردیم...
صحبت از مرضیه اسکوئی شد. گفتم طبق قوانین فیزیک و فرمول حرکتهای تندشونده و... ما می‌توانیم سرعت گلوله‌ای را که به سمت مرضیه شلیک شد و خیلی چیزهای دیگر را (از همین قبیل) بدانیم.
می‌توانیم نوع و جنس و ترکیب شیمیایی «فشنگ»ی را که به قلب او خورد را نیز بدانیم اما قادر نیستیم به کمک آنچه گفتم دلیلی را که مرضیه بر سر آن جان داد دریابیم. اینجا دیگر قوانین فیزیک و... دست‌هایش را بالا می‌گیرد و استوپ می‌کند.
گفت: چرا حاشیه می‌ری؟ حرف من این است که باباجان، یا قبول فتوسنتز و علم، و یا، پیاز دعا و خرافاتی چون «بدون اذن خدا هیچ برگی از درخت نمی‌افتد.»
نمی‌شود هم قانونمندی‌ها را قبول داشت و هم خدا را. یا قی‌قی یا قاقا. قی قا نمی‌شود. اصلاً خدا چیه؟ نه که موهومه و خود انسان اونا ساخته و پرداخته؟
گفتم: خدا شخص‌وار نیست، گرچه نهان می‌نماید اما، در قانونمندی‌ها حّی و حاضر و حاضر‌ترین حُضّار است. تو روی مکانیزم‌ها و چگونگی‌ها می‌ایستی، من از چرایی‌ها حرف می‌زنم. علم با همه شکوه و زیبایی‌اش تنها از پس مکانیزم‌ها و چگونگی‌ها برمی‌آید.
یوسف گفت ببخشید اما اینا که می‌گی شّر و ورّه، آخه عزیز من جاذبه چکار به خدا داره؟ گفتم ذرات گراویتون و قانون جاذبه مخلوق است و راز راز‌ها همچنان خودنمایی می‌کند و حضور دارد.
با این نگاه (که ابدا منکر قانونمندی‌ها نبوده و نیست)، دست خدا (که او را نمی‌توان در جایی جز همه جا دید)، از آستین قانونمندی‌ها بیرون می‌آید.
گفت خب اینا انشا است. این صغری کبری‌ها چه نتیجه‌ای داره جز آنکه به قول «استاد آقا» بریم ختم انعام بگیریم تا فرجی حاصل بشه و از زندان آزاد بشیم؟
گفتم نه، نتیجه‌اش ازجمله اینه که جهان ما بیهوده و عبث نیست و ما نیز نباید به پوچی درغلطیم. همه چیز، حتی هرآنچه ما بی‌نظمی می‌پنداریم، از دید یک عالم آشنا به ریاضیات نظم است.
گفت نخیر، برای اینکه به پوچی درنغلطیم، این جهان پراز بی‌عدالتی کافی است. باهاش مبارزه می‌کنیم. دیگه چه نیازی هست رو به آسمان و متافیزیک بیآریم؟ می‌ریم مثل مرضیه اسکویی شهید «منطقه کولی ها» را که نزدیک آتشگاه اهواز است می‌بینیم. همان ما را از پوچی در میآره.
بعد ادامه داد من همه قران را نخوندم راستش لزومی هم نمی‌بینم وقتم را به آن مشغول کنم اما واقعش کنجکاوم ببینم شما مسأله دار نمی‌شی که مثلاً یه جورایی در قران به برده داری اشاره می‌شه و یا اینکه می‌شه برای به اطاعت واداشتن زن او را کتک زد و جفنگهایی شبیه این؟
جواب دادم آنچه گفتی و نظایر آن، بازتاب فرهنگ قوم در عصر محمد است. همین و بس...
گفت خب این نظر شماست. بیا بریم پیش «مرتضی نبوی»، هادی غفاری، «شجونی»، حجت الاسلام گرامی، همین را که به من گفتی آنجا بگو. اگه نگفتند کافری. بازتاب فرهنگ قوم یعنی چی؟
...
گفتم حالا بسه. آسیاب به نوبت. حالا شما از مرضیه اسکویی و دیدارش از کولی‌های اهواز که بگو. گفت بسیار خوب اما یادت باشه. بازم در رفتی.
_________________
مرضیه اسکویی روح لطیف و پاکی داشت.
یوسف گفت مرضیه با چند رفیق دیگه رفته بود کپرنشین‌هایی را که چند کیلومتری آتشگاه اهواز است ببینه. جایی که زنان و دختران کولی با رضایت و نظارت مرد‌هاشان تن خود را عرضه می‌کنند، کولی‌ها حول و حوش آتشگاه اهواز که دار و ندار مردم ایران دود می‌شه یک شبه عشرت‌گاه داشتند.
مرضیه شرح می‌ده که اون دمل محصول جامعه طبقاتی ستمزده است. نوشته او نشون می‌ده که مرضیه اسکویی واقعاً چقدر روح لطیف و پاکی داشته است.
در مقاله اش گفته در ایران این نخستین جائی است که برای تولد دختر همه فامیل خوشحال می‌شند. چرا؟ چون او منبع درآمد خانوادۀ خود خواهد بود اگر صدای خوبی هم داشته باشد دیگر موهبتی بی‌همتا به شمار می‌رود.
بعد سکوت طولانی کرد. گفتم به چی فکر می‌کنی؟ گفت هیچی. راستش منم حواسم پرت شده بود...
سکوت را شکستم و گفتم یوسف اونجا برام آشناست؟ گفته کولی های اهواز؟ گفتم آره کولی های اهواز. پرسید مگه...مگه تو آنجا رفتی؟
گفتم منم اونجا رفتم اما نه با معصومیت و انگیزه پاک مرضیه اسکویی...رفته بودم چرا کنم...
نمی‌دونم چرا اشک تو چشمام جمع شده بود. یوسف منو بوسید و گفت پیش بچه ها نگو. لااقل پیش آخوندا نگو. بعد گفت راستش منم نه اونجا ولی به دروازه قزوین (گمرک) یکی دو بار رفته ام. تو اولین نفری هستی که بهش میگم. از یادآوریش رنج می‌برم. کاش پیش نمی‌اومد.
...
قرار شد در نوبت بعد من از فادی‌یف Alexander Alexandrovich Fadeyev (نویسنده روسی کتاب شکست که زنده یاد رضا شلتوکی ترجمه کرده است.) تعریف کنم.
از یوسف در کمیته مشترک شنیده بودم خلاصه‌ای از کتاب «شکست» فادی‌یف را خوانده است. آن نویسنده نامی خودکشی کرده بود و سرنوشتش همچون سرنوشت شاعرانی چون گومیلیوف، ماندلشتام و آخماتووا نکته ها داشت.
نتوانسته بودم در مورد این مسأله با آقای فریدون شایان صحبت کنم. زود ناراحت می‌شد و نمی‌پذیرفت.
فادی‌یف، این «وفادار‌ترین وفادار‌ها»، کوتاه زمانی پس از مرگ استالین دست به خودکشی زد و به‌‌ همان راهی رفت که «مایاکوفسکی» و «یسنین» رفته بودند. گفته شده افشاگری‌های شولوخوف علیه استالین، در بیستمین کنگره حزب، فادی‌یف را در هم شکسته بود.
_________________
زندگی مثل یک جاده است، همیشه صاف نیست.
 یوسف روز بعد گفت آیا بعد از استالین و خودکشی فادی‌یف، دیگر هیچ مارکسیست لنینیستی نیست که علیه ظلم و بی‌عدالتی مبارزه کنه؟ گفتم البته که هست و خواهد بود. گفت آفرین. پس گرد و غبار‌ها را نباید چسبید.
زندگی مثل یک جاده است، همیشه که صاف نیست. جلوی راه آدمی همیشه خیابان اسفالته که هر روز تمیزش کنند نیست. کوچه پس کوچه‌هایی هم هست که پر از گل و لاست
...
فادی‌یف پیش از مرگش در یاداشتی خطاب به کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی گفته بود:
بواسطه رهبری خود بین و نادان حزب شمار زیادی از بهترین نویسندگان کشور به جوخه‌های مرگ فرستاده شده‌اند. واقعه‌ای که حتی در دوره رژیم تزاری نیز تصور آن را نمی‌توان کرد...
در محاکمه های مسکو هیئت حاکمه اسرار نیروهای صادق و وفادار حزبی را پخش علنی کرد...
کسانی که می‌توانستند در آینده خالق بهترین آثار باشند در سنین جوانی با مرگ روبرو شدند... آیا همه باید سکوت کرده از بیان حقیقت چشم بپوشیم؟
واقعاً با چه احساسی نسل هم دوره من در دوره زندگی لنین وارد ادبیات شدند. چه روح بزرگی ما داشتیم و چه آفرینش‌هایی به بار آوردیم...
اما پس از مرگ لنین ما را تا سطح کودکان تنزل دادند، مارا ویران کردند و ما را اخطار ایدئولوژیک دادند... و ادبیات را تحت سلطه بی‌خردان قرار دادند... دیگر خلاقیتی دیده نمی‌شود...
شده‌ام اسبی که عرابه ویران شده‌ای را به زمین می‌کشد. گویی این ادبیات است که اعدام می‌شود.
اعتماد من حتی به کسانی که به قول لنین سوگند یاد می‌کنند نیز از بین رفته است... من با رضایت تمام این زندگی را وداع می‌گویم...
_________________
یکبار دیگر حاج پیاده
داشتم با «یحیی رحیمی» قدم می‌زدیم که حاج پیاده صدام زد و بلند بلند پرسید این رفیق شما نماز شب می‌خونه یا نه؟ گفتم حاجی جون به پاهاش نگاه کن این خودشه نماز است...
اومد پیش ما
«پاسبان ریگی» که آدم ملایم و خوبی بود از کنارمون رد می‌شد.
به حاج پیاده گفت پدر شما چکار کردی که زندان افتادی؟ جواب داد قرآن خوندم پسرم. پاسبان ریگی گفت انشاللله آزاد می‌شی نگران نباش. حاج پیاده داد زد ان شاءالله این شاه ملعون سرنگون می‌شود، هم من آزاد می‌شوم هم تو.
ریگی که وت و ور شده بود برای اینکه حرف را عوض کنه گفت:
پیشترا در زندان هر روز در غروب‌ آفتاب‌ چند نفر با طبل و دهل و شیپور از زیر هشت‏ وارد این محوطه می‌شدند و مراسم ‌شامگاه اجرا می‌شد. نیم ساعتی طول می‌کشید.
حاجی داد زد اگه من بودم خار (خواهر) و مادرشون را...
چه غلطا پلیس بیاد توی زندان سیاسی‌ها و برای شاه فلان فلان شده... سرود بخونه...
...
پاسبان ریگی راهش را کشید و رفت.
حاجی رو کرد به یحیی رحیمی و گفت عزیز من نماز بخون.
خم شو و دست‌هایت را هم بگذار روی زانویت و بگو سبحان ربی العظیم بحمده
زنده یاد یحیی رحیمی هم با لبخند همین کار را کرد. حاجی گفت ببین نماز همین است. فکر می‌کنی سخت است. بعد گفت حالا بگو اشهد ان لا اله الا الله. یحیی به احترام سن و سال و مهربانی او اشهد را هم خواند. حاج پیاده گفت ببین مسلمانی هم به همین سادگی است.
یحیی گفت ولی من به خدا اعتقاد ندارم. ولی به شما احترام می‌گذارم که اینهمه شجاع و نترسی.
حاج پیاده قیافه فیلسوفانه‌ای گرفت و گفت کاری نداره برات دلیل می‌آرم تا خدا را قبول کنی. من کیم ؟ به او احترام باید گذاشت. ببین در قران کریم آمده: الله خالق السموات و الارض
یحیی گفت آخه من که قرآن را قبول ندارم. حاجی نه گذاشت و نه برداشت. شروع کرد به فحاشی و حرفهای زشتی زد که فلان فلان شده تو کلام الله را قبول نداری؟...
...
یکبار داشتم کتاب می‌خوندم گفت می‌شه بلند بلند بخونی منم بشنوم. همین جا که داری می‌خونی چی نوشته؟
گفتم نوشته: من آدم غیر سیاسی هستم، زیرا نمی‌توانم دشمنم را بکشم.
گفت قربون دهنش. اینا می‌گن آدم چیز فهم. ازم پرسید تو حاضری دشمنت را بکشی؟ گفتم نه گفت منم حاضر نیستم البته فحش حسابش جداست. پس ما دوتا سیاسی نیستیم چون حاضر نیستیم دشمنمون را بکشیم.
بعد پرسید اینکه گفتی حدیث بود نه؟ نمی‌دونی از قول کدام یک از ائمه است؟ کی گفته؟
گفتم «آلبر کامو» گفته. پرسید کی؟ گفتم آلبر کامو. سؤال کرد مسلمونه؟ گفتم نه. گفت پس بر پدر و مادرش لعنت... پدرسوخته بی‌همه چیز. حالا که اینجور شد من سیاسی هستم. تو هم باش...
...
درسته که صمیمی و کهن سال بود اما وقتی آبگوشت را هم آب می‌کشید و نجس و پاکی در می‌آورد، یاد سید اسدالله لاجوردی می‌افتادم که پابرهنه به دنبال دم پایی‌هایش می‌گشت و روزی چند بار آب می‌کشید نکند کافر مافری پاش کرده باشه و نحس شده باشه.
در نگاه آنان، امثال یحیی رحیمی نجس بودند و مثل من که با آن‌ها نشست و برخاست داشتیم متجنس (نجس شده)
لابد «تیمسار اویسی» که همیشه عمرش قران کوچکی در جیبش داشت و نمازش قطع نمی‌شد پاک و مطهر بود. یادم هست «جواد منصوری» در زندان وکیل آباد مشهد می‌گفت «ناهیدی» ساواکی (که فدائیان او را ترور کردند) چون نماز می‌خوانده پاک است و «شکرالله پاکنژاد» نجس.
_________________
هیچکس برتر از پرسش نیست.
این‌ها را اشاره کردم که بگویم هیچکس، واقعاً هیچکس خالی از صفات نکوهیده نیست. چه حاج پیاده که ادعایی نداشت، و چه آن‌ها که در نقطه مقابل جواد منصوری بودند و خود را نوک پیکان تکامل و چپ و ماورای چپ می‌دیدند.
گرد و غبار جامعه هزارتوی ایران بر زندانیان سیاسی از صدر تا ذیل نشسته بود. زندان رژیم پیشین پُر ازشاه و شاهک و شیخ و شیخک بود.
...
هیچکس تافته جدابافته و برتر از پرسش نیست. حتی خدا هم برتر از پرسش نیست تاچه رسد به راهبران و کسانیکه از رنج اسیران و خون شهیدان سپر می‌سازند تا پشت آن خود را بری از پرسش و حسابرسی نشان دهند. تا مرز بین دوست و دشمن و انتقاد و رذیلت را در هم آمیزند.
نه مقاومت زیر شکنجه، نه سابقه سیاسی، نه شهرت و محبوبیت بین عوام، نه حسن نیت تنها، نه ایستادگی در برابر جباران، نه حساسیت شاه و شیخ و امپریالیستها روی یک نیرو، هیچکدام ملاک حقانیت نیست.
پل صراط، چگونگی برخورد یک نیرو با مخالف خویش است. با مقوله آزادی است. با آزادی مخالف. چگونگی برخورد با مخالف خویش.
اینجا است (و فقط اینجاست) که هرکسی، هر گروه و سازمانی امتحان خویش را پس می‌دهد.
***
از شما دعوت می‌کنم ویدیوی ضمیمه را ببینید.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل