اوضاع تکاندهنده اهالی یک روستا در نهاوند
تا چشم کار
میکند، غبار است و غبار. آلونکهای گلی را با گونی و پلاستیک ایمن
کردهاند، برای فصل سرما. صدای غریبه را که میشنوند، یکی یکی سر از
آلونکها بیرون میآورند و دنبال غریبه تازهوارد راه میافتند؛ به امید
آنکه کمکی از راه رسیده باشد.
اینجا
«سیاهدره» است؛ ۶۰ کیلومتری نهاوند، درهای که ۲۴ خانواده را در دل خود
جای داده اما انگار اهالی، فقط میراثدار سیاهیهای آن هستند. اغلب زنها و
مردهای روستا بیکارند. نه خبری از زمینهای وسیع کشاورزی و درختهای میوه
است و نه گلههای بز و گوسفند. در این دره هیچکس نتوانسته شغل درست و
حسابی برای خودش دست و پا کند. نه نانوایی، نه بقالی و نه هیچچیز دیگر. تا
چشم کار میکند، فقط غبار است.
هر ۱۲ بچه روستا در
مدرسهای درس میخوانند که فقط یک معلم دارد و تا کلاس ششم به آنها تدریس
میکند. بچهها برای ادامه تحصیل باید به نزدیکترین مدرسه که در شهر
«فیروزان» قرار دارد بروند اما هیچ وسیله نقلیه عمومی گذرش به «سیاهدره»
نمیافتد تا بچهها را با خودش به مدرسه ببرد. برای همین جوانترهای روستا
نتوانستند دیپلم بگیرند و هیچکدامشان بیشتر از کلاس پنجم یا ششم درس
نخواندهاند.
آدمهای روستا هر کدام
قصهای دارند برای خودشان. پسر «زربانو» دیوانه شده و او را در طویله
بستهاند. «قمر» نمیتواند اجاره ۲۰ هزار تومانی خانهاش را پرداخت کند.
«شهین» شبها از ترس مارهایی که در سقف خانهاش لانه کردهاند بیدار است.
«علیاصغر» در یکی از رستورانهای تهران کار پیدا کرده و برای مادرش
«جواهر» پول میفرستد و ... .
«قمر خانم» نمیداند چند ساله است. ۱۰ بچه دارد؛ ۵ تا دختر و ۵ تا پسر که از روستا کوچ کردهاند: «بچههایم هیچ سراغی از من نمیگیرند. یکی
از پسرهایم همین خانهای که در آن زندگی میکنم را به من داده است به شرط
ماهی ۲۰ هزار تومان اجاره. نمیدانم باید به که بگویم. شما دارید به من کمک
کنید؟»
«جواهر» از
آن زنهای روستاست که چند سالی در تهران زندگی کرده و حالا مدتی است به
روستا برگشته است. خودش و دختر پنج سالهاش «آیدا» که تا قبل از آمادهشدن
خانه جدیدشان در اتاقی که به سختی میشد خانه نامیدش زندگی میکرد، میگوید
شوهرش ترکش کرده و در تهران مانده است: «همان جا لابد مواد میکشد و زندگی
میکند. شاید هم افتاده باشد توی جوی». خانه جدیدش حمام دارد و آشپزخانه
اوپن، با کابینت و اجاق گاز. خیّرهایی که برایش خانه ساختهاند از او
خواستهاند که به همسایههایی که خانههایشان حمام ندارد، اجازه دهد از
حمام خانه استفاده کنند. او هم قرار است با یکی دیگر از همسایههای
تهراندیدهاش راهی کمپ ترک اعتیاد شود، با کمک بهزیستی در کمپ بستری شود و
بعد با وام خوداشتغالی کاسبی راه بیندازد و از دختر پنج سالهاش نگهداری
کند. اما فعلا پسرهایش که در تهران کار میکنند هر از چندی اندکی پول
برایش میفرستند که خرج خودش و آیدا را تامین کند.
«شهین» ۳۹ ساله است. چند سالی است که از تهران برگشته است و با شوهرش «آقا سید» در خانه قدیمی روستاییشان زندگی میکند: «توی
سقف خانه مار بود. آنقدر میترسیدم که چند شب همین طور بیدار ماندم که
مارها بچهها را نزنند.» خودش و شوهرش سالهاست که معتاد هستند. میگوید
میخواهد ترک کند. حالا به همت خیّرها برایش خانه جدیدی ساخته شده، به
حرفهای مدد کار بهزیستی گوش میکند که میگویند اگر ترک کند، میتواند وام
خوداشتغالی بگیرد و پرورش بلدرچین راه بیندازد و تخمشان را بفروشد و به
مددکار قول میدهد که برای ترک آماده شود و از بهزیستی وام بگیرد که در کمپ
بستری شود. عکسهای جوانی خودش و شوهرش را در میدان آزادی نشان میدهد و
دوباره به مددکار بهزیستی میگوید: «توی کمپ ترککردن سخت است. شوهرم که
قبلا توی کمپ بود وقتی آمد بیرون تا شش ماه حرف نمیزد. بعد هم برگشت سر
مصرفش. میخواهم توی خانه خودم ترک کنم. همه زنهایی که معتاد هستند را
میشناسم. همهشان را نشانتان میدهم. همهشان هم میخواهند، ترک کنند.
نمیشود به ما شربت متادون بدهید؟»
«گلصنم» یکی از آنهاست که دستش
به دهانش میرسد؛ ۳۷ ساله است و مادر ۵ تا بچه. پنج کلاس بیشتر درس
نخوانده است اما یکی از پسرهایش را فرستاده شهر که درس بخواند. دختر بزرگش
نامزد کرده و دو بچه دیگرش هم کوچکند: «شوهرم یک وانت پیکان قسطی خریده است
و روی آن کار میکند. دو گوساله داریم و چند درخت اجارهای گردو که
خرجمان را در میآورد. خدا را شکر نه خودم لب به چیزی میزنم، نه شوهرم اهل
این کارهاست».
یک «گلصنم» دیگر، یادش نمیآید که چندساله است. فارسی هم نمیداند و تنها میتواند با زبان لَکی حرف بزند. میگوید خلاف بیشتر زنهای روستا، اصلا هیچ چیز مصرف نمیکند. سالها پیش شوهرش مرده است و حالا تنها مانده.
«سهیلا» ۲۸ ساله است. تا
کلاس پنجم بیشتر درس نخوانده و حالا دو تا دخترش هر دو در مدرسه ابتدایی
هستند. بافتنی یاد گرفته است اما میگوید تا اولین جایی که بشود از آن نخ
کاموا خرید کلی راه است؛ برای همین منتظر است که خیّرها برایش نخ کاموا
بیاورند. میگوید نمیداند بچههایش میتوانند درس بخوانند یا نه: «مدرسه
از ما دور است. حالا فعلا تا کلاس پنجم بخوانند، بعد ببینیم چه میشود.
مردم اینجا به اندازه خودشان درمیآورند. درخت گردو دارند و بار آن را
میفروشند. اگر گوسفند هم بود خوب بود اما همین مرغ و خروس هم خوب است. ما
خودمان یک گوساله هم داریم که برای غذایشان علوفه خشک جمع میکنیم. خدا را
شکر.»