من ییلاق ترا، که نزدیک شهر است دوست ندارم. کسی نمی تواند در آن جا به اراده ی طبیعی حرکت کند. اوضاع طبیعت در آن جا با مصنوعات انسان امیخته شده است.درختی نیست که بی حرکت دست انسان کاشته شده باشد. غیر از یک رودخانه ی کوچک، که زمزمه ای دارد، آبی نیست که اراده ی انسان راهنمای آن نشده باشد ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مقاله ی آل احمد را پی می گیریم :
« ...بعد از قضایای 28 مرداد ، طبیعی بود که می آیند سراغش. با آن سوابق ، خودش هم پی برده بود. یک
روز، یک گونی شعر آورد خانه ی ما؛ که برایش گذاشتیم توی شیروانی و خطر که
گذشت، دادایم. خیال می کردهمه ی دعواهای دنیا، سر لحاف گونی شعر او است. [
؟! ]»
از زنده یاد آل احمد باید
پرسید که ، نیما ، واقعآ خیال می کرد که همه ی دعواهای دنیا سر گونی شعر
اوست؟!یعنی ، نیمای مازندرانی ، برای آل احمد تا این حد « بَبو » بود که
نفهمد چه اتفاقی افتاده است و خیال بَرَش دارد که کودتای 28 مرداد و پی آمد
هایش بر سر ِ گونی شعر اوست؟!آیا نیمای بزرگ ، یک بیمار روانی بود که همه
را در تعقیب خود ببیند؟اگر این گونه نیست، پس غرض آل احمد از این « شیرین
زبانی » ها چه می تواند باشد؟
آیا ، آل احمد نمی توانست
تصور کند که در ان اوضاع و احوال، با آمدن چند عدد مأمور امنیتی و تعدادی
پاسبان، به خانه ی نیما و یافتن گونی شعرهایش و باقی قضایا ( که تصورش
نباید چندان مشکل باشد ) چه فاجعه ای در تاریخ ادب ایران رخ می داد ؟
آیا نگرانی مردی که بیش از
سی سال، یک تنه بار سنگین انقلاب ادبی را به دوش ناتوانش کشید ( آن هم در
آن اوضاع و احوالی که ، به قول معروف ، سنگ فتنه از هر سو می بارید )
مصداق خیالبافی و ساده لوحی است ؟
« من ظهر که از درس
برگشتم ، خبر دار شدم که پیر مرد را برده اند. عالیه خانم شور می زد و هول
خورده بود که چه کنیم و چه نکنیم؟ دیدم هر چه زود تر تریاکش را باید
رساند. و تا عالیه خانم از بازار تجریش تریاک فراهم کند ، رختخواب پیچش را
به کول کشیدم ، تا سر خیابان ـ و همان کنار جاده شمیران ، جلوی چشم همه
وافور را تپاندم توی متکا و آمدم به شهر. تا برسیم به شهربانی ،روزنامه های
عصر هم در آمده بود. گوشه ی یکی به فرنگستانی [ فرانسه ] نوشتم که قُبُل
منقل کجاست و رختخواب را دادیم به دم در، ته راهرو و سفارش او را به [
خلیل] ملکی کردیم که مدتی پیش از او گرفتار شده بود و اجازه ی ملاقاتش را
می دادند. در همان اطاق های ته راهروِ مرکزی، ملکی حسابی او را پائیده بود و
حتی پیش از آن که ما برسیم ، پولی داده بود که آن جایی ها خودشان برای
پیر مرد بست هم چسباندند»
آل احمد، پس از شرح دستگیری
نیما و عملیات محیر العقول اش ! در جاسازی وافور و پذیرایی خلیل ملکی و
دیگران از پیرمرد، باز به نقالی و خوشمزگی می پردازد :
«... اما پیرمرد
نمی فهمید که این دست ودلبازی ها یعنی چه. تا عمر داشت به فقر ساخته بود و
حساب یکشاهی صنار را کرده بود و روز به روز، غم افزایش نرخ تریاک را خورده
بود. این بود که وقتی رهایش کردند و ملکی به فلک الافلاک رفت ، شنیدم
که گفته بود : عجب ضیافتی بود؟ انگار به سناتوریوم رفته بود. به شکلی عجیب
رمانتیک، گمان می کرد که زندان بدون داغ ودرفش، اصلاً زندان نیست. »
می بینیم که آل احمد با تکیه بر شنیده هایش ، تا چه پایه از قدرت تخیل و قابلیت قصه پردازی اش بهره می برد و چه صفت هایی که به نیما نسبت نمی دهد.
آل احمد در ادامه ی مطلب می گوید :
« همان سال های 31
یا 32 بود که " ابراهیم گلستان " یکی دو بار پا پِی شد که چطور است فیلم
کوتاهی از او بردارد و صدایش را که چه گرم بود و چه حالی داشتـ ، ضبط کند.
دیدم بد نمی گوید. مطلب را با پیرمرد در میان گذاشتم . به لیت و لعل
گذراند. و بعد ها شنیدم که گفته بود : بله، انگلیسی ها می خواهند از من مدرک ... و این انگلیسی ها ـ گلستان بود که در شرکت نفت کار می کرد... »
در این جا ، آل احمد ، باز
هم با استناد به شنیده هایش، حکم صادر می کند و این بار نیما را به لقب «
دایی جان ناپلئون » مفتخر می کند.
« ...همیشه همین
طور بود . وحشت داشت. تحمل معاش گسترده را نمی کرد.گاهی حقیر می نمود. و من
از خودم می پرسیدم که اگر پیر مرد در زندگی دچار چنین تنگی نبود و دچار
حقارت، آن وقت چه می شد؟ اگر دستی گشاده داشت و مثلآ بر مَسنَد مجله ای از
آن خود نشسته بود و دست دیگران را به سوی خودد دراز می دید؟ اگر توانسته
بود این تنگ چشمی روستایی را در همان یوش بگذارد و برگرددـ آنوقت خودش و
کارش و نتیجه ی کارش به کجا می کشید ؟ »
نیمایی که آل احمد به ما
معرفی می کند، « وحشتزده است » ؛ « گاهی حقیر » به نظر می رسد؛ « دچار
حقارت جزئیات » و « تنگ چشمی روستایی » است و مزید بر همه « بر مسند مجله
ای از آن ِ خود نیز نَنِشَسته » است، تا « دست دیگران را به سوی خود دراز »
ببیند و ...
با این همه بی انصافی و نارواگویی ها ، این مقاله ، هنوز از سوی برخی اهل خبره ، « سوگنامه » ای برای نیما ارزیابی می شود!
آل احمد، در ادامه ی نوشته اش ، از خود ، شاید هم از ما می پرسد که اگر نیما این گونه نبود، آن وقت چه می شد؟
من نمی دانم ، برای آل احمد
چه نیمایی پسندیده و پذیرفتنی بود؟ نیمای « آشنای» ما، به علاوه ی نیمای «
مستعد ِ جذب ِ محافل ِ قدرت» ؟! نیمایی که فقر و نداری را با همه ی وجود
خود لمس کند و خود را « زبان دل افسردگان » بداند ، به علاوه ی نیمای «
کاسه لیس ِ قدرتمندان » و چالاک ، برای بالا رفتن از نردبام ترقی ؟ نیمایی
که هر گز خلاف عرف و اخلاق عمل نکرده است ؟(77) به علاوه ی نیمایی که به
قول آل احمد، بتواند « میداندار این گود خوش مَچَران » باشد ؟!
آیا، آل احمد نمی داند که «
بر مسند مجله ای از خود نشستن» و « دست دیگران را به سوی خود دراز دیدن » ،
به این سادگی ها دست یافتنی نیست؟ استعدادهایی می خواهد و قابلیت هایی را
می طلبد که ، هیچکدام ( متأسفانه !) در نیما فراهم نبوده است.
برای من باور کردنی نیست که
آل احمد ، به رغم نزدیکی و حشرو نشر فراوانش با نیما، در شناخت او تا این
حد ناتوان باشد و به بیراهه برود.
نیما ، در سال های بسیار
دور ( 1300 شمسی) در برخورد با مقوله ای از این دست، و رو به رو شدن با
شماتت پدر و دیگرانی که از او توقع رسیدن به « منصب ِ آقایی » را داشتند، در نامه ای به برادرش لادبن ، می نویسد :
« وقتی اداره ی
دولتی را ترک کردم ، بیش از همه پدر من بود که با اقوام من، مشغول ملامت من
شدند. مغزهایی که اوضاع و حیثیات قرون مظلمه و استبداد نشو و نما[یش]
بدهد، از آن ها جز این توقع نمی توان داشت... راست می گفتند، من آدم بدی
هستم . زیرا جنسیت من با آن ها متفاوت است. برای این که به خودم زخمت رسیدن
به منصب آقایی را نمی دهم. برای آن که نمی خواهم ظلم و بدکاری کرده باشم.
همه جور مرا ملامت کردند...عظمت عوالم معنوی من بیش از آن است که متوجه ی
حرکات بدگویان خود بشوم و خیالات خود را ترک کنم ... » ( 78)
نوشته ی آل احمد را پی می گیریم :
«هر سال تابستان به
یوش می رفتند ... اما من دیدم که خود پیر مرد در این سفرهای هر ساله، به
جستجوی تسلایی می رفت. برای غم غربتی که در شهر به آن دچار می شد ... اما
هر سال که بر می گشتند، می دیدی که یوش تابستانه هم دردی را دوا نکرده است.
پیر مرد تا آخر عمر، یک دهاتی غربت زده در جنجال شهر باقی ماند. یک دهاتی
به اعجاب در آمده و ترسیده و انگشت به دهن . »
می دانیم که نیما ، شیفته ی
طبیعت بود. آن سان که به طبیعت و پرندگان سوگند می خورد. ( 79) و درست به
همین اندازه ، گریزان از مردم و شهر بود.( در حالی که بهانه ی شعر و
زندگی اش همین مردم و سرنوشت آن ها بود.)
این یگانگی با طبیعت و در
نتیجه ، گریز از زندگی شهری، در حدی است که ( در نامه ای که به برادرش
لادبن می نویسد و در آن از تصمیمش به پیوستن به نهضت جنگل ـ میرزا کوچک خان ـ می گوید) تنها وصیتش دفن شدن « در وسط جنگل تاریکی [ است ] که ابدآ محل عبور و مرور انسان نباشد ... » ( 80)
گرایش به طبیعت ، برای
نیما، تنها یک کشش ساده نیست. بلکه جوششی است درونی ، همراه با چشم باز و
دل بیدار و پشتوانه ی اندیشه ؛ و درست به همین دلیل است که توصیف نیما از
طبیعت در شعرهایش ، بِکر است و بدیل تاریخی ندارد. چرا که محصول نگاه و
تجربه ی بی واسطه و شخصی خودِ او به زندگی ا ست و نه تکرار گفته های دیگران
:
« مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد،
اندرو خاکستر سردی.
... اجاق سرد
نیما ( در نامه ای که در سال 1301، به دوست جوانی می نویسد ) به این معنی و آن چه که پیشتر گفته شد ، اشاره می کند:
« مکتوب دوم تو
رسید. آب و سبزه و باد و درخت ، همه را در مکتوب خود جمع کرده بودی که به
من نشان بدهی ، شوق به تماشای منظره ی کوهستان داری... اما بهتر این بود،
دوست من ! به جای این که روی قالی بنشینی و برای من چیز بنویسی، روی تخته
سنگ ها می نشستی ، تا طبیعی تر باشد. من ییلاق ترا، که نزدیک شهر است دوست
ندارم. کسی نمی تواند در آن جا به اراده ی طبیعی حرکت کند. اوضاع طبیعت در
آن جا با مصنوعات انسان امیخته شده است.درختی نیست که بی حرکت دست انسان
کاشته شده باشد. غیر از یک رودخانه ی کوچک، که زمزمه ای دارد، آبی نیست که
اراده ی انسان راهنمای آن نشده باشد ... » ( 81)
با این مقدمه ، ببینیم آیا
نیمای متفکری که ما می شناسیم ، همان « دهاتی غربت زده در جنجال شهر» و «
به اعجاب در آمده و ترسیده و انگشت به دهان» است که آل احمد وصفش می کند؟!
توصیف آل احمد از نیما، وصف
دهاتی های هیچ ندان و ساده ی هفتاد ـ هشتاد سال پیش نیست که عبور تند
ماشین ها به وحشت شان می انداخت و بلندی ساختمان ها، انگشت به دهانشان می
کرد و کلاه از سرشان به زیر می افکند؟!
زنده یاد اخوان ثالث ( در یکی از آخرین نوشته هایش در باره ی نیما) شاید ناخواسته ، وصف آل احمد از نیما را تصحیح می کند :
« ... او بر خلاف
ظاهر ساده و روستایی وارش ، بسیار زیرکسار و دانا بود. " زیرکی " ، نه به
معنای ابلهانه و سطحی و معروفش ، " زرنگی"... بلکه به معنای هوشمندی و
نجابت معنوی و بیدارمغزی ... » ( 82)
به مقاله ی آل احمد برگردیم :
« و به همین طریق
بود که پیرمرد ، دور از هر اَدایی به سادگی در میان ما زیست و به ساده دلی
روستایی خویش از هر چیز تعجب کرد و هرچه بر او تنگ گرفتند ، کمر بند خود را
محکم تر بست ، تا آخر با حقارت زندگی هامان اُخت شد...[ ؟!]
برای من سئوال بر انگیز است
که اولاً ـ « به سادگی و دور از هر ادایی زندگی » کردن ، بار معنایی مثبت
دارد. اما، « ساده دلی روستایی » و تعجب کردن از هر چیز، اگر نشان ابلهی
نباشد، یقینأ نادانی را به ذهن تداعی می کند. آیا، نیمایی که به نقد
ِانتقادی « امانوئل کانت » ، فیلسوف آلمانی می نشیند، می تواند همان « ببوی
مازندرانی » باشد که آل احمد تصویر می کند؟
ثانیاً ـ نیمایی که ( به
قول آل احمد ) هرچه بر او سخت گرفتند ، کمربند خود را محکمتر بست چگونه «
آخر با حقارت های زندگی هامان اُخت شد » ؟! آیا از مبانی اعتقادی اش عدول
کرد؟ به کشاله ی ران اسب چموش قدرت چسبید؟ ( 83 ) به آن هایی که بهانه ی
زندگی و شعرش بودند، پشت کرد؟
آل احمد ، نه تنها از «
اُخت شدن نیما ، با حقارت های زندگی هامان » هیچ نمونه و نشانی به دست نمی
دهد ، که بر عکس ( در مقاله دیگری که پس از مرگ نیما می نویسد ) حتی «
مصاحبتش را تطهیر کننده ، از لوث غم های خرده پا » می داند. (84)
مگر « کمربند را محکم بستن »
، کنایه از کنار آمدن با سختی های زنگی نیست؟ کسی که « کمر بند را محکم می
بندد، مگر نه آن است که چشم طمع را برای اُخت نشدن با « حقارت های زندگی
»،کور کرده است؟
موجودی که به گمان آل احمد،
بالاخره با گز و معیارهای زندگی مان کنار آمده و با حقارت های زندگی مان
اخت شده باشد، چگونه می تواند مصداق روایتی این گونه ، از خود ِ آل احمد
باشد :
« همچون مرواریدی
در دل صدف کج و کوله ای در گوشه ی تاریکی از کناره ی پرتی ، سال ها بسته
ماند. نه قصد سیر و سیاحتی کرد و نه آرزوی نشیمن بلند سینه ی زیبای زنانه
ای ؛ و نه حتی آرزوی بازار دیگر و خریداری دیگر را. هر گز نخواست با کبکبه ی
احترامی دروغین ، این عفریته ی روزگار عَفَن ما را زیبا جا بزند . »
اما، آل احمد پس از این
توصیف شاعرانه، در چند سطر بعد ( در عبارتی ) مقاله اش را به چنان تحقیری
از نیما می کشاند که عبارت کذا، تا این اواخر ( به صلاحدید زنده یاد سیروس
طاهباز و یا دیگران ) از مقاله ی» پیرمرد چشم ما بود » حذف می شود. ( در
واقع مقاله پاکسازی می شود؟!)
« مثل این که پیش
از سفر تابستانه به یوش بود . بعد از ظهری به سراغم آمد و بی مقدمه در امد
که : ـ فلانی ! می دانی که دیگر از دست ما کاری ساخته نیست. به اسافل اعضای
خود اشاره کرد » .
اشاره به اسافل اعضاء، همان
عبارت سانسور شده ی مربوط به مقاله ی « پیرمرد چشم ما بود » است که به
گمان آقای شمس لنگرودی ، می بایست « ... دقیق و گویا ... زوایای روح پیر
مرد را آشکار ... » کرده باشد.
قوای جسمی و روحی انسان (
در گذر عمر) دیر یا زود ، به تحلیل می رود. زنان توانمندی باروری شان از
دست می دهند و مردان نیز، قابلیت های جنسی شان اُفت می کند .هیچ استبعادی
ندارد، که عارضه ای از این دست، گریبان نیما را هم بگیرد. تا این جای
حکایت ، نه جای گله ای هست و نه نشان توهینی .
بحث بر سر آن است که طرح
چنین موضوع سخیفی ، در نوشته ای که می خواهد « سوگنامه» ای بر مرگ نیما
باشد، چه موضوعیت و ضرورتی دارد و کجای « روح بزرگ ِ » پیرمرد را بر
خواننده آشکار می کند؟ !
این همه آشفته نگاری و
پریشانگویی ، از زبان و قلم آل احمد، باور کردنی نیست. آیا ، برای «
آسیدجلال یک کلام ادبیات ایران » ( 86)نیمای بزرگ ، واقعیتی بود که به حد
کافی هضم یا درک نشده بود؟
مقاله ی « مشکل نیمای
یوشیج » ( نوشته ی دیگری از آل احمد ، در مورد نیما) دست کم در محدوده ی
شعر و شاعری و نوآوری های نیما، خلاف این را می گوید. چرا که پس از حدود
پنجاه و چند سال از تحریر این مقاله ( به رغم در دست بودن بیش از سیصد
مقاله جدی و کتاب ، در باب شعر و انقلاب ادبی نیما، ) کمتر نوشته ای در
مورد نیما سراغ دارم که به حوزه های گسترده تر و ناشناخته تری ( از آن چه
که آل احمد، از نیما ترسیم کرده است ) دست یافته باشد. پس مشکل را در کجا
است ؟
باید پذیرفت، که در این
مقاله ، نگاه آل احمد به نیما، نگاه ِ از بالای محقق و قصه نویس و سیاست
ورزی است که در آینده ای نه چندان دور ، نه تنها رهبری جریانات روشنفکری را
در مبارزات سیاسی به دست می گیرد ، بلکه در زمینه ی قصه نویسی نیز خود را
در موقعیتی می انگارد که حتی صادق هدایت را هم بدیلی برای خود نمی بیند و
برایش « تره خرد نمی کند» ؟
آیا ، از همین رو نیست که آل احمد ، به رغم وصیت نیما، از مشارکت در جمع آوری و تدوین اشعار و دست نوشته هایش سر باز می زند؟
آل احمد در جایی از این مقاله می گوید :
« ... خیلی ها را دیدم که در محط تنگ این خرابشده ، بر سر کارهای هنری به دیگران حسد می برند، حتی گاهی خودم را ... » .
آیا، بخش هایی از مقاله ی « پیرمرد چشم ما بود » ، بر این اعتراف صادقانه ی آل احمد صحه نمی گذارد؟
وصیت نیما ، آن جا که می گوید : « دکتر
معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند. ضمنأ دکتر ابوالقاسم جنتی عطایی و
آل احمد با او باشند. به شرطی که هر دو با هم باشند...» ، اگر چه (
به درستی ) اهلیت آل احمد را ، در شناخت شعر نیما برجسته می کند؛ اما، از
سوی دیگر ( به دلیل مشروط کردن حضور توأمان آل احمد و دکتر جنتی عطایی، در
کنار زنده یاد دکتر معین ) اگر از تردید وبی اعتمادی نیما نسبت به آل احمد
( و همین طور دکتر جنتی عطایی ) حکایت نکند ( و تنها به عنوان تدبیر و
تمهیدی در پیشبرد هرچه بهتر و معقول تر تدوین نوشته هایش ارزیابی شود ) به
یقین ، حسن ظن تام و تمام نیما نسبت به آل احمد را کم رنگ خواهد کرد؛ و این
معنی ( با توجه به سابقه ی دوستی و مودت خاص بین این دو ) نمی توانست برای
آل احمد ساده برگزار شود و دلخوریش از نیما را به دنبال نداشته باشد.
در واقع ( به گمان من )
تأثیر ناخوشایند عبارت مذکور( در وصیت نامه ی نیما) بر آل احمد و دلگیر
شدنش از نیما، همانقدر قابل فهم است که تمهیدات آل احمد در این مقاله ( که
در دفاع و رفع شبهه از خود ، نیما را به شکل بیمارگونه ای شکاک معرفی می
کند و برای تأیید این ادعا و محکم کردن دفاعیه اش ، شاملو و جنتی عطایی را
هم شاهد می گیرد:
«خودش که دست و پایشرا نداشت، تا کاری را مرتب کند. آن هایی هم که این کار را برایش می کردند ـ شاملوو جنتی ـ گمان نمی کنم تجربه ی خوشی از این کار داشته باشند.»
به یاد بیاوریم که نیما ، در بخشی از وصیت نامه اش با این عبارت که : « ... ولی هیچکس از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرموده اند در کار نباشند» ، شاید اسباب تکدر خاطر شاملو را هم فراهم آورده و در کنار آل احمد قرارش داده باشد؟
... به هر حال و
هرچه که هست ، مقاله ی « پیرمرد چشم ما بود » ، در بیشتر قسمت هایش ، نه
تنها تصویری از نیمای آشنای ما به دست نمی دهد و از آن چه که شایسته ی نامش
است نمی گوید ، که سهل است ، از او پیرمردی « قرقرو » ، « دَم دَمی »، «
درمانده » ، « به طرز بیمارگونه ای ، شکاک » ، « وحشتزده » ، « مُمسِک » ، «
مالیخولیایی » « دهاتی غُربَتزده و به اعجاب آمده و انگشت به دهان » و ...
به دست می دهد.
از این رو ، به
گمان من ، این مقاله ، نه سوگنامه ای برای نیما، بلکه سوء تفاهمی بزرگ برای
انسان اندیشمند و دردکشیده ای است که « تمام هستی اش را به زبان تبدیل
کرده است » . ( 87)
وبلاگ نویسنده : http://www.ahmadafradi.blogfa.com/
ارجاعات :
77ـ نامه ها، ص 695 « ... اگر از قاعدهد ی اخلاقی خود، هیچوقت تجاوز نکرده ام ، در قاعده ی شعرگویی خود، متجاوز قلمداد می شوم.
78ـ نامه ها ، ص 22
79 ـ نامه ها ص 55 و 72
80ـ نامه ها ، ص 25
81ـ نامه ها ، ص 49
82ـ یادنامه نیما یوشیج ، ص 195
83 ـ همان منبع ، ص 208، مقاله ی « نیما دیگر شعر نخواهد گفت »
84ـ همان جا
85ـ همان منبع، ص 233
86ـ لقبی است که برخی قلمزنان ایران ، در سال های دور به آل احمد داده بودند.
87ـ وامی از زنده یاد محمد مختاری . « ری را ، کاری از فرهنگستان مازندران ، به کوشش عباس قزوانچی، 1376 ، تهران ، ص 60 »