نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

خاتمی رای داد، خواهرزاده خاتمی هم رای آورد (کاریکاتور) کاریکاتورها از نیک آهنگ کوثر و اقبال ماهوری، سایت خودنویس http://www.khodnevis.orgخاتمی رای داد، خواهرزاده خاتمی هم رای آورد (کاریکاتور) کاریکاتورها از نیک آهنگ کوثر و اقبال ماهوری، سایت خودنویس http://www.khodnevis.org

خاتمی رای داد، خواهرزاده خاتمی هم رای آورد (کاریکاتور)

کاریکاتورها از نیک آهنگ کوثر و اقبال ماهوری، سایت خودنویس



لومپن، بیکاره، ژنده‌پوش Lumpen





لومپن، بیکاره، ژنده‌پوش Lumpen
دانشواژه‌ی لومپن، اصطلاحی آلمانی است که در معنا، بیکاره و ژنده‌پوش را تداعی می‌کند، اما در مفهوم به قشرهایی از اعضای جامعه گفته می‌شود که بنا به دلایلی از حقوق سیاسی و اجتماعی و غیره محروم شده‌اند. در این دیدگاه، لومپن به معنای رنجبران ژنده‌پوشی به کار می‌رود که قشرهای وازده اجتماع و جامعه را تشکیل می‌دهند. طبقه خود را از دست داده‌اند. به فساد کشیده شده‌اند و فاقد هرگونه ارتباط و همبستگی طبقاتی می‌باشند. این عده در جوامع سرمایه‌داری، اغلب در شهرهای بزرگ، از طریق مشاغل انگلی، غیر تولیدی و غیر اخلاقی-و به طور غالب در شرایط بد و سخت-زندگی می‌کنند. کاربر دانشواژه Lump به معنای ((تندلش)) یا Lumpish به همین معنا و معانی دیگری چون ((لخت)) و ((کودن)) در همین راستا قابل توجه است. این گروه احتمالاً به خاطر پول به هر کار ناپسند و ضد انسانی تن در می‌دهند. دزدان، چاقوکشان حرفه‌ای، اراذل و اوباش، ولگردان، ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و جنایتکاران باجگیر از آن جمله‌اند. لومینیسم از ادبیات سخیفی بهره می‌برد؛ دانشواژگان استخدامی این گروه دربرگیرنده‌ی مفاهیم زشت و غیر اخلاقی است؛ و در تعامل با اعمال آنها قرار دارد.

لومینیسم تا حدود زیادی محصول شرایط در حال گذار است. جامعه قبل از سرمایه‌داری که به سوی صنعتی شدن می‌رود، به ویژه دوران سرمایه‌داری با بیکاری مزمن خود و باور شکست کردن دائمی اقشار مختلف خرده بورژوازی و گرایش دائمی‌اش به تشدید بدبختی و سرگردانی کارگران، سرچشمه پیدایش لومپن‌ها را نمایان می‌سازد. از منظر ادبیات چپ، لومپن پرولتاریا Lumpen Proletariat به دلیل وضع خاص اقتصادی و فرهنگی‌اش، بازیچه‌ی نیروهای راست جامعه و سیاهی لشگر جریان‌های فاشیستی و ا

لومپنیسم و ضد فمینیسم

لومپنیسم و ضد فمینیسم

وقت آن رسیده که مردان به اصطلاح متفکر ایرانی دست از واکنش های عصبی مردسالارانه بردارند

by Azadeh Azad
27-Feb-2012
 در تاریخ ۳۰ اردیبهشت ۱۳۷۳ (۲۰ مه‌ ۱۹۹۴)، آخرین جلسه نقد ادبی "آیینه ها" با حضور آقای محمود دولت‌آبادی و درباره کتاب دو جلدی او بنام "روزگار سپری شده مردم سالخورده" (۱) تشکیل شد. در این جلسه که بیش از صد نفر حضور داشتند، قرار بود که علاقمندان به ادبیات و بویژه آنانی که دو جلد کتاب فوق را خوانده بودند نقدهای خویش را بر این کتاب به گوش نویسنده برسانند. ظاهراً در این نوع جلسات، نویسنده یا صرفاً به نقدها گوش فراداده و یا اگر علاقمند باشد پاسخی هم میدهد.
اولین چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد آن بود که از سی‌ و اندی باصطلاح منتقد، همگی‌ به استثنای سه یا چهار نفرشان به چاپلوسی و تعریف کردنهای اقرار آمیز از آقای دولت آبادی و اثرش پرداختند. آنها که با رضایت خاطر فراوان و موافقت‌های پی‌ در پی‌ نویسنده هم مواجه شده بودند توانستند جلسه نقد ادبی‌ را به "جلسه نان قرض دادن به یکدیگر" تبدیل کنند. برای نویسنده این مقاله که عمری را در جلسات نقد علمی‌، اجتماعی و ادبی غرب گذرانده - جلساتی که در آنها نویسنده و خواننده و منقد در سطحی برابر روبروی یکدیگر قرار گرفته و بطور دموکراتیک به بحث و گفتگو بمنظور شکافتن و تعمیق مطالب و مسائل میپردازد -، محیط دیکتاتور منشانه و پدر سالارانه جلسه کاملا تکان دهنده و غیر قابل تحمل بود. این وضع به اضافه یکدندگی و انعطاف ناپذیری و تکبر خاصی‌ که دولت‌آبادی از خود نشان میداد، و بعد نان و پنیر خوردنش روی زمین در موقع انتراکت - بجای چای و شیرینی‌ معمول و حاضر در آنجا - که لابد علامت روستایی و خاکی بودن او بود، مرا به یاد خانم آشنایی انداخت که مشغول نوشتن تزی در بارهٔ ”لومپنیسم روشنفکران ایرانی‌" است و جای او را برای مشاهدهٔ حالت‌های نویسنده و جوّ استبدادی حاکم بر جلسه خالی‌ احساس کردم.
کاری به مجموعه اشتباهات ادبی‌ اجتماعی آقای دولت آبادی در جلسه ندارم، کاری ندارم به اینکه او یکایک مکاتب موجود در نویسندگی را زیر یک پرچم واحد آورده و "نوعی رئالیسم" خطاب کرد, چرا که "هسته دقیق رئالیسم، ادغام ذهنی‌ واقعیت است"؛ کاری ندارم که او بکلی منکر وجود چیزی بنام "تکنیک" (فن) در نویسندگی بود و تنها به "استیل" (سبک) اعتقاد داشت و اصرار عجیبی‌ هم داشت که لغت تکنیک دیگر هرگز نباید بکار رود، غافل از آنکه، بقول یکی‌ از شرکت کنندگان در جلسه، این مجموعه تکنیک هاست که سبک را میسازد؛ و بالاخره کاری ندارم به اینکه او به خود اجازه داد به جوانانی که هدفشان نویسندگی است توصیه کند که از امواج سیاسی و روابط سیاسی برکنار بمانند چرا که "اینها کارهای بازدارنده اند". البته این مجموعه از اشتباهات میتواند روشنگر بسیاری از مواضع و بینش‌های اجتماعی - سیاسی و ادبی نویسنده بوده و زمینه‌ای باشد برای طرح نقد من از موضع بسیار مبهم دولت آبادی در مورد زنان ایرانی‌ و موضع صریحاً ضد فمینیستی او که در پایین مطرح می‌کنم
یکی‌ از سه‌ چهار منقد جدی که طبیعتاً مورد کم التفاتی آقای دولت آبادی قرار گرفت، خانمی بود که نقد خود را از دو جلد کتاب "روزگار سپری شدهٔ مردم سالخورده" به شرح زیر بیان داشت;
“از زاویه مشخصی‌ به اثر نگاه می‌کنم. دو جلد رمان آقای دولت آبادی مجموعه‌ای از قصه‌های طولانی تر و کوتاه تر را در بر دارد و طبیعتاً شخصیت‌های اصلی‌ جایگاه خاص خود را دارند و به شخصیت‌های کناره‌ای اهمیت دیگری باید داد. اما آنچه در میان همهٔ
شخصیت‌ها و همهٔ حوادث اصلی‌ و حاشیه‌ای بچشم می‌خورد، روش و سیاستی است که نویسنده در بارهٔ زنان پیش گرفته است. از مجموعه دو جلد کتاب، یعنی‌ کم و بیش هزار صفحه، چیزی حدود ۱۸۰ صفحه (نه صفحات کامل) به توصیف زنان و یا توصیف حوادثی که در آن زنان نقش اولیه دارند، اختصاص یافته است. جز بخش زن حاکم در جلد اول، حادثهٔ دیگری که زنی‌ دامن زده باشد و در ساخت داستان بتوان آن را حادثه‌ای یا اتفاقی عمده تلقی‌ کرد، دیده نمی‌شود. عذرا در وهله اول همیشه گریان است و دنباله رو اتفاقاتی است که رخ میدهد. عمه خورشید که تنها امتیازش تمیزی و خوشرویی است. آغازگر هیچ حادثه ای نیست. مادر عبدوس نقش ثانوی دارد، اگر هم سر و کله اش در قصه پیدا میشود برای این است که کتک بخورد. دختران جوان، لاله و طلا، نامشان و وصف شان تک و توک در کتاب می آید اما مدخلیتی در طرحبندی رمان ندارند... بویژه آنکه مستقل نیستند. کسی مثل سامون اگر بیادشان می افتد نه به سبب ویژگی خود آنان، بلکه وجودشان برای اثبات مردشدن سامون بکار گرفته می شود
البته درست نیست بلافاصله حکم کرد که زنان نادیده گرفته شده اند. بلکه این نکته را هم باید درنظرگرفت که با توجه به آنکه حوزه فعالیت اجتماعی مرد خارج از خانه است و زنان، آن هم در بافتی که مورد نظر آقای دولت آبادی است، عموما به « وظایف »
خانگی مشغولند، هیچ نویسنده ای این حوزه را مناسب پرداختن نمی بیند، بخاطر آنکه در این قلمرو امکان آفریدن صحنه های دراماتیک و هیجان انگیزی که خواننده را جلب کند، نمی بیند. منتها در ضمن به این سادگی هم نمی شود از این قضیه چشم پوشی کرد. چون زندگی زنان دیگری کم و بیش به دلیل آنکه برای خواننده جذابیت دارد در رمان آورده شده است. این زنان عمدتا آن دسته از زنانی هستند که با قضاوت های اخلاقی به حاشیه زندگی اجتماعی رانده میشوند (جلد دوم، صص ۱۱۱، ۱۴۶، ۲۵۴). ولی چه در داستان، چه در زندگی، و چه بصورت سمبولیک، نویسندگان مرد را برمی انگیزند که زندگی آنان را دستمایه اثر ادبی خود قراردهند، از آن رو که نخست، زندگی این دسته از زنان امکان پرداخت دراماتیک را دارد و دوم، به سبب آنکه ارتباط با این زنان راحت تر است. قضاوت این نکته که این بازگویی ها تا چه حد بازتاب شرایط واقعی است و از چه دیدگاهی آفریده می شود به عهده خواننده است.
در این رمان با کلیشه هایی نیز روبرو می شویم، از جمله: «کم کاری زنان» و «ناتوانی شان» (جلد ۲، ص ۷۷): « خود خواهر نیمه نفر حساب می شود اصلا!» (جلد ۲، ص ۲۵۱)؛ در تمجید از زنان که «دخترش جسارت چهل مرد را دارد» (جلد ۲ ص ۸۷)؛ یا اینکه افسربانو تهدید می کند لباس مردانه خواهد پوشید تا انتقام بگیرد (گویی با لباس زنانه نمی شود انتقام گرفت) (جلد ۲، ص ۲۳۸)؛ یا وصف لاله و صنوبر، مظهر پاکی در کتاب، که «انگار اولین و آخرین مادرهاس »؛ و یا سکوت مادر مرد پهلوان تا زمان آزادی پسرش، و یا ذکر مصیبت خاله بیگم در جایی که از پدرش کتک می خورد تا دست از خط نوشتن بردارد
و یا ماجرای زن حاکم که طولانی ترین حادثه در این رابطه است. در این بخش، با این که هر دو دسته قربانی شرایط موجودسان هستند ولی باچنان خشونتی مقابل هم قرار می گیرند که اصلا امکان همدردی از خواننده سلب می شود
به عبارت دیگر، هرجا که قرار است سخنی از زنان باشد باز با همان کلیشه های پیشین وفاداری، فداکاری، گریه مداوم و دل نگرانی های همیشگی زنان که دست و پاگیر است و در یک کلام ضعفشان سنجیده می شود
شاید بشود گفت آقای نویسنده قصد دارند آنچه را که واقعی‌ مینماید باز آفرینی کنند، اما ایشان در ایده آلیزه کردن روابط مردان و شخصیت‌های مرد هیچ کم نمی‌‌آورند. عبدوس که بهر صورت شریر است اما نفرت نمی‌‌آفریند، مظلوم است، قربانی شرایط است و همدردی خواننده را جلب می‌کند. ولی‌ همین استعداد در جلب خواننده به هیچ شخصیت زنی‌ صورت نگرفته است. همهٔ آنان به نحوی حذف شدنی هستند. تنها روسپیان تأثیری تا حدی به یاد ماندنی در ذهن شخصیت‌های اصلی‌ دارند تازه نه بر ما به عنوان خواننده.
البته این موضوع، تنها آقای دولت آبادی و رمان اخیر او را در بر نمی‌گیرد: بی‌ رنگ بودن زنان و روابط مربوط به آنان در ادبیات معاصر بازتاب شرایطی است که می‌خواهد زندگی‌ اجتماعی را به دو بخش عمومی‌ / خصوصی (عمومی‌: بیرون از خانه، محل فعالیت مردان)، (خصوصی: داخل منزل، حوزه فعالیت زنان) تقسیم کند و جامعه بشری را از منفعت درهم آمیزی این دو حوزه بی‌ بهره کند."
برق نگاه‌ها، لبخند‌های مثبت، سر تکان دادن ها و شور و هیجان زنانی که در دو ردیف اول نشسته بودند حاکی از موافقت آنان با منتقدی بود که گویی از زبان آنان و به نمایندگی‌ از آنان نگرش یکی‌ از مشهور ترین مردان نویسنده امروز ایران را در مورد نقش و
جایگاه زنان به زیر سوال کشیده است. بهر حال، پس از پایان نقد، صد جفت چشم در سکوت به دهان دولت آبادی خیره ماند. نقد خانم منتقد که برای او بسیار برخورنده بوده و سخت عصبی و دگرگونش کرده بود با این پاسخ نویسنده "روزگار سپری شدهٔ مردم سالخورده" مواجه شد که، با حفظ ترتیب زمانی‌ متن، آن را به چهار بخش تقسیم کرده‌ام:
". ۱از لحاظ گذشته تاریخی ما، زن بطور تیپیک در مناسبات مقتضی بر زمین جایی‌ دارد. اگر نویسنده ای دچار خبط بشود و زنی‌ پدید بیاورد که میتواند منشأ اثر و عمل تعیین کننده باشد، این ما را از شناخت دور می‌کند".
."۲. در همان موقعیت، زنها طوری عمل میکنند که قابل حذف نیستند. مثلا برای نجات عبدوس فلان زن کار می‌کند؛ و یا مگر نه اینکه زنی‌ بنام عذرا هست که اینهمه زحمت کشید تا دنبال شوهرش راه بیفتد (!)".
۳. ".همچنین، صبوری و بردباری و وفاداری زنان در دورهٔ قدیم بسیار ارزش داشته اند و به نظر می‌‌آید که در دوران جدید برای عدّه‌ای وفاداری زن دیگر آن ارزش سابق را ندارد. ولی‌ صبر و بردباری و وفاداری ارزش‌های ازلی هستند که جای خود را در موقعیت تازه هم خواهند داشت".
۴. "این مقولهٔ عصبی در بارهٔ زن و مرد در آمریکا که یک بازی است و فمینیسم نام دارد، بهدر دادن انرژی انسانی‌ است. من فکر نمیکنم در این رمان انسان باید مجال پرداختن به این نکته را بخود بدهد. انسان به عنوان عام آنقدر پایمال است که دیگر نمی‌شود به این امر پرداخت که کدام پایمال تر است، زن یا مرد. و به هر حال، وفاداری و سازگاری و بار سنگین زندگی‌ را بدوش کشیدن، حتی اگر بیشتر از مرد باشد، بد نیست
هدف من از نوشتن این مقاله، نه یک نقد ادبی‌، که نقدی اجتماعی است بر پاسخ آقای دولت آبادی به نقد ادبی‌-اجتماعی بالا که از اثر او بعمل آمد
۱. بخش اول پاسخ دولت آبادی در تضاد کامل با محتوای یکی‌ دیگر از آثارش به نام "جای خالی‌ سلوچ" (۲) قرار می‌گیرد. در کتاب "ما نیز مردمی هستیم" (۳) که حاصل گفتگوی امیر‌حسین چهل تن‌ و فریدون فریاد با اوست، در بخش "... تا سلوچ" چنین می‌‌خوانیم:
در صفحات ۱۳۵، ۱۳۶، ۱۳۷ " - چهل تن‌: مرگان - نام زنی‌ است که "جای خالی‌ سلوچ" با او شروع میشود، و با همین زن هم هست که داستان خاتمه پیدا می‌کند، و این البته اتفاقی هم نیست. بخاطر اینکه این زن یک حضور مداوم دارد در سر تاسر داستان و شاید بشود گفت اصلی‌‌ترین محور داستان را هم اوست که تشکیل میدهد، و این زن که عادی‌ترین نمونهٔ یک زن روستایی ما میتواند باشد، در "جای خالی‌ سلوچ" خیلی‌ عظیم و قدرتمند جلوه گر‌ میشود، یک زن قدرتمند در مواجه با حوادثی که در طول داستان برایش اتفاق می‌‌افتد... حتی از زنهای کلیدر خیلی‌ بزرگتر است.... میخواستم راجع به مرگان کمی‌ صحبت کنید.... میخواستیم ببینیم که آیا واقعا در واقعیت بوده، در فامیلی شما، در همسایگی شما، در زندگی‌ تان به طور کلی‌، یک هم‌چین زنی‌ بوده؟ یا مطلقاً ساختهٔ ذهن شما است؟...
دولت آبادی: حقیقت این است که من، از دوران بچگی‌، از مادرم و گهگاه از پدرم و جابجا - خیلی‌ کمتر - از دیگران می‌شنیدم که زنی‌ بوده است به نام مرگان. پدرم - که روانش شاد باد - معتقد بود مرگان به زبر میم، یعنی‌ کشنده شکار، و در آغاز این نام خاص که آمیخته با شخصیت آن زن بود، در ذهن کودکانهٔ من، آثاری خاص به جا گذاشته بود. به خصوص که هر وقت مناسبتی در گفتگو‌ها پیش می‌‌آمد، در مورد امکانات و توانایی‌ زن، مرگان جامعه ترین مثال بود. زنی‌ بود که قهرمانانه زندگی‌ را اداره کرده بود و از پاس تمام دشواری‌ها، به بهای رنج و فرسودگی بر آمده و زندگی‌ را به سامان رسانیده بود.... نکتهٔ دیگری که دور از شنیده‌ها و بیشتر مشاهدات من بود، مهاجرت ناگهانی مرد‌های ناچار و لاعلاج بود که زن و فرزندان خود را به امان خودا گذاشته و رفته بودند بی‌ آنکه پشت سر خود را نگاه کنند، یا مجال نگریستن بیابند - چه بسا که مرده یا تباه شده بودند. پس در اطراف زندگی‌ ما کم نبودند بیوه‌ها و فرزندانی که بی‌ پدر و بی‌ سرپرست روزگار میگذرانیدند و خانمان با مدیریت مادر، صد البته با جور و تحقیر، اداره میشد".
در صفحهٔ ۱۴۳، " فریاد:.... در "جای خالی‌ سلوچ"، اول مرگان بود که ظهور کرد و سایه خودش را بر همهٔ جهات انداخت و بعد شخصیت‌های دیگر در ارتباط با او خودشان را بهش نزدیک کردند و مناسبات را برقرار کردند
دولت آبادی: این درست است که شما میگوئید....
در صفحات ۱۴۴ و ۱۴۵: " - چهل تن‌: اما خصوصیت جالب مرگان، سماجت اوست برای زندگی‌ کردن، به خصوص در غیاب شوهرش، که شوهر میتواند برای هر زن ایرانی‌ تکیه گاهی‌ باشد در رویا رویی با مشکلات. اما این سماجت او، به حدی است که حتی وقتی‌ همهٔ فرزندانش بر علیه او هستند - مثل مورد آن زمین که حتی پسر‌هایش، یکی‌ بی‌ تفاوت است و دیگری مصر که مرگان از زمین دست بکشد - باز هم او به تنهایی مقاومت می‌کند ".
در صفحات ۱۵۸ تا ۱۶۰، "- فریاد:... من حس کردم که اگر اسم این کتاب "جای خالی‌ سلوچ" نبود، می‌توانست نان باشد، مبارزه به خاطر نان، آن چیزی که بشر از ابتدای حیاطش تاا به امروز با آن دست به گریبان است در همهٔ جوامع. در جوامع آمریکای لاتین، آفریقا، آسیا، و کشورهای دیگر می‌‌بینیم که انسان همه‌اش بدنبال اینست که زنده بماند و برپا بماند، و حالا می‌‌بینیم، زنی‌ که در جامعه ما ضعیفه خوانده میشود، تنها مانده و بدون پناهگاه و نمیدانم در فرهنگ های دیگر چقدر وجود یک مرد برای یک زن اهمیت دارد و تکیه گاه است. ولی‌ برای یک زن ایرانی‌ به خصوص یک زن روستایی در کنار مردش بودن یعنی‌ همه چیز. برای همین است که هدایت مضمون یکی‌ از بهترین داستان هایش را همین گمشدن یک مرد برای یک زن قرار داده که شما خوب از آن بهره گرفته‌اید و بسط و گسترشش داده ا‌ید.
- دولت آبادی: یکی‌ از تاکیدهای که همیشه داشته‌ام، این بوده که بگویم زن در جامعه ما اتفاقاً در همهٔ دوره‌ها کار میکرده و شما اگر به لباس زنان زرتشتی به عنوان قدیمی‌ ترین زنان ایران توجه داشته باشید، می‌ بینید که این لباس، لباس کار است: یعنی‌ لباسی است که هیچ گونه مزاحمتی برای زن در حین انجام کار بوجود نمی‌‌آورد، در عین حال که از لحاظ حجاب و پوشش هم متین است.
- چهل تن‌: شبیه لباس‌های زنان گیلانی است
دولت آبادی: بله. و لباس‌های زنان ایران در ایلات و عشایر هم در عین حجب و پوشیدگی و متانت هیچ گونه مانعی در امر کار و تولید نیست و هنوز به چشم میتوانیم ببینیم که زنان ما در جاهای مختلف ایران پا به پای مرد کارهای دشوار انجام میدهند، در امر دامداری، کشاورزی، نساجی و غیره... و در سهمی که از عذاب زندگی‌ میبرند و نیرویی که در مقاومت و سختکوشی در برابر این زندگی ‌ مصرف میکنند هم هیچ کم از مردها ندارند. کدام پسر ایرانی‌ را شما می‌بینید که نسبت به مادرش احساس دین در رشد و پرورش خودش، بیش از آنچه که نسبت به پدرش دارد، نداشته باشد. در این مایه کوشش خود به خودی من این بوده که شخصیت واقعی‌ زن به عنوان نیروی بسیار ارزنده به تجلی در بیاید در کارهایم و اینطور که میبینم کم و بیش تا اینجا توفیقی حاصل کرده ام. باز آفرینی مرگان هم همچون اعتراض من، و همچنین اعتراض مرگان به این زندگیست که به ستم بر او و بر امثال او روا داشته میشود؛ و مقاومت و سختکوشی مرگان و تحمل و سماجت او در عین حال نفی این انگ ناتوان بودن است. مثل یک ماده ببر از زندگیش دفاع می‌کند، آنرا دگرگون میکند و حتی پا به پای دیگران وقتی‌ که لازم بشود با فردایی مبهم رو در رو میشود، و به نظر من جز اینکه این رفتار ها زیباتر از رفتار‌های یک مرد است در قبال حوادث، هیچ تفاوتی نسبت به هم ندارد، پس در نظر من، زن نیمی از اندام جامعه است و من دلم می‌خواهد این نیمه بسیار بارور و ارزندهٔ جامعه، از قید بهتان ناتوانی در واقعیت رها بشود، و راستای سازنده‌ای در زندگانی‌ و مسائل فراخور اجتماعی پیدا بکندا، و به همین خواست است که به قهرمانان زن در کار‌هایم چنین توجّهی داشته‌ام و از این پس هم توجه خواهم داشت و تا حالا مرگان یکی‌ از نمونه‌های مورد علاقه خودم بوده و هست."
بدین ترتیب، از یکسو، اگر اظهار نظر آقای دولت آبادی را در جلسهٔ نقد ادبی‌ ۲۰ مه‌ ۱۹۹۴ جدی بگیریم، که در مناسبات مقتضی بر زمین، "اگر نویسنده‌ای دچار خبط بشود و زنی‌ پدید بیاورد که میتواند منشأ اثر و عمل تعین کننده‌ای باشد، این ما را از شناخت دور می‌کند"، آشکار است که او در گذشته‌ای نه چندان دور با نوشتن کتاب "جای خالی‌ سلوچ" و آفریدن قهرمانی چون مرگان که منشأ اثر و عمل تعیین‌کننده بوده است، دچار اشتباهی بسیار شده بزرگ شده و ما خوانندگان را از شناخت موقعیت زن روستایی ایرانی‌ کاملا دور کرده است. شاید که دولت آبادی در قبال این اشتباه خود معذرتی رسمی‌ و عمومی‌ به خوانندگان "جای خالی‌ سلوچ" مدیون است. از سوی دیگر، اگر اظهار نظر‌های او را در کتاب "ما نیز مردمی هستیم" در بارهٔ کتاب "جای خالی‌ سلوچ"؛ مبارزات و اعمال تعیین‌کننده مرگان، این زن روستایی که سازندهٔ کل بافت داستان است، و در بارهٔ نقش عمدهٔ زنان ایرانی در تولیدات روستایی و بزرگ کردن فرزندان و مقاومت قهرمانانهٔ آنان در مقابل سختی‌های زندگی‌ جدی بگیریم، در این صورت چاره‌ای نداریم جز آنکه پاسخ غاریب او را به خانم منقد در جلسهٔ ۲۰ مه‌ ۱۹۹۴ یک پاسخ واکنشی، غیر مسئولانه و ناشی‌ از عدم عتماد بنفس یک مرد نویسندهٔ ایرانی‌ بدانیم که - با وجود ادّعا‌یش مبنی بر اینکه در زمینهٔ کار خودم از نوعی عتماد بنفس برخوردار هستم" (ما نیز مردمی هستیم، صفحه ۳۱۹) - وقتی‌ در برابر صد نفر شرکت کننده حاضر در یک جلسهٔ عمومی‌ مورد نقد زنی‌ با فراست و آگاه تر از خود در حوزهٔ روابط زن و مرد قرار گرفت، احتمالاً به مردانگی شکننده اش خدشه وارد آمد و اعتماد بنفس خود را از دست داد.
به عبارت دیگر، ما خوانندگان هنوز نمی‌دانیم که کدامیک از اظهار نظر‌های متضاد و آشتی‌ ناپذیر دولت‌آبادی را بعنوان بینش واقعی‌ او از موقعیت زنان در "مناسبات مقتضی بر زمین" را باور کنیم: نطق طولانی و قالبی‌ اش را در بارهٔ اهمیّت نقش زنان در حضور دو مصاحبه کننده همگن خود و در محیطی‌ امن و امان و بدون چالش، و یا جملهٔ کوتاه، قاطع و خود به خودی آاعاش را در بارهٔ دچار خبط شدن نویسنده‌ای که زنی‌ مانند مرگان پدید می‌‌آورد در پاسخ به خانمی که در جلسه‌ای عمومی‌ بی‌ اهمیتی نقش زنان و کلیشه‌ای بودن شخصیت‌های آنان را در بافت آخرین کتاب او متذکر شد ؟ این سوالی است که فقط خود دولت آبادی میتواند بدان پاسخ بدهد.
۲. بخش دوم پاسخ دولت آبادی نشان میدهد که او بی‌ رنگ بودن زنان و روابط مربوط به آنان، نقش‌های ثانوی و کمکی‌‌شان، منفعل بودنشان، عدم قابلیت شان برای جلب همدردی خواننده را دلایل کافی‌ برای حذف شدنشان در رمانی که نه در بارهٔ مردان یا "مردان بدون زنان"، که در بارهٔ مردم روستایی بطور کلی‌ است نمی‌‌بیند. نویسندهٔ مورد بحث با گفتن اینکه "فلان زن برای نجات عبدوس کار می‌کند" و یا "مگر نه اینکه عذرا اینهمه زحمت می‌کشد تا دنبال شوهرش راه بیفتد" اصلا نکتهٔ منقد را نگرفت و نشان داد که نقش کمرنگ و کمکی‌ زنان و یا دنبال‌روی آنان را در بافت داستان "روزگار سپری‌شدهٔ مردم سالخورده" علناً تاکید می‌کند. غافل از آنکه ادبیات مردسالارانه و نویسندگان مردسالار - چه زن و چه مرد - از عوامل عمدهٔ فرهنگ تداوم و تقویت نظام پدرسالاری / مردسالاری حاکم بر جامعه ما هستند. این نظام، زندگی‌ اجتمایی را بطور مصنوعی و با زور و استبداد و قدرت ورزی به دو حوزهٔ عمومی‌ (اجتماع) و خصوصی (خانواده)، مردانه و زنانه، اصلی‌ و ثانوی، فعال و منفعل، عقلانی و عاطفی، و غیر تقسیم کرده است، تقسیم بندی‌ای که برای حفظ این سیستم و صرفاً در جهت منافع مردان، حتی ضعیف ترین و ستمدیده ترین آنها در مناسباتی غیر از مناسبات ویژه زنان و مردان - از قبیل مناسبات طبقاتی، عمل می‌کند.
۳ - دولت آبادی، در بخش سوم پاسخش به خانم منتقد، همین سیاست مردسالارانهٔ تصدیق کلیشه‌ها و ارزش‌های به قول خودش "ازلی" زنانگی و مردانگی را دنبال می‌‌کند. او، صبر و بردباری و وفاداری زنان را ارزش‌های ازلی میداند و تصوّر می‌کند که این ارزش‌ها، بهمراه صفات مردانه خوانده شدهٔ جسارت و جنگ‌جوئی و پرکاری و انتقام‌جوئی و خشونت‌ورزی، جای خود را در موقعیت تازه مناسبات سرمایه‌داری نیز خواهند داشت.
آقای دولت آبادی که بر طبق گفته‌هایش در کتاب "ما نیز مردمی هستیم" سخت به هر گونه نظام طبقاتی (طبقات تولیدی در حیطه عمومی‌ زندگی‌ اجتماعی) اهمیت میدهد و از آن بیزار است، به عنوان یک مرد از عضویت خویش در گروه استیلاگر مردان در نظام پدرسالاری / مردسالاری کاملا راضی‌ بنظر میاید - نظامی که شامل طبقات زن و مرد در حیطه خصوصی تولید مثل و تولید خانگی بی‌ مزد و نامرئی برای خدمت به شوهر و بزرگ کردن کودکان یا همانا تولید و بازتولید انرژی انسانی‌ است. این عدم حساسیت و عدم آگاهی‌ او از ماهیت غیر‌انسانی‌ یکی‌ از اساسی‌ترین مناسبات اجتماعی موجود در جوامع معاصر منجمله ایران، یعنی‌ مناسبات انقیاد - استیلأ میان زنان و مردان، برای نویسنده‌ای که خود را "مردمی" و "متعهد" می‌‌خواند (در "ما نیز مردمی هستیم")، نشاندهندهٔ عدم بینش او نسبت به واقعیات اجتماعی و درونیت‌های ویژه زنان است.
در اینجا ارائه توضیحاتی‌ در بارهٔ مفهوم زنانگی و مردانگی یا گن زنانه و مردانه (که بعنوان مترادف Gender پیشنهاد می‌کنم) لازم بنظر می‌‌آید. گن(Gen) واژه اي است فارسي بمعناي خص يا خصوص يا ويژگي (لغت نامه دهخدا) که برای بیان تفاوت‌های رفتارهای زنان و مردان - تفاوت‌هایی‌ که در فرهنگ‌های سنتی‌ و ماقبل سرمایه داری تا حدود زیادی جهان شمول‌اند - بکار میرود. گن، ابزارها، تکالیف، اشکال سخنوری، ژست‌ها، درک از زمان و مکان و ادراکاتی را که به مردان مربوط است، از تمام آنچه که به زنان مربوط میشود مشخص می‌کند. این پیوند‌ها و تفاوت‌ها اجتماعی اند، چرا که ویژهٔ زمان و مکان خاصی‌ بوده و ابدی و ازلی نیستند. همهٔ جوامع ماقبل سرمایه‌داری به یک گن واحد زنانه و یک گن واحد مردانه معتقد‌اند و آنها را مکمّل یکدیگر میدانند. ولی‌ ماهیت این پیوند‌های تکمیل‌کننده همیشه غیر متقارن و آنهم غیر متقارن بر علیه منافع زنان بوده، چرا که در چارچوب سیستم پدرسالاری / مردسالاری قرار داشته است، سیستمی‌ که غالباً شکل یک قدرت مردانهٔ مطلق را بخود می‌‌گرفته‌است و می‌گیرد. افسانه‌ها و سیستم‌های فلسفی‌ متعدد بر روی سیستمی‌ از مقولات دوتایی بنا شده‌اند که مردانه را مخالف زنانه قرار میدهد، همانطور که برتر را مخالف مادون. در جوامع پدرسالاری مبتنی‌ بر گن‌های زنانه و مردانه انعطاف ناپذیر، غالباً خصلت‌های مثبت، خصلت‌های مردانه هستند: ثبات هیجانی، استقلال، شجاعت و جسارت، فعال بودن، خلاق و بافراست بودن. در عوض، خصلت‌های منفی‌ غالباً خصلت‌های زنانه هستند: هیستریک بودن، سبک‌سری، پرگویی، مکار بودن، عشوه‌گر‌، منفعل و ضعیف بودن، و غیره. البته این تقسیم‌بندی‌ها از یک جامعه سنتی‌ به جامعه سنتی‌ دیگر فرق می‌کند، ولی‌ هر آنچه که مردانه تلقی میشود مثبت است و هر آنچه به زنان نسبت داده میشود، منفی‌ است. مثلا هرزگی، زمانی‌ که در پیوند با زنان است، خصلتی است منفی‌، ولی‌ بمحض آنکه جزٔ خصایص مردانه قرارمیگیرد، مثبت و جالب میشود. همچنین است در مورد انتقام‌جوئی. از این روست که افسر‌بانو برای "انتقام‌گیری" - این صفت به اصطلاح مردانه - از زبان دولت آبادی تهدید می‌کند که لباس مردانه خواهد پوشی\د.
ولی‌ عمده‌ترین ایرادی که در این بخش از پاسخ دولت آبادی میتوان گرفت آنست که گن‌های زنا نه و مردانه، زنانگی و مردانگی، بر خلاف نظر او ارزش‌های همیشگی و ماندگار نیستند. در واقع، توجه دولت آبادی به این امر که "در دوران جدید برای عدّه‌ای وفاداری زن دیگر آن ارزش سابق را ندارد" کاملا درست است، چرا که از بین رفتن تدریجی‌ گن‌های روستایی زنانه و مردانه یکی‌ از سرو تعیین‌کننده ظهور و پیشرفت سرمایه‌داری و سبکی از زندگی‌ است که به کالاهایی که بطور صنعتی تولید شده وابسته است. گفتار عادی عصر صنعتی و ما‌بعد صنعتی، هم فاقد گن‌های بسیار مشخص زنانه و مردانه است و هم مبتنی‌ بر تبعیض جنسی‌ و مرد پرستی‌ (Male Chauvinism) است. زبان صنعتی شده خالق و تقویت‌کننده چشم‌اندازی بدون گن‌های انعطاف ناپذیر زنانه و مردانه است. و آقای دولت آبادی سخت در اشتباه است اگر فکر می‌کند که صبر و بردباری و وفاداری از جانب زنان جای خود را در موقعیت تازه (نظام سرمایه داری و مصرف‌گرایی) نیز خواهند داشت، چرا که نظام سرمایه داری در روند تکاملش پایه‌های نظام پدرسالاری/مردسالاری را از طریق آماده سازی زمینه‌های مبارزات حق‌طلبانه زنان سست کرده و باعث میشود که نظام مردسالاری به گونه‌ای رقیق‌تر و متفاوت با جوامع روستایی در ادغام با آن (سرمایه‌داری) به حیاتش ادامه دهد. به علاوه، یک جامعه صنعتی فقط زمانی‌ میتواند موجود باشد که نوعی انگاشت‌های تک‌جنسی‌ (Unisex) را تحمیل کند: این انگاشت که هر دو جنس- برای کار واحدی ساخته شده‌اند، واقعیت واحدی را مشاهده میکنند، و با اختلافات ظاهری اندکی‌، نیاز‌های واحدی دارند. در یک چنین موقعیتی، این انگاشت‌های غالب لزوم صبوری و بردباری زن و وفاداری او نسبت به مرد را در بافت روابط انقیاد - استیلأ میان زنان و مردان، که کماکان ولی‌ با شدتی کمتر بجا مانده است، از میان برده یا دست کم آن را بی‌ اهمیّت میگرداند. در جوامع شهری صنعتی، دیگر نمیتوان حدفاصلی به روشنی جوامع روستایی ترسیم کرده و خصایص زنانه و مردانه را به آسانی از هم جدا نمود. به کمک مکتب‌های جدید روانشناسی‌، حالا روز به روز بیشتر در‌می‌ یابیم که ویژه‌گی‌ های به اصطلاح مردانه را میتوان به درجات متفاوت در زنان دید و همینطور ویژه‌گی‌ های باصطلاح زنانه را در مردان. اما این واقعیت، یعنی‌ انگاشت‌های تک‌جنسی‌ و مکتب‌های جدید روانشناسی‌، تقسیم‌بندی اولیه مبنی بر گن را کاملا کنار نمی‌‌گذارد - بلکه به عکس - تحقیق در بارهٔ خصوصیاتی را که زنانه یا مردانه شمرده میشوند ضروری تر می‌کند.
در جوامع شهری صنعتی، تصوری قالبی از زنانگی وجود دارد و این تصوّر زیربنای فعالیت‌های عملی‌ در بخش‌های گوناگون زندگ اجتماعی است. از چند و چون آداب و رفتار روزمره گرفته تا مسائل مربوط به تحصیل و انتخاب شغل و کارهای اجتماعی، در ملاحظات استخدامی، در پیشگیری از جرم و نحوهٔ برخورد با متجاوزین، در مطبوعات و سینما و ادبیات، در اژاب سیاسی، در تبلیغات و فروش کالا و همینطور در آرا و عقاید. هر چند جای تردید نیست که در این نوع جوامع ایده‌ای افلاطونی در مورد زنانگی وجود دارد، ولی‌ بهنگام تعریف آن با مشکل روبرو می‌شویم، چون تقریبا به تعداد آدم‌ها نظر‌های مختلف وجود دارد و بزحمت میتوان حتی دو خصیصه اساسی‌ را نام برد که عامه مردم این جوامع و یا دست کم اکثریتی از صاحبنظران بر آنها توافق داشته باشند. برخی‌ نظریه‌پردازان کوشیده اند یک ویژه گی بنیادی را سر نخ اصلی‌ شخصیت زنانه معرفی‌ کنند. یکی‌ آن را " تهییج پذیری" میداند، به نظر دیگری این ویژگی "آسیب پذیری" است، و در نظریه فروید اساس زنانگی را "انفعالی‌بودن" تشکیل میدهد. حتی اگر خود را به فهرست کوتاه عدّه‌ای از صاحب‌نظران محدود کنیم، نه تنها در پاره‌ای نکات خاص به تناقض بر می‌خوریم بلکه با تنوع حیرت‌انگیزی از ویژه گی‌ها که به نظر آنها مشخصهٔ زنانگی به حساب آمده‌اند روبرو می‌شویم. کوشش برای تهیه جدولی‌ از ویژگی‌های زنانه و فهرست کردن موارد موافقت یا مخالفت نویسندگان مربوطه محکوم به شکست است زیرا به زحمت میتوان برای دیدگاه‌های متفاوت آنها اساس مشترکی یافت.
دو عامل بسیار مرتبط با یکدیگر نگرش جامعه شهری صنعتی را نسبت به زنان مشخص میکنند. یکی‌ اینکه بر مبنای شواهد روانشناختی و جامعه‌شناختی‌ روز به روز این اعتقاد بیشتر پا می‌گیرد که ویژه‌گی‌های شخصیت محصول بی‌ واسطه علایق و مشوّق‌هاست و مطابق با نقش اجتماعی فرد در هر فرهنگ شکل می‌گیرد و "جنس" فقط یکی‌ از شرایطی‌است که این نقش اجتماعی و به تبع آن ویژگی‌های شخصیت را تعیین می‌کند. از میان سایر شرایط باید به طبقه اجتماعی، پیش‌زمینهٔ مذهبی‌، سن، قومیت، شغل، روابط خانوادگی، تربیت اولیه، امکانات پیشرفت قرارداد‌ها و سنت‌های اجتماعی و آمادگی جسمی‌ و روانی‌ فرد اشاره کرد.
استنتاج منطقی این جریان فکری، دیدگاهی است که تفاوت‌های فردی را بر تفاوت‌های گروهی مقدم و مسلّط می‌‌شمارد. و آنچه که این جریان را در زمینهٔ خاص مورد نظر من تقویت می‌کند مشارکت هر چه بیشتر زنان در همهٔ زمینه‌های اجتماعی و تردیدی است که بدنبال آن در نظریه سنتی ارتباط "جنس" با خصوصیت‌های روان‌شناختی‌ (گن) حاصل میشود. هر چند عصر حاضر دوره‌ای انتقالی بشمار می‌‌آید و اثر سنت‌ها بسیار قوی است، ولی‌ از هم اکنون روشن است که هر چه بیشتر زنان از عهده وظایفی که سابقا خاص مردان بوده است بر‌آیند، خصوصیاتی که پیش از این "مذکّر" شمرده میشد بیشتر در آنها پرورده میشود، و بنا‌بر‌این بیش از پیش روشن خواهد شد که این ویژه‌گی‌ها محصول ذاتی جنس مو‌ٔنت و مذکّر نیستند بلکه به نقش اجتماعی مربوط می‌‌شوند و با تغییر این نقش، آنها نیز تغییر می‌‌کنند.
۴- دولت آبادی در بخش آخر پاسخش، با اتخاذ یک موضع دفاعی مردان ضعیف، یعنی‌ با اتخاذ موضعی ضد فمینیستی، آخرین حملهٔ عامیانه خود را بر علیه خانمی که بخود اجازهٔ نقد از "کاندیدای جایزهٔ نوبل در ادبیات" را داده بود وارد آورد. او نقد خانم مورد نظر را به حق فمینیستی خوانده و فمینیسم را به ناحق و با کمال نا‌آگاهی‌ و غرض‌ورزی یک "مقولهٔ عصبی" و یک "بازی" که "بهدر دادن انرژی انسانی‌ است" خواند. وقتی‌ میگویم با کمال نا‌آگاهی و غرض‌ورزی، نه تنها آن را با اعتقادی قاطع میگویم، که با خجالت از اینکه چرا جامعه ایران فاقد مردان واقعا روشنفکر است، و چرا اکثریت مردان شاعر و نویسنده و "متفکر" ایرانی‌ در حیطه مربوط به روابط زن و مرد اینقدر عقب افتاده، مغشوش، مرد سالار و کوته بین اند.
واقعیت آن است که واکنش های کوتاه بینانه محمود دولت آبادی و مردانی نظیر او ریشه در ترس عمیق شان از عقایدی دارد که قدرت ورزی های مردانه را زیر سؤال میبرد. همچنین، فمینیسم نه یک "مقوله عصبی" , که مجموعه ای از تئوریهای پویا و جنبش های مترقی اجتماعی - سیاسی و فرهنگی است که سابقه اش در اروپا به سیصد سال پیش باز میگردد، در انقلاب های اواسط قرن نوزدهم آن خطه نقشی اساسی داشته، از اوائل قرن بیستم به بسیاری از کشورهای خاورمیانه رسوخ کرده‘ و از اواخر سالهای ۱۹۶۰ تا به امروز به چنان حدی از رشد تئوریک و تاثیرات عملی رسیده است که گرایشات گوناگون و دست آوردهای متعدد آن، نه به عنوان یک بازی، که به مثابه شاخه ای از علوم انسانی - اجتماعی تحت عنوان "مطالعات زنان"، نه فقط در "آمریکا"، که در یکایک دانشگاه های غربی و در پاره ای از کشورهای درحال توسعه، از هندوستان گرفته تا به آرژانتین، و حتی گهگاهی در خود ایران، تدریس میشود.
چگونه میتوان مبارزات سیصد ساله و شاید سه هزار ساله زنانی را که خواهان از میان بردن نظام پدرسالاری / مردسالاری و رابطه انقیاد - استیلاء میان زن و مرد در حیطه های خصوصی و عمومی زندگی اجتماعی بوده اند و هستند، "بهدر دادن انرژی انسانی" خطاب کرد؟ چگونه نویسنده ای که خود را "مردمی" خطاب میکند میتواند به خود اجازه دهد به منقدی بگوید که در این رمان یا آن رمان انسان نباید مجال پرداختن به نقش کمرنگ و ثانوی زنان را که بیش از نیمی از "مردم" را تشکیل میدهند بخود بدهد؟ و این "انسان به عنوان عام" آقای دولت آبادی دیگر چه مخلوقی است که نه در روستاهای ایران که در هیچ کجای کره زمین هم یافت نمیشود؟ مگر نه اینست که انسان ها با خصوصیاتی از قبیل جنس و گن و سن و طبقه اجتماعی و قومیت و نگرش های بیرونی و درونی خود از یکدیگر متمایزند و فردیت خاص خود را، حتی اگر ضیف و بازنشناخته باشد، دارا هستند؟ و چرا نمیشود به این امر پرداخت که مرد پایمال تر است یا زن؟ این کدام یک از منافع آقای دولت آبادی است که او را وامیدارد در یک جلسه عمومی اعلام بکند که "به هر حال [برای زن] وفاداری و سازگاری و بار سنگین زندگی را به دوش کشیدن، حتی اگر بیشتر از مرد باشد بد نیست"؟ استثمار زن برای چه کسی بد نیست؟ برای مردانی چون آقای دولت آبادی که فرصت نگارش کتاب هایش تنها و تنها در گرو استثمار خانگی و روزانه "زن خوب و فرمانبر و پارسا" یش است، زنی که در کنار زایش های واقعی و غیر سمبولیک خود، ناهار و شام آماده او را سالهاست که جلویش میگذارد و وقت و انرژی و پتانسیل شکوفا نشده خود را وقف نگهداری از او و فرزندان او میکند تا شاید جناب آقای نویسنده بتواند با زایش های متعدد سمبولیک خود هم عدم قدرت زایش بیولوژیک اش را جبران کند و هم عمدتا زندگی مردان روستایی ایران را از دیدگاه مردسالارانه خود به عنوان بازتاب زندگی عموم مردم روستایی ایران، منجمله زنان، به نمایش بگذارد؟
در متن اوج گیری مبارزات زنان ایران برای دست یابی به حقوق فردی و اجتماعی شان، وقت آن رسیده که مردان به اصطلاح متفکر ایرانی دست از واکنش های عصبی مردسالارانه خود برداشته و از راه مطاله آثار فمینیستی و شناخت دست آوردهای جنبش های آزادی بخش زنان در شرق و غرب، خود را با یکی از مترقی ترین جریانات سیاسی عصر حاضر آشنا سازند. و بنظر نویسنده این مقاله، اگر آقایان زن ستیز مایل به اظهار نظرهای شفاهی و کتبی بر علیه مکتب فمینیسم هستند، بهتر است که ابتداء ریشه های اجتمایی - تاریخی، انگاشت های محوری، اصول تئوریک، سیاست های اجرایی و شناخت شناسی گرایش های گوناگون این مکتب جامعه شناسی، سیاسی، فلسفی و ادبی را از قبیل لیبرال فمینیسم، سوسیال فمینیسم و رادیکال فمینیسم مورد مطاله قرار داده و بعد، از هر زاویه و موضعی که تمایل داشته باشند این مکتب رهایی بخش زنان را مورد انتقاد قرار دهند، چون بدین ترتیب لااقل خودشان را در ملاء عام سبک نخواهند کرد. همین و بس، و به امید رهایی آن دسته از "روشنفکرانی" که در تاریکی فرهنگ لمپنی و زن ستیزی بسر میبرند.
منابع
۱. دولت آبادی، محمود.۸۳ ۱۳. روزگار سپری شده مردم سالخورده. نشر چشمه و فرهنگ معاصر، چاپ هفتم، تهران.
۲. دولت آبادی، محمود.۸۰ ۱۳. ما نیز مردمی هستیم. نشر چشمه و فرهنگ معاصر، چاپ سوم، تهران.
۳. دولت آبادی، محمود. ۲ ۸ ۱۳. جای خالی سلوچ. نشر چشمه و فرهنگ معاصر، چاپ نهم، تهران.
" روزگار سپری شده مردم سالخورده "
http://www.adinebook.com/gp/product/9646194834
"جای خالی سلوچ "
http://book.persianblog.ir/post/3
"ما نیز مردمی هستیم "
http://www.persianpersia.com/artandculture/details..

مرتضوی رییس ستاد انتخابات از قول وزیر کشور میزان مشارکت در مجلس نهم را ۳۴ و چند دهم درصد اعلام کرد

mortazavi 120303
گاف صدا سیما در رابطه با انتخابات،
کم حافظگی رییس ستاد انتخابات از قول وزیر کشور میزان مشارکت در مجلس نهم را لو داد
خانم مجری: آقای مرتضوی از دیشب شاهد این بودیم که در برخی از خبرگزاری ها آمار غیر رسمی از میزان مشارکت مردم اعلام شد ستاد انتخابات کشور این آمار رو تایید میکنه ؟ /// مرتضوی: ما آمار غیر رسمی رو که خوب غیر رسمی است ولی آمار رسمیمون اینه که همونه که وزیر محترم کشور اعلام کردند ۳۴ و چند دهم درصد إ إ إ ببخشین ۶۴ و ۴ دهم درصد "ما میزان مشارکتمون بود" (دقت کنيد ۶۴ و ۴ دهم درصد رو که میگه به ما نسبت میده یعنی خودشون جور کردند)
ستاد انتخابات

گفتگوی مجید خوشدل با تقی روزبه:اتحاد و همکاری؛ ‌چگونه و با کدام نیروها؟

گفتگوی مجید خوشدل با تقی روزبه:اتحاد و همکاری؛ ‌چگونه و با کدام نیروها؟


جهان را جنگ و گرسنگی و نابرابری، و ایران را سونامی فقر و زندان و شکنجه فرا گرفته است. و این هم اولویتهای طیفی از نیروهای سیاسی جامعه مان:     
«تحزب کمونیستی طبقه کارگر و چپ غیرکارگری»، «طبقات و دستاوردهای سوسیالیسم»، «تفسیر یا تغییر جهان»، «کمونیزم شورائی یا مارکسیزم انقلابی»، « باز هم در پاسخ به نهادهای ضد همبستگی کارگری»، «آغاز فاز عملی، در طیف بندی طبقات»، «کمی در باره آنارشیسم»، «در باره وحدت اصولی کمونیست ها»، «یکپارچه سازی اپوزسیون مانع رقابت سیاسی است»، «گسترش و سازماندهی تنها راه حل تقابل کارگران»، «زنده باد انقلاب» و ...
افزون بر عناوین بالا و صدها عنوان مشابه؛ هزاران جوابیه ای که بیست و پنج سال زندگی و حیات سیاسی فعالان سیاسی ایرانی را رقم زده است، آیا نشانی از ذهنی گرایی، جزم اندیشی، عدم ارتباط با محیط و عناصر اجتماعی، و به یک معنا آیا پیامی جز بحران هویت در بخشی از خانواده چپ ایرانی نداشته است؟

نکتهٔ یکم: چگونه و در چه فرایندی فعال سیاسی یک جامعه به مرکز عالم؛ به نقطه صفر سقوط می کند؟ اگر بپذیریم «مطلق» ها در خلاء و یا در ساختارهای استبدادی ساخته می شوند، چگونه مطلق های جامعه مان در حضورهای اجتماعی نیز (سخنرانی، مصاحبه با رسانه ها و...) این اجازه را دارند، با استفاده از ضمیر«ما» تفکر، توهم و تخیل خود را به اجتماعی بزرگ نسبت دهند، بی آنکه مورد پرسش قرار گرفته شوند؟

نکتهٔ دوم: برای لحظه ای مطلق های جامعه مان را از تجربه در نظر مجسم کنیم. همانهایی که از تکه هایی از تولیدات اندیشگی دیگران به مطلق هایی رسیده اند که صاحبان آن اندیشه ها برای نفی و نقدِ «مطلق» ها سالها اندیشیده اند و سپس تولید فکر کرده اند. در چه فرایند و در کدام محیط های اجتماعی این طیف از «سخنرانان» و «تحلیل گران» قادر بوده اند، با مثله کردن تلاش های فکری دیگران، واقعیتها را جعل کنند، اذهان مخاطب را برای صباحی به گروگان گیرند، و سپس بر روی خود و دیگران شمشیر کشند؟


نکتهٔ سوم: به «خود»مان نگاه کنیم: در اجتماعی بیست نفره، بیست نظر مطلق، بیست نوار سخنرانی، بیست مشت گره کرده را به چشم می بینیم. در اینجا گوش ها بسته است، دهانها باز. همه در حال تأکید اند، عصبی، پرخاشجوی، همه حق به جانب اند. همگی سخنگوی قشر، طبقه، لایه، گروه بندی ها؛ همه سخنگوی قاطبهٔ مردم ایران و جهان اند.
آیا در جمع های خودمان دیده ایم، کسی با صفت شخصی نظرات اش را بیان کرده باشد؟
اگر پیامبران سحر شده ای نیستیم که به زور دگنک می خواهیم مخاطبان مان را به بهشت خیالی مان هدایت کنیم، پس چیستیم؟

نکتهٔ چهارم: عکس العمل های رو به جامعهٔ این طیف از فعالان سیاسی:
- سمیناری- سمینارهایی- در پشت درهای بسته برگزار می شود، سیل مقالات سریالی هرگونه گردهمایی، همکاری و اتحاد عمل را زشت می شمارد و آنرا محکوم می کند.
- «مقام امنیتی» رژیم پیشین در پروژه ای چند منظوره علنی می شود. به جای استقبال از علنی گشتن نمادِ چند دهه جنایت؛ پیگیری و آستین ها را بالا زدن، و سپس موی دماغ وی شدن، عصیان می کنند؛ نامه سرگشاده می نویسند که چرا «سرجنایتکار» خود را علنی کرده است!! چرا به جنایتهای انجام شده در دوران خود معترف نبوده است!! کاری می کنند که مقامات امنیتی رژیم پسین از موضع گیری های موجود به وجد آیند و با دم شان گردو  بشکنند.
- آدمی رمال- آدمهایی رمال- را در دوره های مختلف زمانی در سناریوهایی کودکانه علم می کنند تا پنبه آزادیخواهان و عدالت جویان مقیم ایران را بزنند، طیفی از «خانواده چپ» با پروژه نویسان همصدا می شوند تا مخالفت خود را با هر گونه مبارزه ی سرنگونی طلبانه اعلام نمایند.
و این حکایت همچنان ادامه دارد.

نکتهٔ نهایی: از جامعه ای با داده های بالا چگونه می توان انتظار همکاریهای مشترک داشت؟ حتا اگر همکاری ای میان این طیف از فعالان سیاسی شکل بگیرد، حاصل آن چیست و محصول آن چه تغییرات کیفی ای در خانواده چپ رادیکال ایرانی برجای خواهد گذاشت؟
طرح بالا موضوع گفتگوی تلفنی من با تقی روزبه است. این گفتگو بر روی نوار ضبط شده است.

* تقی روزبه، خوش آمدید به این گفتگو.

- من هم خدمت شما سلام دارم و در خدمت تان هستم.

* نزدیک به بیست و پنج سال طیفهای چپ سرنگونی طلب برای همکاری و اتحاد عمل دور هم جمع شدند، اما هر بار این تلاش ها به بن بست خورد. در نتیجه جمع ها کوچکتر شدند، ‌فاصله ها از هم بیشتر شد، اعتمادها شکسته شد، طوری که این روزها غر زدن و بی عملی در جامعه سیاسی ما فضیلت شده.
این عارضه آنقدر ریشه دار شده که حتا فعالان سیاسی در یک ساختار تشکیلاتی هم نمی توانند همدیگر را تحمل کنند و پروژه های کوچکِ محلی را به پیش ببرند.
تجربه شما در این باره چه می گوید؟
- بله، مشکلی ست. به هر حال واقعیتی ست که پراکندگی وجود دارد؛ نیروهای چپ و رادیکال دچار پراکندگی هستند و این واقعیت علل و عوامل متعددی دارد. یعنی با یک عامل نمی شود آنرا توضیح داد...

* عامل اصلی را کدام می دانید؟
- یکی از مهمترین عامل ها، عدم پیوند [نیروها و گروههای سیاسی] با جنبش داخل و نداشتن پایگاه اجتماعی به صورت عینی ست. این فاکتور مهم در شرایط سرکوب و پراکندگی خیلی تأثیرگذار است. عامل دیگر فرقه گرایی ست.
عامل اول، مربوط می شود به پایگاه اجتماعی گروهها و سازمانهای سیاسی، تا فعالیت آنها مابه ازا داشته باشد. طبیعتاً، متأسفانه چنین چیزی نیست و آنها پراکنده و ضعیف اند. البته چنین چیزی از گذشته ریشه داشته؛ در بعد از انقلاب سامان پیدا کرده و همچنان ادامه دارد. فرقه گرایی هم، خودش محصول است و هم تأثیرگذار. متأسفانه [نزد نیروها و گروههای سیاسی] منافع فرقه گرایانه از منافع عمومی و مطالبات عام و فراگیر تفکیک نمی شود و همسان انگاشته می شوند. در چنین شرایطی، هر جریانی منافع و گرایش اخص ِ خودش را نمایندگی می کند، و نه الزاماً منافع عمومی را. یعنی هر کس می کوبد بر فرادستی و هژمونی خودش...

* ارتباط با عنصر اجتماعی؛ به طریق اولی فعالیت توده ای در تشکیلاتهای سیاسی ما به طور عام و تشکیلاتی که شما سالها با آن فعالیت کرده اید- یعنی سازمان راه کارگر- به طور خاص، در خارج کشور در الویت نبوده؛ نیروهها و سازمانهای سیاسی در خودشان و با خودشان زندگی کرده اند. اشکال را در کجا می بینید؟
- این مشکل، ریشه های تاریخی هم دارد. به هر حال جریانات چپ [ایرانی] از درون جنبش های توده ای زاده نشدند، بلکه به صورت گروههای چریکی در قبل از انقلاب تشکیل شدند. از طرف دیگر در شرایطی که به صورت متوالی سرکوب حاکم بوده؛ چه در زمان شاه و چه ج . اسلامی، مجال و فرصتی نبوده که گروهها بتوانند با جوشش ها و جنبش ها پیوند بخورند، تا مجموعه وسیع تری شوند و تأثیرگذار باشند. بنابراین سرکوب، عنصر بسیار مهمی در این رابطه بوده.
به نظر من عوامل متعددی در رابطه با پرسش تان دخیل است که هر کدام را باید بطور نسبی در حیطه خودش در نظر گرفت و با آن مقابله کرد. همانطور که گفتم، فرقه گرایی در توضیح دادن این مسئله خیلی مهم است. فرقه گرایی امری ست که به عنوان یک بیماری در خودِ ماست و در حدّ خودش تأثیرگذار است. من فکر می کنم ما احتیاج داریم به یک جنبش ضدفرقه گرایی. جنبشی که عناصر فرقه گرا را زیرفشار قرار بدهد.

* با این که عامل سرکوب را در ممانعت از فعالیتهای توده ای، عامل مهمی می دانم، اما آنرا در خارج کشور عامل تعیین کننده ای نمی بینم.
بحث مان را ریشه دارتر و متمرکزتر کنیم، با محدود کردن موضوع مصاحبه در محدورهٔ یک انسان؛ در اینجا فعال سیاسی ایرانی. فعال سیاسی سمبلیکِ من از دل تجربه های عملی سی- چهل ساله ای بیرون آمده؛ این فرد چالش های نظری و سیاسی چند دهه را در کارنامه خودش دارد. اما امروز این فعال سیاسی فاقد ظرف تشکیلاتی ست و فعالیت هدفمند و فرموله شده ندارد.
پرسش ام: آیا این فعال سیاسی فرضی آدمی تک رو، ضدتشکیلاتی و انحلال طلب است، یا تشکیلاتهای سیاسی ایرانی از بافتی غیردموکراتیک برخوردارند و قادر نیستند انسانها را برای مدت زمان معینی در جمع شان تحمل کنند؟  
- به نظر من عامل اصلی بحثی که مطرح می کنید، فرقه گرایی ست. در واقع به همهٔ این افراد نمی شود گفت ضدتشکیلاتی اند. چرا که بعضی از آنها خودشان یک تشکیلات هستند...

* می گویید: تشکیلاتهای سیاسی ما عملکردشان اشائه فرهنگ ضدتشکیلاتی ست؟
- عملاً وقتی نتیجه را می بینیم، بله! یعنی اینها تشکیلاتهای دیگر را با نام تشکیلات خودشان می کوبند. دلیل اش این است که منافع فرقه یا منافع اخص یک گروه کوچک عمده است و نه منافع عمومی. چون فرقه به منافع و هژمونی خودش اهمیت می دهد- و طبیعی ست که دیگران به آن تن نمی دهند- بنابراین نمی توانیم شاهد یک مجموعه وسیع باشیم. برای اینکه شاهد مجموعه های وسیعی باشیم، به نظر من باید از موضوعهای ابتدایی و بدیهی شروع کنیم؛ این فرهنگِ عمیق رسوب کرده را یک شبه نمی شود از بین برد. به نظر من باید از مسائل عینی ای که وجود دارد، شروع کنیم. نمونه ای را برای تان می گویم: «رضا شهابی» به عنوان یک کارگر، تحتِ فشار سنگین ج . اسلامی اعتصاب غذا کرده بود و مقاومت می کرد، دیدیم که هشتصد- نهصد نفر از گرایش های مختلف زیر متنی را در پشتیبانی از او امضاء کردند. واقعیت این است که این حرکت چه از نظر کمیت (در مقایسه با کمیتهای موجود) و چه از نقطه نظر گرایش های مختلف چپی که در آن شرکت کرده بودند، حرکت ارزنده ای بود. چون از یک مطالبه معین دفاع می کردند؛ دفاع از حق بهداشت، حق بیمارستان، حق زندگی و حقوقهای دیگر. اگر ما این حرکت را الگو قرار دهیم، آنرا بسط دهیم، در طول زمان استمرار اش دهیم، می شود بر تکانه های واقعی و عینی، و مطالباتی که خصلت فراگیر دارند، حرکتهایی را سازمان داد...

* با اینکه تجربه رضا شهابی، تجربه ارزشمندی بود و من آنرا از نزدیک دنبال می کردم، ولی فکر می کنم نباید «جنبش های بیانیه نویسی» را بیش از اندازه مورد تأکید و ارزش گذاری قرار داد.
اما پیشنهادی که دادید در رابطه با مبارزه با فرقه گرایی. آیا این پیشنهاد با انسانهایی با متوسط سنی پنجاه و پنج- شصت سال که پیشینه و تجربهٔ سیاسی معینی داشته اند، امکان عملی شدن دارد؛ اگر بخواهیم واقع گرا باشیم؟
- ببینید، این مشکل هست، من هم اشاره کردم؛ به هر حال دو سه دهه تجربه های منفی بوده. منتهی از یک طرف الزامات جنبش است، که به عنوان یک عامل مهم فشارهای خودش را منتقل می کند. از طرف دیگر، در عین حالی که سن سالی از نیروهای سیاسی گذشته، ولی آنها در مقام ادعا هم همچنان از جنبش ها دفاع می کنند و خودشان را با آنها تعریف می کنند. چنین چیزی طبیعتاً انگیزه هایی می شود، ضمن اینکه کسی نمی تواند به عنوان یک سرمایه ازلی و ابدی روی این مسئله تکیه کند. من می گویم هر نیرویی به اندازه ای که هست، باید خودش را در نظر بگیرد. حتا با وضعیتی که شما می گویید؛ با سن و سال بالا و زمینه های منفی ای که وجود داشته. بعد از آن اگر این نیرو بتواند حتا ارتباطات مینی مومی با جنبش های داخل برقرار کند، زمینه هایی بوجود می آید که با فعالان نسل جدید ارتباط برقرار کند و از آنها متأثر شود. منظور من این است که ریل باید عوض شود، و فرض را هم بر این نباید گذاشت که این ریل هیچوقت عوض نمی شود.

* پرسش قبلی ام را به سامان می رسانم، با عینی تر کردن بحث مان. چون بعضی وقتها استدلال ها و تحلیل ها ما را از واقعیتهای جامعه مان دور می کند.
مثالی می زنم: در شهر لندن طیفی از فعالان سیاسی از یک تشکیلات سیاسی معین سالهای متمادی فعالیتهای سیاسی و زندگی اجتماعی مشترکی داشتند. در این جمع همه چیز اشتراکی بود: میهمانی، گردهمایی، فعالیتهای فرهنگی و هنری؛ حتا عروسی و عزا (مواردی که می گویم، بازی با کلمات نیست). اما یک اختلاف تشکیلاتی این بچه ها را به دشمنان هم تبدیل کرد. طوری که اگر آنها در خیابان صورت به صورت شوند، راه شان را کج می کنند؛ عین یک دشمن.
برای این تراژدی چه پاسخی دارید؟
- بله، چیزی که می گویید، اوج بیماری فرقه ای است. این بیماری خودش را به اشکال مختلف نشان می دهد. ولی در صحبتی که می خواهم بکنم، موضوع عام تری مورد نظرم هست. یعنی به گروهها و سازمانهای سیاسی دخیل نمی بندم- در عین حالی که آنها هم بخشی از این نیروها می توانند باشند. من فکر می کنم، جنبش چپ و رادیکال در خارج کشور گسترده تر از اینها است. اینها بخش بسیار کوچکی هستند. مثلاً ما «جنبش منفردین» را داریم (حالا اسم اش را می گذاریم جنبش). اینها سیاسی هستند و تعدادشان زیاد است. کسانی نیستند که رفته باشند «دنبال زندگی» شان. به اضافه کانون های متعدد، در اشکال گوناگون؛ نهادهایی مربوط به زندانیان سیاسی، کارگران و غیره هست. حتا نهادها و کانونهای ادبی و هنری مترقی. بنابراین صرفاً گروههای سیاسی نیستند. بنابراین در این معادله باید همه اینها را درنظر گرفت. من فکر می کنم، اگر بخواهیم فعالیت جمعی ای را در این طیف شروع کنیم، شاید گروههای سیاسی در صف اول نباشند. به نظر من اگر این بخش از جامعه به حرکت بیاید، شاید بخش هایی از گروهها و سازمانهای سیاسی هم زیر فشارها (برای اینکه از غافله عقب نمانند) به این حرکتها بپیوندند و از هژمونی طلبی شان دست بردارند.

* به «جنبش منفردین» اشاره کردید. راستش نمی دانم «جنبش» ی از منفردین وجود دارد، یا افراد و عناصر منفردی خارج از تشکیلاتهای سیاسی در طیف چپ رادیکال فعالیت می کنند. اما اگر این عناصر منفرد فعالیت سازمانیافته نداشته باشند، انرژی هاشان هرز می رود.
پرسش ام: همین عناصر منفرد سیاسی، بنا به تجربه ای که در فعالیتهای سیاسی در محیط های ایرانی داشته اند- مثلاً به فرقه گرایی اشاره کردید- آیا قادرند همکاری جمعی و سازمانیافته در پیوند با اهداف معینی داشته باشند؟ توجه داشته باشید که ما تجربه های بسیاری از گذشته داریم؛ از «اتحاد چپ کارگری» بگیرید تا «اتحاد جمهوری خواهان دموکرات و لائیک» و نظایر آن، که همه آن تلاش ها عملاً به بن بست خوردند.
- من وقتی از« جنبش» گفتم، معنی دقیق و کلاسیک آن مدّ نظرم نبود. منظورم این بود که تعداد افراد مستقل زیاد است و آنها بالقوه و بالفعل سیاسی هستند. در ضمن ما نمی خواهیم که با تعریف دادن از آنها برای شان موجودیت بسازیم، چون در سی سال گذشته وجود داشته اند. این همه نهاد و کانون را خدمت تان عرض کردم. شما لیست شان را نگاه کنید. آنها بی ادعا وجود دارند و فعالیت می کنند.
به نظر من در دنیای امروز؛ دنیایی که شبکه بندی شده و از حالتِ «الکترون آزاد» دوره های قبلی عبور کرده، حتا اگر دو نفر با هم ارتباط داشته باشند، یک شبکه هستند. دو نفر می توانند کسان دیگری را با خودشان همراه کنند. اما ما فقط گروههای با اتکیت را نگاه می کنیم. این گروهها اگر نمی توانند با هم کار کنند، این شبکه ها دارند با هم کار می کنند. مثلاً در شهر ما « گروه همراهان» هست که آنها دور هم جمع می شوند، میزگرد می گذارند و با هم بحث می کنند. از این نمونه ها در کشورهای مختلف زیاد هست؛ گروههای زنان هستند. نکته من این است که امروزه، بشر از طریق شبکه های ارتباطی خیلی بیشتر می تواند با هم ارتباط بگیرد و همکاری کند. این هم شدنی نیست، مگر از آن دیدهای شسته رفتهٔ سازمانی فاصله بگیریم. اهداف جلو ما هست؛ اگر هدفهای همکاری را به معنای مرزبندی های ایدئولوژیکی، برنامه های حداکثری و امثالهم در نظر نگیریم و از خواستها و اهداف معین شروع کنیم (مثل تجربه شهابی)، طیف وسیعی می توانند با هم همکاری کنند. اتفاقاً دلیلی که گروههای سیاسی نتوانسته اند با هم همکاری کنند، به این خاطر بوده که آنها می خواهند برای برنامه های حداکثری همکاری کنند. و طبیعی ست که هر گروهی برنامهٔ حداکثری خودش را مبنا قرار می دهد. که این نقطه افتراق و پراکندگی خواهد بود.

* با اینکه من منکر هسته ها و دسته های کوچک از نیروهای چپ رادیکال ایرانی در خارج کشور نیستم، اما تجربهٔ من می گوید که اغلب این جمع ها در خودشان هستند؛ به نوعی محفل اند. یعنی در الویت آنها نیست که دیگران را در آنها راهی باشد.
قبل از اینکه اشاره تان در پرسشی فرموله کنم، به من بگویید: به نظرتان بزرگترین و مهمترین عاملی که مانع از اتحاد عمل بین نیروهای سیاسی طیف چپ رادیکال بوده، چه عاملی بوده؟
- به نظر من عامل اصلی، فرقه گرایی ست. هم اکنون می توان همکاری هایی را سازمان داد، اما فرقه گرایی اجازه نمی دهد؛ عاملی که هر کسی می خواهد برای خودش مبنایی فرادست و هژمونی طلب درست کند. فرقه گرایی امکان شکل گیری هیچگونه همکاری را نمی دهد.
دومین عامل، افت جنبش است. وقتی سرکوب در داخل کمتر می شود، تب ها فروکش می کند. اما وقتی حرارت جنبش به تن آدمها می خورد، دچار اعتلاء می شوند و حرکتهای محسوسی دیده می شود؛ انرژی ای دیده می شود که زمینه های شکل گیری انگیزه ها و حرکتها را تقویت می کند. اینها عوامل مهمی هستند، منتهی به یک شرط: «حداقل» مبنای اقدامات و اتحاد عمل ها باشد؛ یعنی قبول اشتراکاتِ موجود و احترام به اختلافات. در غیر این صورت جدایی و پراکندگی تئوریزه می شود...

* در طرح تان چپ ایران را به عنوان یک پدیده؛ پدیده ای که ماهیت و کارکردهای معینی داشته، چگونه می بینید؟
- چپ به عنوان یک عامل مهمتر و پیچیده تر است. البته چپ در حال شدن است. دنیا ثابت نیست؛ آن ایدئولوژی، برنامه ها و درکهای گذشته با دنیا و تحولات و ساختارهای امروز جهان، در خودش دگرگونی هایی را پذیرفته. اما هنوز چپ ایران نتوانسته این پوست اندازی را بکند؛ از جمله در نوع سازمانیابی ها. مثلاً در جنبش «وال استریت» شاهد هستیم که نوع دیگری از سازمانیابی ها مطرح است. حتا در ایران هم این اواخر حرکتها به نحوی همین طوری شروع شده؛ دیگر آن الگوهای قبلی چندان جایی ندارد، که مثلاً کسانی منتظر شوند تا رهبری را بدست بگیرند و جنبش را به پیش ببرند. به نظر من تکثر و پلورالیسم؛ چندصدایی یکی از ویژگی های جنبش های جدید است. اگر این ویژگی ها شناخته نشود، علی می ماند و حوض اش.

* به خواستهای حداقل اشاره کردید. تقریباً در تمام تلاش های جمعی برای همکاری و اتحاد عمل، در فاز اول، توافق ها روی نقاط مشترک و به یک معنا روی خواستهای حداقلی بوده ( اگر نمی بود، دور هم جمع نمی شدند). اما طولی نمی کشد که خواستهای حداکثری، خودش را به اجتماعات حقنه می کنند. ابتدا یک خواسته یا هدف جدید پیشنهاد می شود، و بعد خواستها و اهدافِ دیگر. تا اینکه در فرایندی جمع مزبور به پایان خودش می رسد.
برنامهٔ حداقل مورد نظرتان را برای اتحاد نیروهای سیاسی فرموله کنید. بگویید: یک، دو، سه، چهار؛ اینها مواردی ست که نیروها و گروههای سیاسی چپ می توانند حول آن همکاری مشترک داشته باشند.
- من در همان اول اشاره کردم که یک جنبش ضد فرقه گرایی لازم است. به محض اینکه کاری را شروع می کنند، فرهنگ رسوب کرده فرقه گرایی عمل می کند. در نتیجه در گام بعدی که کارها کمی جلو رفته، می بینیم که عده ای فیل شان یاد هندوستان می کند و شروع می کنند به قواعد همکاری را نقض کردن. این مشکل است. به نظر من، ما بدون تلفیق جنبش ضد فرقه گرایی، و بدون نیروهایی خارج از این گروهها و نیروها [کاری از پیش نمی بریم].
اما در مورد «حداقل». اتفاقاً من سعی می کنم، حداقل را تعریف نکنم. چون به محض اینکه شما حداقل را تعریف کردید، همین حداقل می تواند حداکثر یک جریان باشد، یا فرد و جریانی حداقل های دیگری را بیان کند. و این همان داستان تفرقه است...

* بالاخره روی ریسمانی باید لباس ها را آویزان کرد. آیا شما روی رعایتِ قواعد بازی انگشت می گذارید؟
- سنگِ بزرگ علامت نزدن است. من معتقدم در خودِ جنبش مطالبات عینی و واقعی وجود دارد. روی این مطالبات همه اجماع دارند؛ تجربه شهابی یک نمونه است، دهها مورد دیگر هم هست. البته ما داریم از طیف چپ صحبت می کنیم. چپ هم یک تعریفهای کلی دارد. از جمله اینکه آزادی و برابری از هم جداناپذیر است...

* البته چپی هم داشته ایم که آزادی های مدنی و سیاسی را به پای « عدالت اجتماعی» قربانی کرد.
- بله، فرض بر این است، از چپی صحبت می کنیم که از تجربه «اردوگاه» درس گرفته و حداقل در حرف آنرا بیان کرده. یعنی «آزادی» و «نان» را جدا از هم نمی بیند. اگر این دو را از هم تفکیک و تجزیه کنیم، یا ما را در کنار رژیم می اندازد، یا در کنار لیبرالها. من فکر می کنم، وقتی از چپ صحبت می کنیم، منظور طیف و خانواده وسیع و رنگارنگی ست. در اینجا چهره ها را باید کنار گذاشت. در این گفتمان عمومی ممکن است هر کسی روایت خودش را از آزادی و برابری داشته باشد. اگر روی تعاریف برویم، اختلافها آغاز می شود. اما در طول حرکت مسائل شفاف تر می شود و زمینه پیدا می کند، و می شود گفتگو را با اقدامات عملی به پیش برد. به هر حال وقتی می گوییم چپ در حال شدن است، پوست اندازی صورت نخواهد گرفت؛ مگر اینکه صحبت کنیم. منتهی این بحث ها اگر نقطه عزیمت باشند، آجر روی آجر بند نمی شود. بنابراین مجبوریم از نمونه های وحدتِ عملی شروع کنیم؛ اقدامات مشترک را سازمان دهیم و بعد در حین آن ظرفیت هامان را بالا ببریم. به عبارتی خودسازی کنیم. چنین چپی باید ساخته شود. اگر خوب حرکت کنیم و آجرها را درست روی هم بگذاریم، امید است که در پیوند با جنبش؛ با نسل جدید بتوانیم خودمان را ترمیم کنیم.

* پیشنهادی که دادید؛ بهتر است بگویم طرحی که دادید، با توجه به شناختی که از جامعه ایرانی مقیم خارج به طور عام، و فعالان سیاسی چپ رادیکال دارید، چقدر آنرا عملی می بینید؟ می خواهم بدانم، طرح تان یک آرزو ست، یا فکر می کنید می تواند جنبه عملی پیدا کند؟ (با خنده) قلب تان را با من تقسیم کنید تا مغرتان را !
- اگر بخواهیم به گروههای خاصی دخیل ببندیم، آرزو خواهد بود. ولی اگر در مجموعه تحولات و تکانهایی که اتفاق افتاده ... وقتی می گوییم «تکان»، یعنی زمین لرزه هایی که ما هم در آنها تکان خورده ایم؛ بحران عمیقی که سرمایه داری دچار اش است؛ مطرح شدن دوباره مارکس. یعنی ما در بستر و فضایی قرار داریم که دچار تحول و تنوع و تکان است. در این تکانه ها من بعید نمی دانم[بسترهای همکاری فراهم شود]. چرا که هدفهای مشترک و اشتراکات زیادی وجود دارد؛ مبارزات مشترکی وجود دارد.

* اگر «باید» هایی که چارچوب استدلال تان را تشکیل می دهد، به کناری بگذاریم، در شرایط حساسی که در آن به سر می بریم، آیا این شرایط حساس چپ رادیکال ایرانی را تکان داده؟
- من از «باید» صحبت نمی کنم و اتفاقاً می گویم «باید» ها را باید کنار گذاشت. وقتی کسی از «حداقل» صحبت می کند، دیگر از باید صحبت نمی کند. بهتر است بگویم، کمترین باید است، بر خلاف ماکسیمالیسم ها...
* منظور من این است که طرح تان روی «باید» هاست. وقتی می گویید: فرقه گرایی را «باید» کنار گذاشت، و فرقه گرایی وجود دارد ...
- بله، [فرقه گرایی] وجود دارد و یک بیماری است. اما در مورد چپ؛ که شما دارید مطرح می کنید. همانطور که گفتم، جهان سرمایه داری دچار بزرگترین بحرانهای چند دهه اخیرش است. این را فقط من نمی گویم و نظریه پردازان غرب تردید دارند به نئولیبرالیسم. وقتی جهان سرمایه داری دچار بحران و زلزله است، بنابراین آنتی تز و آلترناتیو آن؛ یعنی سوسیالیسم زمینه پیدا می کند. در کشور ایران هم شکافهای طبقاتی و سرکوب بیداد می کند. بنابراین زمینه هایی خوبی هست؛ جنبش های جدیدی شکل گرفته...
* می گویید، این جنبش ها در بین نیروهای چپ ایرانی تأثیرگذار بوده؟
- به هر حال تأثیر گذاشته. مثلاً شما نگاه کنید، حتا در داخل ایران دو نفر از دو گرایش مختلف با هم پلمیک می کنند؛ با شرایط سرکوب و مشکلاتی که جامعه ما با آن درگیر است، به درجاتی تأثیر گذار بوده. پیش از این دوره، نزدیک به سه دهه گفتمان غالب متعلق به لیبرالها بود. الان هم گفتمان غالب مال آنهاست و من منکر نیستم. ولی در عین حال تردیدهایی بوجود آمده و بحث هایی راه افتاده...

* لطفاً تمرکزتان به نیروهای سیاسی مقیم خارج باشد.
- بله! (باخنده) به هر صورت ایران هم بخشی از مبارزات جهانی است. به هر حال، این تأثیرات در خارج هم به چشم می خورد. مثلاً اگر ادبیات سیاسی چپ را در نظر بگیرید، می بینید «دموکراسی مستقیم» و نه دموکراسی نیابتی و غیرمستقیم، جایگاهی پیدا کرده. می بینید انسانها مستقل از حزبها و سازمانها دارند وارد صحنه می شوند. تحولاتی را در نوع سازمان یابی جدید شاهد هستیم. سازمانیابی اگر در گذشته هرمی بود، الان شکل متحولی پیدا کرده. من نمی گویم، همه چیز عالی و ایده ال است. اما حرکتهای جدیدی در سطح جهان دارد اتفاق می افتد. تمام این حوادث نشانی از چپ دارند.

* از ته دل می خواهم، اظهارنظرتان نسبت به جهان حاضر و تأثیرات اش بر چپ ایران را باور کنم. هر چند تأثیراتی که برچپ ایران گفتید را در مقیاسی وسیع نمی بینم...
- واقعاً این تأثیرات را نمی بینید؟

* من تأثیر تکانه های جهان حاضر را بر بخش بسیار بزرگی از چپ رادیکال ایرانی مقیم خارج نمی بینم، چرا که علائم اش را نمی بینم...
- ما متأثر از وال استریت هستیم؛ بخشی از وال استریت هستیم. این جنبش خصلت بین المللی اش خیلی قوی تر شده. در نتیجه ما هم جهانی هستیم؛ در عین حالی که بخشی از ایرانیها هم هستیم.

* (با خنده) حداقل می توانم آرزو کنم که این آرزوهای خوب را در میان طیفی از چپ ایران مشاهده کنیم.
تقی روزبه از شرکت تان در این گفتگو یکبار دیگر تشکر می کنم.
- خیلی ممنون از شما؛ قربان تان.
*    *    *
تاریخ انجام مصاحبه: ۲۳ فوریه ۲۰۱۲
تاریخ انتشار مصاحبه: ۳ مارس ۲۰۱۲

منبع: www.goftogoo.net