در بخش ششم از نحوه انقلاب کردن ها و آنچه جبر جو در یک تشکیلات برسر انسانها میآورد نوشتم. همچنین نوشتم که فرزندانمان هم سه سال بعد تنها و بی پناه بعنوان تنها راه ممکن، مجبور شدند مانند خود ما با اسب و همراه قاچاقچی از ایران خارج شوند و با شانس بسیار به ما پیوستند.
اما چند نکته را باید یادآور شوم. شهادتِ منِ هوادار از آنچه از پروسه «انقلاب کردن» دیدم، با آنچه بر اعضاء سازمان گذشته ، زمین تا آسمان فاصله دارد. فاصله ای بین یک سیلی ملایم خوردن تا به تخت شکنجه بسته شدن و تا حدّ مرگِ روانِ فرد، شکنجه دیدن. به کسانیکه خواهان دانستن بیشتر آنچه گذشته هستند، توصیه میکنم شهادت زنده یاد کمال رفعت صفائی را بخوانند که شگفت انگیز است و اینهمه خیانت به باورِ امید بسته هایِ به این سازمان با آن سوابق انقلابیش، باور نکردنی است.
نکته دیگر اینست که چنانکه از ابتدا نیز نوشته بودم هدفم ارائه یک جمع بندی تئوریک عملکرد سازمان و یا تجزیه و تحلیل جامعی از وقایع نیست که معتقدم صلاحیت کافی برای ارائه آن نیز ندارم، بلکه صرفا شهادتی است بر آنچه بر من، بمثابه بخشی از نسل سوخته ما گذشت. اما شنیدن گفت و شنودهای آقایان اسماعیل وفا یغمائی و همنشین بهار و بسیاری دیگر از زخم خوردگانِ این شیادیِ بزرگ، که به برکت اینترنت در دنیای مجازی در دسترس همه است، کمک خواهد کرد. این گفتگو ها و خواندن مطالب کسانیکه از درون روابط آگاه بوده اند، به من نیز در درک دلایل بسیاری از وقایعی که از سر گذراندم کمک کرد.
اگر نکاتی را بعد از نوشتن مطلبی بیاد بیاورم سعی خواهم کرد در پانویس بخش بعدی به آن اشاره کنم.*
---------------------
بخش هفتم
دو پسر ما همانطور که نوشتم بعد از سه سال درحالی به ما پیوستند که پسر کوچکتر ما امین، اصلا ما را بیاد نداشت و عدم شباهت ما با عکسهایمان در ایران هم بر غربت او میفزود. فرهنگ، پسر بزرگ ما در ۹ سالگیش نقش رابط بین او و ما را ایفاء میکرد و وزنه سنگینی در این ایجاد رابطه بود. آنها از دیدن خواهر کوچکشان که یکساله شده بود و بسیار شیرین و شاد بود لذت میبردند و ما علیرغم شادی زائدالوصفمان از الحاق آنان به خود، ولی در اضطرابی عمیق بودیم. آخر هیچیک از ما به روشهای سازمان درمورد پرورش بچه ها، در همان حدی که دیده بودیم، اعتقادی نداشتیم.
در همان ۶ روز از فرهنگ خواستم هرچه از این سفر بیاد دارد در نواری بگوید و او با لهجه زیبایی که در این سه سال از محیط اصفهان گرفته بود یک نوار کامل را از جزئیات سفرشان پر کرد که عجیب شنیدنی بود اما هزاران افسوس! بعدا خواهم گفت در سفر به عراق اجبارا آنرا از دست دادم.
-------------------------
روشهای مبارزه کوتاه مدت در مبارزه ای بی انتها!
سازمان روشهای مبارزه کوتاه مدت را همچنان بعد از گذشت چهار سال از آغاز مبارزه مسلحانه، اعمال میکرد! گوئی قرار است تا دو ماه دیگر رژیم ساقط شود! پس دو ماه نگهداری جمعی کودکان و جدا سازی آنان از خانواده ها نیز، در برابر نتایج حاصله قابل ذکر نمیتوانست باشد!
اما واقعیت این بود که چهار سال از آن وعده سقوط ضربتی گذشته بود و روشها همچنان روش مبارزه کوتاه مدت باقی مانده بود و در آینده هم ماند و به شهادت قربانیان این روشهایِ فاشیستی، به فجایعی عظیم هم رسید. آقای هزارخانی هم یکبار در قالب طنز معمول خود ، و نه بر سبيل انتقاد از مجاهدين ، گفت که مبارزه را به کوتاه مدت و ميان مدت و دراز مدت تقسيم ميکنند ولی مجاهدين هميشه در حال مبارزه کوتاه مدت هستند حتی اگر ۸-۹سال هم شده باشد ! ( اين سخن در سال ۶۸ زده شد )و اين گفته بواقع درست بود.
پانسیون کردن بچه ها برایم بی شباهت به سیستم مغزشوییِ نازیها در جداکردن نوجوانان از خانواده ها، برای تربیت سربازان وفادار به هیتلر نبود. اما چاره ای هم جز پذیرش چهارچوبهای تشکیلاتی نبود. ضمنا ۹۵ درصد این اطلاعاتی را که من درمورد کودکان در سازمان، اینجا ذکر میکنم، بعد از جدائی از سازمان دانستیم چون قبل از آن به شیوه ای که خواهم گفت، بچه ها را از گفتن آنچه میگذشت به پدر و مادرشان، مانع شده بودند و کودکان در تصور اینکه پدر و مادر ها در جریان همه چیز هستند و پذیرفته اند، خودسانسوری پیشه میکردند. حتی تا هم اکنون نیز باید گفت که نوک این کوه یخ بیرون زده و همین اندازه اطلاعات هم ثمره شهادت کودکانِ قربانیِ این پداگوژی مسعود رجوی، است.
چنین بود که بچه هایی را که بعد از اینهمه مشقتِ دو خانواده، به مادر و پدرشان رسیده بودند، بعد از ۶ روز از ما جدا کرده و به پانسیون سازمان بردند! به پانسیونی که از بسیاری جهات منجمله مقررات و نظم و انتظامات آن، میشود گفت نیمه پادگانی بود. هرچند فرهنگ معتقد است که مدرسه فرانسه هنوز به یک مدرسه مذهبی با مقررات خشک و سختگیرانه بیشتر شباهت داشت، ولی مدرسه در عراق است که کاملا پادگانی بوده.
ولی در همان فرانسه هم تمام ساعات روزشان از صبح تا شب برای هر نیمساعت، یکساعت برنامه ریزی شده و بر تابلوها زده شده بود. بعدها فهمیدم که سیستم حاکم بر بچه ها هم، نه آموزشی، بلکه دراصل مانند ما بزرگترها، هدف پرکردن ساعات بچه ها بوده. مثلا یکی از کارهایی که میکردند این بود که بهر یک از بچه ها( که کلاس ۳ و ۴ و ۵ همه هم باهم بودند) یک کتاب را میدادند و آنها باید در دفترچه شان عین آنرا رونویسی کنند و بعد عکسها را فتوکپی کنند و به جای مربوط به آن در دفترچه شان بچسبانند…
بهرحال بچه ها روزها در مدرسه به کلاسها میرفتند و بعد از آنهم در پانسیون که همان محل مدرسه و گاه همان اطاق درسشان بود، میماندند. پنجشنبه بعد از ظهر و روز جمعه را کودکان میتوانستند با پدر و مادر باشند که آنهم بمعنای این نبود که ما بتوانیم برنامه ای برای این باهم بودن بریزیم و امکانات تفریحی برای بچه ها داشته باشیم. حتی همسرم فقط شبها میتوانست آنها را ببیند. بخوبی روشن بود که مانند خود جامعه ایران، برای پدران نقشی عملی قائل نبودند و نگهداری بچه ها را حتی در آن فاصله کوتاه وظیفه و سهم مادر میدانستند.
آزاده کوچولو هم از صبح که من برای کار به مدرسه سازمان میرفتم، به آپارتمان کوچکی میرفت که بعنوان مهد کودک برای بچه های خیلی کوچک درست کرده بودند. صدالبته تصور وسائل بازی و سرگرمی چندانی را نکنید.
عکس آزاده در مهد کودک سازمان
--------------------------------
فضای مدرسه ای که در فرانسه شاهدش بودم
واقعیت اینست که کار آقای قرائی و من هیچ ثمره واقعی و ملموسی نداشت و حال میبینم که چون بسیاری از کارهای دیگر، فلسفه اش بیشتر کارکشیدن از افراد برای باقی نماندن وقت آزاد برای تفکر و سوال بود.
آقای قرائی یا «برادر صابر» به بچه ها درس هم میداد. دقیقا بیاد ندارم، شاید تاریخ تدریس میکرد. البته به من هرگز مسئولیت کار با بچه ها را نمیدادند. در دوران شاه گفتند کله حقوق خوانده ها بوی قرمه سبزی میدهد و بچه ها را منحرف میکنی و در مجاهدین هم لابد با نحوه برخورد من آنها غیرانقلابی میشدند! سطح کلاسها بلحاظ آموزشی واقعا مسخره بود. صابر به شهادت کودکان، برخوردهای خشنی با بچه ها داشت که من هرگز تجانسش را با طبع شاعرانه اش درک نکردم.
مثلا یکبار که بطور استثنائی بچه ها را به پارکی جنگلی برای بازی برده بودند، تحت عنوان قایم باشک بازی (قایم موشک بازی)، با چوب دنبال بچه ها کرده و به شوخی همه آنها را مفصل زده بود.
به شهادت نوجوانان آنزمان و مردان این زمان، بعدها در مدرسه سازمان در عراق هم همین روشهایِ خشن را ادامه داده است.
او اما در شعر گفتن در وصف مسعود و رهبریهای داهیانه او، لطافت طبع لازم را به خرج میدهد:
تو کی هستی؟ بگو یار! از کجایی؟ که نادیده به چشمون آشنایی
اگه بازم بگم میشناسمت من دلم میگه نگو حرف ریایی!
همه خوابن، تو بیداری براشون هوادارت اونان، تویی فداشون
همه ش میگن چقد عاشق تو ساختی نمیدونن خودت کردی رهاشون
برای مرهم این فصل پر درد وطن دستی مث دست تو میخواست
تو میسوزی و شمع اون وجودت توی کنعان غمها، یوسف ماست
اگه چاه ستم خیلی عمیقه تو شونه ت، برترین اوج و ستیغه
برای بچههای خلق محبوب تو چشمات، مشعل راه و طریقه.
حضور من در مدرسه، هرچند مسئولیتم در تماس با بچه ها نبود، اما در فضائی که آنجا بود برای فرهنگ سخت شده بود. بطوریکه یکبار که بدلیلی باید سوالی از من میکرد، برای جلوگیری از استهزاء معلمان و مربیان! مرا "خواهر منیژه" خواند! (۱)
اما برادر محمد نامی که مدیر مدرسه محسوب میشد، به شهادت بچه های آنزمان، واقعا مثل یک فرد روانی، در برخورد با بچه ها خود را خالی میکرد. برادر حبیب نامی هم که فکر میکنم ناظم بود و انگلیسی هم به بچه ها درس میداد!...(۲)، ابتدا برخورد تشکیلاتی-ایدئولوژیک میکرد و با بچه ها نشست جمعی میگذاشت و … بعد هم گهگاه تنبیه بدنی .
بهرحال آنچه شدیدا درآنجا رنج آور بود تنبیه بدنی بچه ها بود( البته خشونت رفتاری هم کم نبود) که مستمر در گزارش نویسی و یا بصورت مشخص در نشست با مسئول بخش مطرح میکردم ولی هیچ فایده ای نداشت. افکار مرا احتمالا روشنفکرانه میدانستند و همانطور که همه ما میدانیم، در سازمان عنوان روشنفکر یک ناسزا بود!
با خط کش به کف دست بچه خاطی زده و یا با سیلی های جانانه ( دومی را خود شاهد نبودم ولی همانجا خودشان هم میگفتند) او را تنبیه و تحقیر میکردند.
برای من که درتمام عمرم هرگز تنبیه بدنی نشدم و هرگز هم فرزندانم را تنبیه بدنی نکردم تحقیر انسانها و بخصوص کودکان عملی غیرقابل پذیرش بود. زیرا بلحاظ روانشناسی روشن است که تحقیر شده، تحقیر خواهد کرد و کتک خورده، خواهد زد و این دایره غیر انسانی به چرخش ادامه خواهد داد.
این طرز تفکر در تمام عمرم حساسیت ویژه ای نسبت به بیعدالتی در من ایجاد کرده که حتی هم اکنون که زندگی به من ثابت کرده که اساس این جهان بر بیعدالتی بنا شده است، مرا بهیچوجه رها نمیکند. کودکی که پا به این جهان میگذارد، اگر زشت است یا زیبا، سفید است یا سیاه، در کشوری فقیر بدنیا آمده یا در کشوری پیشرفته و ثروتمند، در خانواده ای ناآگاه یا آگاهِ در تربیت فرزند و…همه عواملی هستند که خود آن کودک در آن هیچ نقشی نداشته، اما سرنوشتش را رقم زده اند. صد البته معتقدم که باز هم درهمان حد ناچیز نمیتوان و نباید از مبارزه با آن دست برداشت.
اولین مقاومتم در صحنه جامعه هم درهمین ارتباط بود. در دبستان ری (در بخش جنوبی سنگلج واقع بود) در کلاس دوم دبستان، ۸- ۷ساله بودم که به خانم ۲۰ در مدرسه شهرت داشتم. روزی در صفی که صبح ها برای رفتن به کلاس می بستیم، مدیر مدرسه، خانم نیارکی ( که زن بسیار خوبی هم بود) آمد و در سخنانی لزوم هرچه جدی تر درس خواندن و … را تذکر داد و ناگهان دختری از کلاس ششم را فراخواند و به سرزنش او درمیان ۲۵۰-۳۰۰ شاگرد پرداخت و گفت که نصایح دراو اثری نداشته و حال میخواهم اورا بوسیله یک شاگرد بسیار زرنگ و بسیار کوچکتر از خودش تنبیه کنم که فراموشش نشود! و نام مرا خواند!
درست حدس زدید! بله، او در میان پیامبران جرجیس را انتخاب کرده بود!
من هشت ساله جلو رفتم و مدیر خط کش را بطرف من دراز میکرد که بگیرم و بر کف دست آن دختر بینوا بزنم و من آنرا پس زده و شروع به قول دادن از طرف آن دختر بیچاره میکردم که:« خانم مدیر اون قول میده دیگه درست درس بخونه . شما لطفاً این دفعه ببخشینش. اون دیگه گوش میده به حرفتون، نه نباید اونو بزنین ، بخدا دیگه قول میده خوب بخونه...» و آنقدر سماجت کردم که مدیر به خنده افتاد و از کتک زدن دختر آنهم بدست من منصرف شد که «باشه این دفعه رو بخاطر حبشی بخشیدمت ولی وای به حالت اگر...»
حال در سازمان من در محیطی بودم که شاهد تنبیه بدنی بچه ها بودم و این برایم بسیار بسیار سخت بود. بخصوص که هیچ گوش شنوائی هم برای تغییر نبود.
-------------------------
تنهایی کودک ۹ ساله در بیمارستان
سه چهار ماه بعد در یک شب جمعه که بچه ها از پانسیون به اطاقی در خانه ای بنام «خاکسار» در شهر Taverny که محل سکونت و یا بهتر بگویم فقط خوابیدن ما بود، آمده بودند، فرهنگ دل درد شدیدی داشت و من چون از دلیلش مطمئن نبودم و نگران آپاندیس بودم، گرما بروی دلش نمیگذاشتم که اگر آپاندیس باشد خطرناک است و ممکن است بترکد. تا صبح از درد نخوابید و صبح که دیدم حالت تهوع هم پیدا کرده مطمئن شدم که مشکل از آپاندیس اوست.
او را به درمانگاه سازمان بردم و دکتر سازمان تایید کرد که آپاندیس است و باید سریع به بیمارستان برده شود تا عملش کنند. او را به بیمارستان رساندیم و سریع به اطاق عمل بردند. در چند روزی که او در بیمارستان بود امکان ماندن من با او نبود و به سختی می توانستم بعد از ظهرها به دیدارش بروم. همان رفتنم هم با محدودیت زمانی بود! یکبارهم به اصرار، امین را که رابطه اش با فرهنگ فوق تصور بود، با خود بردم ولی در زمان محدود و آن سرما و برف، او را که نمیتوانست تند راه بیاید بنوعی با خود میکشیدم( امینی که هنوز حتی با من احساس راحتیِ فرزند با مادر را نداشت)، که بتوانیم برسیم و زمانی برای دیدار با فرهنگ داشته باشیم… هنوز خود را برای آن سرزنش میکنم.
روشهای سازمان روابط عادی را تخریب میکرد چه برسد به رابطه ای که تا این حد صدمه دیده و نیاز به توجه بسیار وزمان بیشتر داشت. اما برای مسئولین که این ها بهیچوجه مهم نبود.
فرهنگ اکثر اوقات روز در بیمارستان تنها بود درحالیکه طبعا کلمه ای فرانسه نمیدانست. برای اینکه من ناراحت نشوم، از شرایطش هیچ گلایه ای نمیکرد.
البته ما نیز بعد از قریب به دو سال زبان فرانسه نمیدانستیم! آخر گویا قرار بود خیلی سریع برگردیم، پس نیازی به زبان یادگرفتن نبود!
-----------------------
بخش دیپلماسی و ملاقات با مقامات سیاسی
همسرم در بخش «دیپلماسی» فعال بود. چون هم انگلیسی میدانست و هم حقوقدان بود در نوشتن بیانیه ها و تماس گرفتن ها میتوانست موثر باشد. اما واقعیت این بود که مسئول دیپلماسی که خواهری بنام فاطمه رمضانی ( سرور) بود،مثل مسئولین اکثر بخش های دیگر، آگاهی و اطلاعاتی برای این سمت نداشت.
او همسر محمد سید المحدثین بود که خود او هم طبعا تجربه ای در این مسائل نداشت. اما مشکل اساسی در این بود که کارها از طریق اصولی و منطقی بررسی و اجرا نمیشد تا عوارض بی تجربگی به حداقل برسد، بلکه برنامه ها بصورت خط رسیده از بالا بود و اکثرا با توجه به عدم شناختشان از فرهنگ سیاسی بطور عام و سیاست و سیاستمداران غربی بطور خاص، کارهائی بغایت عجیب و غریب انجام میدادند که ثمره اش اگر به ضد خود تبدیل نمیشد، بطور قطع هیچ فایده ای هم برای مبارزه با رژیم دربر نداشت.
با مشاهدات همسرم که در آن بخش کار میکرد و بعدها شنیدن از سایر افراد بخش دیپلماسی، سیاست عکس گرفتن با سیاستمداران و چاپ آن در نشریه مجاهد بواقع هزل بود و نه حتی طنز. نفرات بخش ديپلماسی گاه آنها را در راهرو يک پارلمان يا نشست و...گيرآورده و بعنوان دادن ليست شهدای مبارزه با خمينی (که به دکانی برای مجاهدين تبديل شده بود ) ، وزير يا نماينده مربوطه را نگاه ميداشتند و عکاس سازمان فورا عکس بر ميداشت و فردایش هم در روزنامه مجاهد تحت عنوان ملاقات مهم بخش دیپلماسی با فلان سیاستمدار برجسته تیتر زده و عکس ها را هم چاپ کرده و کلی هم از قول سیاستمدار مربوطه در حمایت از سازمان و مبارزه مردم ایران با رژیم خمینی، مطلب مینوشتند!
امضا گرفتن های بی محتوا هم بهمین روشها بود. که در خود بخش ديپلماسی گاها به شوخی آنرا حمايت قاليچه ای ميخواندند. سیاست حمایت قالیچه ای، آغازِ کجِ بنائی بود که امروز به حاتم بخشیِ دهها هزار دلار دستمزدِ سخنرانی و خرج هتل و هواپیما و … نئوکانهایِ جنگ طلبِ عمو سام، ختم شده است که در ویلپنت پاریس خود را نشان میدهد.
------------------------
شورایملی مقاومت و چگونگی کارکرد آن
رهبرسازمان برای اثبات "دموکرات منشی" خود به تشکیل شورای ملی مقاومت اشاره ميکند . هر چند عناوينی از قبيل " تنها آلترناتيو دموکراتيک " و " رئيس جمهور منتخب مقاومت " و ملقب کردن خود به " مقاومت ايران " خود به خوبی گواهِ روشنِ انديشه های توتاليتاريستی و انحصار طلبانه رهبری سازمان است و بعبارت دیگر دم خروسی است که با قسم حضرت عباسِ رجوی کاملا متناقض است. اما بهرحال نفسِ وجود چنين شورائی ممکن است برای عده ای توهم ايجاد کند که انديشه های دموکراتيکی هم ميشود در مجاهدين خلق سراغ کرد .
ولی برای من که از نزديک شاهد رابطه سازمان و شورا ی ملی مقاومت بوده ام و تضاد آشکار شکل شورائی را با محتوای آن ديده ام ، اين شورا ياد آور دکورهای فيلم های هاليوودی است که در آنها شما قصر عظيم و با شکوهی را ميبينيد که در عالم واقع چيزی بيش از يک نما نيست و در پشت اين ديواره ها خبری از يک کاخ نيست و تماما دکور صحنه است . شورای ملی مقاومت نيز متاسفانه چنين است .
سازمان که مدعی بود: «بر اساس مصوبات شورا، صرفنظر از وزن و موقعیت اعضای شورا، کلیه اعضاء دارای یک رأی بوده و همه تصمیم گیریها بر مبنای اکثریت آراء اتخاذ میشود» ،
حیله دیگری در آستین داشت و آن وارد کردن نفرات خود تحت نامهای مختلف و گرفتن اکثریت از این طریق بود. در تحقق این حیله بود که امثال دکتر شیخی ، آقای گنجه ای ، حاج حمزه و حاج مازندرانی و امثالهم را بعنوان قطب وارد شورا میکردند . مخارج زندگی خود و خانواده آنان هم بوسیله سازمان تامین میشد ولی مابه ازایش سرسپردگی و عدم استقلال رای کامل آنان بود. قبل از هر نشست شورا با اینها نشست میگذاشتند و هریک باید نقش و خطی را که به آنان داده میشد در نشست شورا اجرا میکردند. تئاتری کمدی- دراماتیک بود. البته با آنها تحت نام "قطب" در داخل سازمان هم برخوردی ملايمتر ميشد .
---------------------------
مهدی سامع در شورایملی مقاومت و سوژه تمسخر جدید برای مسئولان
مهدی سامع و گروهش بعد از انقلاب ایدئولوژیک رجوی در سال ۶۴ به شورا پیوستند( گویا سال ۶۳ درخواست داده بوده اند). رهبری سازمان درعین اینکه از حضور مهدی سامع و گروه کوچکش که آنرا غالبا تحت عنوان کلی "سازمان چریکهای فدائی خلق" بدون پیشوند و پسوندی نامیده و از همراهیش شادمان بودند، اما از همان آغاز سوژه تمسخرشان هم بود. میگفتند عجب "چریک" فدائی خلقی که دست در دست عیال و فرزند در خیابانهای پاریس و در شانزه لیزه وِل میگردد! اما با این توصیف، در بیان بیرونی، از الحاق وی به شورا چون یک پیروزی برای اتحاد مبارزین برعلیه رژیم نام میبردند.
البته ثمره این دودوزه بازی ها براساس قانون طبیعت به خودشان برگشت.چهره های شناخته شده یکی بعد از دیگری از شورا بیرون میرفتند. آقایان بهمن نیرومند ، خانبابا تهرانی، ناصر پاکدامن و اکثر کسانی که سابقه و وجهه ای در جامعه داشتند از شورا بیرون رفتند و بعد از رفتنشان هم سازمان تمام تلاشش را در تخریب چهره آنان به خرج داد.
چهره هائی چون آقای متین دفتری نیز از نظر مسعود رجوی میبایست رنگ میباختند. یا تابع رجوی و یا آماجِ هر اهانت و یاوه ای.
سرانجام بعد از برخوردهای اهانت آمیزی که در نشست شورا در عراق با آقای متین دفتری شد، او و خانم مریم متین دفتری هم از شورا جدا شدند. (بگمانم در سال ۷۷ )
البته آقای محمدرضا روحانی بعد از جدائی آقای متین دفتری و جبهه دموکراتیک ملی ایران، تا سال گذشته که بهمراه آقای قصیم استعفا دادند، باز به همکاری با شورا ادامه دادند.
اما حمایت آقای هزارخانی برای سازمان فوق العاده مهم بود. البته در مرتبت والای ادبی - سیاسی منوچهر هزارخانی تردیدی نیست. اما از همان زمان که او از ایران گویا بدون دادن خبری به شکرالله پاک نژاد که مشترکا جبهه دموکراتیک ملی ایران را بنیان گذاشته بودند به خارج آمد، دردانه آقای رجوی شد. رفت و آمدش را اکثرا با راننده و ماشین تامین میکردند و بعدها دیدم که لباسهایش را یکی به خشکشوئی میبرد و میآورد. یکبار که برای یکی از اعضاء شورا تلویزیونی خریده بودند، به تمسخر میگفتند "بیشتر از یک تلویزیون نمیارزه، برای هزارخانی باید یک ماشین(اتومبیل) خرید…"( سال۱۳۶۷)
عزیز پاک نژاد را هم مسعود رجوی با میل، در شورا نگهداشته بود چون سوابق مبارزاتی اش بسان شکرالله پاک نژاد نبود، پس از این بابت برای رجوی مشکلی ایجاد نمیشد ولی نام پاک نژاد را هم داشت. درباره اش میگفتند که عیبی ندارد، نان مبارزات برادرش را میخورد. هرچند مصداق بارز خوردن نان از نام شهیدان را باید در خود سازمان و رجوی دید و در مقیاس فردی بهترین نمونه، فاطمه و ابوالقاسم (محسن) رضائی است که بواقع با میراث خواری نام سه برادر رضائی، برای خود دم و دستگاهی در مجاهدین داشتند.
بعد از بازگشت از عراق هم مدت کوتاهی در خانه شورا کار کردم و شاهد رفتارهای دوگانه سازمان با آنها بودم.
--------------------------
بازهم " پرواز تاریخساز"ی دیگر
و اما در سال ۶۵ آمدند و گفتند که وضع داخل طوريست که رژيم دارد سقوط ميکند و ما بايد در کنار مرز ها باشيم و اگر به نقشه نگاه کنيد ، در شمال ايران که شوروی است و ما هيچ امکان عملی در آن جا نداريم . در شرق هم که پاکستان، آمريکائی است و افغانستان، روسی و در گير جنگ . جنوب که آبست و در غرب هم ترکيه که حکومتی فاشيستی دارد و فقط عراق ميماند که ما از فرصت جنگ آن با رژيم ( از نظر آنها جنگ عراق با مردم ايران نبود و فقط با حکومت ايران بود) سود جسته و از خاک آن برای مدتی کوتاه (که آنرا مهدی ابریشمچی در نشستی که نظرات رجوی را منتقل میکرد، ماکزيمم يکسال ناميد ) ، برای رفتن به داخل ويکسره کردن کار رژيم استفاده خواهيم کرد .
البته بعدها فهميديم که آقای مسعود رجوی را از فرانسه جواب کرده بودند و با "ديپلماسی درخشان" سازمان مجاهدين، کشور ديگری هم آنها را نپذيرفته بود. خود آقای رجوی مايل به رفتن به کشور سوئيس بوده ولی گويا مقامات رژيم فهميده و با دولت سوئيس برای دستگيری او وارد مذاکره شده بوده اند و او از ترس دستگيری و استرداد، به تنها جائی که برايش مانده بود روانه شد و چنانکه ميبينيم بدين طريق سرنوشت خودش را به سرنوشت يکی از مخوف ترين ديکتاتوريهای منطقه گره زد.
مسئولین به همه ما اعلام کردند که سریع آماده شویم که از روزی که مسعود پرواز کند، دسته دسته به عراق فرستاده خواهیم شد.
یادمانهای من ادامه دارد.
manijeh.habashi@gmail.com
منیژه حبشی
پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴ برابر با ۳ سپتامبر ۲۰۱۵
-------------------------
پانویس:
۱-در سازمان اکثریت قریب به اتفاق با نام مستعار شناخته میشدند و بهمین جهت من اسامی اصلی بسیاری را نمیشناسم. ولی من جزو تعداد قلیل آدمهایی بودم که اسم اصلیشان را برخود داشتند.
۲- برای بچه ها وقتی در کرکوک مدرسه ای ساخته و محدودکلاسهایی گذاشته شده بود، یکی از دانشجویان خارج از کشور برای بچه ها کلاس انگلیسی داشت. درآنجا وقتی کلمه umbrella را روی تخته مینویسد، بچه ها دسته جمعی میخوانند: اومبِرِللا! برادر جوان انگلیسی دان تلفظ را تصحیح میکند که نه اشتباه میگویید اومبِرِللا، این آمبِرِللاست . بچه ها به او میگویند که برادر حبیب به آنها یاد داده که این اومبِرِللاست. آن برادرِ جوان که نمیخواسته بگوید برادر حبیب سواد انگلیسی نداشته و غلط یادتان داده ، اصرار میکرده که نه شما فراموش کرده اید او حتما گفته آمبِرِللا!
* نکات فراموش شده بخش انقلاب ایدئولوژیک:
-نادر در نشستی که برای انقلاب کردن من گذاشته بود، به من گفت میدانی چرا در عقاید شیعیان، قبل از ظهور امام زمان قیام کردن جایز نیست؟ سکوت کردم چون بهرحال من اطلاعاتی از این دست نداشتم. گفت چون به بیراهه خواهد رفت. امام زمانِ زمانه را باید شناخت و بعد بدنبالش و به پیرویش قیام کرد… بنظر میرسید امام زمان شدن رجوی در داخل سازمان بهرحال پذیرفته شده بود.
- خواهری که مسئول گرفتن وقت پزشک برای بیماران و پیگیری امور درمانی بود(نامش در تشکیلات فرخنده بود. شوهر وی در زندان بود و یا شهید شده بود، دقیق نمیدانم و چند فرزند داشت و خود فکر میکنم در عملیات فروغ جاویدانِ رجوی بخاک افتاد)، در جلسه انقلاب کردنها مورد حمله قرار گرفت که چرا اعتراض داشته که فلان مسئول بدون رعایتِ نوبتِ قرارش میخواسته نزد پزشک برود. به او میگفتند که درک نمیکند که اوقات یک مسئول و سلامتش تا چه حد برای انقلاب و مردم ارزشمند است و نباید با سایرین یکسان انگاشته شود!
- به سنا برق زاهدی که هنوز هم از وفاداران مسعود رجویست، در نشست انتقاد کردند که جز خودش، همه میدیده اند که رابطه اش با همسرش (پروین که در فروغ جاویدان شهید شد) تا کجا یک رابطه فئودالی و ارباب و رعیتیست. او در ابتدا با ازدواج مسعود و مریم سخت اعلام مخالفت کرده بود ولی بعد « انقلاب کرد» و بالا رفت! او از طلبه های مدرسه حقانی بوده است که بعد به دانشکده حقوق رفت و دکترا هم گرفت. او جزو انجمن حقوقدانان مسلمان
هم بود.
گویا او غلامحسین کرباسچی را در دوران شاه لو داده بود:
نقل ماجرا از زبان خود کرباسچی:
ماجراي دستگيري هم اين بود كه یکی از دوستانم که در مدرسه حقانی بود و بعد هم در یکی از این گروه های سیاسی عضو شد را در حسینیه ارشاد دستگیر کردند .اين دستگيري زماني اتفاق مي افتد كه من یکی، دو تا از این اطلاعیه ها را به او داده بودم كه وقتي به حسينيه ارشاد مي رود تكثيرشان كند.
نامش را نمی گویید؟
او در حال حاضر ايران نيست .ادم با استعدادودرس خواني بود. سنابرق زاهدي. از مدرسه رفت دانشگاه تهران دكتري حقوق گرفت. بعد از انقلاب عضو اين گروهك ها شد نمي دانم زنده است يا نه.
عضو مجاهدین خلق شد؟
بله . اما قبل از آن جزو طلبه های مدرسه حقانی بود. ساواك وقتي در حسينيه ارشاد او را مي گيرد و از او سئوال مي كنند كه اين جزوه به دست خط چه كسي است اسم مرا مي گويد. ساواك واقعا فشار مي آورد.
- لینک قسمتهای قبل :
بخش ششم
بخش پنجم
بخش چهارم
بخش سوم
بخش دوم
بخش اول