نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

من بعد از چند روز می‌خواستم بخوابم که در‌‌ همان لحظه یکی از هم بندان خواهش کرد که من نیم ساعت از جایم بلند شوم و او کمی جای من دراز بکشد و کمی بخوابد، دلم براش سوخت چون می‌دانستم ۳ روز است که نخوابیده، من از جایم بلند شدم… رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب، که محمد کرمی داخل قرنطینه یک آمد و از میان آن همه آدم سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و بعد نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، صدایم زد: «تو هم بیا بیرون…» من می‌دانستم بروم بیرون کتک بدی خواهم خورد، گوشه‌ای نشستم تا من را از یاد ببرد ولی او دوباره وارد قرنطینهٔ یک شد و به زور کتک به همراه دو نفر دیگر من را از قرنطینه بیرون برد و خمس آبادی شروع کرد به زدن من با لولهٔ پی وی سی که حدود بیست دقیقه طول کشید….
بعد محمد کرمی به همراه دو نفر به من پابندهای آهنی زدند و من را از یک میلهٔ آهنی آویزان کردند، دیدم سامان مهامی و احمد بلوچی هم آویزان هستند…
پابند‌ها آنقدر تیز بودند که وقتی آویزان شدم، از مچ پا‌هایم خون می‌آمد…
بعد استوار خمس آبادی با استوار گنج بخش شروع کردند، هر دو شروع کردند به زدن من با‌‌ همان لولهٔ پی بی‌سی، می‌گفتند باید بلند داد بزنی گه خوردی، من نمی‌توانستم آن را بگویم و تنها سکوت کرده بودم… صدای بچه‌ها را می‌شنیدم که بلند صلوات می‌فرستادند تا شاید آن‌ها از کتک زدن من دست بردارند ولی آن‌ها همچنان ادامه می‌دادند، دیگر آنقدر زدند که مجبور شدم این جمله را بگویم… و پیوسته تکرار می‌کردم… دهانم خشک شده بود… فکر می‌کردم که تمام این‌ها را دارم خواب می‌بینم، سخت و باور ناپذیر بود… اما واقعیت داشت، تمام آن درد‌ها و فریاد‌هایم واقعیت داشت…
بعد از بیست دقیقه مرا پایین آوردند… در شوک بودم… چند تن از مجرمان مرا به داخل قرنطینه بردند، سپس یکی دو نفر از هم بندیان من را به دست شویی بردند تا روی صورتم آب بریزند و زخم‌هایم را بشویند که در‌‌ همان لحظه استوار خمس آبادی یک قفل کتابی به محمد کرمی داد تا دوباره من را بزنند…
محمد کرمی وارد دستشویی شد و شروع کرد با قفل بر سر و صورت من کوبیدن و من یک لحظه از حال رفتم و تمام سر و دهنم خونی شده بود، او من را از شلوارم می‌گرفت و بلند می‌کرد و محکم بر زمین می‌کوبید، کم کم شلوارم پاره شد و دیگر کاملا برهنه بودم، و برهنگیم در میان آن همه فشار و درد، درد بزرگ دیگری بود که مدام از ذهنم می‌گذشت… بعد از آن روی گردنم ایستاد و با پا‌هایش محکم فشار می‌داد تا مرا خفه کند، حدود سه چهار دقیقه طول کشید… خفگی را کاملا احساس کردم، بی‌نفسی، و به تدریج بی‌زمانی… انگار همه چیز برایم بی‌رنگ می‌شد و مقابل چشم‌هایم نقطه روشنی داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد… مثل مرگ بود… خود مرگ بود!
دیگر از حال رفته بودم، و محمد کرمی که فکر کرده بود دیگر من مرده‌ام، پا‌هایش را از روی گردنم برداشت… بعد از دقایقی نفسم برگشت و به هوش آمدم… سپس هم بندانم من را به داخل قرنطینه بردند. آن شب حال خوبی نداشتم و تا صبح کابوس می‌دیدم… انگار خودم نبودم… انگار مرده بودم!
فردای آن روز با بدنی پر از درد از خوابی سرد و سیاه بیدار شدم، زخم‌هایم عفونت کرده بود، و تنم ناگزیر در انتظار شکنجه‌های روز دیگری، بر زمین ِ سخت کهریزک، بی‌جان افتاده بود… در انتظار روز چهارم…
صبح روز چهارم بود… همگی از شدت گرسنگی بی‌حال و بی‌انرژی بودیم و زخم‌هایمان عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بی‌جان‌تر می‌شدیم. و بعضی از دوستان بخاطر درد شدیدی که داشتند، بی‌هوش می‌شدند… من نیز که بر اثر شکنجه‌های شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخم‌هایم عفونی و چرکین شده بود، از شدت تب داشتم می‌سوختم… هوای داخل قرنطینه بسیار گرم بود و نفس کشیدن از روزی‌های قبل برایمان دشوار‌تر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدن ِ من… می‌دیدم که چقدر خسته است و دست‌هایش بی‌جان اما برای مدتی همینطور مرا باد می‌زد… چیزی نگذشت که دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشم‌هایمان عفونت کرده بود و به زور می‌توانستیم جلوی خود را ببنیم… خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا می‌کنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخش این همه عذاب؟… دوستان ِ همبندیم همه به وضعیتی که درش بودیم معترض بودند، و هر چه می‌گذشت نومید‌تر می‌شدند…. در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که می‌گفت: «بچه‌ها ما بخاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم، و نباید کم بیاریم، باید تا آخرش بایستیم»… نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟!!… محسن روح الامینی را دیدم… نمی‌دانم چرا، اما در آن لحظات سخت حرف‌هایش به ما نیروی عجیبی داد… از او خوشم آمده بود. آنقدر هوای داخل قرنطینه آلوده و نفس گیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظه‌ای هم که شده نفس بکشند… بین ساعت دو تا سه بعدازظهر بود، ما را به داخل حیاط آوردند… سرهنگ کمیجانی دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی بزنند، ماشین‌های دستی خراب بود و گاهی هم پوست سرمان به همراه مویمان کنده می‌شد… محسن موهای بلندی داشت، وقتی خواستند مو‌هایش را بزنند، جمله‌ای که گفت که هر بار به ان لحظه فکر می‌کنم در سرم می‌پیچد… گفت: «شاید اینجا بتونین موهامو بزنین اما نمی‌تونین عقیده م رو عوض کنید»…
بعد از مدتی، داخل حیاط که بودیم یکی از مامورین بازداشتگاه یک نفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد… شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازه‌اش کنیم!… آن مامور به کسی که از میانمان انتخاب کرده بود گفت که که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه بود تا یک حرکت ورزشی، آن هم در زیر آفتاب با پاهای برهنه… مامور دیگری با صدای بلند می‌گفت «یا حسین» و ما باید بلند می‌شدیم و بعد که می‌گفت «یا علی»، باید می‌نشستیم… تعداد زیادی از ما نمی‌توانستند آن را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لولهٔ پی وی سی ضربه می‌خوردند… بدن‌هایمان از درد لبریز شده بود و توان ایستادن نداشتیم… هنگام شب به مدت دو ساعت آب دستشویی را قطع کردند، آب آلودهٔ چاه بود و خیلی از بچه‌ها بعد از آزادی از آنجا دچار عفونت کلیه شدند… اما در آن شرایط ما ناچار بودیم که از آن آب استفاده کنیم و‌‌ همان را هم از ما گرفته بودند. شب از ناله‌های دردناک ما بلند‌تر می‌شد، شب از تشنگی و لبهای خشکمان می‌رنجید و از پریشانی ما تیره‌تر می‌شد… زمزمهٔ نگرانی‌هامان فضا را پر کرده بود، چشمهای بی‌فروغ محمد کامرانی که تا دیروز به آزمونی خیره بود حالا بسته‌تر می‌شد و نمی‌دانست فردا کجاست؟ یا در شب آزمون کنکورش چه می‌کند؟… و ناله‌های امیر که یک دیده‌اش خاموش شده بود و نیمی از آن جهنم را می‌دید… شب بود با تمام سیاهی و سنگینی‌اش و چشم‌هایمان برای خوابی طولانی بسته می‌شد در آرزوی صبحی که خیال کنیم همه را خواب دیده‌ایم… در انتظار روزی بی‌درد و رنج… در انتظار روز پنجم…
روز بیست و سوم تیر ماه… دیگر امیدی نداشتیم که از آنجا به این زودی‌ها آزاد شویم… هیچ امیدی و من در انتظار مرگ نشسته بودم با زخم‌هایی که عفونت کرده بود و تنم در تب می‌سوخت… در آن چند روزی که در بازداشتگاه کهریزک بودیم هیچ کمک پزشکی ای برای ما انجام نشد و من روز سوم بود که فهمیدم آنجا پزشکی هم دارد… فردی به نام رامین‌پور اندرجانی… در آن روز که زخم‌های بچه‌ها و همینطور چشم تعدادی از آن‌ها بر اثر دود گازوییل دچار عفونت شدیدی شده بود… و در‌‌ همان روز رامین پوراندرجانی چند نفر را معاینه کرد که امیر جوادی فر هم جزو آن‌ها بود. بچه‌ها از بهداری بازداشتگاه به قرنطینه بازگشتند و البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفته بود… تا روزی که رامین را در شعبه یک دادسرای نظامی به همراه پدرش دیدم…. در آنجا او به من گفت: من نسخه‌هایی دربازداشتگاه کهریزک دارم که نشان می‌دهد انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان را اعلام کرده‌ام و حتی در آن نسخه‌ها داروهای بیشتری را درخواست داده‌ام. رامین تاکید کرد که به من اجازه نمی‌دهند تا به بازداشتگاه کهریزک بروم و آن مدارک را بیاورم که از این طریق بی‌گناهی خود را ثابت کنم. شرایط کهریزک برای رامین پوراندرجانی هم خیلی دردناک بود، حرف‌هایش را به خاطر می‌آورم وقتی می‌گفت که از بودن در کهریزک چه عذابی کشیده است… می‌گفت وقتی سردار رادان با تیم خود به به آنجا می‌آید، نمی‌گذارد حتی من نبض بچه‌ها را بگیرم!… رامین در ان روز‌ها احساس نا‌امنی شدیدی می‌کرد چرا که سرهنگ کمیجانی، رییس وقت بازداشتگاه کهریزک و سرهنگ نظام دوست، دفتر دار سرتیپ رجب‌زاده فرماندار وقت نیروی انتظامی تهران بار‌ها او را تهدید کرده بودند که اگر از مقاماتی که در آنجا شکنجه می‌کرده‌اند اسمی ببرد، با او برخورد خواهد شد. رامین اطلاعات زیادی از جریانات و داخل کهریزک داشت… او می‌گفت در آنجا گونی‌های سفیدی وجود دارد که بازداشت شدگان را در حالیکه هنوز جان دارند و نمرده‌اند داخل آن‌ها می‌گذارند…
و صبح روز بیست و سوم تیرماه… افسر نگهبان گفت: داریم شما رو از کهریزک به اوین انتقال می‌دیم… همهٔ ما آنقدر خوشحال شده بودیم که باور نمی‌کردیم از اینجای سخت و سیاه گذر خواهیم کرد و باز این هم برایمان مثل خواب بود… شاید اگر آن روز به اوین منتقل نمی‌شدیم تعداد بیشتری از دوستان خود را از دست می‌دادیم… همه از داخل قرنطینه بیرون آمدیم… هوای آن روز خیلی گرم شده بود و حتی قطره آبی هم برای خوردن نبود و ما هنوز ناباورانه به اطراف نگاه می‌کردیم که از این جهنم گریزی هست؟… تا اینکه دیدیم تعدادی از مامورین و لباس شخصی‌ها به داخل حیاط بازداشتگاه آمدند، دیگر مطمئن شدیم که آن سوی دیوار‌ها را دوباره خواهیم دید. برای مدتی‌‌ همان ورزش بشین پاشو که بیشتر شبیه یک شکنجه بود را انجام دادیم، در هوایی گرم و باز با لبانی تشنه… بعد از یک ساعت یک دبهٔ آب گرم آوردند و نفری یک لیوان از آن آب به همه دادند. محسن روح الامینی که بر اثر ضربات زیاد، زخم‌های کمرش عفونت کرده بود – و به همین خاطر در بازداشتگاه که بودیم شب‌ها ایستاده می‌خوابید – حالش بد شد و در گوشه‌ای از حیاط دراز کشید، استوار گنج بخش که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود شروع کرد با کمر بند به پشت محسن زدن و می‌گفت: بلند شو فیلم بازی نکن…. و بر اثر‌‌ همان ضربه‌ها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون آمد… او مجبور شد تا با تنی بی‌جان از جای خود بلند شود، تعادلش را ازدست داده بود و مرتب سرش گیج می‌رفت. حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیم‌تر شده بود، بخاطر آفتاب شدید به گوشه‌ای از حیاط رفت تا در سایه بنشیند، در‌‌ همان لحظه سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک به سمت امیر رفت و شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دنده‌های شکسته‌اش زدن… امیر از شدت درد ضربات پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیایید و در کنار ما در‌‌ همان آفتاب سوزان بنشیند، برایش سخت بود که از جایش تکان بخورد، چون دیگر رمقی نداشت… بعد از اینکه وسیله‌هایمان را دادند، ما را سوار دو اتوبوس و یک ون کردند… دستبند‌های پلاستیکی به دست‌هایمان زده بودند، آنقدر محکم بسته شده بود که مچ دست‌هایمان بریده بریده و خون مرده شده بودند. تعدادی سوار اتوبوس‌ها و بقیه سوار ون شدند… محسن در ون بود امیر در یکی از اتوبوس‌ها… همهٔ ما به شدت بو گرفته بودیم و مأمورین هم ماسک زده بودند… هوای اتوبوس خیلی گرم بود و لب‌های ما بر اثر تشنگی خشک شده بود… جلوی بهشت زهرا بود که اتوبوس ما ایستاد، حدود یک ساعتی طول کشید و ما هم بی‌خبر از اینکه دلیل توقف چیست؟!… و خبر نداشتیم که امیر که در اتوبوس دیگری بود حالش بد شده است… به نقل از دوستانی که در اتوبوس در کنار امیر بودند ; امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین حالش خیلی بد شده بود و آنقدر تشنه بود که لب‌هایش خشک خشک شده بود، بچه‌ها به مامورین التماس می‌کنند که به او آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و امیر با لب‌های تشنه خون بالا می‌آورد… نفس کشیدن کم کم برای امیر سخت می‌شود… یکی از دوستانم به امیر تنفس مصنوعی می‌دهد ولی دیگر دیر شده بود… خیلی دیر… وقت رفتن بود و امیر برای همیشه می‌رود… در اوج مظلومیت… بعد از یک ساعت به سمت اوین حرکت کردیم… و همچنان بی‌خبر از رفتن امیر…. به اوین رسیدیم، ونی که محسن روح الامینی و چند نفر از همبندی‌هایم در داخل آن بودند حدود یک ساعت در پشت در اوین بودند و محسن بی‌جان در پشت درهای اوین دراز کشیده بود… مسئولین اوین وقتی ما را آنطور زخمی و بی‌جان دیدند پذیرش نمی‌کردند، اما در ‌‌نهایت طولی نکشید که وارد زندان اوین شدیم… همانجا بود که از طریق دوستان خود خبردار شدیم که امیر تمام کرده است، همهٔ ما از شدت ناراحتی گریه می‌کردیم… محسن همچنان در اوین دراز کشیده بود و از پشتش چرک و خون بیرون می‌آمد… مدت زیادی از ورودمان نگذشته بود که برایمان آب آوردند… پنج روزی بود که غذایی نخورده بودیم… روز اول که وارد کهریزک شده بودیم هیچ و در آنچهار روز هم روزی دو وعده به ما غذا داده بودند، یک کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی. در اوین برایمان غذا آوردند… پرسنل اوین همگی ماسک زده بودند و می‌گفتند که چه بلایی بر سر شما آوردند که اینجوری شدید!!…. و ما سکوت کرده بودیم… حالا اوین در برابر کهریزک برایمان بهشت بود!… وقتی داشتیم وارد قرنطینهٔ یک زندان اوین می‌شدیم محسن را بردند، شاید اگر زود‌تر او را می‌بردند زنده مانده بود، ولی افسوس!… در قرنطینهٔ یک زندان اوین برای ما لباس آوردند و لباس‌های زیرمان را بیرون انداختند و بعد داروی ضد شپش دادند که به هنگام استحمام از آن استفاده کنیم. وارد اتاق چهار شدیدم در قرنطینهٔ یک… محمد کامرانی حالش بد شده بود و مرتب سرش گیج می‌رفت و با سر به لبه‌های تخت می‌خورد، انگار داشت روحش از بدنش جدا می‌شد… دوستانم محمد را بغل کردند و به جلوی در قرنطینهٔ یک اوین بردند، تا آن لحظه همهٔ ما فکر می‌کردیم کهریزک فقط یک قربانی داشته… امیر جوادی فر… ولی بعد از مدتی مطلع شدیم که محمد و محسن نیز در بیمارستان جان خود را از دست داده‌اند… و این غم بزرگی بود!… حدود دو ساعت بود که وارد زندان اوین شده بودیم… سعید مرتضوی به داخل زندان اوین آمد و می‌دانست که امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین فوت کرده است. من را پیش سعید مرتضوی بردند… سعید مرتضوی از من پرسید که چرا این زخم‌ها در بدنت هست و من گفتم: در کهریزک شکنجه شدم… گفت از کجا معلوم که در کهریزک شکنجه شدی؟؟… گفتم: این همه شاهد دارم… سعید مرتضوی گفت: نباید جایی بگی که در کهریزک شکنجه شدی، باید بگی بیرون از کهریزک این اتفاق برات افتاده و شکنجه شدی… من سکوت کردم و هیچ حرفی نزدم… سعید مرتضوی دستور داد من را برای مداوا به بهداری زندان اوین بفرستند، بعد از نیم ساعت من را به بهداری بردند که البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفت، فقط بر روی زخم هام بتادین زدند و پانسمان کردند…
و حالا بعد از آن روزهای سرد و سیاه کهریزک، بعد از آن ناله‌های شبانه، بعد از آن دردهای تمام نشدنی، بازجویی‌های هر روزهٔ اوین بود و سوال‌های تکراری… کیستیم و از کجا آمده‌ایم؟… و من هر بار دلم می‌خواست بگویم که انگار هیچوقت نبوده‌ام، می‌خواستم بگویم من از آخر دنیا آمده‌ام، از جایی که روز به روزش جهنم تازه‌ای بود… من از کهریزک آمده‌ام!… و حالا تنها در انتظار فردایی بودم که درش دیوار نیست، سیاهی نیست، زندان نیست… کهریزک نیست!….

واکنشی از عاشورائیان به ادعاهای فرمانده ناجا؛ خون جوانمان را معامله نکردیم
شهین مهین فر، مادر شهید امیرارشد تاجمیر که عاشورای ۸۸ زیر ماشین نیروی انتظامی له شد و جان باخت، در پاسخی به اسماعیل احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی که روز دوشنبه در مصاحبه با خبرگزاری ایسنا مدعی شده بود ماشین نیروی انتظامی عاشورای ۸۸ از روی یک نفر عبور کرده و نسبت به دلجویی و حل مشکلات اقتصادی و ارائه دیه به خانواده اش اقدام شده، به سایت «روز» می گوید: “من هنوز نمرده ام که چنین می گویند. زنده ام و هرگز خون بچه ام را با پول معامله نمیکنم. نمیدانم درباره چه کسی دارند سخن میگویند اما من حتی شکایت هم نکرده بودم چون میدانستم فایده ای ندارد یکبار فقط زنگ زدند که چه میخواهید بکنید و دیه بگیرید همان موقع هم گفتم من دیه بگیر نیستم.”

راحله فرج زاده، خواهر شهرام فرج زاده و همچنین مادر شبنم سهرابی، دو جوان دیگری که روز عاشورای ۸۸ زیر ماشین های نیروی انتظامی له شدند و جان باختند هم در مصاحبه با “روز” میگویند که تاکنون هیچ مسئولی از خانواده های آنها دلجویی نکرده و دیه ای پرداخت نشده است.

در عاشورای خونین ۸۸، امیرارشد تاجمیر، شهرام فرج زاده، شاهرخ رحمانی و شبنم سهرابی بر اثر برخورد و عبور ماشین های نیروهای انتظامی از روی آنها جان باختند. با گذشت ۴ سال از این واقعه و در حالیکه دستگاههای حکومتی مسئولیت قتل آنها را برعهده نگرفته اند، فرمانده نیروی انتظامی زیر گرفتن تنها یکی از معترضان توسط ماشین نیروی انتظامی را تایید کرده و بدون اینکه اسمی از او بیاورد مدعی شده است: “این بنده‌ خدا صورت سالم نداشت و در بیمارستان هم نمی‌دانستند از کجا آمده و چه بلایی به سرش آمده و به عنوان جسد مجهول‌الهویه با وی برخورد کردند. ما نیز ماه‌ها دنبال خانواده وی بودیم تا بتوانیم ردی از هویت این فرد پیدا کنیم، اما موفق نشدیم تا اینکه چند ماه پیش ماموران پلیس امنیت عنوان داشتند که یک نفر مراجعه کرده و مدعی است که از اعضای خانواده این فرد است که تحقیقات صورت گرفت و متوجه شدیم که این خانواده همان فردی است که جان خود را از دست داده است و ما نیز نسبت به دلجویی و حل مشکلات اقتصادی و ارائه دیه اقدام کردیم”.

راحله فرج زاده، خواهر شهرام فرج زاده هم در واکنش به سخنان آقای احمدی مقدم میگوید: “برادر مرا روز عاشورا ماشین نیروی انتظامی له کرد. از همان روز نخست هم هویت او مشخص بود، بارها اعلام کردیم و خانواده من وکیل گرفتند و دنبال این قضیه هم رفتند. برادر بزرگم میگفت ما را دنبال نخود سیاه می فرستند. تحقیر و مسخره مان میکنند و هیچ جواب درستی نمیدهند. حالا آقای احمدی مقدم میگوید یک نفر مجهول الهویه بوده؟ من نمیدانم او از چه کسی سخن میگوید اما در قبال برادر من چه توضیحی دارد؟ صورت شهرام ما که کاملا در ویدئوهایی که منتشر شد مشخص بود”.

خانم فرج زاد ه می افزاید: “اگر دنبال مدرک می گشتند من با اینکه خیلی برایم دردآور و زجرآور بود ولی با کمک پسرهایم توانستیم در بیاوریم که کدام قسمت ولیعصر شهرام زیر گرفته می شود. در ویدئو کلیپ ها صورت شهرام کاملا مشخص است. بارها خانواده ام طرح کردند، همه دنیا هم دیده. صورت شهرام کاملا مشخص است. لباسی که تنش است، همه چیز کاملا مشخص بوده. وقتی شهرام را به بیمارستان برده اند گفته شده اگر زودتر می رسید زنده می ماند. از خونریزی شدید شهید شد. نه تنها زیر کردند بلکه بیمارستان هم نبردند. مردم بودند که بردند بیمارستان. چون با قصد زده بودند، بعد هم او را ول کردند”.

او نیز میگوید که از خانواده اش هیچ دلجویی نشده و دیه ای دریافت نکرده اند: “اصلا از هیچ کدام مادلجویی نشده. در مقابل یک روز پدر بیمار مرا که روی صندلی چرخدار است برده و نگهداشته و ترسانده بودند.نسبت به اعضای خانواده تهدید کرده بودند و.. ما نمی خواستیم دیه بگیریم. به ما گفتند با دادن دیه یعنی پذیرفته اند مسئول بوده اند. اما خانواده من دیه ای نگرفتند. کدام دیه و دلجویی؟ خانواده ها بارها و بارها مراجعه کرده اند هیچ جواب درستی ندادند”.
شهین مهین فر، مادر امیرارشد تاجمیر هم میگوید: “من نمیدانم شاید جوان دیگری بوده باشد ودارند از جوان دیگری حرف میزنند ولی جوان من امیرارشد تاجمیر، قطعه ۳۰۲ ردیف ۶۶ خاک شده. او مجهول الهویه نبود و از همان ابتدا هم هویت او برای همه روشن بود”.

او می افزاید: “من هنوز نمرده ام. هیچ خوب نیست چنین حرف هایی میزنند. من مطمئن هستم هیچ مادری با خون بچه اش معامله نمیکند. ایشان گفته اند دلجویی کردیم یا کنار آمدیم و. من آدمی هستم که با خون بچه ام معامله کنم؟ اصلا دلجویی کرده یعنی چی؟ کی؟ کجا؟ من اجازه نمیدهم کسی از این گروه و جماعت بخواهد راجع به امیرارشد من صحبت کند. من با کسانی که قاتل بچه های من هستند مشکل دارم. مشکل من این نیست که بگویم انتقام بگیرم. خون را با خون نباید شست. شاید اصلا زنده نمانم اما من نباشم مادران دیگر هستند”.

خانم مهین فر توضیح میدهد: “من شکایتی نکردم یکبار زنگ زدند گفتند بیایید دیه تان را بگیرید. گفتم من دیه بگیر نیستم. از اطلاعات بودند یا هر کجا نمیدانم. زنگ زدند گفتند چه میکنید سر این مساله؟ البته با من هم حرف نزدند با کسی صحبت کردند. گفتم من چه باید بکنم به چه کسی شکایت برم؟ چه نتیجه ای دارد؟ وکیل بگیرم بشود مثل خانم ستوده و آقای دادخواه؟ گفتم من سکوت کردم ولی فریادی که در سکوت من هست از هر شیون و داد و فریاد دیگری رساتر است. کسی که باید بفهمد می فهمد. کسی که نخواهد بفهمد هم توقعی ندارم.”

مادر امیرارشد تاجمیر می افزاید: “بچه من برای نجات هم وطنش جان خود را داد”. او پیشتر در مصاحبه با “روز” توضیح داده بود: “امیرارشد همان جوانی است که برای نجات دو هموطنش رفت اما جانش را گرفتند، دو دختر را گرفته بودند و به شدت می زدند؛ بعدها یکی از دختران آمد سرخاک امیرارشد و همه را برای من تعریف کرد… آنها را می زدند و مردم هو میکردند، امیرارشد فریاد زده که هو کردن شما دردی دوا نمی کند نجاتشان بدهید و خود جلو میرود و یکی از ماموران را هل میدهد مردم هم می آیند که کمک کنند و نجات دهند اما ماموران می ریزند؛نمیدانم بچه من چقدر باتوم خورد، نمیدانم چقدر کتک خورد اما از پشت، ماشین نیروی انتظامی با سرعت به او می زند و او را می اندازد و همان موقع یک ماشین دیگر که آن هم مال نیروی انتظامی بود و همان جا پارک کرده بود می آید و از روی امیرارشد من سه بار رد می شود”.

شبنم سهرابی دیگر جانباخته عاشورای ۸۸ است که ماشین نیروی انتظامی او را له کرد. مادر او نیز میگوید: “نه کسی خانه ما آمد نه دلجویی کردند نه هیچ چیز دیگر. خیلی هم مرا اذیت کردند، گفتند چرا حرف میزنی و نباید حرف بزنی. ماشین روز عاشورا از روی بچه من رد شد. جواب شان با خداست. شاید کسی دیگر هم بوده که ماشین از رویش رد شده و می گویند رفته اند دلجویی کرده اند. خب بیایند ببینند ما چه میکنیم؟ شبنم مرا زیر ماشین نیروی انتظامی کشتند خب بیایند از ما هم دلجویی کنند. چرا نمی آیند؟”

او می افزاید: “نه کسی آمد نه تلفنی نه دلجویی. من فقط با خودم حرف میزنم. می آمدند دلجویی، می آمدند می گفتند به خاطر این بچه به خاطر نگین آمده ایم اصلا. بچه من مگر چه کرده بود؟ اصلا می آمدند میگفتند اشتباه کردیم اتفاق بوده شلوغ بوده و.. اما نکردند نه دیه ای نه دلجویی نه هیچ چیز دیگر”.

شاهرخ رحمانی دیگر جانباخته عاشورای ۸۸ است که او نیز بر اثر برخورد ماشین نیروی انتظامی جان باخته. خانواده او شکایتی طرح نکردندو خواهرش در مصاحبه با “روز” پیشتر توضیح داده بود: “در برگه پزشکی قانونی نوشتند علت مرگ نامعلوم است. ابتدا که گفته بودند بعدا مشخص می شود و بعد هم در نهایت گفتند «نامعلوم». ما هم شکایت نکردیم. جوابی که نمیدادند؛ ما هم نخواستیم بیش از این آزار ببینیم”.

او پیش از این هم در پاسخ به این سئوال که آیا مسئولین و مردم برای همدردی یا توضیح به دیدار خانواده شما آمدند، گفته بود: “از مسئولین آمدند اما هر بار رد کردیم و حاضر به دیدن شان نشدیم.تلفن هم کردند بیایند باز رد کردیم، لزومی نداشت بیایند. مردم هم همان اوائل بودند، یعنی در مراسم ختم برادرم.غریبه هایی را می دیدیم که می آمدند ولی بعد دیگر کسی سراغی از ما نگرفت.”

در عاشورای ۸۸ اما بیش از ۹ نفر جان باختند و خیابان های تهران به خون نشست. شبنم سهرابی، شهرام فرج زاده، شاهرخ رحمانی و امیر ارشد تاجمیر زیر خودروهای نیروی انتظامی له شدند و مصطفی کریم بیگی، سید علی موسوی، محمدعلی راسخ نیا و مهدی فرهادی را هدف گلوله قرار گرفتند و جان باختند. جهان بخت پازوکی دیگر جان باخته این روز است که تاکنون عکس یا جزئیاتی از نحوه جان باختن او منتشر نشده است.
ادعاهای احمدی مقدم در حالی مطرح شده است که لیلا توسلی، فرزند مهندس محمد توسلی و خواهر زاده ابراهیم یزدی، از اعضای بلند پایه نهضت آزادی ایران که شاهد له شدن شهرام فرج زاده زیرخودرو نیروی انتظامی در روز عاشورا بوده و در مصاحبه با بی بی سی از جزئیات این فاجعه سخن گفته بود به همین دلیل به تبلیغ علیه نظام متهم و به دو سال زندان محکوم شد.

اسماعیل احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی در مصاحبه اش با خبرگزاری ایسنا گفته است: “مسئله دیگر در عاشورا نشان می‌داد که یک پاترول به سمت مردم آمده و چند نفری را زیر گرفته و فرار می‌کند. البته در این حادثه کشته‌ای نداشتیم و آقای علی موسوی بر اثر گلوله‌ای که به کتفش خورد، جان باخت و در اثر دیررسیدن به بیمارستان، جان خود را از دست داد چرا که گلوله به ناحیه حساس نخورده بود و به علت خونریزی جان خود را از دست داد و در آن حادثه – زیر گرفتن خودروی پاترول – هیچ‌کس کشته نشده و چند روز بعد نیز خودرو را به صورت بلاصاحب در خیابان پیدا کردیم. اما از روی مشخصات خودرو، صاحب ماشین را پیدا کرده و متوجه شدیم که این مالک خود در تظاهرات شرکت کرده و در حالی که چراغ می‌زده و برف پاکن را روشن کرده بود، آدم‌های تندرو این فرد را کتک‌ زده و از ماشین پیاده می‌کنند و پس از آن برای فرار به داخل جمعیت رفته و چند نفری را زیر می‌گیرند و پس از آن خودرو را به صورت بلاصاحب رها می‌کنند. با اینکه پلیس آن افراد را پیدا نکرد، اما قطعا آن افراد که حدود یک تا دو تن بودند، ماموران ناجا نبوده و به صورت خودسر درگیر شدند و ما تا الان این افراد را پیدا نکردیم. اما در مورد حادثه میدان ولیعصر (عج) باید بگویم که آن خودرو متعلق به یگان امداد تهران‌بزرگ بود”.


محمدخزاعی، نماینده دائمی ایران در سازمان ملل، درجریان نشست کمیته سوم سازمان ملل نقطه نظرات دولت ایران را در پاسخ به موارد مطرح شده در قطعنامه بیان می کند.
(۲۸ آبان ۱۳۹۲) کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران از رای امروز کمیتۀ سوم مجمع عمومی سازمان ملل متحد که از حقوق بشر در ایران دفاع می‌کند استقبال کرده و از دولت ایران می‌خواهد تا از سازوکارهای حقوق بشری سازمان ملل پیروی کند و گامهای جدی و مشخصی را برای بررسی موارد نقض حقوق بشر در کشور بردارد. از ۱۷۸ کشوری که در رای گیری شرکت کردند تنها ۳۶ رای مخالف برای این پیش نویس به صندوق ریخته شد.
قطعنامۀ A/C.3/68/L.57 در ارتقاء و پاسداری از حقوق بشر در جمهوری اسلامی ایران امروز با ۸۳ رای موافق و ۳۶رای مخالف و ۶۲ رای ممتنع تصویب شد.
هادی قائمی مدیر کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران گفت: “تصمیم کمیتۀ سوم در تصویب یک قطعنامۀ دیگر در خصوص وضعیت حقوق بشر در ایران نشان میدهد که برغم سرکار آمدن یک دولت جدید در تهران، موارد اصلی نقض حقوق بشر هنوز در حال وقوع هستند و در برخی موارد حتی از سرعت بیشتری هم برخوردار شده است.” او افزود: “سازمان ملل متحد توجه جهان را روی وضعیت رقت بار حقوق بشر در ایران متمرکز می‌کند.”
بسیاری از کشورهای عضو نسبت به حمله تروریستی امروز به سفارت ایران در لبنان ابراز تاسف و با افرادی که در این حادثه خسارت دیدند ابراز همدردی کردند.
قطعنامۀ امسال روی آمار گزاف اعدام در ایران متمرکز است و از دولت ایران میخواهد تا “نگرانی های اساسی…را مورد بررسی قرار دهد…و به طور کامل به تعهدات حقوق بشری خود، چه در قوانین و چه در عمل احترام بگذارد.” این قطعنامه بطور ویژه از ایران میخواهد تا “قطع اعضاء، شلاق، کور کردن و سایر اشکال شکنجه و دیگر رفتارها یا مجازاتهای بیرحمانه، غیرانسانی، یا خفت بار” و همچنین “اعدام در ملاء عام و سایر اعدامهایی را که در غیاب پادمان های به رسمیت شناخته شدۀ بین المللی اجرا میشوند” را حذف کند. در مهرماه سال جاری کمپین بین المللی حقوق بشر و مرکز اسناد حقوق بشر ایران با انتشار بیانیه ای گفتند که ایران از زمان تحلیف حسن روحانی در مردادماه ۱۲۵ نفر را اعدام کرده و این آمار از آن زمان تا کنون از ۲۰۰ مورد نیز گذشته است.
علاوه بر موارد نقض سازمان یافتۀ حقوق بشر که در سالهای گذشته گزارش شده است، قطعنامۀ امسال همچنین صراحتا در خصوص ارتقاء حقوق زنان اصرار میورزد تا “مشارکت زنان را در پست های تصمیم گیری ارتقاء دهد و …کلیۀ محدودیت هایی که بر سر راه دسترسی مساوی زنان به کلیۀ وجوه تحصیل دانشگاهی قرار دارند را از میان بردارد.”
هادی قائمی گفت: “حمایت فوق العاده بین المللی برای این قطعنامه پیام روشنی به رهبران ایران میفرستد که جهان چشم از وضعیت بحرانی حقوق بشر در ایران برنخواهد داشت.” وی افزود: “دولت ایران باید نکاتی که توسط جامعۀ جهانی مطرح میشوند را قبول کند و به سالها انکارِ مشکلات مستمر حقوق بشری در کشور خاتمه دهد و مسئولانه تر در راستای بهبود وضعیت فعلی اقدام کند.”
جدول رای کشورهای حاضر در کمیته سوم سازمان ملل به پیش نویس قطعنامه حقوق بشر علیه ایران که با ۸۳ رای مثبت تصویب شد.
قطعنامۀ کمیتۀ سوم از وعده های متعدد رییس جمهور تازه انتخاب شدۀ ایران حسن روحانی در زمینۀ حقوق بشر “به ویژه در زمینۀ حذف تبعیض علیه زنان و اعضاء اقلیت های قومی، برای ارتقاء آزادی بیان و اندیشه، و همچنین پیشنهاد رییس جمهور برای اجرای یک منشور حقوق مدنی” استقبال میکند. این قطعنامه همچنین از آزادی دهها زندانی عقیدتی استقبال میکند و همچنین خواستار آزادی ” همۀ کسانی که برای انجام حقوق خود برای آزادی مذهب یا ایمان، آزادی بیان، تجمعات مسالمت آمیز و مشارکت در اعتراضات مسالمت آمیز در خصوص مسایل سیاسی، اقتصادی، محیط زیستی یا سایر مسایل، خودسرانه دستگیر و بازداشت شده اند” شده است.
با این حال، این قطعنامه از فرآیند بستۀ انتخاب نامزدها در زمان انتخابات “شامل محرومیت کلیۀ نامزدهای زن و فرسایش بیشتر فضای دموکراتیک برای فعالیتهای سیاسی قبل از انتخابات” ابراز نگرانی کرده است.
در این جلسه محمدخزاعی، نماینده دائمی ایران در سازمان ملل، بدون در نظر گرفتن موارد مطرح شده در قطعنامه در حوزه نقض حقوق بشر در ایران، پیش نویس قطعنامه را «سیاسی» خواند و از توضیح دادن در خصوص موارد مطرح شده خودداری کرد.  پیش نویس یاد شده از حمایت گسترده کشورها در سراسر جهان برخوردار بود از آمریکای لاتین تا اروپا و کشورهای کارائیب. قبل از تصویب پیش نویس این قطعنامه، قطعنامه حقوق بشر دو کشور سوریه و کره شمالی نیز تصویب شد.
با رای گیری امروز این دهمین سال متوالی است که کمیتۀ سوم مجمع عمومی زمان ملل متحد در خصوص ارتقاء حقوق بشر در ایران قطعنامه تصویب میکند. از زمان انتخاب ریاست جمهور حسن روحانی در خردادماه سال جاری، سازمان ملل متحد در خصوص بهبودهایی در برخی زمینه های حقوق بشر اشاره کرده است و ایران را تشویق کرده است تا به رسیدگی به موارد نقض حقوق بشر خود ادامه دهد.
کمپین از حمایت گسترده بین المللی برای ارتقاء و حفاظت از حقوق بشر در ایران استقبال میکند و از رییس جمهور روحانی و رهبر ایران میخواهد تا تغییرات لازم برای بهبود وضعیت حقوق بشر در ایران را اجرا کنند و با سازوکارهای سازمان ملل متحد همکاری نمایند.
مجمع عمومی سازمان ملل متحد این قطعنامه را رسما در آذرماه سال جاری تصویب خواهد نمود

خبرگزاری هرانا - روز گذشته سه جوان در ملاء عام به اتهام تجاوز به عنف در اراک اعدام شدند که خبرآن در این خبرگزاری نیز منتشر گردید.
در زیر عکسهایی از مراسم اعدام این سه جوان با هویت بهزاد ۲۷ ساله، مهدی ۳۷ ساله و میثم ۲۵ ساله را به نقل از تارنمای دادگستری کل استان مرکزی ملاحظه میکنید.

گزارشی از چگونگی جنایات و رفتارهای اهریمنی در کهریزک بروایت مسعود علیزاده، بازمانده ای از کهریزک: تجاوز، شکنجه، ...



Kahrizak-1


 

اینک مسعود علیزاده، شاهد زنده ی کهریزک در پاسخ وی در صفحه ی شخصی فیس بوک اش نوشته است:
 
آقای احمدی مقدم، درست است سعید مرتضوی ما را به «بازداشتگاه کهریزک» اعزام کرد، ولی برخورد نیروی انتظامی در «بازداشتگاه کهریزک» با ما وحشیانه بود، آقای احمدی مقدم جوری حرف می‌زنید که انگار نیروی انتطامی در حوادث تلخ «بازداشتگاه کهریزک» نقشی نداشت، و مقصر اصلی سعید مرتضوی است.
 
گزارش زیر را بخوانید و ببنید نیروی انتظامی چه رفتار وحشیانه‌ای با بازداشتی‌های کهریزک داشت….
 
روز ۱۹ تیر بود بازرپرس حیدری فر در حیاط پلیس پیشگیری به ما گفته بود اگر تا اخر تابستان زنده از بازداشتگاه کهریزک بیرون امدید تازه بگویید کهریزک کجاست!!! همه در استرس بودیم که کهریزک کجاست که قرار است تا اخر تابستان از آنجا زنده بیرون نیاییم!!!
 
وارد بیابان‌های کهریزک شدیم. همه در شک بودیم و نگران، ایا تا اخر تابستان زنده از کهریزک بیرون می‌‌ایم!!! حدود یک ساعتی پشت درب بازداشتگاه کهریزک بودیم… مسئولین بازداشتگاه کهریزک بخاطر کمبود جا ما را پذیرش نمی‌کردند.. سعید مرتضوی به فرماندهی نیروی انتظامی فشار می‌اورد که بازداشتی‌ها را باید پذیرش کنید… بعد از یک ساعت پذیرش شدیم… وارد بازداشتگاه کهریزک شدیم… همه ما‌ها حس بدی داشیم… از درو دیوار‌های بازداشتگاه صدای زجه ادم‌ها به گوش می‌رسید… از بچه ۱۷ ساله تا پیر مرد ۶۰ ساله را برهنه کردند… فقط بخاطر اینکه شپش لای درز لباس‌های ما نرود و با خود وسیله‌ای به داخل قرنطنیه یک نبریم… حدود ۳ الی چهار ساعت طول کشید تا همه دوستانمان برهنه شوند… همه از اینکه در جلوی یکدیگر برهنه می‌شدیم شرمگین و ناراحت بودیم… عینک افراد عینکی را به زور گرفتند از جمله (محمد کامرانی، محسن روح الامینی) و هر چی التماس کردند عینک‌ها را پس نداند… از داخل قرنطینه یک و دو صدای مجرمان خطرناک می‌امد و همه ما ترسیده بودیم که اینجا کجاست؟؟؟ وقتی یکی از دوستانمان از افسر نگهبان پرسید اینجا کجاست؟ گفت اینجا اخر دنیا است… اینجا خدا هم انتن نمی‌دهد… تازه فهمیدم وارد چه جهنمی شدیم… امیر جوایفر از روز اول حال خوبی نداشت… بدنش زخمی بود و دنده‌هایش و فکش شکسته بود…. از ساعت ۴ بعداظهر تا شب ساعت ۱۰ در حیاط نشستیم… هوا خیلی گرم بود و همه تشنه بودیم ولی خبری از آب نبود… در‌‌ همان روز چند نفر از دوستانمان بخاطر اعتراض به وضعیت بازداشتگاه کتک خوردند… همه از ترس داشتیم سکته می‌کردیم… و همه در شوک بودیم… وارد قرنطینه یک شدیم که حدود ۱۳۶ نفر بودیم… مساحت قرنطینه خیلی کوچک بود که حدود ۶۰ متر مکعب بود… قرنطینه یک فاقد آب، تهویه، وسایل گرم کننده و خنک کننده، هرگونه کف پوش، موکت و تخت خواب، نور کافی، سرویس بهداشتی قابل استفاده و حمام بود…
 
Alizadeh- Massoud-1حدود یک ساعت گذشت ۳۰ الی ۳۵ نفر از مجرمان خطرناک را از قرنطینه ۲ وارد قرنطینه ما کردند… با این حال که حتی جا برای نشستن خودمان هم نبود… تصورش هم سخت است که حدود ۱۷۰ نفر در مساحت ۶۰ متری باشیم… نشستن که سهل است، حتی جا برای نفس کشیدن هم نبود…. خواب به چشم‌هایمان نمی‌امد ولی خوب جایی هم برای خواب نبود… استرس زنده بیرون امدن از کهریزک یک لحظه از ما غافل نمی‌شد… همه به فکر این بودیم که بر خانواده‌های ما چه می‌گذرد… چون کسی از خانواده‌ها از ما خبری نداشت… که ایا زنده‌ایم!!! این افکار تا صبح گریبان گیر ما بود….
 
صبح روز ۲۰ تیر بود همه از شدت غم و اندوه در بازداشتگاه کهریزک شب را نخوابیده بودیم… حتی یک کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی را هم شب قبل برای غذا به ما نداده بودند… از شدت ناراحتی یادمان رفته بود که شب قبل به ما شام نداده بودند و گرسنه هستیم… ساعت ۱۰ صبح بود مجرمان خطرناک همه از شدت گرما برهنه بودند و در دست شویی به یک پیرمرد مجرمی به نام بابا علی تجاوز می‌کردند و این عمل مجرمان برای ما وحشت آور و ناراحت کننده بود… بیشتر دوستان دست شویی داشتند ولی شرم و حیا اجازه نمی‌داد تا به دستشویی بروند… هوا داشت گرم‌تر می‌شد و همه ما بی‌تاب‌تر می‌شدیم. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که چند نفر از مجرمان خطرناک پشت درب قرنطینه یک با لوله‌های پی بی‌سی ایستاده بودند و به ما گفتند تا ۳ شماره می‌شماریم باید به حیاط برویم… وقتی از درب قرنطینه خارج می‌شدیم با لوله پی بی‌سی بر سر و صورت ما می‌زدند. وارد حیاط بازداتشگاه کهریزک شدیم و همگی پا برهنه بر کف اسفالت داغ سوزان برای آمارگیری نشستیم… تمام پا‌هایمان از شدت گرمای آسفالت می‌سوخت ولی نمی‌توانسیم اعتراض کنیم… هر کسی اعتراض می‌کرد به بیرون از صف برده می‌شد و به شدت با لوله پی وی سی کتک می‌خورد… حدود ۱۵ دقیقه از آمار گیری گذشت و شکنجه‌ها بیشتر می‌شد. افسر نگهبان محمدیان دستور داد در آفتاب سوزان بر کف حیاط کهریزک چهار دست پا راه برویم… باورش برایمان خیلی سخت بود که به کدامین گناه باید شکنجه شویم… ولی مجبور بودیم تن به شکنجه دهیم… همه چهار دست پا می‌رفتیم از بچه ۱۷ ساله تا پیر مرد ۶۰ ساله… کف دست‌هایمان و زانو‌هایمان از شدت گرمای آسفالت سوخته بود و آن زخم‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد… من چون از قبل پایم شکسته بود نتوانستم چهار دست پا راه بروم و استوار محمدیان گفت کسانی که نمی‌توانند چهار دست پا راه بروند باید حدود ۵ ضربه بر کفت دست‌هایشان لوله پی بی‌سی بزنم. من و چند نفر که چهار دست پا نمی‌توانستیم برویم حدود ۵ ضربه بر کف دست‌هایمان زد… آنقدر محکم زد از دست کف‌هایمان خون آمد.. استوار محمدیان از نظر من یک بیمار روانی بود و هیج رحمی نداشت… همه گرسنه و بی‌جان در داخل حیاط در آن افتاب سوزان شکنجه شدیم… دیگر هیچ طاقتی نداشتیم ولی مجبور بودیم طاقت بیاوریم. افسر نگهابان در سر صف یک شعار می‌داد که باید با صدای بلند آن را فریاد می‌زدیم… اینجا کجاست؟؟ کهریزک… کهریزک کجاست؟؟؟ اخر دنیا… از غدا راضی هستید؟؟ بله قریان؟؟؟ ادم شدید؟؟؟ بله قریان… باید انقدر این جمله‌ها را فریاد می‌زدیم تا دیوار‌های کهریزک به لرزه بیوفتد. بعد از شکنجه همه بی‌جان بودیم و باز با کتک وارد قرنطینه یک شدیم… حدود یک ساعتی گذشت… همه از درد داشتیم ناله می‌کردیم… امیر جوادیفر حالش داشت بر اثر جراحت‌هایش بد‌تر می‌شد… بعد از ۲۴ ساعت گرسنگی ناهار اوردند… ناهار یک عدد کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی بود که مجرمان خطر ناک با دست‌های آلوده بین ما تقسیم می‌کردند… برای اینکه زنده بمانیم مجبور بودیم آن غذای کم را بخوریم… خیلی‌ها نخوردند… مجرمان خطرناک از شدت گرسنگی‌‌ همان یک کف دست نان و سیب زمینی هم از ما می‌گرفتند و می‌خوردند. از شدت گرما مرتب باید از آب چاه می‌خوردیم آبی که تصفیه نشده بود و بوی لجن می‌داد… در بازدشتگاه کهریزک سه عدد شیشه نوشابه خالی وجود داشت و باید در درون آن‌ها اب می‌خوردیم… ظرف آب‌ها خیلی کثیف بود و از دست شویی آورده بودند… ولی برای زنده ماندن مجبور بودیم دست به هر کاری بزنیم تا زنده بمایم… هوا در قرنطینه داشت گرم‌تر از قبل می‌شد و زخم‌هایمان بر اثر کثیفی داشت عفونت می‌کرد… از شدت گرما نفس کشیدن برایمان داشت سخت‌تر می‌شد و هوای آزاد برایمان آرزو شده بود. هر یک ساعت برایمان روز‌ها می‌گذشت… پیش خود فکر می‌کردم در کهریزک ساعت ایستاده است… شب شد و همه بی‌تاب و همه به فکر اینکه ایا زنده از اینحا بیرون می‌رویم… شب‌های کهریزک خیلی دلگیر بود و هر شب برایمان سال‌ها می‌گذشت… افسر نگهبان دستور داد تا دود موتور خانه را که برق بازادشتگاه کهریزک را تامین می‌کرد را از دریچه‌ای به داخل بازداشتکاه بفرستند… و این کار توسط سرباز‌ها انجام شد… دیگر نفس کشیدن برایمان خیلی سخت شده بود… دود داخل بازداشتگاه را گرفته بود و چشم‌هایمان از شدت دود می‌سوخت… خدایا اینجا واقعن آخر دنیا است… گویی اینجا نفس کشیدن هم جرم است…
 
روز بیست و یک تیر ماه بود… تن‌هامان از شدت زخم‌هایمان عفونت کرده بود و نفس کشیدن برایمان لحظه به لحظه سخت‌تر می‌شد، و صدای ناله‌های هم بندی‌هایمان بلند‌تر و بلند‌تر می‌شد. نگاهی به چهرهٔ خستهٔ امیر انداختم، و می‌دیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سخت‌تر از همه‌مان شده است… همه نگران و نا‌امید… چند تن از مجرمان بازداشتگاه کهریزک برگه‌های دعای زیارت عاشورا را دادند، یکی از دوستان که صدای خوبی داشت شروع به خواندن آن کرد و در طول خواندن زیارت عاشورا همه‌مان گریه می‌کردیم، در‌‌ همان لحظات بود که از دریچه‌ای به داخل قرنطینه دود گازوییل وارد کردند فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا… شاید هم به خاطر سوزی که در صدایمان بود… افسر نگهبان بعد از خواندن زیارت عاشورا دستور داد که ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان احساس خوشایندی داشتیم و برایمان در برابر آن هوای آلودهٔ قرنطینه حکم بهشت را داشت… پای برهنه، تشنه و بی‌جان در آن جهنم احساس بهشتی می‌کردیم… ما را به قرنطینه برگرداندند در حالیکه آنجا را سم پاشی کرده بودند بخاطر وجود شپش و گال زیادی که در آنجا بود. در ان هوای آلوده و مسموم حدود پنجاه نفر از هم بندی‌هامان از هوش رفتند… محمد کامرانی و امیر جوادی فر هم جزو آن‌ها بودند… دیگر راه نفس کشیدن ما بسته‌تر می‌شد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگ‌تر می‌شد و ما می‌دیدیم که آن‌ها دارند جان می‌سپارند، انقدر تصویر سخت و زجر دهنده‌ای بود که همه فریاد می‌زدیم و از مامورین می‌خواستیم که در‌ها را باز کنند و ما را به حیاط ببرند حتی در این میان مجرمان بازداشتگاه هم با ما همراهی می‌کردند ولی آن‌ها بی‌توجه بودند و بعد از یک ساعت در را باز کردند… ما هر کردام آنهایی که را که از هوش رفته بودند بقل گرفته بودیم و به بیرون از آنجا می‌بردیم و تنها جایی که می‌شد آن‌ها را بگذاریم تا نفسشان بازگردد‌‌ همان جهنمی بود که برایمان رنگ بهشت گرفته بود بر روی آسفالتی داغ و سوزان. و دوباره به جای قبلیمان برگشتیم… از جهنمی به جهنم دیگر!
 
در آن شب، صدای ناله بود و بس!… استوار خمس آبادی ۱۲ نفر از بازداشتی‌های روز ۱۸ تیر که در قفس نگهداری می‌شدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آمار گیری می‌کرد او به محمد کرمی، وکیلبند بازداشتگاه کهریزک دستور داد چند نفر از بچه‌های قرنتطینه یک را بیرون بیاورند تا آن‌ها را کتک بزنند که به قولشان درس عبرتی شود برای دیگران که بفه‌مند «کهریزک کجاست!»…
 
من بعد از چند روز می‌خواستم بخوابم که در‌‌ همان لحظه یکی از هم بندان خواهش کرد که من نیم ساعت از جایم بلند شوم و او کمی جای من دراز بکشد و کمی بخوابد، دلم براش سوخت چون می‌دانستم ۳ روز است که نخوابیده، من از جایم بلند شدم… رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب، که محمد کرمی داخل قرنطینه یک آمد و از میان ان همه آدم سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و بعد نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، صدایم زد: «تو هم بیا بیرون…» من می‌دانستم بروم بیرون کتک بدی خواهم خورد، گوشه‌ای نشستم تا من را از یاد ببرد ولی از دوباره وارد قرنطینهٔ یک شد و به زور کتک به همراه دو نفر دیگر من را از قرنطینه بیرون برد و خمس آبادی شروع کرد به زدن من با لولهٔ پی وی سی که حدود بیست دقیقه طول کشید….
 
بعد محمد کرمی به همراه دو نفر به من پابندهای آهنی زدند و من را از یک می‌لهٔ آهنی آویزان کردند، دیدم سامان مهامی و احمد بلوچی هم اویزان هستند…
 
پابند‌ها آنقدر تیز بودند که وقتی آویزان شدم، از مچ پا‌هایم خون می‌آمد…
 
بعد استوار خمس آبادی با استوار گنج بخش شروع کردند، هر دو شروع کردند به زدن من با‌‌ همان لولهٔ پی بی‌سی، می‌گفتند باید بلند داد بزنی گوه خوردی، من نمی‌توانستم آن را بگویم و تنها سکوت کرده بودم… صدای بچه‌ها را می‌شنیدم که بلند صلوات می‌فرستادند تا شاید آن‌ها از کتک زدن من دست بردارند ولی آن‌ها همچنان ادامه می‌دادند، دیگر آنقدر زدند که مجبور شدم این جمله را بگویم… و پیوسته تکرار می‌کردم… دهانم خشک شده بود… فکر می‌کردم که تمام این‌ها را دارم خواب می‌بینم، سخت و باور ناپذیر بود… اما واقعیت داشت، تمام آن درد‌ها و فریاد‌هایم واقعیت داشت…
 
بعد از بیست دقیقه مرا پایین آوردند… در شوک بودم… چند تن از مجرمان مرا به داخل قرنطینه بردند، سپس یکی دو نفر از هم بندیان من را به دست شویی بردند تا روی صورتم آب بریزند و زخم‌هایم را بشویند که در‌‌ همان لحظه استوار خمس آبادی یک قفل کتابی به محمد کرمی داد تا دوباره من را بزنند…
 
محمد کرمی وارد دستشویی شد و شروع کرد با قفل بر سر و صورت من کوبیدن و من یک لحظه از حال رفتم و تمام سر و دهنم خونی شده بود، او من را از شلوارم می‌گرفت و بلند می‌کرد و محکم بر زمین می‌کوبید، کم کم شلوارم پاره شد و دیگر کاملا برهنه بودم، و برهنگیم در میان آن همه فشار و درد، درد بزرگ دیگری بود که مدام از ذهنم می‌گذشت… بعد از آن روی گردنم ایستاد و با پا‌هایش محکم فشار می‌داد تا مرا خفه کند، حدود سه چهار دقیقه طول کشید… خفگی را کاملا احساس کردم، بی‌نفسی، و به تدریج بی‌زمانی… انگار همه چیز برایم بی‌رنگ می‌شد و مقابل چشم‌هایم نقطه روشنی داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد… مثل مرگ بود… خود مرگ بود!
 
دیگر از حال رفته بودم، و محمد کرمی که فکر کرده بود دیگر من مرده‌ام، پا‌هایش را از روی گردنم برداشت… بعد از دقایقی نفسم برگشت و به هوش آمدم… سپس هم بندانم من را به داخل قرنطینه بردند. آن شب حال خوبی نداشتم و تا صبح کابوس می‌دیدم… انگار خودم نبودم… انگار مرده بودم!
 
فردای آن روز با بدنی پر از درد از خوابی سرد و سیاه بیدار شدم، زخم‌هایم عفونت کرده بود، و تنم ناگزیر در انتظار شکنجه‌های روز دیگری، بر زمین ِ سخت کهریزک، بی‌جان افتاده بود… در انتظار روز چهارم…
 
صبح روز چهارم بود… همگی از شدت گرسنگی بی‌حال و بی‌انرژی بودیم و زخم‌هایمان عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بی‌جان‌تر می‌شدیم. و بعضی از دوستان بخاطر درد شدیدی که داشتند، بی‌هوش می‌شدند… من نیز که بر اثر شکنجه‌های شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخم‌هایم عفونی و چرکین شده بود، از شدت تب داشتم می‌سوختم… هوای داخل قرنطینه بسیار گرم بود و نفس کشیدن از روزی‌های قبل برایمان دشوار‌تر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدن ِ من… می‌دیدم که چقدر خسته است و دست‌هایش بی‌جان اما برای مدتی همینطور مرا باد می‌زد… چیزی نگذشت که دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشم‌هایمان عفوت کرده بود و به زور می‌توانستیم جلوی خود را ببنیم… خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا می‌کنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخش این همه عذاب؟… دوستان ِ همبندیم همه به وضعیتی که درش بودیم معترض بودند، و هر چه می‌گذشت نومید‌تر می‌شدند…. در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که می‌گفت: «بچه‌ها ما بخاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم، و نباید کم بیاریم، باید تا آخرش بایستیم»… نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟!!… محسن روح الامینی را دیدم… نمی‌دانم چرا، اما در آن لحظات سخت حرف‌هایش به ما نیروی عجیبی داد… از او خوشم آمده بود. آنقدر هوای داخل قرنطینه آلوده و نفس گیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی لبرای لحظه‌ای هم که شده نفس بکشند… بین ساعت دو تا سه بعداظهر بود، ما را به داخل حیاط آوردند… سرهنگ کمجانی دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی بزنند، ماشین‌های دستی خراب بود و گاهی هم پوست سرمان به همراه مویمان کنده می‌شد… محسن موهای بلندی داشت، وقتی خواستند مو‌هایش را بزنند، جمله‌ای که گفت که هر بار به ان لحظه فکر می‌کنم در سرم می‌پیچد… گفت: «شاید اینجا بتونین موهامو بزنین اما نمی‌تونین عقیده م رو عوض کنید»…
 
بعد از مدتی، داخل حیاط که بودیم یکی از مامورین بازداشتگاه یک نفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد… شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازه‌اش کنیم!… آن مامور به کسی که از می‌انمان انتخاب کرده بود گفت که که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه بود تا یک حرکت ورزشی، آن هم در زیر آفتاب با پاهای برهنه… مامور دیگری با صدای بلند می‌گفت «یا حسین» و ما باید بلند می‌شدیم و بعد که می‌گفت «یا علی»، باید می‌نشستیم… تعداد زیادی از ما نمی‌توانستند آن را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لولهٔ پی وی سی ضربه می‌خوردند… بدن‌هایمان از درد لبریز شده بود و توان ایستادن نداشتیم… هنگام شب به مدت دو ساعت آب دستشویی را قطع کردند، آب آلودهٔ چاه بود و خیلی از بچه‌ها بعد از آزادی از آنجا دچار عفونت کلیه شدند… اما در آن شرایط ما ناچار بودیم که از آن آب استفاده کنیم و‌‌ همان را هم از ما گرفته بودند. شب از ناله‌های دردناک ما بلند‌تر می‌شد، شب از تشنگی و لبهای خشکمان می‌رنجید و از پریشانی ما تیره‌تر می‌شد… زمزمهٔ نگرانی‌هامان فضا را پر کرده بود، چشمهای بی‌فروغ محمد کامرانی که تا دیروز به آزمونی خیره بود حالا بسته‌تر می‌شد و نمی‌دانست فردا کجاست؟ یا در شب آزمون کنکورش چه می‌کند؟… و ناله‌ای امیر که یک دیده‌اش خاموش شده بود و نیمی از آن جهنم را می‌دید… شب بود با تمام سیاهی و سنگینی‌اش و چشم‌هایمان برای خوابی طولانی بسته می‌شد در آرزوی صبحی که خیال کنیم همه را خواب دیده‌ایم… در انتظار روزی بی‌درد و رنج… در انتظار روز پنجم…
 
روز بیست و سوم تیر ماه… دیگر امیدی نداشتیم که از آنجا به این زودی‌ها آزاد شویم… هیچ امیدی و من در انتظار مرگ نشسته بودم بودم با زخم‌هایی که عفونت کرده بود و تنم در تب می‌سوخت… در آن چند روزی که در بازداشتگاه کهریزک بودیم هیچ کمک پزشکیی برای ما انجام نشد و من روز سوم بود که فهمیدم آنجا پزشکی هم دارد… فردی به نام رامین‌پور اندرجانی… در آن روز که زخم‌های بچه‌ها و همینطور چشم تعدادی از آن‌ها بر اثر دود گازوییل دچار عفونت شدیدی شده بود… و در‌‌ همان روز رامین پوراندرجانی چند نفر را معاینه کرد که امیر جوادی فر هم جزو آن‌ها بود. بچه‌ها از بهداری بازداشتگاه به قرنطینه بازگشتند و البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفته بود… تا روزی که رامین را در شعبه یک دادسرای نظامی به همراه پدرش دیدم…. در آنجا او به من گفت: من نسخه‌هایی دربازداشتگاه کهریزک دارم که نشان می‌دهد انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان را اعلام کرده‌ام و حتی در آن نسخه‌ها داروهای بیشتری را درخواست داده‌ام. رامین تاکید کرد که به من اجازه نمی‌دهند تا به بازداشتگاه کهریزک بروم و آن مدارک را بیاورم که از این طریق بی‌گناهی خود را ثابت کنم. شرایط کهریزک برای رامین پوراندرجانی هم خیلی دردناک بود، حرف‌هایش را به خاطر می‌آورم وقتی می‌گفت که از بودن در کهریزک چه عذابی کشیده است… می‌گفت وقتی سردار رادان با تیم خود به به آنجا می‌آید، نمی‌گذارد حتی من نبض بچه‌ها را بگیرم!… رامین در ان روز‌ها احساس نا‌امنی شدیدی می‌کرد چرا که سرهنگ کمیجانی، رییس وقت بازداشتگاه کهریزک و سرهنگ نظام دوست، دفتر دار سرتیپ رجب‌زاده فرماندار وقت نیروی انتظامی تهران بار‌ها او را تهدید کرده بودند که اگر از مقاماتی که در آنجا شکنجه می‌کرده‌اند اسمی ببرد، با او برخورد خواهد شد. رامین اطلاعات زیادی از جریانات و داخل کهریزک داشت… او می‌گفت در آنجا گونی‌های سفیدی وجود دارد که بازداشت شدگان را در حالیکه هنوز جان دارند و نمرده‌اند داخل آن‌ها می‌گذارند…
 
و صبح روز بیست و سوم تیرماه… افسر نگهبان گفت: داریم شما رو از کهریزک به اوین انتقال می‌دیم… همهٔ ما آنقدر خوشحال شده بودیم که باور نمی‌کردیم از اینجای سخت و سیاه گذر خواهیم کرد و باز این هم برایمان مثل خواب بود… شاید اگر آن روز به اوین منتقل نمی‌شدیم تعداد بیشتری از دوستان خود را از دست می‌دادیم… همه از داخل قرنطینه بیرون آمدیم… هوای آن روز خیلی گرم شده بود و حتی قطره آبی هم برای خوردن نبود و ما هنوز ناباورانه به اطراف نگاه می‌کردیم که از این جهنم گریزی هست؟… تا اینکه دیدیم تعدادی از مامورین و لباس شخصی‌ها به داخل حیاط بازداشتگاه آمدند، دیگر مطمئن شدیم که آن سوی دیوار‌ها را دوباره خواهیم دید. برای مدتی‌‌ همان ورزش بشین پاشو که بیشتر شبیه یک شکنجه بود را انجام دادیم، در هوایی گرم و باز با لبانی تشنه… بعد از یک ساعت یک دبهٔ آب گرم آوردند و نفری یک لیوان از آن آب به همه دادند. محسن روح الامینی که بر اثر ضربات زیاد، زخم‌های کمرش عفونت کرده بود – و به همین خاطر در بازادشتگاه که بودیم شب‌ها ایستاده می‌خوابید – حال ش بد شد و در گوشه‌ای از حیاط دراز کشید، استوار گنج بخش که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود شروع کرد با کمر بند به پشت محسن زدن و می‌گفت: بلند شو فیلم بازی نکن…. و بر اثر‌‌ همان ضربه‌ها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون آمد… او مجبور شد تا با تنی بی‌جان از جای خود بلند شود، تعادلش را ازدست داده بود و مرتب سرش گیج می‌رفت. حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیم‌تر شده بود، بخاطر آفتاب شدید به گوشه‌ای از حیاط رفت تا در سایه بنشیند، در‌‌ همان لحظه سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک به سمت امیر رفت و شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دنده‌های شکسته‌اش زدن… امیر از شدت درد ضربات پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیایید و در کنار ما در‌‌ همان آفتاب سوزان بنشیند، برایش سخت بود که از جایش تکان بخورد، چون دیگر رمقی نداشت… بعد از اینکه وسیله‌هایمان را دادند، ما را سوار دو اتوبوس و یک ون کردند… دستبند‌های پلاستیکی به دست‌هایمان زده بودند، آنقدر محکم بسته شده بود که مچ دست‌هایمان بریده بریده و خون مرده شده بودند. تعدادی سوار اتوبوس‌ها و بقیه سوار ون شدند… محسن در ون بود امیر در یکی از اتوبوس‌ها… همهٔ ما به شدت بو گرفته بودیم و مأمورین هم ماسک زده بودند… هوای اتوبوس خیلی گرم بود و لب‌های ما بر اثر تشنگی خشک شده بود… جلوی بهشت زهرا بود که اتوبوس ما ایستاد، حدود یک ساعتی طول کشید و ما هم بی‌خبر از اینکه دلیل توقف چیست؟!… و خبر نداشتیم که امیر که در اتوبوس دیگری بود حالش بد شده است… به نقل از دوستانی که در اتوبوس در کنار امیر بودند ; امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین حالش خیلی بد شده بود و آنقدر تشنه بود که لب‌هایش از خشک خشک شده بود، بچه‌ها به مامورین التماس می‌کنند که به او آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و امیر با لب‌های تشنه خون بالا می‌آورد… نفس کشیدن کم کم برای امیر سخت می‌شود… یکی از دوستانم به امیر تنفس مصنوعی می‌دهد ولی دیگر دیر شده بود… خیلی دیر… وقت رفتن بود و امیر برای همیشه می‌رود… در اوج مظلومیت… بعد از یک ساعت به سمت اوین حرکت کردیم… و همچنان بی‌خبر از رفتن امیر…. به اوین رسیدیم، ونی که محسن روح الامینی و چند نفر از همبندی‌هایم در داخل آن بودند حدود یک ساعت در پشت در اوین بودند و محسن بی‌جان در پشت درهای اوین دراز کشیده بود… مسئولین اوین وقتی ما را آنطور زخمی و بی‌جان دیدند پذیرش نمی‌کردند، اما در ‌‌نهایت طولی نکشید که وارد زندان اوین شدیم… همانجا بود که از طریق دوستان خود خبردار شدیم که امیر تمام کرده است، همهٔ ما از شدت ناراحتی گریه می‌کردیم… محسن همچنان در اوین دراز کشیده بود و از پشتش چرک و خون بیرون می‌آمد… مدت زیادی از ورودمان نگذشته بود که برایمان آب آوردند… پنج روزی بود که غذایی نخورده بودیم… روز اول که وارد کهریزک شده بودیم هیچ و در آنچهار روز هم روزی دو وعده به ما غذا داده بودند، یک کف دست نان و یک پنجم سی زمینی. در اوین برایمان غذا آوردند… پرسنل اوین همگی ماسک زده بودند و می‌گفتند که چه بلایی بر سر شما آوردند که اینجوری شدید!!…. و ما سکوت کرده بودیم… حالا اوین در برابر کهریزک برایمان بهشت بود!… وقتی داشتیم وارد قرنطینهٔ یک زندان اوین می‌شدیم محسن را بردند، شاید اگر زود‌تر او را می‌بردند زنده مانده بود، ولی افسوس!… در قرنطینهٔ یک زندان اوین برای ما لباس آوردند و لباس‌های زیرمان را بیرون انداختند و بعد داروی ضد شپش دادند که به هنگام استحمام از آن استفاده کنیم. وارد اتاق چهار شدیدم در قرنطینهٔ یک… محمد کامرانی حالش بد شده بود و مرتب سرش گیج می‌رفت و با سر به لبه‌های تخت می‌خورد، انگار داشت روحش از بدنش جدا می‌شد… دوستانم محمد را بغل کردند و به جلوی در قرنطینهٔ یک اوین بردند، تا آن لحظه همهٔ ما فکر می‌کردیم کهریزک فقط یک قربانی داشته… امیر جوادی فر… ولی بعد از مدتی مطلع شدیم که محمد و محسن نیز در بیمارستان جان خود را از دست داده‌اند… و این غم بزرگی بود!… حدود دو ساعت بود که وارد زندان اوین شده بودیم… سعید مرتضوی به داخل زندان اوین آمد و می‌دانست که امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین فوت کرده است. من را پیش سعید مرتضوی بردند… سعید مرتضوی از من پرسید که چرا این زخم‌ها در بدنت هست و من گفتم: در کهریزک شکنجه شدم… گفت از کجا معلوم که در کهریزک شکنجه شدی؟؟… گفتم: این همه شاهد دارم… سعید مرتضوی گفت: نباید جایی بگی که در کهریزک شکنجه شدی، باید بگی بیرون از کهریزک این اتفاق برات افتاده و شکنجه شدی… من سکوت کردم و هیج حرفی نزدم… سعید مرتضوی دستور داد من را برای مداوا به بهداری زندان اوین بفرستند، بعد از نیم ساعت من را به بهداری بردند که البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفت، فقط بر روی زخم هام بتادین زدند و پانسمان کردند…
 
و حالا بعد از آن روزهای سرد و سیاه کهریزک، بعد از آن ناله‌های شبانه، بعد از آن دردهای تمام نشدنی، بازجویی‌های هر روزهٔ اوین بود و سوال‌های تکراری… کیستیم و از کجا آمده‌ایم؟… و من هر بار دلم می‌خواست بگویم که انگار هیچوقت نبوده‌ام، می‌خواستم بگویم من از آخر دنیا آمده‌ام، از جایی که روز به روزش جهنم تازه‌ای بود… من از کهریزک آمده‌ام!… و حالا تنها در انتظار فردایی بودم که درش دیوار نیست، سیاهی نیست، زندان نیست… کهریزک نیست!

طرح ماجرای کشته شدن دختر ۱۸ ساله بانه‌ای در " مجلس شورای اسلامی"/ مأموران انتظامی بدون هیچ اخطاری و بدون تیر اندازی هوایی، شروع به تیراندازیِ کمتر از ۵ متر کردند


osmani avin 21112013 ١٣٩٢/٠٩/٠
محسن بیگلری، نماینده مردم شهرستان‌های سقز و بانه خطاب به وزیر کشور با اعلام اینکه در دو ماه گذشته چندین شهروند کرد به خاطر بی‌احتیاطی نیروهای نظامی کشته شده‌اند، از وی در خصوص پرونده مورد هدف قرار گرفتن " آوین عثمانی" از سوی ماموران نیروی انتظامی خواستار توضیح شد.
 
این نماینده مجلس در این رابطه گفت: «به دلیل تبعیض‌ها و محرومیت‌ها، مردم سقز و بانه از ناچاری به پدیده شوم قاچاق روی می‌آورند و متاسفانه در دو ماه گذشته نیروی انتظامی و هنگ مرزی با تیراندازی شش نفر از هموطنان بانه‌ای کشور را کشته است و جالب این است که اکثر این‌ها همراه خانواده‌شان بوده‌اند و مقابل چشمان نزدیکانشان کشته شده‌اند. جالب‌تر اینکه در هیچ کدام یک از این ماشین‌ها یک گرم بار قاچاق وجود نداشته است. از وزیر کشور به واسطه این موضوعات سوال دارم و آن را در مجلس پیگیری می‌کنم.»
 
هوشنگ عثمانی برادر دختر ۱۸ ساله‌ای که در روز ۲۳ آبان ماه مورد هدف گلوله ماموران نیروی انتظامی قرار گرفت در این رابطه به دویچه وله می‌گوید: « در آن روز من، آوین و نامزدش که قرار بود هفته دیگر مراسم عروسی شان را جشن بگیرند در ماشین نشسته بودیم که ناگهان یک ماشین شخصی جلوی ما توقف کرد و هر چهار نفر به سمت ما آمدند. ما نمی‌دانستیم که این چهار نفر از ماموران نیروی انتظامی هستند. ماشین هم متعلق به نیروی انتظامی نبود. شک کرده بودند که ما بار قاچاق داریم در صورتی که ما هیچ کاری نکرده بودیم. ما هم ترسیدیم و شروع به حرکت کردیم اما سه نفر از آنها بدون هیچ اخطاری شروع به تیراندازی کردند.»
 
برادر "آوین عثمانی" با انتقاد از اینکه حتی طبق اصولی که ماموران نیروی انتظامی موظف به رعایت آن هستند و باید در ابتدا تیر هوایی شلیک کنند، ادامه می‌دهد: «ماموران نه تنها این کار را نکردند بلکه به گفته کارشناسان، فاصله تیراندازی کمتر از پنج متر بوده و به همین خاطر است که گلوله توانسته از بدنه ماشین عبور کرده و وارد بدن آوین شود.»
 
هوشنگ عثمانی در ادامه با بیان بی‌اطلاعی از درخواست مجازات برای متهمان از سوی والدینش می‌گوید: «اگر هم ماموری که در نهایت به آوین شلیک کرده باشد را قصاص هم کنند، از ما دردی دوا نمی‌شود. من خواهرم را بدون دلیل و تنها به خاطر اشتباه ماموران نیروی انتظامی از دست دادم اما در حال حاضر خانواه من فقط می‌خواهد که درد و دلش شنیده شود تا شاید دیگر از این اتفاقات رخ ندهد.»
 
در حال حاضر پرونده با دارا بودن دو وکیل در تهران و بانه در دست بررسی است. یکی از این وکلا در این رابطه می‌گوید‏: ‏«از این رو که در بانه دادسرای نظامی وجود ندارد، پرونده با بازداشت سه متهم در داسرای نظامی سقز در حال پیگیری است».
 
سه روز پس این حادثه محسن بیگلری، نماینده مردم شهرستان‌های سقز و بانه در مجلس به وزیر کشور در خصوص تیراندازی نیروی انتظامی بانه به مردم عادی و به خصوص کشته شدن این دختر ۱۸ ساله در حالی تذکر داد که خبر مربوط به این اظهارات تنها ساعتی پس از انتشار در وبسایت "خانه ملت" متعلق به مجلس شورای اسلامی ایران حذف شد.
 
در عین حال اعتراض نمانیده بانه و سقز در شرایطی در مجلس اعلام شده است که پیش از این نیز نعمت‌الله منوچهری دیگر نماینده‌ کرد در مجلس ایران نیز نسبت به تیراندازی به شهروندان این منطقه هشدار داده بود.
 
نعمت‌الله منوچهری هفدهم آبان‌ماه سال جاری در مجلس در مورد پرونده قتل جوان ۲۲ ساله‌ای به نام "احسان پیام" که او نیز از سوی ماموران انتظامی به اشتباه به قتل رسیده بود، اظهاراتی مطرح کرده بود. 

خلخالی: در قانون شرع لازم نیست کسی وکیل داشته باشد، مفسد فی‌الارض باید اعدام انقلابی شود، همین و بس


خلخالی: در قانون شرع لازم نیست کسی وکیل داشته باشد، مفسد فی‌الارض باید اعدام انقلابی شود، همین و بس




و هیچ کسی‌، هیچ حزبی هم چون حزب توده و بالاترین مقامش، از وجود چنان  جنایاتی شادمانی و رضایتش را    ابراز نکرد 




این چرخ‌ها ( خون ریختن ها) باید آنقدر در گردش باشند تا زمینه  هر گونه بازگشت دوران طاغوتی را به هر شکل و صورت در آینده غیر ممکن سازند



گویا هیچ فردی هم چون خلخالی در جهت  آرمان‌هایِ حزب عمل نکرد تا جایی‌ که برایِ قدرت بیشتر داشتن وی به او  اصرار کاندیدایِ ریاست جمهوری ۵۸  را داشتند( که در نهایت خلخالی به نفع بنی‌صدر کنار کشید) اما حزب توده باز وی را برای  کاندیدایِ انتخابات مجلس برگزید



باید از خلخالی تجلیل میشد.... باید به او میدان بیشتری داده میشد
کیانوری :   ما  به خلخالی رای می‌دهیم زیرا که  او 
 ،   با شجاعتی بی‌نظیر، چند صد نفر از مهم‌ترین مهره‌های امپریالیسم را به جوخۀ اعدام سپرد 
....
رئیس دادگاه‌هایِ انقلاب، خلخالی، این بازویِ توانا



نگرانی‌ حزب توده از استعفایِ خلخالی و ابراز آن از زبان مردم




نور الدین کیانوری، دبیر اول حزب توده ، یکی‌ از مهمترین احزابی که موجب موفقیت انقلاب اسلامی شد، تا آخرین روز‌هایِ عمر همچنان از تمام سیاست‌هایِ حزب و جنایات خلخالی دفاع میکرد تا اینکه در نهایت
در ۲۶ آبان ۱۳۷۸ درگذشت


نور الدین کیانوری،نوه‌ شیخ فضل الله نوری،همسر مریم فیروز



در رابطه با همین سوژه

مریم فیروز(۱۲۹۲-۱۳۸۶)، شاهزاده قاجار, همسر نور الدین کیانوری


-------------------------------------------------------------------------





زیرنویس


خلخالی کتابی در مورد کورش نیز نگاشته است، کورش را فردی جنایت کار میداند... تخریب آرامگاه رضا شاه مسکنی برایش نبود و می‌خواست تخت جمشید را نیز با خاک یکسان کند

 آیت الله خلخالی  با شیخ زاید دیدار کرد و اظهار داشت: از هم اکنون خلیج فارس به عنوان خلیج اسلامی معروف خواهد بود.

تجمعی در پی مرگ دانشجوی دانشگاه تهران 
انصاف نیوز: چهارشنبه شب، نبود ایمنی جان یک دانشجوی دانشگاه تهران را در اثر برق گرفتگی گرفت.

به گزارش خبرنگار انصاف نیوز، شب گذشته (چهارشنبه شب) یکی از دانشجویان کارشناسی ارشد دانشگاه تهران که در 
پردیس کرج این دانشگاه تحصیل می کرده است جان خود را بر اثر برق گرفتگی از دست داد؛ این حادثه با واکنش هم 
خوابگاهی های او روبرو شده است.
دکتر زین الدین معاونت دانشجویی پردیس کرج در گفتگو با خبرنگار انصاف نیوز، علت مرگ این دانشجو را حادثه ی برق 
گرفتگی بر اثر بارندگی اعلام کرد. به گفته ی وی، بارندگی موجب نشت برق از روشنایی راه شده است و در نهایت جان 
این دانشجو را گرفته است.
همچنین معاونت پردیس دانشگاه تهران، خبر تجمع اعتراضی جمعی از دانشجویان پردیس کرج را تایید کرد. به گفته ی 
دانشجویان حاضر، این تجمع در حضور مسوولین حراست و پردیس انجام شده است که در آن دانشجویان حاضر، «وضعیت 
نامناسب صنفی» را باعث بروز حادثه خوانده اند.


گفتنی است دانشجوی فوت شده، «کوروش صوفیه» دانشجوی کارشناسی ارشد علوم دامی این پردیس بوده است.

همچنین آرش رحتمی معاون مرکز فوریت های پزشکی استان البرز در این باره به ایسنا گفته است که دانشجوی مذکور 

به دلیل شدت برق گرفتگی پیش از رسیدن نیروهای امدادی فوت کرده بود. علیرغم این موضوع ماموران اورژانس اقدامات 

"سی. پی. آر" را جهت احیای احتمالی این فرد انجام دادند ولی پس از 20 دقیقه "سی. پی. آر" با اطمینان از عدم 
بازگشت فرد به زندگی، بدن بی جان وی را به بیمارستان قائم منتقل کردند.






هر چیز و هر امری در «شدن» خود است که «حقیقت» می‌‌‌‌‌یابد. خاطرات خانه زندگان(۳۰)

هر چیز و هر امری در «شدن» خود است که «حقیقت» می‌‌‌‌‌یابد.
خاطرات خانه زندگان(۳۰) 
در قسمت پیش از بازجویی توسط «میراحمد معصومی کوچصفهانی» که صبح ۲۲ بهمن سال ۵۷ در زندان قصر تیرباران شد و در ساواک به بازجوی متخصص مشهور بود صحبت کردم و گفتم همراه با داود حاج فتحعلی و دکتر حسن اسدی لاری از کمیته مشترک ضد خرابکاری به بند دو و سه زندان قصر رفتیم.
شماری از زندانیان آن سال‌ها بازیگران بعدی صحنه‌های انقلاب شدند و ماجراهای زندان قبل از انقلاب زمینه‌ساز بسیاری از حوادث سال‌های پس از انقلاب شد. از جمله ۳۰ خرداد و دهه پرابتلای شصت.
 
خودبین و خودرأی بودیم.
در زندان همه نوع آدمی بود. برخلاف کسانیکه خویشاوند وقار و فروتنی بودند برخی بوی کبر و بوی حرص و بوی آز، از سخن گفتن‌شان هم پیدا بود. انگار از دماغ فیل افتاده بودیم و ناسلامتی زندانی سیاسی هستیم.
در زندان البته بودند کسانیکه پویایی و آگاهی، و فرهنگ بحث و نقد را نمایندگی می‌‌‌‌‌کردند ولی بیشتر ما (از جمله خودم) خودبین و خودرأی بودیم. یاد نگرفته بودیم مثل ۵ انگشت دست که با هم فرق دارند اما کنار هم حیات کاملی را تشکیل می‌دهند، همدیگر را درک کنیم و در دیگری و دیگران هم، خودمان را ببینیم و حس کنیم.
جز راه و روش خودمان را دماغ درنمی‌آوردیم و چه بسا اصلاً به رسمیت نمی‌شناختیم. مثال در این مورد کم نیست.
...
به اسم دین و مذهب یا تحت عنوان مارکسیسم و انترناسیونالیسم، توجه به ملت و ملیت، خاک و خون پرستی تلقی می‌شد. انگار ایران، هووی اسلام یا هووی انترناسیونالیسم کارگری است.
کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» نوشته استاد مرتضی مطهری را می‌خواندم و از حجت الاسلام مهدی کروبی سئوالاتی را که داشتم می‌پرسیدم. ایشان (آقای کروبی) جوری از اسلام و «جاهلیت» پیش از آن صحبت می‌کردند که انگار ایرانی ها پیش از حمله اعراب، در منجلاب و مرداب بسر می‌بردند. گفتم آقای کروبی بانفوذترین پیامبر تمام تاریخ ادیان (زرتشت) ایرانی است که سراینده گات‌ها، کهن‌ترین بخش اوستا هم هست.
ایشان گفتند اگرچه برخی معتقدند آیه ۱۷ سورهٔ حج در قرآن، زرتشتیان را مجوس نامیده‌ و در ردیف پیروان ادیان آسمانی آورده‌است. اما آموزه‌های زرتشت به مرور زمان دستخوش تحریف شده‌است.
سیروس نجفی (هم پرونده ابوذر ورداسبی) که صحبتهای ما را گوش می‌کرد گفت آگاهی‌های تاریخی و واقعی دربارهٔ زندگی زرتشت بسیار اندک است و آنچه در اوستا و در منابع پهلوی و فارسی آمده‌است، بیشتر جنبهٔ اساطیری دارد.
من گفتم ولی در این مطالب نیز حقایقی می‌توان یافت. مفهوم بهشت و دوزخ، آمدن انسان برای هدفی در این دنیا، تولد مسیح از مادر باکره...همه به نوعی زرتشتی است.
در معماری‌های کلیسای مسیحی جای پای آیین میترا را می‌بینیم. در تدوین ۶ کتاب مرجع مسلمانان (سنی) یعنی صحاح سته، ایرانی‌ها نقش داشتند و ۵ تای آن ایرانی است.
سیستم دیوانی بسیار کارآمد ایرانیان جای انکار نیست. برای همین تا دوران هارون الرشید نقش بالایی در مدیریت جامعه داشتند و همه وزرای درجه اول ایرانیان بودند.
چطور ممکن است جامعه ای فرهنگ اداری داشته باشد اما فرهنگ فکری نداشته باشد؟ الواح هخامنشی که بخشی از آن ترجمه شده نشان از این غنای فکری دارد.
آقای کروبی کمی ناراحت شدند و با ذکر داستان انوشیروان و کفشگری که می‌خواست فرزندش در شمار دبیران باشد، گفتند من نمی‌دانستم تفکر امثال ابراهیم پورداود روی بچه مسلمونها هم اثر می‌گذارد.
در شهر من گلپایگان، مردم از شیخ احمد کروبی پدر آقای کروبی و از پاک سیرتی‌ ایشان تعریف می‌کردند.
اصل و نَسب آقای کروبی، گلپايگانی و از روستای «اختخون» (و نه اليگودرز) است. و به ایشان از این نظر هم کمی نزدیک بودم.
با صحبت آقای کروبی متوجه شدم که با تاریخ و فرهنگ مملکت خودم بعد از اسلام آشنا نیستم اما داوری ایشان هم در مورد عصر ساسانی دقیق نبود.
...
قضاوت پیرامون تاریخ ایران پیش از اسلام و برای نمونه درباره‌ی انوشیروان، برخلاف تصور آسان نیست و نمی‌توانیم با داستان «کفشگر»ی که می‌خواست فرزندش درس بخواند و در شمار دبیران شاه باشد، سر و ته داستان را بهم آوریم. این تفسیر به رأی از داستان کفشگر و انوشیروان که به مکتب رفتن و درس‌خواندن، برای عامه ممنوع بوده، درست نیست.
به هر برزن اندر «دبستان» بُدی...
آنچه ممنوع بوده و احتیاج به اجازه‌ی شاه داشته نه به مکتب رفتن و درس خواندن، بلکه ارتقا به مقام دبیری بود که مقررات ویژه داشت.
بزرگمهر، که به بالاترین پایگاه اجتماعی روزگار ساسانی رسید از طبقه‌ی پایین اجتماع بود.
بگذریم...
 
مصطفی شعاعیان و کتاب انقلاب
پیش از این گفتم که بیشتر ما خودبین و خودرأی بودیم و جز راه و روش خودمان را دماغ درنمی‌آوردیم و چه بسا اصلاً به رسمیت نمی‌شناختیم.
مذهبی‌ها جز خودشان را رو به راه و در صراط مستقیم نمی‌دیدند. مارکسیست‌ها هم، بقیه را جز خودشان، «راست» می‌پنداشتند. حتی افراد باسوادی مثل فریدون شایان، زود جوش می‌آوردند. سیاسی کارها معتقدین به مبارزه مسلحانه را مسخره می‌کردند و کسانیکه کتاب «مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک» برایشان حکم آیه داشت، سیاسی کارها را بایکوت کرده و تاب تحمل دیدگاههای دیگر را نداشتند.
مثال بزنم. «حسین عزتی کمره‌ای» که همراه با «تقی شهرام» به زندان ساری تبعید شد و از آنجا هر دو به همراه سروان «امیر حسین احمدیان» گریختند، اینطور که شنیدم آدم باسوادی بود و در رد کتاب مسعود احمدزاده، جزوه ای با عنوان «استراتژی در خدمت تاکتیک» نوشته بود و همین باعث شد تا انواع و اقسام اتهامات بر او ببارد و حتی فرارش از زندان ساری هم نقشه ساواک برای زیر سئوال بردن مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک، جلوه کند.
حسین عزتی کمره‌ای که جای خود دارد. برخی از ما، امثال مرتضی راوندی نویسنده کتاب(۱۰ جلدی) «تاریخ اجتماعی ایران» و امیرحسین آریانپور نویسنده کتاب «زمینه جامعه شناسی» را هم زیر سئوال می‌بردیم. چرا؟ چون زمانی با حزب توده بودند. از آنطرف امثال آقای فریدون شایان تحمل کوچکترین انتقادی را به حزب توده نداشتند.
...
بخشی از کتاب «نگاهی به روابط شوروی و نهضت انقلابی جنگل» نوشته مصطفی شعاعیان، نمی‌دانم چطوری وارد زندان شده بود. در زندان لابلای کتاب دیگری صحافی کرده بودند. بچه‌ها از نوشته دیگر او، «کتاب انقلاب» که شعاعیان نوشته و نام دیگرش «شورش» بود، هم تعریف می‌کردند.
...
ساواک پلی کپی کتاب انقلاب (شورش) را در خوابگاه دانشجویان دانشکده کشاورزی کرج که تعداد زیادی از آنها را دستگیر کرده بود پیدا می‌کند و بازجویان گفته بودند شعاعیان آنرا برای فداییان نوشته و به آنها داده است.
از آنجا که شعاعیان در این یا آن مسئله ظاهراً بدیهی، تشکیک کرده بود، خیلی‌ها بی‌آنکه با نظرات وی آشنایی دقیق داشته باشند پشت سرش صفحه می‌گذاشتند. من اولین بار لغاتی مثل اپورتونیست و رویزیونیست و مارکسیست آمریکایی و این چیزها را لابلای بحث‌های مربوط به او می‌شنیدم و راستش سر درنمی‌آوردم و آن قضاوت‌ها علیه شعاعیان اصلاً به دلم نمی‌چسبید.
...
شنیدم پس از یورش ساواک به گروه شعاعیان و «ناصر شایگان شام‌اسبی»، به نام «جبهه دمو‌کراتیک خلق» در خرداد ۱۳۵۲، شعاعیان و گروهش به فداییان می‌پیوندند اما شعاعیان چند ماه پس از آن از فداییان جدا می‌شود.
بیژن فرهنگ آزاد، اکبر پورجعفری و عبدالله اندوری و... هم‌پرونده های شعاعیان بودند.
گفته می‌شد شعاعیان در رابطه‌اش با مجاهدین و چریک‌های فدایی، همیشه به ایجاد سازمانی فراگیر‌ از همه نیروی معتقد به نبرد مسلحانه با رژیم شاه و فارغ از ایدئولوژی باور داشت و معتقد بود که ما اینک با خدا و دین و بسی از سنت‌های خلق در ستیز نیستیم. ما اینک به ویژه با ارتجاع- استعمار در ستیزه‌ایم و بنابراین، صرف‌نظر از جدایی آرمانی، می‌توانیم پاک‌بازانه با هم در کنار هم جبهه یگانه‌ای را سامان دهیم و با ارتجاع – استعمار با دست واحدی بجنگیم.
در یکی از نامه‌هایش به فداییان نوشته بود:
«من برای پذيرش و ردّ چيزی نيازی به آيه ندارم. هرکس چيزی بگويد که بيانگر روابط درونی واقعيات و روشنگر واقعيات عينی باشد، برایم پذيرفتنی‌است، ولو آشکارا ضد آيه‌های هر تنابنده‌ای و ازجمله مارکس باشد.»
...
مصطفی شعاعیان دربرابر آرايی ايستاد که در عصرش به‌شکلی آيين‌وار مورد پرستش قرار می‌گرفت
متاسفانه در مورد او قضاوت‌های درستی نشد. او برخلاف آنچه از زبان بیژن جزنی می‌گفتند «مارکسیست آمریکایی» نبود. پشت سرش صفحه می‌گذاشتند. به نحوی که دوستان خوب و فداکاری چون «مرضیه احمدی اسکویی» وادار شدند تا از او و عقایدش برائت بجویند و در مذمتش ندامت‌نامه بنویسند.
شاید دردهایی که صادق هدایت در آغاز کتاب «بوف کور» نوشته که چون خوره روح آدمی را می‌خورد از این نوع است. این سر سفره با آن سر سفره قهر می‌شود...
...
«غلامرضا جلالی» که در رابطه با مجاهدین خلق دستگیر شده و هنگام اسارت گلوله خورده بود با اطمینان می‌گفت که مصطفی شعاعیان با «احمد رضایی» در رابطه بود و حتی بعد از شهادت احمد، با «رضا رضایی» هم کار می‌کرد.
شعاعیان به خواست رضا برای یکی از کتابهای سازمان که شامل دفاعیات رهبران مجاهدین است، مقدمه‌ای طولانی نوشت.
عنوان کتاب «مجموعه دفاعیات»‌ بود و مقدمه شورانگیز شعاعیان هشت بند داشت. آن کتاب که حدود ۴۰۰ صفحه می‌شد پیام محمد آقا (حنیف نژاد)، دفاعیه مهدی رضایی، علی میهن دوست و بقیه در آن بود و عکس‌های متعدد داشت و اولین بار بود که سازمان کتابی همراه عکس چاپ می‌کرد. عکس اول کتاب هم از احمد رضایی بود.
...
گویا نویسنده متنی که با عنوان «بیانیه سازمان مجاهدین خلق ایران در پاسخ به اتهامات اخیر رژیم»، در بهار ۱۳۵۲ منتشر شده نیز، مصطفی شعاعیان است.
«...چوبه تیرباران از خون همه شهیدان انقلابی خلق، چه مسلمان و چه مارکسیست و... رنگین است. با‌‌ همان افزاری که مسلمان را شکنجه می‌دهند، مارکسیست را شکنجه می‌دهند. مسلمان انقلابی با‌‌ همان گلوله‌ای به شهادت می‌رسد که مارکسیست انقلابی. این گوهر یک وحدت واقعی در صفوف انقلاب است. این وحدتی است در میدان نبرد. در اینجاست که ضدانقلاب با آویختن به اینکه اسلام و مارکسیسم نه تنها یکی نیستند، بلکه ضد یکدیگرند، می‌کوشد انقلاب را پراکنده کند...میان یک مسلمان انقلابی و یک مارکسیست انقلابی، در نبرد با دشمن جنایتکار، یکانگی استواری وجود دارد. سمت‌گیری همه به سوی دشمن است... یک مارکسیست انقلابی نمی‌تواند دشمن اسلامی انقلابی باشد و نیست...آن مارکسیستی که در راه مردم تن به شهادت می‌دهد و در کنار چوبه اعدام فریاد آزادی آدمی را با گلویی انباشته از خون بلند می‌کند و هرگز در برابر بیدادگری سر فرود نمی‌آورد، درست دستور علی بن ابیطالب را به کار می‌برد که در وصیتش به دو گرامی فرزندش فرمود: کونوا للظالم خصما و للمظلوم عونا... (خصم ستمگر و یار و یاور ستمدیده باشید)
نبرد ما یک نبرد ماهیتاً طبقاتی است که در آن نیروهای استثمارشده بر ضد نیروهای استثمار کننده در نبردند. برای ما با خدا بودن، با مردم بودن و در مقابل دشمن خدا و مردم بودن، اصل است...»
 
یادی از سعید سلطان پور، آن حاضرترین حضاّر
زندانیان غیرمارکسیت هم از تنگ نظری مصون نبودند. هر گروه و دسته‌ای تنها خودش را مومن و صالح می‌پنداشت و بقیه خطاکار و منحرف بودند. امثال «اسدالله لاجوردی» نجس و پاکی رساله های عملیه را به اسم مرزبندی با کفار عَلم می‌کردند و حتی پیش از روشدن سوزاندن «مجید شریف واقفی» و دیگر قضایا، به دم پایی های خودشان علامت می‌زدند تا مبادا نجس شود. مبادا کسی دیگر پا کند و طهارتش را از دست بدهد.
دغدغه آنها از جمله این بود که مارکسیست‌ها روی کدام یک از زندانیان مذهبی دارند کار می‌کنند تا از راه به در شود. مجاهدین بعدها آنان را «اصحاب کفگیر و ملاقه» نامیدند. واقعش خیلی مته خیلی به خشخاش می‌گذاشتند. ظروف غذای خودشان را هم از دیگرانی که نجس و متنجس (نجس شده) می‌پنداشتند جدا می‌کردند. مارکسیست‌ها که نجس بودند. اگر کسی هم با آنها دمخور می‌شد، متُجنّس می‌شد!
...
سعید سلطانپور در بند دو و سه زندان قصر بود، اسدالله لاجوردی هم مدتی آنجا زندانی بود و هردو نفر پاهایشان زخمی بود. زخم شکنجه. هر دو.
هوشنگ بازجو، لاجوردی را لت و پار کرده بود و او در زندان اوائل می‌لنگید. سعید هم. هر دو شکنجه شده بودند.
...
زندانیان برای خشک کردن لباسهائی که می‌شستند از بند عمومی لباس که در حیاط بود استفاده می‌کردند
روزی را به یاد می‌آورم که سعید سلطانپور پس از شستن یک زیر پوش به طرف بند لباسها می‌رفت. «حسین حسین زاده» که بعد از انقلاب مدیر داخلی زندان اوین شد و به آقای بیگناه مشهور بود (چون همیشه می‌گفت من بیگناه دستگیر شدم. من بیگناهم) ـ
ایشان همراه محمد کجوئی سر راه سعید سبز شدند و گفتند
«شما از این بند لباس نمی‌توانید استفاده کنید.»
سعید حساّس و درد آشنا، همو که با «آنتون پاولوویچ چِخوف» و «وسلین هنچوف» و «برتولت برشت» آشنا بود، شاعر رنجدیده ای که نمایشنامه‌های «آموزگاران» و چهره‌های سیمون ماشار و مرگ در برابر و دشمن مردم و... را بر روی صحنه آورده بود و اصلا در عالم دیگری سیر می‌کرد هاج و واج شد و پرسید آخه واسه چی؟ چرا؟ اینطور که سعید گفت آنها جواب می‌دهند: «چرا ندارد، برای اینکه شما نجس هستید و این بند لباس، مخصوص طاهرهاست.»
در این موقع لاجوردی جلو می‌آید و می‌گوید ما از مراجع تقلید تبعیت می‌کنیم، در رساله عملّیه گفته شده که چه چیزهائی پاک و طاهر است و چه چیز هائی ناپاک و نجس، بعضی چیز‌ها از جمله سگ و خوک و خون و مردار و کافر از دید ما ناپاک و نجس هستند...
سعید سلطانپور عصبانی شده و پرخاش می‌کند و می‌پرسد: یعنی من نجس هستم؟ آیا به راستی ما نجس هستیم؟
...
هیستری ضد مذهبی و برخوردهای غیر اصولی کسانی که با جوهر مارکسیسم بیگانه بودند، واقعی بود. واقعش زنده یاد سعید هم اهل های و هوی بود و موضوع را بیش از آنچه روی داده بود پر و بال می‌داد اما، رفتار لاجوردی اصلاً قابل دفاع نبود و همه زیر سئوال بردند.
همه زیر سئوال بردیم ولی هیچکدام به این فراست نیافتادیم که این جریان فرهنگ ستیز و هنرکُش که با روح زنده و شاداب ایران زمین و حتی با مضمون پیامهای انبیاء و اولیاء ـ که جز مبارزه با اهریمنان مردم فریب نیست ـ بیگانه و غریبه‌است، سه سال بعد سوار بر اسب قدرت می‌شود و همان بند لباس را به تمامی جامعه، جامعه بزرگ ایران خواهد کشید...
...
لاجوردی و حسین زاده به کنار. خودبینی و تنگ نظری چون آتشی خشک و تر را می‌سوزاند و صغیر و کبیر را گرفته بود.
از غلامرضا جلالی که گفتم در رابطه با مجاهدین دستگیر شده بود، بارها شنیدم: «باید در ذهن هر کسی که وارد زندان می‌شود بذر ضدمارکسیستی بکاریم!...»
بعدها متوجه شدم ارزیابی او سر بر خود بود و نظر مجاهدین این نبود.
 
یدالله خسروشاهی، نماینده تیپیکال طبقه کارگر
یدالله خسروشاهی از دست مرتجعین کُفری شده بود. او عضو سابق شورای کارکنان نفت و دبیر سندیکای کارگران پالایشگاه تهران بود و با همه ضعف‌ها و زیبایی‌هایش، نماینده تیپیکال طبقه کارگر.
یکبار داد زد این چه منطقی است که بعضی از مذهبی‌ها زندانیانی را که قربانی ظلم ساواک هستند نجس می‌دانند. سعید سلطانپور که حاضر نمی‌شود در مراسم زورکی و فرمایشی زندان که سرهنگ زمانی همه ما را وادار به شرکت می‌کند، حضور یابد و به همین دلیل راهی سلولهای انفرادی می‌شود و شلاق می‌خورد، نجس است؟
از من پرسید به نظر شما این‌ها اصلاً دین و ایمون هم دارند؟ دین و ایمون هیچی، آیا انصاف دارند؟
گاهی هم عصبانی می‌شد و می‌گفت مذهب اصلا یعنی این. همین است دیگه و بد و بیراه می‌گفت.
من با نظر او که مذهب یعنی عملکرد امثال لاجوردی، موافق نبودم. یک روز عکس یک تابلوی نقاشی را که در یکی از کتابهای زندان چاپ شده بود نشانش دادم (تابلوی خیانت تصاویر) ‎La Trahison des images اثر معروف «رنه ماگریت»
وقتی دید، گفتم آقا یدالله به نظر شما این تابلو، چی را نشان می‌دهد؟ گفت یک چبق یا پیپ.
گفتم خیر، این یک پیپ نیست، این نقاشی یک پیپ است!
بلند خندید و گفت بابا ما را سرکار گذاشتی؟ گفتم نه آنچه گفتم کاملاً درست است و خود نقاش هم همین را می‌خواهد بگوید.
در پایین نقاشی همین را که گفتم نوشته است:
 ‎Ceci n'est pas une pipe
این نقاشی، اصلا یک پیپ نیست بلکه تصویری از یک پیپ را نشان می‌دهد.
داستان اسدالله لاجوردی که مُدام دنبال دمپایی اش می‌گردد که مبادا من و تو پای‌مان کنیم و نجس شود یا «حاج پیاده» آن پیرمرد خوش سیرت، که آبگوشت را آب می‌کشد! داستان همین چپق است. همین پیپ !
یدالله گفت من این چیزا را نمی‌دونم اما می‌دونم که ارتجاع و بی فرهنگی یعنی همین. همین رفتاری که سر بند رخت، با سعید سلطانپور شد.
...
یدالله با امثال من که پرونده بسیار سبکی داشتیم و وابسته به هیچ گروه و تشکیلاتی نبودیم، فرق داشت.
از سوی ساواک تحت فشار بود و بالاخره مجبورش کردند تا مثلاً فاتحه اعتقادات خودش را بخواند. آن انسان هوشیار هم با ظرافت هالوبازی درآورد و نمایش بازی کرد. جوری استغفارنامه را قرائت می‌کرد که همه می‌فهمیدند نمایشی و دستوری است.
اما، خسروشاهی دیگری هم در بند ما بود که از سر اختیار، در حیاط زندان از الطاف ملوکانه و «قیام تاریخی ۲۸ مرداد علیه وطن فروشان» و...دم زد و یک شب سرهنگ زمانی نامش را از بلندگوی زندان خواند و گفت:
اولین فارغ التحصیل دانشگاه قصر، جناب دکتر مهندس غلامرضا خسروشاهی، به امر اعلیحضرت همایونی آزاد می‌شوند.(با همین عبارت)
 
دکتر غلامرضا خسروشاهی بعدها به رژیم شیخان نیز، نه نگفت. هرچند قدرش را ندانستند و آیت‌الله عمید زنجانی، در دانشگاه وی را با بی حرمتی مجبور به استعفا نمود.
گرچه در ریاضیات رشته ترکیبات در دانشگاه تهران مدیون دکتر غلامرضا خسروشاهی است، گرچه شاگردانش به استادی رسیده‌اند، گرچه از بنیان‌گذاران پژوهشگاه دانش های بنیادی است و از نقطه نطر علمی ‌بسیار قابل احترام و ارزشمند است و نظیر او کم است اما، متاسفانه با ستایش کودتای ۲۸ مرداد خاطره خوبی به‌جا نگذاشت.
 
خلیل فقیه دزفولی مصاحبه می‌کند
وقتی «محمد علی (خلیل) فقیه دزفولی» به تلویزیون آمد و به وقایع درون سازمان مجاهدین، اشاره کرد گل از گل امثال لاجوردی شکفت...
...
خلیل فقیه دزفولی در مصاحبه ای که ۲۲ مرداد ۵۴ از تلویزیون پخش شد از قول مسئول تشکیلاتی خودش اشاره کرد که سازمان پس از بررسی های مفصل و ریشه یابی شکست های قبلی، به خصوص ضربه ۵۰، به این نتیجه رسیده که علت آنها و ضمناً علت عدم تحرک بیشتر بچه ها، آن ایده آلیسمی است که به نام مذهب و خدا در ذهن شان انباشته شده، لذا سازمان مارکسیست شده است، تو هم فکرهایت را بکن. صبح فردا او را دیدم به او گفتم که فکرهایم را کرده ام و من هم مارکسیست می‌شوم.
خلیل این حدیث را هم که در یکی از غزلهای حافظ آمده، یکی دو بار خواند که
«من جرب المجرب حلت به الندامه»
(پشیمانی برای کسی که آزموده را می‌آزماید روا است.)
...
داستان دستگیری او از این قرار بود:
سوم اردیبهشت ۱۳۵۴ افراد یک دسته از مأموران گشت کمیته مشترک، که در پوشش تاکسی کار می‌کردند، حوالی خیابان سپه و میدان حسن آباد به وی ظنین می‌شوند و خلیل اقدام به فرار می‌کند. چون سیانور نداشته (یعنی سازمان از او گرفته بود)، در حین فرار سعی می‌کند خود را به زیر اتومبیل بیندازد تا کشته نشود اما موفق نمی‌شود و دستگیرش می‌کنند. در کمیته مشترک خود را «عباسعلی عرب مفرد»، شاگرد قهوه چی معرفی می‌کند و در توجیه اقدامش به فرار می‌گوید که چون از مشتری ها در قهوه خانه شنیده که ساواکی ها هر کس را در خیابان ببینند و نظرشان را بگیرد می‌کشند، او نیز ترسیده و فرار کرده است. گفته شده او در جیبش نوشته ای از بهرام آرام در مورد انفجار در خیابان شیخ هادی (که طی آن، لطف‌الله میثمی، ناصر جوهری و سیمین صالحی دستگیر شدند)، داشته و از طرفی شباهت او با برادر دوقلویش اسدالله (جلیل) فقیه دزفولی هم، باعث تردید بازجوها شده و پس از ۹ روز شناسایی می‌شود.
حسین زاده به او می‌گوید ما تو را نمی‌زنیم خلیل خان ! بیخود برای سازمانی که تو را خلع سلاح کرده و حتی امکان خودکشی را از تو گرفته است سینه چاک نکن.
خلیل که انتظاز شکنجه های هولناک داشت و دید که با او برخورد خیلی سختی نشد، بخصوص که نه مارکسیست کاملی بود و نه مسلمان معتقدی و سازمان هم سلاح و سیانورش را گرفته بود، او را قابل ندانسته، در طرح زدن تیمسار زندی‌پور شرکت نداده و به کارگری فرستاده شده و... اعلام همکاری می‌کند و این خبر را لو می‌دهد که سازمان توسط رادیوهایی که دستکاری و مهیا شده، بی‌سیم‌های کمیته مشترک و ساواک را می‌گیرد و بدین لحاظ قبل از هر دستگیری پیش دستی می‌کند و از این رو حتی به چریک های فدایی نیز در این زمینه سرویس داده است. پس از آگاهی مقامات امنیتی رژیم از این موضوع روی دستگاه‌های بی سیم کد مخصوص نصب می‌شود و امکان شنود از بین می‌رود.
وی همچنین شرح می‌دهد که فرمانده عملیات ترور زندی پور با وحید افراخته بوده است. (هنگام این اعترافات، هنوز وحید دستگیر نشده بود.)
خلیل پس از مدتی آزاد شد و شغل خیاطی را انتخاب کرد و اکنون در قید حیات نیست. برخی از بچه‌ها معتقد نبودند که او خیانت کرده است. (یادآوری کنم که کتاب محموعه دفاعیات که پیشتر گفتم مصطفی شعاعیان بر آن مقدمه طولانی نوشت در زیر زمین خانه فقیه دزفولی در خیابان غیاثی چاپ شد.)
 
دستگیری وحید افراخته و شعر صفی علی شاه
۵ مرداد سال ۵۴ وحید افراخته دستگیر شد. تا آنزمان رفتار ساواک‌پسند قاتلین شریف واقفی که علاوه بر ترکش‌های هولناک به اعتماد جامعه، به بروزِ زودرس جریان راست ارتجاعی کمک شایانی کرد، رونشده بود.
همینجا بگویم که تغئیر عقیده و نظرگاه، حق شناخته شده هر انسانی است. چهل و چند نفری که بعد از جریان تغئیر ایدئولوژی تیرباران شده و یا در درگیری خیابانی و زیر شکنجه جان باختند، از مبارزین فداکار و شریف میهن‌مان بودند.
مسئله اصلاً این نیست که چرا عده‌ای به مارکسیسم گرویدند.
آنچه ضربه زد، نه تغئیر عقیده و نظرگاه، که حق شناخته شده هر انسانی است، بلکه برخوردهای ناصادقانه، غصب نام و امکانات و تزریق و تحمیل نظرات بود. هر منتقد و مخالفی را مزدور و خائن می‌دیدند و برایش پرونده سازی می‌شد.
...
با دستگیری وحید، برادرانش فرید و حمید را هم صدا زدند و به کمیته مشترک بردند. یادم هست بعد از آنکه خبر گیرافتادن وحید منتشر شد، وضو گرفتم و برای او با چشمی گریان دعا کردم. این در حالی بود که نه مجاهد بودم و نه او را می‌شناختم. تنها می‌دانستم با رژیم مبارزه می‌کند و انسان شجاعی است. ساواک هم بسیار روی او حساس بود. وحید به «دژ تسخیرناپذیر» شهره بود.
فردای آنروز همه اش راه می‌رفتم و با آوازی حزین شعر صفی علی شاه (حاج میرزا محمد حسن اصفهانی) را پشت سر هم می‌خواندم. آن نغمه برای خودم مثل آواز سید جواد ذبیحی زیبا می‌نمود.
«خواهم ای دل محو دیدارت کنم
جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم
بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم...»
...
بعدها بود که فهمیدم خیلی سر کارم. در رؤیا سیر و سیاحت می‌کردم و با خیالات خودم دلخوش بودم. شنیدم وحید پس از شکنجه های بسیار که به او دادند و بعد از آنکه قرار با «بهرام آرام» را سوزاند و ساواک نتوانست وی را دستگیر کند، پشیمان می‌شود و کم‌کم به این نتیجه می‌رسد که همه چیز را بگوید و همه کس را آنگونه که بوده، به ساواک بشناساند.
محمد داودآبادی (مهرآئین) را او گفت که در گروگانگیری شهرام شرکت مستقیم داشته و او بود که به بازجویان گفت حنیف نژاد سر همه شما کلاه گذاشته که خودش خیلی چیزها را به گردن گرفته است. او بود که لو داد مرتضی صمدیه لباف در ترور زندی پور شرکت داشته، درحالیکه خود صمدیه ۷۰ روز نگفته بود...
...
چند روز بعد غلامرضا جلالی را هم صدا زدند و به کمیته مشترک بردند. برادران وحید را تا در آن بند بودم از کمیته نیآوردند اما غلامرضا جلالی پس از مدتی برگشت. با کسی حرف نمی‌زد و سر به گریبان بود. یکبار گفت می‌دانم برای وحید نماز خواندی و دعا کردی. یک چیزی هست می‌خواهم برایت تعریف کنم اما... حرفش را خورد و نگفت.
گمانم آنچه را برای من تعریف نکرد با «محسن مخملباف» که با او نزدیک‌تر از من بود در میان گذاشت.
در بند دو و سه تا آنجا که می‌دانم جز غلامرضا جلالی کسی عضو مجاهدین نبود اما بیشتر زندانیان مذهبی در بند، به لحاظ عاطفی و تا حدودی خط مشی، جز مجاهدین گروه و سازمان دیگری را قبول نداشتند.
...
یک روز اسم مرا صدا زدند با کلیه وسائل. اینجور وقتها هزار فکر به سراغ آدم می‌آید. دل تو دلم نبود تا اینکه استوار کدخدازاده (نگهبان زندان) گفت جای دوری نمی‌ری، تو و آن رفیقت که هم اسم توست، برمی گردین به بند یک و هفت و هشت که سابق بودین. اصلاً اشتباهی اینجا فرستاده بودند. غلامرضا جلالی کنارم بود. این پا و اون پا می‌کرد و انگار می‌خواست چیزی به من بگوید. تا نگهبان آنطرف تر رفت سرش را در گوشم گذاشت و گفت «سازمان مارکسیست شده و وحید افراخته نماز نمی‌خواند.»
به آرامی گفتم غلامرضا نماز یعنی نیایش. وقتی وحید نبود، نیایش بود. بعدا هم خواهد بود... با تعجب مرا نگاه کرد. نگاه مهربان آن انسان شوخ را فراموش نمی‌کنم.
...
غلامرضا جلالی، بعد از انقلاب به «اکثریت» پیوست و در تصادف قطار نزدیک شاهرود در آتش سوخت.
این سخن ناقص بماند و بیقرار
دل ندارم بی دلم معذور دار !
ذره ها را کی تواند کس شمرد
خاصه آن کو عشق، عقل او ببرد
...
یوسف آل یاری در سال ۱۳۶۲ دستگیر و ۲۳ مرداد ماه ۱۳۶۳ اعدام شد. ببخشید که جانباختن آن انسان عزیز را به اشتباه سال ۶۷ گفته بودم.
...
از شما دعوت می‌کنم ویدیوی ضمیمه را (در آدرس زیر) ببینید.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل