من بعد از چند روز میخواستم بخوابم که در همان لحظه یکی از هم بندان خواهش کرد که من نیم ساعت از جایم بلند شوم و او کمی جای من دراز بکشد و کمی بخوابد، دلم براش سوخت چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، من از جایم بلند شدم… رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب، که محمد کرمی داخل قرنطینه یک آمد و از میان آن همه آدم سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و بعد نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، صدایم زد: «تو هم بیا بیرون…» من میدانستم بروم بیرون کتک بدی خواهم خورد، گوشهای نشستم تا من را از یاد ببرد ولی او دوباره وارد قرنطینهٔ یک شد و به زور کتک به همراه دو نفر دیگر من را از قرنطینه بیرون برد و خمس آبادی شروع کرد به زدن من با لولهٔ پی وی سی که حدود بیست دقیقه طول کشید….
بعد محمد کرمی به همراه دو نفر به من پابندهای آهنی زدند و من را از یک میلهٔ آهنی آویزان کردند، دیدم سامان مهامی و احمد بلوچی هم آویزان هستند…
پابندها آنقدر تیز بودند که وقتی آویزان شدم، از مچ پاهایم خون میآمد…
بعد استوار خمس آبادی با استوار گنج بخش شروع کردند، هر دو شروع کردند به زدن من با همان لولهٔ پی بیسی، میگفتند باید بلند داد بزنی گه خوردی، من نمیتوانستم آن را بگویم و تنها سکوت کرده بودم… صدای بچهها را میشنیدم که بلند صلوات میفرستادند تا شاید آنها از کتک زدن من دست بردارند ولی آنها همچنان ادامه میدادند، دیگر آنقدر زدند که مجبور شدم این جمله را بگویم… و پیوسته تکرار میکردم… دهانم خشک شده بود… فکر میکردم که تمام اینها را دارم خواب میبینم، سخت و باور ناپذیر بود… اما واقعیت داشت، تمام آن دردها و فریادهایم واقعیت داشت…
بعد از بیست دقیقه مرا پایین آوردند… در شوک بودم… چند تن از مجرمان مرا به داخل قرنطینه بردند، سپس یکی دو نفر از هم بندیان من را به دست شویی بردند تا روی صورتم آب بریزند و زخمهایم را بشویند که در همان لحظه استوار خمس آبادی یک قفل کتابی به محمد کرمی داد تا دوباره من را بزنند…
محمد کرمی وارد دستشویی شد و شروع کرد با قفل بر سر و صورت من کوبیدن و من یک لحظه از حال رفتم و تمام سر و دهنم خونی شده بود، او من را از شلوارم میگرفت و بلند میکرد و محکم بر زمین میکوبید، کم کم شلوارم پاره شد و دیگر کاملا برهنه بودم، و برهنگیم در میان آن همه فشار و درد، درد بزرگ دیگری بود که مدام از ذهنم میگذشت… بعد از آن روی گردنم ایستاد و با پاهایش محکم فشار میداد تا مرا خفه کند، حدود سه چهار دقیقه طول کشید… خفگی را کاملا احساس کردم، بینفسی، و به تدریج بیزمانی… انگار همه چیز برایم بیرنگ میشد و مقابل چشمهایم نقطه روشنی داشت بزرگ و بزرگتر میشد… مثل مرگ بود… خود مرگ بود!
دیگر از حال رفته بودم، و محمد کرمی که فکر کرده بود دیگر من مردهام، پاهایش را از روی گردنم برداشت… بعد از دقایقی نفسم برگشت و به هوش آمدم… سپس هم بندانم من را به داخل قرنطینه بردند. آن شب حال خوبی نداشتم و تا صبح کابوس میدیدم… انگار خودم نبودم… انگار مرده بودم!
فردای آن روز با بدنی پر از درد از خوابی سرد و سیاه بیدار شدم، زخمهایم عفونت کرده بود، و تنم ناگزیر در انتظار شکنجههای روز دیگری، بر زمین ِ سخت کهریزک، بیجان افتاده بود… در انتظار روز چهارم…
صبح روز چهارم بود… همگی از شدت گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم. و بعضی از دوستان بخاطر درد شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم عفونی و چرکین شده بود، از شدت تب داشتم میسوختم… هوای داخل قرنطینه بسیار گرم بود و نفس کشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدن ِ من… میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد… چیزی نگذشت که دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان عفونت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببنیم… خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخش این همه عذاب؟… دوستان ِ همبندیم همه به وضعیتی که درش بودیم معترض بودند، و هر چه میگذشت نومیدتر میشدند…. در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت: «بچهها ما بخاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم، و نباید کم بیاریم، باید تا آخرش بایستیم»… نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟!!… محسن روح الامینی را دیدم… نمیدانم چرا، اما در آن لحظات سخت حرفهایش به ما نیروی عجیبی داد… از او خوشم آمده بود. آنقدر هوای داخل قرنطینه آلوده و نفس گیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظهای هم که شده نفس بکشند… بین ساعت دو تا سه بعدازظهر بود، ما را به داخل حیاط آوردند… سرهنگ کمیجانی دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی بزنند، ماشینهای دستی خراب بود و گاهی هم پوست سرمان به همراه مویمان کنده میشد… محسن موهای بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای که گفت که هر بار به ان لحظه فکر میکنم در سرم میپیچد… گفت: «شاید اینجا بتونین موهامو بزنین اما نمیتونین عقیده م رو عوض کنید»…
بعد از مدتی، داخل حیاط که بودیم یکی از مامورین بازداشتگاه یک نفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد… شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم!… آن مامور به کسی که از میانمان انتخاب کرده بود گفت که که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه بود تا یک حرکت ورزشی، آن هم در زیر آفتاب با پاهای برهنه… مامور دیگری با صدای بلند میگفت «یا حسین» و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت «یا علی»، باید مینشستیم… تعداد زیادی از ما نمیتوانستند آن را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لولهٔ پی وی سی ضربه میخوردند… بدنهایمان از درد لبریز شده بود و توان ایستادن نداشتیم… هنگام شب به مدت دو ساعت آب دستشویی را قطع کردند، آب آلودهٔ چاه بود و خیلی از بچهها بعد از آزادی از آنجا دچار عفونت کلیه شدند… اما در آن شرایط ما ناچار بودیم که از آن آب استفاده کنیم و همان را هم از ما گرفته بودند. شب از نالههای دردناک ما بلندتر میشد، شب از تشنگی و لبهای خشکمان میرنجید و از پریشانی ما تیرهتر میشد… زمزمهٔ نگرانیهامان فضا را پر کرده بود، چشمهای بیفروغ محمد کامرانی که تا دیروز به آزمونی خیره بود حالا بستهتر میشد و نمیدانست فردا کجاست؟ یا در شب آزمون کنکورش چه میکند؟… و نالههای امیر که یک دیدهاش خاموش شده بود و نیمی از آن جهنم را میدید… شب بود با تمام سیاهی و سنگینیاش و چشمهایمان برای خوابی طولانی بسته میشد در آرزوی صبحی که خیال کنیم همه را خواب دیدهایم… در انتظار روزی بیدرد و رنج… در انتظار روز پنجم…
روز بیست و سوم تیر ماه… دیگر امیدی نداشتیم که از آنجا به این زودیها آزاد شویم… هیچ امیدی و من در انتظار مرگ نشسته بودم با زخمهایی که عفونت کرده بود و تنم در تب میسوخت… در آن چند روزی که در بازداشتگاه کهریزک بودیم هیچ کمک پزشکی ای برای ما انجام نشد و من روز سوم بود که فهمیدم آنجا پزشکی هم دارد… فردی به نام رامینپور اندرجانی… در آن روز که زخمهای بچهها و همینطور چشم تعدادی از آنها بر اثر دود گازوییل دچار عفونت شدیدی شده بود… و در همان روز رامین پوراندرجانی چند نفر را معاینه کرد که امیر جوادی فر هم جزو آنها بود. بچهها از بهداری بازداشتگاه به قرنطینه بازگشتند و البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفته بود… تا روزی که رامین را در شعبه یک دادسرای نظامی به همراه پدرش دیدم…. در آنجا او به من گفت: من نسخههایی دربازداشتگاه کهریزک دارم که نشان میدهد انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان را اعلام کردهام و حتی در آن نسخهها داروهای بیشتری را درخواست دادهام. رامین تاکید کرد که به من اجازه نمیدهند تا به بازداشتگاه کهریزک بروم و آن مدارک را بیاورم که از این طریق بیگناهی خود را ثابت کنم. شرایط کهریزک برای رامین پوراندرجانی هم خیلی دردناک بود، حرفهایش را به خاطر میآورم وقتی میگفت که از بودن در کهریزک چه عذابی کشیده است… میگفت وقتی سردار رادان با تیم خود به به آنجا میآید، نمیگذارد حتی من نبض بچهها را بگیرم!… رامین در ان روزها احساس ناامنی شدیدی میکرد چرا که سرهنگ کمیجانی، رییس وقت بازداشتگاه کهریزک و سرهنگ نظام دوست، دفتر دار سرتیپ رجبزاده فرماندار وقت نیروی انتظامی تهران بارها او را تهدید کرده بودند که اگر از مقاماتی که در آنجا شکنجه میکردهاند اسمی ببرد، با او برخورد خواهد شد. رامین اطلاعات زیادی از جریانات و داخل کهریزک داشت… او میگفت در آنجا گونیهای سفیدی وجود دارد که بازداشت شدگان را در حالیکه هنوز جان دارند و نمردهاند داخل آنها میگذارند…
و صبح روز بیست و سوم تیرماه… افسر نگهبان گفت: داریم شما رو از کهریزک به اوین انتقال میدیم… همهٔ ما آنقدر خوشحال شده بودیم که باور نمیکردیم از اینجای سخت و سیاه گذر خواهیم کرد و باز این هم برایمان مثل خواب بود… شاید اگر آن روز به اوین منتقل نمیشدیم تعداد بیشتری از دوستان خود را از دست میدادیم… همه از داخل قرنطینه بیرون آمدیم… هوای آن روز خیلی گرم شده بود و حتی قطره آبی هم برای خوردن نبود و ما هنوز ناباورانه به اطراف نگاه میکردیم که از این جهنم گریزی هست؟… تا اینکه دیدیم تعدادی از مامورین و لباس شخصیها به داخل حیاط بازداشتگاه آمدند، دیگر مطمئن شدیم که آن سوی دیوارها را دوباره خواهیم دید. برای مدتی همان ورزش بشین پاشو که بیشتر شبیه یک شکنجه بود را انجام دادیم، در هوایی گرم و باز با لبانی تشنه… بعد از یک ساعت یک دبهٔ آب گرم آوردند و نفری یک لیوان از آن آب به همه دادند. محسن روح الامینی که بر اثر ضربات زیاد، زخمهای کمرش عفونت کرده بود – و به همین خاطر در بازداشتگاه که بودیم شبها ایستاده میخوابید – حالش بد شد و در گوشهای از حیاط دراز کشید، استوار گنج بخش که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود شروع کرد با کمر بند به پشت محسن زدن و میگفت: بلند شو فیلم بازی نکن…. و بر اثر همان ضربهها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون آمد… او مجبور شد تا با تنی بیجان از جای خود بلند شود، تعادلش را ازدست داده بود و مرتب سرش گیج میرفت. حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیمتر شده بود، بخاطر آفتاب شدید به گوشهای از حیاط رفت تا در سایه بنشیند، در همان لحظه سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک به سمت امیر رفت و شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دندههای شکستهاش زدن… امیر از شدت درد ضربات پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیایید و در کنار ما در همان آفتاب سوزان بنشیند، برایش سخت بود که از جایش تکان بخورد، چون دیگر رمقی نداشت… بعد از اینکه وسیلههایمان را دادند، ما را سوار دو اتوبوس و یک ون کردند… دستبندهای پلاستیکی به دستهایمان زده بودند، آنقدر محکم بسته شده بود که مچ دستهایمان بریده بریده و خون مرده شده بودند. تعدادی سوار اتوبوسها و بقیه سوار ون شدند… محسن در ون بود امیر در یکی از اتوبوسها… همهٔ ما به شدت بو گرفته بودیم و مأمورین هم ماسک زده بودند… هوای اتوبوس خیلی گرم بود و لبهای ما بر اثر تشنگی خشک شده بود… جلوی بهشت زهرا بود که اتوبوس ما ایستاد، حدود یک ساعتی طول کشید و ما هم بیخبر از اینکه دلیل توقف چیست؟!… و خبر نداشتیم که امیر که در اتوبوس دیگری بود حالش بد شده است… به نقل از دوستانی که در اتوبوس در کنار امیر بودند ; امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین حالش خیلی بد شده بود و آنقدر تشنه بود که لبهایش خشک خشک شده بود، بچهها به مامورین التماس میکنند که به او آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و امیر با لبهای تشنه خون بالا میآورد… نفس کشیدن کم کم برای امیر سخت میشود… یکی از دوستانم به امیر تنفس مصنوعی میدهد ولی دیگر دیر شده بود… خیلی دیر… وقت رفتن بود و امیر برای همیشه میرود… در اوج مظلومیت… بعد از یک ساعت به سمت اوین حرکت کردیم… و همچنان بیخبر از رفتن امیر…. به اوین رسیدیم، ونی که محسن روح الامینی و چند نفر از همبندیهایم در داخل آن بودند حدود یک ساعت در پشت در اوین بودند و محسن بیجان در پشت درهای اوین دراز کشیده بود… مسئولین اوین وقتی ما را آنطور زخمی و بیجان دیدند پذیرش نمیکردند، اما در نهایت طولی نکشید که وارد زندان اوین شدیم… همانجا بود که از طریق دوستان خود خبردار شدیم که امیر تمام کرده است، همهٔ ما از شدت ناراحتی گریه میکردیم… محسن همچنان در اوین دراز کشیده بود و از پشتش چرک و خون بیرون میآمد… مدت زیادی از ورودمان نگذشته بود که برایمان آب آوردند… پنج روزی بود که غذایی نخورده بودیم… روز اول که وارد کهریزک شده بودیم هیچ و در آنچهار روز هم روزی دو وعده به ما غذا داده بودند، یک کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی. در اوین برایمان غذا آوردند… پرسنل اوین همگی ماسک زده بودند و میگفتند که چه بلایی بر سر شما آوردند که اینجوری شدید!!…. و ما سکوت کرده بودیم… حالا اوین در برابر کهریزک برایمان بهشت بود!… وقتی داشتیم وارد قرنطینهٔ یک زندان اوین میشدیم محسن را بردند، شاید اگر زودتر او را میبردند زنده مانده بود، ولی افسوس!… در قرنطینهٔ یک زندان اوین برای ما لباس آوردند و لباسهای زیرمان را بیرون انداختند و بعد داروی ضد شپش دادند که به هنگام استحمام از آن استفاده کنیم. وارد اتاق چهار شدیدم در قرنطینهٔ یک… محمد کامرانی حالش بد شده بود و مرتب سرش گیج میرفت و با سر به لبههای تخت میخورد، انگار داشت روحش از بدنش جدا میشد… دوستانم محمد را بغل کردند و به جلوی در قرنطینهٔ یک اوین بردند، تا آن لحظه همهٔ ما فکر میکردیم کهریزک فقط یک قربانی داشته… امیر جوادی فر… ولی بعد از مدتی مطلع شدیم که محمد و محسن نیز در بیمارستان جان خود را از دست دادهاند… و این غم بزرگی بود!… حدود دو ساعت بود که وارد زندان اوین شده بودیم… سعید مرتضوی به داخل زندان اوین آمد و میدانست که امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین فوت کرده است. من را پیش سعید مرتضوی بردند… سعید مرتضوی از من پرسید که چرا این زخمها در بدنت هست و من گفتم: در کهریزک شکنجه شدم… گفت از کجا معلوم که در کهریزک شکنجه شدی؟؟… گفتم: این همه شاهد دارم… سعید مرتضوی گفت: نباید جایی بگی که در کهریزک شکنجه شدی، باید بگی بیرون از کهریزک این اتفاق برات افتاده و شکنجه شدی… من سکوت کردم و هیچ حرفی نزدم… سعید مرتضوی دستور داد من را برای مداوا به بهداری زندان اوین بفرستند، بعد از نیم ساعت من را به بهداری بردند که البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفت، فقط بر روی زخم هام بتادین زدند و پانسمان کردند…
و حالا بعد از آن روزهای سرد و سیاه کهریزک، بعد از آن نالههای شبانه، بعد از آن دردهای تمام نشدنی، بازجوییهای هر روزهٔ اوین بود و سوالهای تکراری… کیستیم و از کجا آمدهایم؟… و من هر بار دلم میخواست بگویم که انگار هیچوقت نبودهام، میخواستم بگویم من از آخر دنیا آمدهام، از جایی که روز به روزش جهنم تازهای بود… من از کهریزک آمدهام!… و حالا تنها در انتظار فردایی بودم که درش دیوار نیست، سیاهی نیست، زندان نیست… کهریزک نیست!….
واکنشی از عاشورائیان به ادعاهای فرمانده ناجا؛ خون جوانمان را معامله نکردیم
شهین مهین فر، مادر شهید امیرارشد تاجمیر که عاشورای ۸۸ زیر ماشین نیروی انتظامی له شد و جان باخت، در پاسخی به اسماعیل احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی که روز دوشنبه در مصاحبه با خبرگزاری ایسنا مدعی شده بود ماشین نیروی انتظامی عاشورای ۸۸ از روی یک نفر عبور کرده و نسبت به دلجویی و حل مشکلات اقتصادی و ارائه دیه به خانواده اش اقدام شده، به سایت «روز» می گوید: “من هنوز نمرده ام که چنین می گویند. زنده ام و هرگز خون بچه ام را با پول معامله نمیکنم. نمیدانم درباره چه کسی دارند سخن میگویند اما من حتی شکایت هم نکرده بودم چون میدانستم فایده ای ندارد یکبار فقط زنگ زدند که چه میخواهید بکنید و دیه بگیرید همان موقع هم گفتم من دیه بگیر نیستم.”
راحله فرج زاده، خواهر شهرام فرج زاده و همچنین مادر شبنم سهرابی، دو جوان دیگری که روز عاشورای ۸۸ زیر ماشین های نیروی انتظامی له شدند و جان باختند هم در مصاحبه با “روز” میگویند که تاکنون هیچ مسئولی از خانواده های آنها دلجویی نکرده و دیه ای پرداخت نشده است.
در عاشورای خونین ۸۸، امیرارشد تاجمیر، شهرام فرج زاده، شاهرخ رحمانی و شبنم سهرابی بر اثر برخورد و عبور ماشین های نیروهای انتظامی از روی آنها جان باختند. با گذشت ۴ سال از این واقعه و در حالیکه دستگاههای حکومتی مسئولیت قتل آنها را برعهده نگرفته اند، فرمانده نیروی انتظامی زیر گرفتن تنها یکی از معترضان توسط ماشین نیروی انتظامی را تایید کرده و بدون اینکه اسمی از او بیاورد مدعی شده است: “این بنده خدا صورت سالم نداشت و در بیمارستان هم نمیدانستند از کجا آمده و چه بلایی به سرش آمده و به عنوان جسد مجهولالهویه با وی برخورد کردند. ما نیز ماهها دنبال خانواده وی بودیم تا بتوانیم ردی از هویت این فرد پیدا کنیم، اما موفق نشدیم تا اینکه چند ماه پیش ماموران پلیس امنیت عنوان داشتند که یک نفر مراجعه کرده و مدعی است که از اعضای خانواده این فرد است که تحقیقات صورت گرفت و متوجه شدیم که این خانواده همان فردی است که جان خود را از دست داده است و ما نیز نسبت به دلجویی و حل مشکلات اقتصادی و ارائه دیه اقدام کردیم”.
راحله فرج زاده، خواهر شهرام فرج زاده هم در واکنش به سخنان آقای احمدی مقدم میگوید: “برادر مرا روز عاشورا ماشین نیروی انتظامی له کرد. از همان روز نخست هم هویت او مشخص بود، بارها اعلام کردیم و خانواده من وکیل گرفتند و دنبال این قضیه هم رفتند. برادر بزرگم میگفت ما را دنبال نخود سیاه می فرستند. تحقیر و مسخره مان میکنند و هیچ جواب درستی نمیدهند. حالا آقای احمدی مقدم میگوید یک نفر مجهول الهویه بوده؟ من نمیدانم او از چه کسی سخن میگوید اما در قبال برادر من چه توضیحی دارد؟ صورت شهرام ما که کاملا در ویدئوهایی که منتشر شد مشخص بود”.
خانم فرج زاد ه می افزاید: “اگر دنبال مدرک می گشتند من با اینکه خیلی برایم دردآور و زجرآور بود ولی با کمک پسرهایم توانستیم در بیاوریم که کدام قسمت ولیعصر شهرام زیر گرفته می شود. در ویدئو کلیپ ها صورت شهرام کاملا مشخص است. بارها خانواده ام طرح کردند، همه دنیا هم دیده. صورت شهرام کاملا مشخص است. لباسی که تنش است، همه چیز کاملا مشخص بوده. وقتی شهرام را به بیمارستان برده اند گفته شده اگر زودتر می رسید زنده می ماند. از خونریزی شدید شهید شد. نه تنها زیر کردند بلکه بیمارستان هم نبردند. مردم بودند که بردند بیمارستان. چون با قصد زده بودند، بعد هم او را ول کردند”.
او نیز میگوید که از خانواده اش هیچ دلجویی نشده و دیه ای دریافت نکرده اند: “اصلا از هیچ کدام مادلجویی نشده. در مقابل یک روز پدر بیمار مرا که روی صندلی چرخدار است برده و نگهداشته و ترسانده بودند.نسبت به اعضای خانواده تهدید کرده بودند و.. ما نمی خواستیم دیه بگیریم. به ما گفتند با دادن دیه یعنی پذیرفته اند مسئول بوده اند. اما خانواده من دیه ای نگرفتند. کدام دیه و دلجویی؟ خانواده ها بارها و بارها مراجعه کرده اند هیچ جواب درستی ندادند”.
شهین مهین فر، مادر امیرارشد تاجمیر هم میگوید: “من نمیدانم شاید جوان دیگری بوده باشد ودارند از جوان دیگری حرف میزنند ولی جوان من امیرارشد تاجمیر، قطعه ۳۰۲ ردیف ۶۶ خاک شده. او مجهول الهویه نبود و از همان ابتدا هم هویت او برای همه روشن بود”.
او می افزاید: “من هنوز نمرده ام. هیچ خوب نیست چنین حرف هایی میزنند. من مطمئن هستم هیچ مادری با خون بچه اش معامله نمیکند. ایشان گفته اند دلجویی کردیم یا کنار آمدیم و. من آدمی هستم که با خون بچه ام معامله کنم؟ اصلا دلجویی کرده یعنی چی؟ کی؟ کجا؟ من اجازه نمیدهم کسی از این گروه و جماعت بخواهد راجع به امیرارشد من صحبت کند. من با کسانی که قاتل بچه های من هستند مشکل دارم. مشکل من این نیست که بگویم انتقام بگیرم. خون را با خون نباید شست. شاید اصلا زنده نمانم اما من نباشم مادران دیگر هستند”.
خانم مهین فر توضیح میدهد: “من شکایتی نکردم یکبار زنگ زدند گفتند بیایید دیه تان را بگیرید. گفتم من دیه بگیر نیستم. از اطلاعات بودند یا هر کجا نمیدانم. زنگ زدند گفتند چه میکنید سر این مساله؟ البته با من هم حرف نزدند با کسی صحبت کردند. گفتم من چه باید بکنم به چه کسی شکایت برم؟ چه نتیجه ای دارد؟ وکیل بگیرم بشود مثل خانم ستوده و آقای دادخواه؟ گفتم من سکوت کردم ولی فریادی که در سکوت من هست از هر شیون و داد و فریاد دیگری رساتر است. کسی که باید بفهمد می فهمد. کسی که نخواهد بفهمد هم توقعی ندارم.”
مادر امیرارشد تاجمیر می افزاید: “بچه من برای نجات هم وطنش جان خود را داد”. او پیشتر در مصاحبه با “روز” توضیح داده بود: “امیرارشد همان جوانی است که برای نجات دو هموطنش رفت اما جانش را گرفتند، دو دختر را گرفته بودند و به شدت می زدند؛ بعدها یکی از دختران آمد سرخاک امیرارشد و همه را برای من تعریف کرد… آنها را می زدند و مردم هو میکردند، امیرارشد فریاد زده که هو کردن شما دردی دوا نمی کند نجاتشان بدهید و خود جلو میرود و یکی از ماموران را هل میدهد مردم هم می آیند که کمک کنند و نجات دهند اما ماموران می ریزند؛نمیدانم بچه من چقدر باتوم خورد، نمیدانم چقدر کتک خورد اما از پشت، ماشین نیروی انتظامی با سرعت به او می زند و او را می اندازد و همان موقع یک ماشین دیگر که آن هم مال نیروی انتظامی بود و همان جا پارک کرده بود می آید و از روی امیرارشد من سه بار رد می شود”.
شبنم سهرابی دیگر جانباخته عاشورای ۸۸ است که ماشین نیروی انتظامی او را له کرد. مادر او نیز میگوید: “نه کسی خانه ما آمد نه دلجویی کردند نه هیچ چیز دیگر. خیلی هم مرا اذیت کردند، گفتند چرا حرف میزنی و نباید حرف بزنی. ماشین روز عاشورا از روی بچه من رد شد. جواب شان با خداست. شاید کسی دیگر هم بوده که ماشین از رویش رد شده و می گویند رفته اند دلجویی کرده اند. خب بیایند ببینند ما چه میکنیم؟ شبنم مرا زیر ماشین نیروی انتظامی کشتند خب بیایند از ما هم دلجویی کنند. چرا نمی آیند؟”
او می افزاید: “نه کسی آمد نه تلفنی نه دلجویی. من فقط با خودم حرف میزنم. می آمدند دلجویی، می آمدند می گفتند به خاطر این بچه به خاطر نگین آمده ایم اصلا. بچه من مگر چه کرده بود؟ اصلا می آمدند میگفتند اشتباه کردیم اتفاق بوده شلوغ بوده و.. اما نکردند نه دیه ای نه دلجویی نه هیچ چیز دیگر”.
شاهرخ رحمانی دیگر جانباخته عاشورای ۸۸ است که او نیز بر اثر برخورد ماشین نیروی انتظامی جان باخته. خانواده او شکایتی طرح نکردندو خواهرش در مصاحبه با “روز” پیشتر توضیح داده بود: “در برگه پزشکی قانونی نوشتند علت مرگ نامعلوم است. ابتدا که گفته بودند بعدا مشخص می شود و بعد هم در نهایت گفتند «نامعلوم». ما هم شکایت نکردیم. جوابی که نمیدادند؛ ما هم نخواستیم بیش از این آزار ببینیم”.
او پیش از این هم در پاسخ به این سئوال که آیا مسئولین و مردم برای همدردی یا توضیح به دیدار خانواده شما آمدند، گفته بود: “از مسئولین آمدند اما هر بار رد کردیم و حاضر به دیدن شان نشدیم.تلفن هم کردند بیایند باز رد کردیم، لزومی نداشت بیایند. مردم هم همان اوائل بودند، یعنی در مراسم ختم برادرم.غریبه هایی را می دیدیم که می آمدند ولی بعد دیگر کسی سراغی از ما نگرفت.”
در عاشورای ۸۸ اما بیش از ۹ نفر جان باختند و خیابان های تهران به خون نشست. شبنم سهرابی، شهرام فرج زاده، شاهرخ رحمانی و امیر ارشد تاجمیر زیر خودروهای نیروی انتظامی له شدند و مصطفی کریم بیگی، سید علی موسوی، محمدعلی راسخ نیا و مهدی فرهادی را هدف گلوله قرار گرفتند و جان باختند. جهان بخت پازوکی دیگر جان باخته این روز است که تاکنون عکس یا جزئیاتی از نحوه جان باختن او منتشر نشده است.
ادعاهای احمدی مقدم در حالی مطرح شده است که لیلا توسلی، فرزند مهندس محمد توسلی و خواهر زاده ابراهیم یزدی، از اعضای بلند پایه نهضت آزادی ایران که شاهد له شدن شهرام فرج زاده زیرخودرو نیروی انتظامی در روز عاشورا بوده و در مصاحبه با بی بی سی از جزئیات این فاجعه سخن گفته بود به همین دلیل به تبلیغ علیه نظام متهم و به دو سال زندان محکوم شد.
اسماعیل احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی در مصاحبه اش با خبرگزاری ایسنا گفته است: “مسئله دیگر در عاشورا نشان میداد که یک پاترول به سمت مردم آمده و چند نفری را زیر گرفته و فرار میکند. البته در این حادثه کشتهای نداشتیم و آقای علی موسوی بر اثر گلولهای که به کتفش خورد، جان باخت و در اثر دیررسیدن به بیمارستان، جان خود را از دست داد چرا که گلوله به ناحیه حساس نخورده بود و به علت خونریزی جان خود را از دست داد و در آن حادثه – زیر گرفتن خودروی پاترول – هیچکس کشته نشده و چند روز بعد نیز خودرو را به صورت بلاصاحب در خیابان پیدا کردیم. اما از روی مشخصات خودرو، صاحب ماشین را پیدا کرده و متوجه شدیم که این مالک خود در تظاهرات شرکت کرده و در حالی که چراغ میزده و برف پاکن را روشن کرده بود، آدمهای تندرو این فرد را کتک زده و از ماشین پیاده میکنند و پس از آن برای فرار به داخل جمعیت رفته و چند نفری را زیر میگیرند و پس از آن خودرو را به صورت بلاصاحب رها میکنند. با اینکه پلیس آن افراد را پیدا نکرد، اما قطعا آن افراد که حدود یک تا دو تن بودند، ماموران ناجا نبوده و به صورت خودسر درگیر شدند و ما تا الان این افراد را پیدا نکردیم. اما در مورد حادثه میدان ولیعصر (عج) باید بگویم که آن خودرو متعلق به یگان امداد تهرانبزرگ بود”.
پابندها آنقدر تیز بودند که وقتی آویزان شدم، از مچ پاهایم خون میآمد…
بعد استوار خمس آبادی با استوار گنج بخش شروع کردند، هر دو شروع کردند به زدن من با همان لولهٔ پی بیسی، میگفتند باید بلند داد بزنی گه خوردی، من نمیتوانستم آن را بگویم و تنها سکوت کرده بودم… صدای بچهها را میشنیدم که بلند صلوات میفرستادند تا شاید آنها از کتک زدن من دست بردارند ولی آنها همچنان ادامه میدادند، دیگر آنقدر زدند که مجبور شدم این جمله را بگویم… و پیوسته تکرار میکردم… دهانم خشک شده بود… فکر میکردم که تمام اینها را دارم خواب میبینم، سخت و باور ناپذیر بود… اما واقعیت داشت، تمام آن دردها و فریادهایم واقعیت داشت…
بعد از بیست دقیقه مرا پایین آوردند… در شوک بودم… چند تن از مجرمان مرا به داخل قرنطینه بردند، سپس یکی دو نفر از هم بندیان من را به دست شویی بردند تا روی صورتم آب بریزند و زخمهایم را بشویند که در همان لحظه استوار خمس آبادی یک قفل کتابی به محمد کرمی داد تا دوباره من را بزنند…
محمد کرمی وارد دستشویی شد و شروع کرد با قفل بر سر و صورت من کوبیدن و من یک لحظه از حال رفتم و تمام سر و دهنم خونی شده بود، او من را از شلوارم میگرفت و بلند میکرد و محکم بر زمین میکوبید، کم کم شلوارم پاره شد و دیگر کاملا برهنه بودم، و برهنگیم در میان آن همه فشار و درد، درد بزرگ دیگری بود که مدام از ذهنم میگذشت… بعد از آن روی گردنم ایستاد و با پاهایش محکم فشار میداد تا مرا خفه کند، حدود سه چهار دقیقه طول کشید… خفگی را کاملا احساس کردم، بینفسی، و به تدریج بیزمانی… انگار همه چیز برایم بیرنگ میشد و مقابل چشمهایم نقطه روشنی داشت بزرگ و بزرگتر میشد… مثل مرگ بود… خود مرگ بود!
دیگر از حال رفته بودم، و محمد کرمی که فکر کرده بود دیگر من مردهام، پاهایش را از روی گردنم برداشت… بعد از دقایقی نفسم برگشت و به هوش آمدم… سپس هم بندانم من را به داخل قرنطینه بردند. آن شب حال خوبی نداشتم و تا صبح کابوس میدیدم… انگار خودم نبودم… انگار مرده بودم!
فردای آن روز با بدنی پر از درد از خوابی سرد و سیاه بیدار شدم، زخمهایم عفونت کرده بود، و تنم ناگزیر در انتظار شکنجههای روز دیگری، بر زمین ِ سخت کهریزک، بیجان افتاده بود… در انتظار روز چهارم…
صبح روز چهارم بود… همگی از شدت گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم. و بعضی از دوستان بخاطر درد شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم عفونی و چرکین شده بود، از شدت تب داشتم میسوختم… هوای داخل قرنطینه بسیار گرم بود و نفس کشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدن ِ من… میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد… چیزی نگذشت که دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان عفونت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببنیم… خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخش این همه عذاب؟… دوستان ِ همبندیم همه به وضعیتی که درش بودیم معترض بودند، و هر چه میگذشت نومیدتر میشدند…. در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت: «بچهها ما بخاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم، و نباید کم بیاریم، باید تا آخرش بایستیم»… نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟!!… محسن روح الامینی را دیدم… نمیدانم چرا، اما در آن لحظات سخت حرفهایش به ما نیروی عجیبی داد… از او خوشم آمده بود. آنقدر هوای داخل قرنطینه آلوده و نفس گیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظهای هم که شده نفس بکشند… بین ساعت دو تا سه بعدازظهر بود، ما را به داخل حیاط آوردند… سرهنگ کمیجانی دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی بزنند، ماشینهای دستی خراب بود و گاهی هم پوست سرمان به همراه مویمان کنده میشد… محسن موهای بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای که گفت که هر بار به ان لحظه فکر میکنم در سرم میپیچد… گفت: «شاید اینجا بتونین موهامو بزنین اما نمیتونین عقیده م رو عوض کنید»…
بعد از مدتی، داخل حیاط که بودیم یکی از مامورین بازداشتگاه یک نفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد… شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم!… آن مامور به کسی که از میانمان انتخاب کرده بود گفت که که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه بود تا یک حرکت ورزشی، آن هم در زیر آفتاب با پاهای برهنه… مامور دیگری با صدای بلند میگفت «یا حسین» و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت «یا علی»، باید مینشستیم… تعداد زیادی از ما نمیتوانستند آن را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لولهٔ پی وی سی ضربه میخوردند… بدنهایمان از درد لبریز شده بود و توان ایستادن نداشتیم… هنگام شب به مدت دو ساعت آب دستشویی را قطع کردند، آب آلودهٔ چاه بود و خیلی از بچهها بعد از آزادی از آنجا دچار عفونت کلیه شدند… اما در آن شرایط ما ناچار بودیم که از آن آب استفاده کنیم و همان را هم از ما گرفته بودند. شب از نالههای دردناک ما بلندتر میشد، شب از تشنگی و لبهای خشکمان میرنجید و از پریشانی ما تیرهتر میشد… زمزمهٔ نگرانیهامان فضا را پر کرده بود، چشمهای بیفروغ محمد کامرانی که تا دیروز به آزمونی خیره بود حالا بستهتر میشد و نمیدانست فردا کجاست؟ یا در شب آزمون کنکورش چه میکند؟… و نالههای امیر که یک دیدهاش خاموش شده بود و نیمی از آن جهنم را میدید… شب بود با تمام سیاهی و سنگینیاش و چشمهایمان برای خوابی طولانی بسته میشد در آرزوی صبحی که خیال کنیم همه را خواب دیدهایم… در انتظار روزی بیدرد و رنج… در انتظار روز پنجم…
روز بیست و سوم تیر ماه… دیگر امیدی نداشتیم که از آنجا به این زودیها آزاد شویم… هیچ امیدی و من در انتظار مرگ نشسته بودم با زخمهایی که عفونت کرده بود و تنم در تب میسوخت… در آن چند روزی که در بازداشتگاه کهریزک بودیم هیچ کمک پزشکی ای برای ما انجام نشد و من روز سوم بود که فهمیدم آنجا پزشکی هم دارد… فردی به نام رامینپور اندرجانی… در آن روز که زخمهای بچهها و همینطور چشم تعدادی از آنها بر اثر دود گازوییل دچار عفونت شدیدی شده بود… و در همان روز رامین پوراندرجانی چند نفر را معاینه کرد که امیر جوادی فر هم جزو آنها بود. بچهها از بهداری بازداشتگاه به قرنطینه بازگشتند و البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفته بود… تا روزی که رامین را در شعبه یک دادسرای نظامی به همراه پدرش دیدم…. در آنجا او به من گفت: من نسخههایی دربازداشتگاه کهریزک دارم که نشان میدهد انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان را اعلام کردهام و حتی در آن نسخهها داروهای بیشتری را درخواست دادهام. رامین تاکید کرد که به من اجازه نمیدهند تا به بازداشتگاه کهریزک بروم و آن مدارک را بیاورم که از این طریق بیگناهی خود را ثابت کنم. شرایط کهریزک برای رامین پوراندرجانی هم خیلی دردناک بود، حرفهایش را به خاطر میآورم وقتی میگفت که از بودن در کهریزک چه عذابی کشیده است… میگفت وقتی سردار رادان با تیم خود به به آنجا میآید، نمیگذارد حتی من نبض بچهها را بگیرم!… رامین در ان روزها احساس ناامنی شدیدی میکرد چرا که سرهنگ کمیجانی، رییس وقت بازداشتگاه کهریزک و سرهنگ نظام دوست، دفتر دار سرتیپ رجبزاده فرماندار وقت نیروی انتظامی تهران بارها او را تهدید کرده بودند که اگر از مقاماتی که در آنجا شکنجه میکردهاند اسمی ببرد، با او برخورد خواهد شد. رامین اطلاعات زیادی از جریانات و داخل کهریزک داشت… او میگفت در آنجا گونیهای سفیدی وجود دارد که بازداشت شدگان را در حالیکه هنوز جان دارند و نمردهاند داخل آنها میگذارند…
و صبح روز بیست و سوم تیرماه… افسر نگهبان گفت: داریم شما رو از کهریزک به اوین انتقال میدیم… همهٔ ما آنقدر خوشحال شده بودیم که باور نمیکردیم از اینجای سخت و سیاه گذر خواهیم کرد و باز این هم برایمان مثل خواب بود… شاید اگر آن روز به اوین منتقل نمیشدیم تعداد بیشتری از دوستان خود را از دست میدادیم… همه از داخل قرنطینه بیرون آمدیم… هوای آن روز خیلی گرم شده بود و حتی قطره آبی هم برای خوردن نبود و ما هنوز ناباورانه به اطراف نگاه میکردیم که از این جهنم گریزی هست؟… تا اینکه دیدیم تعدادی از مامورین و لباس شخصیها به داخل حیاط بازداشتگاه آمدند، دیگر مطمئن شدیم که آن سوی دیوارها را دوباره خواهیم دید. برای مدتی همان ورزش بشین پاشو که بیشتر شبیه یک شکنجه بود را انجام دادیم، در هوایی گرم و باز با لبانی تشنه… بعد از یک ساعت یک دبهٔ آب گرم آوردند و نفری یک لیوان از آن آب به همه دادند. محسن روح الامینی که بر اثر ضربات زیاد، زخمهای کمرش عفونت کرده بود – و به همین خاطر در بازداشتگاه که بودیم شبها ایستاده میخوابید – حالش بد شد و در گوشهای از حیاط دراز کشید، استوار گنج بخش که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود شروع کرد با کمر بند به پشت محسن زدن و میگفت: بلند شو فیلم بازی نکن…. و بر اثر همان ضربهها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون آمد… او مجبور شد تا با تنی بیجان از جای خود بلند شود، تعادلش را ازدست داده بود و مرتب سرش گیج میرفت. حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیمتر شده بود، بخاطر آفتاب شدید به گوشهای از حیاط رفت تا در سایه بنشیند، در همان لحظه سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک به سمت امیر رفت و شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دندههای شکستهاش زدن… امیر از شدت درد ضربات پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیایید و در کنار ما در همان آفتاب سوزان بنشیند، برایش سخت بود که از جایش تکان بخورد، چون دیگر رمقی نداشت… بعد از اینکه وسیلههایمان را دادند، ما را سوار دو اتوبوس و یک ون کردند… دستبندهای پلاستیکی به دستهایمان زده بودند، آنقدر محکم بسته شده بود که مچ دستهایمان بریده بریده و خون مرده شده بودند. تعدادی سوار اتوبوسها و بقیه سوار ون شدند… محسن در ون بود امیر در یکی از اتوبوسها… همهٔ ما به شدت بو گرفته بودیم و مأمورین هم ماسک زده بودند… هوای اتوبوس خیلی گرم بود و لبهای ما بر اثر تشنگی خشک شده بود… جلوی بهشت زهرا بود که اتوبوس ما ایستاد، حدود یک ساعتی طول کشید و ما هم بیخبر از اینکه دلیل توقف چیست؟!… و خبر نداشتیم که امیر که در اتوبوس دیگری بود حالش بد شده است… به نقل از دوستانی که در اتوبوس در کنار امیر بودند ; امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین حالش خیلی بد شده بود و آنقدر تشنه بود که لبهایش خشک خشک شده بود، بچهها به مامورین التماس میکنند که به او آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و امیر با لبهای تشنه خون بالا میآورد… نفس کشیدن کم کم برای امیر سخت میشود… یکی از دوستانم به امیر تنفس مصنوعی میدهد ولی دیگر دیر شده بود… خیلی دیر… وقت رفتن بود و امیر برای همیشه میرود… در اوج مظلومیت… بعد از یک ساعت به سمت اوین حرکت کردیم… و همچنان بیخبر از رفتن امیر…. به اوین رسیدیم، ونی که محسن روح الامینی و چند نفر از همبندیهایم در داخل آن بودند حدود یک ساعت در پشت در اوین بودند و محسن بیجان در پشت درهای اوین دراز کشیده بود… مسئولین اوین وقتی ما را آنطور زخمی و بیجان دیدند پذیرش نمیکردند، اما در نهایت طولی نکشید که وارد زندان اوین شدیم… همانجا بود که از طریق دوستان خود خبردار شدیم که امیر تمام کرده است، همهٔ ما از شدت ناراحتی گریه میکردیم… محسن همچنان در اوین دراز کشیده بود و از پشتش چرک و خون بیرون میآمد… مدت زیادی از ورودمان نگذشته بود که برایمان آب آوردند… پنج روزی بود که غذایی نخورده بودیم… روز اول که وارد کهریزک شده بودیم هیچ و در آنچهار روز هم روزی دو وعده به ما غذا داده بودند، یک کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی. در اوین برایمان غذا آوردند… پرسنل اوین همگی ماسک زده بودند و میگفتند که چه بلایی بر سر شما آوردند که اینجوری شدید!!…. و ما سکوت کرده بودیم… حالا اوین در برابر کهریزک برایمان بهشت بود!… وقتی داشتیم وارد قرنطینهٔ یک زندان اوین میشدیم محسن را بردند، شاید اگر زودتر او را میبردند زنده مانده بود، ولی افسوس!… در قرنطینهٔ یک زندان اوین برای ما لباس آوردند و لباسهای زیرمان را بیرون انداختند و بعد داروی ضد شپش دادند که به هنگام استحمام از آن استفاده کنیم. وارد اتاق چهار شدیدم در قرنطینهٔ یک… محمد کامرانی حالش بد شده بود و مرتب سرش گیج میرفت و با سر به لبههای تخت میخورد، انگار داشت روحش از بدنش جدا میشد… دوستانم محمد را بغل کردند و به جلوی در قرنطینهٔ یک اوین بردند، تا آن لحظه همهٔ ما فکر میکردیم کهریزک فقط یک قربانی داشته… امیر جوادی فر… ولی بعد از مدتی مطلع شدیم که محمد و محسن نیز در بیمارستان جان خود را از دست دادهاند… و این غم بزرگی بود!… حدود دو ساعت بود که وارد زندان اوین شده بودیم… سعید مرتضوی به داخل زندان اوین آمد و میدانست که امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین فوت کرده است. من را پیش سعید مرتضوی بردند… سعید مرتضوی از من پرسید که چرا این زخمها در بدنت هست و من گفتم: در کهریزک شکنجه شدم… گفت از کجا معلوم که در کهریزک شکنجه شدی؟؟… گفتم: این همه شاهد دارم… سعید مرتضوی گفت: نباید جایی بگی که در کهریزک شکنجه شدی، باید بگی بیرون از کهریزک این اتفاق برات افتاده و شکنجه شدی… من سکوت کردم و هیچ حرفی نزدم… سعید مرتضوی دستور داد من را برای مداوا به بهداری زندان اوین بفرستند، بعد از نیم ساعت من را به بهداری بردند که البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفت، فقط بر روی زخم هام بتادین زدند و پانسمان کردند…
و حالا بعد از آن روزهای سرد و سیاه کهریزک، بعد از آن نالههای شبانه، بعد از آن دردهای تمام نشدنی، بازجوییهای هر روزهٔ اوین بود و سوالهای تکراری… کیستیم و از کجا آمدهایم؟… و من هر بار دلم میخواست بگویم که انگار هیچوقت نبودهام، میخواستم بگویم من از آخر دنیا آمدهام، از جایی که روز به روزش جهنم تازهای بود… من از کهریزک آمدهام!… و حالا تنها در انتظار فردایی بودم که درش دیوار نیست، سیاهی نیست، زندان نیست… کهریزک نیست!….
واکنشی از عاشورائیان به ادعاهای فرمانده ناجا؛ خون جوانمان را معامله نکردیم
شهین مهین فر، مادر شهید امیرارشد تاجمیر که عاشورای ۸۸ زیر ماشین نیروی انتظامی له شد و جان باخت، در پاسخی به اسماعیل احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی که روز دوشنبه در مصاحبه با خبرگزاری ایسنا مدعی شده بود ماشین نیروی انتظامی عاشورای ۸۸ از روی یک نفر عبور کرده و نسبت به دلجویی و حل مشکلات اقتصادی و ارائه دیه به خانواده اش اقدام شده، به سایت «روز» می گوید: “من هنوز نمرده ام که چنین می گویند. زنده ام و هرگز خون بچه ام را با پول معامله نمیکنم. نمیدانم درباره چه کسی دارند سخن میگویند اما من حتی شکایت هم نکرده بودم چون میدانستم فایده ای ندارد یکبار فقط زنگ زدند که چه میخواهید بکنید و دیه بگیرید همان موقع هم گفتم من دیه بگیر نیستم.”
راحله فرج زاده، خواهر شهرام فرج زاده و همچنین مادر شبنم سهرابی، دو جوان دیگری که روز عاشورای ۸۸ زیر ماشین های نیروی انتظامی له شدند و جان باختند هم در مصاحبه با “روز” میگویند که تاکنون هیچ مسئولی از خانواده های آنها دلجویی نکرده و دیه ای پرداخت نشده است.
در عاشورای خونین ۸۸، امیرارشد تاجمیر، شهرام فرج زاده، شاهرخ رحمانی و شبنم سهرابی بر اثر برخورد و عبور ماشین های نیروهای انتظامی از روی آنها جان باختند. با گذشت ۴ سال از این واقعه و در حالیکه دستگاههای حکومتی مسئولیت قتل آنها را برعهده نگرفته اند، فرمانده نیروی انتظامی زیر گرفتن تنها یکی از معترضان توسط ماشین نیروی انتظامی را تایید کرده و بدون اینکه اسمی از او بیاورد مدعی شده است: “این بنده خدا صورت سالم نداشت و در بیمارستان هم نمیدانستند از کجا آمده و چه بلایی به سرش آمده و به عنوان جسد مجهولالهویه با وی برخورد کردند. ما نیز ماهها دنبال خانواده وی بودیم تا بتوانیم ردی از هویت این فرد پیدا کنیم، اما موفق نشدیم تا اینکه چند ماه پیش ماموران پلیس امنیت عنوان داشتند که یک نفر مراجعه کرده و مدعی است که از اعضای خانواده این فرد است که تحقیقات صورت گرفت و متوجه شدیم که این خانواده همان فردی است که جان خود را از دست داده است و ما نیز نسبت به دلجویی و حل مشکلات اقتصادی و ارائه دیه اقدام کردیم”.
راحله فرج زاده، خواهر شهرام فرج زاده هم در واکنش به سخنان آقای احمدی مقدم میگوید: “برادر مرا روز عاشورا ماشین نیروی انتظامی له کرد. از همان روز نخست هم هویت او مشخص بود، بارها اعلام کردیم و خانواده من وکیل گرفتند و دنبال این قضیه هم رفتند. برادر بزرگم میگفت ما را دنبال نخود سیاه می فرستند. تحقیر و مسخره مان میکنند و هیچ جواب درستی نمیدهند. حالا آقای احمدی مقدم میگوید یک نفر مجهول الهویه بوده؟ من نمیدانم او از چه کسی سخن میگوید اما در قبال برادر من چه توضیحی دارد؟ صورت شهرام ما که کاملا در ویدئوهایی که منتشر شد مشخص بود”.
خانم فرج زاد ه می افزاید: “اگر دنبال مدرک می گشتند من با اینکه خیلی برایم دردآور و زجرآور بود ولی با کمک پسرهایم توانستیم در بیاوریم که کدام قسمت ولیعصر شهرام زیر گرفته می شود. در ویدئو کلیپ ها صورت شهرام کاملا مشخص است. بارها خانواده ام طرح کردند، همه دنیا هم دیده. صورت شهرام کاملا مشخص است. لباسی که تنش است، همه چیز کاملا مشخص بوده. وقتی شهرام را به بیمارستان برده اند گفته شده اگر زودتر می رسید زنده می ماند. از خونریزی شدید شهید شد. نه تنها زیر کردند بلکه بیمارستان هم نبردند. مردم بودند که بردند بیمارستان. چون با قصد زده بودند، بعد هم او را ول کردند”.
او نیز میگوید که از خانواده اش هیچ دلجویی نشده و دیه ای دریافت نکرده اند: “اصلا از هیچ کدام مادلجویی نشده. در مقابل یک روز پدر بیمار مرا که روی صندلی چرخدار است برده و نگهداشته و ترسانده بودند.نسبت به اعضای خانواده تهدید کرده بودند و.. ما نمی خواستیم دیه بگیریم. به ما گفتند با دادن دیه یعنی پذیرفته اند مسئول بوده اند. اما خانواده من دیه ای نگرفتند. کدام دیه و دلجویی؟ خانواده ها بارها و بارها مراجعه کرده اند هیچ جواب درستی ندادند”.
شهین مهین فر، مادر امیرارشد تاجمیر هم میگوید: “من نمیدانم شاید جوان دیگری بوده باشد ودارند از جوان دیگری حرف میزنند ولی جوان من امیرارشد تاجمیر، قطعه ۳۰۲ ردیف ۶۶ خاک شده. او مجهول الهویه نبود و از همان ابتدا هم هویت او برای همه روشن بود”.
او می افزاید: “من هنوز نمرده ام. هیچ خوب نیست چنین حرف هایی میزنند. من مطمئن هستم هیچ مادری با خون بچه اش معامله نمیکند. ایشان گفته اند دلجویی کردیم یا کنار آمدیم و. من آدمی هستم که با خون بچه ام معامله کنم؟ اصلا دلجویی کرده یعنی چی؟ کی؟ کجا؟ من اجازه نمیدهم کسی از این گروه و جماعت بخواهد راجع به امیرارشد من صحبت کند. من با کسانی که قاتل بچه های من هستند مشکل دارم. مشکل من این نیست که بگویم انتقام بگیرم. خون را با خون نباید شست. شاید اصلا زنده نمانم اما من نباشم مادران دیگر هستند”.
خانم مهین فر توضیح میدهد: “من شکایتی نکردم یکبار زنگ زدند گفتند بیایید دیه تان را بگیرید. گفتم من دیه بگیر نیستم. از اطلاعات بودند یا هر کجا نمیدانم. زنگ زدند گفتند چه میکنید سر این مساله؟ البته با من هم حرف نزدند با کسی صحبت کردند. گفتم من چه باید بکنم به چه کسی شکایت برم؟ چه نتیجه ای دارد؟ وکیل بگیرم بشود مثل خانم ستوده و آقای دادخواه؟ گفتم من سکوت کردم ولی فریادی که در سکوت من هست از هر شیون و داد و فریاد دیگری رساتر است. کسی که باید بفهمد می فهمد. کسی که نخواهد بفهمد هم توقعی ندارم.”
مادر امیرارشد تاجمیر می افزاید: “بچه من برای نجات هم وطنش جان خود را داد”. او پیشتر در مصاحبه با “روز” توضیح داده بود: “امیرارشد همان جوانی است که برای نجات دو هموطنش رفت اما جانش را گرفتند، دو دختر را گرفته بودند و به شدت می زدند؛ بعدها یکی از دختران آمد سرخاک امیرارشد و همه را برای من تعریف کرد… آنها را می زدند و مردم هو میکردند، امیرارشد فریاد زده که هو کردن شما دردی دوا نمی کند نجاتشان بدهید و خود جلو میرود و یکی از ماموران را هل میدهد مردم هم می آیند که کمک کنند و نجات دهند اما ماموران می ریزند؛نمیدانم بچه من چقدر باتوم خورد، نمیدانم چقدر کتک خورد اما از پشت، ماشین نیروی انتظامی با سرعت به او می زند و او را می اندازد و همان موقع یک ماشین دیگر که آن هم مال نیروی انتظامی بود و همان جا پارک کرده بود می آید و از روی امیرارشد من سه بار رد می شود”.
شبنم سهرابی دیگر جانباخته عاشورای ۸۸ است که ماشین نیروی انتظامی او را له کرد. مادر او نیز میگوید: “نه کسی خانه ما آمد نه دلجویی کردند نه هیچ چیز دیگر. خیلی هم مرا اذیت کردند، گفتند چرا حرف میزنی و نباید حرف بزنی. ماشین روز عاشورا از روی بچه من رد شد. جواب شان با خداست. شاید کسی دیگر هم بوده که ماشین از رویش رد شده و می گویند رفته اند دلجویی کرده اند. خب بیایند ببینند ما چه میکنیم؟ شبنم مرا زیر ماشین نیروی انتظامی کشتند خب بیایند از ما هم دلجویی کنند. چرا نمی آیند؟”
او می افزاید: “نه کسی آمد نه تلفنی نه دلجویی. من فقط با خودم حرف میزنم. می آمدند دلجویی، می آمدند می گفتند به خاطر این بچه به خاطر نگین آمده ایم اصلا. بچه من مگر چه کرده بود؟ اصلا می آمدند میگفتند اشتباه کردیم اتفاق بوده شلوغ بوده و.. اما نکردند نه دیه ای نه دلجویی نه هیچ چیز دیگر”.
شاهرخ رحمانی دیگر جانباخته عاشورای ۸۸ است که او نیز بر اثر برخورد ماشین نیروی انتظامی جان باخته. خانواده او شکایتی طرح نکردندو خواهرش در مصاحبه با “روز” پیشتر توضیح داده بود: “در برگه پزشکی قانونی نوشتند علت مرگ نامعلوم است. ابتدا که گفته بودند بعدا مشخص می شود و بعد هم در نهایت گفتند «نامعلوم». ما هم شکایت نکردیم. جوابی که نمیدادند؛ ما هم نخواستیم بیش از این آزار ببینیم”.
او پیش از این هم در پاسخ به این سئوال که آیا مسئولین و مردم برای همدردی یا توضیح به دیدار خانواده شما آمدند، گفته بود: “از مسئولین آمدند اما هر بار رد کردیم و حاضر به دیدن شان نشدیم.تلفن هم کردند بیایند باز رد کردیم، لزومی نداشت بیایند. مردم هم همان اوائل بودند، یعنی در مراسم ختم برادرم.غریبه هایی را می دیدیم که می آمدند ولی بعد دیگر کسی سراغی از ما نگرفت.”
در عاشورای ۸۸ اما بیش از ۹ نفر جان باختند و خیابان های تهران به خون نشست. شبنم سهرابی، شهرام فرج زاده، شاهرخ رحمانی و امیر ارشد تاجمیر زیر خودروهای نیروی انتظامی له شدند و مصطفی کریم بیگی، سید علی موسوی، محمدعلی راسخ نیا و مهدی فرهادی را هدف گلوله قرار گرفتند و جان باختند. جهان بخت پازوکی دیگر جان باخته این روز است که تاکنون عکس یا جزئیاتی از نحوه جان باختن او منتشر نشده است.
ادعاهای احمدی مقدم در حالی مطرح شده است که لیلا توسلی، فرزند مهندس محمد توسلی و خواهر زاده ابراهیم یزدی، از اعضای بلند پایه نهضت آزادی ایران که شاهد له شدن شهرام فرج زاده زیرخودرو نیروی انتظامی در روز عاشورا بوده و در مصاحبه با بی بی سی از جزئیات این فاجعه سخن گفته بود به همین دلیل به تبلیغ علیه نظام متهم و به دو سال زندان محکوم شد.
اسماعیل احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی در مصاحبه اش با خبرگزاری ایسنا گفته است: “مسئله دیگر در عاشورا نشان میداد که یک پاترول به سمت مردم آمده و چند نفری را زیر گرفته و فرار میکند. البته در این حادثه کشتهای نداشتیم و آقای علی موسوی بر اثر گلولهای که به کتفش خورد، جان باخت و در اثر دیررسیدن به بیمارستان، جان خود را از دست داد چرا که گلوله به ناحیه حساس نخورده بود و به علت خونریزی جان خود را از دست داد و در آن حادثه – زیر گرفتن خودروی پاترول – هیچکس کشته نشده و چند روز بعد نیز خودرو را به صورت بلاصاحب در خیابان پیدا کردیم. اما از روی مشخصات خودرو، صاحب ماشین را پیدا کرده و متوجه شدیم که این مالک خود در تظاهرات شرکت کرده و در حالی که چراغ میزده و برف پاکن را روشن کرده بود، آدمهای تندرو این فرد را کتک زده و از ماشین پیاده میکنند و پس از آن برای فرار به داخل جمعیت رفته و چند نفری را زیر میگیرند و پس از آن خودرو را به صورت بلاصاحب رها میکنند. با اینکه پلیس آن افراد را پیدا نکرد، اما قطعا آن افراد که حدود یک تا دو تن بودند، ماموران ناجا نبوده و به صورت خودسر درگیر شدند و ما تا الان این افراد را پیدا نکردیم. اما در مورد حادثه میدان ولیعصر (عج) باید بگویم که آن خودرو متعلق به یگان امداد تهرانبزرگ بود”.