دو ماهی از حمله وحشیانه و کوبیدن سرم به گوشه ی پنجره توسط نادر رفیعی نژاد شکنجه گر رجوی گذشته بود و خبری از رهائی و نجات یافتن از چنگال باند تبهکار چند نفره رجوی نشد و در آن مدت بخاطر درگیری با علی مثل گذشته هیچگونه امکاناتی در دسترس نبود وهوا خوری را هم قطع کرده بودند و درب زندان انفرادی را از پشت دو قفل زده بودند، در آن مدت هر شبانه روز به فکر راه و اندیشیدن چاره ی بودم که چه حرکت و اقدام موثر و تاثیر گذاری می توانم انجام بدهم که باعث رهایی ام شود؟ واقعا خسته شده بودم و دیگر توان تحمل صبر و بردباریم لبریز و به سر آمده و به آخرخط رسیده بود، فکر می کردم همانند الیاس کرمی سالهای زیادی را مرا درحبس نگه می دارند و از اینکه بدون گناه این همه ظلم و بی عدالتی و ناجوانمردانه ی را تحمل کردم و همچنان ادامه داشت برایم وحشتناک، سخت و سنگین و درد آور بود. با عوامفریبی و حقه بازی و دجالیت تمام مرا فریب داده بودند و به بهانه اینکه رزمندگان گرسنه هستند به عراق کشانده بودند و در آنجا بدون هیچ گونه رحم و مروتی بیش از 30 ماه در زندان انفرادی بازداشت کرده بودند و زجر و رنج و مصائب تحمل کرده بودم.
به آتش کشیدن زندان انفرادی و خودم:
یک روزصبح حدودا ساعت هشت تصمیم گرفتم ساختمان و خودم را به آتش بکشم یک یخچال در داخل اتاق بود که برای آب خنک کردن در یکی از اتاق ها گذاشته بودند آن را پشت درب اتاق زندان گذاشتم تا زندانبانان بی رحم و شقاوت پیشه نتوانند درب زندان را به آسانی باز کنند نفت داخل چراغ والر را روی موکت کف اتاق ریختم مقداری هم روی خودم ریختم خودم هم درست نمی فهمیدم چکار باید بکنم. با همان آتش فتیله چراغ والر اتاق را آتش زدم وخودم در گوشه ای دم درب ایستادم یک مرتبه موکت کف اتاق مشتعل شد و دود غلیظی از آن بلند شد و از پنجره اتاق به بیرون خارج شد.
زندانبانان در وسط محوطه زندان یک برج نگهبانی و مراقبت داشتند که ارتفاع و بلندی آن زیاد نبود که از بیرون و خارج از محوطه زندان شناسائی و دیده شود، از برج مراقبت بر اوضاع زندان مسلط وهمه امور را زیر نظر و در کنترل داشتند، نگهبانان برج از دود ناشی از آتش سوزی ساختمان زندان مطلع شدند و یک مرتبه مشاهده کردم کل زندانبانان درب هوا خوری را باز کردند وبا شتاب و سراسیمه وارد محوطه هواخوری شدند از جمله عادل، احمد حنیف نژاد، مجید عالمیان، مختار جنت، نریمان عزتی، علی خلخالی رسیدند پشت درب و قفل ها را یکی پس از دیگری با عجله و شتاب باز کردند، متوجه شدند درب زندان باز نمی شود و من از داخل اتاق شروع کردم فحش و توهین به کل تشکیلات سازمان و سران قوم لوط. داد می زدم مزدورهای صدام حسین بیایید جلو، وطن فروشان بیایید جلو، خائنین به خود و ملت و کشور بیایید جلو، آنها هم چند نفره با دست وبا کتف خودشان را به درب می کوبیدند تا شاید درب باز شود. در داخل محوطه هواخوری در نزدیکی درب احمد حنیف نژاد دست هایش را از پشت به هم قفل کرده بود وتند تند قدم می زد و عادل هم آرام و متین نظارگر زیر دستانش بود که داشتند خودشان را به درب می کوبیدند که آن را بگشایند، به آرامی یخچال جابجا شد و درب کمی باز شد، وقتی مختار جنت خواست وارد اتاق شود در آن فضای هراسناک و عصبی خودم را هم آتش زدم همین که لباس های تنم کمی شعله کشید بخودم آمدم سریع آن را از تنم بیرون کشیدم و پرت کردم داخل آتش که کمی دست وساعد و آرنج دست راستم سوخت که هنوز کمی از آثارش باقی است، موی سر و ریش و ابرو و سیبل ام کمی سوخت. چند نفره مرا گرفتند و ازاتاق زندان به بیرون بردند و روی زمین خواباندند و دست بند و پا بند زدند به خاطر دود سیاه شده بودم.
زندانبانان آتش را خاموش کردند مرا با دست بند و پا بند به آن یکی اتاق بردند و نگه داشتند درب آن را از پشت قفل کردند و رفتند تا تقریبا ساعت دو که برایم نهار آوردند به همان صورت نگه ام داشتند و بعد پا بند و دست بند را باز کردند تا نهار بخورم تا روز بعد زندانبانان هر یکی دو ساعت می آمدند سر کشی می کردند و روز بعد صبح زود پس از صبحانه نریمان و مختار و مجید سراغم آمدند در حالی که یک پوشه در دست نریمان بود آن را گشود و مقداری کاغذ در آن به چشم می خورد، در یک برگه تمام اقلام و وسایل سوخته شده از جمله تلویزیون، یخچال، موکت،چراغ والر و.... را در آن ثبت کرده بودند همراه اتاق سوخته شده در آن نوشته شده بود و به مبلغ 4 میلیون دینار خسارت ناشی از آتش سوزی از طرف من به سازمان برآورد کرده بودند ومن باید پرداخت می کردم!! بخود گفتم عجب آدمهایی هستند. زندانبان نریمان خواستار امضاء شد، تمکین نکردم و زیر بار نرفتم که امضاء کنم در جواب گفتم این وسایل و زندان متعلق به دولت عراق و صدام حسین است بهتر بود از نیروهای آنها می آمدند و خواستار غرامت از من می شدند تا شماها. نریمان عزتی همانند گرگ غره ای کرد دندانهایش را به نمایش گذاشت و بعد رفتند. گویا آن لحظه از بالا اجازه نگرفته بود مرا مورد توهین و تحقیر و ضرب و شتم قرار بدهند.
شکنجه شدن به وسیله لوله آب از صبح تا عصر:
تقریبا یک ساعت بعد درب هواخوری باز شد نریمان عزتی، مختار جنت، علی خلخالی، مجید عالمیان، عادل و احمد حنیف نژاد وارد محوطه هواخوری شدند مختار جنت یک لوله بلند آب در دست داشت و نریمان عزتی یک اورکت نظامی سبز رنگ، درب زندان را باز کردند احمد حنیف نژاد دم درب هواخوری شروع کرد به قدم زدن گویا مسئولیت ایدئولوژیکیش حراست و پاسداری دم دربهای شکنجه گاهها و سلولهای انفرادی بود، به ساختمان و محلی که من در آن بودم نگاه می کرد و عادل تا دم درب و پشت پنجره زندان پیش آمد و نگاه می کرد، بقیه زندانبانان خون ایدئولوژیکی شان به جوش و خروش آمده بود و منتظر فرصت و ارتزاق ایدئولوژیکی بودند که خودی نشان بدهند و نشانی بگیرند با شتاب وهیجان وارد زندان انفرادی شدند. نریمان عزتی گفت: این اورکت را بپوش! جواب دادم من نیاز به اورکت ندارم نریمان تا بنا گوش سرخ شده بود با عصبانیت و پرخاشگری داد زد: مزدور اورکت را بپوش در جوابش گفتم شما مزدور صدام هستید نه من و بدون اینکه دلیل پوشیدن اورکت را بدانم آن را گرفتم و پوشیدم و دستور داد: بنشین زمین و من نشستم و گفت: دستهایت را باز کن و بیار بالا انجام دادم همانند صلیب شدم از توی آستین اورکت لوله آب را عبور و از پشت گردنم و از آستین دیگری بیرون رفت و چند نفره یکی پس از دیگری پاهایم را گرفتند و روی دست و لوله آب انداختند هر دوی پایم را به آن صورت روی لوله آب که همراه دستانم باز بود انداختند کمرم داشت می ترکید هر چه گفتم چه کار می کنید چه کار می کنید؟! انگار گوش شنوائی نبود که اعتراض مرا بشنود نریمان عزتی مرا هول داد و با کتف و کله افتادم کف اتاق به آن صورت مرا گذاشتند و رفتند به شرافت انسانیت قسم تا دم دم های عصر به آن حالت درد آور نگه داشتند. البته بعدها شنیدم که آنها همگی در دم و دستگاه امنیتی صدام حسین آموزش حرفه ای بازجویی و شکنجه دیده بودند.
برای یک لحظه هم شده آن نوع شکنجه را در ذهن خود مجسم و امتحان کنید و خودتان را جای من بگذارید چه حالتی می شوید؟ فقط بدانید و آگاه شوید که در آن روز چی کشیدم، شر شر عرق از تمام بدنم سرازیر و خارج می شد، درد شدید و جانکاهی در تمام وجودم حس می کردم استخوانهای بدنم داشتند از هم باز و متلاشی می شدند، از درد کتف ها و کمر و پا و دستانم داشتم می مردم ، چند بار نیمه بی هوش شدم، خوابیدم و بیدار شدم، هر چه تلاش می کردم هر طور شده خودم را نجات بدهم نشد که نشد آنچنان مرا به آن میله آهنی گره زده بودند که نمی شد کاری کرد. بعد از مدتی تمام بدنم خواب رفت و سر شد و دیگر هیچ گونه حسی نداشت غروب آن روز زندانبانان سراغم آمدند و مرا باز کردند. ابتدا هرچه تلاش کردم نمی توانستم مثل قبل راست شوم مدتها کج و کوله شده بودم نه می توانستم بنشینم و یا بخوابم و یا سر پا بایستم هر دو چشمانم تا مدتهای مدید کاسه خون شده بودند و دیدم نسبت به قبل کمتر شده بود و همین شکنجه ها باعث شد اسکلت بدنم آسیب جدی وصدمه ی جبران ناپذیری ببیند و حالا بعد از سالها که کمی پا به سن گذاشته ام نشان داده که "کلکسیون درد ومریضی" شدم که همیشه ی خدا شب و روز وقت و بی وقت درد می کشم و باید تا آخر عمر زجر و رنج و درد شکنجه، شکنجه گران رجوی را چه فیزیکی و چه در عمق وجود و روح و روانم نفوذ کرده باید تحمل کنم و بکشم چرا و به چه دلیل؟ باید از رجوی و باند تبهکار چند نفره اش پرسید.
فرضا همین حالا مسعود رجوی را دستگیر بکنند بدون کوچکترین شکنجه ای ببینید چطورهمسان بلبل همه چیز را پشت تلویزیون و در برابر دیدگان جهانیان شامل مزدوری بیگانگان از صدام حسین و کشورهای عربی تا آمریکا، خیانت به میهن، خونهای هدر رفته و کسانی که به او اعتماد کردند جنایت برعلیه افراد خودش، شکنجه و زندان معترضین و منتقدین و...... را بالا می آورد و اعتراف می کند ولی سالهاست مخفی شده و به نهانگاهی خزیده با پول های صدام حسین در گوشه ی امنی لم زده و زنش دم از حقوق بشر میزند!! آدم می ماند که چی بگوید.
یک هفته بعد مرا از آن زندان به زندان انفرادی دیگری که دقیقا کپی همان زندان بود منتقل کردند ولی هیچ گونه امکانات مانند یخچال وتلویزیون و چراغ والر و..... وجود نداشت فقط هوا خوری را دوباره باز کردند و اجازه داشتم در هوا خوری قدم بزنم.
علیرغم آسیب های جدی و غیر قابل برگشت چه روحی روانی و چه فیزیکی به تمام بدن و وجودم رساندند ولی از اینکه در حد توانم با مزدوران بیگانه و فالانژهای رجوی مظلومانه و با بهای گران مبارزه می کردم از صمیم قلب احساس رضایت می کردم و برای مدتی از نظر روحی و روانی آرام می شدم وحس خوبی داشتم که در مقابلشان ایستاده بودم و در این راستا تنها دو نفر از شکنجه گران نمیدانم به چه دلیل آیا واقعی و یا ظاهر سازی در ظاهر با من خوب رفتار می کردند یکی علی خلخالی و دیگری مجید عالمیان . یک روز بسیار غمگین و افسرده در گوشه ای کز کرده و افتاده بودم علی خلخالی گفت: از اینها نترس در جواب گفتم اگر ترسیده بودم آن کارها را نمی کردم ، خندید و سرش را تکان داد. مجید عالمیان هم در زمانهایی که سر کشی می کرد ویا در وعده های غذائی با من مهربانانه برخورد می کرد و از کردها و پهلوانان کرمانشاه که در طول تاریخ چه رشادت هایی به خرج داده اند تعریف و تمجید می کرد و از تجربه خودش با کردهای که در طول زندگی و مبارزه اش برخورد کرده و یا در جوانی دوستانی داشته هر از گاهی که وقت برایش پیش می آمد و یا در حین تقسیم غذا تند تند مختصرگریزی به گذشته اش می زد و مختصرا خاطره ای تشریح می کرد. بنده خدا مستقیم جرات نداشت اقدامات مثبت و منفی را تائید و یا رد کند ولی غیرمستقیم و با دادن غذای اضافه می فهماند که دلش به حالم میسوزد و همین تنظیم رابطه ها باعث شد که بعدها در ترددهایی که به زندان تیف داشت با او کاری نداشته باشم و ثابت کنم کسی که یک قدم خیر چه ظاهری و چه باطنی برایم برداشته باشد آن را به فال نیک می گیرم و در مقابل دو قدم خیرصادقانه و مردانه بر می دارم و این از بزرگواری و خصلت های انسانی و اخلاقی است که همیشه و در همه حال و زمان و مکان در حد توان خود به آن پایبند بوده و هستم و خواهم بود.
بعد از جریان آتش سوزی و آن بلاهایی که بر سرم آوردند مدتی گذشت تا اینکه یک روز مجید عالمیان گفت: دوست داری کار کنی تا سر گرم باشی؟ در جواب گفتم بله و او روز بعد یک گونی برنج 50 کیلوئی با چرخ دستی برای پاک کردن آورد و از آن به بعد چند روز سر گرم برنج پاک کردن شدم که متوجه شدم چشمانم کمی ضعیف شده و به مرور زمان چشمانم اذیت شد و اشکم جاری می شد به مجید گفتم هر زمان برنج تمیز می کنم اشک از چشمانم جاری می شود و دیگر زحمت برنج آوردن را به خود نده و بدین ترتیب ازکار برنج پاک کردن هم افتادم.
احضار شدن توسط حسن محصل:
زندانبانان مرا دست بند زدند و با خود به اتاق حسن محصل بردند پشت میز نشسته بود و گفت باز شنیدم شاهکار به خرج دادی و کلی به اموال سازمان ضرر رساندی و اتاقت را آتش زدی چقدر بدبخت هستی که سازمان با بدبختی و بیچارگی امکانات خودش را خالصانه و صادقانه در اختیار توی کله پوک گذاشته ولی تو همه را به آتش کشیدی خاک توی اون سرت کنند که عقل نداری و به خودت هم رحم نمی کنی! در جوابش گفتم آزادم کنید بروم پی کارم می خواهید چی را ثابت کنید؟ گفت: ببین ما تو را آزاد می کنیم ولی به این سادگی که تو خیال می کنی نیست! بگذار برات روشن کنم تو در جنگ نیروی ویژه رژیم بودی و در جنگ خیلی از سربازان عراقی را کشتی ما شرکتت در تمام عملیاتهای رژیم برعلیه ارتش و دولت عراق انجام داده ای در اینجا نکته به نکته و مو به مو نوشتیم و پرونده ی قطوری شده در اختیار دولت عراق می گذاریم! یک مرتبه از روی میز کارش پوشه ای بر داشت و نشان داد و ادامه داد این پرونده را با تو تحویل استخبارات عراق خواهیم داد ببینم جان سالم از دست عراقی ها به در می بری یا نه؟ خندید در جوابش گفتم مهم نیست که چه بلایی بر سرم بیاورند مهم اینه که از دست شما نجات پیدا می کنم و شما ها را دیگر نبینم، بعد گفتم بگذار من هم موضوعی را برای شما روشن کنم توی شهر و یا روستای که من در آن زندگی می کردم کسی که می مرد، مردم جمع می شدند و خاکسپاری صورت می گرفت، روی قبرستان روستائیان ساده دل از همدیگر می پرسیدند طرف چطوری فوت کرد چطوری مرد و...؟؟ من در گوشه ای از قبرستان به حرف های آنها گوش می کردم و به این موضوع می اندیشیدم که متوفی چگونه انسانی بوده وچطوری زندگی کرده؟ آیا شرافتمندانه وبی غل و غش و پاک زندگی کرده؟ آیا مردانه و بدون دروغ و نیرنگ با مردم و هم نوع خودش تنظیم رابطه داشته و یا طور دیگری بوده؟ و حالا هم مهم نیست من چطوری و چگونه به دست نیروهای استخبارات کشته بشوم و بمیرم مهم اینه چطوری و چگونه زندگی و مبارزه کرده ام. او ساکت بود و چیزی نگفت.
قرارمعامله و نوشتن مدرک و امضاء در مقابل آزادی از زندان انفرادی با عادل و حسن محصل:
یکی دو هفته بعد عادل خبر آورد به این زودی ممکن است آزاد شوی و چهار روز بعد زندانبانان مرا احضار کردند چشم بند زدند و بعد ازعبوراز در و دیوار و پشت سر گذاردن پیاده روهای پیچ درپیچ و متعدد مرا به محلی بردند روی صندلی نشاندند و چشم بندم را باز کردم دیدم در یک سالن بزرگ هستم ، حسن محصل و عادل پشت میز و روی صندلی نشسته بودند و مرا روبه روی آنها روی صندلی نشانده بودند و یک دستگاه متوسط دوربین فیلم برداری آماده روی سه پایه در نزدیکی خود قرار داده بودند بعد عادل شروع کرد و گفت: باید مصاحبه تلویزیونی کنید و بگوئید رژیم تو را برای جاسوسی وترور رهبر مقاومت و کشتن فرماندهان به عراق و داخل سازمان مجاهدین گسیل داده!! در جواب گفتم واقعیت چیه؟ مگر دم و دستگاه شما مرا گول نزده و به اینجا کشاند چرا باید به دروغ مصاحبه کنم می خواهید چی را ثابت کنید؟ این همه بلا بر سرم آوردید حالا هم باید به دروغ مصاحبه کنم تا آزاد شوم؟ این انصاف است این وجدان است؟ یک مرتبه حسن محصل شروع کرد فحاشی و توهین که چرا می گویی فریب خوردی؟ در جا جوابش را دادم، عادل کاغذی نوشت و به او داد و خفه شد و ادامه نداد، درجوابش به او گفتم یک روز انتقامم را از کسانی که اذیتم کردند خواهم گرفت.عادل کلی زمین و زمان را به هم بافت که به خاطر سازمان جان فشانی کن و خودت را فدای مردم ایران کن، همانند کسانی که خرید و فروش گوسفند می کنند شروع کرد معامله تا اینکه گفت: به شرطی آزاد می شوی که با ما معامله کنی و آن اینکه مصاحبه تلویزیونی کنی و اعتراف کنی رژیم خمینی تو را فریب زده و به طمع پول و ماشین تو را برای جاسوسی و خرابکاری و کشتن فرماندهان و رزمندگان مجاهد خلق و ارتش آزادیبخش به سازمان نفوذ داده و بگو که اشتباه کردی. داشتم سکته می کردم که اینها چرا همه چیز را به نفع خود بر عکس می کنند و می چرخانند و فقط فکرمعامله کردن و جیب پر کردن سازمانشان هستند نه مبارزه با رژیم ؟! آن جیب هم همانند جیب آخوندهای منفورمفت خور هیچ وقت پر نمی شود. در ادامه گفت: ما تو را در مقابل مصاحبه تلویزیونی آزاد می کنیم!! زیر بار نرفتم بعد از کلی بحث و فحص برای خلاصی از دست شکنجه گران خود فروش قبول کردم هر آنچه آنها بگویند کتبا بنویسم وامضاء کنم و بدین سان قرار گذاشتیم و مرا به زندان انفرادی برگرداندند .
هفته بعد مرا احضار کردند و به همان سالن بردند و مثل بار اول عادل و حسن محصل سر جای خود نشسته بودند و دوباره عادل گفت: باید در مقابل آزادی و رهائی از این باتلاق مصاحبه تلویزیونی کنی که در آنجا گفتم حاضرم بمیرم ولی همچنین کاری نمی کنم هر چه فشار آوردند و مرا تهدید کردند که تا ابد در زندان می مانی و می پوسی و تا حالا هم که در زندان ماندی کسی به دادت نرسیده قبول نکردم که یک مرتبه حسن محصل شروع کرد و گفت: ببین برات گران تمام می شه در جوابش گفتم بالاتر از سیاهی رنگی نیست من زدم سیم آخر هر کاری خواستید بر سرم آوردید و انجام دادید ولی شما قانع و سیر بشو نیستید و باز ادامه می دهید تا اینکه عادل دخالت کرد و از توی پوشه ای چند برگه نوشته شده درآورد که از قبل تایپ و آماده شده بود، چند برگه کاغذ سفید آ 4 همراه یک خودکار به من داد و گفت: باشه قبول و بنویس ولی هر نوشته ی را در یک برگه جداگانه بنویس، تمامش کن که کار داریم و شروع کرد خواندن برگه هایی که خودشان نوشته بودند ومن نیزهر آنچه عادل و حسن محصل دیکته کردند و خواندند بدون هیچ کم و کاستی نوشتم درمجموع و کلا تقریبا به این مضمون از جمله اینکه:
اینجانب علی بخش آفریدنده فرزندعلی وزارت اطلاعات رژیم آخوندی مرا بخاطر تطمیع مینی بوس و زمین و پول به عراق و سازمان مجاهدین نفوذ داده من گول خوردم و اشتباه کردم . امضاء و اثر انگشت. یعنی دقیقا بر عکس آنچه مسئولین سازمان دیکته کردند، خود دم و دستگاه تشکیلات دروغگوی حقه باز سازمان مرا فریب داد و به عراق کشاندند و پولم را هم خوردند و هرگز هم پس ندادند.
اینجانب علی بخش آفریدنده فرزند علی گفتم اطلاعات رژیم گفته: تا حالا رفتید عراق؟ گفتم بله گفتند: رو به کدام سمت رفتید و مسافرت کردید؟ گفتم رو به شمال یعنی کلار و دربندی خان و بعد سلیمانیه و یک پایگاه حزب کومله هم نزدیک سلیمانیه است! گفتند: نه رو به بغداد و من گفتم نه نرفتم و آنها گفتند: سازمان مجاهدین را می شناسید؟ و حاضرید بروید واز درون آنها برای ما خبر بیاورید؟ من قبول کردم بروم و خبر و اطلاعات جمع آوری کنم و برای اطلاعات بیاورم. امضاء و اثر انگشت
خوانندگان محترم توجه داشته باشید زمانی عادل و حسن محصل جملات سر تا پا دروغ و کذب محض را از روی برگه های تایپ شده که از قبل آماده کرده بود می خواندند وبه من دیکته می کردند می نوشتم قلبم داشت از قفسه سینه ام به بیرون می پرید و دستانم می لرزید و داشتم از شدت عصبانیت و اینکه دروغ می نویسم دچارشوک شده بودم و عرق از سر و صورتم و کل بدنم خارج می شد. خیلی بد خط و کج و کوله می نوشتم و چند بارهم عادل و هم حسن محصل گفتند: چرا اینجوری بد خط می نویسید؟ گفتم سواد ندارم و بهتر از این نمی توانم بنویسم در حالی که هم بعلت فشار عصبی و هم به عمد و به عنوان اعتراض آنطوری کج و کوله و بد خط می نوشتم که اگر روزی آن را در تلویزیون برعلیه من رو کردند به مردم ایران گزارش کنم و بگویم از سر فشار و اجبار بوده و به عنوان اعتراض اینقدر بد خط کج و کوله نوشتم و فقط بخاطر اینکه از دستشان نجات پیدا کنم حرف های کاذب و دروغ های شاخدار دیکته شده حسن محصل و عادل را می نوشتم غافل از اینکه تشکیلات مخرب و متقلب درغگوی رجوی دست خط و امضاء و نوشته هم جعل می کنند وبه هم می چسپاندند تا شاید به نون و نوایی برسند و رژیم شان را با این اقدامات چندش آور و مشمئز کنند بیشتر سر پا نگه دارند.
اینجانب علی بخش آفریدنده فرزند علی طی این مدت در سازمان مجاهدین کوچکترین شکنجه چه جسمی و چه روحی و روانی نشدم!!! و کوچکترین توهین و اهانتی از طرف مسئولان و برادران مجاهد به من روا نداشتند!! از مواد صنفی و غذائی که خودشان روزانه مصرف کردند به من هم داده اند و بهترین امکانات! رفاهی،! بهداشتی،! ورزشی !و........ اختیارم گذاشتند من از این بابت از مسئولین مربوطه کمال تشکر را دارم. امضاء و اثر انگشت
اینجانب علی بخش آفریدنده فرزند علی از رهبر سازمان مجاهدین خلق ایران و فرمانده کل ارتش آزادیبخش آقای مسعود رجوی تشکر و قدردانی به عمل می آورم که مرا مورد «عفو رهبری»!! خود قرار داد و مرا «بخشیده»!من هرگز این بخشش و بزرگواری را فراموش نخواهم کرد و همیشه «قدر دان»! سازمان و رهبری آن هستم. امضاء و اثر انگشت.
اینجانب علی بخش آفریدنده فرزند علی متعهد می شوم و سوگند یاد می کنم که «اسرار»! سازمان را برای همیشه حفظ کنم و هرگز «راز» سازمان مجاهدین خلق ایران را که حاصل خون 120 هزار شهید راه آزادی است فاش نسازم و در هیچ شرایطی بازگو نکنم و با خود به گور ببرم. امضاء و اثرانگشت.
تمام نوشته های فوق که یک کلمه راست و درست و حقیقت و واقعیت ندارد را عادل که خیلی متین و مهربان به نظر می رسید و روزی در حین تقسیم غذا دم درب انفرادی به من گفته بود سید هستم و اصل و نسبم بر می گردد به حضرت محمد. به همین خاطر اسم اصلی او( سید محمد صادق سادات دربندی بود) در حضور شکنجه گر رجوی حسن حسن زاده محصل به من دیکته کرد و من نوشتم .ازاین بابت همیشه پیش خود و خدای خود و مردم ایران شرمنده هستم که بعد از سه سال زندان انفرادی و شکنجه شدن مجبورم کردند به باطل تمکین و تسلیم شوم که از سر اجبار آنچه که نباید می نوشتم به آن صورت که در بالا ذکر کردم نوشتم و این درد وغده چرکین که رجوی توی قلبم کاشته همیشه ودر همه حال خوره ذهن و روانم شده و آزارم می دهد.
آزاد شدن از زندان انفرادی:
چند روز بعد تقریبا ساعت 10 صبح زندانبانان چشم بند و دست بند و پا بند زدند و همانند بردگان فروخته شدی افریقایی مرا سوار پشت یک خود رو کردند و مجید عالمیان کنار دستم نشسته بود در حالی که از تن صدایش بر می آمد انگارنگران و نارحت چیزی باشد درگوشی گفت: داریم می ریم تو را تحویل عراقی ها بدهیم ، حدودا نیم ساعت در خیابان و جاده های داخل اشرف مرا چرخاندند مثلا برای رد گم کنی و در نهایت در یک جاده خاکی توقف کردند وموتور خودروی حامل مرا خاموش کردند من و مجید از خودرو پیاده نشدیم بعد از چند دقیقه در حالی که صدای یک خودروی دیگر آمد که نزدیک ومتوقف و خاموش شد چند نفر با زبان عربی با هم احوالپرسی و کمی صحبت کردند و من فقط در ابتدا که با هم با صدای بلند چاق سلامتی کردند شنیدم و بقیه صحبت های رد و بدل مابین آنها را نشنیدم.
یک ربع ساعت بعد و یک مرتبه دو باره خودروی ما به حرکت در آمد نزدیک نیم ساعت دور زد و دریکی از مجموعه ساختمان های اسکان مرا پیاده کردند وچشم بند را از روی چشمم باز کردند و در آنجا دیدم سوار یک جیپ لندکروز چادری خاکی رنگ بودم که از پشت هم چادر آن را کشیده بودند و مختار جنت شکنجه گر راننده آن بود سپس مرا در یکی از اتاق های ساختمان آنجا بازداشت کردند، مجید عالمیان با لبخند گفت: آزاد شدید و در اینجا مهمان سازمان هستید درب اتاق را قفل نمی کنیم تو باید تحمل کنی تا پروسه کارهات پیش رود و از این به بعد من نهار و شام و صبحانه را برات می آرم ولی از محوطه خارج نشی اینجا نگهبان دارد و ممکن است بهت شلیک کنند. زندانبانان و مسئولین سازمان مرا بردند تحویل ماموران استخبارات عراق بدهند و ماموران عراقی رسیدند (شاید هم خود مجاهدین بودند) که به زندان ابوغریب منتقل کنند. این اقدام و حرکت مسئولین سازمان یک سناریو از پیش تعیین شده بود و داشتند فیلم بازی می کردند یا نه من اطلاع ندارم باید کسانی که تجربه دارند تشخیص بدهند و اعمال غیر اخلاقی و ضد انسانی آنها را مورد واکاوی و تحقیق و بررسی قراربدهند. اگر تحویل ماموران استخبارات می دادند باید در زندان ابوغریب 8 سال حبس را تحمل می کردم و بعد از آن تحویل جمهوری اسلامی می دادند ولی انگار اتفاقی افتاد و مسئولین از تحویل دهی من به ماموران استخبارات منصرف شدند ازاینکه دوباره مرا بر گرداندند تعجب کردم وباید منتظر می ماندم که ببینم تکلیف چطوری و چگونه مشخص می شود و در نهایت مرا چه کار می کنند؟؟!
محل بازداشتگاه جدید در شمال اشرف و در آخرین مجموعه ساختمانهای اسکان واقع شده بود:
آخرین مجموعه ساختمانهای اسکان برخلاف ورودی و زندان که در سال 76 در آن بازداشت بودم که در قسمت جنوب اشرف واقع شده بود این بار در قسمت شمالی اسکان بازداشت بودم که نسبت به مجموعه ساختمانهای ورودی مقداری زمین گودتر و در سطح پایین تر قرار داشت چون زمینهای آن ناحیه ومنطقه ناهموارو دارای پستی و بلندیهای متعددی است. غروب آن روز پا به بیرون از ساختمان گذاشتم و در همان مجموعه ولی در ساختمان رو به رویی یک نفرکه لباس شخصی همانند من به تن داشت را مشاهد کردم کنجکاوانه و به آرامی چند قدم به او نزدیک شدم ، سالها بود با کسی بجزء بازجویان وشکنجه گران و زندانبانان و مدت کوتاهی هم با چند زندانی با کسی دیگرسروکار نداشتم و صحبت نکرده بودم. برای او دست بلند کردم و با صدای بلند سلام کردم، جواب سلامم را داد ولی تند تند به اطراف نگاه می کرد وانگار دلهره داشت و می ترسید از او پرسیدم بجزء شما کسی دیگر اینجا هست؟ جواب داد من کسی را ندیدم. تازه رسیدید به سازمان و اینجا؟ با دست به ساختمانی که در آن قرار داشت اشاره کردم. گفت: بله برادر مجید از دیروز مرا به اینجا آورده! پرسیدم همان کسی که مرا هم سر ظهربا جیپ لندکروز چادری آورد؟ گفت: بله در جوابش گفتم پس تو هم مثل من زندانی اینها بودید؟ ترسید و گفت: آرامتر حرف بزن و یک راست به طرفش رفتم و با او دست دام و خودم را معرفی کردم درجواب گفت: احمد هستم بچه ی گرگان!
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
شنبه 15 شهریور 1393- 6 سپتامبر 2014