نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

فریب‌خورده و رهاشده

یکشنبه, ۲ام اسفند, ۱۳۹۴

حاشیه‌‌ای چند بر کتابِ طبقات متوسط ایران
میان شکست سیاسی و برتری فرهنگی، نوشتۀ فرهاد خسرو خاور *
عنوانی که فرهاد خسرو خاور، استاد دانشگاه و پژوهشگر ایرانی در فرانسه، برای سخنرانی خود در نشست سالانۀ بنیاد پژوهشی صدیقی انتخاب کرده، به تنهائی یکی از بغرنج‌های رویداد انقلاب اسلامی، یعنی نقش آکنده از تناقض و نامنتظر طبقۀ متوسط جدید در این انقلاب را، توضیح می‌دهد. خسروخاور در این سخنرانی، که در یک کتابچۀ هفتاد صفحه‌ای بوسیلۀ همین بنیاد منتشر شده، در یک بررسی سریع، امّا دقیق و جامع، به این معمّا پاسخ ‌می‌دهد که چرا و چگونه طبقۀ متوسط جدید، همراه با و در پی روشنفکران برخاسته از آن، به رژیم شاه پشت کرد و برای سرنگونی آن به نیروئی پیوست که نه تنها هیچ سنخیتی با آن نداشت، بلکه طی سه ربع قرن، از آغاز جنبش مشروطه تا کودتای بیست و هشت مرداد، با عقب‌ماندگی و تاریک‌اندشی (obscurantism) حاکم بر آن مبارزه کرده بود.
وخامت و تناقض این معمّا هنگامی بیشتر آشکار می‌شود که به یاد آوریم که رژیم شاه، بویژه در پانزده سال پیش از انقلاب، امکانات و امتیازهای بی‌سابقه‌ای فراهم کرده بود که طبقۀ متوسط جدید نیز خواه نا خواه به وفور از آنها بهره‌مند می‌شد. در حالی که نیروئی که به مقابله با آن برخاست و از طریق انقلاب بر آن چیره شد، چیزی جز بی‌اعتنائی و بی‌اعتمادی یا لعن و نفرین برای طبقۀ متوسط جدید، بویژه برای روشنفکرانش، نداشت؛ قبل از انقلاب در تحقیر و ناچیز شمردن آنها تا حد «نجس» شمردن شان پیش می‌رفت و بعد از انقلاب نیز اعضای فعّال این طبقه را دسته دسته اعدام کرد و چند میلیون از آنها را به تبعید و مهاجرت وادار ساخت.
تاریخچه و توضیحی که فرهاد خسروخاور از پیدایش طبقۀ متوسط و روشنفکرانی که از دل آن برخاستند ارائه می‌دهد، چنان موجز و سریع است که ارائۀ هر گونه خلاصه‌ای از آن به تحریف و ناقص کردن آن می‌انجامد. شاید بر اثر همین ایجاز است که خسرو خاور نیازی به ارائۀ تعریف مورد نظر خود از «طبقه» نمی‌پیند و ظاهراً امیدوار است که خواننده خوذ ضمن مطالعۀ کتاب، نعریف مورد نظر او را دریابد. چنانکه در یک مورد، ( زیر نویس ص. ۴۲)، ضمن ارجاع به کتاب مشهور یرواند آبراهیمیان، ایران بین دو انقلاب، می‌نویسد «نگاه طبقانی آبراهیمیان با نگاهی که در اینجا عرضه شده متفاوت است. این نگاه بر هستۀ مرکزی طبقات متوسط و نقسیم‌بندی آنها میان سکولار** و مذهبی و نیز بر تقابل میان بازیگران اجتماعی رادیکالیزه شده و غیررادیکال مبتنی است. به نظر من، ذهنیت عامل اصلی است، و خصلت‌های عینی طبقاتی با آن در ارنباط متقابل قرار دارند.» (ص. ۴۲.)
قاعدتاً به همین علت (یعنی اصلی دانستن عامل ذهنی در تعریف طبقه) است که خسروخاور، چه در عنوان کتاب و چه در متن آن، در اغلب موارد از «طبقه» یا «طبقات» متوسط، بی ذکر صفت «جدید»، نام می‌برد. هر چند که می‌دانیم در جامعۀ ایرانی طبقه یا طبقات متوسط را معمولاٌ به جدید و سنتی تقسیم می‌کنند. آنچه این تشخیص یا تقسیم‌بندی را اجتناب‌ناپذیر می‌کند هم شکاف فرهنگی، یا ذهنی، و هم اختلاف منشاً اقتصادی (عینی) موجود میان این دو لایه است که آنها را یکسره از هم متمایز می‌کند. برای نمونه، اگر در اوان جنبش مشروطیت – که طبقۀ متوسط جدید دوران جنینی خود را می‌گذراند – و بخصوص در جریان جنبش ملّی کردن نفت، میان این دو لایه بر سر آرمان‌های ملّی‌گرائی و مبارزه با استعمار همآهنگی‌هائی وجود داشته، با گذشت زمان و تحولاتی که جامعه از سر گذرانده، تفاوت و شکاف میان آنها، چه در عرصۀ ذهنی (فرهنگی) و چه از لحاظ عینی (منشاً و وابستگی‌های اقتصادی) دائماً عمیق‌تر و سرانجام آشتی‌ناپذیر شده است. تا آنجا که در انقلاب ۱۳۵۷ طبقۀ متوسط سنتی با توسّل به اسلام بنیادگرا به مثابۀ جهان‌بینی ناسیونالیستی و ضداستعماری، در برابر طبقۀ متوسط جدید قرار گرفت که اولویت‌هایش در مخالفت با رژیم شاه دموکراسی و رعایت قانون و حقوق بشر بود. ولی، چنانکه خود خسروخاور هم به درستی توضیح می‌دهد، این اولویت‌ها را تحت تاًثیر گرایش‌های چپ‌ و جهان سومی، و زیر سیطرۀ مقاومت‌ناپذیر اسلام انقلابی، رها کرد و به سلطه (هژمونی) طبقۀ متوسط سنتی در مبارزه با رژیم شاه تن در داد.
در هر حال، آشکار است که مراد خسروخاور همه جا «طبقۀ متوسط جدید» است و، گذشته از توضیحی که بالاتر به آن اشاره شد، در موارد متعدد نیز با افزودن صفت «جدید» بر «طبقۀ متوسط» روشن می‌کند که منظورش گرفتاری همین طبقه در برزخ «شکست سیاسی و برتری فرهنگی» است.
خسرو خاور در تحوّل طبقۀ متوسط جدید (سکولار)، که از همان بدو تولّد در موقعیت کشمکش‌آمیزی در درون جامعۀ ایرانی قرار گرفت، سه مرحلۀ مهم تشخیص می‌دهد : نخست، از پیدایش و گسترش آن از اواخر قرن نوزده میلادی تا انقلاب ۱۹۷۹، پس از آن، دوران فترت یا هزیمت، از استقرار دین‌سالاری (تئوکراسی) تا اواسط دهۀ نود میلادی، و سرانجام بازگشت کم و بیش غیرمتتظرۀ آن به صحنۀ اجتماعی و سیاسی از همین تاریخ به این سو. (ص. ۲۴.)
درازی و کوتاهی این دوران‌های سه‌گانه در نگاه اوّل غریب به نظر می‌رسد. ولی با ویژگی‌هائی که خسروخاور برای هر یک از آنها پیشنهاد کرده، آنها را فهمیدنی و موافق واقعیت‌ تاریخی می‌یابیم.
تولّد و توهّم
در مرحلۀ اوّل طبقۀ متوسط سکولار، از نظر مادی و طبعاً از لحاظ نسبت اعضای آن به کلّ جمعیت، رشد تقریباً بلاوقفه‌ای را از سر گذرانده است. این رشد بلاوقفۀ مادی، که در ضمن مهم‌ترین حامل و همراه مدرنیته به درون جامعۀ ایرانی بوده، از نظر ذهنی یا فرهنگی همواره با دو عامل استبداد سیاسی و ارتجاع مذهبی درگیری داشته است. در آغاز این مرحله، که طبقۀ متوسط دوران جنینی خود را می‌گذراند، توانست از طریق روشنفکرانش در مقابله با استبداد سیاسی با مدهب به توافق برسد و مرتجع‌ترین نمایندگان آن را خنثی کند (اعدام آیت‌الله نوری). این توافق به درازا نکشید و آشفتگی ده پانزده سالۀ بلافاصله پس از استقرار مشروطیت را به دنبال داشت، که یکی از ویژگی‌های آن رو در روئی گاه خونین میان روشنفکران سکولار– تحت تاًثیر سوسیالیسم روسی – با نمایندگان مذهب سنتّی بود. دیکتاتوری رضاشاه، به عنوان بدیلی در برابر هرج و مرج سیاسی، که به سرعت با ارتجاع مذهبی هم درافتاد، هم به رشد بی‌سابقۀ طبقۀ متوسط کمک کرد و هم می‌توانست روشنفکران برآمده از این طبقه را در مقابله با نهاد مذهب به خود جذب کند. امّا بیزاری از دیکتاتوری، و باز، گرته‌برداری از سوسیالیسم – این بار از الگوی اتحاد شوروی — مانع تحقّق چنین نزدیکی‌ای شد.
خسرو خاور توضیح می‌دهد که هم‌زمان با جنبش ملی کردن نفت (۱۹۵۰ تا ۱۹۵۳) طبقۀ متوسط جدید، هم از لحاظ کمیّت و هم از نظر فرهنگی توسعۀ بیشتری یافته بود، ولی کودتای بیست و هشت مرداد را آواز قوی دموکراسی در ایران و باعث یاًس عمیق روشنفکران می‌داند. (ص,۲۷). در صفحۀ بعد نیز تکرار می‌کند که «شکست جنبش ملّی بوسۀ مرگ دموکراسی به عنوان هدف اصلی طبقۀ متوسط بود.» پس از آن نیز، از سال‌های دهۀ شصت میلادی، نسل بیگانه‌شده‌ای از روشنفکران ظهور کردند که به شدت از سیستم پارلمانی غرب و لیبرالیسم آن، چه به عنوان آموزۀ اقتصادی و چه به عنوان نظام سیاسی، بیزار بودند. و به جای اینها، به عقاید کمونیستی، یا در لباس کهنۀ میراث حزب توده و یا با پوشش‌های جدید، نظیر تئوری فوکو (Foco Theory) – برخاسته از نظرات هوشی‌مین، چه گوارا، رژیس دبره و… — روی آوردند.
در اینجا شاید یادآوری این توضیح، که خسروخاور به اقتضای ایجاز از آن صرف‌نظر کرده، بی‌جا نباشد که تا اوایل دهۀ شصت میلادی خواست آزادی و دموکراسی همچنان اولویت و ضرورت خود را نزد طبقۀ متوسط حفظ کرده بود. تنها کافی است به یاد آوریم که بزرگ‌ترین میتینگ سیاسی به معنای واقعی کلمه در اردیبهشت ۱۳۴۰ (۱۹۶۱میلادی) به دعوت جبهۀ ملّی برگزار شد. حتّی در قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، خواست‌های آیت‌الله خمینی از حدود قانون اساسی فراتر نمی‌رفت، و تنها سال‌ها بعد (۱۳۴۸) بود که وی نظریۀ ولایت فقیه را تدوین کرد. یاًس عمیق ناشی از کودتای بیست و هشت مرداد، که واقعیتی انکار ناپذیر است، بیشتر در مورد اعضا و طرفداران حزب توده مصداق داشت که در آن سال‌ها، اضافه بر سرکوب و تلاشی حزب، با زیر سوآل رفتن کارنامۀ آن نیز دچار بحران هویت و ندامت چاره‌ناپذیری شده بودند.
در پی شکست جبهۀ ملّی دوّم و سوم بود که صحنۀ سیاسی از نیروهائی که اصالتاً طرفدار دموکراسی بوذند، خالی شذ و جای آنها را انبوه و آمیزه‌ای از طرفداران و مبارزان جهان سوّمی، چپ جدیدِ افراطی، و بازگشت به مذهب در خوانش انقلابی آن، گرفتند. آنچه بیش از هر چیز این گرایش‌های افراطی را توجیه و تشدید می‌کرد، سیاست‌های شاه بود که هر چه بیشتر حتّی ظواهر مشروطیت و دموکراسی را زیر پا می‌گذاشت و به دیکتاتوری فردی روی می‌آورد.
با این همه، در آستانۀ انقلاب طبقۀ متوسط سکولار با خواست‌های صرفاً دموکراتیک بود که به اعتراض برخاست و خواه نا خواه باعث شروع حرکت انقلابی شد. مشکل اینجا بود که این خواست‌های دموکراتیک یا بوسیلۀ برخی پیروان مصدّق اعلام می‌شد که، به گفتۀ خسروخاور، سنین کهولت خود را می‌گذراندند و نفوذ و اعتبار گذشته را از دست داده بودند؛ و یا بوسیلۀ نویسندگان و روشنفکرانی که حوزۀ تاًثیرشان از برخی لایه‌های طبقۀ متوسط فراتر نمی‌رفت (شب‌های شعر پائیز ۱۳۵۶). هنگامی که آیت‌الله خمینی با موقع شناسی و فرصت‌طلبی یک انقلابی تمام عیار عنوان «نهضت» خود را به «انقلاب» تغییر داد و تمامیت رژیم شاه را نشانه گرفت، طبقۀ متوسط چاره‌ای جز همراهی با وی و با «انقلابش» نیافت…
هزیمت و غبن
به زحمت می‌توان توصیفی مناسب‌تر، هر چند سخت خشن و دردناک، از آنچه فرهاد خسروخاور برای سرنوشت طبقۀ متوسط سکولار در مرحلۀ پس از انقلاب اسلامی آورده، پیدا کرد : مرگ، اضمحلال یا شکست (« demise »=). در فردای انقلاب اسلامی بخش سکولار جامعه زمین را زیر پای خود خالی دید. حاصل سه ربع قرن تلاش و مبارزۀ این بخش از جامعه به منظور استقرار نهادها و نمودهای مدرنیته که به بهائی سخت گران به دست آمده و بسیاری از آنها به عناصر عادی و پذیرفته شدۀ جامعه تبدیل شده بودند، یک شبه و یک سره در اختیار نیروئی قرار گرفت که بنیادگرائی اسلامی را شعار و راهنمای اصلی‌ خود قرار داده و، حداقل در حرف، در پی نابودی نمودها و نهادهای یاد شده بود.
رژیم پهلوی، با مسئولان سیاسی و اداری و نظامی و اقتصادی‌اش، در جریان انقلاب شکست خورده و تار و مار شده بود. آنچه هم که، به امید پذیرفتن بی‌طرفی و کنار آمدن با رژیم اسلامی باقی مانده بود، به سرعت بوسیلۀ دادگاه ها و نیروهای مسلّح انقلاب نابود شدند. حاکمیت اسلامی به خوبی و بسی پیش از پیروزی بر این واقعیت آگاه بود که دشمن یا حریف اصلی‌اش همانا طبقۀ متوسط سکولار است. علت نیز چیزی نبود مگر همان «برتری فرهنگی» این طبقه و، به ناچار، احساس حقارت درمان‌ناپذیر حاکمیت اسلامی در برابر آن. بنا بر این برای حکومت اسلامی راهی جز قلع و قمع این طبقه وجود نداشت : امحاء و اعدام مبارزان سیاسی‌ که تقریباً همیشه از این طبقه برخاسته‌اند (به اقتضای امانت باید یادآوری کرد که اکثریت بزرگ اعدام شدگان از سازمان مجاهدین خلق بودند که تشکلی اسلامی بود؛ هر چند که در برهۀ زمانی مورد نظر ما این سازمان به این علت که شعار اصلی خود را دفاع از آزادی و دموکراسی قرار داده بود، حتّی بیش از سازمان‌های چپ از علاقه و طرفداری سکولارها برخوردار بود)، منزوی و تصفیه کردن نمایندگان فرهنگی‌ آن، راندن میلیون‌ها تن از آنان به تبعید و مهاجرت، و در نهایت، سرکوب و کنترل زندگی خصوصی آنچه از این طبقه باقی مانده بود. حکومت اسلامی حتّی به آن بخش از نیروهای سیاسی سکولار که به هواداری از آن برخاستند و در این راه تا حد خیانت به اصول و آرمان‌های خود و همراهان شان پیش رفتند، اعتماد و رحم نکرد.
بسی پیش از سی‌ام خرداد ۱۳۶۰، که قلع و قمع طبقۀ متوسط جدید به نقطه اوج خود رسید و تا بیش از یک دهۀ دیگر ادامه یافت، این طبقه با احساس تلخ باخت و فریب‌خوردگی به رویداد انقلاب می‌اندیشید و اغراق نخواهد بود اگر بگوئیم که پس از انقلاب اسلامی خود را در مقام موالی پس از فتح ایران بوسیلۀ مسلمانان می‌یافت. طبقۀ متوسط جدید، بیشتر به علت مخالفت با دیکتاتوری شاه در انقلاب شرکت کرده بود تا به علت علاقه‌اش به آیت‌الله خمینی و حکومت اسلامی‌اش– که نه چیزی از آن می‌دانست و نه علاقه‌ای به دانستنش داشت. حقیقت این است که اهل فکر و نویسندگان و هنرمندان دوران رژیم پیشین، که اغلب وظیفۀ مصلح اجتماعی را هم به عهده می‌گرفتند یا به عهده‌شان گذاشته می‌شد، رابطۀ پیچیده و متناقضی با آن رژیم داشتند. بسیاری از اینان با وجدانی معذّب از امکانات و امتیازهائی که دیکتاتوری شاه در اختیارشان گذاشته بود، سود می‌بردند و هیج وقت نتوانستند با «سوءسابقۀ» شاه در همکاری با کودتای آمریکائی-انگلیسی بیست و هشت مرداد و سرنگون کردن حکومت ملّی و مردمی مصدّق، و نیز با حکومت دیکتاتوری و پلیسی او آشتی کنند. امّا اکنون که سزای حسن نیّت و ساده‌دلی‌اشان را در همراهی با انقلاب اسلامی با چنین خشونت و قساوتی دریافت می‌کردند، احساس غبن و پشیمانی بر آنها چیره می‌شد و خود را به خاطر حق‌ناشناسی نسبت به شرایطی که رژیم پهلوی برایشان فراهم کرده بود، سرزنش می‌کردند. توضیحات خسروخاور دربارۀ بنیۀ سیاسی و گرایش‌های فکری رایج یا مسلّط بر روشنفکران سکولار به خوبی نشان می‌دهد که جای چندانی برای توجیه یا دلیل قابل قبول و مؤثزی برای این نوع احساسات وجود ندارد.
تولّدی دیگر
با این همه، حاکمیت اسلامی نه تنها نتوانست گرایش‌های سکولاریستی طبقۀ متوسط را کنترل و سرکوب کند، بلکه از گسترش و پیشرفت آنها نیز عاجز ماند. انتخابات دوم خرداد ۱۳۷۶ با وضوح هر چه بیشتر نشان داد که خواست اصلی مردم، نه اسلام بنیادگرا و نه آرمان‌ها و آموزش‌هائی است حکومت اسلامی طی قریب به بیست سال به مردم تحمیل کرده بود. آنها همچنان خواستار آزادی و مردم‌سالاری و برخورداری از حقوق مدنی بودند – یعنی همان خواست‌ها و هدف‌هائی که طبقۀ متوسط جدید و سکولار حامل و نمایندۀ آنها بوده است. این واقعیت که این خواست‌ها بوسیلۀ شخصیت‌های مسلمان و با زبان مذهبی بیان و نمایندگی می‌شدند، تغییری در ماهیت سکولاریستی آنها نمی‌داد.
خسروخاور تحولّات این سال‌ها را مرحلۀ سومی می‌داند که در آن طبقۀ متوسط جدید همراه با نمایندگان فکری‌اش به صحنۀ اجتماعی و سیاسی بازگشت. او همچنین توضیح می‌دهد که در این مرحله، روشنفکران طبقۀ متوسط با اندیشه‌ها و شیوه‌های افراطی‌ای که آنها را به استقبال از انقلاب رانده بود، وداع کرده بودند.
در این مرحله، یا به عبارت دقیق‌تر پس از مرگ آیت‌الله خمینی و از پایان دهۀ هشتاد میلادی، خسروخاور از نسل جدیدی از روشنفکران نام می‌برد که اگر چه به انقلاب اسلامی دلبستگی داشتند و به درجات گوناگون در آن شرکت کرده بودند، اصل هم‌خوانی اسلام و سیاست را به پرسش کشیدند. اگر چه تقریباً همۀ کسانی که خسروخاور از آنها نام می‌برد در شمار «روشنفکران یا نواندیشان مذهبی» هستند، این واقعیت را نمی‌توان نادیده گرفت که اینان با توجه و علاقه‌ و استفاده‌شان از منابع غربی، بر «تابوی غربزدگی» خط بطلان کشیدند و با رویکرد ناگزیرشان به میراث روشنفکران سکولار ایرانی، راه را برای گفتگو دربارۀ آینده باز کردند.
برتری فرهنگی، شکست سیاسی و… تزلزل اخلاقی
حاکمیت اسلامی، همراه با سرکوب طبقۀ متوسط جدید، فرهنگ آن را نه سرکوب، که مصادره کرد. این مصادره همۀ فرهنگ سکولار یا عرفی جامعۀ ایرانی را شامل می‌شد. این مصادره، که بی‌شباهت به «چپو»ی اموال ثروتمندان در اوایل انقلاب نبود، به یکی از غنائم بادآوردۀ حاکمیت اسلامی تبدیل شد و آن را از فروافتادن در قعر چاه بنیادگرائی که خود حفر کرده بود، نجات داد. از پذیرفتن عنوان جمهوری، مجلس شورا، حق راًی و کار زنان… تا حلال دانستن ماهی اوزون‌برون و بازی شطرنج و تحمّل موسیقی در رادیو و تلویزیون و سالن‌های کنسرت؛ از گسترش دانشگاه‌ها – که زمانی لانۀ تولید غرب‌زده و جاسوس به شمار می‌رفت، پذیرفتن سینما – که آتش زدن آنها از جمله مشغولیات و واجبات مبارزان مسلمان بود– … تا نگهداری از میراث فرهنگی پیش از اسلام و ادبیات غیر اسلامی بعد از اسلام… تنها عنوان‌های ثروت عظیم فرهنگی است که بوسیلۀ حاکمیت اسلامی مصادره شد و آن را، به واقع، از سقوط در ورطۀ حاکمیت نمام عیار شرع، که با چیزی شبیه به خلافت داعشی قابل مقایسه است، معاف کرد.
طبقۀ متوسط سکولار در برابر این مصادره چه واکنشی از خود نشان داد و در عوض آنچه که به صورت ثروت و ظرفیت فرهنگی به رژیم اسلامی عرضه کرده بود، چه دریافت داشت؟ در آغاز، روشنفکران و اهل قلم، در حدود توانائی خود و در فضای متشنج و ناپایدار پس از انقلاب چند سالی آشکارا از هویت و موقعیت خود دفاع کردند. پس از آن سال‌های سکوت فرا رسید و سپس، تا تحولّات نیمۀ دهۀ نود میلادی، تنها نجواها و زمزمه‌های احتیاط‌آمیزی به گوش می‌رسید. در سال‌های پس از خرداد ۷۶ و در جریان جنبش سبز ۱۳۸۸ نجواها به فریاد و زمزمه‌ها به سرود تبدیل شدند. امّا در هر دو مورد در برابر ماشین سرکوب و کشتار به خاموشی گرائیدند.
جز اینها، طبقۀ متوسط سکولار، با وجود برخورداری از برتری فرهنگی، که همچنان ادامه دارد، و با وجود گسترش و تقویت کمّی، که اجتناب‌ناپذیر بوده است، برای ادامۀ بقا، زندگی دوگانه‌ و دورویانه‌ای در پیش گرفته که نام آشناترش تقیه و کتمان است – شیوه‌ای که خواه ناخواه تزلزل اخلاقی را در پی می‌آورد. خیل عظیم اهل هنر و اندیشه و قلمِ این طبقه همچنان به کار خود ادامه می‌دهد و حاصل کارش نیز سخت چشمگیر است. امّا این خیل عظیم چنان خود را با خطوط قرمز و حد و حدود تعیین شده از جانب حاکمان سیاسی تطبیق داده که تشخیص مرز فرآوردۀ مستقل از محصول سفارشی غیرممکن شده است.
بررسی همه‌جانبۀ آثار و عوارض همزیستی طولانی میان برتری فرهنگی و شکست سیاسی از عهدۀ این نوشته خارج است. باید امیدوار بود که خود فرهاد خسروخاور، یا فرهیخته‌ای با توش و توان استثنائی او، به این کار همت گمارد.
محسن یلفانی
*Farhad Khosrokhavar, The Iranian Middle Classes Between Political Failure and Cultural Supremacy, Sadighi Research Fund, Amsterdam, ۲۰۱۵.
** در این نوشته، به تبعیت از نویسنده همه جا از واژۀ «سکولار» استفاده شده و از به کار گرفتن واژه‌های «غیرمدهبی» و «لائیک» که ممکن است سوءتفاهم‌هائی را باعث شوند،پرهیز شده است.
از: نشریه میهن شماره ۷

از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظه تاریخی داشت؟ محمدرضا شفيعى كدكنى

از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظه تاریخی داشت؟

محمدرضا شفيعى كدكنى

 نظمیست هر نظام‌پذیری را

گرخواندی در اول موسیقا
بعد از سقوط سلطنت، در همین چند سال اخیر، روشنفکران و کتاب‌ خوانان ایران تازه به این فکر افتاده‌اند که «ما حافظه‌ی تاریخی نداریم.» راست است و این حقیقت قابل کتمان نیست. در کجای جهان، در قرن بیستم، اگر فرّخی یزدی (غرض شخص او نیست، بلکه منظور شاعری آزاده و میهن دوست و شجاع از طراز اوست) کشته می‌شد، کسی از گورجای او بی‌خبر می‌ماند؟ نمی‌دانم شما تاکنون به این نکته توجه کرده‌اید که هیچ‌کس نمی‌داند جای به خاکسپاری فرخی یزدی کجا بوده است؟
,,4805941_4,00
این دیگر قبر فرخی سیستانی نیست که مربوط به یازده قرن پیش از این باشد و بگویند در حمله‌ی تاتار از میان رفته است. فرخی یزدی در سال تولد من و همسالان من کشته شده است و شاید قاتلان او، که آن جنایت را در زندان قصر مرتکب شدند، هنوز زنده باشند. عمر طبیعی نسل قاتلان او چیزی حدود 90 ـ 95 سال است.
چرا هیچ‌کس نمی‌داند که قبر فرخی یزدی کجاست؟ خواهید گفت: «شاید در فلان گورستانی بوده است که اینک تبدیل به پارک شده است.» در آن صورت این پرسش تلخ‌تر به میان خواهد آمد که چرا ما این چنین ناسپاس و فراموشکاریم که محلی که فرخی یزدی در آن مدفون شده است تبدیل به پارک شود و یک سنگ یادبود برای او در آن پارک نگذاریم؟
در کجای دنیا چنین چیزی امکان‌پذیر است؟ شاعری که مانند آرش کمانگیر، تمام هستی خود را در تیر شعر خود نهاده است و با دیکتاتوری بی‌رحم زمانه به ستیزه برخاسته است و در زندان همان نظام با «آمپول هوا» او را کشته‌اند، چرا باید محل قبر او را هیچ‌کس نداند؟ خواهید گفت: «از ترس نظام دیکتاتوری آن روز، کسی جرأت نکرده است که آن را ثبت و ضبط کند.» همه می‌دانند که دو سال بعد از مرگ فرخی یزدی آن نظام دیکتاتوری «کن فیکون» شده است. چرا کسانی که بعد از فروپاشی آن نظام آن همه دشنام‌ها نثار بنیادگذارش کردند به فکر این نیفتادند که در جایی به ثبت و ضبط محل خاکسپاری فرخی یزدی بپردازند؟
هیچ عذری در این ماجرا پذیرفته نیست. هیچ خردمندی این‌گونه عذرها را نخواهد پذیرفت. در فرنگستان، همین‌طور که در خیابان راه می‌روید می‌بینید که بر دیوار بسیاری از ساختمان‌ها، پلاک یا سنگی نهاده‌اند و بر آن نوشته‌اند که فلان شاعر یا نویسنده یا دانشمند، در فلان تاریخ دو روز یا یک هفته در این ساختمان زندگی کرده است. جای دوری نمی‌روم.
در همین دوره‌ی بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بیست سال اخیر، اولیای محترم حضرت عبدالعظیم (به صرف گذشت سی‌ سال و رفع مانع فقهی) قبر بدیع‌الزمان فروزانفر، بزرگ‌ترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران‌زمین را، به مبلغ یک میلیون تومان (در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم) به یک حاجی بازاری فروختند. هیچ‌کس این حرف را باور نمی‌کند. من خود نیز باور نمی‌کردم تا ندیدم.
ahar
قصه ازین قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامه‌ی اطلاعات مشغول خواندن مقاله‌ی شما درباره‌ی استاد بدیع‌الزمان فروزانفر هستم.» به ایشان عرض کردم که من در هیچ روزنامه‌ای مقاله نمی‌نویسم از جمله «اطلاعات»؛ حتما از کتابی نقل شده است. ایشان، آن‌گاه خودشان را معرفی کردند: خانم دکتر گل‌گلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشکده‌ی علوم.
پس ازین معرفی دانستم که ایشان دختر مرحوم دکتر حسین گل‌گلاب استاد برجسته‌ی دانشگاه تهران هستند که عمّه‌ی ایشان ـ خواهر مرحوم دکتر گل‌گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود. آن گاه خانم دکتر گل‌گلاب با لحن سوگوار مُصرّی خطاب به من گفتند: «آیا شما می‌دانید که قبر استاد فروزانفر را، اولیای حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر به مبلغ یک میلیون تومان فروخته‌اند؟»
من در آن لحظه، به دست و پای بمردم. ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم. در کجای دنیا چنین واقعه‌ای، آن هم در پایان قرن بیستم، امکان‌پذیر است؟ از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظه‌ی تاریخی داشت؟
حق دارند کسانی که می‌گویند «ما حافظه‌ی تاریخی نداریم» فقر حافظه‌ی تاریخی ما نتیجه‌س نداشتن «آرشیو ملی» است؛ نه در قیاس با فرانسه و انگلستان که در قیاس با همسایگانمان. آرشیو ما کجا و آرشیو عثمانی (یعنی ترکیه‌ی قرن اخیر) کجا؟!! گاهی دانشجویان دوره‌های دکتری ادبیات که سخت شیفته‌ی مطالعات ادبی در حوزه‌ی نظریه‌های جدید هستند، به من رجوع می‌کنند که «ما می‌خواهیم روش «لوکاچ»[1] یا روش «لوسین گلدمن»[2] را بر فلان رمان معاصر ایرانی، به اصطلاح «پیاده کنیم» و رساله‌ی دکتری خود را در این باره بنویسیم.»
من در میان هزاران مانعی که در این راه می‌بینیم، به شوخی به آنها می‌گویم اگر شما از دولت فرانسه بپرسید که «در فلان تاریخ، و در فلان قهوه‌خانه‌ی خیابان شانزه‌لیزه، آقای ویکتورهوگو یک فنجان قهوه خورده است؛ صورت‌حساب آن روز ویکتورهوگو، در آن کافه مورد نیاز من است»، فوراً از آرشیو ملی فرانسه می‌پرسند و به شما پاسخ می‌دهند، اما ما جای قبر فرخی یزدی را نمی‌دانیم!
در جامعه‌ای که برای اطلاعاتی از نوع جای قبر فرخی یزدی، ما، بی‌پاسخ مطلقیم، چگونه می‌توانیم ساختار بوف کور یا چشم‌هایش یا همسایه‌ها یا جای خالی سلوچ را بر نظام اقتصادی و سیاسی عصر آفرینش این آثار انطباق دهیم با آن گونه‌ای که جامعه‌شناسان ادبیات در مغرب زمین، توانسته‌اند ساختارهای آثار ادبی را با ساختارهای طبقاتی و اجتماعی عصر پدیدآورندگان آن آثار انطباق دهند؟ صرف اینکه فلان نظام، بورژوازی یا زمین‌داری است یا فلان نظام خرده بورژوازی بوده است، برای آن‌گونه ملاحظات علمی ساختارشناسانه کفایت نمی‌کند.
وانگهی برای اثبات اینکه عصر پهلوی اول، مثلاً چه ساختار اقتصادی‌ای داشته است، ما هنوز هزاران پرسش بی‌پاسخ داریم؛ همچنین در مورد دوره‌های بعد و «بعدتر».
آیا فقر آرشیو ملی، نتیجة آن فقدان حافظه‌ی تاریخی است یا نداشتن حافظه‌ی تاریخی سبب شده است که ما هرگز نیازی به آرشیو، در هیچ‌جای کارمان نداشته باشیم؟
یکی از سعادت‌های بزرگ زندگی من این است که افتخار حضور در جلسه‌ای داشتم که رومن یاکوبسون، در دانشگاه اکسفورد، سخنرانی می‌کرد (سال 1974 یا 1975). یاکوبسون[3]، یکی از شعرهای ویلیام بتلرییتز را به شیوه‌ی خاص خود تحلیل می‌کرد و تحریرهای مختلف آن شعر را مقایسه می‌کرد، تا نظریه‌ی ساختارگرایانه‌ی خود را، بر آن معیار، تثبیت کند. یادم هست که یکی از حاضران ـ به نظرم جاناتان کالر[4] که در آن هنگام استاد جوانی بود و بعضی از آثارش امروز به زبان فارسی ترجمه شده است و در آن ایام اولین کتابش به نام Structuralist poetics تازه از چاپ خارج شده بود و در همان مجلس رونمایی می‌شد و من یک جلد خریدم ـ اعتراض کرد بر گوشه‌ای از سخن یاکوبسون.
as
رئیس جلسه هم آیو ریچاردز[5]، ناقد بزرگ قرن بیستم در قلمرو زبان انگلیسی بود. یاکوبسون به آن معترض گفت: «این سخن شما را، استاد دیگری هم، در آمریکا به من یادآور شد و گفت که: و این استنباط شما از شعر ییتز به خاطر طرز قرائتی است که شما خود از شعر ییتز دارید و این به سبب لهجه‌ی روسی شماست “It is because of your Russian accent” یاکوبسون گفت: «دست آن استاد را گرفتم و بردم به دانشگاه هاروارد آنجا که صدای تمام بزرگان دانش و ادب و هنر ضبط و ثبت و آرشیو شده است.
صفحه‌ی صدای ییتز را که شعرهای خودش را خوانده بود و ازجمله همان شعر را، برای او گذاشتم و گفتم: و ببین، شاعر، خود نیز به همان گونه می‌خواند که من خوانده‌ام» برای خوانندگان این یادداشت باید یادآور شوم که ییتز یکی از دو سه شاعر بزرگی‌ست که تاریخ ادبیات زبان انگلیسی به خودش دیده است و در سال 1939 در گذشته است. آنها در چه سال‌هایی به فکر چه چیزهایی بوده‌اند و ما قبر بدیع‌الزمان فروزانفر را به یک حاجی بازاری به قیمت یک پیکان دست سوم می‌فروشیم.
از حوزه‌ی کار خودم، دانشگاه تهران، مثال می‌زنم. اگر از دانشگاه تهران بپرسند که ما می‌خواهیم نوع سؤالات امتحانی ملک‌الشعراء بهار یا بدیع‌الزمان فروزانفر یا خانم فاطمة سیّاح را بدانیم، آیا دانشگاه تهران یک نمونه ـ فقط یک نمونه ـ از پرسش‌های امتحانی این استادان بزرگ و بی‌مانند را، که فصول درخشانی از تاریخ ادبیات و فرهنگ عصر ما را شکل داده‌اند، می‌تواند در اختیار ما قرار دهد؟ نه تنها در این زمینه پاسخ دانشگاه تهران منفی است، که حتی پرونده استخدامی ملک‌الشعراء بهار را هم ندارد. «بهار نوعی» اگر در فرانسه می‌زیست، برای صورت‌حساب قهوه‌ای که در فلان «کافة» پاریس خورده بود، آرشیو داشتند و ما حتی پرونده استخدامی او را نداریم؛ تا چه رسد به نوع صورت سؤال‌های امتحانی او.
همه‌ی این حرف‌ها را برای آن مطرح کردم که بگویم ما انضباط لازم برای «آرشیوسازی» را در هیچ زمینه‌ای نداشته‌ایم و نداریم و تا در این راه خود را به حداقل استانداردهای جهانی نرسانیم، کارمان زار خواهد بود.
ایرج افشار، اما یکی از نوادری بود که در همین کشور ما و در همین روزگار ما، با هزینه‌ی شخصی برای تمام مسائل فرهنگی و تاریخی آرشیو داشت. مجموعه‌ی نامه‌هایی که او از افراد مختلف، در طول دورة حیات فرهنگی هفتاد ساله‌اش دریافت کرده است، همه محفوظ‌اند و طبقه‌بندی شده. از نامه‌های بزرگانی چون دکتر محمد مصدق و سیدحسن تقی‌زاده و للهیار صالح و سیدمحمدعلی جمال‌زاده، تا نامه‌‌ای که فلان آموزگار روستایی به او نوشته است و در باب کتابی چاپی یا نسخه‌ای خطی که داشته است، از او پرسش کرده است. حجم این نامه‌ها شاید متجاوز از بیست هزار صفحه باشد. وقتی مجموعه‌ی کامل این نامه‌ها نشر یابد، گوشه‌ای از چشم‌انداز پهناور «آرشیوسازی» او آشکار خواهد شد. همچنین آرشیو عکس‌هایی که او از شخصیت‌ها و اماکن تاریخی ایران، خود گرفته است.
افشار همیشه اظهار تأسف می‌کرد و با دریغ به یاد می‌آورد که بعد از کوتای انگلیسی‌ها علیه دولت ملی دکتر محمد مصدق، مجبور شده بود برای حفظ جان دوستانش، مجموعه‌ی بی‌شماری از نامه‌های مرتضای کیوان ـ آن مرد مردستان و انسان شریف تاریخ معاصر ایران ـ را که به افشار نوشته بود در چاه آب منزلشان بریزد و معدوم کند. ترسیده بود که اگر به دست ایادی «رکن دو»‌ی ارتش بیفتد از روابط کسانی با مرتضای کیوان آگاه شوند و جان آن افراد در معرض خطر قرار گیرد.
افشار خود اهل هیچ حزب و دسته‌ای نبود ـ در تمام عمر. شماره‌ی کتاب‌های کتابخانه‌ی شخصی ایرج افشار را به درستی نمی‌دانم؛ این‌قدر می‌دانم که یکی از غنی‌ترین کتابخانه‌های حوزه‌ی ایران‌شناسی در زیر آسمان ایران است. در این کتابخانه علاوه بر کتاب‌های ایران‌شناسی به زبان‌های فرنگی و شرقی، تمام «تیراژ آپار»های مقالات فارسی و فرنگی که او در طول هفتاد سال گرد آورده بود، طبقه‌بندی شده است؛ «تیراژ آپار»‌هایی که غالباً امضای نویسنده را نیز با خود دارد و احتمالاً با اصطلاحاتی از سوی مؤلف، یادگاری است از ارادت آن خاورشناس یا پژوهشگر ایرانی به ایرج افشار.
گردآوری و طبقه‌بندی این جزوه‌ها و اوراق کوچک و کم‌برگ کار هر کس نبوده است. تنها ایرج افشار بوده است که توانسته با انضباط ذاتی و اکتسابی خویش آنها را بدین‌گونه نظام بخشد و طبقه‌بندی کند.
اگر در مجموعه‌ی انتشارات موقوفات دکتر محمود افشار (دفتر تاریخ، دفتر چهارم، گردآوری ایرج افشار، 1389 صص 607-622) یکی از نمونه‌های درخشان این خصلت «آرشیوسازی» او را ندیده‌اید، حتماً نگاهی به این کتاب بیفکنید تا ببینید که او در سال 1323-1324 که جوان بیست ساله‌ای بوده است چه‌گونه به فکر حفظ و گردآوری «امضا»های رجال سیاسی و فرهنگی عصر بوده است و خود می‌گوید: «دوره‌ی سوم مجله‌ی آینده از مهر 1323 تا اسفند 1324» انتشار یافت و چون طومار آن بسته شد من امضا‌های ادبا و رجال معروف وقت را، از ورقه‌های اشتراک و رسید مجله، جدا ساختم و در دفتری به سلیقه‌ی عهد جوانی چسبانیدم و بعدها آن را به فرزندم آرش سپردم.
چون شناخت امضای رجال، برای بازشناسی اوراق و اسناد مملکتی مفید است، تصویر آن دفترچه با افزودن فهرستی الفبایی از نام‌ها در دفتر تاریخ به چاپ رسانیده می‌شود.» شما با نظر در آن اوراق امضای رجالی از نوع دکتر منوچهر اقبال، الول ساتن، ملک‌الشعرای بهار، ذبیح‌ بهروز، پورداوود، پیشه‌وری، علی اصغر حکمت، حسینعلی راشد، ادیب‌السلطنة سمیعی، دکتر سید علی شایگان، بزرگ علوی، هانری کربن، سید احمد کسروی، دکتر محمد مصدق و حدود یکصد و پنجاه رجل سیاسی و فرهنگی دیگر را می‌توانید ببینید.
افشار در تکمیل منابع پژوهش‌های ایران‌شناسی در کتابخانه‌ی شخصی خود بسیار کوشا بود. تا همین اواخر، هرگاه می‌شنید یا در جایی می‌خواند که کتابی به یکی از زبان‌های فرهنگی، درباره‌ی ایران و یا یکی از مسائل تاریخ و فرهنگ ایران، انتشار یافته است، از فرزندانش در آمریکا می‌خواست که نسخه‌ای از آن کتاب برای کتابخانة شخصی‌اش فراهم کنند؛ به هر قیمتی که باشد. در بسیاری موارد قیمت‌ها، به پول ایران به راستی کمرشکن بود اما او از این بابت هیچ اخم به ابروی خود نمی‌آورد و دست از طلب بر نمی‌داشت. به علت شهرت و اعتباری که در عرصة پژوهش‌های ایرانی در جهان به دست آورده بود، بیشترین پژوهشگران عرصه‌ی ایران‌شناسی، خود نسخه‌ای از آثار خود را برای او می‌فرستادند و او نیز آثار خویش و گاه آثار دیگران را برای ایشان روانه می‌کرد.
افشار این کتابخانه‌ی گرانبها و بی‌مانند را در سال‌های اخیر، سال‌ها و سا‌ل‌ها قبل از بیماری‌اش، سخاوتمندانه به «بنیاد دائره‌المعارف بزرگ اسلامی» بخشید که در آن‌جا با عنوان کتابخانه و مرکز اسناد ایرج افشار نگهداری می‌شود و مراجعه به آن برای همه‌ی ارباب تحقیق و استادان و دانشجویان آزاد است.
افشار، این نظام «آرشیو آفرینی» را نه تنها در کتابخانه‌ی شخصی خود سامان داده است که در هر کجا مسئولیتی پذیرفته است، کوشیده است که در این راه بنیادی نهاده شود؛ گرچه پس از او و رفتن او از آن‌جا، دیگران به ادامه‌ی کار او دلبستگی نشان نداده باشند.
آنچه در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران وجود دارد و نشانه‌های «انضباط آرشیوی» است همه و همه یادگار اوست. آرشیو عکس‌های تاریخی رجال و اماکن و جمعیت‌ها، اسناد و مکاتبات و فرمان‌ها و مجسمه‌های بزرگان فرهنگ ایران زمین در عصر ما.
به یاد دارم که او برای کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران، مهمترین نشریات ایران‌شناسی و اسلام‌شناسی جهان را مشترک شده بود و دوره‌های این گونه نشریات در کتابخانة مرکزی دانشگاه تهران به طور منظم موجود بود. بعد از فروپاشی نظام پیشین و رفتن افشار، به تعبیر بیهقی، «کار از پرگار افتاد» و آن‌ها که به جای او آمدند، خواستند در بیت‌المال «صرفه‌جویی» کنند؛ حق‌اشتراک بسیار ناچیز این مجلات را به نفع مستضعفین «صرفه‌جویی» کردند و نپرداختند.
در نتیجه، استمرار و تکامل آن «آرشیو» عظیم فرهنگی منقطع شد. حالا اگر روزی بخواهند جبران این خسارات را بکنند، چندین برابر آن وجوه را باید بپردازند تا عکس یا زیراکس یا میکروفیلم آن مجلات را به دست آورند ـ اگر این کار امکان‌پذیر باشد. این قدر می‌دانم که دریافت نسخه‌های اصل آن مجلات امروز دیگر امری است محال. از قدیم نیاکان ما گفته‌اند که «خود کرده را تدبیر نیست». در همان هنگام قطعه‌ای به شوخی و جدی منظوم کردم که نشر تمامی آن در این مقال روا نیست ولی دو بیت پایانی آن این چنین بود:
حکمت مشرقـی‌ست ایـن گفتـــار از «پکن» بشنو این سخن نه ز «رُم»:
هـر که در میخ صرفه‌جویی کـرد
می‌کنــد نعـــل اسب خــود را گُــم
البته قافیة بیت اول را درست به یاد نمی‌آورم.
جای دیگری، همین روزها، مقاله‌ای دربارة «دفتر تلفن» ویژه‌ی سفرهای او ـ که نموداری است از انضباط آرشیوی او ـ نوشته‌ام؛ در این‌جا به هیچ روی قصد تکرار آن مطلب را ندارم. همین قدر می‌گویم که آن دفتر تلفن ـ که خود کتابی بزرگ است ـ نموداری است از توزیع نام و نشان تمام فضلای معاصر ایران بر روی نقشه‌ی جغرافیایی ایران. از روی آن کتابچه، شما می‌توانید ارباب فرهنگ و معارف ایران را در تمام شهرها و حتی در کوچک‌ترین روستاهای کشور بشناسید و آدرس و تلفن ایشان را به دست آورید و در مواردی حوزه‌ی کار و تخصص ایشان را نیز بدانید. آنجاست که حوزه‌ی پهناور و دوستداران و شیفتگان ایرج افشار را می‌توان از نزدیک آزمود و دید و نیز یک نمونه از «انضباط آرشیوی» او را.



منبع: کتابکده نادری