زمانی که مرا به اتاقام باز گرداندند چنان گريستم که هيچگاه در زندگیام نگريسته بودم. گريهای که ايستادنی نبود تنها وجود آنانی که بازمانده بودند تسکينام داد. گريستم برای آزادی که دفن شد در سرزمينی که گرازان آن را سراسر شخم زده بودند تا زمانی ديگر هر چه پرريشهتر و گستردهتر برويد
جليل شهبازی از بند ۳ اوين، در اتاق های دربسته آشنا شدم. سال ۱۳۶۳ پس از سه ماه و نيم انفرادی مرا به اتاق های دربستۀ اوين، سالن ۳ آوردند. هنوز زخم کف پاهايم بهبود کامل نيافته بود و نمی توانستم مانند ديگران به فعاليت های ورزشی درزمان کوتاه ۱۵ دقيقه ای هواخوری روی آورم. جليل انسانی بسيار مهربان، صبور، غمخوار و نکتۀ اتکايی برای تازه واردين بود. بودنش بيش از ديگران در زندان اين را در وی تقويت کرده بود. خندۀ شيرينی داشت که هميشه چاشنی گفتگو با وی بود. او نماد وجدان انسانی زندانيان سياسی بود. هنوز يک جفت کفشک را که از تکه پاره های لباس ها برای پاهايم، در يکی از اتاق های دربستۀ بند ۳ درست کرد دارم. او آزاد ترين دورۀ زندان اوين را، زمانی که کچويی زندان را اداره می کرد، در سال های ۱۳۵۸- ۱۳۵۹ و اوايل ۱۳۶۰ ديده بود. زمانی که همۀ نشريات از جمله نشريات گروه های سياسی و روزنامه ها به زندان می آمد و می شد با همه ملاقات کرد. و در همين دوران بود که با آگاهی و ايمان کامل نه تنها خودش بلکه آن هايی هم که با وی دستگير شدند به سازمان فدائيان اکثريت روی آوردند.
آن ها در يک گروه پنج نفره هنگام نقل و انتقال اسلحه در تهران، سال ۱۳۵۸ و پيش از انشعابات در سازمان چريک های فدايی خلق دستگير شده بودند. در تمام دوران زندان در ميان فدائيان اکثريت بيش از همه با رفقای توده ايش دم خور بود. او نتايج روی آوری به ترور و مبارزۀ مسلحانۀ جدا از تودۀ مردم را در فعاليت سياسی و ترور و سرکوب حکومتی را با گوشت و پوست خود لمس کرده بود.
زمانی که کچويی را در زندان اوين ترور کردند و لاجوردی شد رئيس زندان ديگر جمهوری اسلامی گام به راه بی بازگشت ضد مردمی شدن گذاشته بود. همراهی و دوستی عميق با جليل، اين فرزند کارو زحمت، در قزل حصار و بند ۱ گوهردشت ادامه يافت تا زمانی که تقسيم بندی و اولويت بندی زندانيان برای قتل عام در سال ۱۳۶۶ شروع شد. من با عدۀ ۵۵ نفری ديگری، پس از چندين بار جابه جايی به بند انفرادی ۲۰ آمديم . (۱) جليل هم به بند هفت برده شد. از عدۀ اوليه مان پاسدار توده ای ابوالفضل پورحبيب اعدام شد و يک نفر ديگرهم که حکم زندانش پايان يافت به اوين منتقل شد و با پارتی بازی آزاد شد و شديم ۵۲ نفر.
بندی که قبل از همۀ بند های چپی به طور کامل به سمت هيئت مرگ برده شد بند ۲۰ بود. صبح زود ۵ شهريور درحالی که برخی ها هنوز خواب بودند و يا صبحانه نخورده بودند، لشکری و ناصريان با پاسداران به بند يورش بردند و همه را در هرحالی که بودند از بند بيرون کردند. در راهروی اصلی، ناصريان و لشکری آن هايی را که می خواستند زودتر ازهمه از شرشان خلاص شوند به جلوی صف بردند(هوشنگ قربان نژاد، مرتضی کمپانی، علی شهبازی و...). بند ۷ که جليل شهبازی هم در آن بود در اولويت بعدی بود که پس از بند ۲۰ به هيئت مرگ برده شد. مرا که هيچ گاه در زمان دستگيری، در طول دوران زندان و سر آخر در برابر هيئت مسلمان بودنم را انکار نکرده بودم و فقط از آرمان های سياسی-اجتماعی و تعلقم به حزب توده دفاع کرده بودم به کابل زدن برای نماز خواندن محکوم کردند. لازم به ذکر است که من هيچگاه در زندان نماز نخوانده بودم. در بيرون هم به جز دوران های کوتاهی در نوجوانی و قبل از ۱۸ سالگی نماز نخوانده بودم. در فعاليت سياسی-اجتماعی چه شخصا و چه در چارچوب فعاليت حزبی، رسالت فعاليت ضد مذهبی برای خود قائل نبودم و آن را در جامعۀ ايران چاره ساز نمی دانستم.
مرا حوالی ظهر از اطاق هيئت مرگ بيرون کردند. رای به اعدامم نداده بودند و گفته بودند بايد نماز بخواند. پاسداری چند نفری از ما را به دستشويی برد که برای نماز ظهر وضو بگيريم. آن جا به او گفتم که من گفته ام که نماز نمی خوانم. او هم مرا به راهرو برد و در جايی نشاند. آن ها آن قدر مشغول اعدامی ها و آوردن زندانيان از بندهای بعدی بودند که نمی توانستند همزمان به شکنجۀ بازماندگان برای نماز خواندن بپردازند. آنقدر مانديم تاشب شد و هيئت مرگ از کشتار روز اول خسته شد.
همۀ بازماندگان را به صف کردند و به راهروی طبقۀ سوم، نزديک بندهای بزرگی که هرکدام يک سالن بزرگ در انتها داشتند بردند. آن جا از تک تک پرسيدند چه کسی نماز می خواند و چه کسی نه. برای نماز غروب شروع کردند به زدن ده ضربۀ کابل به کف پای آنانی که قبول نکردند. اين جا اکثريت بازماندگان قبول کردند که نماز بخوانند. مجددا از آن هايی که ضربه های کابل را خوردند بار ديگر برای نماز عشا پرسيدند که تنها من و جليل مانديم. ما ده ضربۀ بعدی را خورديم و ناصريان ما را به يکی از اطاق های ابتدای بند انداخت و گفت: « وسايل لازم برای خودکشی اين جا هست از خودتان پذيرايی کنيد».
ما پس از رفتن ناصريان و برداشتن چشم بندهايمان ديديم در اطاق شيشه های مربا و حتی طناب هم هست. اطاق هيچ چيز به جز خرت و پرت و آت آشغال نداشت و خيلی در هم ريخته بود. به احتمال قوی ناصريان اين تجربه را در جريان کشتار مجاهدين در ماه مرداد داشت و معلوم بود که قبل از ما زندانيان ديگری هم آن جا بوده اند و خودکشی کردند. ولی از چپ های گوهردشت ما اين اطاق را افتتاح کرديم.
آن جا من برای جليل شرح دادم که در ماه مرداد ما شاهد کشتار و بارگيری اجساد زندانيان مجاهد بوديم. ما حتی اجسادی را که پاسداران - در يکی از دو کاميونی که يکيش روبازبود- جا به جا می کردند می ديديم. آن جا برای جليل هم مشخص شد که ماجرا چيست و ماهيت آزاد کردن زندانيان که هيئت می گويد چيست. برای او گفتم که ما تا مدتی جلسات هيئت را که در فرعی طبقۀ بالای بندمان تشکيل می شد شنود می کرديم. مباحثات هيئت را برای نحوۀ اجرای فتوای خمينی و نحوۀ اجرای سريع اعدام ها می شنيديم. همچنين نحوۀ برخورد هيئت با زندانيان مجاهد را گفتم. شمارشم را از صدای پرتاب اجساد در کاميون کانتينر دار- که در نيمه های شب در محوطۀ اطراف زندان می پيچيد- گفتم. از اين که کشتار بزرگی در جريان بود گفتم. تا زمانی که زندانيان بازماندۀ بند ۲۰ با ديگر زندانيان بازمانده مخلوط شدند هيچ يک نمی دانستند چه می گذرد. زمانی که ديگر دير شده بود و هر که رفتنی بود رفته بود.
آن شب هنگام ۵ شهريور، من و جليل در حالی که از درد وحشتناک ضربه های کابل می لرزيديم صحبت می کرديم. برای جليل بزرگ ترين کابوس بازگشت به تواب بازی ها، کنترل توابان بر بندها و نشستن شبانه روزی اجباری پای مصاحبه های توابان و شاهد کشتارهای روزانۀ زندانيان بودن و حتی بردن به بالای سر اجساد زندانيان اعدامی بود. آن چه خود در زندان سال های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲ پس از سرکوب وحشيانه و ددمنشانۀ انواع قيام های اراده گرايانۀ مجاهدين و گروه های چپ تجربه کرده بود. وی معتقد بود که زندان همان شرايط را پيدا خواهد کرد و می گفت اين برايش آخر خط است و به هيچ وجه تحمل چنين شرايطی را نخواهد داشت. من بر خلاف وی چنين اعتقادی نداشتم آن هم به دليل ابعاد کشتار و تفاوت ماهوی شرايط. برای من بيشتر اين مطرح بود که چگونه اين شکنجه را که طبق احکام اسلام پس از سه روز تحمل که پايانش هم اعدام بود تحمل کنيم. منی که در بدو دستگيری يک روز کامل کابل ها را تحمل کرده بودم؛ ادرارم خون آلود شده بود؛ پاهايم زخمی و تا بالای زانو متورم و سياه شده بود؛ يک هفته در بيمارستان اوين مجاور بند ۲۰۹ بستری شده بودم؛ کابل زدنم روی پای پانسمان شده ام ادامه يافته بود؛ مجددا يک هفته در بهداری بستری شده بودم و آن جا دچار شوک شده و تا آستانۀ مرگ رفته بودم؛ و به بازجويانم در روز دستگيری گفته بودم که من برايشان يک مرده هستم و بی جهت کوشش نکنند؛ حالا پس از گذشت پنج سال و پس از ۲۰ ضربۀ کابل تحملش برايم مشکل شده بود. بخصوص پس از اينهمه کشتار.
قبل از رفتن به هيئت در طول ماه مرداد و شاهد جنايات بودن تصميمم را مانند اکثريت قريب به اتفاق همبندانم گرفته بودم: دفاع از آرمان هايم و استقبال از مرگ به اين خاطر. آن چه که ما در بند ۲۰ نمی دانستيم کلاه شرعی برای اعدام ما به جرم ارتداد بود. نمی خواستم برای ارتداد اعدام شوم ولی برای آرمان هايم با روی باز حاضر بودم.
جليل بر خلاف من به هيئت نگفته بود مسلمان است و صريحا در پاسخ سئوال گفته بود کمونيست است. برای همين بسيار متعجب بود که اعدام نشده است و چرا بايد ضربه های کابل را متحمل شود که نماز بخواند. آن شب را به صبح رسانديم. صبح زود پاسدارها به سراغمان آمدند و پس از امتناعمان از نماز خواندن به هريک از ما ۱۰ ضربۀ ديگر کابل زدند. ما را به همان اطاق انداختند و رفتند. پاسدارها همۀ قدرتشان را در زدن ضربه ها به کار می گرفتند و کابل را دست به دست می کردند که موثرتر عمل کنند. شايد می خوستند بار خود را در بار زدن اجساد سبک تر کنند.
پس از بازگشت به اطاق از درد به خود می پيچيديم و نمی توانستيم پايمان را زمين بگذاريم. پس از مدتی که کمی آرامتر شديم ولی هنوز پاهايمان و بدنمان می لرزيد. شروع به صحبت کرديم. برای راه جويی پيشنهاد کردم که به ناصريان بگوييم اشتباه شده، ما مسلمان نيستيم و از او بخواهيم تا ما را به هيئت ببرد تا به آن ها بگوييم. استدلالم اين بود که اصلا دليلی ندارد که سه روز کابل خوردن را تحمل کنيم و بعد هم اعدام شويم. چه بهتر که همين حالا اعدام شويم. جليل هم که صريحا در پاسخ مسلمان بودن گفته بود کمونيست است کاملا با اين نظر موافق بود.
وقت نماز ظهر که شد ناصريان خودش آمد به دنبالمان. به او درخواستمان را گفتيم. او گفت: « غلط کردين! ۱۰ ضربۀ نماز ظهر را بايد بخورين.» ما را بيرون بردند روی تختی خواباندند با تمام قوا از ما پذيرايی کردند. اين بار تعداد پاسدارها بيش از قبل بود ما را دوره کرده بودند و هر ضربه را يکی شان در رقابت با ديگری می زد و صلوات می فرستادند و الله و اکبر می گفتند.
ما را مجددا در همان اطاق انداختند. از درد بی تاب شده بوديم. اين فاصله ای که در بين هر وعدۀ نماز بود پاها را به حداکثر حساسيتش می رساند. با چندين ساعت گردش خون و جراحت داخلی موجود در پاها، درد غيرقابل تحمل می شد. درحالی که در دوران بازجويی، بازجويان مجبور بودند مداوم شکنجه کنند و برای تأثير بيشتر درد، گردش خون را به طور مصنوعی در پاها تسريع کنند. برای همين مرا به راه رفتن و بالا پايين پريدن روی پاهای به شدت متورمم وا می داشتند و برای جلوگيری از متوقف شدن کار کليه ها به زور به من آب می خوراندند و به تزريق دارو روی آوردند.
يک ساعتی نگذشته بود که ناصريان دوان دوان بازگشت و گفت: « بياين بيرون تا تکليف شما کافرا رو مشخص کنم.» ما هم از خدا خواسته و خوشحال بيرون رفتيم. پاهامان به حدی متورم بود که نمی توانستيم دمپايی بپوشيم و به راحتی راه برويم. ما را کشان کشان به سمت اطاق هيئت برد. مرا اول برد توی اطاق و به نيری گفت: «حاج آقا اين می گه مسلمون نيست.» من پاهای متورمم را نشان دادم و گفتم: « اگر اسلام اينه من مسلمان نيستم. نمازی که به زور خونده بشه ارزشی نداره.»
اشراقی از در نصيحت پدرانه وارد شد و اشاره ای به خانواده مان کرد. او تبار سيدی مارا می دانست. او از من خواست که نماز بخوانم. من قبول نکردم و آن ها مرا به صف اعدامی ها که در راهرو نشسته بودند فرستادند. جليل را آن جا نديدم. احتمالا او را مجددا در صف آن هايی که بايد تعزير شوند گذاشتند. پس از آن هر بار پاسداری می آمد، يک ليست می خواند و عده ای را به سمت حسينيه می برد. هر بار منتظر اسمم بودم که خبری نشد. به آن هايی که در صف بودند گفتم که چه خبر است و ما به کجا می رويم. يکی (اصغر محبوب) خيلی خوشحال شد و با غرور و لبخندی که هميشه در ذهنم جاودان است سرش را بالا گرفت و ايستاد. جوانی هم حالش بد شد و روی زمين به پهلو خوابيد و زانوهايش را توی سينه جمع کرد. من هم از اين که ناچار نبودم پس از شکنجۀ سه روزه اعدام شوم راضی بودم و آماده. از پاسداری خواستم که مرا به دستشويی ببرد. کبريت سوخته ای روی زمين پيدا کرده بودم. با استفاده از آن در دستشويی نامم را روی شورتم نوشتم. شايد احمقانه باشد ولی در آخرين لحظات زمانی که می دانی تو را بی گناه، بی نام و نشان به طور فله ای دفن خواهند کرد، می خواهی شانسی برای شناساييت باشد.
مرا دوباره صدا کردند و به اطاق مجاور هيئت بردند. اين بار فقط اشراقی بود با عده ای ديگر که که مجموعه ای از بازجويان، اطلاعاتی ها يا پاسداران بودند. قبلا در اطاق هيئت در پشت پرده ای که در پس صندلی های هيئت کشيده بودند به دليل قد بلندم ديده بودم که عده ای به شدت مشغول کارند. آن پشت مثل اطاق جنگ بود. اشراقی همۀ کوششش را به کار برد که مرا به نماز خواندن قانع کند که نتيجه نداد. مرا مجددا به صف اعدامی ها بردند. ليستی ديگر خوانده شد و باز نامم را نخواندند. بازجويم «رحيمی» به سراغم آمد. و همانجا سرپا مرا سئوال پيچ کرد. از زوايای مختلف وارد شد تا از من حرفی بگيرد که من از زمانی که وارد دانشکدۀ فنی تهران شدم از مسلمانی دست برداشتم. سئوالات فلسفی می کرد و می خواست بداند من از کی ديگر نماز نخواندم.
پس از من به سراغ هم پرونده ای من محمدجواد لاهيجانيان (از بستگان نزديک وزيرجهاد سازندگی وقت در کابينۀ موسوی) رفت و او را سئوال پيچ کرد. نام او را هم خواندند و به سمت حسينيه بردند. تا شب از بردن من خبری نشد. از مجموعۀ آنانی که در صف بودند تنها يکی دو نفری مانده بوديم.
هيئت از اطاق آمد بيرون. نيری گفت تکليف اين ها را فردا مشخص می کنيم. من و يکی دو تای ديگر را همراه همۀ آنانی که حکم اعدام نداشتند به صف کردند و به طبقۀ بالا و همان راهرويی که ديشب همه را برده بودند بردند. اين جا من جليل را دوباره در صف ديدم. اين بارهم از همه برای نماز خواندن سئوال کردند. من بر اساس آن چه نيری گفت و به اميد آن که فردا مرا خواهند برد نخواستم بار ديگر کابل ها را تحمل کنم و گفتم می خوانم. در پاسخ سئوال گفتم قرار است فردا تکليفمان را مشخص کنند. ولی برايشان فقط اهميت داشت که بدانند نماز می خوانم يا نه. اين بار هم از بازماندگان روز دوم تنها دو نفر نماز مغرب و عشا را قبول نکردند. يکی جليل بود و ديگری فردی تازه نفس که بعدا جان به در برد و سرنوشت جليل را بازگفت. فريادهای دلخراش جليل هنوز در گوشم است. من حس می کردم که چه می کشد و تحمل ادامۀ اين درد بسيار بعيد بود. اين دو را به همان اطاقی که ما بوديم بردند. او زمانی که صبح زود آن ها را به دستشويی می برند يکی از همان شيشه های مربا را با خود می برد و با استفاده از شکستۀ آن، قبل از آن که زمان تعزير برای نماز صبح برسد دست به خودکشی می زند. هم اطاقی اش گفت که او شکم خود را با استفاده از شيشه ای شکافته بوده. زمانی که ناصريان را خبر می کنند، می آيد ابراز خوشحالی می کند که کارش را راحت تر کرده و خودش را به «درک واصل کرده». او را با برانکارد می برند و ديگر کسی چهرۀ مهربان، بردبار و صبور جليل شهبازی را نديد و لهجۀ شيرين ترکی مياندوآبی او را نشنيد.
در همان روزی که جليل خودکشی کرد يعنی هفتم شهريور. ناصريان به در يک يک اطاق ها رفت و از آن هايی که نماز خواندن را قبول کرده بودند پرسيد آيا کسی هست که سر موضع باشد و به گروهش پابند. من بار ديگر جان گرفتم و جلو رفتم. او مرا و عده ای ديگر را که مجموعا ۱۵ تا ۲۰ نفرمی شديم از اطاق های بند بيرون کشيد و به صف کرد و به راهروی اصلی برد. ناصريان دستور داد که به هريک از ما ۱۰ ضربۀ کابل بزنند. عدۀ زيادی پاسدار جمع بودند. اين بار از کابل فولادی که روکش نايلونی داشت استفاده کردند. همه را زدند. ناصريان بار ديگر با فرياد از همه پرسيد و اين بارازهيچ کس صدايی در نيامد. همه از درد به خود می پيچيديم. اسلام جنايتکاران پيروز شده بود و بر حاکميت و ثروت کشور مسلط شده بود.
زمانی که مرا به اطاقم باز گرداندند چنان گريستم که هيچ گاه در زندگيم نگريسته بودم. گريه ای که ايستادنی نبود تنها و جود آنانی که بازمانده بودند تسکينم داد. گريستم برای آزادی که دفن شد در سرزمينی که گرازان آن را سراسر شخم زده بودند تا زمانی ديگر هر چه پر ريشه تر و گسترده تر برويد.
امير اطيابی
۱۶ مرداد ۱۳۹۰
aaatiabi@yahoo.co.uk
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. مسئولين زندان پس از مدت ها آزمايش و خطا بالاخره موفق شدند ما را به جايی ببرند که حداقل امکان تماس با ديگر زندانيان برايمان باشد و بيشترين محدوديت را ايجاد کنند. ما را ابتدا برای يکی دو ماه به بندی فرعی بردند. پس از انفجار يکی ازموشک های عراقی در نزديکی زندان به يکی از بندهای کوچک ( با سلول های انفرادی و بدون سالن بزرگ درانتهای آن) در طبقۀ همکف بردند. پس از کشف ارتباط گيری از طريق هواخوری کنار پنجره های بند، به بند کوچک ديگری در طبقۀ دوم منتقل شديم. يک هفته نشده ما را به بند کوچک ديگری، در منتها اليه ساختمان زندان منتقل کردند که به تازگی از زندانيان عادی تخليه شده بود. اين بند کثافت چندين سال را در خود داشت به طوری که ما در بدو ورود همگی لخت شديم و از سقف بند شروع به شستن کرديم. پس از ساعت ها نظافت بند قبل از آن که بتوانيم استراحت کنيم و دراطاق ها جابه جا شويم، ما را به منزل سرنوشتمان بردند، به بند ۲۰ در منتها اليه ديگر زندان که سالن سولۀ حسينیۀ زندان در انتهای راهروی اصلی قرار داشت و محل قتل عام در زندان گوهردشت بود. از بند ۲۰ که در طبقۀ همکف بود و به ساختمان اصلی عمود بود می شد حسينيه را در راستای وتر مثلثی قائم الزاويه -که يک ضلعش بند ما و ضلع ديگرش ساختمان و راهروی اصلی زندان بود- ديد. تنها می توانستيم بيابان اطراف زندان را ببينيم و پنجرۀ بندهای فرعی در سه طبقۀ زندان. بند ۲۰ تنها در يک سو پنجره داشت زيرا نيمی از يک بند انفرادی بود که با ديواری در وسط راهرو از نيم ديگر جدا شده بود. نيم ديگر احتمالا بند انفرادی ۱۹ بود که پنجره هايش به حياط هواخوری، بين ساختمان بندها باز می شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای اطلاع خوانندگان جستجوگر و محقق: در سال های گذشته گزارشات مستند و مفصلی براساس گفته های شهود، خانواده های جانباختگان، اسناد و مدارک موجود، مصاحبه ها و مطالب انتشار يافته منتشر شده که بسيار ارزنده است. اين مطالب ابتدا به زبان انگليسی و سپس به فارسی در آمده، که نقش مهمی در مطلع کردن جهانيان از جنايات حکومت بازی کرده است. برای اطلاعات بيشتر به پيوندهای زير مراجعه کنيد:
ا. فتوای مرگبار: قتل عام زندانيان سياسی ۱۳۶۷ ايران - گزارشی که توسط مرکز اسناد حقوق بشر ايران انتشار يافته
فارسی:
http://www.iranhrdc.org/persian/permalink/3297.htm
انگليسی:
http://www.iranhrdc.org/english/publications/reports/3158-deadly-fatwa-iran-s-1988-prison-massacre.html
ب. به ياد جانباختگان: خاطرات بازماندگان قتل عام ۱۳۶۷- توسط مرکز اسناد حقوق بشر ايران انتشار يافت
فارسی:
http://www.iranhrdc.org/persian/permalink/3299.html
انگليسی:
http://www.iranhrdc.org/english/publications/reports/3160-speaking-for-the-dead-survivor-accounts-of-iran-s-1988-massacre.html
ج. با خشم و کينۀ انقلابی: پيش گزارشی در بارۀ قتل عام ۱۳۶۷ زندانيان سياسی توسط کاوه شهروز در ژورنال حقوق بشر دانشگاه هاروارد
http://www.law.harvard.edu/students/orgs/hrj/iss20/shahrooz.pdf
د. تحقيقی دربارۀ کشتار زندانيان سياسی ايران در سال ۱۳۶۷ نوشتۀ جفری رابينسون منتشر شده توسط بيناد برومند (متن فارسی و انگليسی)
http://www.iranrights.org/farsi/document-1380.php
ه. اظهارات شهود منتشر شده توسط مرکز اسناد حقوق بشر ايران
انگليسی:
http://www.iranhrdc.org/english/publications/witness-testimony/3177-witness-statement-amir-atiabi.html
فارسی:
http://www.iranhrdc.org/persian/permalink/3262.html
و. فيلمی مستند از دلناز آبادی به فارسی و انگليسی
http://video.google.com/videoplay?docid=-1798107597126193711#
http://video.google.com/videoplay?docid=-1798107597126193711#docid=3305923490512058529
جليل شهبازی از بند ۳ اوين، در اتاق های دربسته آشنا شدم. سال ۱۳۶۳ پس از سه ماه و نيم انفرادی مرا به اتاق های دربستۀ اوين، سالن ۳ آوردند. هنوز زخم کف پاهايم بهبود کامل نيافته بود و نمی توانستم مانند ديگران به فعاليت های ورزشی درزمان کوتاه ۱۵ دقيقه ای هواخوری روی آورم. جليل انسانی بسيار مهربان، صبور، غمخوار و نکتۀ اتکايی برای تازه واردين بود. بودنش بيش از ديگران در زندان اين را در وی تقويت کرده بود. خندۀ شيرينی داشت که هميشه چاشنی گفتگو با وی بود. او نماد وجدان انسانی زندانيان سياسی بود. هنوز يک جفت کفشک را که از تکه پاره های لباس ها برای پاهايم، در يکی از اتاق های دربستۀ بند ۳ درست کرد دارم. او آزاد ترين دورۀ زندان اوين را، زمانی که کچويی زندان را اداره می کرد، در سال های ۱۳۵۸- ۱۳۵۹ و اوايل ۱۳۶۰ ديده بود. زمانی که همۀ نشريات از جمله نشريات گروه های سياسی و روزنامه ها به زندان می آمد و می شد با همه ملاقات کرد. و در همين دوران بود که با آگاهی و ايمان کامل نه تنها خودش بلکه آن هايی هم که با وی دستگير شدند به سازمان فدائيان اکثريت روی آوردند.
آن ها در يک گروه پنج نفره هنگام نقل و انتقال اسلحه در تهران، سال ۱۳۵۸ و پيش از انشعابات در سازمان چريک های فدايی خلق دستگير شده بودند. در تمام دوران زندان در ميان فدائيان اکثريت بيش از همه با رفقای توده ايش دم خور بود. او نتايج روی آوری به ترور و مبارزۀ مسلحانۀ جدا از تودۀ مردم را در فعاليت سياسی و ترور و سرکوب حکومتی را با گوشت و پوست خود لمس کرده بود.
زمانی که کچويی را در زندان اوين ترور کردند و لاجوردی شد رئيس زندان ديگر جمهوری اسلامی گام به راه بی بازگشت ضد مردمی شدن گذاشته بود. همراهی و دوستی عميق با جليل، اين فرزند کارو زحمت، در قزل حصار و بند ۱ گوهردشت ادامه يافت تا زمانی که تقسيم بندی و اولويت بندی زندانيان برای قتل عام در سال ۱۳۶۶ شروع شد. من با عدۀ ۵۵ نفری ديگری، پس از چندين بار جابه جايی به بند انفرادی ۲۰ آمديم . (۱) جليل هم به بند هفت برده شد. از عدۀ اوليه مان پاسدار توده ای ابوالفضل پورحبيب اعدام شد و يک نفر ديگرهم که حکم زندانش پايان يافت به اوين منتقل شد و با پارتی بازی آزاد شد و شديم ۵۲ نفر.
بندی که قبل از همۀ بند های چپی به طور کامل به سمت هيئت مرگ برده شد بند ۲۰ بود. صبح زود ۵ شهريور درحالی که برخی ها هنوز خواب بودند و يا صبحانه نخورده بودند، لشکری و ناصريان با پاسداران به بند يورش بردند و همه را در هرحالی که بودند از بند بيرون کردند. در راهروی اصلی، ناصريان و لشکری آن هايی را که می خواستند زودتر ازهمه از شرشان خلاص شوند به جلوی صف بردند(هوشنگ قربان نژاد، مرتضی کمپانی، علی شهبازی و...). بند ۷ که جليل شهبازی هم در آن بود در اولويت بعدی بود که پس از بند ۲۰ به هيئت مرگ برده شد. مرا که هيچ گاه در زمان دستگيری، در طول دوران زندان و سر آخر در برابر هيئت مسلمان بودنم را انکار نکرده بودم و فقط از آرمان های سياسی-اجتماعی و تعلقم به حزب توده دفاع کرده بودم به کابل زدن برای نماز خواندن محکوم کردند. لازم به ذکر است که من هيچگاه در زندان نماز نخوانده بودم. در بيرون هم به جز دوران های کوتاهی در نوجوانی و قبل از ۱۸ سالگی نماز نخوانده بودم. در فعاليت سياسی-اجتماعی چه شخصا و چه در چارچوب فعاليت حزبی، رسالت فعاليت ضد مذهبی برای خود قائل نبودم و آن را در جامعۀ ايران چاره ساز نمی دانستم.
مرا حوالی ظهر از اطاق هيئت مرگ بيرون کردند. رای به اعدامم نداده بودند و گفته بودند بايد نماز بخواند. پاسداری چند نفری از ما را به دستشويی برد که برای نماز ظهر وضو بگيريم. آن جا به او گفتم که من گفته ام که نماز نمی خوانم. او هم مرا به راهرو برد و در جايی نشاند. آن ها آن قدر مشغول اعدامی ها و آوردن زندانيان از بندهای بعدی بودند که نمی توانستند همزمان به شکنجۀ بازماندگان برای نماز خواندن بپردازند. آنقدر مانديم تاشب شد و هيئت مرگ از کشتار روز اول خسته شد.
همۀ بازماندگان را به صف کردند و به راهروی طبقۀ سوم، نزديک بندهای بزرگی که هرکدام يک سالن بزرگ در انتها داشتند بردند. آن جا از تک تک پرسيدند چه کسی نماز می خواند و چه کسی نه. برای نماز غروب شروع کردند به زدن ده ضربۀ کابل به کف پای آنانی که قبول نکردند. اين جا اکثريت بازماندگان قبول کردند که نماز بخوانند. مجددا از آن هايی که ضربه های کابل را خوردند بار ديگر برای نماز عشا پرسيدند که تنها من و جليل مانديم. ما ده ضربۀ بعدی را خورديم و ناصريان ما را به يکی از اطاق های ابتدای بند انداخت و گفت: « وسايل لازم برای خودکشی اين جا هست از خودتان پذيرايی کنيد».
ما پس از رفتن ناصريان و برداشتن چشم بندهايمان ديديم در اطاق شيشه های مربا و حتی طناب هم هست. اطاق هيچ چيز به جز خرت و پرت و آت آشغال نداشت و خيلی در هم ريخته بود. به احتمال قوی ناصريان اين تجربه را در جريان کشتار مجاهدين در ماه مرداد داشت و معلوم بود که قبل از ما زندانيان ديگری هم آن جا بوده اند و خودکشی کردند. ولی از چپ های گوهردشت ما اين اطاق را افتتاح کرديم.
آن جا من برای جليل شرح دادم که در ماه مرداد ما شاهد کشتار و بارگيری اجساد زندانيان مجاهد بوديم. ما حتی اجسادی را که پاسداران - در يکی از دو کاميونی که يکيش روبازبود- جا به جا می کردند می ديديم. آن جا برای جليل هم مشخص شد که ماجرا چيست و ماهيت آزاد کردن زندانيان که هيئت می گويد چيست. برای او گفتم که ما تا مدتی جلسات هيئت را که در فرعی طبقۀ بالای بندمان تشکيل می شد شنود می کرديم. مباحثات هيئت را برای نحوۀ اجرای فتوای خمينی و نحوۀ اجرای سريع اعدام ها می شنيديم. همچنين نحوۀ برخورد هيئت با زندانيان مجاهد را گفتم. شمارشم را از صدای پرتاب اجساد در کاميون کانتينر دار- که در نيمه های شب در محوطۀ اطراف زندان می پيچيد- گفتم. از اين که کشتار بزرگی در جريان بود گفتم. تا زمانی که زندانيان بازماندۀ بند ۲۰ با ديگر زندانيان بازمانده مخلوط شدند هيچ يک نمی دانستند چه می گذرد. زمانی که ديگر دير شده بود و هر که رفتنی بود رفته بود.
آن شب هنگام ۵ شهريور، من و جليل در حالی که از درد وحشتناک ضربه های کابل می لرزيديم صحبت می کرديم. برای جليل بزرگ ترين کابوس بازگشت به تواب بازی ها، کنترل توابان بر بندها و نشستن شبانه روزی اجباری پای مصاحبه های توابان و شاهد کشتارهای روزانۀ زندانيان بودن و حتی بردن به بالای سر اجساد زندانيان اعدامی بود. آن چه خود در زندان سال های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲ پس از سرکوب وحشيانه و ددمنشانۀ انواع قيام های اراده گرايانۀ مجاهدين و گروه های چپ تجربه کرده بود. وی معتقد بود که زندان همان شرايط را پيدا خواهد کرد و می گفت اين برايش آخر خط است و به هيچ وجه تحمل چنين شرايطی را نخواهد داشت. من بر خلاف وی چنين اعتقادی نداشتم آن هم به دليل ابعاد کشتار و تفاوت ماهوی شرايط. برای من بيشتر اين مطرح بود که چگونه اين شکنجه را که طبق احکام اسلام پس از سه روز تحمل که پايانش هم اعدام بود تحمل کنيم. منی که در بدو دستگيری يک روز کامل کابل ها را تحمل کرده بودم؛ ادرارم خون آلود شده بود؛ پاهايم زخمی و تا بالای زانو متورم و سياه شده بود؛ يک هفته در بيمارستان اوين مجاور بند ۲۰۹ بستری شده بودم؛ کابل زدنم روی پای پانسمان شده ام ادامه يافته بود؛ مجددا يک هفته در بهداری بستری شده بودم و آن جا دچار شوک شده و تا آستانۀ مرگ رفته بودم؛ و به بازجويانم در روز دستگيری گفته بودم که من برايشان يک مرده هستم و بی جهت کوشش نکنند؛ حالا پس از گذشت پنج سال و پس از ۲۰ ضربۀ کابل تحملش برايم مشکل شده بود. بخصوص پس از اينهمه کشتار.
قبل از رفتن به هيئت در طول ماه مرداد و شاهد جنايات بودن تصميمم را مانند اکثريت قريب به اتفاق همبندانم گرفته بودم: دفاع از آرمان هايم و استقبال از مرگ به اين خاطر. آن چه که ما در بند ۲۰ نمی دانستيم کلاه شرعی برای اعدام ما به جرم ارتداد بود. نمی خواستم برای ارتداد اعدام شوم ولی برای آرمان هايم با روی باز حاضر بودم.
جليل بر خلاف من به هيئت نگفته بود مسلمان است و صريحا در پاسخ سئوال گفته بود کمونيست است. برای همين بسيار متعجب بود که اعدام نشده است و چرا بايد ضربه های کابل را متحمل شود که نماز بخواند. آن شب را به صبح رسانديم. صبح زود پاسدارها به سراغمان آمدند و پس از امتناعمان از نماز خواندن به هريک از ما ۱۰ ضربۀ ديگر کابل زدند. ما را به همان اطاق انداختند و رفتند. پاسدارها همۀ قدرتشان را در زدن ضربه ها به کار می گرفتند و کابل را دست به دست می کردند که موثرتر عمل کنند. شايد می خوستند بار خود را در بار زدن اجساد سبک تر کنند.
پس از بازگشت به اطاق از درد به خود می پيچيديم و نمی توانستيم پايمان را زمين بگذاريم. پس از مدتی که کمی آرامتر شديم ولی هنوز پاهايمان و بدنمان می لرزيد. شروع به صحبت کرديم. برای راه جويی پيشنهاد کردم که به ناصريان بگوييم اشتباه شده، ما مسلمان نيستيم و از او بخواهيم تا ما را به هيئت ببرد تا به آن ها بگوييم. استدلالم اين بود که اصلا دليلی ندارد که سه روز کابل خوردن را تحمل کنيم و بعد هم اعدام شويم. چه بهتر که همين حالا اعدام شويم. جليل هم که صريحا در پاسخ مسلمان بودن گفته بود کمونيست است کاملا با اين نظر موافق بود.
وقت نماز ظهر که شد ناصريان خودش آمد به دنبالمان. به او درخواستمان را گفتيم. او گفت: « غلط کردين! ۱۰ ضربۀ نماز ظهر را بايد بخورين.» ما را بيرون بردند روی تختی خواباندند با تمام قوا از ما پذيرايی کردند. اين بار تعداد پاسدارها بيش از قبل بود ما را دوره کرده بودند و هر ضربه را يکی شان در رقابت با ديگری می زد و صلوات می فرستادند و الله و اکبر می گفتند.
ما را مجددا در همان اطاق انداختند. از درد بی تاب شده بوديم. اين فاصله ای که در بين هر وعدۀ نماز بود پاها را به حداکثر حساسيتش می رساند. با چندين ساعت گردش خون و جراحت داخلی موجود در پاها، درد غيرقابل تحمل می شد. درحالی که در دوران بازجويی، بازجويان مجبور بودند مداوم شکنجه کنند و برای تأثير بيشتر درد، گردش خون را به طور مصنوعی در پاها تسريع کنند. برای همين مرا به راه رفتن و بالا پايين پريدن روی پاهای به شدت متورمم وا می داشتند و برای جلوگيری از متوقف شدن کار کليه ها به زور به من آب می خوراندند و به تزريق دارو روی آوردند.
يک ساعتی نگذشته بود که ناصريان دوان دوان بازگشت و گفت: « بياين بيرون تا تکليف شما کافرا رو مشخص کنم.» ما هم از خدا خواسته و خوشحال بيرون رفتيم. پاهامان به حدی متورم بود که نمی توانستيم دمپايی بپوشيم و به راحتی راه برويم. ما را کشان کشان به سمت اطاق هيئت برد. مرا اول برد توی اطاق و به نيری گفت: «حاج آقا اين می گه مسلمون نيست.» من پاهای متورمم را نشان دادم و گفتم: « اگر اسلام اينه من مسلمان نيستم. نمازی که به زور خونده بشه ارزشی نداره.»
اشراقی از در نصيحت پدرانه وارد شد و اشاره ای به خانواده مان کرد. او تبار سيدی مارا می دانست. او از من خواست که نماز بخوانم. من قبول نکردم و آن ها مرا به صف اعدامی ها که در راهرو نشسته بودند فرستادند. جليل را آن جا نديدم. احتمالا او را مجددا در صف آن هايی که بايد تعزير شوند گذاشتند. پس از آن هر بار پاسداری می آمد، يک ليست می خواند و عده ای را به سمت حسينيه می برد. هر بار منتظر اسمم بودم که خبری نشد. به آن هايی که در صف بودند گفتم که چه خبر است و ما به کجا می رويم. يکی (اصغر محبوب) خيلی خوشحال شد و با غرور و لبخندی که هميشه در ذهنم جاودان است سرش را بالا گرفت و ايستاد. جوانی هم حالش بد شد و روی زمين به پهلو خوابيد و زانوهايش را توی سينه جمع کرد. من هم از اين که ناچار نبودم پس از شکنجۀ سه روزه اعدام شوم راضی بودم و آماده. از پاسداری خواستم که مرا به دستشويی ببرد. کبريت سوخته ای روی زمين پيدا کرده بودم. با استفاده از آن در دستشويی نامم را روی شورتم نوشتم. شايد احمقانه باشد ولی در آخرين لحظات زمانی که می دانی تو را بی گناه، بی نام و نشان به طور فله ای دفن خواهند کرد، می خواهی شانسی برای شناساييت باشد.
مرا دوباره صدا کردند و به اطاق مجاور هيئت بردند. اين بار فقط اشراقی بود با عده ای ديگر که که مجموعه ای از بازجويان، اطلاعاتی ها يا پاسداران بودند. قبلا در اطاق هيئت در پشت پرده ای که در پس صندلی های هيئت کشيده بودند به دليل قد بلندم ديده بودم که عده ای به شدت مشغول کارند. آن پشت مثل اطاق جنگ بود. اشراقی همۀ کوششش را به کار برد که مرا به نماز خواندن قانع کند که نتيجه نداد. مرا مجددا به صف اعدامی ها بردند. ليستی ديگر خوانده شد و باز نامم را نخواندند. بازجويم «رحيمی» به سراغم آمد. و همانجا سرپا مرا سئوال پيچ کرد. از زوايای مختلف وارد شد تا از من حرفی بگيرد که من از زمانی که وارد دانشکدۀ فنی تهران شدم از مسلمانی دست برداشتم. سئوالات فلسفی می کرد و می خواست بداند من از کی ديگر نماز نخواندم.
پس از من به سراغ هم پرونده ای من محمدجواد لاهيجانيان (از بستگان نزديک وزيرجهاد سازندگی وقت در کابينۀ موسوی) رفت و او را سئوال پيچ کرد. نام او را هم خواندند و به سمت حسينيه بردند. تا شب از بردن من خبری نشد. از مجموعۀ آنانی که در صف بودند تنها يکی دو نفری مانده بوديم.
هيئت از اطاق آمد بيرون. نيری گفت تکليف اين ها را فردا مشخص می کنيم. من و يکی دو تای ديگر را همراه همۀ آنانی که حکم اعدام نداشتند به صف کردند و به طبقۀ بالا و همان راهرويی که ديشب همه را برده بودند بردند. اين جا من جليل را دوباره در صف ديدم. اين بارهم از همه برای نماز خواندن سئوال کردند. من بر اساس آن چه نيری گفت و به اميد آن که فردا مرا خواهند برد نخواستم بار ديگر کابل ها را تحمل کنم و گفتم می خوانم. در پاسخ سئوال گفتم قرار است فردا تکليفمان را مشخص کنند. ولی برايشان فقط اهميت داشت که بدانند نماز می خوانم يا نه. اين بار هم از بازماندگان روز دوم تنها دو نفر نماز مغرب و عشا را قبول نکردند. يکی جليل بود و ديگری فردی تازه نفس که بعدا جان به در برد و سرنوشت جليل را بازگفت. فريادهای دلخراش جليل هنوز در گوشم است. من حس می کردم که چه می کشد و تحمل ادامۀ اين درد بسيار بعيد بود. اين دو را به همان اطاقی که ما بوديم بردند. او زمانی که صبح زود آن ها را به دستشويی می برند يکی از همان شيشه های مربا را با خود می برد و با استفاده از شکستۀ آن، قبل از آن که زمان تعزير برای نماز صبح برسد دست به خودکشی می زند. هم اطاقی اش گفت که او شکم خود را با استفاده از شيشه ای شکافته بوده. زمانی که ناصريان را خبر می کنند، می آيد ابراز خوشحالی می کند که کارش را راحت تر کرده و خودش را به «درک واصل کرده». او را با برانکارد می برند و ديگر کسی چهرۀ مهربان، بردبار و صبور جليل شهبازی را نديد و لهجۀ شيرين ترکی مياندوآبی او را نشنيد.
در همان روزی که جليل خودکشی کرد يعنی هفتم شهريور. ناصريان به در يک يک اطاق ها رفت و از آن هايی که نماز خواندن را قبول کرده بودند پرسيد آيا کسی هست که سر موضع باشد و به گروهش پابند. من بار ديگر جان گرفتم و جلو رفتم. او مرا و عده ای ديگر را که مجموعا ۱۵ تا ۲۰ نفرمی شديم از اطاق های بند بيرون کشيد و به صف کرد و به راهروی اصلی برد. ناصريان دستور داد که به هريک از ما ۱۰ ضربۀ کابل بزنند. عدۀ زيادی پاسدار جمع بودند. اين بار از کابل فولادی که روکش نايلونی داشت استفاده کردند. همه را زدند. ناصريان بار ديگر با فرياد از همه پرسيد و اين بارازهيچ کس صدايی در نيامد. همه از درد به خود می پيچيديم. اسلام جنايتکاران پيروز شده بود و بر حاکميت و ثروت کشور مسلط شده بود.
زمانی که مرا به اطاقم باز گرداندند چنان گريستم که هيچ گاه در زندگيم نگريسته بودم. گريه ای که ايستادنی نبود تنها و جود آنانی که بازمانده بودند تسکينم داد. گريستم برای آزادی که دفن شد در سرزمينی که گرازان آن را سراسر شخم زده بودند تا زمانی ديگر هر چه پر ريشه تر و گسترده تر برويد.
امير اطيابی
۱۶ مرداد ۱۳۹۰
aaatiabi@yahoo.co.uk
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. مسئولين زندان پس از مدت ها آزمايش و خطا بالاخره موفق شدند ما را به جايی ببرند که حداقل امکان تماس با ديگر زندانيان برايمان باشد و بيشترين محدوديت را ايجاد کنند. ما را ابتدا برای يکی دو ماه به بندی فرعی بردند. پس از انفجار يکی ازموشک های عراقی در نزديکی زندان به يکی از بندهای کوچک ( با سلول های انفرادی و بدون سالن بزرگ درانتهای آن) در طبقۀ همکف بردند. پس از کشف ارتباط گيری از طريق هواخوری کنار پنجره های بند، به بند کوچک ديگری در طبقۀ دوم منتقل شديم. يک هفته نشده ما را به بند کوچک ديگری، در منتها اليه ساختمان زندان منتقل کردند که به تازگی از زندانيان عادی تخليه شده بود. اين بند کثافت چندين سال را در خود داشت به طوری که ما در بدو ورود همگی لخت شديم و از سقف بند شروع به شستن کرديم. پس از ساعت ها نظافت بند قبل از آن که بتوانيم استراحت کنيم و دراطاق ها جابه جا شويم، ما را به منزل سرنوشتمان بردند، به بند ۲۰ در منتها اليه ديگر زندان که سالن سولۀ حسينیۀ زندان در انتهای راهروی اصلی قرار داشت و محل قتل عام در زندان گوهردشت بود. از بند ۲۰ که در طبقۀ همکف بود و به ساختمان اصلی عمود بود می شد حسينيه را در راستای وتر مثلثی قائم الزاويه -که يک ضلعش بند ما و ضلع ديگرش ساختمان و راهروی اصلی زندان بود- ديد. تنها می توانستيم بيابان اطراف زندان را ببينيم و پنجرۀ بندهای فرعی در سه طبقۀ زندان. بند ۲۰ تنها در يک سو پنجره داشت زيرا نيمی از يک بند انفرادی بود که با ديواری در وسط راهرو از نيم ديگر جدا شده بود. نيم ديگر احتمالا بند انفرادی ۱۹ بود که پنجره هايش به حياط هواخوری، بين ساختمان بندها باز می شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای اطلاع خوانندگان جستجوگر و محقق: در سال های گذشته گزارشات مستند و مفصلی براساس گفته های شهود، خانواده های جانباختگان، اسناد و مدارک موجود، مصاحبه ها و مطالب انتشار يافته منتشر شده که بسيار ارزنده است. اين مطالب ابتدا به زبان انگليسی و سپس به فارسی در آمده، که نقش مهمی در مطلع کردن جهانيان از جنايات حکومت بازی کرده است. برای اطلاعات بيشتر به پيوندهای زير مراجعه کنيد:
ا. فتوای مرگبار: قتل عام زندانيان سياسی ۱۳۶۷ ايران - گزارشی که توسط مرکز اسناد حقوق بشر ايران انتشار يافته
فارسی:
http://www.iranhrdc.org/persian/permalink/3297.htm
انگليسی:
http://www.iranhrdc.org/english/publications/reports/3158-deadly-fatwa-iran-s-1988-prison-massacre.html
ب. به ياد جانباختگان: خاطرات بازماندگان قتل عام ۱۳۶۷- توسط مرکز اسناد حقوق بشر ايران انتشار يافت
فارسی:
http://www.iranhrdc.org/persian/permalink/3299.html
انگليسی:
http://www.iranhrdc.org/english/publications/reports/3160-speaking-for-the-dead-survivor-accounts-of-iran-s-1988-massacre.html
ج. با خشم و کينۀ انقلابی: پيش گزارشی در بارۀ قتل عام ۱۳۶۷ زندانيان سياسی توسط کاوه شهروز در ژورنال حقوق بشر دانشگاه هاروارد
http://www.law.harvard.edu/students/orgs/hrj/iss20/shahrooz.pdf
د. تحقيقی دربارۀ کشتار زندانيان سياسی ايران در سال ۱۳۶۷ نوشتۀ جفری رابينسون منتشر شده توسط بيناد برومند (متن فارسی و انگليسی)
http://www.iranrights.org/farsi/document-1380.php
ه. اظهارات شهود منتشر شده توسط مرکز اسناد حقوق بشر ايران
انگليسی:
http://www.iranhrdc.org/english/publications/witness-testimony/3177-witness-statement-amir-atiabi.html
فارسی:
http://www.iranhrdc.org/persian/permalink/3262.html
و. فيلمی مستند از دلناز آبادی به فارسی و انگليسی
http://video.google.com/videoplay?docid=-1798107597126193711#
http://video.google.com/videoplay?docid=-1798107597126193711#docid=3305923490512058529