هفتاد و سه سال «بهرام بیضایی» ماندن
۵ دی ۱۳۹۰
چاپ
میهن – شهاب عموپور: «بزنید مرا. سنگ پاره ها و تازیانه های شما بر من هیچ نیست. من شما را نستودم و پدران شما را از گمنامی به در نیاوردم. من نژاد شما را که بر خاک افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم… بزنید که تیغ دشنامم گواراتر پیش مردمی که برایشان پشتم خمید، مویم به سپیدی زد، دندانم ریخت، چشمم ندید و گوشم نشنید».
می گویند که “بهرام بیضایی” آبروی نسلی بوده، نسلی که از دهه سی و چهل خورشیدی وارد چرخه فرهنگ و هنر و ادب ایران زمین شده و بنای آنچه را که امروز در سینما و تئاتر و ادبیات کشور هستیم پایه ریزی نموده؛ او، بهرام بیضایی را، آبروی همان نسل می خواندند که در جریان نابسامانیهای اجتماعی سیاسی پیش از انقلاب ایران، بی وقفه می خوانده، می نوشته، می ساخته و می تاخته است؛ و او امروز دیگر آبروی آن نسل نیست؛ آبروی نسلهایی ست که پس از او نیز زاییده و بالیده شدند و امروز پنجم دی ماه ۱۳۹۰ که وی ۷۳ ساله شدن خود را مزمزه می کند نیز به تماشا و حیرت نشسته اند که این آبروی چند نسل از هنر و فرهنگ ایران، چگونه می تواند علی رغم اینهمه سال و روز بایکوت شدن و توقیف و تنبیه و تَشَر، بازهم چونان یک جوان بیست و اندی ساله توان اندیشیدن و نخوابیدن و خلق اثر و اهتمام بر آباد کردن آنچه از فرهنگ ایران ویران کرده اند را داشته باشد!
بیضایی که به زعم بسیاری، یکی از بزرگترین هنرمندان مدرن ایرانی در دوران ماست، عشق به هنر را با توجه اش به “تعزیه خوانی” که یکی از سنتی ترین هنرهای ایرانی ست نشان داد. نه به خاطر آنکه پدر و عموهایش نیز تعزیه خوان بودند، که خودش تا زمانی که به بیست و اندی سالگی رسیده بود آن را نمی دانست، اما وقتی دیدن چنین نمایشی، یک بار نظرش را جلب کرد، دریافت که در خانواده ای تولد یافته که خود دستی در این هنر قدیمی ایرانی داشته اند. او نیز به مانند پیشینیان خود پا در آن راه گذاشت.
وقتی تازه بلوغ جسمی را پشت سر گذارده بود و پشتوانه بلوغ فکری و ادبی را با انبوه مطالب و علومی که در نوجوانی دیده و خوانده و واکاویده بود، در پشت خود حس کرد؛ دو نمایشنامه کوچک را در سالهای دبیرستان و با بهره گیری از حس و حال ادبیات قدیمی ایران نوشت؛ دبیرستانش که تمام شد، کمی پیش تر رفت و شروع به همکاری با مجلات دهه سی خورشیدی همچون “آرش” و “هنر و سینما” و “کیهان ماه” نمود. یک فیلم کوتاه سیاه و سفید که در ۲۴ سالگی ساخت، زمینه ساز ورود حرفه ای اش به فیلمسازی که جزو دغدغه های اصلیش بود شد و اینچنین بود که بعد از گذشت چند سالی دیگر و آفرینش همزمان چند نمایشنامه و نیز ساخت یک فیلم کوتاه دیگر به نام “عمو سیبیلو” که بسیار نیز مشهور و مقبول شد، فیلمنامه بلندی را نیز آماده کرد تا بالاخره اولین فیلم بلند خود با نام “رگبار” را بسازد و سبکی منحصر به فرد در نگارش و کارگردانی را به مخاطبان عام و خرده گیران خاص معرفی کند. می گوید:
«معلم بنده عبید زاکانی است. ما ملت تیزهوشی هستیم و نباید اجازه بدهیم، سینمایی که با کندی اش ما را عقب نگه می دارد به عنوان جریان اصلی سینما قلمداد شود، بلکه باید بگذاریم سینما ذهنما را به حرکت وادارد. در تئاتر و سینما مکث معنایی ندارد، چرا که مکث مرده است. هرچند گاهی از این مکث به عنوان نوعی گفتن و نگفتن یا نوعی بازی استفاده می کنیم. در سینمای ما همهچیز خیلی کند پیش می رود».
او تندی مورد نظرش را بعد از آن نیز در تمامی آثار خویش به کار گرفت و همراه با لحن و فرم روایت، تندی و گزندگی دیگری را نیز در خدمت می آورد که مربوط به متن و موضوع حوادث بود و این سبب می شد که آثارش یکی یکی به محاق روند و اجازه ساخت نیابند و یا اگر ساخته شدند، اجازه دیده شدن نداشته باشند.
“غریبه و مه” و “کلاغ” که فیلم بودند و “سلطان مار” و “ضیافت و میراث” که اجرای صحنه ای؛ امکان نمایش یافتند و اما “مرگ یزدگرد” و “چریکه تارا” و چند اثر دیگر در ابتدای انقلاب، یا مجوز نمایش نیافتند و یا وقتی که به صورت نمایشنامه و فیلمنامه نگارش شدند، امکان ساخت پیدا نکردند.
طعم تلخ سانسور و توقیف، اندک اندک خود را در آثار بیضایی بیشتر نشان می دادند و او اما همچنان دلش به کار گرم بود و حاصل انبوهی از پژوهشهای خود در زمینه تئاتر سنتی ایران و ژاپن وچین و نیز تئاتر مدرن را در مجالی که از ساهای دورِ پیش از انقلاب برایش فراهم شده بود را در مقام استاد در اختیار دانشجویان “دانشگاه تهران” قرار می داد و دست از تلاش برای آبادانی فرهنگی بر نمی داشت تا اینکه در سال ۱۳۶۰ از دانشگاه نیز اخراج شد و دیگر فرصتی برای انتقال مستقیم آنهمه دانسته ها به نسلِ جوانِ دانشجو برایش فراهم نشد که نشد.
نگاه بیضایی فیلمساز و درام پرداز و محقق، نگاه مطلوب مسئولان وقت ایران نبود و به خاطر همین نیز از ابتدای انقلاب به او مجوز اجرای نوشته هایش به عنوان تئاتر را ندادند و هرچه می نوشت و می برد تا مجوز کار بگیرد را قلم قرمز می کشیدند، مگر ۳ فرصتی که با ملایمت برخی از تصمیم گیرندگان سینما برایش پیش آمد و توانست اجازه ساخت ۳ فیلم با نامهای “باشو غریبه کوچک”، “شاید وقتی دیگر” و “مسافران” را بگیرد و از آنها فرصتها نیز به بهترین نحو استفاده کرد تا خالق ۳ فیلم از تحسین برانگیز ترین و ماندگارترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران باشد.
فرصتهای اینچنینی یکی یکی به محرومیت و ممنوعیت بدل می شدند و بیضایی می ماند با دهها نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب و تحقیق آماده اجرا و فیلمبرداری و چاپ و تدریس؛ اما اجازه هیچ یک از این کارها به وی داده نمی شد اما او علی رغم خانه نشینی، چله نشینی نمی کرد و همچنان برای نسلهایی که سرنوشت خواسته او نماد آبروی آنان باشد، تلاش می کرد و سر از راه برنمی گرفت.
در این میان برخی از سینماگرانِ دیگر بودند که توانستند از موهبت وجود بیضایی بهره گیرند و تدوین فیلم و یا نوشتن متن آثارشان را از ایشان بخواهند و او نیز با رغبت به یاریشان می شتافت تا اگر باری قابل رساندن به مقصذ هست بر زمین نماند و او اینگونه این بار فرهنگی را با توبره ستم بر دوش می کشد تا آنکه بالاخره بعد از قریب به بیست سال نحرومیت تئاتری، “کارنامه بندار بیدخش” را در سال ۱۳۷۶ به روی صحنه برد و بعد از ۱۰ سال محرومیت از فیلمسازی، “سگ کشی” را در سال ۱۳۸۰ در مقابل دوربین به تصویر کشید.
همه بازیگران و سایر عوامل سینما و تئاتر می دانستند که فرصت چند دقیقه کار کردن با بیضایی برابر است با کسب تجربه ای بزرگ در عالم حرفه ای و فرصت یادگیری بسیار از هنر مدرن و دانسته های ویژه ی او؛ برای همین هم هربار که نوشت و به اجرا درآورد، بهترین بازیگران و عوامل در خدمتش ایستادند و حاصل آنها نیز همچون آثار دوره های ابتدا و میانه فعالیت هنری اش، آثاری یکه شدند که رضایت تماشاگران و منتقدان را یکجا به همراه داشتند.
دو فیلم کوتاه دیگر، یک فیلم بلند متوقف شده در ابتدای فیلمبرداری، یک فیلم بلند با نام “وقتی همه خواب بودیم”، ۴ اجرای تئاتر که چند تای شان در میانه راه به دستور مسئولان متوقف شدند؛ معدودی عنوان کتاب از وی که اجازه انتشار یافتند، اینها مجموع آنچه بوده اند که در چند سال اخیر از بیضایی دیده و خوانده شده اند و این در حالی ست که همه می دانند بهرام بیضایی بیش از ۱۰ برابر بیشتر از آنچه که از او در دسترس نهاده شده، دیدنیها و خواندنیها دارد که سالهاست در لابه لای پرونده های قطور نظارتی وزارت ارشاد مدفون شده اند، همچونان مدارک و سوابق تدریس وی که از وقتی که از دانشگاه اخراجش کردند هرگز به ایشان باز نگردانده اند.
او اما برای بازگرداندن هویت فرهنگی ایرانیان به آنان، همچونان می اندیشد و می خواند و می نویسد و می گوید؛ حتی اگر راهی در وطن برایش نمانده باشد به آمریکا می رود و در دانشگاه “استنفورد” آمریکا برای آنها “سینمای ایران و معنا شناسی” تدریس می کند. بیضایی می گوید:
«من به طور دایم ذهنم کار می کند. به همین خاطر شب ها خواب خوبی ندارم و روزها زندگی درخشانی ندارم. در طول اجرا نیز مرتب می گویم اگر این امکان را داشتم، آن کار را می کردم و… برای همین است که می گویم ۶ ماه دیگر اجرای دیگری ارایه می کنم. چون ذهنم به طور مرتب کار می کند…».
او همیشه می داند که تا ۶ ماه بعد توانایی اجرای چه متن و ساخت چه فیلمی را دارد و خیلی ها امیدوارند که پایان یکی از همان ۶ ماهها به زودی برایش فرا رسد، شاید همین فردا، شاید وقتی دیگر…