لو موند دیپلماتیک - می توان مجسم کرد که دستیابی به ۱۵۰۰ برگ از یادداشت های دستنوشته ”ایوان مئیسکی“ سفیر اتحاد جماهیر شوروی در لندن از ۱۹۳۲ تا ۱۹۴۳ تا چه انداره ”گابریل گورودتسکی“ تاریخدان را ذوق زده کرده بود. عوامل چندی دست به دست هم داده بودند تا چنین سندی را بی همتا سازند: اهمیت مأموریت دیپلوماتیک ”مئیسکی“ که آغاز آن با صعود محتمل ”هیتلر“ به اریکه قدرت همزمان بود، احتمالی که بیم درگیری آتی جنگ را در اروپا در بر داشت؛ اوضاع و احوال شوروی که با حذف افسران و دیپلومات های بلند پایه رقم می خورد؛ و دست آخر سجایای فردی خود سفیر: شخصیتی فرهیخته و استوار، و مبارزی انقلابی که تردیدی به خود راه نمی داد که برای نگارش نمایشنامه ای منظوم آنقدر که باید وقت بگذارد.
Manoutchehr Marzbanian منوچهر مرزبانيان
در سال ۱۹۳۲، مسکو نخست از ”مئیسکی“ انتظار داشت که خویشتن را «دیپلوماتی مجرب تر و کمونیستی کم حرارت تر» از سفیر پیشین بنمایاند. در واقع، دیری نپائید که او بازیگر نقش اول یک تراژدی شد که در اروپا تکوین می یافت و ایده ها و طرح های دیپلوماتیک خود را به مخاطبان بریتانیائی پیشنهاد می کرد تا سپس هنگام گزارش به مسکو بتواند همه را از زبان آنها باز گوید … ”مائیسکی“ با افزودن بر تماس ها، از جمله با خانواده سلطنتی و محافل مالی، امیدوار بود که بی اعتمادی میان دو پایتختی را از میان بردارد که هریک بدگمان بود که دیگری در پی راندن وی به سوی ستیز با آلمان است. تمایز صحنه ای که تبانی «رسوای» ”وینستون چرچیل“ را با سفیر اتحاد جماهیر شوروی در ۱۶ نوامبر ۱۹۳۷ پیش می کشد، آنقدر هست که یادآور گزینه دولتمردان بریتانیا باشد، که آنگاه آشکارا به آلمان گرایش داشتند. سال بعد، عهدنامه های ”مونیخ“ که در کنفرانسی اروپائی منعقد گردیدند که اتحاد شوروی را حتی به آن دعوت هم نکرده بودند، تائیدی بر بدگمانی مسکو می نمود. سرچشمه تغییر استراتژی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و تکانه رعد آسای پیمان عدم تعرض میان آلمان و شوروی [۱۹۳۹] همین امر بود.
” گورودتسکی“ در تفاسیر دقیق خود که با چنان روشنی به نگارش درآمده که هنوز محک بازشناختن چند تن از بهترین مورخان است، یادآور شده که در سال های دهه ۱۹۳۰، ترور استالینی، رغبت به دراز نویسی را در هیچ مسئولی باقی نمی نهاد، و به اقوی دلیل از روزنگاری ها بازمی داشت. یادداشت های ”مائیسکی“، که مورخ پانزده سالی روی آن کار کرده، سندی ارزشمند، درست تر بگوئیم، سندی یگانه را به ما هدیه داده. یادداشت های سفیری که حتی وقتی می هراسید که برای مشورت به پایتخت کشورش فراخوانده شود، و مانند شمار فراوانی از همکارانش با مخاطره اعدام یا حبس روبرو گردد (۶۲ ٪ دیپلومات های شوروی قربانی پاکسازی ها شدند)، باز با پشتکار و سرسختی می کوشید مصالح کشورش را با منافع پایتخت های غربی آشتی دهد. با خواندن یادداشت های وی، می توان دریافت که این کار همیشه هم آسان نبوده …
”چرچیل“: «تضعیف روسیه خطر سهمگینی است»
۱۶ نوامبر ۱۹۳۷
امروز ”آنیا“ [همسر ”مئیسکی“] و من به «ضیافت دولت» رفتیم که ”جرج پنجم“ به افتخار ”لئوپولد“، پادشاه بلژیک، برپا داشته بود که برای دیداری سه روزه به خاک بریتانیا گام نهاده. ضیافتی بود مثل همه ضیافت های دیگر. یک صد و هشتاد میهمان، جمع کامل خانواده سلطنتی، اعضای دولت، سفیران (به جز مأموران اعزامی) و والاتباران بریتانیائی به وفور. در بشقاب های زرین و با قاشق چنگال های زرین غذا خوردیم. شام، برخلاف اغلب شام های انگلیسی خوشمزه بود (ظاهراً شاه آشپزی فرانسوی دارد). هنگام صرف غذا ناگهان دو دوجین نوازنده نی انبان اسکاتلندی به تالار ریختند و چندین بار به آرامی دور میزها چرخیدند، و تاق قوسی کاخ را با آوای موسیقی نیمه بربر خود آکندند. من این موسیقی را دوست دارم. در نوای آن، نغمه ای از کوهساران و جنگل های اسکاتلند، پژواکی از قرون گذشته و روزگاران بَدَوی انسان ها نهفته است.
”لئوپولد“ با ”چمبرلن“، ”هوئار“ (۱)، ”مونتاگو نورمن“ (مدیرعامل بانک [مرکزی] انگاستان) و از میان سفرا با ”گراندی“، ”ریبنتروپ“ و ”کوربین“ (۲) سرگرم گفتگو شد. از تمام ظواهر برمی آمد که [”لئوپولد“] علاقه فراوانی به «کشور متجاوز» و همدست او دارد.
به حکم منطقی قوی، از اینکه افتخاراتی بارم کنند دوری گزیدند: این زمان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، به ویژه در محافل بلندپایگان حزب محافظه کار، چندان خورند روز نیست. ”یوشیدا“ سفیر ژاپن را هم که در گوشه ای می پلکید دعوت نکردند تا احترامات فائقه خود را به پیشگاه پادشاه تقدیم دارد. جای تعجبی هم نیست: در همین لحظه توپ های ژاپنی سرگرم کوبیدن پایتخت و حیثیت بریتانیا در چین اند!
خسته از این نمایش کسل کننده، درست در لحظه ای که مترصد بودم تا به سوی تالارهای اطراف گام بردارم و از نظرها پنهان شوم، چون به یقین در آنجا می توانستم تعدادی آشنایان جالب را بازیابم، جنب و جوشی ناگهانی سرتاسر تالار افتخار را پیمود. چشم برافکندم و آنچه می گذشت را دیدم. لرد ”کرُمر“، که از تالار مجاوری بیرون می آمد، ”چرچیل“ (۳) را همراهی می کرد تا او را به ”لئوپُلد“ معرفی کند. ”جرج“ بی درنگ به آنها پیوست. گفتگوی طولانی و سرزنده ای میان سه مرد، به ضرباهنگ جنباندن پرشور سر و دست”چرچیل“ و قهقه های تندرگونه دو پادشاه درگرفته بود. سپس شرفیابی پایان یافت. ”چرچیل“ از سلاطین دوگانه فاصله گرفت و سینه به سینه به ”ریبنتروپ“ [سفیر آلمان] برخورد که منتظر نماند که او را به مختصر گپ و گفتگوئی با ”بلعنده آلمانی ها“ دعوت کنند. گروهی هم بیدرنگ سر رسیدند و دور آنها حلقه زدند. نمی توانستم بشنوم که چه می گویند، اما از دور می دیدم که ”ریبنتروپ“ به عادت همیشگی، با حالتی گرفته مشغول فضل فروشی است و ”چرچیل“ هم با تکه پرانی های شوخ طبع خود جوابش را می داد و غش عش شنوندگانش را به راه می انداخت. سرانجام ”چرچیل“ که پیدا بود از این گفت و شنود حوصله اش سر رفته، روی پاشنه پا چرخید و نگاهش به نگاهم خورد. آنگاه آنچه در پی می آید روی داد: او آشکارا پیش چشم حاضران و زیر نگاه دو پادشاه عرض تالار را به سوی من پیمود و لطف و محبتش را با فشردن سفت و سخت دستم از من دریغ نداشت. آنگاه به دنبالش بحث پرشوری میان ما درگرفت. در میانه گفتگو، ”جرج“ پادشاه انگلیس، به ما نزدیک شد تا نکته ای را با ”چرچیل“ در میان بگذارد. احساس کردم که ”جرج“، بی تردید آشفته از مجاورت توجیه ناپذیر ”چرچیل“ با «سفیر بلشویک»، به نجات وی شتافته تا او را از چنگال «ابلیس مسکو» برهاند. قدمی به کنار برداشتم و منتظر ماندم تا ببینم چه پیش می آید. ”چرچیل“ در پایان شورای مشورتی با ”جرج“، باز به سراغ من آمد و گفتگو را از آنجائی که قطع کرده بودیم از سر گرفت. به نظر می آمد که عالیجنابان، اشراف دور و بر ما ذره ای تکان خورده باشند.
”چرچیل“ با این اصرار چه چیزی داشت که به من بگوید؟
بدون مقدمه و یکراست درآمد که او «میثاق ضد کمونیستی» [علیه ”کمینترن“ که در نوامبر ۱۹۳۶ میان آلمان و ژاپن منعقد گردید] را مانوری می پندارد که در وهله اول علیه امپراتوری بریتانیا و فقط در مرحله بعد علیه اتحاد شوروی سمت و سو داده اند. اهمیت حیاتی این پیمان میان متجاوزان برای وی بیشتر ناظر به آینده است تا اکنون. به چشم او آلمان دشمنی پیش و بیش از دیگران است. ”چرچیل“ دنباله حرفش را گرفت که «وظیفه اصلی همه ما مدافعان صلح این است که دست به دست هم بدهیم. بدون آن همگی به باد فنا خواهیم رفت. برای مدعای صلح و تعرض ناپذیری امپراتوری ما، روسیه ای تضعیف شده خطر عظیمی به شمار می آید. ما نیاز به روسیه ای قوی داریم، خیلی قوی.» سپس ”چرچیل“ با پائین آوردن صدایش مثل اینکه بخواهد رازی را با من در میان بگذارد، مشغول پرسیدن شد: در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی چه می گذرد؟ آیا رویدادهای اخیر ارتش ما را تضعیف نکرده؟ آیا بر توانائی ما برای مقاومت در برابر فشارهای ژاپن و آلمان اثر نگذاشته؟
به پاسخ گفتم که «اجازه می دهید به پرسش شما با سئوالی پاسخ بدهم؟»، و در پی پرسیدم: «اگر به جای ژنرال خائن فرمانده تیپی از ارتش، ژنرال صادق و قابل اعتمادی را بگمارند، آیا این باعث تقویت یا تضعیف ارتش ماست؟ اگر مدیر درستکار و امینی را جانشین مدیر یک کارخانه بزرگ اسلحه سازی کنند که به خرابکاری وی یقین دارند، آیا این تضعیف یا تقویت صنایع نظامی ماست؟» به همین سیاق بازهم لختی با تمسخر تأثیر «پاک سازی ها» بر اوضاع و احوال عمومی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، قصه ای برای کودکان که اینجا اینهمه محبوب است، ادامه دادم.
”چرچیل“ با تمرکز و دقت فراوانی به من گوش می داد، و گهگاه با بی اعتمادی سری می جنبانید. وقتی حرفم را تمام کردم، گفت: «شنیدن همه اینها مایه دلگرمی است. اگر روسیه به جای ضعیف شدن، خود را قوی کند، آنوقت همه چیز رو براه است. تکرار می کنم: ما همگی به یک روسیه قوی نیازمندیم، خدا می داند که چقدر ما به چنین روسیه ای احتیاج داریم!» لحظه ای خاموش ماند و باز از سر گرفت: «این ”تروتسکی“، ابلیس مجسمی است. نیروی سازنده ای که نیست هیچ، ویرانگر هم هست. من کاملا طرف ”استالین“ را می گیرم.»
از او پرسیدم در باره دیدار آتی ”هالی فاکس“ [وزیر امور خارجه بریتانیا] از برلین چه فکر می کند. شکلک ریشخند واری درآورد و پاسخ داد که او این سفر را یک اشتباه می داند. هیچ چیز بدرد بخوری از آن بر نخواهد خاست؛ آلمانی ها نوک دماغشان را اندکی بالاتر می گیرند و این ابتکار را نشانه ضعف انگلستان تعبیر می کنند. اما دستکم ”هالی فاکس“ آدم صدیقی است که هرگز به دام نقشه های «شرم آور» نخواهد افتاد مثل خیانت به چکسلواکی یا دست آلمان را در جبهه شرق باز گذاشتن. اما نا گفته نماند، که او نمی بایستی هرگز خودش را به بدنامی چنین دیداری در اندازد.
”چرچیل“ دستم را فشرد و اطمینان داد که باید بیشتر همدیگر را ببینیم.
تسلیم ”مونیخ“ و پیامدهای آن
۳۰ سپتامبر ۱۹۳۸
احساس شومی که رهبران حزب کارگر پیشاپیش از آن واهمه داشتند، به واقعیت پیوست. دیروز تا پیش از ساعت ۴ بامداد به بستر نرفتم، نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم. در ساعت ۲ و ۴۵ دقیقه، اعلام کردند که توافقی در مونیخ به دست آمده و صلح نجات یافته است. اما عجب توافقی! عجب صلحی!
”چمبرلین“ و [رئیس شورای وزیران فرانسه] ”دلادیه“، به کلی وا داده اند. کنفرانس چهار جانبه در اساس ضرب العجل ”باد گادسبرگ“*، را با مختصر جرح و تعدیل بی اهمیتی پذیرفت. «پیروزی» که بریتانیائی ها و فرانسوی ها به چنگ آوردند از این قرار است که انتقال حاکمیت ”سودت“، [ ناحیه آلمانی زبان چکسلواکی] به آلمان نه در روز اول اکتبر بلکه روز ۱۰ اکتبر به انجام برسد. چه موفقیت شکوهمندی ! (…)
صبح با سردرد از خواب بیدار شدم و به اولین چیزی که فکر کردم این بود که می بایستی به دیدار ”ماساریک“ [سفیر چکسلواکی در لندن از ۱۹۲۵ تا ۱۹۳۸] بروم.
وقتی به درون تالار پذیرائی گام نهادم کسی آنجا نبود. یک دقیقه بعد صدای پائی را شنیدم که از پلکان فرود می آمد و سرو کله میزبانم پیدا شد. در طرح اندام باریک و عضله دار او چیزی غریب و غیر طبیعی به چشم می خورد. انگار که ناگهان در جا منجمد شده و چابکی معمول خود را از دست داده باشد. ”ماساریک“ نگاهش را به روی من دواند و کوشید مؤدبانه سر صحبت را باز کند، به شیوه گپی میان همسایه ها.
«امروز هوا چقدر خوب است، اینطور نیست؟»
با حرکت غیر ارادی دستم از سر خشم و بی حوصلگی جواب دادم «هوای خوب را فراموش کنید. برای شنیدن این نیامده ام. آمده ام تا در این لحظات استثنائی دشوار، همدردی عمیق با مردم شما و همچنین انزجار شدید خودم را از رفتار شرم آور بریتانیای کبیر و فرانسه ابراز دارم!»
می توانستی گفت که برق ناگهان دوباره در مدارهای اندام لق ”ماساریک“ به جریان افتاده. یخ به یکباره آب شد. لرزشی جای بی تحرکی را گرفت. کمرگاهش را به اسلوب مضحکی تکان داد و، بی آنکه خبر کند خود را به آغوش من انداخت و هق هق گریه تلخی سرداد. از رفتار او جا خوردم و دستپاچه شدم. ”ماساریک“ در حینی که مرا می بوسید با لکنت از ورای پرده اشک هایش می گفت:
«مرا به بردگی فروانداختند، به آلمانی ها فروختند، مثل فروش سیاه پوستان تا در آمریکا بردگی کنند.»
کم کم توانست آرام گیرد و حتی از اینکه اختیار از دستش در رفته و از خود صعف نشان داده پوزش بخواهد. من به گرمی دستش را فشردم.
[پس از اشغال چکسلواکی، ”هیتلر“ لهستان را تهدید کرد. لندن، پاریس، و مسکو بر ملاقات ها و نقشه های خود برای مقابله با برنامه های برلین افزودند. بدون نتیجه]
۴ اوت ۱۹۳۹
اعضای هیئت نمایندگی نظامی [بریتانیا] که باید به مسکو بروند ــ دریا سالار ”دراکس“ (رئیس هیئت)، مارشال نیروی هوائی ”بِرنِت“ و سرتیپ ”هی وود“ ــ برای صرف صبحانه پیش من آمدند. میهمانانم رازداری تمام وکمالی از خود نشان می دادند. ترجیح آنها بحث درباره موضاعاتی چنان حیاتی چون شکار کبک بود که لابد برای صیدش، اقامتی در مسکو را بیش از هرچیز دیگری تجویز کرده بودند.
با اینحال، ضمن صرف صبحانه از چیزی خبر یافتم که مرا جداً به هراس افکند. وقتی از ”دراکس“ که دست راست من نشسته بود پرسیدم، چرا هیئت با هواپیما سفر نمی کند که زمان بیشتری به دست آورد، لبهایش را گزید و پاسخ داد: «ای بابا، ما بیست تائی هستیم، با بار و بندیل فراوان، از اینرو هواپیما راحت نخواهد بود …» من که توضیح او را چندان قانع کننده نیافتم، اصرار ورزیدم که: «در این صورت، چرا بر عرشه یک ناو جنگی سفر نمی کنید، مثلا یک رزمناو تیز رو؟ چنین سفینه ای هیبتی دارد و زودتر شما را به لنینگراد می رساند.»
”دراکس“ باز لب هایش را ترکرد، گوئی در افکارش گم شده بود و گفت: «این متضمن آن خواهد بود که بیست افسر را ازکابین هایشان بیرون کنیم … شگفت انگیز خواهد بود.» آنچه به گوشم شنیدم برایم باور کردنی نبود. عجب احساسات با نزاکتی، چه سلوک ظریفی!
با اینحال دریاسالار به خودش زحمت داد تا با ذکر این نکته مرا خوشحال کند که هیئت نظامی کشتی مخصوصی به نام ”City of Exeter“ را اجاره کرده است که مردان او و همینطور هیئت فرانسوی را سوار خواهد کرد و تا لنینگراد خواهد برد. آنگاه ”کرژ“ [دبیر اول سفارت] میان صحبتمان دوید و یکهو درآمد که صاحب کشتی همان صبج با وی در میان گذاشته که کشتی با حداکثر سرعت ۱۳ مایل بر آب پیش می رود. نگاهی حاکی از تعجب به ”دراکس“ انداختم و پرسیدم: «آیا چنین چیزی ممکن است» دستپاچه شد و زیر لب زمزمه کرد: «دفتر بازرگانی این کشتی را اجاره کرده، من جزئیات را نمی دانم.»
بدینسان نظامیان انگلیسی و فرانسوی سوار بر شناوری لکنده به مأموریتی رهسپار مسکو می شوند! اگر سرعت آنرا را ملاک گیریم، سفینه ای تجاری. و اینهمه در لحظه ای از تاریخ اروپا که خاک آن به سوختن کف پاها آغازیده. باور کردنی نیست! آیا دولت بریتانیا به راستی می خواهد به توافقی دست یابد؟ من بیش از پیش معتقد شده ام که ”چمبرلین“ مشغول دو دوزه بازی کردن است: میثاق سه جانبه ای در کار نیست، بلکه به گفتگوهائی به منظور عقد پیمانی چشم دوخته، تا بدان شیوه برگ برنده ای در دست داشته باشد تا بهتر بتواند با هیتلر مذاکره کند. (…)
سرگیری جنگ در غرب
اول سپتامبر ۱۹۳۹
امروز صبح آلمان بدون کوچکترین هشداری به لهستان حمله کرد و به بمباران شهرهای لهستان آغازید. ارتش زمینی و نیروی هوائی لهستان مقاومتی سرسختانه برپا داشته اند. پس جنگ آغاز شده است. (…)
جلسه پارلمان در ساعت ۶ عصر تشکیل شد. (…) ”چمبرلین“ که پیدا بود اندوه و افسردگی از سر و رویش می بارد، با صدای یکنواخت بی روحی اعتراف کرد که، هجده ماه پیش، دست به دعا برداشته بود تا ناگزیر نشود مسئولیت اعلان جنگ را بر دوش گیرد، اما در حال حاضر بیمناک است که دیگر نتواند از آن شانه خالی کند. با اینحال مسئولیت واقعی ورود به جنگ نه بر دوش نخست وزیر، بلکه «بر شانه های مردی ــ صدر اعظم آلمان» سنگینی می کند که تردیدی به خود راه نمی دهد تا به یگانه نیت «خدمت به منافع کورکورانه اش»، بشریت را به مغاک رنجی بیکران در اندازد. گهگاه، ”چمبرلین“ وسوسه می شد که با مشت بر «جعبه» معروف کرسی خطابه سخنرانان مجلس عوام بکوبد. اما هر زیر و بمی که برای جلب توجه به صدایش می داد انگار چنان کوششی از وی می طلبید و با چنان نومیدی در چشم ها، صدا و حرکاتش همراه بود، که نمی شد به او نگریست و رنجی احساس نکرد. چگونه به شگفتی نیافتاد که همین مرد است که امپراتوری بریتانیا را در حساس ترین لحظه تاریخش رهبری می کند! او رئیس امپراتوری بریتانیا نیست، گورکن آن است! (…)
در چهل و هشت ساعت آینده ، بریتانیای کبیر با آلمان در جنگ خواهد شد، مگر آنکه در آخرین لحظه معجزه ای روی دهد.
۳ سپتامبر ۱۹۳۹
امروز کار یکسره شد: نخست وزیر در ساعت ۱۱ و ۱۵ دقیقه از رادیو پیامی داد تا اعلام دارد که از این لحظه بریتانیا با آلمان در جنگ است. (…)
در نیمه روز به مجلس عوام رفتم. وقتی رسیدم ”چمبرلین“ قبلا سخنرانی اش را شروع کرده بود. زرد رو و گرفته، نزار. صدائی گریان، شکسته. حرکاتی از سر تلخی و نومیدی. مردی از پا درآمده، که نیروئی در وی نمانده است. در دفاع از او باید گفت که پنهان نمی کرد که فاجعه غافلگیرش کرده. می گفت، «امروز روز اندوهباری برای همه ماست، و این روز برای هیچکس غمناک تر از من نیست. هرچه برآن همت گماشته بودم، هرچه مایه امیدم بود، به هرچه در طول حیات سیاسی ام باور بسته بودم نقش برآب شد.»
با شنیدن سخناش از جایگاهم، فکر کردم: «اینک رهبر یک امپراتوری بزرگ در روزی بحرانی از هستیش! چتر کهنه رنگ و رو رفته ای که آب از همه جایش نشت کرده! او قادر به نجات چه کسی است؟ اگر ”چمبرلین“ دیری همچنان نخست وزیر باقی بماند، کار امپراتوری [بریتانیا] تمام است.»
۱۷ ژوئن ۱۹۴۰
فرانسه تسلیم شد. (…) حالا انگلستان چه خواهد کرد؟
بدیهی است که به تنهائی خواهد جنگید. چاره دیگری ندارد. حرفی که حدود پانزده روز پیش ”راندولف چرچیل“ [روزنامه نگار، نظامی، سیاستمدار، فرزند ”وینستون چرچیل“] به من می گفت خوب به یادم مانده: «حتی اگر بدترین بدترین ها روی دهد فرانسه بدون امپراتوریش می تواند جان به در برد. اقتصاد وی چنان است که حتی اگر مستعمراتش را هم از دست بدهد، باز قادرخواهد بود گلیم خود را چون قدرت دست دومی از آب بکشد، اندکی مثل سوئد در مقیاسی وسیع تر. انگلستان موقعیت متفاوتی دارد: اگر ما امپراتوری خود را از دست بدهیم قدرتی نه در رتبه دوم، بلکه در رده دهم خواهیم شد. ما هیچ چیز نداریم. همه ما از گرسنگی خواهیم مرد. از اینرو چاره دیگری جز جنگیدن تا آخرین نفس پیش رویمان نمانده.»
۵ ژوئیه ۱۹۴۰
دیدار ”پیر کُت“ [وزیر هوانوردی در دوران حکومت جبهه مردمی ۱۹۳۸ ــ ۱۹۳۶] که سیر رویدادها او را به سواحل بریتانیا رسانده. (…) او به زودی در لندن مستقر خواهد شد و یک کمیته غیر رسمی فرانسوی چپگرا به راه خواهد انداخت تا روزنامه خود را در اینجا منتشر سازد و تماس هائی را با فرانسه نگه دارد. ”کُت“ نظری تا اندازه ای قطعی در باره شکست فرانسه دارد: افسران بلند مرتبه (که پیوندهای تنگاتنگی با نخبگان سیاسی منحط دارند)، نمی خواستند به راستی بجنگند، به همین سادگی. گذشته از آن، اگر جنگ را به شیوه های کمابیش «متعارف» ــ یعنی تحت لوای حفاظت از خط ”ماژینو“، که ذهنیت نظامی فرانسوی را به معنی واقعی کلمه به خواب برده ــ پیش می بردند، ”وگان“ و ژنرال های دیگر شاید کار خود را می کردند. اما هنگامی که در پایان نخستین پیشروی های ارتش آلمان، دیگر بدون کوچکترین سایه شکی پیدا بود که فقط «جنگ توده ای» فرانسه را نجات خواهد داد، انگیزه جنگیدنی در افسران عالیرتبه باقی نمانده. همه چیز به کنار این ”وگان“ کیست؟ او اساسا یک فاشیست است، اما فاشیستی ساخت فرانسه ــ به عبارت دیگر با آب و رنگی کاتولیک. بسیارند کسانی که ”وگان“ را خائن توصیف می کنند. ”کُت“ خلاف آنها نمی گوید، اما دلائل کافی در دست ندارد تا کاملا به این اتهام قانع شود. به هر رو، ”وگان“ خائن هم که نباشد، از یک فاشیست چگونه می توان انتظار داشت که بارقه شور و حرارتی نسبت به «جنگ توده ای» در دلش گیرد؟ اغلب ژنرال های بزرگ از ارتجاعیون هستند، غالبا فاشیست اند یا با فاشیست ها همدل. به زعم ”کُت“، پس از پیشروی آلمان در ”سدان“، ”وگان“ را فقط یک «ایده کلی» هدایت می کرده: نبرد علیه آلمان را باز ایستاند و از موقعیت تازه بهره جوید تا جمهوری سوم را براندازد و یک رژیم فاشیستی برپا کند.
در واقع، پس از ”دانکرک“، ارتش فرانسه دیگر هرگز در هیچ جا به راستی درگیر نبردی نشد. البته کوشش کمرنگ مقاومتی در ”سًوم“ رخ داد، اما هنوز چیزی از سقوط آن نگذشته بود که عقب نشینی سپاهیان در دشت های رو باز و بی حفاظ آغاز گردید که ضد حمله های ساختگی به دشواری توانستی آنرا پوشاند. هیچ کس همتی نکرد تا پل ها یا کارخانه ها، یا راه های آهن و غیره را منفجر کند. از کندن سنگرها و ساختن استحکامات خودداری کردند، حتی در سوق الجیشی ترین نقاط (بر روی رودخانه های ”سن“، ”مارن“، ”لوآر“ و غیره). شمار هنگفتی از اسلحه و مهمات را برای آلمانی ها برجا گذاشتند، که ارتش فرانسه می توانست به کمک آنها طی ماه ها مقاومت کند. هیچ اقدامی در مرز ایتالیا هم صورت نگرفت، که معذالک فرصت های بی نظیری را عرضه می داشت. چرا؟ به این دلیل ساده که پس از پیشروی آلمان، در «دویست خانواده» و افسران عالیرتبه کوچکترین نیت در گیری در نبرد نبود. آنها در انتظار لحظه مناسب شروع مذاکرات با آلمان فقط دست به مانور می زدند.
اتحاد شوروی خواستار گشایش جبهه دومی شد
[روز ۲۱ ژوئن ۱۹۴۱، آلمان به اتحاد شوروی حمله کرد. نخستین پیروزی های سپاهیان ارتش ”نازی“ برق آسا بود. فرانسه شکست خورده و ایالات متحده هنوز وارد جنگ نشده بود، ”استالین“ ناگزیر به”چرچیل“ روی آورد و از وی به شیوه ای اضطراری خواستار گشودن جبهه دومی در اروپا شد. مأموریت ”مائيسکی“ همین بود.]
۴ سپتامبر ۱۹۴۱
یک ربع قبل از قرار ملاقات از خانه بیرون آمدم. ماه با درخششی خیره کننده می تابید. ابرهائی به اشکالی وهم آمیز از شرق به سوی غرب می شتافتند. وقتی ابرها قرص ماه را در سینه فرومی گرفتند و کناره های بلعنده آنها به رنگ سرخ و سیاهی در می آمد، صحنه به تمامی سیر و سلوک شوم و تشویش آوری به خود می گرفت. جهان انگار واپسین روز پیش از ویرانیش را سپری می کرد. با گذار از خیابان هائی که برایم آشنا بودند، فکر می کردم: «تا چند دقیقه دیگر ما خود را در مقطعی مهم، شاید سرنوشت سازی از تاریخ خواهیم یافت، که پیامدهائی سخت وخیم برآن سنگینی خواهند کرد. آیا درخور مأموریتی که بر عهده دارم خواهم بود؟ آیا آنقدر که باید توان، انرژی، مکر، چابکی و حضور ذهن در خویشتن خواهم یافت تا با بیشترین بخت پیروزی برای اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و تمامی بشریت به ایفای نقش خویش برآیم؟»
با جدیت وظیفه و خُلقی درهم فشرده چون یک فنر، به دهلیز ورودی منزلگاه مشهور گام نهادم. با اینهمه جزئیات کوچک و پیش پا افتاده هستی مرا خیلی زود به روی زمین باز گرداندند. دربان، که یک انگلیسی با لباسی کاملا معمولی بود، با تعظیم غرائی دولا شد و مرا از سنگینی کلاهم رهانید. نگهبان دومی، که تشخیص وی از اولی ممکن نبود، مرا به دالانی هدایت کرد که نور چندانی روشن نمی کرد و جوانان شتابزده ای، احتمالا منشیان و همکاران نخست وزیر، در طول آن در رفت و آمد بودند. پیش از آنکه ورودم را اعلام کنند مرا به نشستن پشت میز کوچکی دعوت کردند. این امور روزمره، که تجربه ای چندین ساله مرا به خوبی با آنها آشنا کرده بود، تأثیر ریختن سطل آب سردی بر وجدان جوشان من داشت.
مرا تا درون دفتر نخست وزیر همراهی کردند، یا دقیق تر گفته باشم، به تالار اجتماعات دولت بردند. ”چرچیل“ که لباس ”اسموکینگی“ در بر و سیگار برگ معمولش را میان دندان هایش می فشرد، در وسط ردیف طولانی صندلی های خالی پشت میز بزرگی نشسته بود که رومیزی سبزی رویش را می پوشاند. در کنارش ”آنتونی ایدن“ [وزیر امور خارجه] در لباس خاکستری تیره ای، دوخته از الیافی سبک، ایستاده بود. ”چرچیل“ نگاهی حاکی از بدگمانی به سرو پای من انداخت، پکی به سیگار برگش زد و مانند سگ ”بولداگی“ غرید: «خبرهای خوبی با خودتان آورده اید؟»
پاسخ دادم که «گمان نمی برم که چنین باشد» و دستم را با پیام ”استالین“ به سمت او دراز کردم. کاغذ را از پاکت درآورد، عینک را به چشمش زد و به دقت به خواندن آن آغازید. وقتی موضوع برگ اول دستش آمد آنرا به ”ادن“ رد کرد. من که کنار نخست وزیر نشسته بودم سکوت اختیار کرده بودم وحالات چهره اش را می پائیدم. وقتی خواندنش را به آخر برد، دیگر شکی برایم نمانده بود که پیام ”استالین“ تأثیر عمیقی بر وی نهاده.
رشته کلام را به دست گرفتم وگفتم: «حالا آقای ”چرچیل“ شما و دولت بریتانیا از آنچه می گذرد آگاهید. امروز یازده هفته می شود که ما دست تنها در برابر ماشین هولناک جنگی آلمان ایستادگی می کنیم. آلمانی ها تا سیصد تیپ جنگی را در جبهه ما انباشته اند. در این نبرد کسی یاور ما نیست. وضعیت دشوار و خطرناک شده؛ هنوز برای عوض کردن آن خیلی دیر نشده. اما برای توفیق در این امر ضروری است که سریع و قاطعانه به انجام آنچه ”استالین“ می گوید برآمد. اگر بی درنگ اقدامات مقتضی انجام نگیرد، فرصت ممکن است از دست برود. یا شما تصمیمات قاطع و تعیین کننده ای که در این شرایط لازم است خواهید گرفت تا کمکی را که اتحاد جماهیر شوروی نیاز دارد به وی برسانید، که در آنصورت جنگ به پایان خواهد رسید، ”هیتلریسم“ نابود خواهد شد و فرصتی برای توسعه آزاد و مترقی بشریت خواهد گشود. یا اینکه کمکی که ما نیاز داریم را دریغ خواهید داشت، و آنگاه اتحاد جماهیر شوروی دستخوش خطر یک شکست، با همه عواقبی ناشی از آن خواهد شد.»
نخست وزیر با مکیدن سیگار برگش به سخنان من گوش می داد، و اینجا و آنجا با حرکت اندام یا خطوط چهره اش به سخنان من واکنش نشان می داد، در همان حال ”ایدن“ همچنان غرق خواندن مکتوب ”استالین“ بود و یادداشت هائی در حاشیه آن قلم می زد.
سپس پاسخ ”چرچیل“ به گوشم فرود آمد. به صدائی بلند گفت: «من هیچ شکی ندارم که ”هیتلر“ سیاست کهنه خودش را دنبال می کند که عبارت از کوبیدن دشمنانش یکی پس از دیگری است … اگر می توانستم ده تیپ او را در جبهه شما از میان بردارم، حاضر بودم جان پنجاه هزار انگلیسی را فدای آن کنم!» آنگاه افزود، افسوس که اکنون انگلستان نیرو برای گشودن جبهه ای در فرانسه کم دارد: «کانال ”مانش“ که مانع دست اندازی آلمان به انگلستان است، به همان اندازه نمی گذارد که انگلستان خود را به فرانسه اشغال شده برساند.»
”چرچیل“ می انگاشت که در حال حاضر گشودن جبهه ای در شبه جزیره بالکان را هم نمی توان در نظر گرفت. بریتانیائی ها هم سرباز، هم هواپیما و هم ظرفیت بارگیری دریائی لازم را کم دارند. ”چرچیل“ سرخ شد و گفت «مجسم کنید که در بهار، هفت هفته طول کشید تا سه یا چهار تیپ را از مصر به یونان ببریم. و همه اینها در حالی که یونان، به گمان، نه دشمن، که هم پیمان ماست! نه، نه! ما نمی توانیم خود را به شکست مسلمی در اندازیم، نه در فرانسه نه در بالکان!»
وقتی دیدم که فایده ای ندارد که بیش از آن به نفع گشودن جبهه دومی دلیل بیاورم، با پافشاری درباره کمک های مادی، بر آنچه «مایه تسلی» ام بود قناعت کردم. اینبار چنانکه انتظار داشتم نخست وزیر روی خوشتری نشان داد و وعده کرد که به درخواست ”استالین“ برای تانک و طیاره با حسن نیتی هرچه تمامتر بیاندیشد و بعدا پاسخی قطعی به من بدهد. ”چرچیل“ هشدار داد که: «اما انتظار زیادی از ما نداشته باشید! ما هم با کمبود اسلحه رو در روئیم. بیش از یک میلیون سرباز بریتانیائی همچنان سلاحی در دست ندارند.» (…)
”چرچبل“ باز درآمد که «نمی خواهم شما را به اشتباه اندازم. رک و راست می گویم، ما در موقعیتی نیستیم که تا پیش از زمستان، هیچگونه کمک اساسی، برای شما فراهم آوریم، چه با باز کردن جبهه دوم، چه با تأمین وسائل مادی به وفور. همه آنچه ما اکنون قادریم برای شما فراهم آوریم ــ تانک، هواپیما، و غیره ــ در سنجش با نیازهای شما خردلی بیش نیست. گفتنش برایم درد آور است، اما حقیقت را به شما می گویم. فردا، وضع دیگری خواهد بود. در سال ۱۹۴۲ وضعیت عوض خواهد شد. در سال ۱۹۴۲، آمریکائی ها و خود ما می توانیم چیزهای زیادی به شما بدهیم. اما در حال حاضر …» ”چرچیل“ با سایه لبخندی حرفش را تمام کرد: «تنها خداوندی که شما ایمانی به او ندارید، طی شش یا هفت هفته آتی می تواند یاورتان باشد. حتی اگر همین حالاهم، تانک ها و هواپیماها را بفرستیم، تا پیش از زمستان به مقصد نخواهند رسید.» (…)
وقتی از پیش نخست وزیر مرخص شدم یک ربع به ساعت یک بود. گفتگوی ما نزدیک دوساعت به درازا کشیده بود. ماه به افق فرو رفته و سکوت نگران کننده ای در خیابان های غرق در تاریکی لندن طنین انداخته بود.
در فردای ”استالینگراد“
۵ فوریه ۱۹۴۳
بریتانیای کبیر چگونه با پیروزهای ما کنار خواهد آمد؟ دشوار بتوان به این پرسش در یک یا دو کلمه پاسخ داد، آنقدر که عکس العمل انگلیس به موفقیت های ارتش سرخ پیچیده و متضاد می نماید. می کوشم تا چکیده دریافت های خودم را به دست دهم.
پس از رنج های ناگوار تابستان گذشته، توانائی ما در حفظ نیروی رزمنده خود همه را غافل گیر کرده. از اینرو نخستین و اصلی ترین واکنشی که پیروزی های ما در انگلستان برانگیخت احساس بهت زدگی بود. سپس تحسین و تمجید خلق شوروی، ارتش سرخ و شخص رفیق استالین به دنبال آمد. (…) ظهور او بر پرده سینما همواره کف زدن هائی پر سر و صداتر از تشویق هائی برمی انگیرد که از ”چرچیل“ یا پادشاه می کنند. ”فرانگ اون“ (که حالا در ارتش خدمت می کند) (۴) چند روز پیش به من گفت که ”استالین“ بت و امید سربازان شده. وقتی سربازی از چیزی خشمگین است، یا درجه داری به او توهین کرده، یا از اجرای دستور یا امری که از بالا آمده باشد سر باز می زند، واکنش وی می تواند تماشائی و همزمان روشنگر باشد. دستی به تهدید بلند می کند و فریاد می زند: «فقط بگذارید عمو ”جو“ [جوزف استالین] سر برسد! آنروز است که حسابهایمان را وا می کَنیم!»
هرچه از پلکان هرم قدرت بالاتر برویم، این تحسین با احساسات دیگری در می آمیزد که ماهیتی تلخ و گزنده دارند. طبقات حاکم ناخشنودند، یا بهتر گفته شود نگرانند: آیا ”بلشویک“ها پر قویتر نخواهند شد؟ حیثیت اتحاد جماهیر شوروی و ارتش سرخ دست و پاگیرتر نخواهد بود؟ بر بیم «بلشویکی شدن اروپا» نخواهد افزود؟ نظامیان شوروی هرچه موفقیت های بیشتری به دست آرند، هراس بیشتری در دل نخبگان حاکم می افکنند.
این احساسات متضاد که رهبران بریتانیا را در کنار یکدیگر به کنش وامی دارد، طنینی ویژه در صحن دو گروه اصلی می یابد که معرف طیف دولتمردان اند، و شاید بتوان آنها را به توصیفی کوتاه طرفداران ”چرچیل“ و ”چمبرلن“ نامید.
[”مائيسکی“در ماه فوریه ۱۹۵۳، اندکی پیش از مرگ ”استالین“، بازداشت شد و به جاسوسی متهم گردید؛ یادداشت های روزانه او را مصادره کردند. دوسال بعد وقتی نخست آزاد و سپس بخشوده شد، خاطرات خود را نوشت و در سال ۱۹۷۵ در ۹۱ سالگی درگذشت.]
* سندی حاوی اولتیماتومی که ”هیتلر“ در نخستین ساعات روز ۲۴ سپتامبر ۱۹۳۸ خطاب به دولت چکسلواکی منتشر ساخته بود. این سند را به نام محله ای در بُن آلمان خوانده اند که روز پیش از آن میزبان گفتگوئی میان ”هیتلر“ صدر اعظم آلمان و ”نویل چمبرلین“ نخست وزیر بریتانیا بود.
پی نوشت
۱ـ ”نویل چامبرلین“ در آن دوران نخست وزیر بود، و ”ساموئل هوآر“ وزیر کشور.
۲ـ به ترتیب سفیران ایتالیا، آلمان و فرانسه در لندن.”ریبنتروپ“ چند ماه بعد وزیر امور خارجه رژیم هیتلر شد.
۳ـ ”وینستون چرچیل“ مخالف سرسحت مماشات با آلمان در درون حزب محافظه کار، آنوقت از قدرت برکنار بود.
۴ـ مدیر ” Evening Standard “ از ۱۹۳۸ تا ۱۹۴۱، سرگرد در ”سپاه زرهی سلطنتی“ میان سال های ۱۹۴۲ و ۱۹۴۳.