به ياد فريدون
اين خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي کنم. هما ناطق
پاريس ٧ مارس ۲٠٠٨ آقاي ع. دهباشي از من خواسته اند چند سطري در سوگ دوست از دست رفته ام بنگارم. کاري است بس دشوار. نمي دانم چه بگويم. سرانجام با خودم گفتم بهتر آنکه از زبان خود او قلم بزنم. او را آنچنانکه بود بشناسانم. يعني از لابلاي نامههائي که پس از آمدن من به فرانسه از سالهاي ۱۳٦٠ برايم فرستاد. [1] در زمينههاي گوناگون. اکنون از ميان خيل آن نامهها چند تائي را دستچين مي کنم. سطري چند بر مي گزينم و به اختصار به دست مي دهم. نخست يادآور شوم که در بيشتر نامهها فريدون تاريخگذاري را به قصد و يا محض احتياط ياد برده. در ربط با امضاها هم گاه خود را ”پرويز“، گاه ”فرهاد“ و گاه به شوخي ”مشتاقعلي خان گنابادي“ خوانده است. آنجا هم که مطلب به سر ِ همکاري است، خودش را با عنوان ”دوست تو“ و يا ”همکار تو“ مي شناساند. حتي براي رد گم کردن مي نويسد: «دوست و همکار تو را ديدم» به فلانکس چنين گفت. چهار نامه از فريدون آدميت. گاه مطالب را چنان با ايما و اشاره بيان مي کند که قابل درک نيستند. به مثل: «از قضا چند روز پيش که علي اصغر (که غرض دکتر مهدوي است) و همان ايرج خان (يعني ايرج افشار) سراغ من آمده بودند […] به صراحت گفتم همکار تو (يعني خودش) که با هم (يعني با من) کتاب مشترکي تأليف کرده بوديد، اکنون در اثر تازهاش از رسالهء دکتري تو (که غرض ايران در راهيابي فرهنگي است) ياد کرده با تحسينهاي فروان […] تذکر دادم برايت بفرستند». مقدمهوار بگويم که در اين نامهها از هر دري سخن رفته است. از کتابهاي منتشر شده در ايران، از ارسال کتاب، از چگونگي و کُندي پيشرفت تحقيقات خودش و پرسش از چند و چون پژوهشهاي من در غربت. بيش از همه به نقد روشنفکران ”لومپن“ نشسته است. در نامههاي گوناگون نام هم برده است که درز مي گيرم. اما از برخي ديگر دوستانه ياد کرده است. از ميان رجال ايران آگاهيهائي در بارهء دکتر مصدق به دست داده، همراه با نقد و ستايش. بخش ديگري از نامهها در رفت و آمد خود اوست با خانوادهء من. بويژه در بيماري پدرم که به گفت خودش ”هر روز“ در بيمارستان جم به ”عيادتش“ مي رفت. اما در اصل، روح نامهها بيشتر حکايت دارد از بيحوصلگي و خستگي و نيز نااميدي. حتي از مرگ هم سخن رانده. پس چکيدهاي از مطالب برخي از نامهها را به دست مي دهم. مي دانيم که فريدون اندکي تنهارو و حتي مردمگريز بود. با ديد و بازديد و رفت و آمد چندان سر و کاري نداشت. نه مهماني مي داد و نه به ميهماني مي رفت. بيحوصلگي يکي از خصلتهاي او در شمار بود. گوياترين نمونه، نامه ايست که در اوت ۱٩٩٦ فرستاد. نوشت: «نه با کسي نامهنگاري دارم و نه جواب کسي را مي دهم. گور پدر همه! حرف تو را تائيد مي کنم که زندگي براي بسياري کسان انتظاري است که به سر نمي آيد. چه بسا عمر به سرآيد، اما آن انتظار همچنان باقي بماند […] روزها به دفتر مهندسي مي روم، سه ساعت و نيم تا چهار ساعت کار مي کنم. از توان جسماني کاسته شده و مزاج و بنيهء تحليل رفته. بيش از اينهم انتظار نبايد داشت.» با اينحال او که خود همواره به تنهائي و تکروي خوي گرفته بود، در نامهء ٩ مهر ماه (سال؟) به دلداري من برآمد. نوشت: ميز بزرگ کارِ تو و رساله و يادداشتها به تصوّر فضائي من مي آيد […] چرا به تنهائي خو کرده اي؟ مگذار غربتزدگي بر شخصيت پرتوان تو چيره گردد. تو هميشه به همّت بلند و پشتکار شاخص بودي. به کار آکاميک بپرداز که بهترين و شايستهترين سرگرمي است. اما گوش خودش به اين سخنان چندان بدهکار نبود. زيرا مي افزود: « مايهء حسرت است که من و تو چيزنويس و ميرزاقلندر هم نشديم»! در نامهء مهر ۱۳٦٤: «تو خود اهل دانش و هنري. اين خود بزرگترين تسليبخشِ افسردگيها ست» که البته نبود. به راستي هرگز از تشويق من به راه پژوهش باز نايستاد. او بود که مرا به انتشار ”نامههاي تبعيد“ ميرزا آقاخان وا داشت. چنانکه در ۲ اوت ۱٩٩٦نوشت: «چه خوب که اقدام به کار کتاب ميرزا عبدالحسين بردسيري کرده اي. اين خدمتي شايسته و ستودني است و به روزگار خواهد ماند. کاميابي تو را در انجام آن آرزومندم.» باز: «اکنون که به آرشيو اسناد قرن نوزده و اوايل قرن نوزده دسترسي داري، خيال نمي کني مجموعهاي از آنها را ترجمه و منتشر کني؟ به اين روزگار نشر انديشه و دانش ارزشمندترين کارهاست». در نامهء ديگر: «از انتشارات تازه اگر چيز قابلي منتشر گردد و من با خبر شوم، حتما مي فرستم.» در نامهء بي تاريخ ديگر: «از انتشارات تازهء دو جلد کتاب برايت فرستادم که به نظرم سودمند است و باز هم خواهم فرستاد (غرض آخرين کتاب خودش است).» بايد اعتراف کنم که در در زمينهء تحقيقات، فريدون از راه دور با من همراه بود و مرا به حال خود رها نمي کرد. هر بار که متون سودمندي به دستش مي رسيد، با پُست مي فرستاد. امروز بخشي از کتابخانهء من آراسته به کتابهائي است که او فراهم کرده بود. نکتهء ديگري که در نامههاي فريدون چشمگير مي نمايد، بدبيني او بود نسبت به دار و دستهء روشنفکران ايران. از اين طايفه چندان دل خوشي نداشت. در نامههاي گوناگون از برخي به درشتي نام مي برد. بر آن بود که اينان خدمتي به دانش و پژوهش نکرده اند. جز بيانيهنويسي و اظهار نظر در هر رشته، هنري ندارند. در اسفند ۱۳٦٥ نوشت: اساساٌ اين حضرات روشنفکر نيستند. روشنفکري خصوصيتي دارد و تعهداتي را به همراه مي آورد […] اينان از نظر دانش و تفکّر جديد نمايندهءتاريکفکري هستند و از نظر فضيلت و اخلاق انساني در زمرهء فرومايهترين ناکسان […] برعهدهء اهل دانش و فکر و نويسندگي است که اگر به روزگاري ديگر فرصت يافتند، يک مطالعهء تحليلي و تطبيقي در کارنامهء خيل روشنفکران بنمايند و به حسابشان برسند. مردماني که کاراکتر نداشتند هيچ چيز ندارند. اين حرفها براي تو تازگي ندارد حاشيهاي بود بر آنچه تو خود گفته بودي. [2] با اينهمه از ميان اهل قلم برخي را برکشيده و به دوستي پذيرفته. چنانکه در دو نامه به نيکي از چنگيز پهلوان ياد کرده. نخست در نامهء ۱٤ شهريور ۱۳٦٤ که نوشت: «کمابيش مرتب چنگيز را مي بينم. محبتي دارد و صحبت تو اغلب به ميان مي آيد […] همين روزها قرار است ”زيني جون“ [3] را ببينم که البته به ياد تو خواهيم بود.» در نامهء بي تاريخ ديگر: «نسخهاي از نشريهء چنگيز را برايت فرستادم.» از غلامحسين ساعدي بيش از ديگران نام برده و ياد کرده. زيرا که او را سخت دوست مي داشت. در نامهها همواره از حال او پرسان بود. در اين روال که: «از غلامحسين عزيز ما چه خبر؟» در نامهء ديگر: «سلام مرا با دوست عزيزمان (ساعدي) برسان. لطيفههاي نغز او همراه با لهجهء ترکياش را فراموش نمي کنم.» باز در ۲٠ مرداد ۱۳٦٦ گفت: در سخن غلامحسين حقيقتي متبلور است که بعضي آدميان محکوم هستند به فکر کردن و نوشتن. اين براي اينکه بار زندگي زياده سنگيني نکند. در نامهء بي تاريخ ديگر: «در خصوص ارسال رساله يا نوشتههاي دکتر غلام (ساعدي) بعد خواهم نوشت. بهتر است تأمّل شود»! در مرگ غلامحسين نوشت: به حقيقت خودکشي تدريجي کرد. با آن همه افسردگي و رنجهاي ديگر مرگ او واقعاً بر قلب من سنگيني مي کند و حالت صميمي او را عميقاً حس مي کنم. به تعزيت رفتم سراغ اکبر (برادرش). پيام تسليت تو را هم رساندم. دلش نمي خواست که دستههاي سياسي به شيوهءتبليغاتي برآيند و از اين مقوله صحبت مي کرد و همچنين چيزهاي ديگر که جنبهء خانوادگي دارد. در ربط با رجال ايران، فريدون تنها از مصدق ياد کرد، در ۱٨ مهر ۱۳٦٥ همراه با نقد و ستايش، نکات مهمي از خاطرات او بر کشيد که در هيچيک از نوشتههايش بدان اشاره نکرده است. نوشت: مصدق در قسمت اول خاطراتش ضمن گفتگو در موضوعهاي گوناگون، از دستگاه استيفا سخن گفته که بسيار سودمند است و اطلاعات تازهاي به دست مي دهد. مطالبي هم راجع به تشکيلات اداري دارد که هيچ تازگي و ارزشي ندارد. رسالهاي که تو بدست آوردي و ضميمهء کتاب مفصل ”افکار منتشر نشده“ [4] به انتشار رساندي خيلي سودمندتر و مهمتر مي باشد. اطلاعات اين رساله را در هيچ جا سراغ ندارم و اين نکته را به هر کس گفتم، زيرا اغلب چنين مي پنداشتند که نوشتهء مصدق در اين مقوله هم بديع است که به هيچوجه نيست. در موضوع حرکت مشروطهخواهي نيز مطلبي دارد که پايه و مأخذ صحيحي ندارد. به عقيدهء او آزاديخواهان و مشروطهطلبان ايران دانش سياسي سطحي از مغرب زمين داشتند. از قضا اقليت معدودي که از همان آغاز نهضت مشروطگي مروّج انديشههاي جديد بودند، هم آگاهي سياسي صحيح از مدنيت و حقوق سياسي مغرب داشتند و هم نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي ايران بينا بودند. مذاکرات مجلس و قوانين موضوعهء آن در همان مجلس اول گواه بر اين معني است. اما اين بدان معنا نيست که در کارشان کاستي نبود. مصدق نه آن زمان و نه پس از آنکه در سوئيس درس خواند، مقام شاخص در فلسفهء اجتماعي و سياسي و شناخت فرهنگ مغرب کسب نکرد و سهمي در ترقّي آن (حتي به اندازهء نخبگان آغاز نهضت مشروطهخواهي) ندارد. اما او شاخص است به سختپائي در برابر ديکتاتوري داخلي و زورگوئي و استعمار بيگانگان. از اين نظر او مقام اول را حائز است. از اين نظر هيچکدام از يارانش در جبههء ملي نزديک مقام او نمي شوند. اساساً ياران او هيچکدام آدمي نبودند که ارزشي بتوان برايشان تصوّر کرد. […] به تأسف بايد بگويم خصلتي که در مصدق ستودم و اعتبارش را به همان مي دانم، درکل جماعت تحصيلردگان نسل بعد، (يعني زمان ما)، علي الاطلاق نمي شناسم. در اين حضرات توان مقابله با استيلاي خارجي را سراغ ندارم. قسمت دوم خاطرات مصدق پاسخهاي اوست به نوشتههاي غرضآلود شاه در مأموريت براي وطن، جوابهاي مصدق بسيار معقول و پسنديده است. خالي از طنز هم نيست. متن لايحهاي که در دفاع خويش نوشته، اما به محکمه عرضه نداشته بود، نيز در همين جا آمده […] آنچه نوشتم نظري اجمالي است. شايد هم صحيح نباشد. اشتباه کرده باشم. به هر حال خواستم عقيده ام را برايت نوشته باشم. اندکي پرحرفي کردم. بخشي از نامهها در بارهء خانوادهء من دور مي زند. يعني در بيماري و سکته مغزي پدرم، و ديدار ”هر روزه“ از او. از اين دست: « مي دانم از بيماري پدرت آگاهي درست داري […] به دنبال تلفن تو همه روزه به بيمارستان رفته ام.» در اين باره، فريدون به من اطمينان هم مي داد که «بهترين مراقبتها هم مي شود […] هر دفعه احوال تو را مي پرسند. اين مطالب را براي دلخوشي تو نمي نويسم، بلکه عين حقيقت است.» در مرگ و مراسم ختم او به نيابت من صاحب عزا شد. اگر بگويم هر چه دارم از او دارم، به دور نرفته ام. هرگز کسي در زندگي من اينگونه همراه و پشتيبان من نبوده و نخواهد بود. در نامهها از موسيقي هم سخني به ميان آمده. به مثل از من خواسته بود که نوار موسيقي فيلم لايم لايت چاپلين را برايش بفرستم. پيدا کردم و فرستادم. زنگ زد و گفت: «هر روز گوش مي کنم و آرامش مي يابم.» هرگز ندانستم چرا از شنيدن اين آهنگ به آرامش مي رسيد. عشق به موسيقي، خود نشان از لطافت طبع پنهان او داشت. اما براي من مهمترين بخش نامهها، خيال سفر فرنگ بود که فريدون در سر مي پروراند. در يک نامهء بي تاريخ: «من هم واقعاً ميل دارم سفر کوتاهي به آن طرفها بکنم. اين منوط به آنست که در مقررات فعلي تجديد نظري بشود.» در ٩ فرودين ۱۳٦۲: براي تحصيل گذرنامه فرم مخصوص آنرا پُر کردم و به ادارهء گذرنامه فرستادم. اگر نوبت به من برسد ميل دارم يکي دو ماهي سفري بکنم. اما هنوز هيچ معلوم نيست. ادارهء گذرنامه حسن نيت دارد […] معلوم نيست به چه تصميمي بالاخر برسند. در نامهء ديگر: البته دو سه ماهه سفر به فرنگستان بسيار مطلوب است. اما تصور کردم که اطلاع يافته اي که حتي مواجب وزارت کشاورزي هم (که غرض حقوق بازنشستگي است) بکلي قطع شده است. اگر آپارتماني به فروش برسد گشايشي در کار خواهد بود ورنه هيچ امکان مادي و عملي نيست. [5] چند سال بعد بود که فريدون به کمک بانو سيما کوبان توانست از سفارت فرانسه ويزائي دست و پا کند و راهي پاريس شود. از روزي که رسيد در خانهء ما منزل کرد. به گفتِ خودش خيال بازگشت به ايران را هم نداشت. ساعاتي را که من در دانشکده در کار تدريس بودم، او با روزنامه و کتابخواني و قدمزدن سر مي کرد. رفته رفته به اين انديشه افتاديم که کتاب مشرک دومي را که طرحش را در ايران ريخته بوديم، از سر گيريم. پيشتر هم در نامهاي نوشته بود: «همکار تو هيچ نااميد نيست که باز بر سر يک ميز بنشينيد و کتاب ديگري بيافرينيد. روزگار را چه ديدي؟» طرح کتاب آماده بود. عنوانش را هم فريدون در تهران آفريده بود. در گزينش اين عنوان من سهمي نداشتم. کتاب نوين ما دولت بر باد رفته، دولت بادآورده نام گرفت. به گردآوري اسناد برآمديم. از آن ميان، گزارشها و بيانيهها و اسناد ديگري از اين دست. برآن شديم که کار را دنبال کنيم. بدا که ”افتاد مشکلها“. ديري از اقامت او در پاريس نگذشته بود که دوست ديرينهاش دکتر اپريم، از لندن زنگ زد و از او خواست که سري به خانهء او بزند و هفتهاي بماند. فريدون درخواست او را پذيرفت. يکي از دوستان نزديک من او را براي اخذ ويزا به سفارت انگيس برد. از منش و پوشاک او، اهل سفارت حدس زدند که صاحب مقام است. در دم ويزا را صادر کردند و فرداي همان روز بليط گرفت. بالاپوش و لباسهاي پشمي را در خانهء من گذاشت و با يک چمدان کوچک راهي لندن شد. او را با با اتوموبيل آقاي بابک خنداني، و با دو تن ديگر از دوستان تا فرودگاه بدرقه کرديم. روي ما را بوسيد و به ناگه در برابر نگاه شگفتزدهء ما گريه را سرداد. ندانستيم چرا. به هر رو رفت و ديگر برنگشت! همينکه پاي فريدون به لندن رسيد، گويا دولت انگليس پاسپورت و اسناد او را گرفت و پس نداد. فريدون از جان گرني استاد ايرانشناسي ياري خواست. آقاي گرني هر روز وعده داد که فلان روز پاسپورت را پس خواهند داد، که هرگز ندادند. فريدون سرگشته و سرگردان در لندن بماند. من همه روزه با او در تماس تلفني بودم. تا اينکه پس از دوسه هفته زنگ زد و گفت: «گرفتار برونشيت شده ام.» رفته رفته اين برونشيت تبديل به ”آمفيزم“ شد. نه مي توانست به پاريس برگردد و نه راهي وطن بشود. تا اينکه از ايران آقاي عطاالله مهاجراني به داد او رسيد. دستور داد فريدون را بدون پاسپورت و بدون بليط سوار هواپيما کنند و به ايران برگردانند. نمي دانم اين ماجرا درست و دقيق نوشتم يا نه. به هر رو، فريدون پاريس را ترک گفت. ”آمفيزم“ را نيز با خود برد. طرح کتاب مشترکمان روي دستمان ماند و اميد همکاري براي هميشه رخت بربست. اين را بيفزايم که فريدون چه در گفتهايش و چه در نامههايش، در بارهء مرگ نظر غريبي داشت. بارها شنيدم که مي گفت: «روزي که احساس کنم از زندگي سير شده ام و رفتني هستم يک حولهء داغ روي سينه ام ميکشم و هفت تير را خالي مي کنم»! به اين آرزو هم دست نيافت. بيماري مجالش نداد. اگر همسرش بانو شهين به داد او نرسيده بود و از دل و جان به او نپرداخته بود،چه بسا تا کنون به ياري همان حولهء داغ، رخت از جهان بر بسته بود. در اينجا مرگ جانسوز آن بزرگوار را از دل و جان به ايشان تسليت مي گويم. آخرين غمشان باد. سرانجام بايد از آقاي دهباشي هم سپاسگزاري کنم که به گواهي خانم آدميت در همه احوال به فريدون رسيد. روزي نبود که به بيمارستان سر نکشد. در واقع فريدون همواره به او نيازمند بود و دهباشي را به چشم فرزندي مي نگريست. بدون او کارهايش پيش نمي رفت چرا که کس ديگري نداشت. اميدوارم که ايشان نيز صميمانه مراتب تسليت مرا بپذيرند. اکنون در اين خلوت تلخ ”من مانده ام خموش“ و به دور از قيل و قال و ”بيانيه“ نويسي. در اين تنهائي ياد بيتي از اشعار رودکي مي افتم که سروده بود: «اي آنکه غمگني و سزاواري»! والسلام. مرگ او دفتر ”دولت بر باد رفته“ را هم براي هميشه بست. اگر روزگار مجال دهد شرحي در زندگي و افکار و آثار او خواهم نوشت. امروز به همين چند نکته بسنده مي کنم، تا چه پيش آيد! بهر رو ”آنچه بر دل گذشت بر قلم رفت“و به گفت بيهقي «اين حديث فرا بُريد»! اين چند سطر را هم از نامهاي نقل مي کنم که افسردگي و تنهائي او را مي رساند: بگذار نامهام را با ترجمهء يک شعرآغاز کنم: آدمي چند لحظه از دريچهء حيات بر جهان هستي مي نگرد و از آن زود مي گذرد و به عدم مي پيوندد […] اين مضمون شعر تُرکي است که از دوستي روزي شنيدم. مضمون رواقي آن بر دلم نشست . آنطور که به خاطرم مانده براي تو نقل کردم. چه بسا به حدس و نه به يقين، آن دوبيتي الهام گرفته از بيت دوم اين ترانهء مشهور ترکي باشد که به دست مي دهم: [6] س گلر آخار گچر يان وري يخار گچر بو جهان پنجره دي هر گَلن باخار گچر يادداشت [1] اين نامهها را به آقاي علي دهباشي مي سپارم تا بتوانند محتوايشان را با آنچه که در متن بدست مي دهم بسنجند. [2] امروز مخالفان ديروز او برآنند به ياد او نامي براي خود دست و پا کنند. آنکه در ۱۳٥٧ در مجلهء انديشه آدميت را ”فاشسيت“ خوانده بود، دو ساعت پس ازمرگ او، خود را پاي راديو فرانسه رسانيد و در رثاي او داد سخن داد. و آنکه يک گفتگوي مندرآوردي با عنوان ”صدراعظم معزول“ آراست و فريدون را سخت به خشم آورد. زيرا همه دانند که او هر گز در طول زندگي با کسي مصاحبه نکرده است. پس زنگ زد و از من خواست از سوي او به تکذيب آن مصاحبه ساختگي برايم. پذيرفتم. در روزنامهء کيهان لندن تکذيب کردم. اما هنوز هم دست بردار نيست. و مانند ديگر کاسهليسان در سوگ فريدون خوشنشين شده. و ديگر آنکه از روزنامهنگاري يکباره تاريخدان از آب درآمد، در ”مشروطهء ايراني“ بارها و بارها به نفي نوشتههاي فريدون برآمده. از اين دست که ”امانت را هم رعايت نمي کند“ ص. ٢٨۳ و يا: آدميت فلان سند را ”ظاهراً درست نخوانده“ و يا با شناساندن افکار ملکم «موجب گمراهي بسياري از روشنفکران از جمله جلال آل احمد شده»! ص. ٢٨٩ و سخنان ديگري از همين دست. يکي دو جا هم خدمت بنده رسيده که قابلي ندارد. [ تکذيب مصاحبههاي فريدون آدميت به دنبال يک گفتگوي تلفني با دکتر فريدون آدميت (۱۳ دسامبر ۲٠٠٧)، از من خواستند به تکذيب آن دو مصاحبهء ساختگي که در روزنامهها منتشر شده برآيم. در اينجا به وکالت از ايشان اعلام ميدارم که آقاي آدميت هرگز، نه در داخل و نه در خارج از کشور، با کسي مصاحبه و گفتگو نداشته اند. هماي ناطق. ] [3] غرض دکتر زينت توفيق، دختر خاله و دوست ديرينهء من است که من او را ”زيني جون“ مي خوانم. البته بارها با خود او ديدار داشته و تلفني هم بارها مکالمه کرده. [4] به ياد نمي آورم از کدام رساله سخن مي گويد. من هرگز در بارهء مصدق مطلبي ننوشته ام. شايد اشارهاش به يکي از رسالههائي از دورهءقاجار است در تشکيلات اداري که در کتاب مشترکمان افکار سياسي و اجتماعي و اقتصادي در متون دوران قاجار (تهران، انتشارات آگاه، ۱۳٥٧) گنجانيده ام. [5] غرض فروش يکي از طبقات خانهاش بود که پس از مرگ برادر بزرگش منوچهر خالي مانده بود. [6] مي کوشم برگرداني از آن ترانه به فارسي به دست دهم: آب مي ريزد و مي گذرد کِشتگاه را مي کوبد و مي گذرد اين جهان دريچه ايست رهگذر مي نگرد، مي گذرد. در همکاري با آدميت شنبه 14 ژوئن 2008, بوسيله ى Homa NATEGH مريد خاص توام، خود نپرسي از پي چه؟ از آنکه طبع تو را توسن سخن رام است مجير بيلقاني [1]
سفر او به پاريس، به روزهاي پرسه زدن در خيابان شانزه ليزه پيش از آنکه آغاز همکاري با آدميت را به دست دهم، چند سطري مي آورم در پيشزمينههاي اين آشنائي و آن همکاري. نخست بايد يادآور شوم که به سالهائي که در پاريس در کار نوشتن رسالهء دکتريام در بارهء سيد جمالالدين اسدآبادي بودم، با برخي از آثار فريدون آدميت هم آشنا شدم. بويژه با فکر آزادي در نهضت مشروطيت [2] که در رسالهام به تفصيل ياد کرده ام. باز، به نقل از همو، بخشي از انديشههاي ملکم را هم در آن رساله جاي دادم. ديگر اينکه در کتابخانهء ملي پاريس، در بخش نسخههاي خطي، در آرشيو ميرزا ملکم خان، افزون بر نوشتههاي سيد جمالالدين، و نامههاي ميرزا آقاخان به ملکم، دست يافتم [3]. بدينسان در بازگشت به ايران (۱۳٤٧ هجري) ناخودآگاه و مريدوار به دنبال آثار آدميت روان شدم، بي آنکه او را ديده باشم. چنانکه نقدي با عنوان ”ما و ميرزا ملکم خانهاي ما“ منتشر کردم. از زبان گزارشگران فرانسوي، ملکم را مرد رند و شارلاتان شناساندم. مقالهء من در تضاد کامل با فکر آزادي در نهضت مشروطيت جلوهگر آمد. گرچه در پاورقي همان مقاله اين نکته را هم افزودم که: «من دکترآدميت را استاد خود مي دانم. ليکن سليقهء او را در بارهء برخي نمي پسندم. از جمله با دفاع سرسختانهء او از ملکم موافق نيستم» [4]. فريدون هرگز آن نوشته را به رخ من نکشيد و به انتقاد برنيامد. خود او هم گهگاه از ملکم انتقاد مي کرد. چنانکه يکجا او را ”شارلاتان“ خوانده است. بعدها، به عللي که نمي دانم، از تجديد چاپ ”فکر آزادي“ منصرف شد. بيگمان اسناد نويني به دست آورده بود. اگر به خطا نرفته باشم، تا ۱۳٥٧، يعني تا انقلاب هنوز آن کتاب به چاپ دوم نرسيده بود. نمي دانم چرا. انتشار ”انديشههاي ميرزا آقاخان کرماني“ [5] بود که انديشههاي مرا نيز دگرگون کرد. گرچه در رسالهام از اين روشنگر تاريخ ياد کرده بودم، اما در اين زمينه نه دانش فريدون را داشتم و نه اسناد او را. آن کتاب را شاگردوار خواندم و از ”روشني افکار“ ميرزا آقاخان و تجزيه و تحليل فريدون سخت بهرهمند شدم. به همان سال ۱۳٤٧، با اينکه تازهکار بودم، متني در مجلهء نگين در ستايش آدميت و کتاب او نوشتم. از ميرزا آقاخان کرماني و ”رسالت اجتماعي عالم“ سخن گفتم. فصول نوشته را فريدون را هم شاگردوار شناساندم. اين را هم افزودم که آدميت «در تجزيه و تحليل علمي خود اغراض شخصي و سليقه فردي را راه نمي دهد و نتيجهگيري را به عهدهء خواننده وا مي گذارد» [6] چه بسا فريدون هرگز اين نوشته را نديد، زيرا که با نشريات چندان سرو کار نداشت. سالها بعد بود که اين نامهها براي نخستين بار با عنوان ”نامههاي تبعيد“ [7] زير چاپ بردم. فريدون در يکي از نامههايش از بابت انتشارشان تهنيت فرستاد و برايم نوشت: «چه کار خوبي کردي نامههاي ميرزا آقاخان بردسيري را منتشر کردي»! در ۱۳٤٩، چهارمين اثر او انديشههاي فتحعلي آخوندزاده [8] از چاپ در آمد. اما با مشکل روبرو شد. فريدون خود مي گفت: «من اين کتاب را درست در طي دو ماه نوشتم»، چون حرف زيادي براي گفتن نداشت. فريدون مقام آخوندزاده را در هر زمينه بسي کمتر از ميرزا آقاخان مي دانست. آخوندزاده را چندان جدي نمي گرفت. به هر رو، به يادآوري مي ارزد که در ايران کميسيون ملي يونسکو که همه ساله به بهترين کتابها جايزه مي داد، اين بار جايزه را به انديشههاي فتحعلي آخوندزاده اعطا کرد. چند تني را هم به اين مناسبت فراخواندند. از آن ميان: ناصر پاکدامن، منوچهر آگاه، حميد عنايت، احمد اشرف. رسم يونسکو بر اين بود که جايزه از سوي رؤساي دولت و يا دربار داده شود. پس بنا شد که فرح پهلوي اين مسئوليت را بر عهده شناسد. اما افتاد مشکلها. يکي از بستگان نزديک فريدون به مناسبت درگذشت آشنائي، در مجلس ختم آن دوست حضور داشت. خبر آورد که در طي آن مراسم، پاي منبر آيتالله شريعتمداري به کتاب آدميت حکم الحاد داده است. کتاب را برچيدند. در ۱۳٥٠ توقيف شد [9] و هرگز به چاپ دوم نرسيد. همه کوشش فرح پهلوي و پهلبد براي آزاد کردن اين نوشته بي ثمر ماند. [10] با اينهمه از ميان اهل قلم دو تن، کتاب آدميت را در روزنامهء آيندگان معرفي کردند. از آن ميان، يکي هم دوست و همکلاس من شهرآشوب اميرشاهي بود که در آن زمان با آن روزنامه همکاري داشت و مطلبي منتشر کرد. [11] آدميت اين نوشته را خوانده بود. بارها به من گفت: «خيلي مايل بودم اين شهرآشوب را ببينم. چه قلم محکمي دارد»! اما اين ديدار هرگز سر نگرفت، به عللي که نتوان گفت. برمي گردم به آشنائي و همکاري ما. به سال ۱۳٤٦ برابر با ۱٩٦٧ بود که به ياري دکتر سيدحسين نصر با سمت استادياري در گروه تاريخ در دانشگاه تهران استخدام شدم. دو سال بعد رسالهء دکتري من، به پيشنهاد دانشگاه سوربن، و از سوي مرکز پژوهشهاي علمي (CNRS)، با مقدمه ماکسيم رودنسون در ۱٩٦٩ در پاريس منتشر شد. [12] چند نسخه برايم پست کردند. در دم، نشاني آدميت را از همکارانم که چندان مهري به او نداشتند، گرفتم و نخستين نسخه را برايش فرستادم. دو روز بعد زنگ زد و مرا به هتل کنتينانتال (که امروز هتل لاله نام گرفته) فرا خواند. ازشادي در پوست نمي گنجيدم. چنان هول زده بودم که زودتر از وقت خودم را از دانشکده به هتل رساندم. تا آن روز آدميت را نه از دور و نه از نزديک ديده بودم. نشستم و با دلهره سيگاري روشن کردم. با خودم مي گفتم: نکند مي خواهد داستان ملکم را پيش بکشد و مرا سرزنش کند! بعدها دانستم که اين هتل پاتوق هميشگي او بوده. کسي که بيش از ديگران در اين هتل از فريدون سراغ مي گرفت، شهيد نورائي، يکي از وکلاي دکتر اراني بود که از دوستان نزديک آدميت به شمار مي رفت. ديدار نخستين در ۲۱ مهر ماه ۱۳٤٧ بود، آدميت سر وقت خودش را رساند. به آساني همديگر را شناختيم. دگمهسردستهاي طلائي او، کراوات تيرهرنگ او، کت و شلوار او که انگار خربوزه قارج مي کرد، مرا از ريخت خودم که حتي در نزد دانشجويان به نامرتبي شهرت داشتم، از خجالت آب کرد. بيگمان او اين ژوليدگي را ورانداز مي کرد و به روي خودش نمي آورد. در اين برخورد نخستين فريدون با من به سردي رفتار کرد. هيچ نشده، رو به من کرد و گفت: «به گمان من شما از دار و دستهء جلال آلاحمد هستيد»! سخني بود بس ناروا. کوشيدم در ردِ اين اتهام پاسخي ساز کنم. اما نمي دانستم چه بگويم. چنان پشيمان بودم که مي خواستم برگردم. اما فريدون حرف را برگرداند و گفت: «شوخي کردم! کتاب سيد جمالالدين را که فرستاده بوديد، خواندم. بسيار سودمند و معتبر بود. سپاسگزارم. اکنون در بارهء چه موضوعي کار مي کنيد؟» گفتم: «در تاريخچه و بر پايهء اسناد حاج محمد حسن امينالضرب». خنديد و گفت: «مطلب بهتري از استفراغ و اسهال نيافتيد؟» براستي کفرم در آمده بود. سرانجام تغيير لحن داد و گفت: «شوخي کردم. داستان وبا خيلي مهم است. دلم مي خواهد اسناد و نوشتهء شما را ببينم. در بررسي تاريخ اجتماعي ايران اينگونه رويدادها اهميت دارند!» [13] فرداي همانروز با من در خانهء ما قرار گذاشت و سر وقت آمد. اسناد را ورانداز کرد. مقالهء مرا که هنوز به پايان نبرده بودم، خواند. يکي دو نکته هم گوشزد کرد که سخت مفيد افتاد. [14] سخن کوتاه. پس از چند جلسه که همديگر را ديديم، دوستي پا گرفت و همکاري به دنبالش آمد. فريدون هرگز تاريخ اين آشنائي را فراموش نکرد. و همه ساله تهنيت گفت. از آن ميان، در نامهء ۱٨ مهر ۱۳٦٥ نوشت: اين پيام دوستانه را به مناسبت بيست و يکم مهرماه مي فرستم که آغاز دوستي و همکاري ما بود. حاصل آن، همين دوستي ماست که گرامي و عزيز است. نخستين اثر مشترک ما که چند سالي طول کشيد، افکار اجتماعي، سياسي و اقتصادي در آثار منتشر نشدهء دوران قاجار بود. [15] بديهي است که در اينجا ياراي اين را ندارم که ٦٠٠ صفحه کتاب را وا رسم. پس شيوهء همکاري را به دست مي دهم. نخست آمديم و در خانهء من، ميز ناهارخوري را به ميز کار بدل کرديم. اسناد خطي را که من فراهم کرده بودم و مجموعه اسنادي را که او در اختيار داشت، کنار هم چيديم. دستهبندي کرديم و به تقسيم کار و تعيين و تقسيم فصول هر يک از ما، برآمديم. آنگاه دست به نگارش برديم. چند سطري مي آورم از سرلوحهء کوتاهي که به نام هر دو آراستيم: [16] اين تحقيق شامل فصول مهمي است در تاريخ افکار، تأسيسات سياسي و اقتصادي جديد و حرکت اجتماعي در سدهء گذشته. پايهء آن بر منابع منتشر نشدهاي بنا گشته که به طور کلي مورد مطالعهء منظمي قرار نگرفته، بلکه معمولا شناخته نشده اند… اين نوشتههاي متنوع به تفاريق از منابع مختلف يعني کتابخانههاي عمومي و شخصي وآرشيوهاي رسمي جمعآوري شده اند… اين کتاب حاصل همفکري و همکاري صميمي ماست: فريدون آدميت — هما ناطق. ساعت کار ما از سه بعد از ظهر آغاز مي شد. من ساعات تدريس را با برنامهء کار دانشگاهي خودم جور کردم. فريدون سر وقت خودش را مي رساند. خودش مي گفت: «اين نظم را از کانت آموخته ام که وقتي از خانه بيرون مي رفت، مردم مي گفتند: ”بايد فلان ساعت باشد“ !» بگذريم. در ميان ابزار کار، فريدون تيغ و پاککني هم همراه آورد. توضيح داد که به دوران خدمت نظام، از اسب افتاده بود و انگشت سبابهاش آسيب ديده بود. از اين رو مي کوشيد هر عبارت را يکبار براي هميشه در سر بپروراند و آنگاه درج کند. اگر بر حسب اتفاق در نقطهگذاري عيبي مي ديد، با تيغ آن نقطه را مي تراشيد و با پاککن صاف مي کرد. از اين بابت مرا همواره سرزنش مي کرد که: «نقطه را سرجايش بنشان تا حروفچين بدبخت بتواند خط تو را بخواند.» هرگاه در نوشتهء من کج و کولگي مي ديد، تيغ و پاککن را به راه مي انداخت. بعدها هم در نامهاي اشاره داد: «گويا در نقطهگذاري اندکي پيشرفت کرده اي»! شايد بتوان گفت که دقّت فريدون در اين زمينهء نقطهگذاري خود گوياي نظم فکري او بود که در هيچکس ديگر نديده ام. از لوازم پژوهش، قلم و کاغذ به کنار، يکي هم آراستن بساط قهوه بود. بي قهوه زيستن نمي توانست. نوع قهوه را خودش برمي گزيد و خودش مي خريد و مي آورد، همراه با آجيل شيرين. برآن بود که آجيل «از اُفت قند خون جلوگيري مي کند»! اين آجيل خود داستاني دارد که شايد به نقل بيرزد. آدميت عبدالله نامي را مي شناخت که دکان آجيلفروشي داشت. همينقدر مي دانم که اين مرد به خاطر فريدون آجيل را دستچين مي کرد و با بستهبندي پاکيزه به او مي فروخت. فريدون همواره مي گفت: «عبدالله نسبت به من محبت دارد»! امروز افسوس مي خورم که چرا بيشتر پاپيچ نشدم تا بدانم اين عبدالله که بود. در کدام خيابان آجيل مي فروخت. چرا به آدميت ”محبت“ داشت. ايکاش پرس و جوئي کرده بودم. دکانش را مي يافتم. خودش را از نزديک مي ديدم. خواهيد گفت: « داستان عبدالله چه ربطي به تاريخنويسي و همکاري دارد؟» شايد که حق با شما باشد. پاسخي ندارم. اما با خودم مي گويم: چه بسا مردمان ساده، مردان بزرگ را زودتر و بهتر از ما تميز مي دهند و به سبک خود ”دستچين“ مي کنند… دومين پژوهش مشترک ما تحقيق در رژي تنباکو بود، بر پايهء اسناد امينالضرب. چند سالي بود که روزهاي پنجشنبه بعد از ظهر، همراه با منوچهر آگاه، ناصر پاکدامن و هوشنگ ساعدلو به خانهء شادروان دکتر اصغر مهدوي (نوهء امينالضرب) مي رفتيم و من اسناد را رونويسي مي کردم. [17] بيشترين نوشتههاي من بر پايهء همان اسناد است. با آدميت بر آن شديم که از انبوه آن اسناد نويافته و انباشته شده، که تا آن زمان منتشر نشده بودند، اثر نويني بيافرينيم. همزمان حميد غفارزاده، چاپ سنگي رسالهء دخانيات را که نکات بکر و تازه در بر داشت، از کتابخانهء قم برايمان فراهم آورد. تقسيم کار کرديم. فريدون پژوهش در ”شورش بر امتياز رژي“ را بر عهده شناخت و با همين عنوان زير چاپ برد. در پيشگفتار ”سهم“ خودش نوشت: نگارش بخشي از اين کتاب را من پذيرفتم که فقط فصلي است از داستان امتيازنامهء رژي، محدود به حرکت سياسي. [18] ”سهم“ من که باز تکيه بر همان اسناد حاج محمد حسن امينالضرب داشت، ”بازرگانان در داد و ستد با بانک شاهي و رژي تنباکو“ نام گرفت. يعني عبارت شد از ”پژوهش درقرارداد امتيازنامه، سازماندهي رژي، علل درگيري بازرگانان با امتياز خارجي رژي و برپائي امتياز داخلي“ و سرانجام اين حکايت. در پيشگفتار آن کتاب از اين همکار و از آن تقسيم کار ياد کرده ام. يکي از اهميتهاي آن اسناد در اين بود که به روشني بر مي نمود که امتياز رژي بدانسان که نوشته اند، لغو نشد. بلکه سالهاي سال با نام ديگر و شکلي ديگر به کار خود ادامه داد! بخش من هم آماده بود و راهي چاپخانه. بدا که روزگار برگشت. نوشته روي ميز کار در تهران بماند. تا اينکه مادرم در ميان چندين بستهاي که بعدها برايم فرستاد، متن کامل و آمادهء کتاب بازرگانان نيز با آن بستهها همراه کرد. بعدها اين پژوهش که سهم من بود، نخست در پاريس و بار دوم در تهران منتشر شد. [19] آرزوي فريدون اين بود که روزگاري هر دو کتاب مشترک ما و مقالات ما يکجا منتشر شودند. آرزوي من هم جز اين نبود. افتخاري بود بس دلنشين. درنامهاي که دهباشي زير چاپ خواهد برد، پيشنهاد کرد: خيالي به سرم آمد که مي نويسم و آن اينکه مجموعه رسالات و مقالات ما يکجا منتشر شود. بهر رو، در جاي ديگر به دست داده ام، که ما از نو به انديشهء کتاب مشترک ديگري افتاديم. گزينش عنوان از فريدون بود. کتاب نوين دولت بر باد رفته نام گرفت. از اين عنوان خودش در يکي از آخرين کتابهايش ياد کرده. در اين زمينهء کتاب جديدمان اسناد فراواني گرد آورده بوديم. اما داستان سرنگرفت. بارها به سرش زد که سري به ما بزند و در پاريس پژوهش خود را دنبال کنيم. سر نگرفت. نتوانست گذرنامه بگيرد. بار آخر هم که به سراغ من آمد باز با مشکل روبرو شد. چنانکه در جاي ديگر ياد کرده ام. به رغم اين مشکلات، فريدون هنوز به يک همکاري نوين مي انديشيد و اميدوار بود. در نامهاي نوشت: همکار تو مي گفت هيچ نااميد نيست که باز بر سر يک ميز بنشينيد و کتاب ديگري بيافرينيد. روزگار را چه ديدي! در مقالهء ديگري که براي آقاي علي دهباشي فرستاده ام، اين نکته را يادآور شده ام که آدميت در نامههايش آنگاه که از مطلب مهمي سخن مي گفت به جاي خودش عبارت ”دوست تو“ و يا ”همکار تو“ را به کار مي گرفت و رد گم مي کرد. به مثل مي نوشت: دوست تو (يعني خودش) را در فلان مکان ديدم و از او از پيشرفت «اثرتازه اش [يعني بحران آزادي] پرسيدم». و عبارات ديگري از همين دست. بر مي گردم به افکار و آثار آدميت. گرچه علي اصغر حقدار انديشهها و نوشتههاي او را با صوابديد خودش به تفصيل به دست داده است. تا کنون اين اثر مهمترين پژوهشي است که در ربط با آثار آدميت منتشر شده است. [20] فريدون در سنجش و قياس تحقيقات گوناگوني که آفريده بود، مي گفت: «بهترين اثر من انديشهء ترقي و حکومت قانون است»! [21] به ميرزاحسين خان سپهسالار عشق مي ورزيد. مقام و شخصيت او را برجستهتر از ساير رجال دوران قاجار بر مي شمرد. با اينکه چندان سر و کاري با ادبيات و شعر و شاعري نداشت، درآخرين صفحهء ”انديشهء ترقي“ براي نخستين بار شيوهء نگارش را به سبک ادبي نزديک کرد و از تهِ دل نوشت: امروز که مردم از سپهسالار ياد مي کنند، مسجد و مدرسه و خانهء او را به ياد مي آورند … مسجد جاي وعظ و خطابه بود. مدرسه کانون اجتماع ملي بود، خانهء او خانهء ملت شد. خانهاي که بر آن ماجراها گذشت. گاه سنگر آزاديخواهان بود. گاه در روشنائي مشروطيت عيان شد، گاه در تيرگي استبداد فرو رفت، گاه جلوهگاه شور و اميد بود، گاه آماج تير بيگانه شد، قزاق بر آن چيره گشت. بوم در آن لانه کرد. [22] فريدون مسيري را که بر مي گزيد تا پايان دنبال مي کرد. پژوهش در تاريخ دوران قاجار را از جنگهاي ايران و روس آغازيد که رسالهء دکتري او هم بود. از عباس ميرزا به امير کبير رسيد. از ميان انديشمندان آن دوره به آخوندزاده و آقاخان کرماني پرداخت. سپس انديشهء ترقي در عصر سپهسالار را به دست گرفت که خود پيش درآمد ايدئولوژي نهضت مشروطيت هم بود. سرانجام تاريخ اين دوره را با بحران آزادي و مجلس اول به پايان برد. بايد معترف بود که در ميان تاريخنويسان ايران کمترکسي را مي شناسيم که مسير تاريخ را با اين نظم فکري دنبال کرده باشد. من از هنگامي که با آدميت آشنا شدم توانستم به تبعيت از او تا حدودي پراکندهکاري و همهفنحريفي را کنار بگذارم و در يک رشته و در يک دورهءمعين قلم بزنم. سخن کوتاه. بايد بگويم که دوستي و همکاري با فريدون بزرگترين افتخار زندگي من درشمار است. از اين رو، او را استاد خود مي دانم. هرچه آموختم از او آموختم، چه در روش تحقيق تاريخ و چه در روش نگارش تاريخ. نمونهاي از آن آموختهها ياد مي کنم. به روزهائي که در کار تدوين کتاب مشترکمان افکار اجتماعي و سياسي و اقتصادي دوران قاجار بوديم، در يکي از رسالههائي که من خلاصه مي کردم، عبارت ”طبقات اجتماعي“ و ”بورژوازي“ را به کار برده بودم. زير همين متن که هنوز دمِ دست دارم و قاب کرده ام، فريدون نوشته است: «آخر اين مردک ابله از ”طبقات اجتماعي“ چه مي فهميد؟ ترا بخدا اذيت مکن!» آنگاه در اين زمينه مرا پندي داد که هنوز در سر دارم و در بزرگداشت او، با صلاحديد خودش در نشريهء کلک آورده ام. جان کلامش اين بود: تاريخ گذشته را نبايد باب روز نگاشت و يا از سياست روز الهام گرقت. پژوهش تاريخي را بايد طوري آراست که اگر متن تو را صد سال ديگر بخوانند، نگويند به بيراهه رفت و در بهآمدِ باورها و آرمانهاي خودش قلم زد و يا از جادهء علم به دور افتاد. [23] کساني که در هر زمينه قلم مي زنند از «دانش تاريخي و روش تاريخنويسي بي بهره اند». فريدون حتي سبک نگارش مرا تغيير داد. به من آموخت که در نوشتن، جملههاي بلند را تا جائي که امکان پذير است کوتاه کنم. هم از اين رو که اگر روزي خواستند متن فارسي را به فرانسه يا انگليسي برگردانند، مشکلي نباشد. گرچه سخت است، اما همواره مي کوشم پند او را به جان بخرم. باز اينکه او مرا تا جائي که يارست از سياست به دور کرد. گرچه در اين زمينه چندان چيره نشد. او قائم به ذات خويش بود و من نبودم. او بر انديشهها و جهان خودش چيره بود و من نبودم. از اين رو بدون آگاهي درست از محتواي آرمان احزاب چپ به سويشان کشانده شدم. اما باورنکردني است که در همان دوران که در کار برگرداندن مسألهء يهود مارکس از فرانسه به فارسي بودم، فريدون متن انگليسي آن کتاب را که معتبرتر هم بود، با خودش آورد و در برگردان متن مرا ياري داد! چه بسا بتوان گفت که آن ترجمه هم بخش کوچکي است از همکاريهاي ما. اين هم به نقل مي ارزد که در طول زندگي، فريدون تنها يک بار امضاي خود را پاي بيانيهء جمعي گذاشت. اين سند، ”بياننامهء ٥٦ نفر“ [24] نام گرفت که در تابستان ۱۳٥٦ آراسته شد. [25] پيشنهادهائي در زمينههاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي به دولت ايران ارائه داد. اگر يادم باشد، در ميان امضا کنندگان تنها دو تن زن بودند، سيمن دانشور و من. چپيها کنار کشيدند، سران جبههء ملي و نهضت آزادي با حضور زنان در جلسات مخالفت کردند. از آن ميان، مهندس بازرگان بود که امضا کنندگان زن را به خانه اش راه نداد. و ديگر دکترسنجابي بود که فريدون و مرا به خانهاش فراخواند. از آدميت خواست که در هيأت مديريت جبهه شرکت کند. اما اين نکته را هم گوشزد کرد که «ما زن به درون هيأت خودمان راه نمي دهيم»! فريدون در دم برخاست و ما خانهء آن بزرگوار را ترک گفتيم. بي سبب نيست که نوشت: اعضاي جبههء ملي «هيچکدام آدمي نبودند که ارزشي بتوان برايشان تصوّر کرد». [26] اما در ربط فعاليت سياسي، فريدون از راه دور ”تا حدودي“ مرا از اعلاميهنويسان حرفهاي کنار کشاند. در نامههائي که برايم فرستاد، بارها هشدار داد: دست از سياست بکش و «به کار آکادميک خودت بپرداز.» [27] خود او همواره از هرگونه دستهبندي و گرايشهاي سياسي دوري جست. به احزاب و دار و دستهها و گروهبنديهاي سياسي نپيوست. هرگز در تظاهرات خياباني شرکت نکرد. بيطرفي گزيد و بيطرفانه به داوري نشست. به مثل در يکي از نامههايش که در رثاي او نوشته ام، [28] از يکسو دکتر مصدق را به نقد کشيد و از کمبود دانش او در ربط با فرهنگ غرب و مطالب ديگر سخن گفت، از سوي ديگر به ستايش او در جهت مبارزه با استعمار خارجي و ملي کردن نفت برآمد. بديهي است اينگونه داوري تنها از عهدهء پژوهشگراني بر مي آيد که از هر گونه ايدئولوژي سياسي که محتوايش جز شعاردادن و يارگيري نيست، دوري گزينند. مايه از دانش اندوزند و نه از احزاب. دستکم گذشتهء کشورشان را بکاوند و بشناسند و آنگاه داد سخن در دهند. يا اگر در رشتهء ديگري تبحّر دارند، دست از اظهار نظر در تاريخ بردارند و سليقهء خودشان را جايگزين دانش تاريخي نکنند. در اين راستا، آدميت گهگاه در نوشتههايش حق برخي از اين افراد را کف دستشان گذاشته. درکتاب آشفتگي تاريخي روشنفکران، حساب بيفرهنگان و خشکانديشان را جانانه رسيده. چرا که به قول خودش تاب شنيدن ”شّر و وِر“ را نداشت. هر بار هم که من در بارهء رويدادهاي سياسي روز دادِ سخن مي دادم، با بي حوصلگي مي گفت: « ول کن! ما چکاره ايم؟» و يا به طنز مي گفت: « به قول تو: از ماست که بر ماست، و به قول من: خلايق هرچه لايق.» دشمنان فريدون، در اسناد ساواک و ساواما فريدون را فراماسون يعني عضو جامعهء آدميت خوانده اند. فريدون هرگز به عضويت اين نهاد نپيوست، چرا که اهل دستهبندي نبود. گرچه ميرزا آقاخان کرماني و دکتر مصدق و صدها تن ديگر چندي با اين نهاد همکاري داشته اند. از همراهان ميرزا آقاخان، سيد جمالالدين اسدآبادي عضو لژ نيل مصر بود. مجمع آدميت هرگز با لژهاي ماسوني هم پيوند نبود. کوچکترين شباهتي به آن لژها نداشت. بيشتر روشنفکراني را در بر مي گرفت که با دولت حاکم در ستيز بودند. اين را هم مي دانيم که انقلاب فرانسه را ماسونها به راه انداختند. شعار ”آزدي، برادري، برابري“ را که اکنون سرلوحهء مجلس فرانسه است، ماسونها آفريدند. ولتر ماسون بود. روسو ماسون بود. ميتران رئيس جمهور فرانسه ماسون بود. چنانکه هرم زشت ماسوني را روبروي موزهء لوور بنا نهاد. بگذريم. به دل معترفم و انکار نمي کنم که فريدون را استاد خود مي دانم. به همکاري پانزده ساله با او سخت مفتخرم، شرمندهء او نيز هستم. يکي از اين رو که کتاب ايدئولوژي نهضت مشروطيت را به من تقديم کرد. چنانکه در سرلوحهء آن کتاب آمده است. اهميت اين تقديمنامه يکي هم در اين بود که ما در داستان مشروطيت هرگز همسو وهمفکر نبوديم. او مشروطيت را مي ستود و من چندان پيرو مشروطه و قانون اساسي نبودم. بهر رو، اين بحث در اين مختصر نمي گنجد، اما در پژوهش ديگري که در اين زمينه به دست گرفته ام، خواهم آورد. تقديمنامهء فريدون خود نشاني بود از بردباري او در برابر انديشههاي مخالف. گرچه وقتي اثري را مي خواند و نمي پسنديد، به نقدش بر نمي آمد. يکسره طرد مي کرد و به فراموشي مي سپرد. باز مي بالم به اينکه فريدون هر بار فرصتي به دست آورد، در نوشتههايش از کتاب سيد جمالالدين من ياد کرد و به رخ کشيد. به هر فرصت و در هر پژوهش مرا را شناساند. او خود به چشم مي ديد که کتاب هنوز به فارسي برگردانده نشده، منهم که از راه دور دستم به جائي نمي رسد. اما اين را هم مي دانست که دو تن از اهل قلم، بخشهاي مهمي از آن نوشته را به نام خود جا زدند و منتشر کردند، بويژه گفتگوي سيد جمال را با فيلسوف فرانسوي ارنست رنان، که از روزنامههاي قديمي فرانسه بيرون کشيده بودم. فريدون اين نامردي را هرگز برنتافت. چنانکه با يکي از اين اساتيد نامدار به سختي درگيرشد. در يکي از نامههايش از من خواست که کتابم را هرچه زودتر به فارسي برگردانم، زيرا که «تودهني محکمي خواهد بود به آن شارلاتان که با دستبرد به آثار ديگران، رسالهء مذکور را سرهم کرده … و در واقع از خود او چيزي در آن ملاحظه نمي شود.» بگذريم. در زمينهء ادامهء پژوهش در غربت، فريدون تنها پشت و پناه من بود. در نامههايش از تشويق باز نمي ايستاد. اما نامههاي آدميت گواه از افسردگي و نااميدي عميق مي داد. دستش به کار نمي رفت. در ربط با درآمدي که براي کتاب من نوشت، بارها اين عبارت را پاي تلفن تکرار کرد: «اين آخرين اثر من است!» همين عبارت را به دهباشي هم گفته بود. مدتها بود که به مرگ مي انديشيد. در يکي از نامهها، در بارهء خودش واژهء”مرحوم“ را به کار مي برد. به مثل در نامهاي مي نوشت: فرهنگ معين را در آمريکا منتشر کرده اند. اثرِ اين مرحوم را هم، هر که مي خواهد منتشر کند. هيچ توقعي در ميان نيست. حتي لازم نيست نسخهاي براي وارثان او فرستاده شود. عکس تکي فريدون را دخترم روشنک در سفري که به تهران رفته بود، در خانهء خود او گرفته است.
عکس تکي فريدون آدميت را دخترم روشنک در سفري که به تهران رفته بود، در خانهء خود او گرفته است قواي جسمي او نيز همهروزه رو به اُفت بود. در اين سالهاي آخر، دلش مي خواست بار ديگر به ديار فرنگ سري بزند، ديداري تازه کنيم. روي نيمکت لم بدهد. سيگاري دود کند و از رنج و تنهائي برهد. روزگار مجال نداد. اما در نامهاي از اين ”هوس“ ياد کرد و نوشت: گاه هوس ميکنم که آنجا بودم، اگرکار تحقيقاتي از دستم ساخته نبود، که نيست، دستکم گپي مي زديم. در مقالهاي که با عنوان ”به ياد فريدون“ براي آقاي دهباشي فرستاده ام، به تفصيل از سفر او به پاريس ياد کرده ام. گفته ام که بارها تقاضاي گذرنامه مي کرد و موفّق نمي شد. سرانجام به ياري خانم سيما کوبان گذرنامه را گرفت و آمد. در خانهء من منزل کرد. به قول خودش ”گپ“ زديم و برنامهريزي کرديم. اما به جائي نرسيد. پس از بازگشت او به ايران، به علل گوناگون، نامهنگاري را کم کرديم و به تلفن پناه برديم. آخرين گفتگوي ما پنج شش روز پيش از رفتن او به بيمارستان بود. صداي او هنوز در گوشم مي پيچد… يادش به خير! يادداشت [1] ديوان مجير بيلقاني، (همزمان خاقاني)، به تصحيح دکتر محمد آبادي، انتشارات دانشگاه تهران، شمارهء ۳٤، ارديبهشت ۱۳٥٨. [2] فريدون آدميت: فکر آزادي و مقدمهء نهضت مشروطيت، تهران، انتشارات سخن، ۱۳٤۱. [3] Les archives de Princesse Malkom Khan, manuscrits, Bibliothèque Nationale, Supplément persan, 1955-1988. [4] هما ناطق: ”ما و ميرزا ملکم خانهاي ما“، در: از ماست که برماست، تهران، انتشارات آگاه، ۱۳٥٤، ص. ۱٩٥، حاشيهء ٥. اما ديري نپائيد که روزنامهء قانون ملکم را از آرشيو ادوارد براون در دانشگاه کمبريج عکس گرفتم و منتشر کردم ( تهران، انتشارات اميرکبير، ۲٥۳٥). [5] فريدون آدميت: انديشههاي ميرزا آقاخان کرماني، تهران، کتابخانهء طهوري، ۱۳٤٦. [6] هما ناطق: ”بحثي در کتاب دکتر فريدن آدميت، انديشههاي ميرزا آقاخان کرماني“، تهران، مجله نگين، سال سوم، شهريور ۱۳٤٧، ص. ٦ تا ٩. [7] ميرزا آقاخان کرماني، نامههاي تبعيد، انتشارات حافظ، آلمان، ۱۳٦٥، چاپ دوم، پاريس، انتشارات خاوران، چاپ سوم، انتشارات نيما، ۱٩٨٥. [8] فريدون آدميت: انديشههاي ميرزا فتحعلي آخوندزاده، تهران، انتشارات خوارزمي، ۱۳٤٩. [9] سازمان مرکز اسناد جمهوري اسلامي، نامههاي دولت شاه را در درخواست رفع توقيف ”انديشههاي فتحعلي آخوندزاده“ منتشر کرده است و درست است. [10] نک به اسناد ساواک و اسناد منتشر شدهء سازمان اسناد جمهوري اسلامي، در بارهء کتاب فتحعلي آخوندزاده (سيات روزانهها). [11] بدبختانه به ديار غربت روزنامهء آيندگان در دسترسم نيست. بيگمان در تهران بتوان يافت. [12] Homa Nategh (Pakdaman) : Seyyed Djamal-ed-Din Assadabadi, préface de Maxime Rodinson, Paris, Maisonneuve Larose, 1959. [13] اگر اين رويداد را با همهء ريزهکاري به دست مي دهم، از اين روست که من به عادت هميشگي يادداشتهاي روزانه مي نوشتم. هنوز هم گهگاه مي نويسم. به سبک اعتمادالسطنه! [14] به درخواست دکتر صديقي، اين نوشته را به صورت سخنراني در موسسهء علوم اجتماعي ايراد کردم. در همان نشريه هم چاپ شد. در اين سخنراني فريدون مرا همراهي کرد. [15] فريدون آدميت و هما ناطق: افکار اجتماعي، سياسي و اقتصادي در آثار منتشر نشدهء دوران قاجار، تهران، انتشارات آگاه، ۱۳٥٦. [16] همانجا. ص. ۲. [17] به پيوست اين نوشت، يکي دو نمونه از اين اسناد را به دست خواهم داد. [18] فريدون آدميت : شورش بر امتياز رژي، تهران، انتشارات پيام، ۱۳٦٠. [19] هما ناطق: بازرگانان در داد و ستد با بانک شاهي و رژي تنباکو در آرشيو امينالضرب، پاريس، انتشارات خاوران، ۱۳٧۱، و تهران، انتشارات توس، ۱۳٧۳. [20] علي اصغر حقدار: فريدون آدميت، تاريخ مدرنيته در عصر مشروطيـت، تهران، انتشارات کوير، چاپ دوم، ۱۳٨۳. [21] فريدون آدميت: انديشهء ترقي و حکومت قانون (عصر سپهسالار)، انتشارات خوارزمي، ۱۳٥۱. [22] همانجا، ص. ٤٧۳. [23] هما ناطق: ”استادم فريدون آدميت“، نشريه کلک، شمارهء ٩٤، ص. ۲٥-۱٩. [24] واژهء بياننامه را هم او برگزيد. [25] اين بياننامه بارها منتشر شد. بعدها مهندش بازرگان آن را در خاطراتش نقل کرد و در سرلوحهاش ”بسم الله الرحمن الرحيم“ را هم بدان افزود. [26] نامهء ۱٨ مهر ۱۳٦٥، تهران به پاريس. [27] آدميت به نگارنده. تهران به پاريس، بي تاريخ. از اين نامهها در مقالهء ”به ياد فريدون“ سخن گفته ام و بناست مجموعهء کامل را به آقاي دهباشي بسپارم.
|