نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه


چاه باغ لاریجانی‌ها کشاورزی ورامین را خشکاند

خبرگزاری ایرنا گزارش کرد حفر ۷۲ چاه برای باغ‌های پسته برادران لاریجانی در ورامین منجر به خشک شدن بسیاری از زمین‌های کشاورزی این منطقه شده است.
ایرنا در گزارش روز سه‌شنبه (۲۷ فروردینخود نوشته در ورامین «سودجویانی هستند که نیم کاسه حق‌آبه کشاورزان بومی را به شکم چاه‌های عمیق شخصی خود می‌مکند
به گزارش دیگربان،این خبرگزاری افزوده که کشاورزان ورامین می‌گویند: «باغ‌های پسته‌ای در جنوب این شهر هست که کشاورزی آنان را به سمت نابودی کشانده و زمین‌های زراعی را خشک کرده است
زارعان این منطقه به ایرنا گفته‌اند: «باغ‌های پسته‌ای که در منطقه سالاریه و سیاه کوه به نام باغ آقای ل احداث شده تاثیر بسیار زیادی بر روی کشاورزی شهرستان ورامین داشته است
این خبرگزاری دولتی به نقل از یکی از زارعان ورامین نوشته از آب ۷۲ حلقه چاه حفر شده در این منطقه برای آبیاری بیش از پنج هزار هکتار باغ پسته استفاده می‌شود.
یکی دیگر از کشاورزان گفته است: «یک فرد عادی به هیچ عنوان نمی‌تواند مجوز حفر چاه بخصوص در این منطقه کم آب اخذ کند ولی به راحتی صاحبان این باغ‌های وسیع، تعداد بسیار زیادی چاه آب حفر کرده‌اند
از صادق لاریجانی٬ رئیس قوه قضائیه و محمدجواد لاریجانی٬ دبیر ستاد حقوق بشر قوه قضائیه به عنوان مالکان این باغ‌های پسته نام برده می‌شود.
سال گذشته اسنادی از این زمین‌ها و باغ‌ها که نشان می‌داد محمدجواد لاریجانی مالک آنهاست منتشر و با جنجال‌هایی نیز همراه شد٬ به طوری که قوه قضائیه اعلام کرد به پرونده این زمین‌ها رسیدگی می‌کند.

جموعه عکس های “به روایت یک شاهد عینی” قسمت دوم


Azade-Akhlaghiآلبوم پیش رو مجموعه ای از عکس های آزاده اخلاقی است که به شیوه عکاسی صحنه یی با صحنه پردازی های عظیم و طراحی های فراوان اجرا شده است. این مجموعه اسفندماه گذشته برای عموم در تهران به نمایش گذاشته شده است و در صفحه فیس بوک به روایت یک شاهد عینی نیز منتشر شده است. سایت ملی مذهبی نیز خوانندگان خود را دعوت به مشاهده این آلبوم زیبا در دو قسمت  اول و دوم می نماید.
حمید اشرف – ۸ تیر ۱۳۵۵ – خانه‌ی مهرآباد جنوبی، تهران
Hamid Ashrafنیمه‌شب تیرماه سال ۱۳۵۵ در سلول کمیته‌ی مشترک در حالت خواب و بیدار بودم. نگهبان در سلول را باز کرد و گفت روپوشت را بینداز روی سرت و بیا بیرون. […] برایم عجیب بود که چرا صبح به این زودی مرا به بازجویی می‌برند. […] مرا سوار ماشین زندان کردند. یک نفر دیگر هم در صندلی مقابل من نشسته بود. روی سر هر دو ما روپوش‌هایمان بود. من از پاهای کوچک و ظریف نفر روبه‌رویم حدس زدم که یک زن است. ماشین مسافتی را به سرعت طی کرد و به منطقه‌ای رسید که صدای تیراندازی به صورت رگبار می‌آمد. این شکل از تیراندازی خیلی طول کشید. برای یک لحظه فکر کردم که به میدان تیر رسیده‌ایم و زندانیان سیاسی را دارند گروه‌گروه اعدام می‌کنند. سرعت ماشین به تدریج کم می‌شد تا این که ماشین متوقف شد. تیراندازی حالت تک‌تیر پیدا کرد. فاصله‌ی تک‌تیرها به تدریج بیشتر و بیشتر می‌شد تا این‌که دیگر صدای تیری به گوش نرسید. ماشین اندکی حرکت کرد و وقتی توقف کرد در عقب ماشین را باز کردند و هر کدام از ما را با یک نگهبان به بیرون ماشین هدایت کردند. فقط پاهای پوتین پوشیده‌ی افراد را می‌دیدم. از کنار یک زمین بدون ساختمان رد شدیم و داخل یک خانه‌ی چند طبقه شدیم. در پاگرد ورود به پله‌ها جسد یک گروهبان یا استوار افتاده بود. ما را از پله‌ها بالا بردند. [...] تعداد زیادی افسر و بازجو آ‌ن‌جا بودند. یک نفر روپوشی را که روی سرم بود کمی بالا زد. [...] من و آن رفیق دیگر را بالای سر یک جسد بردند. همان لحظه‌ی اول شناختم. پیکر فرمانده در حالی که روی پیشانی‌اش یک حفره ایجاد شده بود، با چشمان باز به آسمان نگاه می‌کرد. او حمید اشرف بود که با این نگاه مرگ را حتی در بی‌جانی به سخره گرفته بود. بازجو از من و رفیق دیگر پرسید «خودشه؟» و ما هر دو گفتیم بله. نه بازجو نیاز به آوردن اسم داشت و نه ما قدرت درنگ در پاسخ. [...] تمام این صحنه بیشتر از نیم‌دقیقه طول نکشید [...] در محوطه‌ای که در جلو خانه وجود داشت جسد تعداد دیگری از رفقا بود. همه‌ی پیکرها برخلاف پیکر حمید غرق خون بود [...] من یوسف قانع خشک بیجاری را شناختم، ولی چیزی نگفتم. ما را به ماشین برگرداندند. یک نفر با لباس مرتب به ما گفت که روپوش‌هایمان را از روی سرمان برداریم و چند سیگار به من و رفیق دیگر داد. در این حالت نگهبانی در کنار ما نبود. من خود را به همراهم معرفی کردم و او هم گفت: «من زهرا آقانبی قلهکی هستم.» من از زنده‌یاد زهرا که مدتی بعد اعدام شد، پرسیدم داستان چیست؟ علت این ضربات چیست؟ و او هم متحیرتر از من چیزی نمی‌دانست.
*سامع، مهدی، سـه رویــداد: تخــــتی، حمــید اشـــرف و سالـگرد سیاهکل، وبلاگ شخـــصی، ۱۴ بهمن ۱۳۸۹.
بر اساس نفوذ اطلاعاتی ساواک در گروه چریک‌های به اصطلاح فدایی خلق، یکی از مخفی‌گاه‌های قابل اهمیت این گروه در منطقه‌ی مهرآباد جنوبی، بیست‌متری ولیعهد، خیابان پارس، کوچه‌ی رضاشاه کبیر، کشف و مدتی تحت مراقبت واقع و پس از کسب اطلاعات مورد نیاز به کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری مأموریت داده شد تا عملیات لازم را جهت ضربت زدن به منزل امن مزبور و دستگیری ساکنین آن به عمل آورد. به همین مناسبت پس از بررسی‌های لازم و تهیه مقدمات کار، منزل تیمی مورد بحث در ساعت ۲۳ روز ۸ / ۴/ ۲۵۳۵ [۱۳۵۵] محاصره و در ساعت ۴:۳۰ همان روز به وسیله‌ی بلندگو به ساکنین خانه‌ی موصوف اخطار گردید بدون مقاومت خود را تسلیم نمایند. لکن ساکنین منزل ضمن سوزانیدن مدارک با مسلسل، اسلحه‌ی کمری و نارنجک جنگی مأمورین را مورد حمله قرار داده و قصد داشتند پس از شکستن حلقه‌ی محاصره متواری شوند که با آتش متقابل مأمورین مواجه و سرانجام عملیات پس از چهار ساعت زد و خورد خاتمه و ده تروریست ساکن منزل مورد نظر معدوم گردیدند. (حمید اشرف، گزارش ساواک به ریاست اداره‌ی دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی.)
*نادری، محـمود، چریک‌های فدایی خلق، نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷، ج.۱، تهران: مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، بهــار ۱۳۸۸، صص ۶۶۷-۶۹۵. شابک: ۱-۶۶-۵۶۴۵-۹۶۴-۹۷۸٫
در درگیری خانه‌ی مهرآباد جنوبی ده تن از کادرهای چریک‌ها کشته شدند که به جز حمید اشرف، سایرین عبارت بودند از: محمدرضا یثربی، سیدمحمدحسین حق‌نواز، غلام‌علی خراط‌پور، محمدمهدی فوقانی، عسگر حسینی‌ابردهی، یوسف قانع‌خشک‌بیجاری، طاهره خرم، غلام‌رضا لایق‌مهربانی، علی‌اکبر وزیری‌اسفرجانی و فاطمه حسینی.
*همان ص ۶۷۳.
علی شریعتی – ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ – ساوت همپتون، انگلستان
Ali Shariatiگـزارش ۳۳۲
تاریخ ۷ / ۶ / ۲۵۳۶
به عرض تیمسار ریاست ساواک
درباره‌ی نتیجه‌ی کالبدشکافی علی شریعتی مزینانی
پس از فوت علی شریعتی در لندن مراتب در بولتن درج و تیمسار ریاست ساواک پی‌نوشت فرمودند «گواهی کالبدشکافی و علت فوت که در لندن انجام شده لازم است. در اجرای اوامر نتیجه‌ی کالبدشکافی از بیمارستان ساوت همپتون انگلستان که کالبدشکافی در آنجا انجام گرفته استعلام گردید. اینک پاسخ واصله از پزشک قانونی ساوت همپتون (فتوکپی اصل آن همراه با ترجمه به پیوست تقدیم می‌گردد) حاکی است کالبدشکافی توسط دکتر ار.ا.گودبادی آسیب شناس منطقه همپشایر انجام و علت مرگ به شرح زیر اعلام گردیده است: ۱. حلمه قلبی ۲. انسداد شرایین قلب ۳. نرسیدن خون به قلب
(حاشیه) بهترین موقع است که یک نفر ایرانی در اردن، لبنان، سوریه به زبان عربی مقاله تهیه و فتوکپی گواهی پزشک بیمارستان نیز در آن ورقه چاپ کسانی که مانند سید موسی صدر و یاسر عرفات و سایرین که مطالبی در مورد شهادت او اظهار کرده‌اند مسخره شوند ممکن است در همین‌جا نوشته چاپ و برای این شخص ارسال که … (ناخوانا) اداره‌ی سوم: در اجرای امر اقدام شود ۷ / ۶ / ۲۵۳۶
*حاج بابایی، محمدرضا، و ابراهیمی، سعید، مرگ شریعتی، بازخوانی پرونده‌ی مرگ دکتر شریعتی به همراه اسناد، تهران: نگاه امروز، ۱۳۸۱، ج۳، ص ۳۰۱، شابک: ۹۶۴-۷۴۷۰-۲۱-۵٫
پدرم در ۲۶ اردیبهشت۱۳۵۶ با نام علی مزینانی از ایران خارج شد و در خانه ای در ساوت همپتون در ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ درگذشت. خروج شریعتی به دلیل استفاده از نام مزینانی و نه شریعتی مورد توجه ساواک قرار نگرفت اما از نیمه های خرداد خبر خروج شریعتی پخش شده بود و تلفن های ساواک به منزل ما آغاز شد. معمولا تلفن را ما بچه ها برمیداشتیم و هر بار در برابر این پرسش که پدرتان کجاست، میگفتیم روستا است و یا مثلا مشهد است و … در تاریخ ۲۸ خرداد هنگام خروج از ایران همراه با مادرم، معلوم شد که او را از ۲۲ خرداد ممنوع الخروج کرده اند اما من و خواهرم توانستیم خارج شویم. ظهر ۲۸ خرداد به فرودگاه هیترو در لندن رسیدیم. پدرم، دکتر میناچی و یکی از اقوام (علی فکوهی) به استقبال آمده بودند. پس از گشتی در شهر به ساوت همپتون برگشتیم و بعدازظهر به خانه ای که همان روز اجاره شده بود رفتیم. چند ساعتی را با خانواده ی فکوهی گذراندیم. پدرم برای استراحت به اتاق کناری رفت. دختر دایی مادرم نیز شب را در این خانه ماند، من و خواهرم نیز به اتاقی در طبقه ی دوم رفتیم. صبح زود دختر دایی مادرم قبل از خروج از خانه می بیند که پدرم در آستانه ی در افتاده است. به برادرش اطلاع میدهد و سپس آمبولانس و پلیس را خبر می کنند. از خواب که بیدار شدیم از پنجره ی اتاق دیدم که دم در آمبولانس و پلیس و آدمهایی در رفت و آمد هستند و بعد خبرش را دختر دایی گریه کنان به طبقه ی بالا رساند. جنازه را بردند و چند روزی در سردخانه ماند. خبر که پیچید دوستان سیاسی لندن می آمدند و می رفتند. روزنامه های ایران همان روز نوشتند شریعتی برای معالجه ی قلبی به انگلستان رفته است، حتی معالجه ی چشم هم گفته شده بود (روزنامه ی کیهان). ساواک در تلاش بود جنازه را به ایران برگرداند. مادرم را از ممنوع الخروجی در آوردند تا به لندن بیاید و همسرش را به ایران برگرداند. اما دوستان تصمیم گرفتند مانع این کار شوند و از همین رو احسان را که در آمریکا مشغول تحصیل بود خبر کردند تا به عنوان وارث مانع شود. برای مراسم هفتم احسان از آمریکا آمد، اما مادرم هنوز به لندن نرسیده بود. مراسم تشییع جنازه ی با شکوهی از سوی کنفدراسیون و انجمن های اسلامی در لندن برگزار شد. با جمعیتی که به دنبال آمبولانس سیاه مخصوص حمل جنازه، راه می رفتند و خیابان های لندن را تا رسیدن به مسجد مسلمانان طی می کردند. اکثر شرکت کنندگان با نقاب های سرخ و سبز در این مراسم حضور داشتند. پلیس هایی سوار بر اسب صفوف تظاهرات را همراهی میکردند. عکس های بسیاری از چهره های زندانیان و شهدا در دست جمعیت بود: دکتر مصدق، آیت الله طالقانی، شریعتی، مجاهدین و … پلاکاردهایی با شعارهایی چون «شهید قلب تاریخ است». جمعیت در سکوت راه میرفت و هر از چندی شعاری شاید…. آمبولانس مشکی در جلو و به دنبالش صفوف ده – بیست نفره. در صف اول، ما خواهران و برادرم و چند نفر از دوستان نزدیک. خانمی با پالتوی آبی دست مرا گرفته بود. می دیدم که دارد می لرزد. هوا بارانی بود و آسمان لندن مثل همیشه پر بار . این اتفاق فردای آمدن ما افتاده بود، یک ماه پس از ورودش به انگلستان. شریعتی ۴۳ سال بیشتر نداشت و از هیچ مشکل قلبی رنج نمی برد، یک ماهی می شد که به دنبالش بودندو… همه چیز مشکوک بود. سکته‌ی قلبی را کسی باور نکرد. اگرچه پزشکی قانونی همین را گواهی داد.
*مصاحبه‌ی هنرمند با سوسن شریعتی. تهران، ۱۲/۰۸/ ۱۳۹۰.
ساعت هشت [صبح]، ناهید و آقای علی فکوهی برای بردن خواهرشان نسرین به خانه می‌آیند و در می‌زنند، ولی کسی در را باز نمی‌کند. مدتی هم پشت در می‌مانند تا نسرین، از خواب بیدار می‌شود. او که برای باز کردن در به طبقه‌ی پایین می‌آید، می‌بیند که دکتر در آستانه‌ی در ورودی اتاق به پشت افتاده و بینی‌اش به نحوی غیر عادی سیاه شده و باد کرده است. وحشت می‌کند و هراسان می‌دود در را باز می‌کند. با اضطراب جریان را به برادرش می‌گوید. ناهید و برادرش متحیر و غمگین وارد خانه می‌شوند، ناهید بلافاصله نبض دکتر را می‌گیرد و او هم نظر ناهید را تأیید می‌کند. بلافاصله نسرین به طبقه‌ی بالا، به اتاقی که بچه‌ها در آن خوابیده‌اند می‌رود و مراقب آن‌ها می‌شود تا پایین نیایند که پدرشان را به آن حال ببینند.
علی فکوهی، وحشت‌زده و غمگین فوراً به اورژانس بیمارستان ساوت همپتون تلفن می‌کند. آمبولانس می‌خواهد. بعد از مدت کمی آمبولانس می‌رسد. آن‌ها هم پس از معاینه نظر می‌دهند که دکتر درگذشته است. او را برای انتقال به بیمارستان، روی صندلی چرخدار می‌نشانند و به آن می بندند تا از دید همسایگان، ناخوشایند نباشد. [...]
سپس آقای فکوهی همراه خواهرانش، سوسن و سارا از خانه‌ای که چنین فاجعه‌ای در آن اتفاق افتاده، خارج می‌شوند و به خانه خودشان می‌روند. […] چند ساعت بعد، از طرف سفارت ایران به آقای فکوهی تلفن می‌شود و می‌خواهند که آقای فکوهی جنازه را به آن‌ها بدهد، تا خودشان بقیه‌ی تشریفات قانونی را انجام دهند. آقای فکوهی، متحیر و غمزده به آن‌ها جواب می‌دهد: «من هیچ گونه اختیاری ندارم. باید خانواده ی دکتر در این مورد تصمیم بگیرند. من تنها کاری که کرده‌ام، این است که به خانواده‌اش اطلاع داده ام.» […] آقای فکوهی می‌گوید: «من تعجب کردم که مأمورین سفارت از کجا، چنین خبری را آن هم با این سرعت شنیده‌اند! زیرا من در آن روز «شوم»، پس از اینکه وارد خانه شدم و با آن صحنه‌ی غیر منتظره رو به رو شدم. پس از تلفن به اورژانس بیمارستان ساوت همپتون، در فاصله‌ای که اورژانس بیاید، فقط به یکی از رفقایم که وی هم قبلاً از اقامت دکتر در منزل من به دلیلی مطلع بود، تلفن کردم و جریان را گفتم. آن هم برای این‌که از او بخواهم به جای من، دوستی مشترک را – که منتظر ما بود تا به فرودگاه برسانیمش – بدرقه نماید. و مطمئنم که آن رفیقم – که او را خوب می‌شناختم – با سفارت ایران، کوچک‌ترین رابطه‌ی سیاسی نداشت، علاوه بر این‌که از علاقه‌مندان دکتر هم بود. از کجا افراد سفارت از واقعه خبر داشتند؟… خدا می‌داند! از نظر من، هنوز مسائل مبهمی پیرامون قضیه وجود دارد که بدان پاسخ درست داده نشده است.»
*شریعت رضوی، پوران، طرحی از یک زندگی، تهران: چاپخش، ۱۳۷۶. صص ۲۴۲-۲۴۴. شابک: ۹۶۴-۵۵۴۱-۹۰-۵٫
محمود طالقانی – ۱۹ شهریور ۱۳۵۸ – تهران
Mahmoud Taleghaniآیت‌الله طالقانی دیشب پس از شرکت در مجلس خبرگان به محل اقامت خویش رفت و تا ده دقیقه قبل از ساعت ۲۴ دیشب با سفیر ایران در شوروی که اخیراً به ایران آمده است ملاقات و گفت‌وگو داشت. اما بعد از ساعت ۲۴ به تدریج حال ایشان دگرگون شد و لحظاتی بعد دکتر واعظی، پزشک معالج، در بالین ایشان حضور یافت. یکی از نزدیکان آیت‌الله طالقانی که در این لحظات در کنار مجاهد بزرگ قرار داشت به خبرنگار ما گفت شاید یک تعدادی نارسایی در تلفن و تهیه‌ی آمبولانس درصد شانس نجات را کاهش داد. بر اساس گزارش‌های رسیده تلاش برای نجات مجاهد بزرگ نتیجه‌ای نداشت و سرانجام در ساعت یک و چهل و پنج دقیقه‌ی بامداد ایشان زندگی سراسر مبارزه و تلاش خود را بدرود گفت. هنگام مرگ خانم آیت‌الله طالقانی و پسر بزرگ ایشان در مشهد بودند. [...]
به محض این‌که پزشک معالج حضرت آیت‌الله در میان تأثر و اندوه خبر درگذشت مجاهد کبیر را به اطلاع نزدیکان آن مرحوم رساند، صحن اقامت‌گاه حضرت آیت‌الله از فریاد لااله‌الاالله پر شد و لحظه‌ای بعد خانه‌ی حضرت آیت‌الله و اطراف آن مملو از جمعیت شد. از این ساعت به بعد به تدریج اعضای خانواده و فامیل حضرت آیت‌الله به خانه‌ی ایشان آمدند. در خانه و در کوچه‌های اطراف خانه هیچ‌کس نبود که بر این فاجعه نگرید. مردمی که دهان‌به‌دهان این خبر دردناک را در اطراف منزل آیت‌الله شنیده بودند بر سر و صورت زدند و به شدت گریستند.
*«آخرین میعاد با پدر ملت»، روزنامه‌ی اطلاعات، ۱۹ شهریور ۱۳۵۸، صص ۱-۳.
در ساعت ۴ و ۱۵ دقیقه‌ی بعد از ظهر دیروز پیکر آیت‌الله طالقانی را به غسال‌خانه آودند با ورود جسد ازدحام بیش از اندازه شد تعدادی از شیشه‌های درب‌های ورودی غسال‌خانه در زیر فشار مردم خرد شد. جسد را برای شست‌وشو بردند و در این زمان خانواده‌ی آیت‌الله طالقانی بر بالای سر جسد حاضر شدند و این اوج شیون درون غسال‌خانه بود. پیکر، غسل داده شد و آیت‌الله زنجانی بر آن نماز گذاشت اعضا هیات دولت و فرماندهان نظامی و یاران و اقوام آیت‌الله به نماز ایستادند. […] کنترل جمعیت واقعاً کار دشواری بود در مواردی پاسداران برای جلوگیری از ازدحام و فشار جمعیت اقدام به تیراندازی هوایی می‌کردند. از در اصلی پالایشگاه تهران صدها قالب یخ خارج و بین مردم تقسیم شد. […] تعداد زیادی از شرکت‌کنندگان در مراسم تدفین دچار بیهوشی و غش شدند، عده‌ای نیز زیر دست و پا مجروح شدند که توسط آمبولانس‌های امداد طالقانی نجات یافتند. […] جمعیت سینه می‌زد. اشک می‌ریخت، شعار می داد: «طالقانی پدرم، طالقانی پدرم، خاک ایران به سرم، به روح طالقانی، به روح جوشان خلق، همیشه جاوید باد، راه شهیدان خلق.»
*«یک میلیون نفر دیشب از جنازه‌ی پدر پاسداری کردند»، روزنامه‌ی اطلاعات، ۲۰ شهریور ۱۳۵۸، صص ۱-۲.
مهدی باکری- ۲۵ بهمن ۱۳۶۳ – جزیره‌ی مجنون، ایران
Mehdi Bakeri[آخرین سخنرانی مهدی باکری] «برادران! عملیات، عملیات سختی خواهد بود. […] اگر از یک دسته‌ی سی نفری، یک نفر بماند آن یک نفر باید مقاومت کند. و اگر از گردان سیصد نفری یک نفر بماند آن یک نفر باید مقاومت کند. حتی اگر فرمانده‌ی شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و سست شوید که این وسوسه‌ی شیطان است. […] تا موقعی که دستور حمله داده نشده، کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شود باید دستمال در دهانش بگذارد، دندان‌ها را به هم بفشارد و فریاد نکند. فریاد نشانه‌ی ضعف شماست.»
*ناظمی، سید قاسم، خداحافظ سردار، تبریز: ستاد کنگره‌ی شهدا و سرداران شهید آذربایجان شرقی، ۱۳۸۳، صص ۱۱۹-۱۲۳. شابک: ۴-۶۳۰۳-۰۶-۹۶۴
[شهید قنبرلو]: «درگیری شدت بیشتری پیدا کرده بود که ناگهان آقا مهدی نقش زمین شد. دویدم سمتش و او را برگرداندم. تیر خورده بود به پیشانی‌اش و از آن خون بیرون می‌زد. هر چه صدایش کردم، بوسیدمش، فریاد زدم، فایده‌ای نداشت. آقا مهدی شهید شده بود. […] به خودم گفتم حالا چه کار کنم توی این بی‌کسی و تنهایی؟ به بچه‌ها گفتم بلند شوید برویم عقب. آقا مهدی را بلند کردم بردم رساندم به قایقی که آن‌جا بود. […] آقا مهدی را گذاشتیم توی قایق، زدیم به دجله حرکت کردیم رفتیم. به قایق و ما و آب از هر طرف تیر می‌زدند. آرپی‌جی هم می‌زدند. ما هیچ کاری از دست‌مان بر نمی‌آمد جز دعا. دشمن قایق را زیر رگبار گرفته بود، به طوری که بدنه‌ی قایق سوراخ‌ سوراخ شده بود. در این گیر و دار، یکی از عراقی‌ها آمد کنار دجله و با آرپی‌جی خود قایق را نشانه گرفت و بعد شلیک کرد. قایق منفجر شد. از انفجار چیز زیادی در ذهنم نیست. فقط یک‌دفعه خودم را در آب احساس کردم و کسی را همراه خودم ندیدم. بر اثر بنزینی که در باک قایق بود، قایق آتش گرفته بود. با یک دنیا غم و درد سوختن آقا مهدی و چند نفر دیگر از بچه‌ها را مشاهده می‌کردم. بر اثر اصابت موشک، قایق به سمت شرق دجله رفت و قایق سوخته در نقطه‌ای از خشکی متوقف شد. به دلیل شدت و حجم آتش دشمن، نتوانستم خود را به قایق برسانم. شب به همراه چند نفر از بچه‌ها به آن‌جا رفتیم اما اثری از آقا مهدی و بقیه نبود.»
*اکبری، علی، نمی‌توانست زنده بماند، تهران:‌ صیام، ۱۳۸۸، صص ۱۰۸-۱۱۰ . شابک: ۸-۱۰-۸۰۲۶-۹۶۴-۹۷۸
[مصطفی الموسوی]: «یادم هست آخرین باری که به او گفتم: «برگرد عقب» به ترکی گفت: «اصغر گدیب، علی گدیب، اوشاخلار هامسی گدیب، داهی منه نمنه گالیب، نیه گلیم؟» می‌گفت: «اصغر رفته، علی رفته، بچه‌ها همه‌شون رفتن، دیگه برای من چی مونده، برای چی برگردم؟»»
*خضری، فرهاد، به مجنون گفتم زنده بمان، تهران: روایت فتح، ۱۳۸۰، صص ۵۳-۵۵. شابک: ۱_ ۹ _ ۹۰۹۳۵_ ۹۶۴
سهراب شهید ثالث – ۱۰ تیر ۱۳۷۷ – شیکاگو
Sohrab Shahid Saales[حمید نفیسی]: او به من گفت: «پس از” گل‌های سرخ برای آفریقا” مدت شش سال نتوانستم یک فیلم هم بسازم. سه فیلم‌نامه‌ی عالی داشتم که آدم‌های مطلع فکر می‌کردند می‌توان فیلم‌های موفقی بر اساس آن‌ها ساخت. متأسفانه آن‌ها یک به یک از طرف تهیه‌کنندگانی که فیلم‌هایی با پایان خوش می‌خواستند، یعنی آن نوع فیلمی که من قبلاً هرگز نساخته‌ام، رد شدند. وقتی سه فیلم‌نامه رد شد، من هم شروع کردم به نوشیدن از کله‌ی سحر تا پنج بعد از ظهر. ساعت پنج برای خودم غذایی درست می‌کردم و می‌خوردم و بعد تلفن‌های بی‌شمار به دوستانی در نقاط مختلف دنیا می‌زدم. همه‌ی آن‌ها مرا به خاطر نوشیدن سرزنش می‌کردند. پس از قطع کردن تلفن به یک حالت تخدیر و منگی می‌افتادم تا صبح روز بعد… سه سال تمام کارم همین بود. بدون فیلم ساختن، کاملاً تحلیل رفته و در هم شکسته بودم. هیچ چیزی در دنیا برایم اهمیت نداشت.» او گفت: «در اینجا احساس انس و الفت نمی‌کنم، چون خرده‌حساب‌هایی با آمریکا دارم که قابل تسویه نیست. برای من فکر کردن به هیروشیما، ویتنام و همه‌ی آن دردسرهایی که سیاست‌های خارجی آمریکا – نه مردمانش که بسیاری از آن‌ها آدم‌های بزرگی هستند – برای ایران و کشورهای دیگر درست کرده و حتی امروز هم ادامه دارد، کافیست. به این دلیل نمی‌توانم حسابم را با آمریکا ببندم، چه رسد به این‌که آن را وطن به حساب آورم. وقتی از خیابان‌ها به آپارتمانم برمی‌گردم، خوشحال می‌شوم که توی خانه باشم، چون آن بیرون را زیاد دوست ندارم.» […]
[مهدی پاک‌شیر]: روز پنج‌شنبه چهارم تیر سهراب شهید ثالث را دیدم. فیلم‌نامه‌ی تایپ‌شده‌اش را می‌خواست ضمیمه‌ی نامه‌ای کند و برای تهیه‌کنندگان بفرستد. نامه‌ای را که آماده کرده بودم نپسندید. گفتم: «دوباره دست‌کاری می‌کنم و یک‌شنبه برایت می‌آورم.» […] یک‌شنبه ساعت سه بعد از ظهر دسته گلی گرفتم و کیکی با نوشته‌ی «تولدت مبارک» و چند خرده‌ریز دیگر به خانه‌اش رفتم. طبق معمول شروع به شکایت کرد که امروز روز تولدش است و عزت نیست و هنوز نیامده. تلفن هم از چند روز پیش قطع است و تا پولش برسد وصل می‌شود. […] چهارشنبه دهم تیر تلفن زنگ زد. عزت بود. شکایت می‌کرد که رفته خانه‌ی سهراب و کسی جواب نداده. نگران بود. پرسیدم: «مگر قبلاً با سهراب قرار نگذاشتی؟» گفت: «چرا.» گفتم: «ناراحت نباش. سهراب بعضی وقت‌ها از این کارها می‌کند. فردا حتماً به سراغش می‌روم.» گوشی را گذاشتم، نگران شدم. سهراب معمولاً زیاد از خانه دور نمی‌شود. چه اتفاقی افتاده؟ کسی او را به مهمانی برده؟ ساعت نه و چهل و پنج دقیقه‌ی شب خودم را به خانه‌ی سهراب رساندم. زنگ زدم. جوابی نیامد. رفتم پشت در و شروع کردم به کوبیدن بر در. همسایه‌ی مجاور بیرون آمد و به پلیس اطلاع داد. سرایدار و پلیس با هم رسیدند و سؤال‌پیچم کردند. در را که باز کردند، سهراب همان جلوی در دراز کشیده و به خواب عمیقی رفته بود. سرم به دوران افتاد. پلیس شماره‌ی پرونده را به دستم داد که به خانواده‌اش خبر بدهم. کاش می‌شد لحظه‌ای دست او را فشرد. ساعت از یک هم گذشته بود و کسی در خیابان نبود.
*دهباشی، علی، یادنامه‌ی سهراب شهید ثالث، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۷۸، صص۱۷۵-۱۷۶. شابک: ۹۶۴-۳۲۱-۰۱۲- x

مجموعه عکس های “به روایت یک شاهد عینی” قسمت اول


Azade-Akhlaghiآلبوم پیش رو مجموعه ای از عکس های آزاده اخلاقی است که به شیوه عکاسی صحنه یی با صحنه پردازی های عظیم و طراحی های فراوان اجرا شده است. این مجموعه اسفندماه گذشته برای عموم در تهران به نمایش گذاشته شده است و در صفحه فیس بوک به روایت یک شاهد عینی نیز منتشر شده است. سایت ملی مذهبی نیز خوانندگان خود را دعوت به مشاهده این آلبوم زیبا در دو قسمت  اول و دوم می نماید.

جهانگیرخان صوراسرافیل، نصرالله ملک‌المتکلمین – ۳ تیر ۱۲۸۷ – باغ شاه، تهران
Jahangirkhan Sur-e Esrafilدر این‌باره سخنان پراکنده بسیار است. ولی ما چون داستان را از میرزا علی‌اکبر‌خان ارداقی، که خود در باغ‌شاه با آن دو تن و با دیگران هم‌زنجیر می‌بوده، پرسیده‌ایم همان گفته‌های او را می‌آوریم. می‌گوید: «شب چهارشنبه را که با آن سختی به پایان رسانیدیم بامدادان از خواب برخاستیم و قزاقان هر هشت تن را به یک زنجیر بسته بودند بیرون می‌بردند و چون آنان را برمی‌گردانیدند هشت تن دیگری را می‌بردند. حاجی ملک‌المتکلمین و برادرم قاضی به خوردن تریاک عادت می‌داشتند. برای هر دو تریاک آوردند. و چون اندکی گذشت دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده به گردن هر یکی زنجیر دستی (شکاری) زده گفتند: برخیزید بیایید. گویا هر دو دانستند که برای کشتن می‌برندشان.
ملک دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند:
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما بر بار گه عدوان آیا چه رسد خذلان
این را خوانده پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین گردیدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که به گردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اتاق به روی دیگر زنجیرها انداختند و ما بی‌گمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده .» […] مامونتوف نیز می‌نویسد: « سرگذشت این دو تن بسیار ساده بود. امروز ایشان را به باغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و این زمان دژخیم سومی خنجر به دل‌های ایشان فرو کرد. مدیر روزنامه را هم بدین‌سان کشتند. »
[ارداقی:] «و این هنگام بود که همه را که بیست و دو تن بودیم با زنجیر و آن حال آسیب‌دیدگی برده نهاده پیکره‌ها از ما برداشتند [...] و باید اندیشید که ما چه رنجی می‌کشیدیم و چه شرمندگی نزد هم می‌داشتیم. در این میان شکنجه و آزار هم دریغ نمی‌کردند.»
*کسروی، احمد. تاریخ مشروطه‌ی ایران. ج.۲. تهــران: امیرکبیر . چاپ سیزدهم، ۱۳۵۶. صص ۶۵۷-۶۶۳.

کلنل محمد تقی خان پسیان – ۱۵ مهر ۱۳۰۰ – مشهد
Colonel Mohammad Taghi Khan Pesyanروز ۱۲ میزان ۱۳۰۰ خبر شهید شدن کلنل به طور علنی در مشهد منتشر شد. […] اوضاع مشهد فوق‌العاده خطرناک شده و اکثر مردم برآشفته بودند. طرفداران کلنل خون گریه می‌کردند و کار کم‌کم می‌رفت که به وخامت بیشتری گراید. موافقین سر و جسد کلنل را خواسته بودند. به قوچان نصیحت داده شد که جسد و سر کلنل را محترمانه تحویل بدهند و در غیر این صورت جنگ درگیر و برادرکشی تجدید می‌شود. توافق حاصل شد و آقاخان خوش‌کیش برای حمل جنازه عازم قوچان گردید. با چه سرعتی رفت و با چه شتابی برگشت باورکردنی نبود!
روز ۱۵ میزان در ارک مشهد غوغای عجیبی برپا شده بود. مدارس عموماً تعطیل گردید. تجار و کسبه نیز بازار را عموماً بسته بودند. عده‌ای از صاحب‌ منصبان و افراد ژاندارم نیز با تجلیل و احترام شایان توجه برای تشییع جنازه حاضر شده بودند. در مغازه‌ی آرسن، هرچه عطر بود خریداری کردند و بر روی جنازه پاشیدند. [...] از سر کلنل قبل از الحاق به جسد عکس‌برداری شد. عارف، شاعر ملی، از کثرت گریه چشمانش خون‌آلود و به سر و صورت خود مشت می‌زد. [...] سر و جسد را با آب سن‌آباد که معروف است حضرت رضا را هم با همان آب غسل داده بودند شست‌وشو دادند. موهای سر را شانه زدند و معطر ساختند و باز عکس برداشتند.
عارف بینوا و ستمدیده، آن شاعر انقلابی که با آرزو و آمال فراوانی به این قیام گرویده بود، با چشمان خون‌بار هنگامی که می‌خواستند سر را به جسد ملحق و بر روی توپ بگذارند به اصرار کمیته‌ی ملی و چند نفر دیگر یک رباعی ساخت و بر روی پارچه‌ی سفیدی به خط درشت نوشته شد و بالای توپ الصاق گردید.
در این موقع جنازه برای حرکت آماده می‌شد. [...] جسد را بر روی توپ گذارده و روی آن را مملو از گل کردند؛ جمعیت مشایع فوق‌العاده بود. من تاکنون یک چنان جمعیتی را در هیچ تشییعی ندیده‌ام. موزیک ژاندارمری در عزای این سرباز رشید و فرزند خلف ایران، در پیشاپیش جنازه با نوای محزون و جگرخراش مترنم بود.
*آذری، علی، قیام کلنل محمدتقی خان پسیان در خراسان، تهران: بنگاه مطبوعاتی صفــی‌علی‌شـاه، ۱۳۲۹، صص ۳۵۹-۳۶۲.

میرزاده عشقی – ۱۲ تیر ۱۳۰۳ – تهران
Mirzadeh Eshghiروز هفتم تیرماه سال ۱۳۰۳ شمسی، عشقی آخرین شماره‌ی روزنامه‌ی قرن بیستم را منتشر کرد. […] با آشنائیی که به روحیه‌ی عصبی سردار سپه داشتند همه دانستند که عشقی بر قتل خویش صحه گذاشته است. پس حکم قتل عشقی به محمدخان درگاهی، رییس نظمیه ابلاغ می‌شود؛ او باید بمیرد و هرچه زودتر. [...] حتی پیش از آنکه آدم‌کشان در پی مأموریت خود به راه افتند، کسانی از دوست‌داران عشقی، که رفت و آمدی در نظمیه داشتند به او هشدار می‌دهند که به هیچ روی از خانه بیرون نماند. در حیاط باید همیشه بسته باشد و هیچ غریبه‌ای را، به ویژه شب‌ها، به خانه راه ندهد. […]
روز نهم تیر، خدمت‌کار [زهرا سلطان]، نخستین بار پشت در خانه با دو مرد غریبه روبه‌رو می‌شود که با آقای عشقی کار لازمی دارند و مشتاق زیارت ایشانند. خدمت‌کار که سفار ش‌های عشقی را به یاد دارد انکار می‌کند که شاعر در خانه باشد. مراجعان می‌روند و سر کوچه برای خود می‌پلکند. از نهم تا یازدهم تیرماه، کار زهرا سلطان سر دواندن این مراجعان سمج است. اما اکنون آنها دیگر یقین کرده‌اند که شاعر در خانه است.[...]
ظهر روز یازدهم تیرماه، ملک‌الشعرا بهار ناهار مهمان عشقی است. زهرا سلطان خورشت بادمجان پخته است. دو دوست نیم‌روز داغ تابستان تهران را در زیر زمین خنک خانه می‌گذرانند؛ همان زیرزمینی که قطعه‌ی منظوم جمهوری‌نامه در آن‌جا ساخته شده است. عصر گرمای هوا شکسته، بهار وداع می‌کند و می‌رود. زهرا سلطان قالیچه‌ای کنار حوض می‌گستراند. سپس کوکب، محبوبه‌ی عشقی، وارد می‌شود. حس پیش‌آگاهی نیرومند عشقی دو سه شب اخیر او را بی‌خواب کرده است. شاید حضور کوکب امشب را به او آرامشی بدهد. شب کوتاه تابستان بر بام کاهگلی خانه، برای شاعر،‌ سرشار از اضطرابی خفقان‌آور است. نه، از نوازش‌های محبوبه نیز کاری ساخته نشد، همان‌گونه که سخنان دلگرم‌کننده‌ی یاران لحظه‌ای خاطرجمعی برای او در پی نداشت.
بامداد روز دوازدهم است. کوکب در سپیدی صبح رفته. ساعت هشت زهرا سلطان کلون در را می‌گشاید و برای خرید خانه بیرون می‌رود. در باز می‌ماند. عشقی از بام فرود می‌آید، می‌رود کنار حوض می‌نشیند که دست و رو بشوید (چرا به وارسی بسته بودن در حیاط نمی‌پردازد؟ نمی‌دانیم.) صدای پا می‌شنود، برمی‌گردد،‌ می‌بیند دو نفر غریبه آمده‌اند توی حیاط. عشقی چهارچشمی آن‌ها را می‌پاید.
- چه کار دارید؟
- آمده‌ایم جواب مقاله را بگیریم. چاپ می‌شود؟
یک نفر جلوی دالان می‌ایستد و دیگری به عنوان نویسنده‌ی مقاله حیاط را دور می‌زند و صحبت‌کنان به عشقی نزدیک می‌شود. نگاه شاعر به او برمی‌گردد: «شاید راست می‌گوید… اما آخر در مقاله اشکالاتی هست، بی‌خود نمی‌شود به مردم تهمت زد. باید اتهام مستند به دلایلی باشد. همین‌طوری هم روزنامه گرفتاری‌های زیادی دارد؛ ببینید عزیز من..». شاعر یک لحظه خطر را فراموش کرده وجدان حرفه‌ایش، کارش، حواسش را می‌برد و او را وادار به بحث‌های فنی می‌کند…. و ناگهان قلبش تیر می‌کشد. مرد دوم از پشت سر شلیک کرده است. گلوله به زیر قلب عشقی می‌خورد. به کف حیاط می‌غلتد و در خون خود پرپر می‌زند. قاتلان می‌گریزند. اهل محل از خانه‌ها بیرون می‌ریزند. نوکر همسایه، وردست ضارب را می‌گیرد و تحویل پلیس نظمیه می‌دهد. اگر بخواهیم از حوادث جلو بیفتیم باید یادآور شویم که روز بعد این شخص آزاد می‌شود و نوکر چهل روز در حبس تاریک می‌ماند. اما قاتل اصلی ـ مرد دوم ـ بیست و سه سال دیگر زندگی می‌کند. معتاد و الکلی، یک روز سقف می‌خانه بر سرش فرود می‌آید و از بین جماعت می‌خواران فقط او می‌میرد.
برگردیم به لحظه‌ی حال، در حیاط. اکنون عشقی آرام به نظر می‌رسد. خون‌ریزی او را از پا در آورده اما هوش و حواسش به جاست. کاترین ارمنی، یکی از زیباترین «خانم»های روزگار نخستین کسی است که بالای سر شاعر رسیده. عشقی مکرر خواهش می‌کند که او را به مریض‌خانه‌ی نظمیه ـ بیمارستان دژخیم ـ نبرند. ولی بیهوده نگران است. گلوله آن‌قدر کاری شده بود که نیازی به کار تکمیلی پیش نیاید. در بیمارستان نظمیه ملک‌الشعرا بهار آخرین حرف‌هایش را ثبت می‌کند و عشقی سی و یک ساله در پیش چشم دوستانش جان می‌دهد.
*سپانلو، محمدعلی، چهار شاعر آزادی، جست‌و‌جو در سرگذشت و آثار عارف، عشقی، بهار، فرخی یزدی، تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۶۹، صص ۲۰۴-۲۰۸.
محمد فرخی‌یزدی – ۲۵ مهر ۱۳۱۸ – زندان قصر، تهران
Mohammad Farokhi Yazdiابتدا آمدند شیشه‌های درها و پنجره‌های اتاقی را که در زندان موقت معروف به حمام است گل سفید مالیدند. [...] سپس فرخی را آوردند و در آن محل انداختند. [...] در با حضور پایور نگهبان و بازرس مخصوص باز می‌شد تا ما بتوانیم دوا و غذا به فرخی بدهیم.
*گلبن، محمد، و یوسف شریفی، محاکمه‌ی محاکمه‌گران،تهـران: نشر نقـره، ۱۳۶۳، صص ۱۷۸-۱۸۱.
غروب روز ۲۳ مهرماه سال ۱۳۱۸، چهارمین سال زندان، فرخی رنجور و ناتوان روی تختش دراز کشیده است. کلید در قفل می‌گردد، در باز می‌شود. سه نفر در آستانه‌ی سلول ظاهر می‌شوند. فرخی سرهنگ نیرومند، رییس زندان و پزشک احمدی، جلاد بی‌سواد و تسبیح به دست رضا شاه را می‌شناسد. پس آن حکم که سال‌ها در جیب داشت اینک اجرا می‌شود. مرگ را پذیرفته، اما عدم مقاومت در برابر اوباش، وهنی است بر شاعر. در تاریکی متعفن، پیکاری خاموش و نومید در جریان است. دهان فرخی را گرفته‌اند. پزشک احمدی آمپول هوا را آماده کرده است. هوا در رگ‌های شاعر جاری می‌شود ـ هوای آزاد ـ و او در تشنجی دردناک به خواب خفقان می‌رود. پزشک‌یار زندان می‌گوید: صبح روز بیست و چهار مهر به اتفاق دکتر خواستیم به معاینه فرخی برویم. کلید خواستیم. آژدان یزدی با پایور نگهبان کلید را آوردند. در باز شد… مشاهده کردم فرخی روی تخت بر خلاف همیشه دراز کشیده، چون همه‌روزه که ما وارد می‌شدیم به پا ایستاده و پس از سلام و تعارف چند بیتی اشعار و رباعی که ساخته بود برای ما می‌خواند… یک پایش از تخت آویزان بود یک دستش روی سینه و دست دیگرش روی شکمش قرار داشت. چشم‌هایش از حدقه در آمده و باز بود. رنگش کبود و صورتش متورم بود. جرأت نکردم بگویم فرخی را کشته‌اند، اما همه‌ی آثار نشان می‌داد که او به مرگ طبیعی نمرده است.
*سپانلو، محمدعلی، چهار شاعر آزادی، جست‌و‌جو در سرگذشت و آثار عارف، عشقی، بهار، فرخی یزدی، تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۶۹. ص ۴۵۷.
تقی ارانی – ۱۴ بهمن ۱۳۱۸ – تهران
Taghi Araniمادر دکتر ارانی در متوفیات که فرزند خود را دیده، به‌ قدری جسدش تغییر کرده، که فرزند خود را نشناخته و به اداره‌ی زندان تلفن کرده که این مرده پسر من نمی‌باشد. در جواب اظهار داشته‌اند که یک نفر دارد جان می‌کند او را هم می‌آورند ببینید کدام یک از آن‌ها پسرش می‌باشد. مادر پیر به وسیله‌ی تلفن، دکتر سید احمد امامی را خواسته و پسرش را دکتر نام‌برده ملاحظه نموده و به او گفته است همین جنازه‌ی دکتر ارانی پسر شماست. [...]
[دکتر سید احمد امامی:] «جنازه‌ی مرحوم دکتر ارانی را ملاحظه کردم و با وجود تغییرات زیادی که در بدن و جسد دکتر ارانی بوده او را شناختم و برای این که اسباب تأثر و تألم مادر آن مرحوم نشود، به این عبارت به او گفتم که ممکن است همین جنازه‌‌ی پسر شما دکتر ارانی باشد. چون مادر دکتر ارانی می‌گفت این جنازه‌ی دکتر ارانی پسر من نیست و پسر خود را نمی‌‌شناخت. چون به کلی جنازه تغییر قیافه داده بود.»
*گلبن، محمد، و یوسف شریفی، محاکمه‌ی محاکمه‌گران، تهـران: نشر نقـره، ۱۳۶۳، صص ۲۲۰-۲۲۴.
آذر شریعت‌رضوی، مصطفا بزرگ‌نیا، احمد قندچی – ۱۶ آذر ۱۳۳۲ – دانشکده‌ی فنی، دانشگاه تهران، تهران
Azar Shariat Razavi, Mostafa Bozorgnia, Ahmad Ghandchiوسط زنگ دوم حدود ساعت ده صبح، زنگ نابهنگام دانشکده بلند شد و ما هم مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌ها بیرون ریختیم و باخبر شدیم که در کلاس دوم راه و ساختمان در حالی که مهندس شمس ملک‌آرا مشغول تدریس بوده‌اند ناگهان در کلاس باز می‌شود و دو سرباز مسلح و افسر فرمانده‌شان وارد کلاس می‌شوند و به طرف پنجره‌ی کلاس می‌روند و دو دانشجو را که در کنار پنجره نشسته بودند نشان داده و به فرمانده‌شان می‌گویند دو نفری که برای ما شکلک درآورده و ما را مسخره کرده‌اند همین دو نفر بودند. فرمانده دستور دستگیری آن‌ها را می‌دهد. [...] دانشجویان را کشان‌کشان به خارج از کلاس می‌برند و مهندس شمس جریان را به گوش رییس دانشکده می‌رساند که ایشان هم دستور زدن زنگ دانشکده را به عنوان اعتراض به این عمل می‌دهد که یکی از دانشجویان کلاس روی میز می‌رود و با دادن شعار مرگ بر حکومت نظامی فریاد می‌زند: «در خفقان حاکم بر دانشگاه و در زیر چکمه های سربازان مسلح که نمی‌توان درس خواند». کتاب‌هایش را به اطراف پرت کرده به طرف در کلاس می‌رود و سایر دانشجویان هم‌ز‌مان با خوردن زنگ، کلاس را ترک کرده در کریدور مرکزی دانشکده شروع به تظاهرات کرده با دادن شعارهای مرگ بر حکومت نظامی، مرگ بر شاه، مرگ بر زاهدی دیکتاتور و درود بر مصدق، آزادی دوستان دستگیرشده‌شان را می‌خواستند. محوطه‌ی دانشکده هم که پر از سربازان تفنگ به دست بود، فرمانده‌ی نظامیان با بلندگو به دانشجویان معترض دستور خروج از دانشکده را داد ولی دانشجویان به دستور او اعتنایی نکرده شعار مرگ بر شاه، مرگ بر شاه را ادامه دادند. فرمانده با بلندگو دانشجویان را تهدید به تیراندازی کرد ولی کسی باور نمی‌کرد که در دانشگاه بر روی دانشجویان آن هم در محوطه و سالن دانشکده و در محیط سربسته، تیراندازی کنند. ولی گویا فرمانده قبلاً دستور تیراندازی داشت و ناگاه صدای شلیک گلوله‌ها با فریادهای مرگ بر شاه دانشجویان در اثر حمله‌ی ناگهانی سربازان به هم خورد و آن‌ها که سالم بودند کمک کردند که رفقای مجروح و تیرخورده خود را که قادر به حرکت بودند از صحنه خارج کنند که به چنگ سربازان نیفتد و چند تن از دانشجویان هم با سربازان درگیر شده و یا نقش بر زمین شدند. و آذر یکی از چند نفری بود که پس از اصابت تیر به سینه و شانه‌اش با سربازی درگیر شد که او هم با نیزه، ران راست پای آذر را شکافت و آذر سرنگون شد و با وجود خون‌ریزی شدید، فریاد مرگ بر شاه او آهسته ولی خاموش نشد.
در کف سالن خون مجروحان با آب رادیاتورهای سوراخ‌شده در اثر تیراندازی مخلوط شد و به طرف پله‌های زیرزمین راه افتاده و منظره‌ی وحشتناکی به وجود آمده بود. ما با بقیه دوستان که زنده بودیم فرار کردیم.
*شریعت‌رضوی، غلام‌رضا، خاطرات یک پزشک عوضی، تهران: انتشارات قصیده‌سرا، ۱۳۸۴، صص ۱۶-۲۰، شابک: ۳-۳۱-۸۶۱۸-۹۶۴٫
علت فوت سه نفر دانشجویان دانشگاه از طرف اداره‌ی پزشکی قانونی چنین تشخیص داده شده است:
۱. مصطفی بزرگ‌نیا دانشجوی دانشکده‌ی فنی بر اثر یک گلوله که از طرف راست سینه وارد شده و از زیر بغل چپ او خارج گردیده فوت کرده است. بر اثر این گلوله استخوان بازوی وی به کلی خرد شده و خون‌ریزی زیاد باعث مرگ وی گردیده است. بر پشت شانه‌ی راست مقتول نیز اثر زخم سرنیزه دیده می‌شود که تا ۱۵ سانتیمتر زیر پوست فرو رفته بود.
۲. شریعت‌رضوی دانشجوی مقتول دیگر فقط به علت زخم سرنیزه فوت کرده است. سرنیزه استخوان ران راست وی را به کلی خرد کرده و شریان‌ها را پاره نموده و در نتیجه‌ی خونریزی زیاد مجروح درگذشته است. یک گلوله نیز به دست راست وی اصابت کرده که جلدی بوده و نمی‌توانسته باعث مرگ باشد.
۳. مقتول دیگر احمد قندچی نام دارد و به علت اصابت گلوله‌ای که وارد شکم وی گردیده و احشا داخلی را پاره نموده درگذشته است. دیروز و امروز اداره‌ی پزشکی قانونی با حضور نماینده‌ی دادسرای نظامی اجساد را معاینه کرد ولی هنوز گزارش رسمی در این زمینه تهیه نگردیده است.
*«گزارش پزشکی قانونی از نحوه‌ی شهادت سه دانشجوی دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران»، روزنــامه‌ی اطلاعات، ۱۷ آذر ۱۳۳۲.
فروغ فرخزاد – ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ – تهران
Forough Farokhzadبعد از ظهر دیروز فروغ فرخزاد شاعره‌ی معروف در یک حادثه‌ی رانندگی در دروس شمیران کشته شد. فروغ در عین حال فیلم‌سازی ماهر بود. یک‌بار نیز روی صحنه‌ی تأتر ظاهر شد و در پییس شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی کرد. حادثه ساعت چهار و نیم بعد از ظهر دیروز در خیابان لقمان‌الدوله ادهم دروس، چهارراه مرودشت روی داد. شدت تصادف به حدی بود [که] درب طرف راننده‌ی استیشن فروغ باز شد و فروغ که سرش به شیشه‌ی جلوی استیشن برخورد کرده بود، پس از باز شدن درب به گوشه‌ی خیابان افتاد و سرش به جدول جوی آب کنار خیابان برخورد کرد و بیهوش شد. وی فوراً به بیمارستان پهلوی تجریش منتقل شد ولی پیش از رسیدن به بیمارستان جان سپرد. جسد فروغ فرخزاد برای تعیین علت مرگ به پزشکی قانونی منتقل شد. از فروغ فرخزاد یک پسر و چندین کتاب شعر و چند فیلم‌نامه باقی مانده است. [...] فروغ پس از جدا شدن از همسرش پرویز شاپور به تنهایی زندگی می‌کرد. فروغ فرخزاد ۳۲ سال داشت، در هفده‌سالگی ازدواج کرد و دارای پسری ۱۴ ساله به نام کامران [کامیار] است.
*«دیروز در یک حادثه‌ی رانندگی فروغ فرخزاد کشته شد»، روزنــامه‌ی اطلاعات، ۲۵ بهمن ۱۳۴۵.
او را شهید بنامیم، زیرا همان که زندگی آدم‌ها یکی با دیگری فرق می‌کند، مرگ آن‌ها نیز مثل زندگی‌شان مفهومی جداگانه دارد، مثلا ًمرگ نیما، مصیبت نبود، تصادف و تقدیر نبود، جبر حرکت یکسان و یک‌دست زمان بود، ولی مرگ فروغ، نه فقط مصیبت بود، بلکه واکنشی علیه طبیعت بود، نه فقط تصادف و تقدیر، بلکه توقف ناگهانی چرخ زمان بود. مرگ نیما مرگ طبیعی بود، چرا که نیما پیر شد و مرد، ولی مرگ فروغ، مرگ غیر طبیعی بود، مرگ فروغ، مرگی جوان بود.
ما مردان این نسل هر قدر هم که از نظر بینش و اندیشه و برداشت و خلاقیت و سایر چیزها با یکدیگر تفاوت‌هایی داشته باشیم، باز هم به فاصله‌هایی کم یا بیش با هم قابل مقایسه هستیم، ولی فرخزاد، به دلیل موقعیت خاصی که داشت با هیچ کس قابل مقایسه نیست، زیرا اگر شاعران مرد هر یک سهمی از ظرفیت مردانگی خود را نشان داده نقشی بر دوش داشته‌اند، فرخزاد به تنهایی زبان گویای زن صامت ایرانی در طول قرن‌هاست، فرخزاد انفجار عقده‌ی دردناک و به تنگ‌آمده‌ی سکوت زن ایرانی است.
*براهنی، رضا، «فروغ فرخزاد، شاعره‌ی شهید»، مجله‌ی فردوسی، شماره‌ی ۸۰۴، ۲ اسفند ۱۳۴۵.
محمد مصدق – ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ – احمدآباد، ایران
Mohammad Mosadegh[هاله سحابی]: وقتی دکتر مصدق فوت کرد می‌گویند در آمریکا رادیو اعلام کرده که مصدق، نخست‌وزیر سابق ایران، در تبعید فوت کرد و یک استاد دانشگاه او را شست‌وشو داد و دفن کرد. شما خود این ماجرا را برای ما تعریف کنید.
[دکتر سحابی]: دکتر مصدق روزهای آخر به بیماری مبتلا شده بود و پزشکان تشخیص سرطان فک داده بودند و بارها به او تذکر دادند که به سفر خارج برای معالجه راضی شود. دکتر مصدق از پیشنهاد پزشکان برمی‌آشفت و به فرزندش مرحوم غلام‌حسین خان مصدق که پزشک بود با تندی می‌گفت شماها این همه درس خواندید که پدرتان برای معالجه به فرنگ برود؟ به هر حال بیماری لاعلاج بود و روزهای آخر عمر، او را به بیمارستان نجمیه‌ی تهران منتقل کرده بودند. وقتی خبر مرگ او را شنیدم به اتفاق مرحوم آقای عباس رادنیا به بیمارستان رفتیم. فرزند ایشان را دیدم که در راهرو بیمارستان ایستاده بود و در تنهایی و ناچاری تصمیم گرفته بود پیکر او را در سر قبر آقا دفن کنند.
پیش از این او خود وصیت کرده بود که در محل شهدای سی تیر به خاک سپرده شود ولی با وجود حاکمیت ساواک و ممانعت دولت چنین امکانی وجود نداشت. […] من از فرزندان دکتر مصدق خواهش کردم که او را در آن‌جا دفن نکنیم و با سادگی وی را به سمت خانه‌اش در احمدآباد تشییع کنیم و در همان منزل به امانت به خاک بسپاریم تا در شرایط بهتری در آینده او را به مقبره‌ی خوب و آبرومندی منتقل سازیم. سرانجام جنازه‌ی او با حضور چند تن از افراد خانواده و دوستان جبهه‌ای و آشنایان دیگر به طرف احمدآباد تشییع شد. من و آقای رادنیا هم به اتفاق آیت‌الله زنجانی در پی آن‌ها رفتیم. در خانه‌ی احمدآباد دیدیم که وفاداران وی در طبقه‌ی بالا دور هم جمع شده‌اند و بحث می‌کنند و جنازه هم پایین در میان چند تن از روستاییان باقی بود. من خود آستین‌ها را بالا زده و با آب رونده‌ای که در آن‌جا بود بر روی تختی پیکر او را غسل و شست‌وشو دادم و کفن پوشاندم. آیت‌الله زنجانی هم بر جنازه نماز خواند. در اتاقی از منزل مسکونی‌اش قبری کندند. من خود ناظر این کار بودم تا درست انجام شود. از آن‌جا که خاک همه‌اش خاک دستی بود گفتیم آجر بیاورند و آن‌جا را به اندازه‌ی یک قبر چینی نمودند و روی آن هم چوب‌های ضخیم نهادیم. او را با همان تابوتی که در آن قرار داشت در قبر قرار دادیم تا روزی این امانت به قبرستان مناسبی منتقل شود، یا در همان‌جا بازسازی و کامل شود. ولی تاکنون متأسفانه هیچ اقدامی برای انتقال وی یا بنایی مناسب انجام نشده است.
*ترکمـان، محمد، یادنامه‌ی دکتر یدالله سحابی: اسوه‌ی اخلاق و سلوک اجتماعی، تهران: قلم، ۱۳۷۷، ص ۱۲۰. شابک. ۹۶۴-۳۱۶-۱۴۸-x
غلامرضا تختی – ۱۷ دی ۱۳۴۶ – هتل آتلانتیک، تهران
Gholamreza Takhti
سند ۳۵
خیلی محرمانه
منبع: اتفاقی
تاریخ وقوع:۱۷ / ۱۰ / ۱۳۴۶
تاریخ گزارش: ۱۹ / ۱۰ / ۱۳۴۶
موضوع: خـودکشی غلام‌رضـا تخــــتی قهــــرمان کشتی ایران
تختی قهرمان کشتی ایران از تاریخ ۱۵ / ۱۰ /۱۳۴۶ در هتل آتلانتیک اقامت داشت و در شب ۱۷ / ۱۰ / ۱۳۴۶ با ماده‌ی سمی خودکشی نمود و موقعی که نماینده و دادستان در معیت مأمورین انتظامی از اتاق نام‌برده بازدید می‌نمایند از جیب کت وی وصیت‌نامه‌ای به دست می‌آید که در آن نوشته است در جریان مرگ من هیچ‌کس مقصر نیست و برادرش را قیم خود معرفی و در تقویم بغلی وی ضمن بررسی مشاهده می‌شود که نوشته چون با همسرم اختلاف خانوادگی داشتم چندین مرتبه به مادر همسرم مراجعه کردم. ایشان به من اظهار داشت من از ابتدا با این ازدواج موافق نبودم و نمی‌دانم چرا دخترم با تو بچه‌گدا ازدواج کرد و حال زندگی‌ام مثل یهودی سرگردان شده است. ضمناً جسد نام‌برده برای کالبدشکافی به پزشکی قانونی حمل گردیده است.
سند ۳۶
خیلی محرمانه
منبـــع : ۵۸۱
تاریخ وقوع: ۱۸ / ۱۰ / ۱۳۴۶
تاریخ گزارش: ۱۹ / ۱۰ / ۱۳۴۶
موضوع: خـودکشی غلام‌رضـا تخــــتی قهــــرمان کشتی ایران
موضوع خودکشی غلام‌رضا تختی قهرمان سابق کشتی به سرعت در همه جا پخش شد. بعد از آنکه جسد او را به پزشکی قانونی منتقل کردند گروه زیادی از عناصر جبهه ملی، بازاریان، ورزشکاران و مردم رهگذر در جلوی پزشکی قانونی اجتماع کرده بودند. در این اجتماع اظهار نظرهای مختلفی می‌شد که همه‌ی آن‌ها در اطراف موضوع «تختی خودکشی نکرده بلکه او را کشته‌اند» دور می‌زد. [...] گروه دیگری می‌گفتند: «تختی بچه نبود که بر سر یک مقدار اختلافات جزیی خانوادگی دست به خودکشی بزند او یک قهرمان بود و اگر زنش بد یا منحرف می‌بود طلاقش می‌داد.» […] حتماً او را در جای دیگری مسموم کرده‌اند و بعد جسدش را به هتل آتلانتیک آورده‌اند.» […] هنگامی که جسد تختی به گورستان منتقل می‌شد ابتدا چند نفر شعار «تختی ما کشته شد.» را زمزمه کردند و بعد این شعار به طور ناخودآگاه همگانی شد و همه‌ی مردم این شعار را می‌دادند.
سند ۶۹
خیلی محرمانه
منبـــع : ۴۰۲
تاریخ وقوع: از چند روز قبل
تاریخ گزارش: ۲۶ / ۱۰ / ۱۳۴۶
موضوع: شایعــات در مورد مــــرگ تخـــتی
[…] عده‌ای از مردم نیز اظهار می‌دارند چه دلیل دارد که پزشکی قانونی نوع سمی که تختی به وسیله‌ی آن خودکشی کرده تاکنون افشا ننموده و اضافه می‌کنند که جسد تختی را در هتل به طرزی یافتند که پتو بر روی خود داشته و چنان‌چه سم خورده باشد مسلماً تشنجاتی به وی دست می‌دهد و در این‌جا این سؤال پیش می‌آید که به چه ترتیب پتو را بر روی خود کشیده است.
*فاطمی‌نــــــویسی، عباس، زندگی و مرگ جهـان پهلـوان تخــــتی در آییـــنه‌ی اسناد، تهران: جهان کتاب،۱۳۷۷، بخش اسناد، صص ۳۵-۶۹. شابک: ۶-۴-۹۰۳۱۱-۹۶۴٫
صمد بهرنگی – ۱۲ شهریور ۱۳۴۷ – رودخانه ارس، ایران
[اسد بهرنگی]: من به وسیله‌ی تلفن از دوستی شنیدم برای صمد حادثه‌ای پیش آمده. رفتم نزد کاظم سعادتی. کاظم آن وقت داشت خانه‌اش را درست می‌کرد. کارش را رها کرد. [...] دوستی داشتم که فامیلش معاون ژاندارمری بود. رفتیم پیش او. آن‌جا مطمئن شدیم که صمد در آب غرق شده. [...] به مادر گفتم صمد تصادف کرده و ما باید برویم ببینیم جریان از چه قرار است. [...] قرار شد چهار نفر بروند. دو تا از شوهرخواهرهایم، خودم و کاظم سعادتی. همسایه‌ی ما جیپ کرایه می‌داد با شوفر. گرفتیم و حرکت کردیم. خلاصه دو روز آواره و سرگردان گشتیم تا بالاخره جسد را پیدا کردیم. توی یک جزیره‌مانندی در وسط رودخانه بود. از کس دیگری خبری نبود و فرد دیگری را ندیدیم. بعضی‌ها می‌گفتند با افسری او را دیده‌اند. ولی هیچ‌کس اطلاع دقیقی نداشت که جریان چه‌طور بود. دهاتی‌های آن‌جا خیلی بامحبت بودند جسد را آوردند بیرون و شستند. [...]
ارس کم آب بود. [...] البته بعضی جاها ممکن است پرآب شود. مثلاً جاهایی که آب جمع می‌شود یا بستر رودخانه تنگ است. اما آن‌جایی که این‌ها آبتنی کرده بودند جای وسیعی بود. یعنی آب، زیاد نبود. چون هیچ‌کس نمی‌آید در محلی که جریان آب تند است آب‌تنی یا شنا کند، چه برسد به صمد که شنا هم بلد نبود. تازه اوایل پاییز هم بود. در این موقع از سال معمولاً آب کم است. [...] جسد را که آوردند دیدم تقریباً سالم است. برای من تعجب‌آور بود چه‌طور جسد بعد از این همه مدت که توی آب مانده و در حدود شش کیلومتر هم از محل حادثه این طرف آمده بود سالم مانده، [...] فقط دو سه تا جای زخم، طرف ران و ساقش بود چیزی شبیه فرورفتگی.
*بــاژن، کیـوان، صمد بهرنگی، تهران: روزنگار، ۱۳۸۳، صص ۱۱۰-۱۱۸.

مرضیه احمدی اسکویی – ۶ اردیبهشت ۱۳۵۳ – تهران
Marzieh Ahmadi Oskuieما با کشف موج‌های بی‌سیمی پلیس مخفی شاه موفق شده بودیم که از طریق کنترل رادیویی به گفتگوهای بی‌سیمی مأموران امنیتی رژیم شاه گوش کنیم. [...] در صبح روز ششم اردیبهشت ۱۳۵۳ کماکان رادیو باز بود. من پشت آن نشسته و داشتم به گفتگوها گوش می‌دادم. ناگهان متوجه شدم که مأموران در صدد اجرای برنامه‌ای هستند. رفیق حمید اشرف در حالی که کفش به پا داشت و گویی آماده‌ی رفتن به بیرون بود، روی یک صندلی نشسته و با نگرانی به گفتگوها گوش می داد. (در آن زمان کفش به پا داشتن در خانه، معمول نبود. در حالی که بعداً معمول شد و حالت آمادگی در ۲۴ ساعت رعایت می‌شد.) شیرین در حالی که لباس می‌پوشید و برای رفتن سر قرار آماده می‌شد به دقت به گفت‌وگوها گوش می‌داد و اندکی نگران به نظر می‌رسید. در حیاط خانه، بندی بود که معمولاً چند چادر زنانه روی آن آویزان بود.
شیرین به حیاط رفت و یکی از آن‌ها را سر کرد و دوباره برگشت. نگرانی خود را بر زبان راند و گفت: «نکند سر قرار من جمع می‌شوند.» رفیق حمید اشرف گفت: «نه! قرار تو جای دیگر است، این‌ها در یک جای دیگر جمع می شوند!» شیرین که دیگر وقت قرارش دیر شده بود، از در بیرون رفت. ما همچنان بادقت و نگرانی، گفت وگوهای بی‌سیمی را دنبال می‌کردیم. هنوز مدت کوتاهی از رفتن شیرین نگذشته بود که ناگهان رفیق حمید از جا پرید و گفت: «این قرار پریه!» (شیرین را به این اسم صدا می‌زدیم) و باعجله به طرف درب خروجی رفت. من به طرف درب خروجی دویدم و شانه‌های حمید را گرفته و او را برگرداندم. در این هنگام دیدم که مرضیه چادری از بند حیاط برداشته و درحالی که دارد آن را سر می‌کند از درب خروجی بیرون رفت. من شانه‌های حمید را رها کردم و خواستم دنبال مرضیه بدوم که ببینم به کجا می‌رود. فقط چون پابرهنه بودم یک لحظه سعی کردم دمپایی پایم کنم. اما وقتی رویم را برگردانم که به واقع ثانیه‌ای نگذشته بود. حمید هم رفته بود.[...]
قضیه از این قرار بوده که رفیق مرضیه در آن روز موفق شده بود که شیرین را در نزدیکی محل قرارش پیدا کرده و او را از خطر دستگیری‌اش مطلع سازد. گویا خود شیرین – با توجه به پیش‌ذهنیتی هم که از امکان لو رفتن قرارش داشت – متوجه غیر عادی بودن آن محیط شده و از تماس احتراز کرده و در ایستگاهی در آن نزدیکی منتظر اتوبوس می‌ایستد. اتفاقاً مرضیه در همان جا او را می‌بیند. اما شیرین از طریق دختری که با مزدوران رژیم به سر قرار او آمده بود لو رفته بود. برای دستگیری آن‌ها مزدوران زیادی بسیج شده بودند. بخشی از این مزدوران در میدان فوزیه، موفق می‌شوند غافلگیرانه به شیرین حمله کرده و او را دستگیر نمایند. رفیق مرضیه پس از چند بار فرار از تعقیب، سعی می‌کند خود را به همان پایگاه برساند. ولی نیروهای رژیم رد او را دوباره یافته و منطقه را تحت محاصره خود در می آورند.
بالاخره وقتی رفیق مرضیه متوجه می‌شود که امکان خروج از محاصره مأموران مسلح رژیم را ندارد شجاعانه با کشیدن اسلحه به آنان حمله می‌کند و به درگیری با آن‌ها می‌پردازد. به این ترتیب بود که رفیق مرضیه در یک درگیری مسلحانه با نیروهای ساواک جان باخته و دشمن را از زنده دستگیر شدن خود ناامید می‌سازد.
*دهقانی، اشرف، بذرهای ماندگار، انتشارات چریک‌های فدایی خلق ایران، ۱۳۸۴، صص ۱۰۳-۱۰۹.
مجاهدین نیز به بی‌سیم‌های پلیس گوش می‌کردند و اتفاقاً پلیس از طریق دستگیری یکی از مجاهدین از این موضوع مطلع شده بود که ما به گفت‌وگوهای بی‌سیمی آن‌ها گوش می‌دهیم. مجاهدین در موقعیتی دیگر، متن کامل گفت‌وگوهای بی‌سیمی روز دستگیری شیرین که روی نوار ضبط کرده بودند را به ما دادند. من خودم به آن نوار گوش کردم. در یک جا متوجه شدم که مزدوری به همکارش در مورد مشکوک بودن یک مرد که از آن‌جا می‌گذرد اطلاع می‌دهد. ولی گویا دیگر آن مرد از دید خارج شده بود. چون در نوار پی قضیه گرفته نشد. من با نگرانی پیش خود گفتم او باید رفیق حمید اشرف باشد. دلم واقعاً لرزید. حتی تصور اینکه در آن شرایط، خطری متوجه حمید می‌شد دشوار بود.
*همان. ص ۱۵۹.
[مصطفا شعاییان]: چنان که فریدون [حمید اشرف] می‌گفت مرضیه و شیرین و فریدون در خانه‌ی محله‌ی شترداران بودند. آن روز قرار بود که خواهر دکتر محجوبی با شیرین ملاقات کند. محل ملاقات در خیابان حافظ نزدیکی کالج بود. آن‌ها متوجه می‌شوند که رادیوی کمیته خیلی فعال است و پلیس تدارک وسیعی دیده است. طبعا با دقت مطالب رادیو را دنبال کردند. رادیو دائماً از قراری یاد می‌کرد که می بایستی در جاده‌ی فرودگاه انجام شود. ساعت این قرار رادیویی نیز با ساعت قرار شیرین فرق داشت. منتها هر دو در همان روز و در همان پیش از ظهر بود. فریدون و رفقایش پس از بررسی کافی سرانجام به این نتیجه رسیدند که قرار مربوط به آن‌ها نیست. سپس شیرین را که پای در رکاب آماده‌ی حرکت بود فرستادند که به سر قرارش برود و شیرین رفت. هنوز دیری نگذشته بود که به ناگاه از دهان گوینده‌ی کمیته، کلمه‌ی کالج پرید. دیگر شکی نماند که پلیس کلک زده است. زیرا پلیس از وجود چنان رادیویی که می‌تواند حرف‌های آن‌ها را بگیرد از پیش باخبر بود. به هر رو با شنیدن این کلمه بدون درنگ و بدون هرگونه اندیشه‌ای مرضیه و فریدون از جا پریدند و بی‌محابا زدند بیرون و رفتند به سوی قرار شیرین. به محل قرار که رسیدند محیط را کاملاً آلوده دیدند و حتی یک بار فریدون و مرضیه با یکی از گشتی‌های کمیته روبرو شدند ولی چون دشمن منتظر این‌ها نبود به ناچار توجهی به آن‌ها نکردند و رفتند. جویندگی‌های مرضیه و فریدون برای یافتن شیرین به نتیجه نرسید. سرانجام فریدون و مرضیه قرار گذاشتند که فریدون برود در جایی دورتر و مرضیه در همان حوالی بچرخد بلکه شیرین را بیابد و از ماجرا آگاهش کند. مرضیه شیرین را در صف اتوبوس می‌یابد و تماس می‌گیرد ولی شیرین دیگر آلوده شده بود. زیرا پلیس او را شناخته بود. لیکن پلیس نمی‌خواست او را بگیرد. می‌خواست شاید با تعقیب او به جاهای دیگر نیز برسد.
سخن کوتاه:‌ شیرین در تور ضد انقلاب بود. پس تماس مرضیه با شیرین٬ ‌مرضیه را نیز آلوده می کند. اینک هر دو از ماجرا باخبرند. البته شیرین هم بیشتر حالی‌اش شده بود. آن‌ها راه حل را در گم کردن خود از دید پلیس ارزیابی می‌کنند و پس به طرف میدان فوزیه می روند. آن‌جا احساس می‌کنند که از نو رهایی یافته‌اند. از هم جدا می‌شوند. شیرین در صف اتوبوس می‌ایستد که به ناگاه به سرش می‌ریزند و دستگیرش می کنند. مرضیه وانتی می‌گیرد و به سوی میدان خراسان می‌رود که به ناگاه متوجه می‌شود که در تعقیب است. از ماشین پیاده می‌شود و به کوچه‌ها می‌زند. سرانجام درگیر می‌شود. مرضیه به شهادت می‌رسد.
*شاکری، خسرو، هشت نامه به چریک‌های فدایی خلق: نقد یک منش فکری/ مصطفا شعاییان، تهران: نشر نی، ۱۳۸۸، صص ۱۰۵-۱۰۶.
بیژن جزنی – ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ – تپه‌های اوین، تهران
Bijan Jazaniروز پنج‌شنبه ۲۹ فروردین، ۹ زندانی در حین فرار کشته شدند. این زندانیان در حین جابه‌جایی آن‌ها از یک زندان به زندانی دیگر اقدام به فرار نمودند که همگی کشته شدند. نام‌های این افراد به شرح زیر است: محمد چوپان‌زاده، احمد جلیل افشار، عزیز سرمدی، بیژن جزنی، حسن ضیا کلانتری، کاظم ذوالانوار، مصطفی جوان خوش‌دل، مشعوف کلانتری، عباس سورکی.
*«نه زندانی در حین فرار کشته شدند»، روزنامه‌ی اطلاعات، ۳۱ فروردین ۱۳۵۴، ص ۱.
تهرانی مأمور ساواک: «بعد از ترور سرتیپ رضا زندی‌پور، رئیس وقت کمیته‌ی مشترک در اوایل فروردین ۵۴، ساواک به قصد انتقام‌جویی،‌ نقشه‌ی وحشتناکی طرح کرد که همه‌ی عوامل اجرای آن تا آخرین دقایق اجرای نقشه از چگونگی آن آگاه نبودند. پنج‌شنبه ۲۸ یا ۲۹ فروردین بود که رضا عطارپور (دکتر حسین‌زاده‌ی معروف) از من خواست ترتیب انتقال کاظم ذوالانوار را از زندان قصر به زندان اوین بدهم. من هم نامه‌اش را نوشتم و به امضا رساندم. به زندان اوین رفتیم و قرار شد شعبانی (حسینی) و نوذری زندانیان را تحویل بگیرند. ما نیز به قهوه‌خانه‌ی اکبر اوینی رفتیم و به انتظار نشستیم. مینی‌بوس حامل زندانیان، در حالی که سرهنگ وزیری با لباس ارتشی در اتومبیل بود رسید و سربازی را که آ‌ن‌جا پاس می‌داد مرخص کرد. زندانیان را به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین بردیم و در حالی [که] چشم‌ها و دست‌های‌شان بسته بود، آن‌ها را ردیف روی زمین نشاندیم. بعد عطارپور برای‌شان سخنرانی کرد و گفت: همان‌طور که دوستان و همکاران شما که شما رهبران فکری آن‌ها هستید و از زندان با آنان ارتباط دارید، همکاران و دوستان ما را اعدام می‌کنند و از بین می‌برند، ما نیز شما را محکوم به اعدام کرده‌ایم.
بیژن جزنی و چند نفر دیگر، شدیداً اعتراض کردند اما نمی‌دانم عطارپور یا سرهنگ وزیری با مسلسل یوزی به روی آنان آتش گشود و مسلسل را یکی یکی به ما داد. من نفر چهارم یا پنجم بودم که مسلسل به من رسید و وقتی من هم شلیک کردم دیگر آن‌ها زنده نبودند. البته نمی‌خواهم بگویم که در کشتن آن‌ها دخالت نداشتم، چون نفس عمل مهم است که من هم در این جنایت عمل کردم. بعد هم سعدی جلیل اصفهانی با مسلسل، بالای سر آن‌ها رفت و هر کدام‌شان را که نیمه‌جان بودند با مسلسل خلاص کرد. […] پس از این ماجرا من و رسولی چشم‌بند و دست‌بندهای شهدا را سوزاندیم و از بین بردیم و اجساد را داخل مینی‌بوس گذاشتیم و حسینی و رسولی اجساد را به بیمارستان ۵۰۱ ارتش منتقل کردند. روز بعد، متنی به وسیله‌ی عطارپور برای روزنامه‌ها تهیه شد که در آن عنوان شده بود این ۹ نفر در جریان انتقال از زندان به زندان دیگر، قصد فرار داشتند که مورد هدف گلوله‌ی مأموران قرار گرفتند. این متن به دو دلیل بسیار ناشیانه تهیه شده بود اولاً همه‌ی آن‌ها از روبه‌رو هدف گلوله قرار گرفته بودند،‌ پس قصد فرار نداشتند. ثانیاً نحوه‌ی انتقال زندانی طوری نبود که بتوان قبول کرد که قصد فرار در بین بوده است.»
*«تهرانی، جلاد ساواک، اعتراف می‌کند»، روزنامه‌ی اطلاعات، ۱ خرداد ۱۳۵۸، ص ۳.


خوشبختی از دست‌ رفته آلبر کامو؛ دیدار از خانه آخرش در فرانسه


خانه آلبرکامو در لورماران، در جنوب فرانسه- عکسها از مصطفی خلجی
هیچ‌‌ چیز غم‌انگیزتر از این نیست که کسی خوشبختی بازیافته‌اش را دوباره و خیلی زود از دست بدهد: چشم‌نوازی مناظر روز، لطافت و معصومیت شب، طعم خلاق تنهایی و از همه مهم‌تر، عطر گم‌شده دوران کودکی را.
پرده پایانی زندگی نسبتا کوتاه آلبر کامو، برای علاقه‌مندانش، سرشار از این حس غم‌انگیز است و شاید علاوه بر عمق زیبایی ادبی آثار این نویسنده، همین پایان‌بندی اندوهناک هم موجب شده محبوبیت او پس از مرگ افزایش یابد.

در ۳۰ ژوئن ۱۹۴۷، کامو در نامه‌ای خطاب به رنه شار، شاعر فرانسوی، می‌نویسد: «آیا اکنون می‌توانم از تو، به عنوان دوستی قدیمی، کمکی بخواهم؟ از پاریس و از طایفه دزدانی که در اینجا می‌بینم خسته شده‌ام، عمیقا دوست دارم دوباره سرزمین فراموش‌ناشدنی‌ام الجزایر را بازیابم، اما به دلایلی که ربطی به الجزایر ندارد نمی‌توانم در آنجا زندگی کنم.»
آلبر کامو که در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمده بود و تا قبل از این که به شهرت برسد از نظر مالی وضع چندان مناسبی نداشت، با فروش رمان «طاعون» توانست به جایی فکر کند که مدت‌ها در جست‌وجویش بود؛ جایی برای فرار از ازدحام و شلوغی، جایی برای آرامش و تنهایی، و در نهایت جایی برای تفکر و نوشتن.

سال ۲۰۱۳، سال آلبر کامو

به مناسبت صدمین سال تولد آلبر کامو، نمایشگاه‌ها و برنامه‌های فرهنگی متعددی در شهرهای مختلف فرانسه و همچنین گوشه و کنار جهان برای بزرگداشت این نویسنده برگزار می‌شود.
کتاب‌هایی نیز امسال درباره کامو منتشر می‌شود که از جمله آنها می‌توان به کتاب «چرا کامو» اشاره کرد. در این کتاب، حدود بیست نویسنده و روزنامه‌نگار نظرات خود را درباره این نویسنده گردآوری کرده‌اند.
همچنین برای اولین بار کتاب مصوری بر اساس رمان «بیگانه»، مشهورترین اثر آلبر کامو، از سوی انتشارات گالیمار روانه بازار کتاب خواهد شد.
کامو که رنه شار را پس از آرتور رمبو، بزرگترین شاعر فرانسوی قرن بیستم می‌دانست، از او می‌خواهد که در خریدن خانه‌ای در جنوب فرانسه کمکش کند، زیرا زیستن در «پرتو گرم و درخشان مدیترانه» برای کامو گویای سعادتی ابدی بود.
پیشتر، دوستی با شار، که او هم به روستایی در جنوب فرانسه پناه برده بود، موجب شده بود کامو تمام مناطق زیبای آن منطقه، به ویژه روستای لورماران را کشف و چشم‌اندازهای سرزمین مادری‌اش را در آنجا بیابد.
کامو سال ۱۹۴۶ وقتی برای اولین بار به لورماران رفت، در یادداشت‌های روزانه‌اش نوشت که ستارگان، سکوت و زیبایی «منقلب‌کننده» آنجا، پس از سال‌ها، خستگی را از تنش بیرون کرد.
اما رسیدن به آرزوی زندگی در یکی از روستاهای جنوب فرانسه برای کامو چندان هم ساده نبود و اگر یک دهه بعد، جایزه نوبل را به دست نمی‌آورد، شاید هیچ وقت نمی‌توانست این آرزوی دیرین را محقق کند.
سپتامبر سال ۱۹۵۸، کامو به همراه فرانسین همسرش، پس از دیدن چندین خانه در روستای چند صد نفری لورماران، بالاخره یکی از آنها را که متعلق به یک پزشک جراح بود و در کوچه‌ای منتهی به کلیسا قرار داشت، به قیمت ۹ میلیون و ۳۰۰ هزار فرانک خرید.
او از میان دوستانش، اولین کسی را که خبر کرد، رنه شار بود که در بیست و پنجم همان ماه برایش نوشت: «خانه‌ای زیبا در لورماران خریدم که متعلق به شماست.»
تابلو کوچه آلبرکامو در لورماران
کامو راست می‌گفت؛ او نه تنها باصفاترین روستای جنوب فرانسه را انتخاب کرده بود، بلکه خانه‌اش هم که اکنون محل زندگی دخترش کاترین است، هنوز زیباترین چشم‌انداز را در میان دیگر خانه‌های این روستا دارد.
حتما کامو آن لحظه که پا به تراس خانه گذاشت و دشتی سبز، با کوه‌هایی سبزتر را دید که قصری پانصدساله و مربوط به دوران رنسانس را همچون نگینی در خود جای داده، تصمیمش برای خرید این خانه قطعی شد.
همان زمان، روزنامه‌های فرانسه خانه جدید کامو را «قصر» دیگری توصیف کردند که جلال و شکوهش کمتر از قصر لورماران نیست. اما حقیقت آن است که به رغم زیبایی و وسعت منظره، درون خانه، ساده و مختصر بود.

نوشتن در لورماران

دو ماه پس از خرید خانه لورماران، کامو که رفت‌وآمدهای پس از جایزه نوبل، نمی‌گذاشت آن طور که می‌خواهد در پاریس بنویسد، وسایل نوشتنش را در یکی از دو اتاق طبقه اول این خانه مستقر کرد و نوشتن را از سر گرفت.

زندگی و آثار آلبر کامو

۱۹۱۳: تولد در یکی از روستاهای الجزایر، از پدری فرانسوی و مادری اسپانیایی
۱۹۱۴: مرگ پدر در جنگ جهانی اول
۱۹۳۰: اخذ دیپلم و ورود به دانشگاه. بروز
نخستین نشانه‌های ابتلا به بیماری سل
۱۹۳۴: ازدواج با سیمون هیه که پس از دو سال از او جدا می‌شود
۱۹۳۵: اخذ لیسانس فلسفه و ورود به حزب کمونیست
۱۹۳۷: اخراج از حزب کمونیست و انتشار اولین کتابش با نام «پشت و رو»
۱۹۳۹: انتشار «زفاف» شامل چهار مقاله
۱۹۴۰: اقامت در پاریس و ازدواج دوم با فرانسین فور
۱۹۴۲: انتشار «بیگانه» و «افسانه سیزیف»
۱۹۴۳: آغاز فعالیت روزنامه‌نگاری در «نبرد»
۱۹۴۴: انتشار «سوء تفاهم» و دل باختن به ماریا کاسارس، هنرپیشه اسپانیایی
۱۹۴۵: انتشار «کالیگولا»
۱۹۴۷: انتشار «طاعون»
۱۹۴۸: انتشار «حکومت نظامی»
۱۹۴۹: انتشار «عادل‌ها»
۱۹۵۲: انتشار «انسان طاغی»
۱۹۵۳: استعفا از کارش در یونسکو در اعتراض به پذیرش عضویت اسپانیا تحت رهبری فرانکو
۱۹۵۴: انتشار «تابستان»
۱۹۵۵: همکاری با هفته‌نامه «اکسپرس»
۱۹۵۶: انتشار «سقوط»
۱۹۵۷: انتشار «تبعید و قلمرو» و دریافت جایزه نوبل
۱۹۵۸: خرید خانه در روستای لورماران
۱۹۵۹: نگارش رمان «آدم اول»
۱۹۶۰: مرگ بر اثر تصادف در راه لورماران به پاریس
همان روزهای اول، از مغازه‌های لورماران، ظروف غذا و اسباب زندگی خرید و چند تابلویی را هم به دیوارهای خانه نصب کرد. پیانویی را هم که از پاریس آورده بود در اتاق کناری‌اش، که حالا دیگر اتاق فرانسین شده بود، گذاشت.
کامو آن روزها بیش از هر زمانی دلمشغول تئاتر بود؛ در همین خانه نمایشنامه «جن‌زدگان» نوشته داستایوفسکی را برای اجرا بازنویسی ‌کرد و به فکر خریدن سالنی برای اجرای تئاترهایش افتاد.
اما مهم‌ترین محصول دوران نوشتن‌ در این خانه، که بعضی روزها ساعت‌ها بدون وقفه طول می‌کشید، نگارش رمان «آدم اول» بود؛ رمانی که البته با مرگ کامو ناتمام ماند.
«آدم اول» داستان زندگی خود نویسنده است که سال‌ها قصد داشت آن را روی کاغذ بیاورد؛ داستان یتیم شدن در کودکی و تلاش برای شناخت پدر مرده. انگار کامو به لورماران آمده بود تا از فضای نوستالژیک آنجا برای نوشتن از گذشته‌ بهره ببرد.
همچنین در لورماران، کامو بیش از همیشه به فکر مادرش افتاده بود، مادری که نه خواندن می‌دانست و نه نوشتن، و بر اساس آن چه در ابتدای دست‌نوشته «آدم اول» آمده، قرار بود این کتاب به او هدیه شود: «به تو که هرگز نخواهی توانست این کتاب را بخوانی».
پیش از دومین و آخرین نوئلی هم که کامو در لورماران بود، چکی را همراه با یک نامه در پاکتی می‌گذارد و برای مادرش می‌فرستد. وقتی مادر کامو نامه را دریافت می‌کند، از یکی از همسایه‌ها می‌خواهد آن چه را پسرش برای او نوشته، بخواند: «امیدوارم همیشه همین قدر جوان و زیبا بمانی، و همچنان بهترین قلب روی زمین از آن تو باشد...»
لورماران، با روزهای آفتابی‌ و عطر گل‌هایش، کامو را که دیگر مشغله‌ای جز تئاتر و ادبیات نداشت، بیش از همیشه، در نوشتن غرق می‌کرد.
او در همان سال‌های پایانی عمرش، به نویسندگان جوان‌ می‌گفت که «نویسنده واقعی هیچ وقت در محافل همکاران خود شرکت نمی‌کند». اما آن طور که آلبر ممی، نویسنده فرانسوی تونسی‌تبار و از نزدیکان کامو، می‌گوید این توصیه کامو «آرزوی باطنی تحقق نیافته» او بود، زیرا در هر حال، کامو «اهل معاشرت» بود و خودش نیز به این امر اذعان داشت.
برای نمونه، در نوامبر سال ۱۹۵۸، یعنی همان اوایل زندگی در روستای لورماران، در نامه‌ای خطاب به ژان گرونیه، فیلسوف و نویسنده فرانسوی، که از دهه‌ها قبل این روستا را می‌شناخت، می‌نویسد:‌ «به لورماران آمده‌ام برای نوشتن. شرایط نوشتن برای من همیشه مثل شرایط زندگی یک راهب بوده: تنهایی و کم‌خوری. صرف نظر از کم‌خوری، تنهایی با طبیعت من سازگاری ندارد، به همین علت حس می‌کنم نوشتن، خشونتی است که علیه خود به کار می‌برم. با این حال باید بنویسم. اوایل ژانویه به پاریس برمی‌گردم و فکر می‌کنم این رفت‌وآمد، شیوه مؤثری برای برقراری آشتی میان زندگی زاهدانه و عادات زشت من است.»

برخی از ترجمه‌های معروف آثار کامو به فارسی

آدم اول، ترجمه منوچهر بدیعی
انسان طاغی، ترجمه مهبد ایرانی‌طلب
بیگانه، ترجمه‌های جلال آل‌احمد، امیرجلال‌الدین اعلم، لیلی گلستان و خشایار دیهیمی
تعهد اهل قلم، ترجمه مصطفی رحیمی
سقوط، ترجمه شورانگیز فرخ
سوء تفاهم، ترجمه جلال آل‌احمد
طاعون، ترجمه رضا سیدحسینی
عادل‌ها، ترجمه محمدعلی سپانلو و صالحان با ترجمه خشایار دیهیمی
کالیگولا، ترجمه‌های ابوالحسن نجفی و شورانگیز فرخ
یادداشت‌ها، ترجمه خشایار دیهیمی
یا در نامه‌ای به دوست دیگرش نوشته است: «تقریبا تمام روز را به نوشتن گذرانده‌ام، ولی واقعیت این است که تنهایی سخت و جانفرساست، چون زندگی، خوشی‌ها و خنده‌هایش را دوست دارم... دیروز، وقتی برای نیم ساعت از نوشتن دست کشیدم، با صدای بلند به خودم دشنام دادم، اما دوباره نوشتن را از سر گرفتم.»
اما این گلایه‌ها به این معنا نیست که آلبر کامو از راهی که پیش گرفته بود، خشنود نبود، بلکه فقط رابطه او با نوشتن تغییر یافته بود: «پس از بیست سال نوشتن، برای اولین بار حس می‌کنم که رسیده‌ام به حقیقت هنر؛ بارقه‌ای دلربا که قلبم را می‌فشرد. اما این بارقه فرّار و ناپایدار است و پس از لحظه‌ای، دوباره کورکورانه و با شکی همیشگی، باید به نوشتن ادامه دهم.»

زندگی و مرگ در لورماران

با این وجود، زندگی آلبر کامو در لورماران، به نوشتن خلاصه نمی‌شد. او معمولا هر روز صبح، بعد از یک پیاده‌روی طولانی، به کافه «هتل اُلیه» در مرکز روستا می‌رفت و صبحانه‌اش را در آن جا می‌خورد و روزنامه می‌خواند. اگر هم کسی می‌خواست با او ملاقات کند در همان کافه قرار می‌گذاشت.
کامو که از کودکی به فوتبال علاقه داشت و در کنار تحصیل به طور جدی فوتبال بازی می‌کرد و تا دروازه‌بانی رده جوانان تیم راسینگ دانشگاه الجزیره پیش رفت، در لورماران عضو افتخاری تیم فوتبال این روستا شد و بعضی وقت‌ها در بازی‌های جوانان لورمارانی شرکت می‌کرد و پیراهن آبی و سفید آنها را می‌پوشید.
روژه گرونیه، نویسنده و دوست کامو، در کتابی به نقل از او می‌نویسد: «خیلی زود فهمیدم توپ هیچ‌گاه از طرفی که فکر می‌کنید نمی‌آید و این در زندگی خیلی به دردم خورد...»
بعضی وقت‌ها هم که کامو در خانه بود، مادام ژینو، خدمتکاری که با رفتن صاحبخانه قبلی کارش را از دست نداده بود، برایش غذا درست می‌کرد:‌ دلمه گوجه فرنگی، فطیر گوشت و غذاهای محلی مخصوص جنوب فرانسه. «او یک زن خدمتکار نیست، بلکه خواهر من است.»
کامو اواخر سال ۱۹۵۹ به مادام ژینو گفت که همسر و دوقلوهایش، ژان و کاترین، تعطیلات نوئل به آنها خواهند پیوست. اما معمولا وقتی همسر و فرزندانش به خانه لورماران می‌آمدند، او مثل همیشه نمی‌توانست تمام وقتش را صرف نوشتن کند. در یادداشت‌ها و نامه‌هایی که آن روزها نوشته، از سرگیری کارهایش را به پاریس موکول کرده است.
چند روز پیش از آن که کامو و خانواده‌اش به پاریس بازگردند، میشل گالیمار، برادرزاده گاستون گالیمار ناشر معروف فرانسوی، همراه ژانین زن، و آنوشکا دخترش، به دیدن او آمد. آنوشکا تازه هجده ساله شده بود و کامو به این مناسبت به او «دانشنامه تئاتر معاصر» هدیه کرد.
دوم ژانویه ۱۹۶۰، آلبرکامو همسر و دو فرزندش را که می‌خواستند با قطار به پاریس باز‌گردند، به ایستگاه آوینیون می‌رساند. اما فردای آن روز میشل گالیمار، به اصرار، کامو را که بلیط قطار در جیبش بود، سوار اتوموبیل خود می‌کند؛ کامو در صندلی جلو کنار دوستش میشل می‌نشیند و ژانین و آنوشکا و سگ آنها روی صندلی‌های عقب.
آنها شب به شهر ماکُن، در مرکز فرانسه می‌رسند و همان جا می‌خوابند. ظهر فردای آن روز، در هشتاد کیلومتری پاریس، اتوموبیل از مسیر جاده منحرف می‌شود و به یک درخت چنار برخورد می‌کند. کامو درجا، و میشل گالیمار هم پس از چند روز بستری شدن در بیمارستان می‌میرند، اما ژانین و آنوشکا از این تصادف مرگبار نجات پیدا می‌کنند.
سنگ قبر آلبر کامو در گورستان لورماران
آلبر کامو همواره به دوستانش می‌گفت که «هیچ چیز وحشت‌ناک‌تر از مرگ یک کودک، و هیچ چیز پوچ‌تر از مردن در یک تصادف اتومبیل نیست.»
پیکر او را به جای دفن در قبرستان‌های معروف پاریس، به لورماران باز گرداندند و در گورستانش به خاک سپردند. او قبلا به اهالی این روستا گفته بود: «بالاخره قبرستانی را که باید در آن دفن شوم، پیدا کردم.»
روز تشییع جنازه کامو در لورماران، که یک روز سرد زمستانی بود، رنه شار از همه غمگین‌تر به نظر می‌رسید. این شاعر، پنج سال‌ بعد در مقدمه کتابی از کامو از «قوت و عمق» دوستی‌شان نوشت.
آندره مالرو، نویسنده فرانسوی، هم که آن زمان وزیر فرهنگ فرانسه بود در پیامی کامو را یکی از کسانی دانست که به لطف آنان «فرانسه همیشه در قلب انسان‌ها حضور خواهد داشت».
با وجود تمام خوشی‌هایی که لورماران برای آلبر کامو داشت، سخت است که بگوییم او در این دو سال، به زندگی دلخواهش رسیده بود؛ این نویسنده سال‌ها پیش از مرگش، از زبان یکی از شخصیت‌های نمایشنامه کالیگولا نوشته بود: «انسان‌ها می‌میرند بدون آن که به سعادتی دست یابند.»