۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه
نامه وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری به دخترش میترا از زندان مخوف گوهردشت کرج که برای انتشار در اختیار «فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران» قرار گرفته است.
نامه وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری به دخترش میترا از زندان مخوف گوهردشت کرج که برای انتشار در اختیار «فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران» قرار گرفته است.
سیامک مهر(محمدرضا پورشجری) من یک فرد نیستم، یک فکرم. من یک شخص نیستم، یک اندیشه ام. میترا جان مطالبی هست که میخواهم بدانی. بیشتر از این نظر که اگر در اینترنت و یا در کانالهای ماهواره ای و رسانه ها پرسیدند آمادگی داشته باشی. شرایط من در زندان به گونه ای است که بیشتر از هر چیز از بی خبری رنج میبرم. از 21 شهریور 1389 به مدت 35-45 روز که دقیقا نمیدانم من در اطلاعات زندان بودم و در این مدت به دلیل شکنجه های فراوان با شیشه عینکم اقدام به خودکشی کردم.با اینکه میدانی چشمانم خیلی ضعیف است و با تقاضای زیاد از طرف خودم 3ماه از دادن شیشه عینک وحتا یک عدد قرص به من خودداری میکردند. بیشتر توهین و شکنجه ای که در مورد مقاله هایم شدم در مورد مقاله «مقام زن در فاحشگی اسلام» بود که گویا بدجور از این مقاله میسوزند. از تاریخ 15 اسفند 89 مرا به سلول انفرادی وسپس به سلول فرعی در اندرزگاه 5 انتقال داده اند. نه رادیو، نه تلویزیون و نه روزنامه نه کتاب و نه هیچ مسیر خبری در اختیارم نیست. با اینکه زندانیان سیاسی را به سالن12 اندرزگاه 4 انتقال داده اند ولی من تنها زندانی سیاسی هستم که ممنوع ملاقات، ممنوع تلفن، و بصورت کاملا ایزوله نگهداری می شوم. اخیرا احضاریه ای به زندان آورده اند که علیه من شکایت شده. نه شاکی مشخص است و نه از مورد اتهام حرفی زده شده. من احضاریه را امضا نکردم و نپذیرفتم. خودم حدس میزنم موضوع دادگاه رسیدگی به اتهام (سب النبی)باشد. به مسئله توهین به مقدسات. البته اتهام های دیگری هم ممکن است در میان باشد. من برای هر وضعیتی آمادگی کامل دارم و روحیه و انرژی ام در برابر اهریمن تباهی و پلیدی که قصد دارد سرانجام مرا ببلعد در حد بالا و عالی است. شاخ به شاخ با اهریمن خواهم جنگید. میترا جان یادت باشد من یک فرد نیستم، یک فکرم. من یک شخص نیستم بلکه یک اندیشه ام. اندیشه ای که در میان ایرانیان ریشه دارد و من سخت امیدوارم که عاقبت بر اهریمن پیروز شود. بر عنصر ضد بشر، ضد آزادی و ضدزندگی. بنابراین نابودی شخص من به معنی نابودی این اندیشه بالنده نیست. نام من و دیگر زندانیان سیاسی اینجا نیز چون مبارزانی که جاودان شدند هرگاه یادی از رژیم اسلامی در تاریخ به میان آید، دوباره زنده خواهدشد. معنی(زنده یاد) که درباره درگذشتگان میگویند دقیقا همین است پس تو سرت را بالا بگیر و درمقابل اطرافیان و اسلامزده های عقب مانده و اُمُل و بیمار محکم بایست و بی سوادی آنان را گوشزدشان کن. حتا تحقیرشان کن از بابت جهل و خرافه ای که بیمارشان کرده است. اسلامزده هایی که در پیرامونت می بینی حتا از انسان های غارنشینی که بردیواره های غار آثار هنری خلق میکردند پس مانده ترند. زیرا در عصری زندگی می کنند که بشر متمدن و خردگرا و آزاداندیش دوره روشنفکری را سپری کرده و رو بسوی آینده ای زیبا و شاد و مرفه با گام های استوار به پیش می تازد. اسلامزده های اطرافت همچنان در گنداب متعفن و مقدسات و باورهای جاهلانه مذهبی غرقند و نه حقوق و آزادی های خود را می شناسند و نه از ارجمندی و کرامت انسانی بهره مند هستند. باورهای جاهلانه مذهبی، آنان را متنفر از ازادی پرورش داده است. سنگ و چوب و استخوان مرده های هزاران ساله را که در بیابان های گرسنگی می یابند می پرستند. خرد و اندیشه خویش را به هیچ می انگارند و چون الاغی و گاوی افسار به گردن خود انداخته، قلاده به خود بسته اند و یک سر قلاده را به دست شیاد و شارلاتانی مقدس سپرده اند تا در نهایت آنان را چون حیوانی بی اراده و بی اختیار به هر سو بکشد و بدوشد و به مذبح ببرد. میترا جان من به اندیشه هایم و به درک خود از آزادی و ارجمندی انسانیتم می بالم. من یه آنچه نوشته ام افتخار میکنم. مبارزی هستم که در جنگ با اهرین اسیر گشته، اما اهریمن را نیز کلافه کرده است. این سکوت مطلقی که در رسانه های رژیم اسلامی درباره دستگیری و اسارت و کلا موضوع من دیده میشود نشان از ترس رژیم دارد. این که مرا بصورت پنهانی و سکرت تا الان یازده بار به دادگاه بردند و می آورند، اینکه دسترسی مرا به ارتباط با بیرون از زندان مطلقا مسدود کرده اند، نشانه های پیروزی من است. میترا جان تنها امیدی که به کمک دارم از سوی ایرانیان همفکر و مخالفان جدی رژیم اسلامی است. حمایت آنها و رسانه ها و نهادهای حقوق بشری وفعالان حقوق بشر می تواند در سرنوشت من و فشار به رژیم موثر واقع شود نکته ای دیگر اینکه همانطور که گفتم عواطف واحساسات خودت رادر مورد من کنترل کن و با خرد محض به موضوع من بیاندیش. من هیچ امیدی به اینکه رژیم ددمنش اسلامی مرا زنده بگذارد ندارم. من الان در سلول انفرادی هستم. اینجا به سلول انفرادی برای فریب مردم میگویند «سوئیت» ! علاوه بر سلولهای انفرادی در هر سالن عمومی اندرزگاه ها یک اتاق کوچک با حمام و توالت هم هست که به آن «فرعی» می گویند و هر یک شماره ای دارد. من در بین هفت هشت هزار زندانی تنها و تنها زندانی هستم که ممنوع ملاقات و ممنوع تلفن و از هرگونه ارتباط محرومم. هرگاه یک زندانی ممنوع ملاقات میاید آنرا نیز به سلول من میآورند که معمولا از اشرار و جانیان است. اکنون که این مطلب را مینویسم در فرعی از سالن13 اندرزگاه 5 که زندان معتادین و جانیان و شرارتی های خطرناک است محبوسم.این اندرزگاه به(متادونی ها) مشهور است. سلول من حتا یک دریچه به بیرون ندارد که با کسی ارتباط داشته باشم. بنابراین احتمال اینکه این نامه را به این زودی به بیرون بفرستم بسیار کم است.امروز که این مطلب را می نویسم فقط می دانم که ماه اردیبهشت است ولی از تاریخ و ساعت و روزش اطلاع ندارم. چون من در سلول انفرادی هستم، بنابراین نمی توانم از فروشگاه خرید کنم. به ناچار کارت بانک را باید به دیگران بدهم تا برایم خرید کنند. اینجا همه دزدند. چه زندانی، چه زندانبان و حتا مدیر فروشگاه هم هر گاه کارت به دستش بدهی، فوری خالی میکند. شکایت هم سودی ندارد. کی رسیدگی میکند.این را هم بگویم که مدتی پیش یکی از همین جنایت کارها واوباش به من حمله ور شد که چون من کوتاه آمدم درگیری جدی پیش نیامد.اینها همیشه شی ای برنده با خود حمل میکنند که به آن «تیزی» می گویند. در فرعی 17 اندرزگاه 6 که بودم در داخل بند یکنفر با همین تیزی به خاطر چند گرم موادمخدر گردنش را بریدند و کشتند.در زندان مواد مخدر از سیگار فراوان تر یافت میشود. کراک و شیشه اصلی ترین مواد مخدر مصرفی در زندان است. امروز دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 90 بعد از هشت ماه انفرادی به سالن 12 اندرزگاه 4(بند سیاسی) منتقل شدم. سیامک مهر(محمدرضا پورشجری) زندان رجایی شهر کرج محاکمۀ وبلاگ نویس زندانی پس از 9 ماه بلاتکلیفی به تعویق افتاد
بنابه گزارشات رسیده به "فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران" برای تشدید فشار روحی و در بلاتکلیفی نگه داشتن وبلاگ نویس زندانی دادگاه وی برای چند ماه دیگر به تعویق افتاد. روز چهارشنبه اول تیرماه وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) با دست بند و پا بند به شعبۀ 109 دادگاه کرج برده شد.پابند او به حدی سفت بسته شد بود که منجر به زخمی شدن پایش و خونریزی آن گردید.دادگاه وی توسط فردی بنام سرابی که عراقی است حوالی ساعت 10:00 بدون حضور وکیل ، منشی دادگاه و نماینده دادستان برگزار شد و تا ساعت 11:30 ادامه داشت. در جریان محاکمه سرابی به وبلاگ نویس زندانی گفت :پرونده ات خیلی سنگین است و اتهام شما محاربه و سب نبی است. وبلاگ نویس زندانی نسبت به اتهامات و برخوردهای وی اعتراض نمود و دادگاه را غیر قانونی و فاقد مشروعیت دانست. سرابی در پاسخ به اعتراضات آقای پور شجری گفت:پرونده را به شعبۀ دیگری ارجاع خواهم داد تا کس دیگری به آن رسیدگی نماید و ختم جلسه را اعلام نمود. وبلاگ نویس زندانی تابحال تنها با لباسهایی که هنگام دستگیری بر تن داشت بسر می کند و از زمان دستگیری تاکنون از داشتن لباس محروم می باشد. در طی 9 ماه بازداشت و عدم داشتن ملاقات با خانواده، زندانبانان از تحویل گرفتن لباس از خانواده اش خوداری می کردند. روز پنجشنبه 2 تیر ماه روز تحویل گرفتن لباس از خانواده ها بود ولی مامورین حاضر به تحویل گرفتن لباس از خانواده پورشجری نشدند و او ناچار است که لباسهایش را از همبندیانش تامین کند. لازم به یاد آوری است وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پور شجری (سیامک مهر) 21 شهریور 1389 با یورش و ضرب و شتم شدید مامورین وزارت اطلاعات دستگیر و به بند سپاه که در کنترل بازجویان وزارت اطلاعات می باشد منتقل گردید.او تحت شکنجه های وحشیانۀ بازجویان وزارت اطلاعات قرار گرفت و چند بار شیوۀ شکنجۀ روحی اعدام نمایشی را علیه وی بکار بردند .شدت فشار ها و شکنجه ها بحدی زیاد بود که او اقدام به خودکشی ناموفق نمود.بازجویان وزارت اطلاعات (شکنجه گران) هفته ها او را در سلولهای انفرادی بند سپاه قرار دادند.سپس او را به فرعی کاملا ایزوله شده بند 6 منتقل و چندین ماه بدون هواخوری و حداقل امکانات اولیه انسانی وی را در این بند نگهداری می کردند . پس از آن او را به سلولهای انفرادی بند 1 شکنجه گاه زندان گوهردشت کرج منتقل کردند.او اخیرا به سالن ایزوله شده 12 بند 4 منتقل شده است. وبلاگ نویس زندانی نزدیک به 9 ماه از داشتن ملاقات با خانواده اش محروم بود و در این اثنا 3 بار با خانواده اش تماس تلفنی کوتاه داشته است. فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران،دستگیری ،شکنجه های وحشیانه ،ماهها قرار دادن وی درسلولهای انفرادی و شرایط طاقت فرسا بدون داشتن ملاقات با خانواده و پرونده سازی سنگین جهت صدور حکم اعدام علیه این وبلاگ نویس را محکوم می کند و از کمیسر عالی حقوق بشر خواستار اعزام هر چه سریعتر گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد برای ملاقات با زندانیان سیاسی،خانواده های آنها و تحقیق دربارۀ سایر موارد جنایت علیه بشریت توسط رژیم ولی فقیه علی خامنه ای می باشد. فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران 5 تیر 1390 برابر با 26 ژون 2011
گزارش فوق به سازمانهای زیر ارسال گردید: کمیساریای عالی حقوق بشر کمسیون حقوق بشر اتحادیه اروپا سازمان عفو بین الملل
http://hrdai.net
استفاده از گزارشهای فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران تنها با ذکر منبع مجاز است
هی پرمهرتان را که از سر دلسوزی نگاشته شده بود خواندیم. از تاریخ نامه بیخبریم اما خواندیم که:
انتظار همه این است که به تقاضای دوستان، سریعن این اعتصاب شکسته شود. آنچه مهم و فوری است حفظ سلامتی شما و بازگشتتان به زندگی عادی است امیدوارم این تقاضا مورد اجابت قرار گیرد. از سوی دیگر اگر صدای ما به مسئولان میرسد از آنان میخواهیم که یکبار هم که شده است از طریق مذاکره با معترضان به حل مسائل بپردازند.
آقای خاتمی! ابتدا خواستم بپرسم مگر در زندانهای جمهوری اسلامی، طعمِ «زندگی عادی» هم چشیده میشود. مگر زندانیان در «شرایط عادی» دست به اعتصاب غذا زدهاند که با شکستن اعتصاب، به «زندگی عادی» بازگردند. سوالم را حمل بر نادانی مگذارید اینجور چیزها تجربه میخواهد که به حمد یا کفر خدا تا به حال طعم «زندگی عادی» در جمهوری اسلامی را نچشیدهام چه رسد به طعم آن در زندانهای جمهوری اسلامی. بگذریم برویم سر اصل مطلب…
آقای خاتمی! پیام شما به دست زندانبانانِ پرمهرِ نظام اسلامی رسید و به احترام سیادت پربرکتتان مقبول مقامات افتاد. مقاماتِ جمهوری اسلامی در جواب خواستهی زندانیانِ طالبِ «زندگی عادی»، از زندانیان خواهش کردهاند به «اتاق مذاکره» بروند تا در شرایط «زندگی عادی» به سر برند. آقای خاتمی خبردارید که در «اتاق مذاکره» چه میگذرد؟ شاید شما از صدقهی سر یاران قدیم (که این روزها در بندِ نظامِ اسلامی هستند) و تجاربشان بدانید که در «اتاق مذاکره» چه میگذرد و منش «مذاکره کننده» کدام است اما بد نیست با هم مرور کنیم تا دیگر هیچکس، هوس «زندگی عادی» به سرش نزند!
آقای خاتمی! پیام شما به دست زندانبانانِ پرمهرِ نظام اسلامی رسید و به احترام سیادت پربرکتتان مقبول مقامات افتاد. مقاماتِ جمهوری اسلامی در جواب خواستهی زندانیانِ طالبِ «زندگی عادی»، از زندانیان خواهش کردهاند به «اتاق مذاکره» بروند تا در شرایط «زندگی عادی» به سر برند. آقای خاتمی خبردارید که در «اتاق مذاکره» چه میگذرد؟ شاید شما از صدقهی سر یاران قدیم (که این روزها در بندِ نظامِ اسلامی هستند) و تجاربشان بدانید که در «اتاق مذاکره» چه میگذرد و منش «مذاکره کننده» کدام است اما بد نیست با هم مرور کنیم تا دیگر هیچکس، هوس «زندگی عادی» به سرش نزند!
قسمت کوتاهی از شرح «زندگی عادی» عبدالله مومنی در «اتاق مذاکره»:
در کنار انفرادی، بیخوابیهای مکرر در نتیجهی جلسات بازجویی چند ساعته و ایستادن بر روی یک پا و ضرب و شتم و سیلیهای پیاپی نیز ترجیعبند این روزها بود. فشارها و آزار ناشی از عدم اطاعت از خواست بازجویان آنقدر بود که گاهی باعث میشد در حین بازجویی از هوش بروم. گاهی نیز که گویی باید مشت آهنین از آستین بازجو بیرون میآمد، چنین میشد و چندین بار آنچنان بازجوی پرونده، گلویم را تا حد خفگی میفشرد که بیهوش برزمین میافتادم و تا روزها از شدت درد در ناحیه گلو، خوردن آب و غذا برایم زجرآور میشد… بازجویان حتی از فریاد و نالههای من نیز در هنگام ضرب و شتم علیه دیگر زندانیان استفاده میکردند به طوری که بعدها از برخی زندانیان شنیدم که با ترتیب دادن جلسات بازجویی، همزمان ضجههای من را به گوش سایر زندانیان میرساندهاند تا آنها را نیز بدین وسیله تحت فشار و شکنجهی روحی و روانی قرار دهند…
مرتبن میخواستند به روابط و مسائل اخلاقی ناکردهی خود نیز اعتراف کنم و وقتی میگفتم این سخنان درست نیست و من نمیتوانم علیه خود به دروغ اعتراف کنم با فحشهای رکیک و ضرب و شتم و این پاسخ آنها روبهرو میشدم که فاحشهای را در دادگاه میآوریم تا علیه تو اعتراف کند و بگوید که رابطهی نامشروع با تو داشته است… بازجویان در تمام طول بازجویی بارها به مادر مرحومهام را که زنی مؤمنه و مادر شهید است ، با بدترین وجه ممکنه، مورد فحش و ناسزا و الفاظ رکیک قرار میدادند، همسر فداکارم، بارها به رغم آنکه زنی مسلمان و مؤمنه و همسر شهید است (و با آنکه میدانستند من با همسر برادر شهیدم ازدواج نمودهام) به عنوان… مینامیدند و خواهران و نوامیس مرا به فجیعترین وجه ممکن با لقب… مورد دشنام و توهین قرار میدادند. این ابراز مکرر الفاظ ناشایست از مدافعین نظام اسلامی شامل حال برادر شهیدم نیز میشد…
پس از ساعتی بازگشتند و پرسیدند که آیا آنچه باید را نوشتهای یا نه؟ و من نیز بیان داشتم همان را که به شما قبلن هم گفته بودم نوشتم. کاغذ را از من گرفتند و خواندند. پس از خواندن کاغذ بازجویی، به من هجوم آورده و با مشت و لگد و سیلی به جان من افتادند و به خود و خانوادهام تا جای ممکن فحاشی کردند و پس از کتککاری مفصل و تحقیر و توهین گفتند «به تو اثبات میکنیم که حرامزاده و ولد زنا هستی». این سخنان عصبانیت مرا نیز برانگیخت و به درگیر شدن من با آنان نیز منجر شد که البته نتیجهی آن فرو کردن سر من در چاه توالت بود، آن چنان که کثافتهای درون توالت به دهان و حلق من وارد و به مرحله خفگی رسیدم.»
در کنار انفرادی، بیخوابیهای مکرر در نتیجهی جلسات بازجویی چند ساعته و ایستادن بر روی یک پا و ضرب و شتم و سیلیهای پیاپی نیز ترجیعبند این روزها بود. فشارها و آزار ناشی از عدم اطاعت از خواست بازجویان آنقدر بود که گاهی باعث میشد در حین بازجویی از هوش بروم. گاهی نیز که گویی باید مشت آهنین از آستین بازجو بیرون میآمد، چنین میشد و چندین بار آنچنان بازجوی پرونده، گلویم را تا حد خفگی میفشرد که بیهوش برزمین میافتادم و تا روزها از شدت درد در ناحیه گلو، خوردن آب و غذا برایم زجرآور میشد… بازجویان حتی از فریاد و نالههای من نیز در هنگام ضرب و شتم علیه دیگر زندانیان استفاده میکردند به طوری که بعدها از برخی زندانیان شنیدم که با ترتیب دادن جلسات بازجویی، همزمان ضجههای من را به گوش سایر زندانیان میرساندهاند تا آنها را نیز بدین وسیله تحت فشار و شکنجهی روحی و روانی قرار دهند…
مرتبن میخواستند به روابط و مسائل اخلاقی ناکردهی خود نیز اعتراف کنم و وقتی میگفتم این سخنان درست نیست و من نمیتوانم علیه خود به دروغ اعتراف کنم با فحشهای رکیک و ضرب و شتم و این پاسخ آنها روبهرو میشدم که فاحشهای را در دادگاه میآوریم تا علیه تو اعتراف کند و بگوید که رابطهی نامشروع با تو داشته است… بازجویان در تمام طول بازجویی بارها به مادر مرحومهام را که زنی مؤمنه و مادر شهید است ، با بدترین وجه ممکنه، مورد فحش و ناسزا و الفاظ رکیک قرار میدادند، همسر فداکارم، بارها به رغم آنکه زنی مسلمان و مؤمنه و همسر شهید است (و با آنکه میدانستند من با همسر برادر شهیدم ازدواج نمودهام) به عنوان… مینامیدند و خواهران و نوامیس مرا به فجیعترین وجه ممکن با لقب… مورد دشنام و توهین قرار میدادند. این ابراز مکرر الفاظ ناشایست از مدافعین نظام اسلامی شامل حال برادر شهیدم نیز میشد…
پس از ساعتی بازگشتند و پرسیدند که آیا آنچه باید را نوشتهای یا نه؟ و من نیز بیان داشتم همان را که به شما قبلن هم گفته بودم نوشتم. کاغذ را از من گرفتند و خواندند. پس از خواندن کاغذ بازجویی، به من هجوم آورده و با مشت و لگد و سیلی به جان من افتادند و به خود و خانوادهام تا جای ممکن فحاشی کردند و پس از کتککاری مفصل و تحقیر و توهین گفتند «به تو اثبات میکنیم که حرامزاده و ولد زنا هستی». این سخنان عصبانیت مرا نیز برانگیخت و به درگیر شدن من با آنان نیز منجر شد که البته نتیجهی آن فرو کردن سر من در چاه توالت بود، آن چنان که کثافتهای درون توالت به دهان و حلق من وارد و به مرحله خفگی رسیدم.»
توصیف حمزه کرمی از «زندگی عادی» در «اتاق مذاکره»:
بازجوییها از همان ابتدا با کتک و سیلی و مشت و لگد آغاز شد… در طول مدت بازجویی ۱۵ بار در حین بازجویی یا پس از آن بیهوش شدم… از جمله فشارهای روحی، تهدید بنده به اعدام و مرگ بود که هر روز بازجوی بنده مرا به خاطر همکاری با هاشمیها مستحق مرگ میدانست و نوید آن را میداد. مسئلهی دیگر تهدید به تجاوز و همچنین تهدید به استعمال بطری توسط بازجوها بود. یا تهدید به ارسال و اعزام بنده به بندهای عمومی مخوف که افراد خلاف در آن سپری میکنند و ظاهران حسب گفتهی بازجوها، در آن بندها به افراد جدیدالورود تجاوز جنسی مینمایند… یک روز صدای خانمی از فاصله چند سلول آن طرفتر حین بازجویی میآمد که در حال گریه و زاری بود و بازجویم اعلام کرد که این صدای دختر شما زینب است که دارد شکنجه میشود و من با شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. زیرا دخترم فرزندی خردسال دارد و تا یک ماه به لحاظ روحی و روانی به هم ریخته بودم. زیرا وقتی بنده را تهدید به تجاوز و … مینمودند با دختری جوان چه میکردند؟ از طرفی نگران فرزند دخترم بودم که بدون مادر چگونه سپری مینماید. تا اینها پس از یک ماه تماس تلفنی با منزلم داشتم و متوجه شدم بازجویم دروغ میگفته و دخترم دستگیر نشده است…
اصرار بازجویم با فحش و کتککاری مخصوص خود مبنی بر اینکه اعتراف کنم با کلیه خانمهایی که ایام انتخابات با بنده تماس داشتهاند رابطه داشتهام ، از جمله خانم… که بابت پیگیری صحت مدرک… با من تماس داشت و یا خانمها فائزه و فاطمه هاشمی و … تفتیش مسائل شخصی و خصوصی همراه با فشار و شکنجه، آنها هر از گاهی اعلام میکردند فلان خانم خبرنگار که دستگیر شده است اعتراف کرده که با تو رابطه داشته است و بدین صورت مرا شکنجهی روحی میکردند… آنها اعلام کردند اگر روز دادگاه من متن مورد نظر بازجوها را نخوانم خانمی در جلسه علنی دادگاه بلند خواهد شد و علیه تو در دادگاه افشاگری خواهد کرد که تو با او رابطه داشتهای…
بازجوها…از اینجانب علیه دیگران تکنویسی میخواستند و وقتی من نمینوشتم کتکم میزدند. مینوشتم باز هم کتکم میزدند که تو نوشتهای ولی همهاش را ننوشتهای… از جمله کارهایی که بازجوها میکردند نگهداری اینجانب در کنار دیوار به صورت ایستاده تا ساعتهای متمادی بود. کتککاری، زدن با سیلی، پس گردنی، لگد و مشت به شکم و سایر اعضای بدنم به طوری که بنده در دو مرحله دچار خونریزی شدم و چندین روز خونریزی ادامه داشت. در آن ایام هر چه اصرار میکردم مرا به پزشک و دکتر نشان بدهند تا معاینه کنند آنها به بهانهی این که بند ۲۴۰ پزشک ندارد (آن موقع بند ۲۴۰ فاقد پزشک و بهداری بود و بیماران را برای معاینه به بند ۲۰۹ میبردند) از رسیدگی پزشکی طفره میرفتند… فرو کردن سرم در چاه توالت و آزار جنسی و روحی در این زمینه…
یکی از بازجویان بارها گلوی مرا میفشرد، در حدی که بیهوش میشدم و با کتک و لگد مرا شکنجه مینمود… فرو کردن سرم در چاه توالت و آزار جنسی و روحی در این زمینه… توهین و تحقیر بنده نزد همبندان و دوستانم که در سلولهای دیگر بودند و توهین و تحقیر آنها نزد بنده و شکستن و خرد کردن شخصیت و غرور بنده و سایرین… توهین و تحقیر و اتهام بستن به همسرم و دخترانم… نگهداری طولانیمدت بنده در انفرادی ۱۳۸ روز در ۲۴۰ و در مرحلهی دوم نگهداری بنده به مدت ۱۰۰ روز به اتفاق یکی دیگر از متهمان، بدون هر گونه بازجویی… فحاشیهای بسیاری که از بیان آنها شرم دارم… بیش از ۱۵ بار در مدت زندان در حین بازجوییها و پس از آن بیهوش شدم.»
بازجوییها از همان ابتدا با کتک و سیلی و مشت و لگد آغاز شد… در طول مدت بازجویی ۱۵ بار در حین بازجویی یا پس از آن بیهوش شدم… از جمله فشارهای روحی، تهدید بنده به اعدام و مرگ بود که هر روز بازجوی بنده مرا به خاطر همکاری با هاشمیها مستحق مرگ میدانست و نوید آن را میداد. مسئلهی دیگر تهدید به تجاوز و همچنین تهدید به استعمال بطری توسط بازجوها بود. یا تهدید به ارسال و اعزام بنده به بندهای عمومی مخوف که افراد خلاف در آن سپری میکنند و ظاهران حسب گفتهی بازجوها، در آن بندها به افراد جدیدالورود تجاوز جنسی مینمایند… یک روز صدای خانمی از فاصله چند سلول آن طرفتر حین بازجویی میآمد که در حال گریه و زاری بود و بازجویم اعلام کرد که این صدای دختر شما زینب است که دارد شکنجه میشود و من با شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. زیرا دخترم فرزندی خردسال دارد و تا یک ماه به لحاظ روحی و روانی به هم ریخته بودم. زیرا وقتی بنده را تهدید به تجاوز و … مینمودند با دختری جوان چه میکردند؟ از طرفی نگران فرزند دخترم بودم که بدون مادر چگونه سپری مینماید. تا اینها پس از یک ماه تماس تلفنی با منزلم داشتم و متوجه شدم بازجویم دروغ میگفته و دخترم دستگیر نشده است…
اصرار بازجویم با فحش و کتککاری مخصوص خود مبنی بر اینکه اعتراف کنم با کلیه خانمهایی که ایام انتخابات با بنده تماس داشتهاند رابطه داشتهام ، از جمله خانم… که بابت پیگیری صحت مدرک… با من تماس داشت و یا خانمها فائزه و فاطمه هاشمی و … تفتیش مسائل شخصی و خصوصی همراه با فشار و شکنجه، آنها هر از گاهی اعلام میکردند فلان خانم خبرنگار که دستگیر شده است اعتراف کرده که با تو رابطه داشته است و بدین صورت مرا شکنجهی روحی میکردند… آنها اعلام کردند اگر روز دادگاه من متن مورد نظر بازجوها را نخوانم خانمی در جلسه علنی دادگاه بلند خواهد شد و علیه تو در دادگاه افشاگری خواهد کرد که تو با او رابطه داشتهای…
بازجوها…از اینجانب علیه دیگران تکنویسی میخواستند و وقتی من نمینوشتم کتکم میزدند. مینوشتم باز هم کتکم میزدند که تو نوشتهای ولی همهاش را ننوشتهای… از جمله کارهایی که بازجوها میکردند نگهداری اینجانب در کنار دیوار به صورت ایستاده تا ساعتهای متمادی بود. کتککاری، زدن با سیلی، پس گردنی، لگد و مشت به شکم و سایر اعضای بدنم به طوری که بنده در دو مرحله دچار خونریزی شدم و چندین روز خونریزی ادامه داشت. در آن ایام هر چه اصرار میکردم مرا به پزشک و دکتر نشان بدهند تا معاینه کنند آنها به بهانهی این که بند ۲۴۰ پزشک ندارد (آن موقع بند ۲۴۰ فاقد پزشک و بهداری بود و بیماران را برای معاینه به بند ۲۰۹ میبردند) از رسیدگی پزشکی طفره میرفتند… فرو کردن سرم در چاه توالت و آزار جنسی و روحی در این زمینه…
یکی از بازجویان بارها گلوی مرا میفشرد، در حدی که بیهوش میشدم و با کتک و لگد مرا شکنجه مینمود… فرو کردن سرم در چاه توالت و آزار جنسی و روحی در این زمینه… توهین و تحقیر بنده نزد همبندان و دوستانم که در سلولهای دیگر بودند و توهین و تحقیر آنها نزد بنده و شکستن و خرد کردن شخصیت و غرور بنده و سایرین… توهین و تحقیر و اتهام بستن به همسرم و دخترانم… نگهداری طولانیمدت بنده در انفرادی ۱۳۸ روز در ۲۴۰ و در مرحلهی دوم نگهداری بنده به مدت ۱۰۰ روز به اتفاق یکی دیگر از متهمان، بدون هر گونه بازجویی… فحاشیهای بسیاری که از بیان آنها شرم دارم… بیش از ۱۵ بار در مدت زندان در حین بازجوییها و پس از آن بیهوش شدم.»
شرح کوتاهی از «زندگی عادی» محمد نوریزاد در «اتاق مذاکره»:
از توهين و فحشهای ناموسی و ضرب و شتم . دوبار اينها اتفاق افتاد . در جلسات بعدی توهين به خانواده و تحقير و تهديد ادامه داشت . و مطالبی که از گفتن آن شرم دارم. شايد حدودا يک سال ما از چشمبند استفاده می کرديم . بعدها که فهميدم زدن چشمبند غيرقانونی است مقاومت کردم که داستان مفصلی دارد. تلفن و ملاقات و … به روی من قطع کردند. من میگفتم اين قانون است میگفتند ريديم تواين قانون…..چون به خانواده من فحش دادند من خود شخصن به عنوان اعتراض به خانوادهام زنگ نزدم . ۹۳ روز . عيد سال ۸۹ بود که تلفن زدنهای من شروع شد.
برای اين که از من چيزی عايدشان نشد تلاش کردند از ايجاد اختلاف بين خانواده و من به مقصود خود برسند . بازجوی کثيف من چيزهايی به دخترم گفته بود که اگر يک روز گيرش بياورم که خواهم آورد به اوخواهم گفت : آيا تو انسانی؟ همين. و هرگز زير گوشش نخواهم زد و او را فحش نخواهم داد. انسان بودنش را به ترديد خواهم انداخت . اگر که برای او محلی از ترديد مانده باشد.
از توهين و فحشهای ناموسی و ضرب و شتم . دوبار اينها اتفاق افتاد . در جلسات بعدی توهين به خانواده و تحقير و تهديد ادامه داشت . و مطالبی که از گفتن آن شرم دارم. شايد حدودا يک سال ما از چشمبند استفاده می کرديم . بعدها که فهميدم زدن چشمبند غيرقانونی است مقاومت کردم که داستان مفصلی دارد. تلفن و ملاقات و … به روی من قطع کردند. من میگفتم اين قانون است میگفتند ريديم تواين قانون…..چون به خانواده من فحش دادند من خود شخصن به عنوان اعتراض به خانوادهام زنگ نزدم . ۹۳ روز . عيد سال ۸۹ بود که تلفن زدنهای من شروع شد.
برای اين که از من چيزی عايدشان نشد تلاش کردند از ايجاد اختلاف بين خانواده و من به مقصود خود برسند . بازجوی کثيف من چيزهايی به دخترم گفته بود که اگر يک روز گيرش بياورم که خواهم آورد به اوخواهم گفت : آيا تو انسانی؟ همين. و هرگز زير گوشش نخواهم زد و او را فحش نخواهم داد. انسان بودنش را به ترديد خواهم انداخت . اگر که برای او محلی از ترديد مانده باشد.
و در آخر بخشی از وقایع صورتگرفته برای فرشته قاضی در «اتاق مذاکره» حین گذران «زندگی عادی»:
صدای باز شدن دری آهنی را میشنوم و متعاقب آن صدای زنی را که دستم را گرفته و به داخل میکشد.در بسته میشود. چشمبندم را بر میدارد. دو زن در مقابلم ایستادهاند و از من میخواهند لباسهایم را در بیاورم؛ مانتو و روسری را در می آورم و کفشهایم را نیز.
اما میگویند باید تمام لباسهایت را در بیاوری! من شوکه میشوم و اعتراض میکنم. زنی که قدی بلند و هیکلی درشت دارد جلو میآید. می گوید: قانون اینجا این است تمام لباسهایت را دربیاور. و اشاره به لباس زیرم میکند. مقاومت میکنم اما دستانم را میگیرد و روی زمین مینشاند و یک زن دیگر نیز به جمع این دو اضافه میشود در میان تقلای من، تیشرتم را از تنم خارج میکنند و شلوارم را نیز. من همچنان مقاومت میکنم اما سه نفری به جانم میافتند و با خشونت هر چه تمامتر، که با ضرب و شتم همراه است، در مقابل فریادها و دست و پا زدنهای من، تمام لباسهایم را از تنم خارج میکنند و به بازرسی بدن ضربدیدهام میپردازند. میگویم: من امروز در دادسرا بازداشت شدهام و از پیش احضار شده بودم و چیزی به همراه ندارم؛ اما فایدهای ندارد. بعد از تقلایی نیمساعته آنچه را که میخواستند میکنند و بعد تیشرت و شلوارم را میدهند و می پوشم و به سلولی منتقلم میکنند.
هنوز در شوک هستم و تمام تنم درد میکند. هنوز به خودم نیامدهام که در را باز میکنند و میگویند: حاجی آمده.
در همان سلول چشمبندم را می بندند و چادری سرم انداخته و به اتاق بازجویی منتقلم میکنند. با خود میگویم: به بازجو اعتراض خواهم کرد و…
رو به دیوار و بر صندلی مینشینم و چشمبند بر چشمانم است و از اطرافم بیخبرم. صدای مردی را از پشت سرم میشنوم که میگوید: در افغانستان با چه کسانی دیدار داشتی و برای چه سازمانی جاسوسی میکردی؟
از شوک اول خارج نشده، مجددن شوک دیگری وارد میشود. میگویم: من خبرنگار سایت امروز هستم و به همین دلیل بازداشت شدهام و… هنوز حرفم تمام نشده فریاد میکشد: چند بسته قرص ضد بارداری با خود برده بودی؟ من ناباورانه میشنوم؛ اما به آنچه میشنوم باور ندارم. تکرار میکند و من اعتراض میکنم اما با لحن مشمئز کنندهای میگوید: یا جاسوسی یا روابط نامشروع. انتخاب با خودته!
و مرا به سلول بازمیگردانند.
چند سال پیش و هنگام جنگ افغانستان به عنوان خبرنگار همشهری، به این کشور سفر کردهام و امروز با گذشت سالها با چنین اتهامی مواجه میشوم یعنی مرا به خاطر سفر به افغانستان بازداشت کردهاند؟ اما چرا چند سال دیرتر؟
هر چه سعی میکنم بر خود مسلط باشم، نمیشود. بارها توضیح میدهم که نه جاسوسی در کار بوده و نه رابطهی نامشروعی و… اما فایدهای ندارد. بازجویی که او را نمیبینم شروع به تعریف جزئیاتی میکند که گویا در فیلمهای پورنو دیده است؛ و با لحنی مشمئز کننده.
یقین پیدا میکنم که مریض جنسی است و لذت میبرد از تعریف آنچه که بر زبان میآورد. احساس بیپناهی آزارم میدهد و شنیدن آنچه که در هر جلسه بازجویی ـ از مسائل جنسی و لحنی مشمئز کننده ـ از سوی بازجو بیان میشود.
با چه خبرنگارانی دیدار داشتی؟ چه اطلاعاتی به آنها دادی؟ چقدر پول گرفتی؟…..
پس جاسوسی نکردهای رفته بودی برای ارضا شهوات پستت؟ با چند نفر خوابیدی؟ چند نفره… میکردی و….
صدای باز شدن دری آهنی را میشنوم و متعاقب آن صدای زنی را که دستم را گرفته و به داخل میکشد.در بسته میشود. چشمبندم را بر میدارد. دو زن در مقابلم ایستادهاند و از من میخواهند لباسهایم را در بیاورم؛ مانتو و روسری را در می آورم و کفشهایم را نیز.
اما میگویند باید تمام لباسهایت را در بیاوری! من شوکه میشوم و اعتراض میکنم. زنی که قدی بلند و هیکلی درشت دارد جلو میآید. می گوید: قانون اینجا این است تمام لباسهایت را دربیاور. و اشاره به لباس زیرم میکند. مقاومت میکنم اما دستانم را میگیرد و روی زمین مینشاند و یک زن دیگر نیز به جمع این دو اضافه میشود در میان تقلای من، تیشرتم را از تنم خارج میکنند و شلوارم را نیز. من همچنان مقاومت میکنم اما سه نفری به جانم میافتند و با خشونت هر چه تمامتر، که با ضرب و شتم همراه است، در مقابل فریادها و دست و پا زدنهای من، تمام لباسهایم را از تنم خارج میکنند و به بازرسی بدن ضربدیدهام میپردازند. میگویم: من امروز در دادسرا بازداشت شدهام و از پیش احضار شده بودم و چیزی به همراه ندارم؛ اما فایدهای ندارد. بعد از تقلایی نیمساعته آنچه را که میخواستند میکنند و بعد تیشرت و شلوارم را میدهند و می پوشم و به سلولی منتقلم میکنند.
هنوز در شوک هستم و تمام تنم درد میکند. هنوز به خودم نیامدهام که در را باز میکنند و میگویند: حاجی آمده.
در همان سلول چشمبندم را می بندند و چادری سرم انداخته و به اتاق بازجویی منتقلم میکنند. با خود میگویم: به بازجو اعتراض خواهم کرد و…
رو به دیوار و بر صندلی مینشینم و چشمبند بر چشمانم است و از اطرافم بیخبرم. صدای مردی را از پشت سرم میشنوم که میگوید: در افغانستان با چه کسانی دیدار داشتی و برای چه سازمانی جاسوسی میکردی؟
از شوک اول خارج نشده، مجددن شوک دیگری وارد میشود. میگویم: من خبرنگار سایت امروز هستم و به همین دلیل بازداشت شدهام و… هنوز حرفم تمام نشده فریاد میکشد: چند بسته قرص ضد بارداری با خود برده بودی؟ من ناباورانه میشنوم؛ اما به آنچه میشنوم باور ندارم. تکرار میکند و من اعتراض میکنم اما با لحن مشمئز کنندهای میگوید: یا جاسوسی یا روابط نامشروع. انتخاب با خودته!
و مرا به سلول بازمیگردانند.
چند سال پیش و هنگام جنگ افغانستان به عنوان خبرنگار همشهری، به این کشور سفر کردهام و امروز با گذشت سالها با چنین اتهامی مواجه میشوم یعنی مرا به خاطر سفر به افغانستان بازداشت کردهاند؟ اما چرا چند سال دیرتر؟
هر چه سعی میکنم بر خود مسلط باشم، نمیشود. بارها توضیح میدهم که نه جاسوسی در کار بوده و نه رابطهی نامشروعی و… اما فایدهای ندارد. بازجویی که او را نمیبینم شروع به تعریف جزئیاتی میکند که گویا در فیلمهای پورنو دیده است؛ و با لحنی مشمئز کننده.
یقین پیدا میکنم که مریض جنسی است و لذت میبرد از تعریف آنچه که بر زبان میآورد. احساس بیپناهی آزارم میدهد و شنیدن آنچه که در هر جلسه بازجویی ـ از مسائل جنسی و لحنی مشمئز کننده ـ از سوی بازجو بیان میشود.
با چه خبرنگارانی دیدار داشتی؟ چه اطلاعاتی به آنها دادی؟ چقدر پول گرفتی؟…..
پس جاسوسی نکردهای رفته بودی برای ارضا شهوات پستت؟ با چند نفر خوابیدی؟ چند نفره… میکردی و….
آقای خاتمی، زیاده عرضی نیست. باقی بقای نظام!
اشتراک در:
پستها (Atom)