روایت دردهای من...درکمپ «تیف» قسمت سی و نهم
رضا گوران
مقدمه:
نوشتن و یاد آوری این سلسله روایات تلخ و پرازاندوه و توصیف کردن فضای آن روزگارو به تصویر ذهن کشیدن آن همه درد و رنج ومعاصی کار آسانی نیست. با روح و روانی خراشیده، بغضی در گلو، قطرات اشک بر پهنای صورتم و بدنی خسته و کوفته شده وانگشتانی لرزان سعی کردم با فاکت های مشخص و دقیق آنچه اتفاق افتاده و رخ داده است را در معرض دید و قضاوت عموم خوانندگان این سطور بگذارم تا بتوان ازاین آزمون ها درس گرفت وبه خود آئیم وهوشیار شویم بار دیگر سازمان و حزب و گروههای، "مدعی" آزادی و دموکرسی و"جامعه بی طبقه توحیدی" پیدا نشود چنین اقدامات ضد بشری انجام بدهند و بار دیگرتاریخ تکرار گردد.
تنظیم شکایت نامه برعلیه فرقه شکنجه گر:
دو روز بعد از ورودم به "محل موقت"مسئولین آمریکائی مرا صدا زدند و به محل کار خود که یک بنگال بیش نبود در همان کمپ هدایت کردند. دست اندرکاران دو گروه مجزای دو نفره همراه ترجمه گر فرانک نامی اهل تبریز بودند. جمعا 5 تن می شدند. یک گروه از آنان "ام آی" همانند رکن 2 در ارتش ایران بود. گروه بعدی خود را معرفی نکردند اما در جریان مبادله پرسش و پاسخ ها و در لفافه متوجه شدم از نیروهای "سی آی ای" هستند. می توانم مشخصات تک به تک آنان را که چند مرتبه با هم نشست و برخاست داشتیم بیان کنم اما برای اینکه حوصله خوانندگان سر نرود از آن می گذرم. همانطور که قبلا هم نوشتم از این گروههای مصاحبه گر قبلا هم در تشکیلات زیاد آمده بودند و انواع و اقسام مصاحبه ها را میکردند.
هر کدام از گروهها سئوالات خودشان را در باره عملکردهای درون تشکیلاتی سازمان مجاهدین جویا می شدند. من به فکر افشای جنایت ها و خیانت های بیشماری که در زندانهای فرقه رجویه بدون هیچ قاعده قانونی بر انسانهای بی گناه ویا مجرم انجام داده بودند، بودم. دراین راه موفق شدم چکیده و عصاره ای از آنچه در زندانهای انفرادی و شکنجه گاههای دخمه اشرف که در کتاب حاضر در باره اعمال ننگین فرقه به استحضار رساندم به آنان منتقل کردم. در پایان آنها گفتند که طبق قانون می توانم از مرتکبین این اعمال جنایتکارانه شکایت کنم و من هم در3 مرحله 3 شکایت نامه برعلیه سران فرقه تنظیم کردم و به آنها تحویل دادم. بعدها هم 2 مرتبه دیگراز سازمان مجاهدین شکایت کردم. اما هیچ اقدامی از طرف آنان صورت نگرفت. ولی به قول کارمندان تا حدودی تاثیرگذاربود.
برایم خیلی جالب بود و ممکن است برای شماها هم جالب باشد، بدانید رهبر عقده ای و سران مجاهدین خود را زیرک و زرنگ و باهوش جا انداخته اند. اما خبر ندارند نه تنها این کاره نیستند بلکه خیلی هم عقب مانده تشریف دارند. مسئولین سازمان مجاهدین با عوامفریبی و کلک زدن به انسانهای ساده اندیش و گول زدن آنها و یا کلاهبرداری و مال مردم خوردن و... فکر می کنند آخرش هستند. اما خبر ندارند امروزه در جوامع بشری و در کوچه و بازاراین اقدامات شغل شریف! اراذل و اوباش است که درهیچ جامعه و اجتماعی چنین کسانی پذیرفته نمی شوند و جای هم ندارند.
باری، مسئولین فرقه رجویه پس ازاینکه دخمه اشرف توسط ارتش آمریکا اشغال گردید بود به دست وپا افتاده بودند و کل زندانهای انفرادی و شکنجه گاههای خود که در پشت اقامتگاه رهبری فرقه قرار داشت را با خاک یکسان کرده بودند و درآن محل با باغچه و گل کاری فضای سبزایجاد کرده بودند. واقعا همین حالا دارم این مسائل را می نویسم از ناراحتی و عصبانیت کل بدنم وانگشتان دستم به لرزش درآمدند و....
کارمندان "ام ای" و "سی آی ای" زمانی فرانک صحبت های مرا برایشان ترجمه می کرد با کامپیوترلب تاب همانند برنامه گوگل ارث روی محل مورد نظر زوم کردند. در یک شوک ناباورانه دیدیم بله، زندانها انفرادی و شکنجه گاهها ناپدید شده اند و فقط باغچه و محل سبزی به چشم می خورد. من نیزعصبانی وسرتا پا خیس ازعرق خود شدم. اصرار کردم دقیق اطلاعات مذکور را بیان کردم...
یکی از کارمندان، جوانی تقریبا 25 ساله بود خندید وحرف هایی به فرانک زد. فرانک نیز ترجمه کرد. گفت: آقا علی ایشان می گوید نگران نباش."پی ام او ای" فکر می کند زرنگ هستند!! اما من مدرک کافی برعلیه آنان دارم ،عکس و نقشه سالهای قبل تر را داریم. در یک برنامه کامپیوتری هر آنچه من ادعا کرده بودم درروی صفحه لب تاب ظاهر شد. در آنجا با شاخص آخرین و مهم ترین "بند جدید انقلاب ایدئولوژیک" «خط موازی» و «همکاری همجانبه» "برادرمسعود"! قبل ازهجرت! به نهانگاهی در اردن برای ما مشخص و ترسیم کرده بود. یک به یک، نقطه به نقطه، مکان به مکان زندانهای انفرادی ساختمانهای شکنجه گاهها، اسامی و مشخصات یک به یک شکنجه گران و بازجویان و زندانبانان و... با مختصر توضیحاتی ارائه کردم. بدین سان هرآنچه فرقه رجویه مخفی کاری و پنهانکاری کرده بود را افشا کردم و حالا شما هم مطلع شده اید.
خورشید تابان حقیقت زیر ابر تیره فام مکر و حیله ودروغ باقی نخواهد ماند و روشنائی هستی بخش خود را به هستی عالم تاب نیکوئی می تاباند و انسانهای تشنه و جویای حق و حقیقت را سیراب می سازد، این رویداها فرایندی اجتناب ناپذیرو برش نازکی از تاریخ سازمانی است که سالهاست به ورطه ابتذال درغلطیده است.
احساس مسئولیت درقبال هم نوعان خود:
در ابتدای ورود به کمپ ارتش آمریکا وبا دیدن آن فضای جدید ونسبتا باز با تجربیات و پروسه های که در زندانهای مختلف از سر گذرانده بودم، مرا برآن داشت در قبال هم نوعان وهم میهنان رها شده ازآن فضای بسته تشکیلاتی، باری بردوش بکشم، مرهمی برای قلب های شکسته و شرحه شرحه شده رنجیده گان شوم. تشکیلات با آن «مشت آهنینش» چنان محکم و کوبنده بر فرق سر «اعتماد» برادرانه! یک به یک افراد کوبیده بود که در آن روزگار کسی به کسی اعتماد نداشت. این "اعتماد" زهر خورده و زخمی یگانه کلامی و کلمه ایی است که در جوامع بشری و بخصوص درتار و پود فرهنگ ما ایرانیان نهفته و بالاترین ارزش و اعتبار را داراست. در آن روزهای اهالی کمپ در اثر ضربه مهلکی که از طرف مدعیان دروغین «اعتماد کسب» کردنی است! خورده بودند، که به همین سادگی و آسانی رنج و دردهایشان التیام نمی یافت و بهبود پیدا نمی کرد وبه هیچ چیز وهیچ کس اعتماد نداشتند.
بنابر این با توجه به معضلات و گرفتاریهای پیش رو و با مختصر ارزیابی از تمامی جوانب و زوایای مختلف، اهالی و مسئولان کمپ با فرهنگ ها و گرایش ها و سلیقه های گوناگون آنان، دلم آرام نمی گرفت. احساس مسئولیت مرا وا می داشت دست بکار شوم و قدمی بر دارم، اگر سکوت و گوشه گیری که بهترین و راحت ترین شق و نوع نگرش به آن فضای موجود حاکم برکمپ بود را در پیش رو می گرفتم، ممکن بود با دیدن و شنیدن ظلم وبی عدالتی و.... دق مرگ می شدم. حقیقتا در پستو خزیدن ودرانزوا زیستن و همانند بره زندگی کردن کار من نبوده و نیست.
بنابر این با آگاهی کامل سعی و تلاش کردم در حد توانم قدمی هر چند ناچیز اما مثبت و خیر برای خود و هم بندان بردارم که در این راه پر تلاطم انواع و اقسام تهمت ها و مارک های ناروا از "جمیع جهات" سیل آسا بر من و ما باریدن گرفت که به سهم خود به جان و دل خریدم. طی آن سالیان بارها و بارها مورد حمله و هجوم سربازان کله پوک آمریکائی قرار گرفتم با گاز و اسپری فلفل و گلوله برقی و پلاستکی و ضرب و شتم وهل خوردن و قرارگرفتن زیر چکمه و لخت و عور همراه دستبند و پا بند و گونی بسر شدن، کشیدن روی شنهای داغ تابستان و سرد زمستانی و.... سربازان آمریکائی را تحمل کردم. حرص خوردم و فرو بردم و پیش رفتم تا از آن جهنم ساخت رجوی نجات پیدا کردیم. با تشریح این تفاسیر کوتا اما هرگزازعملکرد خود پشیمان نشدم، این پروسه و دوران هر چند تلخ و زجر آور بود، بیش از4 سال به ناحق و بیهوده! عمر و جوانی و زندگی مرا و ما را گرفت، اما آن را برای خود یک آزمون در زندگی و مبارزه می پندارم.
ماجرای اولین ژاکت های کمپ:
درآن بیابان لم یزرع کشاکشی در گرفته بود که کسی به کسی نبود. ما تعدادی سرکوب و تحقیر شده دست رهبر انقلاب نوین! و محصور شده دست "نظم نوین" جهانی "بوش" بی کس و بی پشتیبان گرفتارچنگال مشتی گرگ صفت درنده خوی شده بودیم که آن سرش نا پیدا بود.در ابتدای راه و آن مسیر پر جنجال و آشوب "کمپ" ازطرف مقامات آمریکائیان لقب های پر طمطراق دلیرو شجاع که از یک گروه ستیزه جو تروریستی جدا شده ایم و.... بی دریغ و با محبت نثارمان می شد. کمپی که فی الواقع هیچ نداشت. شرایط و وضعیتی بدتراز یک زندان عادی را دارا بود.
زمستان بود و سوز سرمای خشک و آزار دهند بیابانهای برهوت عراق وزیدن گرفته بود.در اتاق ها و بنگالها وسایل گرمایشی مناسب ویا وسیله ای که قابلیت گرمای کافی را داشته باشد وجود خارجی نداشت. لباس گرم و پتو به اندازه کافی برای گرم نگه داشتن خود نداشتیم. درهنگام استراحت و خواب تمامی افراد ازغروب تا صبح دندونک می زدند و از سوز سرما نمی توانستیم بخوابیم. جداشدگان دائما از آمریکائیان درخواست لباس گرم و پتو و...می کردند.
مدتی بعد مسئولین کمپ مقداری ژاکت قهوه ای رنگ بسته بندی شده جدید آوردند. اهالی کمپ را وادار کردند در محوطه و پشت درب کمپ تجمع و به صف شوند. افرد به نوبت جلو می رفتند و سایز و شماره ژاکت اندازه دلخواه خود را از آمریکائی تحویل می گرفتند. همزمان یکی دو آمریکائی با دوربین فیلم برداری و عکاسی از زاویه های مختلف تصویر برداری وعکس برداری درست حسابی به عمل آوردند.
جدا شدگان شاد و خوشحال درآن سوز سرمای کشند زمستانی صاحب ژاکت شده اند. اما دیری نپائید گندش درآمد شادی وخوشحالی به عزا و عصبانیت وپرخاشگری مبدل گردید. ژاکت های چینی پوسیده بود. روی محل سر شانه ها و آرنج ژاکت ها پلاستیک بکار رفته بود. افراد از سوز سرما شبها با ژاکت ها می خوابیدند. صبح ها از خواب بیدار می شدیم پلاستیک ژاکت همانند ماسه بادی روی تخت خوابها و درون گوش وموی سر نفوذ کرد و ریخته بود.ازسوی دیگر موعده مقرر"2 ماهه" برای "رهایی" به روزهای پایانی خود نزدیگ می شد و هیچ اتفاق عملی انجام شده ای ازسوی آمریکائیان که قول مساعدت آن را داده بودند صورت نگرفته بود.
ساکنان "محل موقت" عصبانی شدند و هر شخص ژاکت خویش را برداشته و به دم درب کمپ می بردند وبه عنوان اعتراض از روی حلقه های سیم خاردار که حکم و جایگاه درب را بازی می کرد به طرف آمریکائیان پرتاب کردند. اهالی نگونبخت کمپ مجددا بی لباس گشته و در خود فرو رفتند.اما با این وجود از اینکه ازآن شرایط پیشین به قول اهالی کمپ قوم "ابو سفیانی"جان سالم بدر برده و نجات پیدا کرده بودند راضی و خشنود بوند. سعی و تلاش می کردند به باتلاقی که در آن گرفتار شده بودند نیاندیشند و آگاهانه تناقضات و ابهامات میان گفتار و رفتار آمریکائیان را ازسر خود رد کنند.
ازغسل هفتگی ... تا غسل تعمید گوهران بی بدیل:
نزدیک به 45 روزی از ورودم به "محل موقت"می گذشت. سوزسرمای زمستانی دی ماه آزاردهنده و کلافه کننده بود. روزی ساعت تقریبا 9 صبح در اوایل دی ماه یک جیپ نظامی آمریکائی وارد محوطه کمپ شد و یک وان حمام را از اتاق بار آن پیاده کردند. در لحظه اول ذهنم به شهرسرپل ذهاب پرواز کرد و یاد یک مغازه سبزی فروشی سرمحله مان افتادم که صاحب مغازه هر روز صبح زود سبزی های خود را دریک وان حمام می شست و به مشتریان خود عرضه می کرد.تعدادی از جدا شدگان با یاعلی یا علی گویان وان حمام را ازپشت اتاق بار جیپ پیاده کردند و آن را به نزدیکی دم درب سرویس بهداشتی و حمام ها بردند. با یک شیلنگ آب گرم حمام را وارد وان کردند. طولی نکشید وان حمام پرازآب گرم شد. در مقابل «صفی تا تهران» هم تشکیل گردید.
کشیش تعمید دهنده یک افسرآمریکائی بود. افرادی به یمن انقلاب ایدئولوژیک به مسیحیت گرویدند!!! و آنها آن کشیش نظامی را پدرروحانی و یا پدر مقدس می نامیدند. ایشان در آن روزنقش یحیی تعمید دهنده را با صبر و حوصله وصف ناپذیری برعهده داشت، "یحیی" همان پیامبری که ظهور حضرت مسیح را بشارت داده بود.از ابتدای مراسم تعمید دهندگان، ساکت و آرام شاهد و نظاره گر افرادی بودم که یاعلی یا علی گویان در آن سوز سرما با لباس زیری وارد وان حمام می شدند. پدرروحانی هم با خود دعاهای زمزمه می کرد و به آرامی و به نوبت کله تک به تک آنان رامی گرفت و سه مرتبه در آب فرو می کرد و در می آورد.
مسئولیت داخل کمپی، این مراسم با شکوه و دیدنی در آن سوز سرما با فرد جدا شده ای به نام فرانسیس بود که مبلغ سفت سخت این حرکت عقیدتی!! و «انقلاب ایدئولوژیک نوین و نوینتر» بود و خود را دستیار پدر روحانی جا زد وبرای غسل تعمید کنندگان از کتاب مقدس انجیل می خواند. فرانسیس خود را نزد آمریکائیان و بخصوص کشیش مسیحی جلوه می داد و به ریش آنها می خندید وما هم به ریش او. کشیش بنده خدا در هنگام غسل تعمید نو کیشان به مسیحیت ازسوز سرما می لرزید ومی دیدم آب دماغش راه گرفته و قطر قطرهمانند ستاره دنباله دار به درون وان حمام می چکید.
به یمن انقلاب ایدئولوژیک در آن روز و مرحله دقیقا 33 تن از گوهران بی بدیل ازغسل هفتگی به غسل تعمید روی آوردند. بعدها و در مراحل مختلف دیگری تعدادی دیگر به این آمار افزون گردید.33 تن با تشریفات کامل به مسیحیت گرویدند. همان زمان این سوال برایم بوجود آمد چطور و چگونه این افراد به حقانیت مسیح پی بردند و ریل غسل تعمید را انجام دادند؟! البته توجیه ابتدائی افراد نسبت به این حرکت و اقدام ترس از استرداد به ایران تلقی کردند اما در گذشت زمان مشخص شد به خاطرکیس و اقامت در آمریکا بوده. از ابتدای مراسم، یکی دو دوربین از جمیع جهات فیلم و عکس تاریخی به ثبت می رساندند. کشیش به ما گروهی که در اطراف وان حمام نظاره گرآن مراسم ربانی و ملکوتی بودیم، تعارف کرد شیرچه ایدئولوژیکی بزنیم، تا احیا شویم، اما تجربه شیرچه زدن در"حوض کوثر" پارچه آبی رنگ در سالن اجتماعات قرارگاه باقرزاده برای هفت پشتم کفایت می کرد. تشکر کردم و کمی فاصله گرفتم.مراسم غسل تعمید با هدایای کتاب مقدس و صلیب به گروندگان به مسیحیت به پایان رسید.
چند صباحی گذشت، پدرروحانی هفته یکی دو بار با غسل تعمید شده گان دیدار و مراسم دعا و نیایش برگزارمی کرد. تا اینکه افراد درمراسم ربانی به کشیش گفته بودنند ما را به آمریکا ببرید. چرا که ما مسلمان بودیم و به مسیحیت گروئیده ایم اگر به ایران برویم به جرم مجاهد شدن اعدام نشویم به جرم مسیحیت حتما رژیم ملاها ما را حلق آویز می کنند. کشیش به افراد توصیه کرده بود خونسردی خود را حفظ و نگران نباشند چرا که روح القدوس خودش حلال مشکلات است. خواسته آنان را با مسئولین بالاتر از خود درمیان می گزارد و در اولین فرصت جواب به درخواست آنان را می آورد. مدتی بعد جواب داد: «همانطوری که همگی اطلاع دارید مسیح مقدس بر سر دار، به صلیب کشیده شد. پس شما هم می بایست همانند مسیح روی اعتقادات راسخ خود بمانید و اگر در این راه به صلیب کشیده شوید فرزند خدا درآن دنیا به پیشواز شماها می آید و با او مشحور می شوید».
افرادی که تازه به کیش مسیح در آمده بودند با شنیدن این استدلال شوکه و عصبانی و شروع به عربده کشی و فحاشی به مسیح و کشیش کردند و..... بعد ازجواب منفی و دعوا، کشیش به کمپ می آمد بجز چند نفری هیچ نوکیشی برای اعتراف به گناهان و یا مراسم دعای ربانی به دیدار پدر روحانی نمی رفت. مدتی بعد نجوا کنان زمزمه باز شدن درب تیف به سوی ایران رفتن افراد به گوش می رسید.همزمان عید قربان فرا رسید. دیدم در زمین فوتبال کمپ تیف همانهای که غسل تعمید کرده بودند روبه قبله شده اند. یکی از آنان که اولین نفر وارد وان حمام برای غسل تعمید شده بود پیشنماز بقیه شده بود!!. الله اکبر گویان نمازعید فطر و قربان را برگزار کردند. تمامی آنان روزگاری لقب های پرطمطراق پیشتازانقلابی،جان برکفان، فدائیان مسعود و مریم خوانده می شدند. دراولین سری بالغ بر 300 تن می گشت به ایران رفتند.آن نمازها هم برای این بود که به رژیم نشان بدهند «مومن» هستند.
افزایش یافتن هر شبانه روز جمعیت کمپ:
درآن روزگار شاهد و ناظر داستانها و ماجرهای مهیج ، تلخ و درد آور گریختن افراد تک نفره و یا در گروه، و دسته های چند نفره ی سواره و پیاده از اعضا و کادرهای که یکی دو دهه و بعضا سه دهه عمر و جوانی و زندگی خود را صرف مبارزه در تشکیلاتی کرده بودند که روزگاری به خود می بالیدند و برایشان افتخارآمیزبود. اما در آن روزها با بدبختی ومصیب (تعقیب و گریز)برای درامان ماندن از دید تعقیب کنندگان در نقاطی ازمسیر راه مجبور به سینه خیز رفتن در گل و لای شده بودند. تا خود را به محل موقت و یا کمپ تیف برساندند. این اقدامات گریختن ها در مقاطع مختلف شبانه روز به وقوع می پیوست. البته بستگی به شرایط پیش آمد و فرصت های مناسب و «لحظه طلائی»! برای فرد و افرادی داشت که قصد جدا شدن و"خروج" از تشکیلات را داشتند.
از طرف ما اهالی کمپ هم برای مصون ماندن و محافظت از جان دوستانمان وتضمین سلامتی و ایمن ماندن هر چه بیشتر آنان که به طرف کمپ روی می آوردند به مسئولین آمریکائی توصیه های لازم را به عمل آورده بودیم، سربازان نگهبان توجیه شده بودند به افراد شلیک نکنند.ازهیچ چیزی واهمه وترس نداشته باشند. افرادی که شبانه به طرف مقر و محل آمریکائیان نزدیک می شوند خودی هستند. بجز افراد به جان آمده که از مجاهدین گریزانند کسی دیگر نمی تواند درآن مسیرهای مشخص پیدا شوند. در ابتدا آمریکائیان نیزبرای پیشنهادات و توصیه ها ما ارزش و اعتبار قائل می شدند و به درستی عمل می کردند.
اگر مسئولین مجاهدین در درون مناسبات و تشکیلات به مقابله سفت و سخت تری برنمی خواستند وبا باز گرداندن موج سرکوب و اختناق مجدد مبادرت نمی کردند.
اگر "به هر قیمت" «حکومت نظامی» راه نمی انداختند.
اگر ژنرالها و فرماندهان آمریکائی با گرفتن هدایا و رشوه های کلان «درخشان» ازدست نمایندگان رهبرعقیدتی، چشم پوشی و جلوگیری ازموج جدا شدن و ریزش نفرات سازمان به عمل نمی آوردند و....
باور کنید، همان زمان نیروی زیادی برای تشکلات باقی نمی ماند. برای مثال چند فاکت مشخص از اقدامات فیزیکی و کنترل «حکومت نظامی» مجاهدین برای "حفظ نفرات" بیان می کنم.
1- گشت های سیار و پیاده "ویژه" راه اندازی و در سطح قرارگاه اشرف مشغول گشت زنی و کلیه ترددات را بدقت تحت کنترل و سیطره خود داشتند.
2- کلیه ترددات پیاده ممنوع و مینی بوس های "زنانه و مردانه ای" که مسافران را در سطح قرارگاه اشرف جابجا می کردند برچیده و منتفی کرده بودند.
3- راه های مواصلاتی "منتهی به کمپ تیف" و محدوده "مزار اشرف" در قسمت شمالی قرارگاه اشرف مسدود و با سیم خاردار حصار کشی و به وسیله خودروها وگروه گشتی دژبانان ویژه ای مستقر شده و تحت کنترل شدید قرار گرفت. تعدادی زیادی نور افکن نصب و شبها آن محوطه و محدوده را برای دید کافی و مناسب نگهبانان روشن نگه می داشتند.
4- کلیه ارتباطات با قرارگاههای دیگر قطع ونفرات هر یکان به صورت مستقل مسئولیت تقبل کرده بودند ضامن همدیگر شوند تا از "خروج"نفرات جلوگیری بعمل آورند.در نتیجه تمامی نفرات از قبل بدتر درلاک خود فرو رفته و با همه قطع رابطه کرده بودند.
5- نیروهای هر قرارگاه و یکان خود را موظف کرده بودند سرتاسرمحوطه خود را با سیم خادارهای چند لایه ای حصار کشی کرده و فقط از درب اصلی که دژبانان مخ منجمد مستقربودند ایاب و ذهاب صورت بگیرد. "آن هم" با «ویزا» و مدرک کتبی و با کنترل بالا. انقلاب کرده های الدوام همانند کرم ابریشم دور تا دور خود را فتیله پیچ، سیم خاداری کرده بودند.
6- طبق قوانین ننوشته «مرز سرخ عدم تماس با دنیای خارج» از تشکیلات. قطع رابطه از دنیا و بی خبری مطلق از همه جا و همه چیز و....تشدید تر از قبل شده بود
7- تمامی ورود و خروج های 2و یا 3 نفره برای امداد ویا یکانهای همجوارکه قبلا حساب شده و بسیار سفت و سخت انجام می پذیرفت قطع گردیده. می بایست از آن به بعد با ضابطه جدید تنظیم می کردند. (درقسمت های قبلی به آنها اشاره کردم.) این اقدامات "حکومت نظامی" فقط و فقط برای ترددات و رابطه های درونی دخمه اشرف بوده نه خارج از آن.
8 – کلیه روزنه ها و سوراخ سمبه ها و محل های که تشخیص داده بودند احتمال "راه فرار" در آنها وجود دارد، همراه مقرها و محل های متروکه بلا استفاد، را با سیم خادار حصارکشی کرده بودند.
9- پروژه نویسی و پروژه خوانی (نوشتن مطالبی برعلیه خود) می بایست تک به تک افراد درغالب پروژه نویسی و گزارش خوانی ثابت می کردند«بی شرف» و بی غیرت هستند. در این ارتباط داستان سرائی «شرم» شستشوی مغزی راه اندازی کرده بودند. به این صورت،از قول "فرضی"!!! هوادارای دریکی ازشهرهای فرانسه کنار"رود سن"! نامه نگاری کرده و نوشته و گفته بود "شرم"برمن که خواهر مریم در زندان باشد و من در قید حیات!(جریان دستگیری مریم در 17 ژوئن 2003 )
10- اکثرافرادی که ظن می رفته تهدیدی برای فرارمحسوب می شدند! تحت نظر شدیدتری از پیش قرار گرفته و با محاسبات تشکیلاتی با آنان رفتار می شده . درامتداد مسیر "حکومت نظامی" بارها و بارها با آیه و قسم و تهدید و از قول مهر تابان اعلام کرده بودند هر کس قصد جدا شدن را دارد، فرارنکند! (مایه آبروریزی سازمان نزد آمریکائیان به حساب می آمد) به مسئولین درخواست بنویسد تا ازطریق تشکیلات تحویل آمریکائیان داده شوند.!!! اگر چنانچه کسی فریب کلک های سازمان را می خورد و درخواست کتبی خروج می نوشت تحت فشارهای روحی روانی و گاها فیزیکی شدیدی برای برگشت مجدد به درون تشکیلات از طرف جمع معجزه گر قرارمی گرفت و دمار از روزگارش بدر می آورند. با این وجود خیلی ها نوشته بودند و پذیرفته بودند برای چندمین بار از کوره گدازان انقلاب ایدئولوژیک عبور داده شوند و...
این را هم اضافه کنم، هم نیروهای صدام حسین و هم نیروهای آمریکائی به خوبی دریافته بودند و خیلی بهتر ازهمه وقایع اوضاع و احوالات درون مناسبات را تشخیص داده وکاملا مطلع بودند درآنجا چه غوغائی است. اما فقط و فقط به خاطر منافع حقیرخود کاری به این کارها نداشتند. مسئله اصلی آنان حفظ «مزدورانشان» بود و چشم به راه اطلاعات و چرب شدن سیبل خود.
اما با تمامی این اقدامات ضد بشری بازاین اعضا و کادرها سازمان بودند که در به در، در حال فرار دیده می شدند و به کمپ روی می آورند. به یمن انقلاب ایدئولوژیک طولی نکشید آمارجمعیت کمپ تیف به 250 وسپس 500 و بعد800 تن بالغ گشت.(طبق آمار پرکردن کمپ تیف ازجانب سازمان مجاهدین و خالی شدن توسط اتوبوس و هواپیمای کوچک 13 نفره رژیم ملاها گفته شد آمار جدا شدگان تا 1200 تن هم رسید) این "رکورد" «خروج» و ریزش از یک سازمان که آن همه ادعا داشت. در تاریخ گروهها و سازمانها و احزاب سیاسی ایرانی بی نظیر و به زبان دیگر فوق العاد بی مانند و مثال زدنی است.
شما نگاه کنید به اخبار و اطلاعات آمارنیروهای روز آفزون جانی و خونریز داعش با آن ایدئولوژیک ضد انسانی بنیاد گرا و مقایسه کنید با سازمان مجاهدین.آن وقت متوجه می شوید آقای رجوی چه ایدئولوژیکی را رهبری می کرده که اعضا و کادرها چند و چندین ساله خود از آن گریزان بودند.درمقابل هم کسی حاضر به پیوستن به آنها نمی شده مگر با مکر وحیله و کلک فریب می خورد و....
فرارغلامرضا موسوی همراه دوستش:
مقامات آمریکائی به زندان مخفی خود می گفتند:«محل موقت» برای انتخاب آزادانه! هر فرد رها شده از سازمان مجاهدین به کشوری "ثالث"است! دو ماهه همهی مسائل موجود تعیین تکلیف می شود. باید جشن و سروری بر پا کرد و.... چنین بود که امید های واهی در دل ها می کاشتند. در آن روزها که به پایان وعده مقرر"رهائی" نزدیک می شدیم هیچ اتفاق عملی و ملموسی در رابطه با وعده داده شده رخ نداد و چشم انداز مادی وملموس، مشخصی ازعملکردهای گفتاری و رفتاری آمریکائیان متبلور نبود.. فضای کمپ ملتهب و آبستن حوادث ناگواری بود که دیری نپائید نشانه های اولیه ظاهر گردید و یک هفته بعد همه چیزرا دگرگون و به هم ریخت.( 42 تن از ساکنان محل موقت به سیاهچال(بانکر) با وضعیتی بسیار دهشتناک توسط گرازان وحشی بوش منتقل شدند) و...
2 تن از دوستان جدا شده به نام غلام رضا موسوی اهل مشهد همراه دوستش که ترک بود. از قرارگاه 10 به فرماندهی مینا خیابانی ، خواهر زنده یاد سردار موسی خیابانی، یک شب گریخته و به "محل موقت" آمدند. نزدیک به یک ماه در آنجا حضور داشتند. یک مرتبه سر وکله خانواده هاشون بعد از 20 سال پیدا شد و در"محل موقت" با هم ملاقات و دیدار کردند. انسان از دیدن صحنه های ضجه ها وگریه و زاریهای پدران و مادران پیر وسالخورده که ازعمق وجودشان بر می خواست و با به دوش کشیدن و بوسیدن عزیزان سرکوب و تحقیر شده نشستهای عملیات جاری وغسل هفتگی و.... دق مرگ می کرد می مرد کم بود.....
دو هفته قبل از فرار آنان، مدتی غلام رضا و دوستش همراه ارسلان اسماعیلی و من، در پشت ساختمان بلوکی مشغول طرح و نقشه فرار به کردستان و سلیمانیه بودیم.غلام رضا و دوستش قصد رفتن به ایران را داشتند. اما من و ارسلان قصد رفتن به کردستان، به خاطر اختلاف نظر طرح فرار ما منتفی شد. اما آنان در ملاقات با خانواده هاشون هماهنگی لازم را به عمل آوردند و یکی دو روز بعد هوا که تاریک ومه آلود شد از "محل موقت" فرارکردند. خانواده هاشون با زن و بچه روی جاده خالص، کرکوک با خودرو منتظرشان ایستاده بودند، به هم ملحق شده و 8 ساعت بعد در خاک ایران پیاده شده بودند. سازمان مجاهدین بر اساس "نفخ صور"به نیروهای خود گفته بودند وزارت اطلاعات آنها را به ایران برده.!
شکایت و درخواست رسیدگی به وضعیت بلاتکلیفی اهالی کمپ:
همانطور که در بالا اشاره کردم مقامات آمریکایی به تک تک اعضا و کادرهای جدا شده از فرقه رجویه قول می دادند و قرارمی گذاشتند در مدت 2 ماه تمامی جدا شدگان را به کشورسوم ویا هر کشوری که افراد تمایل دارند منتقل کنند. زمانبندی داده شده به اتمام رسید و هیچ اتفاق خاصی در این مورد رخ نداد. بنا آگاه آمریکائیان در یک تغییرمواضع کاملا متضاد با گفته های پیشین خود، رفتارهای وحشیانه و بغایت غیر انسانی و غیر اخلاقی خود را آغازیدند. رسما اعلام کردند و گفتند: شما تروریست هستید. تا سازمان مجاهدین درعراق است. شما هم به عنوان اعضای آن، می بایست همینجا تحت حفاظت ما باقی بمانید! با شنیدن این بیانات، شوکه شدن و نا باوری جدا شدگان دیدنی بود.
قبل ازاعلام رسمی به تروریست بودن، بنده همراه ارسلان اسماعیلی و زنده یاد حسن میرزائی(جهانبخش) و فتح الله فتحی و تعدادی دیگراز جدا شدگان هم اتاق و در یک بنگال مستقر بودیم. یک روزعصر من و ارسلان در حالی که روی تخت خوابهایمان دراز کشیده بودیم در باره اینکه 2 ماه وعده داده شده برای رهائی به اتمام رسید و هیچ خبری نشد صحبت و تبادل نظر می کردیم. در بین مبادله صحبت ها یک مرتبه به ذهنم رسید، شکایت نامه ای تنظیم کنیم و تحویل مسئولین کمپ بدهیم تا شاید رسیدگی کنند. فوری کاغذ و خودکار تهیه کردیم. به ارسلان گفتم تو دست خط خوبی داری، من انشای شکایت نامه را می گم و تو بنویس.
یک مرتبه زنده یاد، حسن میزایی ازبیرون وارد بنگال شد. با خندهای همیشگی پرسید: قارداش داری چه نقشه ای برای آمریکائیان می کشی؟! جواب دادم "مصدق"! داریم شکایت نامه تنظیم می کنیم، به آمریکائیان تحویل بدهیم، ما را هرچه زودتر تعیین تکلیف کنند.(به خاطر اظهار نظرات و بحث و گفتگوهای سیاسی همیشگی ایشان(جهانبخش) اهل محل او را "مصدق" خطاب می کردند) فتح الله فتحی از خواب بیدار شد و به جمع ما 3 تن پیوست. بیشتر گوش می کرد تا اظهار نظر. من و ارسلان اسماعیلی و حسن میرزایی دو شکایت نامه شبیه هم را تنظیم وامضای کلیه افراد را در چند برگه آ4 ضمیمه کردیم. سپس یک شکایت نامه همراه امضا های جمعی ضمیمه شده برای خود نگه داشتیم و دیگری را تحویل مسئول کمپ دادیم.
شکایت نامه و امضای جمعی نزد من محفوظ باقی ماند تا اینکه گرازان بوش با سفارش مجاهدین به چادرم ریختند و هر آنچه مدرک طی سالیان گرد آوری کرده بودم از بین بردند، اما بخشی از نامه و مدارکی که خود آمریکائیان به ما تحویل داده بودند محفوظ ماند.به مرور زمان بخشی از آن نیازاست، همراه نوشته هایم انتشار می دهم.
مختصر گزارشی از حسن میزایی:
حالا که اسم زنده یاد حسن میزایی(جهانبخش) یکی ازجدا شدگان سازمان مجاهدین به میان آمد بهتر است گزارشی کوتاه در باره او که حالا دیگر در بین ما نیست ارائه دهم تا خواننده ی این سطر از زوایای مختلف تصویر دقیق تری از مسائل جدا شدگان به دست آورد. ایشان دوستی بود که از ابتدای جدا شدن از فرقه رجویه درمکان "محل موقت" با او آشنا و سپس دوست شدیم و در اکثر مراحل سرکوب و گرفتاریهای که توسط آمریکائیان برای اهالی کمپ بوجود می آوردند پشت در پشت هم و در کنارهم با بقیه دوستان و همبندان مقاومت کردیم و روی حق و حقوق پایمال شده خود اصرار ورزیدیم و مقاومت کردیم.
من و جهانبخش از ابتدای تاسیس محل موقت و بعد کمپ تیف تا روزی کمپ تیف بسته شد به مدت بیش از 4 سال با هم دوست بودیم از این 4 سال نزدیک به 2 سال آن هم اتاق و هم چادر وهم بند بودیم. بنابراین دوستیمان آنقدر گرم و صمیمی شده بود که بارها همراه هم برای جواب دادن به تلفن های که از طرف خانوادهایمان از ایران به ما می کردند به دم درب کمپ مراجعه و یک بار هم جهانبخش کلی با مادرم صحبت تلفنی کرد. سال گذشته مادرم برای ملاقات و دیدن من به نروژ آمد زمانی خبر غرق شدن جهانبخش را برایش شرح دادم وعکس او را دید، خاطرات صحبت تلفنی با او تداعی گشت، آزرده شد و کلی اشک ریخت و....
جهانبخش داری همسر و یک اولاد دختربچه هفت ساله بود. چه در بنگال و چادر و یا در زندان انفرادی(ایزولیشن) آمریکائیان ما با هم از مسائل شخصی و خانوادگی گرفته تا پیوستن به مجاهدین را برای هم تشریح کرده بودیم. اما به خاطر حفظ اسرار دوستی و رفیق بودنمان از درز آن اطلاعات خود داری می کنم.
فقط عموم مردم آگاه باشند و بدانند سازمان مجاهدین مدتی او را به جرم نفوذی و اطلاعاتی که آمده بود رهبری عقیدتی را ترور کند زندان و تحت فشارهای روانی با چاشنی فحش و ناسزا و.... قرار داده بودند. این را از آن جهت بیان کردم که بعد ازغرق شدن ایشان در مورخه 23/4/2008میلادی برابر با 4/2/1387خورشیدی سازمان مجاهدین از مرگ او ارتزاق و بهره برداری سیاسی کرد.
با دستخط و مدرک از ایشان مبنی بر اینکه در زمان خروج از کمپ تیف مبلغ 4000 هزار دلار از سازمان مجاهدین دریافت کرده بود را علم کرده و در بوق و کرنا کردند که جهانبخش از سازمان حمایت کرده و هوادار سازمان باقی مانده و گزارشهای هم در رابطه با جاسوسان رژیم در کمپ به سازمان نوشته و... مطلقا انکار و یا مردود نمی شمارم که "حسن میرزایی"حمایت کننده و هوادارسازمان بوده ویا نبوده. ممکن است ادعای سازمان همانند ادعاهای دیگر درست باشد! اما در این باره سوالات زیادی به ذهن خطور می کند که من چند سوال ساده و مشخص در این رابطه دارم.
اگرسازمان مجاهدین در ادعای خود راسخ است چرا اسرار ایشان را فاش کردید؟!
چرا "سی دی" بازجوئی که بازجویان سازمان از حسن میرزایی در زندان بعمل آورده بودند در کمپ تیف بین جداشدگان پخش کردید؟! همانی که حسن میرزایی گفته بود من درجه دار نیروی انتظامی بودم و...
اگرحسن میرزایی حمایت کننده وهوادارسازمان مجاهدین بود چرا از همان ابتدا جدا شد و به محل خروجی اسکان فرستاده بودید؟!
اگر حسن میرزایی هوادار شما باقی مانده بود، چرا بیش از 4 سال در کمپ تیف آن همه زجر و رنج را متحمل گشت و ماند؟! حتی به زندان ابوغریب عراق هم فرستاده شد اما به درون تشکیلات برنگشت، راستی چرا؟!
لطفا رهبری عقیدتی پاسخگو باشد. تا مشخص و روشن و شفاف گردد کی راست و درست می گوید و کی دروغ به هم می بافد.
حسن میرزایی مقدار ناچیزی از حق و حقوقی که توسط صدام حسین و آمریکائیان به عنوان حقوق و سهمیه به او داده بودند پس گرفته بود. اگر زنده بود و سازمان این ادعا را مطرح می کرد خیلی بهتر بود. اما زنده ها می توانند پشت سر همه و بخصوص انسانی که دیگر در قید حیات نیست هر ادعای مضحک وبی پایه و اساسی را داشته باشند و مطرح کنند و هرالم شنگه ای را به پا کند و به خورد خلق قهرمان بدهد. اما این مردم است قضاوت می کنند.
یادم است درکمپ روزی درزمان نهار، به چادر غذا خوری کمپ نزدیک شدم، نهار بگیرم، مشاهد کردم هم بندان سبزی پلو با ماهی تناول می کنند. جهانبخش غذا گرفته بود، همراه عده ای روی میزی در بیرون از چادر نشسته بودند و مشغول خوردن سبزی پلو با ماهی بودند. پرسیدم جهانبخش آمریکائیان چطوری توانستند غذای ایرانی بپزند؟!. جواب داد قارداش ماهی پلو مال مجاهدین است. بخاطرعید نوروز فرستادند. نهار نگرفتم. برگشتم راه خود گرفتم بروم. جهانبخش گفت قارداش چرا غذا به این خوبی نمی گیری بخوری می خواهی "ام آرای" بخوری؟! جواب دادم قارداش این غذا برای من یکی حرام است. از هرآنچه متعلق به مجاهدین باشد دوری می کنم تا راحت باشم. گفت قارداش اشتباه می کنی! این حق ماست. بگیر بخور سالها در آنجا بیگاری از ما کشیدند. حالا یک روز از شر "ام آر ای" خلاص شویم و نهار غذای گرم بخوریم دنیا به آخر نمی رسد و...
این را اضافه کنم هر سال عید نوروز سازمان مجاهدین سبزی پلو با ماهی برای جدا شدگان به کمپ تیف ارسال می کردند هرگز نگرفتم و استفاده نکردم. حتی یک بار آمریکائیان در تابستان گرم و آزار دهنده عراق بستی در کُلمن آب ریخته بودند. بین افراد کمپ تقسیم می کردند. پرسیدم این بستنی را از کجا گرفتید. گفتند: از "پی ام او ای" منصرف شدم و نگرفتم. مسئول مربوطه گفت: ما بستنی را خریدیم. گفتم من به بستنی علاقه ندارم. بعلاوه اینها ما جدا شدگان جمعه آخر هرسال برای قرائت فاتحه به مزار اشرف می رفتیم وبدین سان سنت و رسم و رسوم نیاکانمان را بجا می آوردیم.
البته اولین سال مسئولین مجاهدین با درخواست ما جدا شدگان موافقت نکردند. نمایندگان کمپ با آمریکائیان وارد مذاکره شدند و ثابت کردیم آنها که کشته شده اند دوستان ما بودند و اگر موافقت نشود در کمپ هرج مرج ایجاد می کنیم و... آمریکائیان مجددا به نمایندگان رهبر عقیدتی پیام داده بودند چه بپذیرید و چه رد کنید ما مجبوریم به خواسته اهالی تیف احترام بگذاریم و آنها را به مزار می بریم. مجاهدین دیدند در مخمصه ای که خود با نادانی بانی آن هستند گرفتار شدند، در یک چرخشمداری فوری قبرها را شسته رُفته کرده بودند و یک ردیف میز در محوطه مزار چیده بودند مقداری ظروف پر از حلوا و خرما هم روی میزها چیده بودند که بنده هرگز نزدیک آن نرفتم. در آنجا توسط آمریکائیان عکس هایی هم گرفتیم که عکس من و حسن میرزایی در زیر می آید.
هدف و انگیزه نوشتن چگونگی بوجود آمدن این مسائل را به خاطر آن بیان کردم تا فقط وضعیت و اتفاقات پیش آمده آن دوران را به تصویر ذهن عموم خوانندگان که علاقمند به این نوع اطلاعات هستند تشریح کرده باشم و بس.
حسن میرزایی پس از سپری شدن بیش از 4 سال در زندان و یا کمپ تیف به کردستان و شهر بی قانون اربیل آمد. روزی به صورت اتفاقی درخیابان نزدیک دفتر "یو ان" اربیل به هم برخوردیم . او با عده ای از جداشدگان بود و من نیز با تعدادی دیگر. با خنده گفت آقا رضا اینجا کردستان است وتو کُرد. همینجا بمان جواب دادم اینجا محلی مناسب برای من نیست. و... مدتی بعد همراه عده ای دیگر از دوستان جدا شده از خاک کردستان وارد ترکیه می شود. مدت کوتاهی درترکیه به صورت غیر قانونی همانند دیگر جدا شدگان بسربرد. ایشان در زمان ورود غیرقانونی به یونان توسط پلیس این کشور، همراه با 5 تن دیگر از جداشدگان دستگیر و تحویل پلیس ترکیه داده شدند.
دولت ترکیه برای «دیپورت» آنها به عراق تلاش و کوشش کرد، اما با مخالفت مقامات کردستان عراق مواجه گشت. پلیس ترکیه آنها را به صورت غیر قانونی در میانه شب با ضرب و شتم وشلیک گلوله هوائی مجبور به گذر از رودخانه "زاخو" مرز (کردستان عراق و ترکیه) کرد. در پی این اقدام ضد بشری پلیس ترکیه حسن میرزایی همراه دو پناهجوی سوریه ای دررودخانه غرق شدند.
فقط جهت آگاهی باید به اطلاع برسانم که درآن روزگار بجزغرق شدن حسن میرزایی یکی دیگر از اعضای قدیمی سازمان مجاهدین به نام حسن نعمتی با سابقه 25 سال در تشکیلات همراه مایکل پروتستیان از هم وطنان مسیحی عضو جدا شده دیگرمجاهدین در مورخه 20/5/ 2008میلادی برابربا 31/2/1387 خورشیدی از ترکیه به قصد یونان با کمک جلیقه نجات به آبهای میان ترکیه و یونان زده بودند. حسن نعمتی به خاطر خستگی مفرط ، پیش از رسیدن به ساحل، خلیقه اش را در آورده بود که راحت تر شنا کند. اما منجر به غرق شدنش شده بود. روحشان قرین رحمت الهی باد.
تک به تک خونهای ریخته شده، چه آنهای که به کُشتن دادند و چه آنهای که کُشتند.همراه سرگذشت غم انگیز و تراژیکی ساکنان تیف که طی سالیان متمادی زجرو رنج کشیدند و آسیبهای فیزیکی و روانی فراوانی متحمل شدند. مسئولیت تک به تک آنان، تمامآ و کاملا با رهبری سازمان مجاهدین آقای مسعود رجوی است. می بایست روزی پاسخگوی اعمال ننگین و بغایت ضد بشری خود باشد.
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
دوشنبه 18اسفند 1393/ 9 مارس 2015
منبع: پژواک ایران