سردارمصیب ازاعدام های «مرغی»و«جفتی» قربانیان سال های ۶۰می گوید.
شاهد جنایت های حکومت اسلامی (بخش بیست و یکم)
سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۰۱ مه ۲۰۱۲
مسعود نقره کار
|
«....زندان اوین، زمستان سال ۱۳۷۵،ازمن خواسته شد تعدادی پرونده ، که در
جریان شان بودم و اطلاعات کافی در مورد آ نها داشتم را به دست آیت الله
گیلانی در زندان اوین برسانم و اگر ایشان در مورد پرونده ها سوالی داشتند
پاسخگو باشم.
از فرودگاه مستقیم به اوین برده شدم . آیت الله گیلانی علیرغم اینکه به ظاهر مستعفی و کنار گذاشته شده بود، هنوز در اوین دفتر داشت و در آنجا زندگی می کرد.( می گفتند پشت زندان روحانیون او یک سوئیت داشت). به دفتر ایشان هدایت شدم. پرونده ها را همراه با توضیحاتی به ایشان دادم. بعد از مدتی با هم از دفترشان بیرون آمدیم. من زندان اوین را خوب نمی شناختم ، چند بار بیشتر به اوین نیامده بودم که اولین بار همان سال ۶۰ بود که با سعید محسنی نایینی آمده بودم.
وقت نماز بود، به ایشان گفتم برای اقامه نماز می خواهم بروم نمازخانه. گیلانی گفت:« اینجا را بلد نیستی بگذار ماموری صدا کنم حسینیه و نمازخانه را نشانت بدهد.» ، ماموری را صدا زد و مامور راهنمایی ام کرد تا نماز خانه. نماز مغرب و عشا را تمام کردم و مشغول دعا بودم که صدایی از پشت سرم گفت: « ولش کن کاری با ما نداره ، به دعای گربه سیاه بارون نمی آد». سرم را برگرداندم دیدم « مصیب» با چهره ای خندان پشت سرم هست . ده دوازده سالی می شد که ندیده بودمش. سردوشی ها و مدال های روی سینه اش توی چشمم خورد.معمولا توی زندان پوشیدن این نوع لباس ها متداول نبود.همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. هنوز بوی بد تاول های شیمیایی می داد. روی سینه اش زیر لباس بر آمدگی ای حس کردم. نگاهی به من انداخت و گفت: « بی خیال، مهم نیس، سوقاته جنگه،دستگاهی شدم ، واسه قلبمه ». به فردی که مودبانه کنارش ایستاده بود گفت : « سرهنگ یه قدری چایی تازه دم و غذای شبانه واسمون بیار» ، چشم توی چشمم انداخت و با صدای بلندگفت: « سرهنگ مهمون دارم ، یه مهمونه قدیمی، لوطی و کم حرف». سرهنگ رفت ، سیگاری روشن کردم برای خودم، اوخواست سیگاری هم به او بدهم. اولین دود را که گرفت شروع کرد به سرفه کردن ، آنهم سرفه های شدید. اما اعتنایی نکرد و به کشیدن سیگار ادامه داد. گفت: « وصله پینه ای شدم حاجی،هیچ جام درست کار نمی کنه، بالا پایین داغون، دردا دست از سرم بر نمی دارن، اونام که مرتب چپ و راست نشون و درجه سوارمون می کنن ،اما درد ما که با این حلبی ها درمون نمیشه ، راستی اینجا چیکار می کنی ؟ هنوز توی قوه قضاییه هستی؟ » ، گفتم : « آره»، گفت : «پیر و خسته شدیم ،باز خدارو شکر تو سرپایی ،راستش تو مردمم که دیگه جایی نداریم ، الان حاجی با کی کار می کنی ؟»، گفتم: « با هیچکس،چند تا پرونده آوردم برای حاج آقا گیلانی ، همین». خنده تلخی کرد و گفت: « این قرمساقم که هنوز دست از سر مردم ور نداشته ». جا خوردم ،برای اولین بار می دیدم و می شنیدم یک پاسدار و سردار اینطوری در مورد آیت الله گیلانی صحبت می کند.گفتم : « مثل اینکه دلت خیلی پره، خب بگو ببینم تو اوین چیکار می کنی؟ » ، پوز خندی زد و گفت: « هیچی خیر سرم مسئول یه قسمت این خراب شده هستم »، سکوتی کرد و گفت : «اما سرکاریه ، سرکارم گذاشتن، می خوان بیکار نباشم، در ضمن می خوان به این پاسدارای جوون بگن ببینین ، یه سردار جنگ با اینکه پیر و شکسته و مریضه اما هنوز کاریه ، واسه اینکه انقلابیه »، مصیب آرام صحبت نمی کرد. گفت : « حاجی دلم خیلی پره ، می خوام با یکی حرف بزنم ، خدام تورو رسوند، از خدا پنهون نیس، دیدی ما با مردم چه کردیم، با جوونای مردم چه کردیم ، با خودمون چه کردیم ، غریبه که نیستی من حس می کنم نه این دنیارو دارم نه اون دنیارو ،نه آخرتو، تو گوله نزدی حاجی،شلاق نزدی، ولی با اینا بودی، گیرم عذابت کمتر، اما من ...» ، و اشک توی چشم های اش پر شد. « دیدی حاجی چه آتیشی به پا کردیم؟ امام که رحلت فرمودن من تازه به خودم اومدم، تازه فهمیدم چه گهی خوردم و چه گهی شدم.....»، دیگر بریده بریده حرف می زد، نیمه تمام جمله می گفت ، نفش اش نمی کشید.بغض توی گلویش مانده بود، توی کلامش هم حس می شد ، اما جلوی اشک را گرفته بود. کسی را که « سرهنگ» صدا می زد با سینی چای آمد ، ماموری هم سینی غذا را حمل می کرد. مصیب با دیدن آن مامور عصبانی شد ، به سرهنگ توپید: « مگه نگفتم کسی مزاحم نشه ، این گوساله رو چرا با خودت آوردی؟» ، سرهنگ چیزی نگفت و رفتند، انگار آن ها هم با خوی عصبی و بد دهنی او عادت کرده بودند. مصیب ادامه داد:« نمی دونم حاجی چرا هیچی یادم نمیره، زندان ها ، اعدام ها، جنگ ، کشته ها ، پشته ی کشته ها، نه شب دارم نه یه روز روشن،چهار تا ترکش توی تنم مثه کرم دست و پا می زنن،میگن کاریشم نمیشه کرد ، عملش خطرناکه، یا می میری یا بقیه عمر میری روی چرخ، حالا اون سید اون بالا نشسته و به هر مناسبتی یه حلبی میندازه روی شونه و سینه ی ما ، یا من حالیم نیس یا اینا، به جلال خدا برای اجر این دنیا نه آدم کشتم ، نه جنگ کردم، فقط به خاطر خودش، به خاطر امام دست به این کارا زدم ، خدا بیامرزت امام . راستی حاجی سال ۶۷ شیراز یادته ؟» ، گفتم : « راجع به چی، من بیشتر اصفهان بودم» ، گفت: « حواسه منو، من هنوز جبهه بودم ، داشتیم لشکر حمزه سیدالشهدا را جمع و جور می کردیم، اشتباه کردم ، ۶۷ نبود، ۶۲ یا ۶۳ بود ، می بینی سالام از فکرم بیرون زدن، می خوام بگم چرا شب و روز ندارم ، واسه تو که اهل دردی ، می خوام سبک بشم ،حاجی این یکی ولم نمی کنه، ۱۸ تا اعدامی دادن بهم ، ساعت حول و حوش ۳ بعد از ظهر بود ، گفتن تا ساعت۵ ، قبل از غروب باید کار تموم بشه ، حاجی همه زیر ۲۰ سال بودن،۱۰ تا ۱۲ نفرشون هنوز «کرکی » بودن، دو تاشونو خوب می شناختم ، یکی امام زمونه جبهه بود، یکی ام یه پسر ۱۶ یا ۱۷ ساله ، اسمش وحید بود، پدرش یکی از بازرگانای اسمی ی شهر بود. وحید حکمش « اعدام مرغی» بود، یعنی همون جوری که قطب زاده رو زدن، بردیمشون پادگان امام حسین ، همون زمین کشاورزی مخروبه که دورش حصارامنیتی بود ، وقتی رسیدیم گروه اعدام از واحد عملیات ام رسیده بودن ،فرمانده گروه برزنده بود،بچه های دیگه رو هم می شناختم،سید حشمت حسینی ، جواد معلمی،صبوری، ژولیده، ابراهیمی ، یه لری ام بود که من ازش خیلی بدم می اومد، بازجو بود، فکر کنم اسمش « نوجوان» بود، عزیز سیاهم بود. وقتی پیاده شدیم جلوی ما ۵ تا تیر اعدام بود ، دو تام تیر چراغ برق، دست و پاهاشون بسته بود اما چشماشون باز بود ، چشم بند نداشتن، سرضرب امام زمون رو کشیدم جلو و یه گوله زدم تو سرش تا هم خودشو راحت کنم هم امام زمون رو، این بابا امام زمونه جبهه شده بوده،تو جبهه لو رفت که از منافقین هست، اسمش ایرج رزمی یا رزمجو بود ، بچه ی کازرون بود. و بعدشم رفتیم سراغ وحید، بستیمش به تیر، به جواد معلمی گفتم « مرغی» ، یعنی هر ۵ دیقه یه تیر، نباید زود بمیره ، اولی رو خودت بزن آخریشم خود دانی، وحیداولین گوله رو که خورد شروع کرد به شیطونی،هر چه بد و بیراه بود به امام و هرکی تو دهنش می اومد گفت. گوله ی دومو که خورد بیشتر فحش و بد بیراه داد، این دفه که به امام فحش داد جعفر عصبانی شد و یه گوله نشوند تو سینه ش ، وحید دیگه صداش خاموش شد، حسینی و جواد معلمی خلاص می زدن، جواد اومد یه تیر تو گردن وحید زد و گفت :« حالا دیگه تمومه». بچه های دیگه م مشغول بودن، قرار گذاشته بودن « جفتی» تمرین کنن، جفتی اعدام کنن ،خب با ژـ۳ می زدن، دو نفرو پشت به پشت وایمیسوندن ، به قلب اولی که می زدن گوله از قلب دومی می زد بیرون ، با یه گوله دو نفر، فقطم از ژـ ۳ بر می اومد....».
سردار مصیب دیگربه نفس نفس افتاده بود. صدای خس خس نفس های اش را می شنیدم. گونه ها و دست های اش به لرزش افتاده بودند.انگار توی صحنه ی اعدام بود. می خواست ادامه بدهد ، می خواست حرف بزند ، بریده بریده چیزهایی گفت، آب دهان اش به صورتم پاچیده می شد.نفس زدن اش تند تر شد ه بود. همین موقع سرهنگ به ما نزدیک شد، وبا اشاره ی دست از من خواست با او بروم ، مصیب عصبانی و لرزان از او پرسید :« حاجی رو کجا می خوای ببری؟». و سرهنگ گفت: « حضرت آیت الله گیلانی با ایشان کار واجب دارند»، مصیب صدایش را بلند کرد و گفت : « ایشون بیخود کردن ، حاجی مهمونه و سر شام ، کارشون باشه واسه بعد ، بفرمایین برین ، مزاحم نشین » ، و مشغول چای و شام سرد شده شد.
و من نگاه اش می کردم و خاطره هایم با او زنده می شدند، خاطره ها با سرداری که از خانواده ای بازاری آمده بود .از کودکی در فضای تحقیر بزرگ شده بود.پدرش با کلفت خانه همبستر شده بود و مصیب حاصل این همبستری بود.آن طور که باسایر بچه های خانه رفتار می شد با او رفتار نمی کردند. او فرزند کلفت خانه بود. او با عقده و در دوگانگی بزرگ شده بود و تا آخر عمر این عقده ای بودن را با خودش حمل کرد. از بچه های «مسجد آتشی ها» شد که آیت الله علی محمد دستعیب امام جمعه آنجا بود ، او الان از مخالفان است. عده ای جوان دورش جمع شده بودند، جوان ها یی که همه سپاهی و بازجو و شکنجه گر شدند. مصیب ابتدا آمد تو دادگاه کار گرفت اما بعد رفت تو زیر زمین بازجو و شکنجه گر شد.اولین مشارکت اش در قتل ، کشتن یک زن فاحشه بود.این زن را که یک فاحشه لوکس بود بردند زیر شکنجه تا نام کسانی که با او رابطه داشتند را اعتراف کند. او گویا با آدم های مهم شهر رابطه داشت و می خواستند آن هارا شناسایی کنند و بروند سراغ شان. این زن زیر شکنجه مقاومت جانانه ای کرد و کشته شد. او حتی اسم یک نفر را هم نگفت.جنگ که شروع شد مصیب راهی جبهه شد. در جبهه همیشه داوطلب خط مقدم بود، به همین خاطر هم زود پیشرفت کرد. فرمانده گردان و تیپ شد و آنقدر مقام گرفت که دست کسی به او نمی رسید. خیلی فداکاری کرده بود. در اسیر گرفتن خبره بود. بعد که برگشت توی زندان مسول تیم اعدام شدو شد فرمانده تیم اعدام. غیر از روایتی که خودش از اعدام مرغی و جفتی گفت ، فرمانده تیم اعدام ۱۰ زن و دختر بهایی هم بود که مونا محمود نژاد یکی از آن ها بود.
مصیب پاسدار مومن و متعصب ، دوگانگی زندگی زناشویی هم داشت. جوان هایی که راهی جبهه می شدند معمولا ازدواج نمی کردندو می گفتن اگر شهید بشویم یا اسیرو معلول ، باعث درد سر بازماندگانمان می شویم و به همین خاطر زن نمی گرفتند. مصیب میل به ازدواج داشت اما این کار را نکرد . شاید به این دلیل و عقده هایی که داشت، غالبا افسرده بود، در جبهه هم داوطلب مردن و شهید شدن بود، انگار چیزهایی عذابش می دادند و می خواست با شهید شدن از دست آن ها راحت شود. شهید نشد اما زخم های زیادی برداشت و شیمیایی شد. بعد از جنگ ندیدمش تا حول و حوش سال ۷۰ که شنیدم در خطه ی آذربایجان در لشکر حمزه خدمت می کند. متوجه شده بودند که دیگر توان کار ندارد ، فرستاده بودنش تهران برای معالجه و بستری شدن ، اما او آدم روی تخت خوابیدن نبود، نمی توانست بیکار باشد. پست مقامی تشریفاتی و به قول خودش« الکی» در اوین به او دادند.........»
********************************
پاسخ به چند سوال:
سوال هایی که در اختیار من قرار گرفته از سوی عزیزانی مطرح شده که به گفته ی خودشان سال ها در زندان های شیراز به عنوان زندانی سیاسی ، زندانی بودند.
سوال اول :خلیل تراب پورریئس داخلی زندان عادل آباد وبیشتر مواقع با زندانیان جرائم عادی سروکار داشت،کمتر اتفاق می افتاد که در رابطه با مسائل بند چهار و بند یک که محل نگهداری زندانیان سیاسی مرد و زن بود دخالت کند. او در بسیاری از مواقع در رابطه با زندانیان جرایم عادی از سیاست دو گانه تنبیه و دلجویی پیروی میکرد به محض تنبیه زندانی سعی میکرد تا بهر وسیله ای از او دلجویی کند.اما او در موارد متعدد ی به مقابله با توابین و سیاستهای آنان می پرداخت که زمین و زمان از دست آنان در عذاب بود، او بارها از ضرب و جرح و شکنجه زندانیان به وسیله توابین که خبیث و ضد انقلاب نامیده می شدند جلوگیری کرد. گاه شدت این حملات به اندازه ای بود که احتمال مرگ زندانی می رفت ،دخالتهای به وقت او یاری رسان زندانی بود،موارد بسیاری را از کمک او به زندانی می توان بر شمرد که در این کوتاه نوشته جای ندارد.
پاسخ: خلیل تراب پور به احتمال زیاد بعد از سال ۶۱ رئیس داخلی زندان شد. پیش از این هنوز شهربانی و کمیته زندان را اداره می کردند. سرهنگ فروزش رئیس زندان بود و سروان جعفری رئیس داخلی بند ۱و۲و۳ ، و بند ۴ هم دست سپاه بود. وظیفه اصلی خلیل پیش از اینکه رئیس داخلی شود کار با زندانیان معتاد، ومعتادان بود اما در رابطه با مسایل مربوط به زندانیان سیاسی هم از او استفاده می شد.خلیل بسیار قسی القلب بود و شکنجه می کرد. او در یک مورد تعدادی از معتادان را توی یک چاله ( گور دسته جمعی ) ریخت و آن ها را زنده زنده آتش زد و سوزاند. که من به آن اشاره کردم و باز هم به این حادثه خواهم پرداخت. همین کارش باعث شد مسئولیت اش را مدتی از او گرفتند. ضمن اینکه گزارش هایی هم مبنی بر مصرف مواد مخدر وحمل و نقل مواد مخدر به زندان از او شده بود.
سوال دوم : مجید تراب پورمدیر کل زندان،او هدایت کننده و حامی تشکیلات توابین زندان بود و به زندانیانی که به زعم او هنوز توبه نکرده بودند کینه می ورزید ولی طی آن سالها مجید تراب پور خود با زندانی درگیر نمی شد چه رسد به اینکه او را شکنجه کند تا به استادی بیضه کشی رسد.
پاسخ:مجید تراب پورهم بازجویی می کرد و هم شکنجه ، او در شکنجه های مختلف از جمله «بیضه کشی» استاد بود، البته او تنها استاد این کار نبود،دیگرانی هم بودند که این شکنجه وحشتناک را در رابطه با زندانیان محکوم به مرگ به کار می بردند.
سوال سوم و چهارم:- راوی اسامی بعضی از زندانیان را به خاطر دارد، اما از پاسدار خلوصی که ریئس دفتر ارشاد زندان طی سالهای متمادی بود تنها به بردن نام او اکتفا می کند،زندان عادل آباد به ملک پدری او در آماده بود، برنامه ریزی،سازمانگری تشکیلات توابین وتعیین نوع تنبیه از دفتر او صادر می گردید . او همچنین پیش از تصادف که منجر به فلج شدنش شد در سال ۶۰ دشمنی ویژه ای نسبت به زندانیان مقاوم داشت .-هیچ نامی از دامادهای مجید و خلیل تراب پور ذکر نگردیده،پاسدار احمد خاشی داماد خلیل و یزدان پناه داماد مجید که ریئس دفتر زندان محسوب می شدهردوی آنها طی سنواتی که در عادل آباد کار می کردند در آزار و شکنجه زندانیان نقش داشتند
پاسخ: بنده نه فقط پاسدار خلوصی و دیگرانی که نام بردید بلکه نام و رفتار ده ها نفر دیگر امثال این افراد را به یاد دارم . امید وارم امکان و فرصت پرداختن به همه فراهم باشد و عمر بنده هم کفاف دهد.( تا آنجا که من به یاد دارم نام داماد خلیل، خلاشی بود.)
سوال پنجم:- راوی هیچ اشاره ای به نقش تشکیلات توابین در زندان عادل آباد طی سالها نکرده،متاسفانه در زندان عادل آباد زندانیان پیش از آنکه توسط پاسداران و مسئولین زندان تنبیه و شکنجه شوند،بوسیله زندانیان تواب مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند. کافی است اشاره کنم آنها ازچنان قدرتی برخورداربودند که میتوانستند در آزادی یا ملی کشی او نقش داشته باشند.لازم به ذکر است که آنان ( توابین ) در مقطع قتل عام زندانیان درتابستان ۶۷ به همراهی نیروهای امنیتی به مدت چند هفته در مبادی ورودی و خروجی شهر شیراز برای شناسایی و بازداشت فعالین سیاسی همکاری میکردند.
پاسخ: اگر حوصله و اجازه بفرمائید به آن ها هم خواهم پرداخت.
سوال ششم : راوی در رابطه با نحوه اعدام بعضی از زندانیان اشاره ای به نام زنده یاد عباس حقشناس دارد که تیرباران شده بود، در صورتی که به نقل از عباس میرائیان تنهاباز مانده گروه نخست که همگی به احتمال قریب به یقین در زیر زمین بازداشت گاه سپاه واقع در خیابان ارتش سوم به دار آویخته شده اند .در یکی از این محاکمات نمایشی وی به زیر زمین برده میشود و از او می خواهندکه اگر توبه کرده سر طناب دار را بگیرد و یکی از دوستان خود را به مجازات رساند، صدای بازجورا تا چند متر آن طرف تر میشنود که از عباس حقشناس میپرسد که وصیتی نداری که او پاسخ منفی میدهد ، دوباره پرسیده میشود لیوان آبی نمیخواهی ؟ که پاسخ او دوباره منفی است.لازم به ذکر است که زنده یاد عباس میرا ئیان در مراحل بعدی به خیل قربانیان آن جنایت میپیوندد.
پاسخ: تا آنجا که حافظه ی بنده قد می دهد عباس حقشناس ۸ شهریور۶۷ درزندان ( بازداشتگاه) ۲۰۰ مشترک با گلوله اعدام شد.
سوال هفتم: در شیراز در سال ۶۷ هیئت مرگ چه کسانی بودند؟
پاسخ: حجت الاسلام قربانی، حجت الاسلام صابری، حجت الاسلام اسلامی و کاظمی ( موسوی) . در مواقعی که کاظمی نبود از جعفر ابراهیمی ، روحانی ای که لباس شخصی می پوشید استفاده می شد. این فرد کسی ست که دفتر تحکیم وحدت شیراز را افتتاح کرد، درست همان زمان که در دادستانی کار می کرد.( دفتر تحکیم وحدت درکوچه لشکری ، درمحلی بود که قبلا دفتر رایزنی فرهنگی سفارت امریکا بود.) جعفر ابراهیمی بعد ها در اطلاعات سپاه مشغول به کار شد. این روحانی با مطالعه چند باره ی پرونده ی محکومین به اعدام به کشف تعدادی از خانه های تیمی مجاهدین رسیده بود و همکاران اش را حیرت زده کرده بود. او یک ماشین پژو داشت، مجاهدین عکس ماشین او را برداشته بودند و برای اش پست کرده بودند تا به او بفهمانند که شناسایی اش کرده اند.
بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که تعداد حکام شرع در زندان های شیراز فکر می کنم به بیش از ۱۰ نفر می رسیدند که در شعب مختلف داد گاه ها انجام وظیفه می کردند. حجت الاسلام قنبری ، عندلیبی، عندلیب ، موسوی ، قضایی ، ستوده ،امیری ، سلیمی، بهشتی نژاد، داودی ، ملکیان و..... حکام شرع در زندان های شیراز بودند. درضمن در شیراز ما دو تا حجت الاسلام قربانی داشتیم، یکی سال های ۶۰ و ۶۱ شاغل بود، و دیگری قربانی ای که سال ۶۷ جز هیئت مرگ بود.
**************
زیر نویس:
* سلسله مطالبی که بیست و یکمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند - و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال 1385 ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می شود از طریق همین ارتباط هاست
از فرودگاه مستقیم به اوین برده شدم . آیت الله گیلانی علیرغم اینکه به ظاهر مستعفی و کنار گذاشته شده بود، هنوز در اوین دفتر داشت و در آنجا زندگی می کرد.( می گفتند پشت زندان روحانیون او یک سوئیت داشت). به دفتر ایشان هدایت شدم. پرونده ها را همراه با توضیحاتی به ایشان دادم. بعد از مدتی با هم از دفترشان بیرون آمدیم. من زندان اوین را خوب نمی شناختم ، چند بار بیشتر به اوین نیامده بودم که اولین بار همان سال ۶۰ بود که با سعید محسنی نایینی آمده بودم.
وقت نماز بود، به ایشان گفتم برای اقامه نماز می خواهم بروم نمازخانه. گیلانی گفت:« اینجا را بلد نیستی بگذار ماموری صدا کنم حسینیه و نمازخانه را نشانت بدهد.» ، ماموری را صدا زد و مامور راهنمایی ام کرد تا نماز خانه. نماز مغرب و عشا را تمام کردم و مشغول دعا بودم که صدایی از پشت سرم گفت: « ولش کن کاری با ما نداره ، به دعای گربه سیاه بارون نمی آد». سرم را برگرداندم دیدم « مصیب» با چهره ای خندان پشت سرم هست . ده دوازده سالی می شد که ندیده بودمش. سردوشی ها و مدال های روی سینه اش توی چشمم خورد.معمولا توی زندان پوشیدن این نوع لباس ها متداول نبود.همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. هنوز بوی بد تاول های شیمیایی می داد. روی سینه اش زیر لباس بر آمدگی ای حس کردم. نگاهی به من انداخت و گفت: « بی خیال، مهم نیس، سوقاته جنگه،دستگاهی شدم ، واسه قلبمه ». به فردی که مودبانه کنارش ایستاده بود گفت : « سرهنگ یه قدری چایی تازه دم و غذای شبانه واسمون بیار» ، چشم توی چشمم انداخت و با صدای بلندگفت: « سرهنگ مهمون دارم ، یه مهمونه قدیمی، لوطی و کم حرف». سرهنگ رفت ، سیگاری روشن کردم برای خودم، اوخواست سیگاری هم به او بدهم. اولین دود را که گرفت شروع کرد به سرفه کردن ، آنهم سرفه های شدید. اما اعتنایی نکرد و به کشیدن سیگار ادامه داد. گفت: « وصله پینه ای شدم حاجی،هیچ جام درست کار نمی کنه، بالا پایین داغون، دردا دست از سرم بر نمی دارن، اونام که مرتب چپ و راست نشون و درجه سوارمون می کنن ،اما درد ما که با این حلبی ها درمون نمیشه ، راستی اینجا چیکار می کنی ؟ هنوز توی قوه قضاییه هستی؟ » ، گفتم : « آره»، گفت : «پیر و خسته شدیم ،باز خدارو شکر تو سرپایی ،راستش تو مردمم که دیگه جایی نداریم ، الان حاجی با کی کار می کنی ؟»، گفتم: « با هیچکس،چند تا پرونده آوردم برای حاج آقا گیلانی ، همین». خنده تلخی کرد و گفت: « این قرمساقم که هنوز دست از سر مردم ور نداشته ». جا خوردم ،برای اولین بار می دیدم و می شنیدم یک پاسدار و سردار اینطوری در مورد آیت الله گیلانی صحبت می کند.گفتم : « مثل اینکه دلت خیلی پره، خب بگو ببینم تو اوین چیکار می کنی؟ » ، پوز خندی زد و گفت: « هیچی خیر سرم مسئول یه قسمت این خراب شده هستم »، سکوتی کرد و گفت : «اما سرکاریه ، سرکارم گذاشتن، می خوان بیکار نباشم، در ضمن می خوان به این پاسدارای جوون بگن ببینین ، یه سردار جنگ با اینکه پیر و شکسته و مریضه اما هنوز کاریه ، واسه اینکه انقلابیه »، مصیب آرام صحبت نمی کرد. گفت : « حاجی دلم خیلی پره ، می خوام با یکی حرف بزنم ، خدام تورو رسوند، از خدا پنهون نیس، دیدی ما با مردم چه کردیم، با جوونای مردم چه کردیم ، با خودمون چه کردیم ، غریبه که نیستی من حس می کنم نه این دنیارو دارم نه اون دنیارو ،نه آخرتو، تو گوله نزدی حاجی،شلاق نزدی، ولی با اینا بودی، گیرم عذابت کمتر، اما من ...» ، و اشک توی چشم های اش پر شد. « دیدی حاجی چه آتیشی به پا کردیم؟ امام که رحلت فرمودن من تازه به خودم اومدم، تازه فهمیدم چه گهی خوردم و چه گهی شدم.....»، دیگر بریده بریده حرف می زد، نیمه تمام جمله می گفت ، نفش اش نمی کشید.بغض توی گلویش مانده بود، توی کلامش هم حس می شد ، اما جلوی اشک را گرفته بود. کسی را که « سرهنگ» صدا می زد با سینی چای آمد ، ماموری هم سینی غذا را حمل می کرد. مصیب با دیدن آن مامور عصبانی شد ، به سرهنگ توپید: « مگه نگفتم کسی مزاحم نشه ، این گوساله رو چرا با خودت آوردی؟» ، سرهنگ چیزی نگفت و رفتند، انگار آن ها هم با خوی عصبی و بد دهنی او عادت کرده بودند. مصیب ادامه داد:« نمی دونم حاجی چرا هیچی یادم نمیره، زندان ها ، اعدام ها، جنگ ، کشته ها ، پشته ی کشته ها، نه شب دارم نه یه روز روشن،چهار تا ترکش توی تنم مثه کرم دست و پا می زنن،میگن کاریشم نمیشه کرد ، عملش خطرناکه، یا می میری یا بقیه عمر میری روی چرخ، حالا اون سید اون بالا نشسته و به هر مناسبتی یه حلبی میندازه روی شونه و سینه ی ما ، یا من حالیم نیس یا اینا، به جلال خدا برای اجر این دنیا نه آدم کشتم ، نه جنگ کردم، فقط به خاطر خودش، به خاطر امام دست به این کارا زدم ، خدا بیامرزت امام . راستی حاجی سال ۶۷ شیراز یادته ؟» ، گفتم : « راجع به چی، من بیشتر اصفهان بودم» ، گفت: « حواسه منو، من هنوز جبهه بودم ، داشتیم لشکر حمزه سیدالشهدا را جمع و جور می کردیم، اشتباه کردم ، ۶۷ نبود، ۶۲ یا ۶۳ بود ، می بینی سالام از فکرم بیرون زدن، می خوام بگم چرا شب و روز ندارم ، واسه تو که اهل دردی ، می خوام سبک بشم ،حاجی این یکی ولم نمی کنه، ۱۸ تا اعدامی دادن بهم ، ساعت حول و حوش ۳ بعد از ظهر بود ، گفتن تا ساعت۵ ، قبل از غروب باید کار تموم بشه ، حاجی همه زیر ۲۰ سال بودن،۱۰ تا ۱۲ نفرشون هنوز «کرکی » بودن، دو تاشونو خوب می شناختم ، یکی امام زمونه جبهه بود، یکی ام یه پسر ۱۶ یا ۱۷ ساله ، اسمش وحید بود، پدرش یکی از بازرگانای اسمی ی شهر بود. وحید حکمش « اعدام مرغی» بود، یعنی همون جوری که قطب زاده رو زدن، بردیمشون پادگان امام حسین ، همون زمین کشاورزی مخروبه که دورش حصارامنیتی بود ، وقتی رسیدیم گروه اعدام از واحد عملیات ام رسیده بودن ،فرمانده گروه برزنده بود،بچه های دیگه رو هم می شناختم،سید حشمت حسینی ، جواد معلمی،صبوری، ژولیده، ابراهیمی ، یه لری ام بود که من ازش خیلی بدم می اومد، بازجو بود، فکر کنم اسمش « نوجوان» بود، عزیز سیاهم بود. وقتی پیاده شدیم جلوی ما ۵ تا تیر اعدام بود ، دو تام تیر چراغ برق، دست و پاهاشون بسته بود اما چشماشون باز بود ، چشم بند نداشتن، سرضرب امام زمون رو کشیدم جلو و یه گوله زدم تو سرش تا هم خودشو راحت کنم هم امام زمون رو، این بابا امام زمونه جبهه شده بوده،تو جبهه لو رفت که از منافقین هست، اسمش ایرج رزمی یا رزمجو بود ، بچه ی کازرون بود. و بعدشم رفتیم سراغ وحید، بستیمش به تیر، به جواد معلمی گفتم « مرغی» ، یعنی هر ۵ دیقه یه تیر، نباید زود بمیره ، اولی رو خودت بزن آخریشم خود دانی، وحیداولین گوله رو که خورد شروع کرد به شیطونی،هر چه بد و بیراه بود به امام و هرکی تو دهنش می اومد گفت. گوله ی دومو که خورد بیشتر فحش و بد بیراه داد، این دفه که به امام فحش داد جعفر عصبانی شد و یه گوله نشوند تو سینه ش ، وحید دیگه صداش خاموش شد، حسینی و جواد معلمی خلاص می زدن، جواد اومد یه تیر تو گردن وحید زد و گفت :« حالا دیگه تمومه». بچه های دیگه م مشغول بودن، قرار گذاشته بودن « جفتی» تمرین کنن، جفتی اعدام کنن ،خب با ژـ۳ می زدن، دو نفرو پشت به پشت وایمیسوندن ، به قلب اولی که می زدن گوله از قلب دومی می زد بیرون ، با یه گوله دو نفر، فقطم از ژـ ۳ بر می اومد....».
سردار مصیب دیگربه نفس نفس افتاده بود. صدای خس خس نفس های اش را می شنیدم. گونه ها و دست های اش به لرزش افتاده بودند.انگار توی صحنه ی اعدام بود. می خواست ادامه بدهد ، می خواست حرف بزند ، بریده بریده چیزهایی گفت، آب دهان اش به صورتم پاچیده می شد.نفس زدن اش تند تر شد ه بود. همین موقع سرهنگ به ما نزدیک شد، وبا اشاره ی دست از من خواست با او بروم ، مصیب عصبانی و لرزان از او پرسید :« حاجی رو کجا می خوای ببری؟». و سرهنگ گفت: « حضرت آیت الله گیلانی با ایشان کار واجب دارند»، مصیب صدایش را بلند کرد و گفت : « ایشون بیخود کردن ، حاجی مهمونه و سر شام ، کارشون باشه واسه بعد ، بفرمایین برین ، مزاحم نشین » ، و مشغول چای و شام سرد شده شد.
و من نگاه اش می کردم و خاطره هایم با او زنده می شدند، خاطره ها با سرداری که از خانواده ای بازاری آمده بود .از کودکی در فضای تحقیر بزرگ شده بود.پدرش با کلفت خانه همبستر شده بود و مصیب حاصل این همبستری بود.آن طور که باسایر بچه های خانه رفتار می شد با او رفتار نمی کردند. او فرزند کلفت خانه بود. او با عقده و در دوگانگی بزرگ شده بود و تا آخر عمر این عقده ای بودن را با خودش حمل کرد. از بچه های «مسجد آتشی ها» شد که آیت الله علی محمد دستعیب امام جمعه آنجا بود ، او الان از مخالفان است. عده ای جوان دورش جمع شده بودند، جوان ها یی که همه سپاهی و بازجو و شکنجه گر شدند. مصیب ابتدا آمد تو دادگاه کار گرفت اما بعد رفت تو زیر زمین بازجو و شکنجه گر شد.اولین مشارکت اش در قتل ، کشتن یک زن فاحشه بود.این زن را که یک فاحشه لوکس بود بردند زیر شکنجه تا نام کسانی که با او رابطه داشتند را اعتراف کند. او گویا با آدم های مهم شهر رابطه داشت و می خواستند آن هارا شناسایی کنند و بروند سراغ شان. این زن زیر شکنجه مقاومت جانانه ای کرد و کشته شد. او حتی اسم یک نفر را هم نگفت.جنگ که شروع شد مصیب راهی جبهه شد. در جبهه همیشه داوطلب خط مقدم بود، به همین خاطر هم زود پیشرفت کرد. فرمانده گردان و تیپ شد و آنقدر مقام گرفت که دست کسی به او نمی رسید. خیلی فداکاری کرده بود. در اسیر گرفتن خبره بود. بعد که برگشت توی زندان مسول تیم اعدام شدو شد فرمانده تیم اعدام. غیر از روایتی که خودش از اعدام مرغی و جفتی گفت ، فرمانده تیم اعدام ۱۰ زن و دختر بهایی هم بود که مونا محمود نژاد یکی از آن ها بود.
مصیب پاسدار مومن و متعصب ، دوگانگی زندگی زناشویی هم داشت. جوان هایی که راهی جبهه می شدند معمولا ازدواج نمی کردندو می گفتن اگر شهید بشویم یا اسیرو معلول ، باعث درد سر بازماندگانمان می شویم و به همین خاطر زن نمی گرفتند. مصیب میل به ازدواج داشت اما این کار را نکرد . شاید به این دلیل و عقده هایی که داشت، غالبا افسرده بود، در جبهه هم داوطلب مردن و شهید شدن بود، انگار چیزهایی عذابش می دادند و می خواست با شهید شدن از دست آن ها راحت شود. شهید نشد اما زخم های زیادی برداشت و شیمیایی شد. بعد از جنگ ندیدمش تا حول و حوش سال ۷۰ که شنیدم در خطه ی آذربایجان در لشکر حمزه خدمت می کند. متوجه شده بودند که دیگر توان کار ندارد ، فرستاده بودنش تهران برای معالجه و بستری شدن ، اما او آدم روی تخت خوابیدن نبود، نمی توانست بیکار باشد. پست مقامی تشریفاتی و به قول خودش« الکی» در اوین به او دادند.........»
********************************
پاسخ به چند سوال:
سوال هایی که در اختیار من قرار گرفته از سوی عزیزانی مطرح شده که به گفته ی خودشان سال ها در زندان های شیراز به عنوان زندانی سیاسی ، زندانی بودند.
سوال اول :خلیل تراب پورریئس داخلی زندان عادل آباد وبیشتر مواقع با زندانیان جرائم عادی سروکار داشت،کمتر اتفاق می افتاد که در رابطه با مسائل بند چهار و بند یک که محل نگهداری زندانیان سیاسی مرد و زن بود دخالت کند. او در بسیاری از مواقع در رابطه با زندانیان جرایم عادی از سیاست دو گانه تنبیه و دلجویی پیروی میکرد به محض تنبیه زندانی سعی میکرد تا بهر وسیله ای از او دلجویی کند.اما او در موارد متعدد ی به مقابله با توابین و سیاستهای آنان می پرداخت که زمین و زمان از دست آنان در عذاب بود، او بارها از ضرب و جرح و شکنجه زندانیان به وسیله توابین که خبیث و ضد انقلاب نامیده می شدند جلوگیری کرد. گاه شدت این حملات به اندازه ای بود که احتمال مرگ زندانی می رفت ،دخالتهای به وقت او یاری رسان زندانی بود،موارد بسیاری را از کمک او به زندانی می توان بر شمرد که در این کوتاه نوشته جای ندارد.
پاسخ: خلیل تراب پور به احتمال زیاد بعد از سال ۶۱ رئیس داخلی زندان شد. پیش از این هنوز شهربانی و کمیته زندان را اداره می کردند. سرهنگ فروزش رئیس زندان بود و سروان جعفری رئیس داخلی بند ۱و۲و۳ ، و بند ۴ هم دست سپاه بود. وظیفه اصلی خلیل پیش از اینکه رئیس داخلی شود کار با زندانیان معتاد، ومعتادان بود اما در رابطه با مسایل مربوط به زندانیان سیاسی هم از او استفاده می شد.خلیل بسیار قسی القلب بود و شکنجه می کرد. او در یک مورد تعدادی از معتادان را توی یک چاله ( گور دسته جمعی ) ریخت و آن ها را زنده زنده آتش زد و سوزاند. که من به آن اشاره کردم و باز هم به این حادثه خواهم پرداخت. همین کارش باعث شد مسئولیت اش را مدتی از او گرفتند. ضمن اینکه گزارش هایی هم مبنی بر مصرف مواد مخدر وحمل و نقل مواد مخدر به زندان از او شده بود.
سوال دوم : مجید تراب پورمدیر کل زندان،او هدایت کننده و حامی تشکیلات توابین زندان بود و به زندانیانی که به زعم او هنوز توبه نکرده بودند کینه می ورزید ولی طی آن سالها مجید تراب پور خود با زندانی درگیر نمی شد چه رسد به اینکه او را شکنجه کند تا به استادی بیضه کشی رسد.
پاسخ:مجید تراب پورهم بازجویی می کرد و هم شکنجه ، او در شکنجه های مختلف از جمله «بیضه کشی» استاد بود، البته او تنها استاد این کار نبود،دیگرانی هم بودند که این شکنجه وحشتناک را در رابطه با زندانیان محکوم به مرگ به کار می بردند.
سوال سوم و چهارم:- راوی اسامی بعضی از زندانیان را به خاطر دارد، اما از پاسدار خلوصی که ریئس دفتر ارشاد زندان طی سالهای متمادی بود تنها به بردن نام او اکتفا می کند،زندان عادل آباد به ملک پدری او در آماده بود، برنامه ریزی،سازمانگری تشکیلات توابین وتعیین نوع تنبیه از دفتر او صادر می گردید . او همچنین پیش از تصادف که منجر به فلج شدنش شد در سال ۶۰ دشمنی ویژه ای نسبت به زندانیان مقاوم داشت .-هیچ نامی از دامادهای مجید و خلیل تراب پور ذکر نگردیده،پاسدار احمد خاشی داماد خلیل و یزدان پناه داماد مجید که ریئس دفتر زندان محسوب می شدهردوی آنها طی سنواتی که در عادل آباد کار می کردند در آزار و شکنجه زندانیان نقش داشتند
پاسخ: بنده نه فقط پاسدار خلوصی و دیگرانی که نام بردید بلکه نام و رفتار ده ها نفر دیگر امثال این افراد را به یاد دارم . امید وارم امکان و فرصت پرداختن به همه فراهم باشد و عمر بنده هم کفاف دهد.( تا آنجا که من به یاد دارم نام داماد خلیل، خلاشی بود.)
سوال پنجم:- راوی هیچ اشاره ای به نقش تشکیلات توابین در زندان عادل آباد طی سالها نکرده،متاسفانه در زندان عادل آباد زندانیان پیش از آنکه توسط پاسداران و مسئولین زندان تنبیه و شکنجه شوند،بوسیله زندانیان تواب مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند. کافی است اشاره کنم آنها ازچنان قدرتی برخورداربودند که میتوانستند در آزادی یا ملی کشی او نقش داشته باشند.لازم به ذکر است که آنان ( توابین ) در مقطع قتل عام زندانیان درتابستان ۶۷ به همراهی نیروهای امنیتی به مدت چند هفته در مبادی ورودی و خروجی شهر شیراز برای شناسایی و بازداشت فعالین سیاسی همکاری میکردند.
پاسخ: اگر حوصله و اجازه بفرمائید به آن ها هم خواهم پرداخت.
سوال ششم : راوی در رابطه با نحوه اعدام بعضی از زندانیان اشاره ای به نام زنده یاد عباس حقشناس دارد که تیرباران شده بود، در صورتی که به نقل از عباس میرائیان تنهاباز مانده گروه نخست که همگی به احتمال قریب به یقین در زیر زمین بازداشت گاه سپاه واقع در خیابان ارتش سوم به دار آویخته شده اند .در یکی از این محاکمات نمایشی وی به زیر زمین برده میشود و از او می خواهندکه اگر توبه کرده سر طناب دار را بگیرد و یکی از دوستان خود را به مجازات رساند، صدای بازجورا تا چند متر آن طرف تر میشنود که از عباس حقشناس میپرسد که وصیتی نداری که او پاسخ منفی میدهد ، دوباره پرسیده میشود لیوان آبی نمیخواهی ؟ که پاسخ او دوباره منفی است.لازم به ذکر است که زنده یاد عباس میرا ئیان در مراحل بعدی به خیل قربانیان آن جنایت میپیوندد.
پاسخ: تا آنجا که حافظه ی بنده قد می دهد عباس حقشناس ۸ شهریور۶۷ درزندان ( بازداشتگاه) ۲۰۰ مشترک با گلوله اعدام شد.
سوال هفتم: در شیراز در سال ۶۷ هیئت مرگ چه کسانی بودند؟
پاسخ: حجت الاسلام قربانی، حجت الاسلام صابری، حجت الاسلام اسلامی و کاظمی ( موسوی) . در مواقعی که کاظمی نبود از جعفر ابراهیمی ، روحانی ای که لباس شخصی می پوشید استفاده می شد. این فرد کسی ست که دفتر تحکیم وحدت شیراز را افتتاح کرد، درست همان زمان که در دادستانی کار می کرد.( دفتر تحکیم وحدت درکوچه لشکری ، درمحلی بود که قبلا دفتر رایزنی فرهنگی سفارت امریکا بود.) جعفر ابراهیمی بعد ها در اطلاعات سپاه مشغول به کار شد. این روحانی با مطالعه چند باره ی پرونده ی محکومین به اعدام به کشف تعدادی از خانه های تیمی مجاهدین رسیده بود و همکاران اش را حیرت زده کرده بود. او یک ماشین پژو داشت، مجاهدین عکس ماشین او را برداشته بودند و برای اش پست کرده بودند تا به او بفهمانند که شناسایی اش کرده اند.
بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که تعداد حکام شرع در زندان های شیراز فکر می کنم به بیش از ۱۰ نفر می رسیدند که در شعب مختلف داد گاه ها انجام وظیفه می کردند. حجت الاسلام قنبری ، عندلیبی، عندلیب ، موسوی ، قضایی ، ستوده ،امیری ، سلیمی، بهشتی نژاد، داودی ، ملکیان و..... حکام شرع در زندان های شیراز بودند. درضمن در شیراز ما دو تا حجت الاسلام قربانی داشتیم، یکی سال های ۶۰ و ۶۱ شاغل بود، و دیگری قربانی ای که سال ۶۷ جز هیئت مرگ بود.
**************
زیر نویس:
* سلسله مطالبی که بیست و یکمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند - و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال 1385 ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می شود از طریق همین ارتباط هاست