۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه
گويای حکايتی ست آن شمع خموش / خودکشی «منصور خاکسار»
همنشين بهار |
در آستانه نوروز که سبزه و گل دست افشان و پای کوبان از راه میرسند... در آغاز بهار كه، باغ سلام میکند سرو قیام میکند سبزه پیاده میرود (و)، غنچه سوار میرسد، در این هنگامه زیبا که از درون شب تار (شب تار میهن)، گل صبح میشکفد و مردم بپاخاسته ایران، فریاد آزادی سر میدهند ــ شاعر و نویسنده عزیز، منصور خاکسار با نیم نگاهی به داستان فیلم خانهای از شن و مه House of Sand and Fog ، کیسه نایلونی را بر سر خویش کشید، راه تنفس را بر خود بست و رفت که رفت... منصور خاکسار به حضور اجتماعی هنر، ایمان داشت. منصور، مرد سرد و گرم چشیده روزگار، که به حضور اجتماعی هنر، ایمان داشت،گذارش به زندان شاه نیز افتاد و از جمله جرمهایش این بود که در برهوت و ظلمات آن دوره، پی آب و پی نور میگشت و هنر و ادبیات جنوب را بر سر زبانها انداخت... او به همراه نویسندگان دیگری از جمله عدنان غریفی،ناصر تقوایی، احمد محمود، احمد آقایی، پرویز مسجدی، حسین رحمت، علی گلزاده، مسعود میناوی، ناصر موذن، محمد ایوبی، پرویز زاهدی، بهرام حیدری و برادرش (نسیم خاکسار) و... از شکلدهندگان داستاننویسی جنوب بود. آیا منصور خاکسار با مرگ خویش شعری تازه سرود؟ آه/ تا آفتاب برآید/ مگر این دیده/ راه به خواب میبرد؟ آیا منصور خاکسار که میگفت: من هرگز به سکوت نیندیشیده ام، با مرگ خویش شعری تازه سرود؟ آیا مرگش سراسر فریاد بود؟ آیا پیام خودکشی آن پیر در انتخاب تاریخ آن (آستانه نوروز و بهار)، نهفته است؟ آیا نشانگر این واقعیت بود که ارزشهای مشترک دچار فروپاشی شده و اهمیتشان را از دست داده اند؟ در نگاهی سطحی و خودفریبانه، او خودخواسته جان داد. اما در عالم واقع چنین نیست. امثال منصور خاکسار چون از بستری که آبشخور از آن داشتند، ظالمانه دور ماندند و در ملاء اجتماعی خود نبودند به سوی چنین انتخابی رانده شده و از سر جبر، این به اصطلاح اختیار را برگزیدند. آنچه غمناک است عمیق نیست، آنچه عمیق است غمناک است. چنین مرگی در چنین ایامی مهیبتر از آنست که خودخواسته تعبیر شود. اگر امثال امپدوکلس (فیلسوف یونانی)، رینالدو آرناس (نویسنده و شاعر کوبایی)، والتر بنیامین (فیلسوف آلمانی)، اشتفان تسوایک (نویسنده اتریشی)، استیگ داگرمن (نویسنده سوئدی)، ژیل دلوز (فیلسوف فرانسوی)، ولادیمیر مایاکوفسکی (شاعر روسی)، ویرجینیا وولف (نویسنده انگلیسی)، ایوانا برلیچ ماژورانیچ (نویسنده کروات)، ارنست همینگوی (نویسنده آمریکایی)، ژرار دو نروال (شاعر فرانسوی)، ونسان ونگوگ (نقاش هلندی)، آرتور کستلر... یا دیوید فاستر والاس نویسنده آمریكایی رمان شوخی نامتناهی...خودکشی کردهاند ــ اصلا و ابدا آواری را که بر سر منصور خاکسار خراب شد، توجیه نمیکند. همچنین، این دروغ که گویا او به جریان اکثریت (فدایی) گرایش داشته و در اتحاد جمهوری خواهان در کنار امثال فرخ نگهدار، جانب خاتمی را گرفته ــ از تأمل در آن به اصطلاح مرگ خودخواسته نمیکاهد. منصور، سالها پیش از انقلاب با بچه های قدیمی و اولیه چریکها دمخور بود و پیر دیر به حساب میآمد. به خارج هم که رفت با سعید سلطانپور، مهرداد پاکزاد و کسان دیگری که من نمیشناسم (...)، کمیته از زندان تا تبعید را سامان داد و در کنفرانس های مطبوعاتی، میتینگ ها و راهپیمایی های متعدد در شهرهای مختلف اروپا شرکت نمود و با ارائه اسناد و مدارک، جنایات رژیم سلطنتی در زندان ها را افشا کرد. از مسئولین قدیمی کانون نویسندگان ایران، کانون نویسندگان ایران در تبعید و، از یاران پر و پا قرص محفل ادبی دفترهای شنبه در لس آنجلس که سالیان درازی است جلسات ماهانه خود را حفظ کرده، بشمار میرفت. منصور و دوستانش، زمانی نشریهای هم به همین نام (دفترهای شنبه)، منتشر میکردند. خنده بر لب داشت (اما) روزی هزار سال میگریست. · پناه بردن صادق هدایت به گاز برای خودکشی و جان دادن غریبانه اش در پاریس، · مرگ به اصطلاح خودخواسته امثال دکتر حسن هنرمندی (شاعر، ادیب و مترجم بلند پایه ایرانی، مترجم مائده های زمینی آندره ژید) ، · اسلام کاظمیه از بنیان گذاران کانون نویسندگان ایران که مهرماه ١٣۵۶در هفتمین شب شعر تهران (انستیتو گوته) با آقای داریوش آشوری برنامه داشت و پیرامون تاریخچه کانون نویسندگان و ارتباط آن با قانون اساسی سخنرانی کرد، · پرتاب شدن نیما پسر آقای نعمت میرزاده (میم آزرم) از طبقه هفتم ساختمان، · سوختن آن نقاش ایرانی در اسپانیا، · اینکه محمدعلی بهرامیان (مجسمه ساز) خود را پنجره محل کارش به بیرون پرتاب میکند... · اینکه مجتبی میر میران خود را در عراق دار میزند، · اینکه ژاله (مرضیه، پ) در پاریس خود را زیر ترن میاندازد و، · اینکه منصور خوش خبری زیر چرخهای بیرحم قطار در سال هشتاد و پنج تکه تکه میشود، · خودکشی های دردناکی که بعد از فاجعه گاپیون روی داد، · خودکشی غمانگیز غزاله علیزاده ـ (در همه این وقایع تلخ) جُدا از مسئولیت خود فرد که باید روی آن انگشت گذاشت، نکتهها نهفته است. نشان میدهد که چشم به راه مرگ نبوده و رو به زندگی داشته است. هدایت که مثل ماهی روی خاک افتاده، پرپر میزد، جدا از غمهایی که روح را چون خوره میخورد، آنچنان که از نامه هایش به شهید نورایی برمی آید، غم معاش هم داشت. اسلام کاظمیه نیز همین طور... مشکلات شخصی دکتر حسن هنرمندی که خنده بر لب داشت (اما)روزی هزار سال میگریست به جای خود... اینکه منصور خاکسار با زن و فرزندانش کنار هم نبودند... واقعی است اما اینها، همه داستان را توضیح نمیدهد. تجسم آخرین لحظات زندگی امثال هدایت و ساعدی...مرا به یاد تابلوی فریاد The Scream اثر ادوارد مونچ Edvard Munch میاندازد. چه دقیق میگوید نیمایوشیج: گویای حکایتی ست آن شمع خموش، افسرده ز رنج و تن بپاشیده ز هم. چرا باید خودکشی، مشغله ذهنی امثال کاظمیه و خاکسار باشد؟ با تأکید بر این نکته که استبداد زیر پرده دین ریشه همه نابسامانی ها و غربت ها است، باید گفت آنچه در جامعه تبعیدیان ایرانی دیده نمیشود یک سرپناه واقعی است، سرپناه به معنی واقعی کلمه. اگر اسلام کاظمیه و حسن هنرمندی و منصور خاکسار پناهگاه و سایبان داشتند، اگر خود را تنها و بی پناه حس نمیکردند، بدون تردید اصالت را به زندگی میدادند. دوستی میگفت مقایسه سرگدشت منصور با اسلام کاظمیه و...نادرست است. بسیار خوب اما، پیام اینگونه مرگهای نابهنگام و بهت آور، مضمون واحدی دارند... به نظر من خودکشی رئیس قوه قضائیه، وزیر و سناتور (رژیم شاه) دکتر ناصر یگانه نیز خالی از عبرت نیست. دکتر ناصر یگانه برخلاف امثال منصور خاکسار نه شور آزادیخواهی داشت و نه انگیزه مبارزاتی. او در سال ۱۳۷۷ در آمریکا خودش را کشت. حتی خودکشی رومانتیک وار جهانگیر جلیلی، نویسندة رمان من هم گریه کردم، و زضا کمال شهرزاد که در سال ١٣١٦ش در میان جامه های ابریشمین و عطرهای افسونگر خودکشی کرد. قابل تأمل است. (او نمایشنامه های پر مشتری مینوشت و ترجمه میکرد و با موفقیت بر صحنه های تئاتر ایران میآورد.) *** راستی اگر با مفهوم جمعیت community و خانواده بیگانه نبودیم این حوادث جانکاه پیش میآمد؟ چرا از همدیگر آنچنان که باید و شاید یاد نمیکنیم؟ چرا تا عزا پیش نیاید گردهم نمیآئیم؟ چرا هوای همدیگر را نداریم؟ چرا باید خودکشی و مرگ خودخواسته، مشغله ذهنی و کابوس امثال کاظمیه و خاکسار باشد؟ چرا در برابر مشکلات طاقت فرسای این زندگی سگی و فشارهای سیاسی و اجتماعی در این غرب دوچهره کاسبکار ــ هنرمند، شاعر و نویسنده جماعت، خود را بیکس و تنها میبیند و در برابر فشارهای زندگی یا رگبار اتهامات مرتجعین کهنه و نو، چتر و سپری ندارد؟ دلیل رنجی که روح و روان امثال دکتر غلامحسین ساعدی و کمال رفعت صفائی را میسائید تنها بیماری، بیقراری ها و ویژگیهای فردی نبود، در جفای روزگار، غرورشان زخمی میشد. آن گوهران مراد نه هوا، بلکه زهر، زهر هلاهل تنفس میکردند و کسی به دادشان نمیرسید. تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را نان سیر گشنگی ام، سیراب عطش گر آب این است و نان است آن! البته این مرگ های خودخواسته نشانه اعتراض است اما، اینکه بگوئیم آنها با مرگ یا خودکشی یک سیلی به زندگی خفت بار زدند و از شان انسانی دفاع کردند و هم مرگ را به سخره گرفتند، چه چیزی را حل میکند؟ آری دقت در نوع خودکشی (اسلام کاظمیه یا منصور خاکسار) و نفوذ در عالم و لحظاتی که خود را میکشند ما را با یک اثر بدیع هنری و زنده آشنا میکند...، اما از این اثر بدیع هنری و زنده چه درسی میگیریم؟ گاه باید برای گلی یا گیاهی یا ستاره و پرنده ای دست تکان داد. هم اینک نیز فرهنگ ورزان میهن ما غریب و تنها هستند و جدا از زهر روزگار، هر کس و ناکسی به آنان میتازد. جغدان طوطی خوار که به انحصارطلبی خو دارند، در پی آنند که قلمها را بشکنند. چه کسانی باید نقشه عسل پوشان سرکه فروش را نقش بر آب کنند؟ چرا باید نویسنده با اما و اگر حرف بزند و نتواند صاف و پوست کنده دشمنان بی هنر آزادی قلم را نشانه بگیرد؟ چرا باید القاب ضد انقلابی و بریده نادم و بریده خائن و اینگونه دُرافشانیها، مثل نقل و نبات ببارد و جای طاغی و باغی و، (اندک اندک) ــ جای محارب بنشیند؟ جُدا از غارتگران حرث و نسل میهن مان، رنج و مرارت اهل دانش و فضل به تک تک ما مربوط است. برای مبارزه با جهل و تاریکی و در راستای رویارویی با استبداد دینی حاکم بر میهنمان، باید هوای همدیگر را داشته باشیم و در برابر دروغ و دغل آخوندهای بی عمامه نیز، بایستیم. حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نکنیم و چونان رفیق عشق، باکی از نشیب و فراز نداشته باشیم. روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز آری آری زندگی زیبا است... «سرگی الكس ساندروویچ یه سه نین» شاعر توانای روس است که در آغاز، به انقلاب اکتبر تعلق خاطر داشت و افسوس که بی ـ چاره شد و دوای درد خود را نه در مقاومت و، مبارزه با تاریکی، در خودکشی دید. من بر خلاف دیدگاه او که پیش از درگذشتش نوشت: در این زندگی مردن چندان تازگی ندارد و زیستن نیز دیگر چیز تازه ای نیست ــ معتقدم زیستن چیز تازه ای است.بله چیز تازه ای است و سلام بر زندگی. گاه باید برای گلی یا گیاهی یا ستاره و پرنده ای دست تکان داد و بوسه فرستاد. اگر به نشستن در تاریکی خو نگیریم، اگر با ارتجاع و رفیق شفیقش، این بورژوازی هار طماع بی پرنسیب مرزبندی داشته باشیم، اگر در برابراین زندگی که پارس میکند و این زمین که خار میخلد و این آسمان که بلا میریزد بایستیم ــ زندگی با همه غمها و فراز و نشیبش به راستی زیبا است. آری آری زندگی زیبا است... زندگی مثل یک جادهاست، البته که بالا و پائین دارد و همیشه صاف نیست...نباید تسلیم سنگها و خارهای مغیلان شد... باید با تهی بودن و تهی شدن و روزمرگی رُستمانه جنگید. چون نیک بنگریم در اوج تنهایی نیز تنها نیستیم. چه خوب که بهار هست و هر سال میآید.، ابر و باد و مه و خورشید و فلک داد میزنند ما با شما هستیم و ستمگران بیچاره تر از آنند که همیشه پشت دروغ قایم شوند. زمین و زمان با ما است، با رهروان است، با انسانی است که از ابتذال میگریزد، با جباران روزگار میستیزد، سر را سندان صبور میکند، باج به شغال نمیدهد و جز به آن حی لایموت به احدالناسی امید و هراس ندارد. چنین فردی هرگز اصالت را به مرگ نمیدهد. آری آری زندگی زیبا است... شعر خدا حافظ دوست من خدا حافظ شعر «داس وی دانیا، دوروگ مویی، داس وی دانیا» خدا حافظ دوست من، خدا حافظ До свиданья, друг мой, до свиданья که سرگی آلكس ساندرو ویچ یه سه نین پیش از مرگ با خون خویش امضا کرده، این است: بدرود دوست من بدرود تو درقلب منی ای یار حکم تقدیر بر جدایی است و وعده میدهد به واپسین دیدار بدرود دوست من بدرود، بی فشردن دستی، بی زمزمه ای غمین مباش، خم رخساره ات از چیست؟ مردن در این زندگی هرگر چیز تازه ای نبودهاست تازگی در زیستن نیز نیست. До свиданья, друг мой, до свиданья. Милый мой, ты у меня в груди. Предназначенное расставанье Обещает встречу впереди. До свиданья, друг мой, без руки, без слова, Не грусти и не печаль бровей,- В этой жизни умирать не ново, Но и жить, конечно, не новей صادقانه بگویم که من با مضمون اینگونه اشعار میانه ای ندارم و آنرا نمیفهمم... عجبا که ولادیمیر مایاکوفسکی Влади́мир Влади́мирович Маяко́вский که خود نیز خودکشی کرد، در سالهای جنگ داخلی در روسیه به جبهههای نبرد میرفت و در سنگرها، اشعار خود را برای رزمندگان میخواند. مایاکوفسکی در جواب بند دوم این شعر جاییکه میگوید: مردن در این زندگی هرگر چیز تازه اینبودهاست.تازگی در زیستن نیز نیست ــ مینویسد : مردن در این زندگی هرگز مشکل نبودهاست. ساخت یک زندگی به مراتب مشکل تر است. اما مایاکوفسکی نیز که با آن شور، این شعر را سرود و از سیزده جلد میراث ادبیش دوازده جلد آن پس از انقلاب به وجود آمده، چهار سال بعد با ضرب گلوله ای به زندگی خود پایان داد! سرگی آلكس ساندرو ویچ یه سه نین،نیز همانند لرمانتوف و پوشکین، شیفته میهن ما هم بود و به یاد ایران و به قول خودش سرزمین فردوسی و سعدی، بارها در ذهن خویش راهی آنجا شد و از شیراز و خراسان نوشت... «یه سه نین»، شعر خدا حافظ دوست من، خدا حافظ را۹ سال پس از انقلاب، در سال ۱۹۲۶ سرود. الکل و افسردگی و بد خُلقی عیال آمریکایی اش «آی سه دورا ـ دون کان»، Айседора Дунка یه سه نین، را کلافه میکرد و بارها تصمیم گرفت رگ دستش را بزند یا خودش را زیر قطار بیاندازد و عاقبت خود را کنار آبگرمکن اتاق شماره ۵ هتل Англетер «آن گه له تر»، حلق آویز نمود. او پیش از اینکار در هتل، دنبال جوهر میگشت تا جیزی بنویسد، نیافت. حوصله اش سر رفت و دستش را زخمی کرد و با خون خونش شعر خداحافظ را امضا نمود. ای کاش امید و اعتراض خط دهنده امثال او بود نه یأس و پوچی... خودکشی او بر خلاف خودکشی منصور بوی اعتراض نمیدهد. او پیر و سالخورده نبود تا با این نوجیه که نمیخواهم زمینگیر شوم و بار خاطر دیگران باشم ــ از خودکشی، نگرش فلسفی بسازد و بگوید من با این کارم به زندگی ارج مینهم !! فیروز الوندی، آن لالهی سرنگون زندانی سیاسی فیروز الوندی که بهایی زاده بود و حکم زندانش تمام شده و ملی کشی میکرد در اعتراض به بیداد حاکم بر جامعه و زندان، در قزل حصار، اوائل فصل بهار (اواخر فروردین سال ۶۴) خود را نشسته دار زد. پیام خودکشی فیروز نیز، در انتخاب تاریخ آن (در فصل بهار)، نهفته است... برای اطلاع بیشتر از خودکشی فیروز الوندی، آن لاله سرنگون به صفحه ۱۸۹ اندوه ققنوس ها جلد دوم کتاب ارزشمند «نه زیستن نه مرگ» نوشته ایرج مصداقی مراجعه کنید. خودکشی، بازتاب فاجعه گاپیلون خودکشیهایی که از سر استیصال و پوچی صورت می گیرد، با «خودکشیهای دیگر خواهانه» امثال «بابی ساندز» و مبارزین دلیری که در مقابله با دشمن، با سیانور یا گلوله خود را فدا میکنند از بنیاد متفاوت است. موضوع خود کشی ایرانیان تبعیدی، داستانش جدا است و تنها امثال حسن هنرمندی و اسلام کاظمیه و مجتبی میرباران و منصور خوش خبری، ژاله (مرضیه، پ) در پاریس... و منصور خاکسار را، شامل نمیشود. بگذریم از خودکشی های بسیاری که خوشبختانه به سرانجام نرسید و نمیرسد. خودکشی ناموفق فاطمه توکلی در ترکیه و خیلی های دیگر در اروپا و آمریکا (...) زنگها را به صدا در آورد اما کسی نشنید. درست است که شرایط زندگی در خارج کشور ابتلائات خاص خودش را دارد و آثار آن اینگونه نیز بروز مییابد. اما همه داستان، این نیست . *** «خلیل رحمتی» (کاک خلیل) از فعالین سابق سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقلیت) که از سال ۱۳۶۴، زیر فشار مناسبات محفلی حاکم، از سازمانش فاصله گرفته بود و از اوایل دهه ۹۰ به عنوان تبعیدی سیاسی در شمال آلمان، زندگی میکرد، روز ۲۷ اسفند سال ۸۴، خودسوزی و خودکشی میکند، او برادر « مسعود رحمتی» مسئول نظامی کمیته کردستان سازمان فدایی بود که سال ۱۳۶۱در جریان یک درگیری مسلحانه با پاسداران در جاده بوکان ـ سقز، جان باخت. خودکشی «خلیل رحمتی» به صف آرایی جناح عباس توکل ــ حسین زهری (بهرام)، و جناح مصطفی مدنی ــ حماد شیبانی و، در یک کلام به «تفنگ کِشی و برادرکُشی» در «روستای گاپیلون» مربوط است. در فاجعه گاپیلون رفقا و برادران دیروز، به چشمهای هم خیره شده و به روی یکدیگر اسلحه کشیدند. در این حادثه پُر مکر و ننگ، اسکندر، کاوه، حسن از مقر رادیو، و عباس و هادی از جناح معترضین در خون خویش غلطیدند و جسم ۶ نفر دیگر از طرفین زخم برداشت و البته زخم های ناپیدایی را هم در روح و روان دیگران باقی گذاشت. خودکشی حسن ( لر)، نیز، که پس از فاجعه گاپیلون (واقعه ۴ بهمن سال ۶۴)، برای ادامه مبارزه، به اتحادیه میهنی کردستان عراق (یه که تی) و سپس به کومه له، پیوست به اینگونه برادرکشی ها مربوط است. سال ۱۳۶۶ حسن ( لر)، تحت فشار شرایط ناامیدی و سرگردانی، با شلیک گلوله به خود، فریاد اعتراض سر داد. اگر بر لبان «نیوشا فرهی» غنچه لبخند پژمرده شد به فجایعی چون گاپیلون هم مربوط است.خود سوزی «نیوشا فرهی»، در مقابل دفتر سازمان ملل در نیویورک در سال ۱۳۶۶، فقط اعتراض به سخنرانی سید علی خامنه ای، نبود. جان باختن مبارز فدایی مریم(فرشته بوزچلو) که در عراق خودکشی کرد نیز بی ارتباط با فاجعه گاپیلون نیست. همچنین خودکشی «حسین جامعی» از فعالین اولیه سازمان فدایی، عنصر تأثیر گذار در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در انگلستان، قابل تأمل است. او از پایه گذاران نشریه ۱۹ بهمن در شرایط پیش از انقلاب و از مروجین دیدگاههای بیژن جزنی در این نشریه بود. حسین جامعی در سال ۲۰۰۲، خود را در انگلیس حلق آویز کرد. «کامران فرمانده»، نیز پس از چندین سال تحمل شرایط دشوار زندگی در ترکیه، تحت شرایط روحی تخریب شده ای، ۱۸ نوامبر ۲۰۰۲، از طریق استفاده از مواد سمی خود را سر به نیست کرد. آیا تکه تکه شدن سازمان فدایی و وقایعی چون فاجعه گاپیلون که بخشی از نیروی سازمان فدایی را به سوی یأس و سرخورده گی سوق داد، در این مرگ و میرهای جانسوز نقشی نداشته است؟ فیلم سینمایی خانهای از شن و مه House of Sand and Fog فیلم سینمایی خانهای از شن و مه که نقش آفرینان اصلیش بن کینگزلی Ben Kingsley و شهره آغداشلو هستند زندگی یک سرهنگ نیروی هوایی شاهنشاهی ایران (امیر مسعود بهرانی) را در پی انقلاب ۱۳۵۷ به تصویر میکشد که همراه با همسرش نادیا و پسر نوجوانش اسماعیل به آمریکا کوچ میکند و در سانفرانسیسکو ناگزیر میشود برای ادامه زندگی به حمالی و کارهای سخت روی آورد. وی موفق به خرید خانه کوچکی میشود که نهایتاً با زور پلیس از چنگش در میآورند... در پی حوادثی چند، فرزندشان به دست پلیس ایالات متحده کشته میشود... زن و شوهر خسته و بی پناه سر بر زانوی غم نهاده، به اشک و ماتم پناه میبرند... در پایان کار، سرهنگ نخست زناش را که خیلی هم دوست داشت با چایی مسموم کرده و میکشد و سپس با کشیدن نایلون بر سر، راه تنفس را برخودش میبندند و خودکشی میکند. مرگ چیست؟ نردبان است یا بام؟ مرگ چیست؟ درون ما لانه دارد یا از بیرون میآید؟ موت است یا حیات؟ نردبان است یا بام؟ آیا مرگ هم، سایه دارد؟ مرد است یا زن؟ و آیا خود مرگ هم میمیرد یا تنها چیزی که زنده میماند خود اوست؟ آیا فی المثل منصور خاکسار برای همیشه پژمرد و خاک و علف شد؟ کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟... نیستی و آنتروپی، آش خاله، و قانونمندی هستی است. تمامی اساطیر بزرگ، شعرا، هنرمندان، فلاسفه، انبیاء و همه اندیشمندان جهان روی مرگ این راز رازها مکث کرده و به آن خیره شدهاند. هستی در عین نیستی و نیستی در عین هستی آدمی را مبهوت میکند. با چشم علم هم که نگاه کنیم ـــ از آنجا که رسیدن به سکون مطلق، یعنی رسیدن به منهای ۲۷۳ درجه حرارت یا سرمای زیر صفر، عملی و امکان پذیر نیست پس مرگ اساساً امری است مجازی که واقعیت ندارد! و ما که خیال میکنیم میمیریم نمیمیریم! این نه بازی با خیال و پندارگرائی، که اوج واقع بینی است. یعنی نیستی سرشار از وجود و، آبستن هستی است. آیا مرگ که نمادی از کهولت و آنتروپی Entropy است کلید قفل بقا و خود دروازه ای به نگانتروپی negentropy و زندگی هم هست؟ آیا اینکه در کتب آسمانی از آفرینش و خلق مرگ، بله از آفرینش و خلق مرگ خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیاةَ -- صحبت شده، به این معنا است که اساساً نیستی که هستی جلویش لنگ میاندازد ــ خود آبستن هستی است؟ آیا كُلُّ شَیءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ که مولوی نیز بارها در مثنوی بکار برده و مترجمین غالباً اینگونه به فارسی آورده اند که همه چیز جز ذات احدیت، جز او، فانی است ــ میتواند این معنا را هم بدهد که همه پدیده ها جز راستا و جهت تکاملی آن محو و نابود میشوند و عمل تکامل دهنده و رهائی بخش که خود یک هنر بزرگ است همواره پویا و ماندگار خواهد ماند؟ آیا از همین روست که احساس هنرمند که با سیر شتابان زمان به هم آویخته و با گذشت مدام عمر در جدال است، میکوشد به هر طریق که شده، عمر کوتاه آدمی را در آغوش ابدیت زمان پایدار سازد؟ آیا اینکه زندگی آدمی پایان میپذیرد ولی مقاومت و هنر او جاودانه باقی میماند، از یک هستی جدید که به ظاهر نیستی مینماید، حکایت نمیکند و نشان نمیدهد که گویا در این مورد نیز اصل بقای انرژی صدق میکند؟ همنشین بهار منبع: سايت ديدگاه |
ستمگران از ما عبور نخواهند کرد/ رنج محسن یلفانی «در یک خانواده ایرانی» - همنشین بهار
در خبرها آمده بود: «روح سرگشته و پرسشگر مهرداد یلفانی، آوار تیرگی های این جهان را تاب نیاورد و به ناگاه، جانِ جوان خود را به روشنی های صبح سپرد...»
----------------------------------------------
مرگ خودخواسته یعنی چه؟!
اگرچه خودکشی فرزند در غربت، بازماندگان را درخود فرو بُرده، به بُهت و سوگ مینشاند، اگرچه غنچه لبخند را بر لبان پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده میپژمرد، اما باید آنرا کاوید و آسیب شناسی کرد. نمیشود کسی «آکنده از مهر و امید و آرزو و تلاش و کوشش» باشد و یکمرتبه چراغ زندگیش را خاموش کند.
من به عمد خودکشی را در زرورق «مرگ خودخواسته» یا «سپردن جان جوان خود به روشنی های صبح» نمیپیچم و آنرا در مورد «منصور خاکسار» آن شمع خموش نیز به کار نبردم.
مرگ دکتر حسن هنرمندی، اسلام کاظمیه، غزاله علیزاده، نیما پسر آقای میم آزرم و مجتبی میر میران هم خودخواسته نبود.
مرگ ژاله (مرضیه، پ) و منصور خوش خبری که در زیر چرخهای بیرحم قطار تکه تکه شدند، نیز همین طور است.
جان دادن خلیل رحمتی (کاک خلیل)، حسین جامعی، کامران فرمانده، حسن ( لر)،مریم (فرشته بوزچلو)... نیز خودخواسته نبود.
در این مورد در مقاله «گویای حکایتی ست آن شمع خموش / خودکشی «منصور خاکسار» اشاراتی داشته ام.
----------------------------------------------
دفتر اندوه را ببندیم و یلفانی پدر را دریابیم.
نمایشنامه نویس ارجمند میهن ما محسن یلفانی، زندانی سیاسی رژیم پیشین است. وصف او را از محمود دولت آبادی خالق کلیدر شنیده بودم.
در زندان شاه افراد انگشت شماری بودند که بر اثر شکنجه پایشان وصله داشت و محسن یلفانی یکی از آنان بود. او و آقای ناصر رحمانی نژاد را شاهین (بازجوی ساواک که بعد از انقلاب تیرباران شد) شکنجه کرد. یلفانی، همپرونده سعید سلطانپور هم بود...
من ایشان را در بند ۲ و ۳ زندان قصر دیده بودم. پایش زخمی بود و لنگلنگان راه میرفت. شنیده بودم نوشتن برای تئاتر را از سن ۱۵ سالگی شروع کرده و اولین نمایشنامه مهم او «آموزگاران» سر و صدای بسیاری داشته و ساواک وی و سعید سلطان پور را در همین رابطه دستگیر کرده است.
آنزمان «علاقه و توجه خاصی به سیاست در تئاتر، همچنان که در هنرهای دیگر، رشد کرده بود.»
با وی از سلماس (شاهپور) و نمایش «آموزگاران» صحبت کردم و چون نوجوان بودم و مثل الآن ناآشنا به تئاتر، با متانت و مهر پاسخ سئوالاتم را میداد و از عبدالحسین نوشین و محمدتقی کهنمویی ـ از پیشکسوتان تئاتر و نمایش ایران ـ که در گذشته اسیر زندانهای شاه شده بودند، سخن گفت.
----------------------------------------------
محسن یلفانی در زندان هم مینوشت.
محسن یلفانی در زندان نمایشنامۀ تك پرده ای«در ساحل»را نوشت و کتاب «پرورش صدا و بیان هنرپیشه» را از «سیسیلی بری» ترجمه نمود.سیسیلی بری مربی گروه سلطنتی شکسپیر بود که یکی از بهترین گروه های تئاتری انگلستان است. بسیاری از هنرپیشگان مشهور تئاتر و سینما به طور خصوصی نزد وی آموزش دیده بودند. (مگی اسمیت، شون کانری، توپول، پیتر فینچ و ترنس استامپ...)
نویسنده نمایشنامه آموزگاران، «سینمای شوروی و انقلاب اکتبر» نوشته «هاوارد لاوسن» را هم به فارسی ترجمه کرده است.
***
همه کسانیکه آقای یلفانی را در زندان دیدهاند پایداری و فروتنی شان را به یاد دارند. احترام من به ایشان از این جهت هم هست که تنها بر سیاسی بودن انقلاب اسلامی و تحلیل و نقد آن به عنوان یک پدیده سیاسی و از طریق زبان و اصطلاحات سیاسی اکتفا نکردند و از پرداختن به گوهر مذهبی آن غافل نشده اند. خیلی ها هستند که خیال میکنند دُور زدن مذهب و پرهیز از درگیر شدن با آن کافی است. اینکه چرا یک حکومت ستمگر قادر است بر ذهنیت مذهبی و ذهنیت عاطفی مردم ستمدیده سوار شود آنان را به فکر وانمی دارد. تصور میکنند همینکه بگویند دین افیون توده ها است تق مذهب درآمده و فاتحه اش خوانده شده است.
در میهن ما، دین جانسخت ترین اجزاء سنت و یکی از عوامل فوق العاده مهم و موثر فرهنگ و زندگی مردم است. باید با این سنت آشنا بود. نمیتوان کورمال کورمال زد و رفت و فله ای همه چیز را کوبید. برای عبور از دین سنتی، برای گذر از سنت به مدرنیته، باید جامعه هزارتوی خودمان را بشناسیم و نمیشناسیم.
----------------------------------------------
نگاهی به زندگی محسن یلفانی
یکی از دوستان ایشان نوشته اند:
محسنیلفانی درهمدان به دنیا آمد و دوران كودكی و دبستان ودبیرستان را در این شهر گذراند. از همان سال های اولمدرسه از طریق نزدیكان و خویشانی كه در جریان نهضت ملی كردن نفت و تشدیدفعالیت حزب توده به مبارزۀ سیاسی كشیده شده بودند، با اولین تاًثیرات كشمكشها و تلاطم های اجتماعی آشنا شد و طعم تلخ ستم اجتماعی و استبداد سیاسی راچشید. فضای فقرزده، كسالت بار و كسادی اقتصادی و فرهنگی حاكم بر شهرهمدان یلفانی را در پی مَفّری برای تنفس و رهائی به سوی كتاب و سینما و تئاترسوق داد، كه از آنها تنها نمودها و نمونه های بدوی و خامی در اختیارش بود.
در سال ١٣٣٩ همراه با خانواده اش به سنندجرفت و سال آخر دبیرستان را در این شهر گذراند و با آنكه تا آن زمان نهتئاتر درست و حسابی ای دیده بود و نه نمایشنامۀ جدی ای خوانده بود، چندنمایشنامه نوشت و آنها را در سالن تئاتر مدرسه اجرا كرد...
در سال ١٣٤٠ به تهران رفت و همزمان با تحصیلدر دانشسرای عالی به نحو جدی تری به تئاتر پرداخت. در هنركدۀ آناهیتامتعلق به اسكوئی ها نام نویسی كرد، نمایشنامۀ چهارپرده ای دیگری برای همانمسابقه فرستاد و جایزه برد (این نمایشنامه در سال ١٣٤٦ بهكارگردانی عباس مغفوریان در تئاتر سنگلج اجرا شد.)،
او چند نمایشنامۀ تك پردهای نوشت كه در كتاب هفته به چاپ رسیدند و به كارگردانی خلیل موحد دیلمقانیو با بازیگری جمشید مشایخی و عزت الله انتظامی و پرویز فنی زاده درتلویزیون ایران نمایش داده شدند.
یلفانی در سال ١٣٤٣ به خدمت وزارت آموزش وپرورش درآمد و رهسپار سلماس (شاهپور) شد. سپس خدمت سربازی را در شیراز وچهل دختر انجام داد. مدت كوتاهی هم در رشت كار معلمی را از سر گرفت.
در سال ١٣٤٩ آموزگارانرا نوشت كه به كارگردانی دوست و همكارش سعید سلطانپور در تهران به روی صحنه برده شد.
نمایشآموزگارانبعد از ده شب با دخالت ساواك متوقف شد و سلطانپور و یلفانی دستگیر شدند وسه ماه در زندان ماندند. از این پس نوشته های یلفانی ممنوع شدند و او دیگرامكان انتشار یا اجرای آثار معدود خود را به دست نیاورد. از جمله،نمایشنامۀدوندة تنهاكه در سال ١٣٥٢ نوشته و چاپ شده بود، منتشر نشد و فقط در سال ١٣٥٨ بود كه در تئاتر شهر به كارگردانی هوشنگ توكلی به اجرا درآمد.
یلفانی پس از آزادی، به علت مخالفت ساواك باادامۀ كارش در آموزش و پرورش، به عنوان مترجم در خبرگزاری تلویزیون ملی بهكار پرداخت. در سال ١٣٥١ در اجرای نمایشنامۀچهره های سیمون ماشارنوشتۀ برتولت برشت با سلطانپور همكاری داشت. سال بعد كار ترجمه در تلویزیون را رها كرد و مدت شش ماه در انگلستان گذراند.
در بازگشت از این سفر همكاری با انجمن تئاترایران را (كه از سال ها پیش بوسیلۀ ناصر رحمانی نژاد و سلطانپور تاًسیسشده بود) از سر گرفت و به هنگام تمرین نمایشخرده بورژواهااثرماكسیم گوركی بار دیگر، همراه با تمامی همكاران و یاران انجمن تئاتر ایراندستگیر شد و این بار به چهار سال حبس محكوم گردید كه در زندان های « كمیته »،قصر و اوین گذشت...
در آبان ماه ١٣٥٧ یلفانی همراه با بیش ازهزار نفر از زندانیان سیاسی آزاد شد و از این پس بیشترین وقت خود را صرفهمكاری با «كانون نویسندگان ایران» كرد و دو بار (١٣٥٨ و ١٣٦٠) به عضویتهیئت دبیران آن انتخاب شد. چند سال پس از انقلاب همچنین به همكاری بانشریات گوناگون، از جمله با «كتاب جمعه» و با تحریریۀ «اندیشۀ آزاد» و «انتقاد كتاب» گذشت. در ١٣٦٠ كانون نویسندگان مورد هجوم باندهای چماق كش وماًموران امنیتی حكومت اسلامی قرار گرفت و بسته شد.
در سال ١٣٦١ یلفانی مخفیانه از ایران خارجشد و به عنوان پناهندة سیاسی در فرانسه اقامت گزید. حاصل این دوران طولانیتبعید، چند نمایشنامۀ تك پرده ای، دو نمایشنامۀ چند پرده ای، یك سناریو، وتعدادی مقاله و نیز همكاری با نشریۀ «چشم انداز» است. تقریباً تمام ایننمایشنامه ها بوسیلۀ «تینوش نظم جو» به زبان فرانسوی ترجمه شده و سه تا ازآنها در سال ٢٠٠٢ م. در پاریس به اجرا درآمده اند.
یلفانی در دو سه سال اول تبعید دو نمایشنامۀ دیگر هم بر اساس ماجراهای حاجیفیروز و عمو نوروز در تبعید نوشت كه هر دو به كارگردانی ناصر رحمانی نژاددر پاریس اجرا شدند.انتظار سحررا میتوان مكمل این دو نمایشنامه و یا تقدیرنامه ای برای بازیگران آنها دانست.
***
حاجی فیروز بالای سر نوروز میایستد. دایره میزند و میرقصد و زیر لب ترانه ی مشهورش را میخواند.
نوروز غلت میزند. پشت اش را به او میكند و پلاس اش را بر سر میكشد. فیروز یكی- دوبار به روی نوروز خم میشود و دایره زنگی اش را به گوش او نزدیك میكند- گویی قصد بیدار كردن او را دارد...
نمایشنامه آموزگاران، در ساحل، ملاقات، دونده تنها، مرد متوسط ، در ایران نوشته شده است:
در فرانسه: «قوی تر از شب»، «بن بست»، «در آخرین تحلیل»، «در یک خانواده ایرانی»، «انتظار سحر»، «یک مهمان چند روزه».
----------------------------------------------
آیا نگاه محسن یلفانی به مبارزات گذشته تغئیر کرده است؟
نمایشنامه های محسن یلفانی اگرچه چندلایه و تمثیلی است اما قالب و فرم و سبکش چارچوب ساختمان رئالیسم را حفظ میکند و مرور خویش و مجادله خودش با خودش در آن هویدا است.
برخی از نمایشنامه های وی نشان میدهد که نگاهش به مبارزه و مبارزین تغئیر کرده است. البته امکان دارد تصویر خود وی، از هر خواننده ای متفاوت باشد و من اشتباه کنم، ضمن اینکه تغئیر عقیده و نظرگاه حق شناخته شده هر انسانی است.
آیا در داستان «ملاقات» (که در «کتاب جمعه»، شماره ۱، ۴ مرداد۱۳۵۸ چاپ شده است)، «قوی تر از شب»، «در ساحل» «بن بست» و «در خانواده ایرانی» نگاه محسن یلفانی به مبارزات گذشته عوض شده است؟
منظور من فقط تغئیر و تکامل دید که بسیار نیکو و شایسته یک هنرمند پویا است، نیست.
***
«در خانواده ایرانی» اول بار در نشریه چشم انداز شمارۀ ۱۲،پائیز ۱۳۷۲ چاپ شده است
من به عنوان یک خواننده ساده ناآشنا به تئاتر، با مطالعه نمایشنامه «در خانواده ایرانی» به فکر فرو رفتم که آیا آقای یلفانی، رنج و شکنج جوانان ایران را که در برابر ستمگران برخاستند و چون شمع شبانه سوختند، پوچ و هدررفته میبیند؟
آیا میخواهد بگوید جوانان ایران همه بدون توجه به موقعیت و شرایط عمومی به راه یا آرمانی دل بستند که نمیشناختند و برای هیچ و پوچ قربانی شدند؟ آیا چون بگیر و ببندها ادامه دارد و جباران هر اسبی که دارن می تازند و ساحل پیروزی در دسترس نیست، پس، فداکاری ها و ایستادن در برابر دجالان پوچ و عبث بوده است؟
امیدوارم اشتباه میکنم و نویسنده واقعگرایانه عقیده کنارهنشیننان بیدرد را انعکاس میدهد و نتیجهگیری های دلسرد کننده، حرف خود ایشان نیست که بر زبان «حمید» یا ««مژده» (در نمایشنامه مزبور) میگذارد؟
----------------------------------------------
نمایشنامه «در خانواده ایرانی» درد یک خلق ستمدیده است.
نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی» قصه روزگار ما و درد یک خلق ستمدیده است. پدران و مادرانی که عزیزان خود را به خاطر بیداد استبداد دینی، بگیر و ببندها، جنگ ۸ ساله و مهاجرت به خارج از کشور به گونهای از دست دادهاند و هر یک در دوری یا نبودن آنان پریشان و بی پناه شدهاند. همه به نوعی گرفتار عذاب و تنهایی اند و زندگی شان نه به یک زندگی معمولی که به یک خودکشی آهسته اندوهبار جمعی شباهت دارد.
نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی» روایت زندگی یک خانواده در دهه ۶۰ ایران است که یکی از اعضای آنها در جبهه تکه تکه شده و دخترشان «مژده» نیز (دوّم آذر سال ۶۰) اعدام میشود. از غم او همه خانواده پریشان شده و پدر و مادرش بی تاب و زمینگیر شده اند. یکی از برادرانش هم حسابی بهم ریخته و قاطی کرده است.
در سالگرد تیرباران مژده، همه فامیل که هرکدام درد و مسئله ای دارند دور هم جمع شده و میخواهند بر سر مزارش در بهشت زهرا بروند.
مژده اگرچه تیرباران شده و نیست، اما در صحنه حضور دارد و با تک تک افراد خانواده حرف میزند. هر یک از افراد خانواده، در گوشه و کنار خانه و خلوت ذهنشان، با روح مژده مواجه میشوند. از پدر خانواده که وابستگی شدیدی به دخترش داشته، تا مادر و پسر کوچک خانواده و حتی دوستان و آشنایان...
هیچکدام از افراد فامیل نتوانسته اند از آنچه دهه ۶۰ رخ داده، آزاد شوند، سایه آن روزها و حادثه ها، هر لحظه، همچون شبح یاد «مژده» ظاهر میشود و همه را با خود میبرد.
مژده گرچه تیرباران شده، اما حضور پررنگ و عاطفیای در این خانه و در مراودات با افراد این خانه دارد. یک آدم تاثیرگذار بوده و هنوز در فکر و خیال این افراد در رفت و آمد است و مثل یک رویای پویا و زنده ریشه دوانده و تمام زندگی فامیل را تحتالشعاع خود قرار داده است.
دایی مژده که برای شرکت در مراسم آمده تمامی مردان فامیل به خصوص پدر مژده را در مرگ فرزند خودش فرهاد مقصر میشمارد و داد و قال راه میاندازد و میگوید فرهاد من به مژده علاقه داشت و چون پس از اعدام مژده، خودش را مسئول دانست با وجود معافی پزشکی راهی جبهه شد و دیگر برنگشت و به پدر مژده میگوید تو اگر میخواستی با یک کلمه میتوانستی فرزند مرا از رفتن به جبهه منع کنی و او حتما حرف تو را گوش میکرد....فرهاد من حالا یه قبر هم نداره که ما هم بتونیم گاهی بریم سر خاکش و...
بحث و حدل درمی گیرد اما به جایی نمیرسد و علت اصلی همه تباهی ها که استبداد و ستم حکومت است از قلم میافتد...
همه فامیل تصمیم به حرکت به سوی بهشت زهرا میگیرند اما در این میان مژده نگران فعالیت های سیاسی عموی خود «حمید» است و حمید در گفتگو با مژده به نوعی روی فعالیت سیاسی و مبارزه خط میکشد و هدررفتن خونها و پوچی را به رُخ میکشد.مژده که در جوانی متاثر از عمو حمید، نویسنده و روشنفکر است و تا پای جان مسیر خود را ادامه میدهد، حالا با اظهار ندامت و اشتباه او روبهرو میشود.
حمید: همش تقصیر من بود. من بودم که این راه رو جلوی پای تو گذاشتم. بدونِ این که خودم واقعاً چیزی سرم بشه و بعدها وقتی معلوم شد که این یه بیراهه بیشتر نیست، جلوت رو نگرفتم و آخر سر، با این که میدیدم خطر نزدیک شده، هیچ کاری برای نجات تو نکردم.
مژده: شما فکر میکنین که میتونستین من رو نجات بدین؟
حمید: مژده، تو خودت چرا کاری نکردی؟ یعنی تو واقعاً باور کرده بودی؟
مژده: دیگه فکرش رو نکنین. حالا دیگه گذشته.
حمید: دختری به باهوشی و زیرکی تو، یعنی حتی تو اون لحظه آخر، وقتی که روبه روی اون ها وایساده بودی و میدونستی که دارن شلیک میکنن، باز هم باور میکردی؟
مژده: عمو حمید، این قدر با این حرف ها خودتون رو عذاب ندین.
حمید: این حرف ها من رو عذاب نمیده. فقط دلم میخواد بدونم.
(اندک زمانی ساکت میماند. بعد سر بر میدارد و توی چشم های او نگاه میکند.)
تو میدونی؟... میتونی به من بگی؟
مژده: اگه واقعا میخواین با اون ها برین (بهشت زهرا)، دیگه باید راه بیفتین.
حمید: همه اش فکر میکردم که تو میتونی یه سرنخی به من بدی.
(مدتی در سکوت او را نگاه میکند.)
مژده: عمو حمید، شما دیگه چرا؟... من وضعیت بابا با مامان، یا اون برادرم را میفهمم. ولی شما...؟
حمید: (در برابر نگاه مصرانه او تاب نمیآورد و سرش را پایین میاندازد.)
من دلم نمیخواد تو رو فراموش کنم. نمیخوام تو فراموش بشی.
مژده: هرچی بخواد بشه، میشه. شما که خودتون بهتر میدونین.
----------------------------------------------
آنچه در فردای قربانی شدن، همه دریافتند...
(پدر هم درددل میکند): بهش گفتم به این حرفها گوش نده. اینها یه مشت جفنگیاته. اینها حرفهای چند تا ورق پارست که یه مشت آدم هوچی و بیوجدان در میآرن. برای بازارگرمی. تو چطور میتونی باور کنی؟... ولی فایدهای نداشت. آخرش به من گفت: بابا دیگه فرقی نمیکنه. دیگه جزئیاتش مهم نیست. اصل قضیه اینه که ما هم دستهامون آلوده است.
آقای محسن یلفانی گفته اند:
«برای من یکی از دردناکترین جنبه های مبارزات سیاسی همین قربانی شدن این جوانها بود. البته اصطلاح قربانی شدن شاید چندان مناسب نباشد. قربانی کسی است که با بیاطلاعی و البته با معصومیت از بین میرود. اما این جوانان فکر میکردند که انتخاب کرده اند و در راه این انتخاب جان باختند. این تعبیر را نمیتوان و نباید نادیده گرفت. این جوانان در هر حال با عمل خود، با پذیرفتن مرگ، یک قدم دنیا را، به آرمان خود نزدیکتر کردند. اما آنچه به این رویداد جنبه ای فاجعه آمیز یا تراژیک بخشید، این واقعیت بود که در فردای قربانی شدن آنان، همه، یا کم و بیش همه، دریافتند که آرمانی در میان نبوده و اگر آرمانی قابل تصور باشد، فرسنگها با آنچه این جوانان در سودایش به سوی جوخههای اعدام راهی شدند، متفاوت بوده است.»
«تینوش نظم جو» در مورد فیلم روخوانی نمایش «در خانواده ایرانی» که از آقای یلفانی گرفته و در خانه هنرمندان در تهران نمایش داده، گفته است:
«خانواده یلفانی كه نزدیك به ۳۰ سال است او را ندیده بودند، برای دیدن تصویرش به خانه هنرمندان آمدند. آنها در زمان روخوانی (نمایش در یک خانواده ایرانی) برای اولین بار متوجه شدند كه آنچه یلفانی نوشته از خانواده خودش است، برای همین خیلی متاثر شدند. حتی برای خود یلفانی هم این روخوانی خیلی سخت بود و بارها در زمان خواندن مكث و بغض كرد ولی هیچگاه مقابل دوربین اشك نریخت.»
نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی» در جلد یازدهم مجموعه نمایشنامه های تازه «دور تا دور دنیا» نشر نی منتشر شده است. این نمایشنامه ۱۲ پرسوناژدارد و در ۱۱۰ صفحه چاپ شده است.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
پانویس
----------------------------------------------
رضا آشفته: نگاهی به نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی»
----------------------------------------------
داستان «قویتر از شب»
دوستی میگفت: در داستان «قویتر از شب» سازمان، جای زن و همسر و خانواده را میگیرد و به انتخاب همسر و زندگی خانوادگی با دید تحقیر نگریسته میشود. این گزارش کجایش غیرواقعی است؟
----------------------------------------------
آزموده را آزمودن لزوماَ خطا نیست.
آقای یلفانی، که در بهار ۱۳۷۷ در نشریه چشم انداز، شمارهء ۱۹ مینوشت:
«رژیم اسلامی در تمامیت خود و باهمه جناحها و گرایشهای گوناگون درون آن که اینک درپی کسب منافع بیشتر به سر و کلهء هم میزنند، مسؤول و مسبب جنایتها، فاجعه ها، شکستها و خسرانهای عظیم و جبران ناپذیری است که میهن ما رابه جهنمی از فتنه و بلا تبدیل کرده است» ــ در دور نخست انتخابات ریاست جمهوری، طی مقاله ای با عنوان «آزموده را آزمودن لزوماَ خطا نیست» رهنمود میدادند که در انتخابات شرکت کرده و به مصطفی معین رای بدهید.
غافل از اینکه به قول خودشان از آن سو راهی نیست و «سیاست سازش و مدارا بدون درجه ای از قدرت انتخاب و ابتکار، اعتبار و تأثیر چندانی ندارد و در شرایط پراکندگی و ضعف عملی مخالفان، تنها نیروی اخلاقی و توانایی در پذیرفتن سختیها و خطرات مقاومت است که میتواند به بالارفتن حیثیت و اعتبار کمک کند.»
آقای یلفانی در مقاله «جنبش اصلاح طلبی و مسئلة رهبری» هم که ۶ تیر ۱۳۸۸ نوشته اند به کسانیکه هنوز قتلعام سال۶۷ را که در زمان آنان صورت گرفت، توجیه و ماستمالی میکنند، بیش از حد بها میدهند.
----------------------------------------------
چند نوشته از محسن یلفانی
آزموده را آزمودن لزوماَ خطا نیست.
----------------------------------------------
جنبش اصلاح طلبی و مسئلة رهبری
-----------------------------------------
اشتراک در:
پستها (Atom)