نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

شش فرزند ايرانزمين اعدام شدند


نوری زاد‏: هم اعدام کردند و هم ترسیدند! 
سرتیم شان به من گفت: لیاقت تو همین است که با این عُمری ها باشی. و برایم خط و نشان کشید: فردا سرِ قبر مصدق نشانت می دهم ....( و ردیفی از فحش های مشمئز کننده که من هرچه کردم ابتدا و انتهای هر فحش را بنویسم و وسطش را خالی بگذارم، نتوانستم ). 
***
سیزده اسفند نود و سه - تهران
هم اعدام کردند و هم ترسیدند!
یک: درتاریک روشن صبح روز ( چهارشنبه سیزده اسفند 93)، من بودم و مشت و لگد و دهان فحاش مآموران اطلاعات. سه بانوی همراه من - که نرگس محمدی یکی از آنان بود - هم تماشا می کردند و هم معترضانه و شرمگنانه فحش های رکیکِ پایین تنه ایِ مأموران بی چاک و دهن را تحمل می فرمودند. مأموران لباس شخصی، چهار نفری دست و پایم را گرفتند و از جا بلندم کردند و با سر مرا به داخل اتومبیل شان فرو تپاندند. درهمانحال دو نفرشان با لگد به پشتم می کوفتند و یکی شان به سینه ام مشت می زد و دیگری دهانش را به ناسزا و فحش های لجنی می آلود. برادران با عصبیتی که ریشه اش از مصاحبه های شبِ قبل من و خانم محمدی آب می خورد، محکم به دست های من دستبند زدند و جیب هایم را خالی کردند و همه ی مدارکِ همراه من و تلفن های همه ی ما را برداشتند.
به توصیه ی یکی، مرا از داخل اتومبیل شان بیرون کشیدند و پخش زمین کردند و یکی شان با باسنش بر صورتم نشست. درهمین حال، سرتیم شان که مردی سی و سه چهار ساله بود و قدی متوسط و ته ریشی به صورت داشت، سراسیمه با همکارش سر رسید و بی معطلی مشتی به صورتم کوفت و لجنی ترین فحش های متداولش را از قد و قواره ی من آویخت. این مردِ سرتیم، از من که خیالش راحت شد، به سمت خانم محمدی خیز برداشت و دهانش را وا کرد و یک کمپرسی لجنِ کلامی بر این بانوی پاک نهاد خالی کرد.
دو: دیشب ساعت هشت و نیم بود که من و بانو نرگس محمدی خود را به مقابلِ زندان رجایی شهر کرج رساندیم و بی آنکه پلک بر هم نهیم، یکسره تا خود صبح در کنار خانواده هایی ماندیم که شتابزده خود را از سنندج و جوانرود و روستاهای کردستان به آنجا رسانده بودند و جز بی پناهی و بی کسی، یاوری نداشتند. آنها را با یک تلفن به آخرین ملاقات و آخرین دیدار فرا خوانده بودند. ساعت چهار صبح، شش عزیز جوانشان به دار آویخته می شد. شش عزیزی که هریک، دوسال از شش سال زندانشان را در سلول های انفرادی شکنجه شده بودند و سرآخر، بازجویان از آنان با چشمان بسته اقرار و اعتراف و امضاء گرفته بودند. آنها با چشمان بسته، پای برگه هایی را امضاء کرده بودند که هیچ از نوشته های آن برگه ها خبر نداشتند.
این شش نفر، سنی بودند. این شش نفر، کرد بودند. این شش نفر، جوان بودند. چهارنفر از این شش نفر، طی نوشته هایی طولانی، جزء بجزء شکنجه ها و آسیب ها را نوشته و بیرون داده بودند. دو تن از این شش تن، برادر بودند. و مادرشان بانویی بود ریز نقش که این بانو از سر شب تا خود صبح دعا کرد و با دست های افراشته خدای آسمان و زمین را به یاوری طلبید. چه نفسی داشت این بانوی ریز نقش. وچه سوزی در کلمات کردی اش نهفته بود. امروز صبح که مأموران اطلاعات به جان من افتادند و دِ بزن و دِ فحش بده، با تبسم به یکی شان گفتم: با من که این می کنید، معلوم است در پستوهای خود با متهمینِ بی پناه چه کرده اید در این سالها.
سه: من و بانو نرگس محمدی از سر شب تا خود صبح، تا توانستیم با شبکه های رادیویی و تلویزیونی و با سایت های خارجی صحبت کردیم و از غیرقانونی بودن اعدام این شش جوان سخن گفتیم. من حتی با انتشار صدای خود، ملتمسانه از رهبر و از هر مسئول با نفوذی که صدای مرا می شنود خواهش کردم که در آن تنگنای وقت، همتی به کار اندازد و این شش جوان را از کام مرگ برهاند. کاش یک دوربین از صدا و سیمای رهبری در آنجا بود و ما هر چه در دل داشتیم رو به او می گفتیم.
چهار: ساعت به دو و سه و چهارصبح که رسید، سرما به تن ها دوید. مردها کپه ای از آتش برآورده بودند و مرتب بر آن تکه های چوب می نهادند. به دو نفری که می شناختیم و کرجی بودند، رو زدیم که چند پتو بیاورند. پتوها را به بانوان کرد دادیم که بر خود بپیچند. ساعت شد پنج. و کمی بعد: پنج و نیم. چهار اتومبیل پلیس با چراغ های گردان، پشت به درِ اصلی زندان به یک ردیف جا گرفتند. سربازان آمدند و با سپرها و باتوم هایشان صف بستند.
اینجا بود که درِ بزرگ زندان وا شد و آمبولانسی از محوطه ی زندان بیرون زد. با جلو آمدن آمبولانس، شیون و فریاد پدران و مادران بالا گرفت. یک زن جوان در آن میان سخت می گداخت. او شش ماه با مردش بیش نبوده و در همان شش ماه از شویش بار برداشته بود. مرد جوان در زندان بود و دخترش از یک روز و یک سال، تا شش سال بالا آمده بود. بی آنکه پدر را بر سر خویش دیده باشد. آمبولانس صف مردم را شکافت تا به راه خود برود. مشت بود که بر شیشه ها و بدنه ی آمبولانس کوفته می شد. یک سرگرد و یک سرهنگ نیروی انتظامی آمدند و با چهره هایی نشسته به اندوه، اعدام شش جوانِ این زنها و مردها را تأیید کردند.
خشم ها به هم پیوست، وضجه ها و نفرین های آتشین، بجای نجواها و نیایش ها و التماس های دیشب نشست. این زن ها و مردها، سی دقیقه ی تمام ضجه زدند و بر سر و روی خود کوفتند. خبرآمد که: جنازه ها را می برند به امامزاده بی بی سکینه. کاروانِ خنجر به دل، باید به سمت بی بی سکینه به راه می افتاد. در آن دمدمای صبح، مردهای کرد را یک به یک در آغوش گرفتم و سخت گریستم و به تک تک شان گفتم: شرمنده ام که هموطنان خوبی برای شماها نبوده ایم. و به بانو نرگس محمدی گفتم: این جمعیت، از دیشب تا به صبح، در التماس و خواهش و تمنا بود و اینک یک سره در خشم و نفرت و لعنت.
پنج: کاروانِ خنجر به دل، به سمت بی بی سکینه به راه افتاد و ما به سمت تهران. دو خیابان پایین تر، دو اتومبیل شخصی راه را بر ما بستند. مأموران با شتاب از اتومبیل ها بیرون زدند و با رد و بدل شدنِ یکی دو جمله، با همان شتاب به معرکه ی ضرب و شتم و فحش های ناموسی و پایین تنه ای فروشدند. سرتیم مآموران که کمی با تـآخیر سر رسید، اشتهایش برای زدن و مشت کوفتن و رجز خواندن و بارشِ فحش های لجنی فراوان تر از همه بود. او ظاهراً از بالادستی هایش برای زدن من اجازه گرفته بود. فحش های لجنی اش اما مال خودش بود. و جزیی از شخصیت و تربیتش. در آن گرگ و میش صبح، بجای این که ما بترسیم، آنها بودند که با زدن من و باراندنِ فحش های ناموسی و وقیحانه و پایین تنه ای، ترس خود را مخفی می کردند.
سرتیم شان به من گفت: لیاقت تو همین است که با این عُمری ها باشی. و برایم خط و نشان کشید: فردا سرِ قبر مصدق نشانت می دهم ....( و ردیفی از فحش های مشمئز کننده که من هرچه کردم ابتدا و انتهای هر فحش را بنویسم و وسطش را خالی بگذارم، نتوانستم ). این سرتیم اطلاعاتی، از من که خیالش راحت شد، خزید به سمتِ بانو نرگس محمدی و هرچه نوبرانه از فحش های لجنی در چنته داشت براین بانوی شریف افشاند. می گویم: چه رهبر و وزیر اطلاعات عمامه هایشان را بالاتر بگذارند و چه نگذارند، این بی تربیتیِ خیمه خوابانده بر کل دستگاه اطلاعات، مختصری از شاکله ی کلی آن است. وزارتخانه ای که در روز روشن آدم بکشد و سر به اندرون خصوصی ترین زوایای زندگی مردم فرو ببرد، چرا نباید زرورقِ صحبتِ متداولِ مآمورانش، فحش های لجنی و پایین تنه ای باشد؟

No comment - The art of War

IN TOPIC

GRAPHIC NOVEL No comment - Crime and punishment: more women behind bars Mana Neyestani Monday, 19 January 2015

No comment - Mankind's watery ways
No comment

IN TOPIC

No comment - Propaganda
No comment




‎‎B'Tselem בצלם‎ a ajouté une photo‎.



For the second time this winter, Israeli authorities demolished all structures of small shepherding community "Khirbet ‘Ein Karzaliyaha" leaving adults and minors with no shelter for themselves or their livestock in the winter weather conditions.

"During the worst two days of the storm our life was like a nightmare. Water flooded into our makeshift tents and soaked everything. Earth and mud seepe... Afficher la suite
Pour la deuxième fois cet hiver, les autorités israéliennes ont démoli toutes les structures de la petite communauté berger "Khirbet ' Ein Karzaliyaha » laissant adultes et mineurs avec aucun abri pour eux-mêmes ou leur bétail dans les conditions climatiques hivernales.

"Pendant les deux pires jours de tempête, notre vie était comme un cauchemar. Eau inonda nos tentes improvisées et tout trempé. La terre et boue s'est infiltrée dans le ressort qui fournit l'eau potable et nous ne pouvions pas utiliser de l'eau. Nous n'avons aucune électricité et j'ai tout juste réussi à obtenir un va de feu pour cuire les aliments pour mon fils. Les troupeaux ont également été touchés et nous et nos voisins perdent des moutons et des agneaux. Tous les agneaux sont malades à cause du froid. Nous ne savons pas quoi faire. »
-Lire le témoignage complet de Nahedah Bani Maniyah, un habitant du village : http://j.mp/Karaz15

Entre janvier 2014 et 2015 de janvier, l'Administration civile a démoli toutes les structures dans le village trois fois, et en une occasion supplémentaire, certaines structures ont été démolies. Hier les bulldozers de l'Administration civile rasèrent le chemin de terre conduisant à la Communauté, ce qui n'est maintenant plus accessible en voiture.

Les démolitions fréquentes font réalité de la vie dans le village insupportablement difficile, avec les résidents vivant dans la peur constante de ce qui va se passer. En savoir plus sur la démolition et de la politique de longue date des autorités israéliennes visant à expulser des milliers de Palestiniens depuis des dizaines de communautés tout au long de la zone C de chez eux sur des prétextes divers.
http://www.btselem.org/planning_and_buliding/20150304_ein_karzaliyah_dmolished_again
دختری در تخار که قربانی سوء استفاده جنسی توسط یک ملا  قرار گرفته و از سوی او تهدید شده بود که سکوت کند،در حال حاضر هشت ماهه باردار هست.
بنا بگزارش رسیده از فعالین کودک در افغانستان به «خبرگزاری صدای مسیحیان ایران» (VOCIR) قربانی سیزده ساله که نمی خواهد نامش فاش شود،بهمراه خانواده خود برای آموزش های مذهبی به مسجد محلی در ولایت  تخار میرفته همچنین یک روز توسط ملای ۳۵ ساله مورد تجاوز قرار گرفته،و با تهدید به او هشدار داده بود تا در اینمورد سکوت کند.
به گزارش رییس استانی امور زنان خانم رزم آرا حواش ، ملای ۳۵ ساله که مرتکب تجاوز شده است، دختر و خانواده اش را تهدید به قتل  تا جنایت او را به کسی نگویند،قربانی در حال حاضر در مرکز محافظت از کودکان تخار در بخش مراقبت می باشد.
بسم الله وزیری رییس کمسیون مستقل حقوق بشر در افغانستان نیز با تایید این خبر گفت :که ما دختر را به مرکز حفاظت از کودکان منتقل کردیم و ملا در بازداشت است همچنین پرونده ای علیه او به دادستانی واصل شده است
به گفته رییس دفتر دادستان محلی در تخار  در مورد این پرونده در روز یک شنبه ۱۰حوت ( اسفند)  به او اطلاع داده شده وهمچنین  این ملا به جرم خود اعتراف نموده است.

آقای شهاب مرادی، 9 میلیون تومان داده توی روزنامه همشهری صفحه اول، پیام تبریک زده برای تولد نوه حداد عادل.

آقای شهاب مرادی، 9 میلیون تومان داده توی روزنامه همشهری صفحه اول، پیام تبریک زده برای تولد نوه حداد عادل.
این موضوع مثل توپ توی مملکت ترکید، در زمانه ای که حقوق کارگر 600 هزار تومن است و خط فقر باعث خجالت و بی توجهی مسئولین مملکت.
یه روحانی، 15 ماه حقوق یک نفر رو بده برای پاچه خواری تبریک بگه، عذر بدتر از گناه اینکه آقای حداد عادل در یک اظهار نظر رسمی اعلام حمایت از شهاب مرادی میکند و میگوید ایشان به خاطر ترویج نام گذاری اسلامی ونام خدیجه، این کار را کرده، در حالی که در این ماه بیش از پانصد نوزاد با نام خدیجه در این مملکت متولد و این نام را برگزیدند .
وای بر مملکتی که «مسئول بلند پایه فرهنگی اش» این چنین توجیه ساده لوحانه ای برای این عمل ناپسند دارد و وای بر مردم (نجیب ) ایران که باید چه ظلم هایی را در پس توجیهات من درآوردی دینی تحمل کنند…
از ماست که بر ماست