از بالکنی که شاید مساحتی در حدود 6 متر دارد عبور میکنیم و با راهنمایی سمیه از درب آهنی کمعرض و ارتفاعی عبور کرده و به محوطه خانه وارد میشویم.
دو اتاق/ کاری که تمامی ندارد/پارک، پارک، پارک ...
اتاق 12 متری مساحت دارد و رنگ زرد دیوارهایش نشان از نمناک بودن آنها دارد. سقف تیرچوبی خانه با پارچه سفید پوشانده شده و با چهره ناسور خانه به خوبی همخوانی دارد.
مادر سمیه و خواهر و پدرش برای استقبال نزدیک درب آهنی ایستادهاند، صدای آب از سوی حمام به گوش میرسد و پاهایی لاغر از چارچوب دری در اتاق کناری نمایان است.
در میان استقبال گرم پیرزن و پیرمرد در همان اتاق 12 متری مینشینیم، نگاهم به سمت مادر و خواهر لاغر اندام سمیه است، فرصتی مییابم و به اطراف اتاق نگاهی میاندازم تصویر درگاه چوبی و پاهای لاغری که از چارچوب این درب آویزان بود حالا تصویر روبروی من است، دختری که موهایش به صورت پسرانه کوتاه شده و نمیتوانم حدس بزنم چند سال دارد در چارچوب درب چوبی این اتاق نشسته، جسمش فلج است و به نظر میرسد که به لحاظ ذهنی هم مشکل دارد.
ساکی را در آغوش گرفته است. کمی با او خوشوبش میکنم، در میان خندهها و ذوق کردنهایش مرتبا کلمه «پارک» را تکرار میکند.
صدای سمیه از حمام به گوش میرسد که برای تنها گذاشتنمان عذرخواهی میکند، از طریق همان درگاه چوبی با راهنمایی خواهر سمیه به سمت حمام میروم، بعد از در چوبی راهرویی کمعرض قرار دارد و ابتدای راهرو درب اتاقی دیگر قرار گرفته، سمت دیگر راهرو ورودی آشپزخانهای کوچک که بیشتر شبیه دالان است به چشم می خورد و روبرویش حمام قرار گرفته است.
سمیه در حال آبکشی لباسهاست. مسئولیتهای زیادی دارد و نمیتواند کار را متوقف کند، مزاحم کارش نمیشوم و در حین انجام کارها سر صحبت را با او باز میکنم.
سلطه معلولیت بر خانه کوچک سمیه
ازدواج فامیلی پدر و مادر را علت معلولیت خود و خواهرش عنوان میکند و میگوید: مریم خواهر بزرگم متولد 52 است، رماتیسم مفصلی دارد و دو سالی هم بهعلت ابتلا به رماتیسم و بیماری اعصاب در خانه بستری بود، الان هم خیلی نمیتواند در انجام امور خانه و البته کارهای خارج از خانه کمک کند، اما به هر حال به اندازه تواناییاش کمک خوبی است.
سمیه ادامه میدهد: فاطمه، همین خواهرم که در چارچوب در نشسته 30 سال سن دارد و به معلولیت جسمی و ذهنی مبتلاست.
همینطور که لگن آب را خالی میکند، میگوید: سه برادر هم دارم، یکی از برادرانم کارگر است و مشغول زن و فرزند و مشکلات زندگی، اما، دو برادر دیگرم ...
صحبتش را قطع میکند، کمی مستأصل بهنظر میرسد، با نجابتی که وسعتش بسیار بزرگتر از این خانه است، در حالی که لباسهای شسته شده را در ظرفی تمیز میگذارد، ادامه میدهد: یکی از برادرانم مواد مخدر مصرف میکند و یکی از گوشهایش کم شنواست.
در حالی که آستین لباسش را پایین میکشد با نگرانی به سمتم نگاه میکند و میگوید: برادرم شرور نیست، قلب مهربانی دارد و مواقعی که حالش خوب است در کارهای خانه و جابجایی فاطمه هم کمک میکند، اما متاسفانه مصرف مواد مخدر اخلاق برای معتاد باقی نمیگذارد، پس هیچ وقت روی کمکهایش حساب نمیکنم.
سمیه ادامه میدهد: برادر سومم هم 9 سالی است که در زندان است و نمیخواهم راجع به جرمش صحبت کنم.، آبروی خانواده ما را برده است، همان بهتر که در زندان باشد، اینطور حداقل کمتر آبروی ما را میبرد.
همینطور که از حمام خارج میشود در جواب جملات درهم فاطمه لبخند میزند و میگوید: خواهر دیگری هم دارم که متولد 62 است. ازدواج کرده، اما بعد از ازدواج به بیماری MS مبتلا شد و بعد از زایمان فرزندش بیماریاش وخیمتر شد، خودم هم که میبینید یک دست و یک پایم نیمه فلج است.
مریم کنار فاطمه نشسته و مانند یک کودک با او بازی میکند. فاطمه به عروسکی که در دست دارد خیره شده و اینبار کلمه پارک را برای عروسک تکرار میکند، سمیه لیوان آب به دست از آشپرخانه بیرون میآید و با لبخند میگوید: راستی این ساک فاطمه قصه دارد حتما برایت میگویم.
سکته مادر و آسم پدر
کیسه داروی مادر را برمیدارد و قرص را با لیوان آب به دستش میدهد و میگوید: سال قبل مادرم سکته خفیف مغزی کرد و یک دست و یک پایش توانایی سابق خود را از دست داده است.
سمیه ادامه میدهد: پدرم آسم دارد. زمانی کارگر فصلی ساختمان بود و الان هم برای کار بیرون میرود، اما به دلیل کهولت سن و از کارافتادگی کسی برای کارگری قبولش نمیکند، قبولش هم بکنند، توانایی کار کردن ندارد، پیر و ناتوان شده است.
از درآمد خانواده میپرسم، میگوید: پدرم مستمری 400 هزار تومانی دارد، یارانهها و حقوق من و فاطمه از بهزیستی را هم که به آن اضافه کنی ماهانه حدود 700 هزار تومان درآمد داریم، البته تامین هزینه زندگی یک خانواده نه چندان کوچک با شرایط خاص و نیاز به دارو و درمان با این مبلغ به سختی امکانپذیر است.
گویی موضوعی را به یاد میآورد، با عذرخواهی به سمت راهرو میرود. چند روزنامه در دست دارد، تلفن را از گوشه دیوار به سمت خود میکشاند و میگوید: دیروز با چند نفری برای کار تماس گرفتهام، گفتند امروز دوباره تماس بگیرم.
همینطور که بهدنبال شماره تماسها روزنامهها را ورق میزند، میپرسم چند کلاس سواد داری، میگوید: مدرکم دیپلم است، اما دیپلم مدرسه استثنایی با دیپلمهای عادی تفاوت دارد. امروز دیپلم عادی را هم قبول ندارند چه برسد به دیپلم من از مدرسه استثنایی.
کلمات را بهدرستی انتخاب و بیان میکند، دقیقاً مانند فردی با تحصیلات دانشگاهی و مسلط به روابط عمومی سخن میگوید.
در این میان روزنامهها را ورق میزند و چند تماس تلفنیاش در جستجوی کار موفقیتآمیز نیست. نگاه فاطمه که در چارچوب در چوبی خواهرش را با چشمانی امیدوار نگاه میکند سمیه را که از پاسخ های منفی آدمهای آنسوی تلفن غمگین شده وادار به لبخند زدن میکند، سمیه با همان لبخند سرد بر لب میگوید: اگر برادرم مصرف مواد مخدر را ترک میکرد و دل به کار میداد کمی از مشکلاتمان حل میشد، حداقل از نگرانی همیشگی اعتیاد برادر فارغ بودم.
آرزوی فاطمه در زندان اتاق
برای اینکه بحث را عوض کنم و سمیه از این حال و هوا خارج شود، با لبخند میپرسم این «پارک» گفتنهای فاطمه بسیار شیرین و معصومانه است.
همانطور که از جایش بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود، میگوید: عاشق پارک است، اما از پارک خبری نیست. حمل و نقل فاطمه با این وضعیت از پلههای همین خانه خودمان هم بسیار دشوار است چه برسد به پلههای کوچه، مواقعی که به درمان و پزشک نیاز دارد از مردم کمک میگیریم که بتوانیم از این پلهها به پایین منتقلش کنیم.
سمیه ادامه میدهد: البته زمانهایی که برادرم حالش خوش باشد شاید به ما کمک کند که آن هم خیلی کم پیش میآید. فاطمه تقریبا همیشه در این دو اتاق زندانی است. از طرفی نیاز به ورزش مستمر دارد و باید مدام جابجا شود ولی از آنجاکه نمیتوانیم این شرایط را فراهم کنیم، مدتی است که به زخم بستر مبتلا شده است.
فاطمه عروسکش را مقابل چشمانش گرفته و با اخمهای درهم کشیده به آن نگاه میکند، شاید معنای صحبتهای سمیه را متوجه نشود، اما معنای پارک را به همان اندازهای که برای کودکی 4 یا 5 ساله واضح است، درک میکند و انگار خوب متوجه مفهوم از پارک خبری نیست و پلههای زیادی در راه است، میشود.
سرویس بهداشتی در آشپزخانه و لباسهایی که بدن را زخم میکنند!
سمیه مقابل اجاق گاز ایستاده و مشغول آماده کردن ناهار است. نگاهی به اطراف میاندازم آشپزخانه کوچک و نمور است، اما امیدهایی به زندگی در ان خودنمایی میکند، امیدهایی مثل آلومینیومی که روی اجاق گاز آشپزی کشیده شده و پارچهای که پشت گاز احتمالاً برای جلوگیری از جمع شدن چربی به دیوار زده شده است.
در حالی که آشپزی میکند با صدایی آرام و طوری که بقیه متوجه نشوند، میگوید: بیشتر وسایل را خیریه و بهزیستی اهدا کردهاند، مثل کمدها، فرشها، تلویزیون، اما چیزهایی هست که دل آدم را به درد میآورد، مثلاً چند مرتبهای لباس هم به ما دادند، اما لباسهای استفاده شده و دست دوم.
سمیه ادامه میدهد: به ناچار مجبور به استفاده از این لباسها میشویم، اما چند مرتبهای بدنمان نسبت به لباسها حساسیت نشان داد.
توالت فرنگی متحرکی در گوشه آشپزخانه توجهم را به خود جلب میکند و سمیه که متوجه شده میگوید: مادرم و فاطمه نمیتوانند از سرویس بهداشتی در حیاط استفاده کنند و مجبور هستیم یا در حمام یا گوشه آشپزخانه برای آنها شرایط را فراهم کنیم.
ظهر شده است، مریم بشقاب و وسایل سفره را آماده میکند و سمیه اتاق را برای پهن کردن سفره جارو میزند . صدای قاشقهایی که از دستان سمیه رها میشود و در بشقابهای چیده شده بر سفره قرار میگیرد، در صدای پارک گفتنهای فاطمه و صدای آرام مریم که وعده پارک به خواهر کلافه شده از چهار دیواری خانه میدهد، میآمیزد.
مادر، زندانی زمستان
از مادر سمیه که در نهایت سکوت از پنجره اتاق به شهر هزار رنگ مینگرد و ذکر میگوید میپرسم اصلا به واگذاری فاطمه به بهزیستی فکر کردهاید؟ سکوت و لبخندش به دلواپسی بدل میشود و میگوید: فاطمه برکت خانهام است، چرا به بهزیستی بدهم. خواهرهایش هم خیلی دوستش دارند، اگر روزی فاطمه را نبینیم حتما از غصه میمیریم .
از اینکه چرا با وجود به دنیا آمدن فرزند معلول باز هم بچهدار شده میپرسم، میگوید: به خدا دیگر نمیخواستم بچه بیاورم و به همان مکانهایی که قرص میدادند(مراکز بهداشت) رفتم و گفتم به من قرص بدهید، اما ندادند .
مادر سمیه در خصوص خانه بالای تپه و اینکه چه شد که در این خانه مستقر شدند، میافزاید: اوایل ازدواجمان همراه خانواده شوهرم در یک خانه زندگی میکردیم، شب و روز قالی بافتم تا اینکه توانستیم این خانه را بخریم.
دست چپش را نشانم میدهد و در حالی که سعی میکند انگشتانش را تکان دهد، میگوید: از پارسال این دستم دیگر خوب حرکت نمیکند، اصلاً دیگر جان سابق را ندارم قبلاً فاطمه را خودم حمام میبردم، اما هماکنون نمیتوانم. این دو دختر هم که توانی ندارند و مجبوریم کارگر بگیریم.
صدایش را پائین میآورد و طوری که بقیه متوجه نشوند، ادامه میدهد: میدانی دخترم تمام زمستان را در این خانه زندانی بودم. امسال خدا را شکر نعمت فراوان بود و برف زیاد بارید میترسیدم با این وضعیت پاهایم از این پلهها پایین بروم و زمین بخورم و باعث زحمت اضافه برای این دخترها شوم .
فاطمه، مشهد، مشهد، مشهد ...
پارک گفتنهای فاطمه و وعدههای پدر و خواهرانش در پاسخ به او تمامی ندارد و همین امر باعث میشود که پیشنهاد بردن فاطمه به پارک را بدهیم. پیشنهادی که برق شادی را به چشمان دو خواهر مینشاند.
همینطور که سمیه با کمک مریم لباسهای فاطمه را به او می پوشاند، میگوید: میدانی قصه این ساک فاطمه که به جانش بسته است، چیست؟
کنجکاوانه به او نگاه میکنم و ادامه میدهد: فاطمه سالها قبل از طریق بهزیستی به مشهد رفته است، از آن سال همیشه تمام لباسهایش را باید در این ساک کنار دستش بگذاریم تا آماده رفتن باشد. با این ساک که همیشه و همه جا همراه اوست میخواهد به مشهد برود. حتی در زمان رفتن به مطب دکتر هم باید ساکش همراهش باشد.
با شنیدن نام مشهد فاطمه ذوقکنان سرش را تکان میدهد و مدام کلمه مشهد را تکرار میکند. خواهرها با این وعده که الان به پارک میرویم و بعدا مشهد، کمی آرامش میکنند و این بار با ذوق فراوان کلمه "پارک" را تکرار میکند.
پارک، ویلچر، پله، پله، پله ...
در صدد رفتن به پارک هستیم و سد پله ها در مقابلمان خودنمایی میکند، برادر سمیه از راه میرسد. ابتدا سمیه نگران میشود، اما با دیدن حال برادر و اینکه خدا را شکر امروز خوب است از او میخواهد برای پایین بردن فاطمه از پلهها کمک کند، سمیه نجواکنان میگوید: شما اینجا بودید وگرنه به راحتی قبول نمیکند.
ویلچر فاطمه را به بالای پلهها آوردهاند، نگاهی به ارتفاع پلههای خانه و بعد هم تعداد آنها میاندازم و در این فکر هستم که این دختران رنجور چطور فاطمه را بویژه وقتی بدحال و بیقرار است از این پلهها بالا و پایین می برند؟!
فاطمه با کمک سمیه و برادرش به سختی از پلههای خانه به پایین منتقل شده و روی ویلچر قرار می گیرد، حالا نوبت پلههای کوچه است. تمام مدت زمان عبور از پلههای کوچه ترس و نگرانی افتادن فاطمه و برادرش و البته سمیه وجود دارد، آنها با مشقت بسیار ویلچر فاطمه را از آن همه پله به پایین منتقل می کنند.
به واقع پایین آمدن از این پلهها در حالت عادی آنهم بویژه در فصلی مانند زمستان کابوس بزرگی است، چه برسد به اینکه معلولیت جسمی حرکتی داشته باشی یا بر ویلچری سوار باشی و آنکه تو را منتقل میکند هم نیمهفلج یا نیمهجان باشد. بی گمان این سختی جانکاه را آنان که بر ویلچر نشستهاند، یا ویلچرنشینی را حرکت دادهاند بیشتر درک میکنند.
از اینکه فاطمه تا چه حد از رفتن به پارک خوشحال شد و با تمام وجود خندید و بعد از رفتن به خانه اخمهایش را در هم کشید و با هیچ کس صحبت نکرد و از اینکه مریم و سمیه و مادر و پدرش مانند همه انسانها چه آرزوهایی در دل دارند و به کمترینش هم نرسیدهاند و اینکه تغذیه نامناسبشان از رنگ رخسارشان پیدا بود، میگذریم.
سمیه «تکیهگاه خانه بالای تپه» با وجود نیمه فلج بودنش تقریباً باید همه مسئولیتهای خانواده و چهار نفری که به او امید بستهاند را به دوش بکشد، بدون اینکه از نفس کمآوردنها در پیچ و خم پله یا پول نداشتنها خسته شود، بدون اینکه لحظهای بتواند کمآوردنش را به زبان آورد.
از میان انبوه مشکلات این خانواده شاید بتوان گفت کابوس پله بزرگترین آنهاست. دو اتاق خانه در محاصره پلههایی که از پنجره کوچک اتاق دیده میشوند، به زندان سمیه و خانوادهاش تبدیل شدهاند.
سمیه تاکنون تلاشهای بسیاری برای پایان یافتن کابوس پله و انتقال خانواده اش به خانهای که اینهمه پله نداشته باشد، انجام داده است، اما هیچ یک از این تلاشها برای داشتن خانهای در زمین هموار به نتیجه نرسیده است. این خانواده در بیتوجهی مردمی که در این روزگار در نهایت بیتفاوتی از کنارشان عبور میکنند و در قصه تکراری بیخبری مسئولین و شاید چشمپوشی برخی از آنها، به جرم ناتوانی جسمی، محکوم به حصر هستند .
البته هنوز امید در این زندان کوچک زنده است و آنها در انتظار روزی هستند که دستی دری به رویشان بگشاید و کمکی از راه برسد.
سمیه و خواهرانش زندانی فقر، بیماری و بی خبری جامعه، زندانی آسیبهای اجتماعی و ناآگاهی خود و دیگران و البته زندانی بی تفاوتی هستند که سایه اش هر روز در نگاه های جامعه سنگینتر میشود.
آنها در آروزی زندگی در خانهای هرچند کوچک هستند که پله نداشته باشد، شغلی که درآمدی هرچند محدود را برای خانواده به ارمغان بیاورد، کمی مهربانی مردم و البته توجه بسیار مسئولانند، چیزهایی که تاکنون یا از آن محروم بودهاند، یا بهره چندانی از آن نبردهاند و ... .