نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۶ فروردین ۲۰, یکشنبه

از بالکنی که شاید مساحتی در حدود 6 متر دارد عبور می‌کنیم و با راهنمایی سمیه از درب آهنی کم‌عرض و ارتفاعی عبور کرده و به محوطه خانه وارد می‌شویم.
دو اتاق/ کاری که تمامی ندارد/پارک، پارک، پارک ...
اتاق 12 متری مساحت دارد و رنگ زرد دیوارهایش نشان از نمناک بودن آنها دارد. سقف تیرچوبی خانه با پارچه سفید پوشانده شده و با چهره ناسور خانه به خوبی هم‌خوانی دارد.
مادر سمیه و خواهر و پدرش برای استقبال نزدیک درب آهنی ایستاده‌اند، صدای آب از سوی حمام به گوش می‌رسد و پاهایی لاغر از چارچوب دری در اتاق کناری نمایان است.
در میان استقبال گرم پیرزن و پیرمرد در همان اتاق 12 متری می‌نشینیم، نگاهم به سمت مادر و خواهر لاغر اندام سمیه است، فرصتی می‌یابم و به اطراف اتاق نگاهی می‌اندازم تصویر درگاه چوبی و پاهای لاغری که از چارچوب این درب آویزان بود حالا تصویر روبروی من است، دختری که موهایش به صورت پسرانه کوتاه شده و نمی‌توانم حدس بزنم چند سال دارد در چارچوب درب چوبی این اتاق نشسته، جسمش فلج است و به نظر می‌رسد که به لحاظ ذهنی هم مشکل دارد.
ساکی را در آغوش گرفته است. کمی با او خوش‌وبش می‌کنم، در میان خنده‌ها و ذوق کردن‌هایش مرتبا کلمه «پارک» را تکرار می‌کند.
صدای سمیه از حمام به گوش می‌رسد که برای تنها گذاشتن‌مان عذرخواهی می‌کند، از طریق همان درگاه چوبی با راهنمایی خواهر سمیه به سمت حمام می‌روم، بعد از در چوبی راهرویی کم‌عرض قرار دارد و ابتدای راهرو درب اتاقی دیگر قرار گرفته، سمت دیگر راهرو ورودی آشپزخانه‌ای کوچک که بیشتر شبیه دالان است به چشم می خورد و روبرویش حمام قرار گرفته است.
سمیه در حال آب‌کشی لباس‌هاست. مسئولیت‌های زیادی دارد و نمی‌تواند کار را متوقف کند، مزاحم کارش نمی‌شوم و در حین انجام کارها سر صحبت را با او باز می‌کنم.
سلطه معلولیت بر خانه کوچک سمیه
ازدواج فامیلی پدر و مادر را علت معلولیت خود و خواهرش عنوان می‌کند و می‌گوید: مریم خواهر بزرگم متولد 52 است، رماتیسم مفصلی دارد و دو سالی هم به‌علت ابتلا به رماتیسم و بیماری اعصاب در خانه بستری بود، الان هم خیلی نمی‌تواند در انجام امور خانه و البته کارهای خارج از خانه کمک کند، اما به هر حال به اندازه توانایی‌اش کمک خوبی است.
سمیه ادامه می‌دهد: فاطمه، همین خواهرم که در چارچوب در نشسته 30 سال سن دارد و به معلولیت جسمی و ذهنی مبتلاست.
همینطور که لگن آب را خالی می‌کند، می‌گوید: سه برادر هم دارم، یکی از برادرانم کارگر است و مشغول زن و فرزند و مشکلات زندگی، اما، دو برادر دیگرم ...
صحبتش را قطع می‌کند، کمی مستأصل به‌نظر می‌رسد، با نجابتی که وسعتش بسیار بزرگ‌تر از این خانه است، در حالی که لباس‌های شسته شده را در ظرفی تمیز می‌گذارد، ادامه می‌دهد: یکی از برادرانم مواد مخدر مصرف می‌کند و یکی از گوش‌هایش کم شنواست.
در حالی که آستین لباسش را پایین می‌کشد با نگرانی به سمتم نگاه می‌کند و می‌گوید: برادرم شرور نیست، قلب مهربانی دارد و مواقعی که حالش خوب است در کارهای خانه و جابجایی فاطمه هم کمک می‌کند، اما متاسفانه مصرف مواد مخدر اخلاق برای معتاد باقی نمی‌گذارد، پس هیچ وقت روی کمک‌هایش حساب نمی‌کنم.
سمیه ادامه می‌دهد: برادر سومم هم 9 سالی است که در زندان است و نمی‌خواهم راجع‌ به جرمش صحبت کنم.، آبروی خانواده ما را برده ‌است، همان بهتر که در زندان باشد، اینطور حداقل کمتر آبروی ما را می‌برد.
همین‌طور که از حمام خارج می‌شود در جواب جملات درهم فاطمه لبخند می‌زند و می‌گوید: خواهر دیگری هم دارم که متولد 62 است. ازدواج کرده، اما بعد از ازدواج به بیماری MS مبتلا شد و بعد از زایمان فرزندش بیماری‌اش وخیم‌تر شد، خودم هم که می‌بینید یک دست و یک پایم نیمه فلج است.
مریم کنار فاطمه نشسته و مانند یک کودک با او بازی می‌کند. فاطمه به عروسکی که در دست دارد خیره شده و اینبار کلمه پارک را برای عروسک تکرار می‌کند، سمیه لیوان آب به دست از آشپرخانه بیرون می‌آید و با لبخند می‌گوید: راستی این ساک فاطمه قصه دارد حتما برایت می‌گویم.
سکته مادر و آسم پدر
کیسه داروی مادر را برمی‌دارد و قرص را با لیوان آب به دستش می‌دهد و می‌گوید: سال قبل مادرم سکته خفیف مغزی کرد و یک دست و یک پایش توانایی سابق خود را از دست داده است.
سمیه ادامه می‌دهد: پدرم آسم دارد. زمانی کارگر فصلی ساختمان بود و الان هم برای کار بیرون می‌رود، اما به دلیل کهولت سن و از کارافتادگی کسی برای کارگری قبولش نمی‌کند، قبولش هم بکنند، توانایی کار کردن ندارد، پیر و ناتوان شده است.
از درآمد خانواده می‌پرسم، می‌گوید: پدرم مستمری 400 هزار تومانی دارد، یارانه‌ها و حقوق من و فاطمه از بهزیستی را هم که به آن اضافه کنی ماهانه حدود 700 هزار تومان درآمد داریم، البته تامین هزینه زندگی یک خانواده نه چندان کوچک با شرایط خاص و نیاز به دارو و درمان با این مبلغ به سختی امکان‌پذیر است.
گویی موضوعی را به یاد می‌آورد، با عذرخواهی به سمت راهرو می‌رود. چند روزنامه‌ در دست دارد، تلفن را از گوشه دیوار به سمت خود می‌کشاند و می‌گوید: دیروز با چند نفری برای کار تماس گرفته‌ام، گفتند امروز دوباره تماس بگیرم.
همین‌طور که به‌دنبال شماره تماس‌ها روزنامه‌ها را ورق می‌زند، می‌پرسم چند کلاس سواد داری، می‌گوید: مدرکم دیپلم است، اما دیپلم مدرسه استثنایی با دیپلم‌های عادی تفاوت دارد. امروز دیپلم عادی را هم قبول ندارند چه برسد به دیپلم من از مدرسه استثنایی.
کلمات را به‌درستی انتخاب و بیان می‌کند، دقیقاً مانند فردی با تحصیلات دانشگاهی و مسلط به روابط عمومی سخن می‌گوید.
در این میان روزنامه‌ها را ورق می‌زند و چند تماس تلفنی‌اش در جستجوی کار موفقیت‌آمیز نیست. نگاه فاطمه که در چارچوب در چوبی خواهرش را با چشمانی امیدوار نگاه می‌کند سمیه را که از پاسخ های منفی آدم‌های آنسوی تلفن غمگین شده وادار به لبخند زدن می‌کند، سمیه با همان لبخند سرد بر لب می‌گوید: اگر برادرم مصرف مواد مخدر را ترک می‌کرد و دل به کار می‌داد کمی از مشکلات‌مان حل می‌شد، حداقل از نگرانی همیشگی اعتیاد برادر فارغ بودم.
آرزوی فاطمه در زندان اتاق   
برای این‌که بحث را عوض کنم و سمیه از این حال و هوا خارج شود، با لبخند می‌پرسم این «پارک» گفتن‌های فاطمه بسیار شیرین و معصومانه است.
همان‌طور که از جایش بلند می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود، می‌گوید: عاشق پارک است، اما از پارک خبری نیست. حمل و نقل فاطمه با این وضعیت از پله‌های همین خانه خودمان هم بسیار دشوار است چه برسد به پله‌های کوچه، مواقعی که به درمان و پزشک نیاز دارد از مردم کمک می‌گیریم که بتوانیم از این پله‌ها به پایین منتقلش کنیم.
سمیه ادامه می‌دهد: البته زمان‌هایی که برادرم حالش خوش باشد شاید به ما کمک کند که آن هم خیلی کم پیش می‌آید. فاطمه تقریبا همیشه در این دو اتاق زندانی است. از طرفی نیاز به ورزش مستمر دارد و باید مدام جابجا شود ولی از آنجاکه نمی‌توانیم این شرایط را فراهم کنیم، مدتی است که به زخم بستر مبتلا شده است.
فاطمه عروسکش را مقابل چشمانش گرفته و با اخم‌های درهم کشیده به آن نگاه می‌کند، شاید معنای صحبت‌های سمیه را متوجه نشود، اما معنای پارک را به همان اندازه‌ای که برای کودکی 4 یا 5 ساله واضح است، درک می‌کند و انگار خوب متوجه مفهوم از پارک خبری نیست و پله‌های زیادی در راه است، می‌شود.
سرویس بهداشتی در آشپزخانه و لباس‌هایی که بدن را زخم می‌کنند!
سمیه مقابل اجاق گاز ایستاده و مشغول آماده کردن ناهار است. نگاهی به اطراف می‌اندازم آشپزخانه کوچک و نمور است، اما امیدهایی به زندگی در ان خودنمایی می‌کند، امیدهایی مثل آلومینیومی که روی اجاق گاز آشپزی کشیده شده و پارچه‌ای که پشت گاز احتمالاً برای جلوگیری از جمع شدن چربی به دیوار زده شده است.
در حالی که آشپزی می‌کند با صدایی آرام و طوری که بقیه متوجه نشوند، می‌گوید: بیشتر وسایل را خیریه و بهزیستی اهدا کرده‌اند، مثل کمدها، فرش‌ها، تلویزیون، اما چیزهایی هست که دل آدم را به درد می‌آورد، مثلاً چند مرتبه‌ای لباس هم به ما دادند، اما لباس‌های استفاده شده و دست دوم.
سمیه ادامه می‌دهد: به ناچار مجبور به استفاده از این لباس‌ها می‌شویم، اما چند مرتبه‌ای بدن‌مان نسبت به لباس‌ها حساسیت نشان داد.
توالت فرنگی متحرکی در گوشه آشپزخانه توجهم را به خود جلب می‌کند و سمیه که متوجه شده می‌گوید: مادرم و فاطمه نمی‌توانند از سرویس بهداشتی در حیاط استفاده کنند و مجبور هستیم یا در حمام یا گوشه آشپزخانه برای آنها شرایط را فراهم کنیم.
ظهر شده است، مریم بشقاب و وسایل سفره را آماده می‌کند و سمیه اتاق را برای پهن کردن سفره جارو می‌زند . صدای قاشق‌هایی که از دستان سمیه رها می‌شود و در بشقاب‌های چیده شده بر سفره قرار می‌گیرد، در صدای پارک گفتن‌های فاطمه و صدای آرام مریم که وعده پارک به خواهر کلافه شده از چهار دیواری خانه می‌دهد، می‌آمیزد.
مادر، زندانی زمستان
از مادر سمیه که در نهایت سکوت از پنجره اتاق به شهر هزار رنگ می‌نگرد و ذکر می‌گوید می‌پرسم اصلا به واگذاری فاطمه به بهزیستی فکر کرده‌اید؟ سکوت و لبخندش به دلواپسی بدل می‌شود و می‌گوید: فاطمه برکت خانه‌ام است، چرا به بهزیستی بدهم. خواهرهایش هم خیلی دوستش دارند، اگر روزی فاطمه را نبینیم حتما از غصه می‌میریم .
از اینکه چرا با وجود به دنیا آمدن فرزند معلول باز هم بچه‌دار شده می‌پرسم، می‌گوید: به خدا دیگر نمی‌خواستم بچه بیاورم و به همان مکان‌هایی که قرص می‌دادند(مراکز بهداشت) رفتم و گفتم به من قرص بدهید، اما ندادند .
مادر سمیه در خصوص خانه بالای تپه و این‌که چه شد که در این خانه مستقر شدند، می‌افزاید: اوایل ازدواج‌مان همراه خانواده شوهرم در یک خانه زندگی می‌کردیم، شب و روز قالی بافتم تا این‌که توانستیم این خانه را بخریم.
دست چپش را نشانم می‌دهد و در حالی که سعی می‌کند انگشتانش را تکان دهد، می‌گوید: از پارسال این دستم دیگر خوب حرکت نمی‌کند، اصلاً دیگر جان سابق را ندارم قبلاً فاطمه را خودم حمام می‌بردم، اما هم‌اکنون نمی‌توانم. این دو دختر هم که توانی ندارند و مجبوریم کارگر بگیریم.
صدایش را پائین می‌آورد و طوری که بقیه متوجه نشوند، ادامه می‌دهد: می‌دانی دخترم تمام زمستان را در این خانه زندانی بودم. امسال خدا را شکر نعمت فراوان بود و برف زیاد بارید می‌ترسیدم با این وضعیت پاهایم از این پله‌ها پایین بروم و زمین بخورم و باعث زحمت اضافه برای این دخترها شوم .
فاطمه، مشهد، مشهد، مشهد ...
پارک گفتن‌های فاطمه و وعده‌های پدر و خواهرانش در پاسخ به او تمامی ندارد و همین امر باعث می‌شود که پیشنهاد بردن فاطمه به پارک را بدهیم. پیشنهادی که برق شادی را به چشمان دو خواهر می‌نشاند.
همین‌طور که سمیه با کمک مریم لباس‌های فاطمه را به او می پوشاند، می‌گوید: می‌دانی قصه این ساک فاطمه که به جانش بسته است، چیست؟
کنجکاوانه به او نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهد: فاطمه سال‌ها قبل از طریق بهزیستی به مشهد رفته است، از آن سال همیشه تمام لباس‌هایش را باید در این ساک کنار دستش بگذاریم تا آماده رفتن باشد. با این ساک که همیشه و همه جا همراه اوست می‌خواهد به مشهد برود. حتی در زمان رفتن به مطب دکتر هم باید ساکش همراهش باشد.
با شنیدن نام مشهد فاطمه ذوق‌کنان سرش را تکان می‌دهد و مدام کلمه مشهد را تکرار می‌کند. خواهرها با این وعده که الان به پارک می‌رویم و بعدا مشهد، کمی آرامش می‌کنند و این بار با ذوق فراوان کلمه "پارک" را تکرار می‌کند.
پارک، ویلچر، پله، پله، پله ...  
در صدد رفتن به پارک هستیم و سد پله ها در مقابلمان خودنمایی می‌کند، برادر سمیه از راه می‌رسد. ابتدا سمیه نگران می‌شود، اما با دیدن حال برادر و اینکه خدا را شکر امروز خوب است از او می‌خواهد برای پایین بردن فاطمه از پله‌ها کمک کند، سمیه نجواکنان می‌گوید: شما اینجا بودید وگرنه به راحتی قبول نمی‌کند.
ویلچر فاطمه را به بالای پله‌ها آورده‌اند، نگاهی به ارتفاع پله‌های خانه و بعد هم تعداد آنها می‌اندازم و در این فکر هستم که این دختران رنجور چطور فاطمه را بویژه وقتی بدحال و بیقرار است از این پله‌ها بالا و پایین می برند؟!
فاطمه با کمک سمیه و برادرش به سختی از پله‌های خانه به پایین منتقل شده و روی ویلچر قرار می گیرد، حالا نوبت پله‌های کوچه است. تمام مدت زمان عبور از پله‌های کوچه ترس و نگرانی افتادن فاطمه و برادرش و البته سمیه وجود دارد، آنها با مشقت بسیار ویلچر فاطمه را از آن همه پله به پایین منتقل می کنند.
به واقع پایین آمدن از این پله‌ها در حالت عادی آنهم بویژه در فصلی مانند زمستان کابوس بزرگی است، چه برسد به اینکه معلولیت جسمی حرکتی داشته باشی یا بر ویلچری سوار باشی و آنکه تو را منتقل می‌کند هم نیمه‌فلج یا نیمه‌جان باشد. بی گمان این سختی جانکاه را آنان که بر ویلچر نشسته‌اند، یا ویلچرنشینی را حرکت داده‌اند بیشتر درک می‌کنند.
از اینکه فاطمه تا چه حد از رفتن به پارک خوشحال شد و با تمام وجود خندید و بعد از رفتن به خانه اخم‌هایش را در هم کشید و با هیچ کس صحبت نکرد و از اینکه مریم و سمیه و مادر و پدرش مانند همه انسان‌ها چه آرزوهایی در دل دارند و به کمترینش هم نرسیده‌اند و اینکه تغذیه نامناسب‌شان از رنگ رخسارشان پیدا بود، می‌گذریم.
سمیه «تکیه‌گاه خانه بالای تپه» با وجود نیمه فلج بودنش تقریباً باید همه مسئولیت‌های خانواده و چهار نفری که به او امید بسته‌اند را به دوش بکشد، بدون این‌که از نفس کم‌آوردن‌ها در پیچ و خم پله یا پول نداشتن‌ها خسته شود، بدون این‌که لحظه‌ای بتواند کم‌آوردنش را به زبان آورد.
از میان انبوه مشکلات این خانواده شاید بتوان گفت کابوس پله بزرگترین آنهاست. دو اتاق خانه در محاصره پله‌هایی که از پنجره کوچک اتاق دیده می‌شوند، به زندان سمیه و خانواده‌اش تبدیل شده‌اند.
سمیه تاکنون تلاش‌های بسیاری برای پایان یافتن کابوس پله و انتقال خانواده اش به خانه‌ای که اینهمه پله نداشته باشد، انجام داده است، اما هیچ یک از این تلاش‌ها برای داشتن خانه‌ای در زمین هموار به نتیجه نرسیده است. این خانواده در بی‌توجهی مردمی که در این روزگار در نهایت بی‌تفاوتی از کنارشان عبور می‌کنند و در قصه تکراری بی‌خبری مسئولین و شاید چشم‌پوشی برخی از آنها، به جرم ناتوانی جسمی، محکوم به حصر هستند .  
البته هنوز امید در این زندان کوچک زنده است و آنها در انتظار روزی هستند که دستی دری به رویشان بگشاید و کمکی از راه برسد.
سمیه و خواهرانش زندانی فقر، بیماری و بی خبری جامعه، زندانی آسیب‌های اجتماعی و ناآگاهی خود و دیگران و البته زندانی بی تفاوتی هستند که سایه اش هر روز در نگاه های جامعه سنگین‌تر می‌شود.
آن‌ها در آروزی زندگی در خانه‌ای هرچند کوچک هستند که پله نداشته باشد، شغلی که درآمدی هرچند محدود را برای خانواده به ارمغان بیاورد، کمی مهربانی مردم و البته توجه بسیار مسئولانند، چیزهایی که تاکنون یا از آن محروم بوده‌اند، یا بهره چندانی از آن نبرده‌اند و ... .

کسی هست به داد «گلی خانم» برسد؟

گلی خانم
«گلی‌خانم» گوشه چشم نم‌گرفته‌اش را با لبه روسری سیاهش پاک می‌کند؛ دست می‌کشد روی صورت پیرمرد و نگاهش می‌رود سمت آسمان، یعنی می‌شود «آقا مصطفی» شفا بگیرد؟
شاید تو ندانی «سرآقا سید» کجاست؟ عجیب نیست. خیلی‌ها نام اینجا به گوششان نخورده است. «سرآقا سید» اسم یک روستای اصیل پلکانی در چهارمحال و بختیاری است. همه اهالی اینجا «سیّد» هستند. روستا برق دارد اما از مدرسه، دوا و دکتر و این‌طور چیزها خبری نیست. کار اصلی مردم روستا استحصال نمک از چشمه‌های اطراف است. بعضی‌ها هم به دامداری و کشاورزی دل‌خوش‌اند.
زندگی اینجا معمولی است؛ خیلی معمولی. نه آن طور که فکر کنی آدم‌ها به نان شب‌شان محتاج‌اند و نه اینکه بخواهی یک زندگی روستایی رنگی و فانتزی در ذهنت تصور کنی؛ اینجا یک‌جورهایی خاکستری است.
«گلی‌خانم» در کنار همسرش؛ وقتی «آقامصطفی» هنوز مریض نبود
«گلی‌خانم» و «آقامصطفی» که دارند در این تصویر به شما لبخند می‌زنند از اهالی سرآقا سید هستند. البته این عکس تازه نیست. این تصویر زمانی ثبت شده که آقامصطفی هنوز مریض نبود و شانه به شانه یار گلی‌خانم بود. لبخند گلی‌خانم اینجا نشانه شرم است؛ چون خجالت می‌کشید این طور کنار آقا مصطفی بنشیند و عکس زن و شوهری بیندازد. فقط خدا می‌داند بعد از چند سال دارند عکس دونفری می‌اندازند.
این‌ها دو تا از مهربان‌های «سرآقا سید»‌اند. مهمان‌نوازند حتی اگر چیزی در خانه برای خوردن نداشته باشند؛ از آن آدم‌ها که وجودشان سر تا سر برکت است، از آنها که لطف و سادگی‌شان حالت را خوب می‌کند.
«گلی‌خانم» و «آقامصطفی» یک سال بعد
ثبت‌کننده این تصویر آن‌قدر از هم‌نشینی با «گلی‌خانم» و «آقامصطفی» لذت برده که تصمیم گرفته یک سال بعد دوباره سری به آن‌ها بزند و تصویر خندان و ساده دیگری از  آن‌ها ثبت کند. اما گلی‌خانم دیگر نمی‌خندند، آقامصطفی هم بی‌حال و رنجور و زمین‌گیر شده است. «گلی خانم» گوشه چشم نم‌گرفته‌اش را با لبه روسری سیاهش پاک می‌کند، دست می‌کشد روی صورت پیرمرد و نگاهش می‌رود سمت آسمان، یعنی می‌شود «آقا مصطفی» شفا بگیرد؟
آقامصطفی حالش خوب نیست. دیگر نمی‌تواند از خانه بیرون بیاید. فشارخون و تشنج دارد و حالا قرص‌هایش که تا حدی تسکین دردهایش بوده، تمام شده‌اند. دکتری هم در «سرآقا سید» نیست که آقا مصطفی را ویزیت کند و دارویی بدهد.
«گلی خانم» دیگر نمی‌خندند، فقط تا چشمش به عکاس می‌افتد، می‌پرسد: «تو قرص نداری، بدم آقامصطفی بخوره، حالش خوب شه؟»
این دو تصویر به فاصله یک سال توسط عماد قبادی (عکاس آزاد) در روستای «سرآقا سید» ثبت شده‌اند.

پای سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه


برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم ؛ که در آن حکومت بیشتر از یک قاتل عادی حق قاتل شدن نداشته باشد، و وقتیکه بصورت حیوانی درنده عمل کند، با خودش نیز چون حیوانی درنده عمل شود.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم؛ که در آن جای کشیش در کلیسای خودش باشد، و جای دولت در مراکز کار خودش. نه حکومت در موعظه مذهبی کشیشان دخالت کند و نه مذهب به بودجه و سیاست دولت کاری داشته باشد.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم؛ که اعلام برابری کامل حقوقی زنان با مردان باشد.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم؛ که در آن، "آموزش عمومی و رایگان"، از دبستان گرفته تا کلژدوفرانس، همه جا راه را به یکسان بر استعدادها و آمادگی ها بگشاید. هرجا که فکری باشد، کتابی نیز باشد. نه یک روستایی بی دبستان باشد، نه یک شهر بی دبیرستان، نه یک شهرستان بی دبیرستان، و همه اینها زیر نظر و مسئولیت حکومت لائیک، حکومت کاملا لائیک، حکومتی منحصرا لائیک باشد.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم؛ که در آن بلای ویرانگری بنام گرسنگی جایی نداشته باشد. شما قانونگزاران، از من بشنوید که فقر آفت یک طبقه نیست، بلای همه ی جامعه است. رنج فقر، تنها رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است. احتضار طولانی فقیر است که مرگ حاد توانگر را به دنبال میآورد. فقر بدترین دشمن نظم و قانون است. فقر نیز، همانند جهل، شبی تاریک است، که الزاما می باید سپیده ای بامدادی در پی داشته باشد.
ویکتور هوگو ؛
سخنرانی در مجمع قانون گزاری فرانسه، 15 ژانویه 1850»

ایرج مصداقی: گلزارخاوران» مشهد، پیش پای «آیت‌الله قتل‌عام» ذبح می‌شود

شنبه, ۱۹ام فروردین, ۱۳۹۶
اندازه قلم متن
«از تبار مرداب‌های کهن بودی
دو چشمت
دو کرکس خمار برخاسته از مردار بود
لبانت، بوسه‌گاه ابلیس» (۱)
در اولین سالگرد حضور سیدابراهیم رئیسی، یکی از اعضای فعال هیأت کشتار ۶۷ به عنوان تولیت «آستان قدس رضوی»، جانیان می‌کوشند «گلزار خاوران مشهد»، یکی از اسناد مهم جنایاتشان را از بین ببرند.
ابراهیم رئیسی که نام‌اش‌، با جنایت و کشتار گره خورده و از سوی آیت‌الله منتظری «جنایتکار تاریخ» خوانده شده، در ۱۷ اسفند ۱۳۹۴ به فرمان خامنه‌ای به تولیت «آستان قدس رضوی» منصوب شد.
او در عمر ۳۸ ساله‌ی نظام اسلامی، هرکجا که رفته، پیام آور مرگ و نیستی، شکنجه و عذاب و نکبت و ویرانی بوده است. تجربه‌ی مدیریتی او هدایت کشتار و مجازات‌های وحشیانه و تخریب است و از هیچ بی‌رحمی‌ای فروگزارنمی‌کند. این بار به در طلیعه‌ی سال نو، و اولین سالگرد حضور او در مسند تولیت «ضامن آهو»، (۲) عمال رئیسی در حالی که وی به فرمان خامنه‌ای خود را برای انتخابات ریاست جمهوری آماده می‌کرد، به جان «گلزار خاوران» افتادند. در این‌ «گلزار»، ۶۰۸ تن از بهترین فرزندان میهن‌مان خفته‌اند که در اولین فرصت اسامی‌شان را انتشار خواهم داد.
آخرین نفر در این «گلزار»، در سال ۱۳۶۶ به‌خاک سپرده‌شد؛ محل دفن قتل‌عام شدگان ۶۷ مشهد نامشخص است. در این «گلزار»، عده‌ای هم‌به نام «بچه‌های غریب» دفن هستند. این عده اهل مشهد نبودند ولی در این شهر دستگیر و اعدام شدند.
از راست رازینی، موسوی اردبیلی و پورمحمدی
اغلب آنان به فرمان علی رازینی و مصطفی پورمحمدی که از مسئولان اصلی کشتار ۶۷ در تهران و غرب کشور و همراهان و همکاران رئیسی در سیاه‌ترین روزهای تاریخ میهن‌مان در دهه‌ی ۶۰ بودند، به قربانگاه فرستاده‌ شدند.
شقایق‌های روئیده در گلزار خاوران مشهد در سال‌های قبل
«آن‌چه می‌بینی باغ شقایق نیست
آنان پلنگان خسته‌اند که به خواب سرخ خفته‌اند
بی کفن و دفن »
گلزار خاوران مشهد در سال‌های پیش
«به جستجوی گور که هستی
همه بی‌نامند
همه هم‌نامند»
امسال دو هفته پیش از نوروز، و در سالگرد انتصاب رئیسی به تولیت «آستان قدس»، در قطعه‌ای که بهترین فرزندان میهن‌مان خفته‌اند، کامیون، کامیون خاک‌ریزی شده است. آنقدر خاک ریخته‌اند که شقایق‌های وحشی نتوانستند سر از گورها برکشند.
تصویر «گلزار خاوران مشهد» و کامیون‌ها خاکی که ریخته‌اند
طی هفته‌های اخیر خانواده‌ها چندین بار گورها را با گام‌هایشان شمرده و با جابجایی خاک‌‌ها، ‌آن‌ها را بازیافته و تفکیک کرده‌اند، اما پس از بازگشت دوباره با همان وضع روبرو شده‌اند. بدتر آن که پس از ۴ سال تمام نهال‌ها و درختچه‌هایی که برای خانواده‌ها بسان سنگ‌‌قبر و نشانه به کارمی‌رود، شکسته و از ریشه درآورده شده‌اند.
نهال‌های گلزار خاوران مشهد در سال‌های گذشته
گور سعید و مجید ناجی ۱۶ ساله و ۱۹ ساله که به همراه ۱۷ نفر دیگر در باغ ملک آباد مشهد در ۲۴ آبان ۱۳۶۰ تیرباران شدند. از زمان‌دستگیری تا اعدام‌ آن‌ها تنها ۲ ماه‌گذشت.
نباید اجازه داد جانیان «گلزار خاوران مشهد» را از بین ببرند. این «گلزار» محل دفن میترا و ماندانا مجاوریان است که پیش از اعدام در دیماه ۱۳۶۰مورد تجاوز جانیان قرار گرفتند. پدر «میترا» برایم تعریف کرد که پاسداری با دو جعبه شیرینی به خانه‌ی آن‌ها مراجعه کرد.
از راست ماندانا و میترا مجاوریان
این‌جا محل دفن سیما مطلبی است که پیش از اعدام مورد تجاوز جانیان قرارگرفته بود. پدرش برای یکی از دوستانم تعریف کرده بود هنگامی که کالبدش را برای شست و شو بردند، مشاهده کردند که با خودکار کف پایش نوشته بود که به وی تجاوز کرده‌اند.
سیما مطلبی
«آزادی، نام گمشده‌ی خویش را
در پیچ و خم ناپیدای کوچه‌های این دشت عشق
از استخوان‌های پوسیده‌ی ما می‌پرسد»
گلزار خاوران مشهد در سال‌های گذشته
«استخوان ساقه می‌شود
و هر ساقه برگ دل ماست»
این اولین تلاش جانیان نیست، چند سال پیش، بیشرمان قصد داشتند این محل را توالت عمومی بکنند که با تحصن مادران و خانواده‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدند.
گورهای بی‌نام و نشان گلزار خاوران مشهد
«آن‌جا، آن‌جا که زنی
به شکل مادر همه‌ی پروازها
مهربانی گمشده‌اش را
در میان فراموشی خاک‌ها می‌جوید
آری، آن‌جا
که هیاهوی رویا و خیال و عطر و اشک و بی‌تابی‌ست
گور کسی‌ست
که چشم‌هایش چراغ همه‌ی کوچه‌ها
گام‌هایش، تصویر همه‌ی رفتن‌ها
و تفنگش، عصای دوره گرد آزادی بود»
«به جستجوی گور که هستی
ماه و زیبایی بی‌مکان می‌میرند»
آیا در پس نی-نی مادران چشم‌به‌راه
خورشید را با جامه‌ی تیره سوگ نگریسته‌ای
آن‌سوی عطر سیب را تفسیر کرده‌ای»
مشهد امروز در تیول رئیسی و همراهان جنایتکار اوست. تیم رئیسی در «آستان قدس» و خراسان را جانیان تشکیل داده‌اند. قائم مقام او، سید مرتضی بختیاری (۳) یکی از جنایتکاران علیه بشریت است. دیگری سیدصولت مرتضوی، (۴) شهردار مشهد است اما در بحبوحه‌‌ی زلزله‌ی مشهد وی این شهر را رها کرده، به تهران سفر می‌کند و به عنوان نماینده‌ی رئیسی، نامزدی او را اعلام می‌کند. این دو جزو کسانی هستند که از سوی اتحادیه اروپا به خاطر نقض گسترده و شدید حقوق بشر تحریم شده‌اند.
«وقت باران نیست
روزگار آینه و چشمه نیست
هنگامه‌ی ستیزه دیو است و باغ کوکب‌ها
گاه رزم آخرین پاییز است و شاهراه بهار
امروز هر بوسه باید،آتشفشانی باشد
و هر مردمک رعنایی، گلوله‌ی خوش‌‌آوایی»
ایرج مصداقی
۱۸ فروردین ۱۳۹۶
زیرنویس:
۱- شعرهای این نوشته تماماً سروده‌های زندان زنده‌یاد نصیر نصیری است. مسعود رجوی در اقدامی خائنانه او را تحویل رژیم خمینی داد. در مقاله‌‌های زیر گوشه‌هایی از زندگی و شعر او را شرح‌داده‌ام:
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-83151.html
۲- در مورد سوابق رئیسی و «ضامن آهو» در مقاله‌ی زیر توضیح داده‌‌ام.
۳- بختیاری در سال ۱۳۶۰ معاون اداری و مالی دادسرای انقلاب تربت حیدریه، در سال‌های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۳ جانشین دادستان انقلاب کاشمر، در سال‌های ۱۳۶۳ تا ۱۳۷۰ دادستان انقلاب بیرجند، قائن و نهبندان و در ‌سال‌های ۱۳۷۰ و ۱۳۷۱ معاون دادستان انقلال مشهد و از سال ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۳ دادستان عمومی و انقلاب و ویژه روحانیت حوزه مشهد، و از سال ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۶ قائم مقام دادگستری استان خراسان و نمایندگی «ستاد اجرایی فرمان امام» و در همان حال به علت انحلال دادسرا و دادستانی به جای دادستان خراسان و در سال ۱۳۷۶ مدیرکل دادگستری استان فارس و از سال ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۳ جایگزین لاجوردی در سازمان زندان‌ها بوده است. وی همچنین از سال ۱۳۸۳ تا ۱۳۸۴ مدیرکل دادگستری استان خراسان رضوی بوده است. در کارنامه‌ی بختیاری استانداری اصفهان در دولت اول احمدی‌نژاد و وزارت دادگستری در دوران ریاست جمهوری وی پس از کودتای انتخاباتی۱۳۸۸ وجود دارد.
وی از سال ۱۳۹۲ معاونت سیاسی امنیتی رئیسی در دادستانی کل کشور را به عهده داشته و پس از کناره‌گیری رئیسی از دادستانی کل کشور در اردیبهشت ۱۳۹۵ ابتدا به دادگاه ویژه روحانیت که دادستانی آن به عهده رئیسی بود نقل مکان یافت و سپس به قائم مقامی او در «آستان قدس» منصوب شد.
۴- سیدصولت مرتضوی اهل فارسان چهارمحال و بختیاری است و نخستین مسئولیت وی به عنوان کارمند فرمانداری فارسان، بخشدار مرکزی فارسان بوده است. پس از مدتی فرماندار لردگان، از شهرستان‌های همین استان می‌شود. او در آستانه انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۷۶ از فرمانداری لردگان به فرمانداری بیرجند که در آن زمان هنوز مرکز استان نبود، می‌رود. مرتضوی خیلی زود و با حاشیه فراوان از بیرجند خداحافظی کرد. او به قوه قضائیه رفت و به سمت مدیر کل امور اداری سازمان زندان‌ها منصوب شد. سیدصولت بعداً به عضویت جمعیت ایثارگران درآمد و مدیرمسئولی حمایت، روزنامه قوه قضائیه را عهده‌دار شد. در آستانه انتخابات ۸۴ به بیرجند که حالا مرکز استان خراسان جنوبی شده بود، بازگشت و ریاست ستاد محمود احمدی‌نژاد را عهده‌دار شد. دیری نپایید که به عنوان دومین استاندار خراسان جنوبی منصوب شد. مرتضوی در دولت دهم به سمت معاونت سیاسی وزارت کشور گمارده شد.

زمان انتخاب ویژه برنامه انتخابات ۹۶

«خواست مبرم همه مردم و آزادیخواهان» بخش دوم

«خواست مبرم همه مردم و آزادیخواهان»
بخش دوم
علی ناظر
لینک به بخش نخست
در پی انتشار بخش نخست، طیفی از هموطنان، مرا مورد انتقاد قرار داده اند. برخی متین، و چند نفری هم برچسب هایی همچون توده ای و یا پاسدار سیاسی را بکار برده اند. به بهانه پاسخ به این هموطنان چند نکته را بازگو می کنم شاید که مورد توجه قرار بگیرد. با تشکر از انتقادات، و با باور به این نکته که این انتقادات هدفی بجز روشنگری ندارد.
«کس نخارد پشت من»
با اجازه و بدون اینکه بخواهم به سطح دانش کسی توهین کنم، بیاییم توده ای (حتما منظور هواخواهان خط حزب توده است) را تعریف کنیم. وابستگی توده ایها (و تا حدودی طفیلی های آن اکثریت) به جماهیر شوروی، و امروز به روسیه و اقمارش، برکسی پوشیده نیست. خودشان هم به این وابستگی اذعان دارند. اما، نسبت دادن ترم «خائن» به حزب توده نه بخاطر اینست که وابسته به شوروی و روسیه است، بلکه بخاطر خطی است که این حزب در جریان کودتای 28 مرداد (پیش و پس از آن) اتخاذ کرد. توده خائن است چون ایران و منافع ملی ملت شریف ایران را در راستای «بقای» خود فروخت. توده خائن است چرا که از دخالت کشوری بیگانه در امور ایران حمایت کرد. حزب توده خائن است چرا که مصدق را تنها گذاشت، و عاقبت به دامان ارتجاع غلطید. اینها باورهای من، و یا «شعار» های احساساتی نیستند. اینها واقعیات تاریخی است که پیشکسوتانی چون جزنی و پویان و احمدزاده، و حنیف نژاد به آن باور داشتند و من آن را در چند جمله کوتاه بازگو کرده ام.
پاسدار سیاسی هم برای خودش معنا و مفهومی دارد که می بایست از آن (البته اگر منظور خود خالی کردن نباشد) به درستی استفاده شود. پاسدار سیاسی از دو واژه ترکیب شده است. حمایت و نگاهبانی از یک خط سیاسی. بطور مثال، سلطه جویی آمریکا، یک سیاست است. اما این سیاست بدون قتل و کشتار، و بدون تحریف و فریب ممکن نیست. جنگ ویتنام، جنگ کره، جنگ عراق، جنگ لیبی، جنگ سوریه و یمن را می توان از دو منظر بررسی کرد. خلقی می خواهد رژیمی را تغییر داده و کشورش را با عزم و توان خود به سرمنزل آرمان ها و باورهای آن ملت برساند. به زبانی ساده تر، استقلال، و آزادی. به زبان خودمان «کس نخارد پشت من». هر راهکار و یا اقدام دیگری، هر باور دیگری بجز استقلال، آزادی و یا «کس نخارد پشت من»، فقط و فقط به «وابستگی»، به کاپیتولاسیون، و حتما و حتما به استثمار خلق می انجامد. مهم نیست «وابستگی» با چه انشا و املا و از دهان چه کسی بیرون بیاید. هر اقدامی که متکی بر «بیگانه» (امپریالیسم، ارتجاع و یا حتی کشوری دموکرات) باشد، بدون ذره ای شک، نتیجه این اقدام به وابستگی می انجامد. در چنین حالتی، پاسدار سیاسی کسی است که از «وابستگی» به بیگانه، حمایت کند.
جهت توجه آن هموطنانی که از برچسب زدن لذت می برند، و یا آشنایی با این قلم ندارند، به خلاصه می نویسم: جمهوری اسلامی در تمامیتش باید سرنگون شود. سران هر دولتی که به روی مردم آتش گشوده و آزادیخواهان را به قتل برساند باید در دادگاه، (با برخورداری از وکیل مدافع)، محاکمه شود. استفاده سلاح کشتار جمعی (از جمله بمب اتمی در هیروشیما)، جنایت علیه بشریت است و عاملان باید محاکمه شوند. اما اگر این کافی نیست ؛ با توسل به منطق مسعود رجوی (امجدیه) «آخه علامت اسلام چیه؟ جز شهادتین... اشهد ان لا اله الله...؟ »؛ می گویم «خوب مگه نه اینکه سرنگونی طلبی یعنی گفتن مرگ بر خمینی و انصارش و هرآنچه او نمایندگی می کند: پس لعن و نفرین بر آنکس که آزادی ستیز بود و هست و از ارتجاع حمایت می کرد و می کند. لعن و نفرین بر بانیان داعش و انصارش. لعن و نفرین بر جبهه نصرت و انصار و حامیانش. بر پاسداران اسلامی و انصارش». حال که «شهادتین» را گفتم و مشخص شد که به نظام اسلامی و شوروی و روسیه و آمریکا، و حتی به اسد، وابسته نیستم ، بیاییم معقول و مستند و آنگونه که برازنده یک مبارز و فعال سیاسی سرنگونی طلب است، مفهوم آنچه در بخش نخست نوشتم را بررسی کنیم.
شکاف دیپلماتیک
همیشه بر این باور بوده ام که می توان و بایست، با حفظ استقلال، از هرگونه شکاف دیپلماتیک استفاده کرده، و دشمن (جمهوری اسلامی) را هدف قرار داد. دیپلماسی (انقلابی) معنا و مفهوم خودش را دارد. دیپلماسی انقلابی یعنی رساندن پیام خلقی به پاخاسته به «جهانی که خبردار نشد». یعنی: «کس نخارد پشت من». دیپلماسی انقلابی یعنی موفقیت در سرنگونی بدون دخالت نظامی اجنبی؛ یعنی: «کس نخارد پشت من». جهت توجه برخی از هموطنانی که می خواهند هر حرف و نکته ای را به «ضد امپریالیسم»، و یا «صلح دوستی» سنجاق کرده، و من غیر مستقیم منتقدین را به لابی گری برای جمهوری اسلامی متهم کنند، باید تأکید کنم که مخالفت با دخالت بیگانه در امور یک کشور، ربطی به لابیگری، ضدامپریالیست و یا صلح طلب بودن ندارد، بلکه یک خواست ساده «ملی»، و پرهیز از وابستگی به «بیگانه» است.
از خلط مبحث پرهیز کنیم و روی این واژه ساده تأمل کنیم: «بیگانه». این بیگانه می تواند یک قبیله در نیجریه باشد و یا جت های روسی در نوژه، و یا نئو فاشیستی از جنس ترامپ. باور به آزادی، استقلال و بهار ایرانی، بدون دخالت نظامی «بیگانه»، هیچ ربطی به ضد امپریالیسم، چپ، چپ نما، و یا ..... ندارد.
نمی دانم آیا می توانم حرفم را روشن بیان کنم یا نه؟ «کس نخارد پشت من»، یک  شعار نیست. یک خط است. یک استراتژی دائمی تا روزی که ملت شریف ایران به آرزو هایش برسد. تا صدسال، دویست سال، هزار سال دیگر، نمی دانم تا به کی، ولی تا آن روز موعود، همیشه و همیشه. هر حرکت و فکر و استراتژی و باور وایدئولوژی و خطی که خلاف «کس نخارد پشت من» باشد، شدیدا محکوم است، و مهم نیست تحت چه بهانه و پشت چه ترفندی خودش را پنهان کرده باشد. اگر بازهم روشن ننوشتم خاضعانه تقاضا می کنم روی این دو واژه تأمل کنیم: استقلال، آزادی. وقتی مفهوم روشن شد، آنوقت مفهوم «کس نخارد پشت من» روشن می شود. در آن زمان است که ایراد من به اشتباهی که در بیانیه شورای ملی مقاومت آمده، روشن می شود.
جنگ و فریب
بدون شک، بسیاری از خوانندگان تمام دروغ ها و فریب های بلر و بوش، پیش از حمله به عراق، را از یاد نبرده اند. در آنروز می گفتند صدام فلان و بهمان دارد. کسی صدام رابرای کشتار هزاران شیعه و سنی و کرد محکوم نکرد. سالها عراقی ها را زندانی و شکنجه کرد. تا توانست کُشت و بلر ها و بوش ها صدایشان در نیامد. اما آن روز که استراتژی دراز مدت بلرها و بوش ها حکم کرد؛ آنروز که تصمیم گرفته شد که باید برود و عراق باید به آتش کشیده شود، در آنروز شوم، یک مرتبه صدام صاحب کیلو کیلو مواد اکتیویته و سلاح شیمیایی و ... شد. روزی هم که معلوم شد همه دروغ و تزویر است، بوش ها و بلر ها و.... از ملت ستمدیده عراق پوزش نخواستند. امروز هم که عراق را به خاک و خون کشانده اند و سپاه قدس صاحب منصب شده است، کسی پوزش نمی خواهد. خوانندگان علاقمند می توانند به نشریات مجاهدین که در آن دوران منتشر می شد رجوع کنند.
 به راستی، آیا آنچه کلینتون و بلر و بوش و اوباما و .... با عراق کردند، تروریسم را کم کرد یا بر این فتنه افزود؟ آیا آنچه در سوریه آغاز کردند به آزادی و استقلال و سقوط اسد انجامید یا به قتل و کشتار و ویرانی سوریه؟ دیروز نیروی هوایی بریتانیا و اردن و فرانسه و آمریکا آنجا را ویران می کردند، و امروز جت های روسیه. یک روز داعش و جبهه نصرت و حامیان سعودی و ترکیه ای آنجا را ویران می کنند و روز بعد سپاه قدس و حزب الله لبنان. همه و همه این ویرانی ها، بر یک دروغ، یک فریب بنا گذاشته شده است. فریب «بهار عربی». به قربانگاهی به نام لیبی بنگرید تا این فریب را بهتر درک کنید. به یمن و کودکان یمنی. به بمباران و قتل عام توسط عربستان سعودی. به شهرک سازی اسرائیل، و تصاحب زمین های فلسطینی ها. و امروز فریبی دیگر در دفاع از کودکان و قربانیان سوری. هیچکدام در دفاع از «بهار» برای مردم عرب نیست. فریبی برای چپاول، تاراج و استثمار تحت نام «بهار عربی».
هیچ موقع ادعا نکرده ام که «چپ» هستم، اما می دانم که در شورای ملی مقاومت نیرو و شخصیت های چپ و ملی بسیار است، و این دعوتنامه با مرام آنها و با مرام خود مجاهدین همخوانی ندارد. چگونه می شود فروغ جاویدان آفرید و امروز به نئوفاشیست خیرمقدم گفت؟ چگونه می شود «کس نخارد پشت من» گفت و امروز اذعان کرد که بهترین راهکار بمباران بیشتر یک کشور ویران شده است؟
کسی نیستم. یکنفر بیشتر نیستم، اما به اندازه قد و قواره همین یک نفر، که در ساحل امن نشسته، این «دعوتنامه» را اشتباه می دانم. آن را رد می کنم، و از شورای ملی مقاومت ایران خاضعانه درخواست می کنم تا این خط را بازبینی کنند. شاید بد نباشد که بر این نکته تأمل کنیم که هدف من از این انتقاد نه «پاچه گرفتن و به پر و پا پیچیدن» و از این قبیل حرفهای بی معنی و سخیف است. هدف ساده است، من به این عزیزان احترام می گذارم و فکر می کنم که این موضعگیری خلاف شئوناتی است که آنها به آن باورمند هستند.
نه جنگ، نه مماشات
شعار «نه جنگ، نه مماشات» را فقط یک شعار توخالی، و یا یک پُز بی اساس و قلمبه ارزیابی نمی کنم. برای من، این شعار، همچون «کس نخارد پشت من»، معنا و مفهوم دقیقی دارد، و نمی توان آن را بنا به شرایطی مشخص، و یا رویدادهای روز، بازتعریف کرد. «نه جنگ، نه مماشات» شعاری ساده اما متکی بر دو اصل است: استقلال و آزادی. استقلال و طبیعتا احترام به تمامیت ارضی ایران، و آزادی و رهایی از هر قید و بند و وابستگی؛ و در نتیجه هشدار به مماشاتگران که هیچ کدام از دو گزینه «جنگ» و «مماشات» قابل قبول نیروهای سرنگونی طلب نیست. راهکار پیشنهادی باورمندان به شعار «نه جنگ، نه مماشات» ساده است: سرنگونی به دست توانای فرزندان خلق ستمدیده ایران. به زبانی دیگر، این شعار در محتوا و ماهیت، مخالف هرگونه دعوتنامه به نئوفاشیست ها برای بمباران و تجاوز به حریم ایران است. این را من نمی گویم، این معنا و مفهوم شعار «نه جنگ، نه مماشات» است.
در بخش نخست نوشتم که بیاییم با خود روراست باشیم و اعلام کنیم که با کودتای 288 مرداد (دخالت بیگانه در امور داخلی ایران) موافقیم یا نه؟ در پاسخگویی طفره نرویم. آنهایی که از سلطنت محمدرضا پهلوی دفاع می کنند، دخالت آمریکا و انگلیس در امور داخلی کشور و ساقط کردن دولت (مهم نیست ملی یا نه) را تأیید می کنند. سوال اینست که سرنگونی طلبان جمهوریخواه در کجا قرار دارند؟ آیا دخالت خارجی – بیگانه، اجنبی، (و یا هر واژه دیگری) به نفع منافع ملی ارزیابی می کنند یا نه؟ پشت کودکان سوری که بر اثر گازهای مسموم شیمیایی جان سپرده اند سنگر نگیریم و از پاسخ فرار نکنیم. اینجا صحبت از آن کودکان نیست. در اینجا مبحث ایران است.
 آیا موافقیم بیگانگان (همچون دوران محمدرضا پهلوی) در امور داخلی ایران دخالت کنند یا نه؟ آیا موافق بمباران ایران توسط آمریکا و یا روسیه و یا پاکستان و یا جزایر باهاما (مهم نیست کجا. پشت نام ها گیر نکنیم) هستیم یا نه؟ می دانیم که جمهوری اسلامی آدمکُش است. می دانیم که دست می بُرّد و جشم در می آورد و ثروت ملی را به تاراج می برد. اینها را می دانیم. حال با دانش به همه و همه این ها، آیا موافق حمله نظامی بیگانگان به ایران، و بمباران نقاط مختلف ایران توسط آمریکا و... هستیم یا نه؟ اگر آری رک و روراست بگوییم که موافقیم، وگرنه صدور هر بیانیه ای (سهوا و یا عمدا) که دعوت به بمباران می کند را  خطا اعلام کنیم.
نظام اسلامی از روز نخست که بر ایران حاکم شد، آدم کُشته تا به همین امروز. اگر دخالت بیگانگان درست است چرا «کودتای نوژه» بد بود؟ اگر حمایت روسیه از اسد که مردم سوریه را قلع و قمع می کند، بد است، چرا حمایت آمریکا از اسرائیل، که فلسطین را به آتش می کشد و زمین خواری می کند، خوبست؟ اگر شاه را محکوم می کردیم که با خریدهای تسلیحات نظامی، ثروت ملی را به تاراج داده، چرا خرید تسلیحات نظامی عربستان و ترکیه و بحرین و.... محکوم نیست؟ برای این سوالات به دنبال پاسخ نیستم. آنچه می خواهم بیان کنم یک نکته ساده است. استقلال و آزادی یعنی وابسته نبودن. وابسته نبودن به هیچکس. به زبانی ساده: «کس نخارد پشت من».
نمی توان، و نباید شعاری بدهیم که به آن باور نداریم. من به این شعار « کس نخارد پشت من» از روزی که الفبای سیاست را آموختم، باور داشته ام. در 38 سال اخیر و سالها پیش از آن تا به امروز دیده ام که چگونه فرزندان خلق، این بار گران را بر شانه های خسته خود می کشند، و در این راه چه بهای گرانی پرداخته اند؛ و دقیقا به همین خاطر، و تنها به همین خاطر، با این دعوتنامه مخالفم. آیا سخنگوی آن سلحشورانم؟ هرگز! آنها کجا و من کجا! به گرد پایشان هم نمی رسم؛ اما می دانم که اگر بر سر چوبه دار رقص آتش کردند، تنها بخاطر این بود که «کس نخارد پشت من». مهم نیست نامش مجاهد بود یا سلطانپور. مهم نیست گوهر ادب آواز بود یا پاکنژاد. نامش هرچه بود، در دوران حسن روحانی به قتل رسید، و یا در کردستان و در سالهای 1357-58، نامش هر چه بود و از هر تباری که برخاسته بود، مطمئنم که به «کس نخارد پشت من» باور داشت.
 بر این باورم که بیگانگان و نئوفاشیست ها، بدون پیش شرط، ایران را بمباران نخواهند کرد. دعوت از آنها به بمباران یعنی پذیرش آن پیش شرط ها. تکرار می کنم: سخنگوی ملت شریف ایران نیستم. کسی نیستم، فقط یکنفرم که در سواحل امن نشسته، اما عمیقا بر استراتژی عقیدتی «کس نخارد پشت من» باورمندم. عمیقا بر این باورم که هرگونه تغییر در نظام سیاسی ایران اگر متکی بر مردم، و فقط مردم نباشد، ضد این شعار، و در راستای منافع استثمارگران است.
 دعوت از بیگانه برای دخالت در امور داخلی، از جمله بمباران ایران، یعنی پشت کردن به آموزش های مصدق. به همین دلیل، محتوای این بیانیه را برازنده آن نهاد خلقی نمی دانم.
ادامه دارد...
علی ناظر
19 فروردین 1396


 



 


«موضع غافلگیرکننده روسیه» در معرفی غرب اورشلیم به عنوان پایتخت اسرائیل
رادیو فردا
«موضع غافلگیرکننده روسیه» در معرفی غرب اورشلیم به عنوان پایتخت اسرائیل
وزارت خارجه روسیه در روزهای اخیر بیانیه‌ای مرتبط با روند صلح خاورمیانه منتشر کرده که در آن برای نخستین بار از بخش غربی بیت‌المقدس یا اورشلیم به عنوان پایتخت اسرائیل یاد شده است.
در بیانیه وزارت خارجه روسیه که روز پنجشنبه هفدهم فروردین در وب‌سایت رسمی آن منتشر شده، ضمن نام بردن از شرق بیت‌المقدس به «پایتخت کشور آتی فلسطین» تأکید شده که «لازم می‌دانیم اعلام کنیم اورشلیم غربی را پایتخت اسرائیل می‌دانیم».
این بیانیه در راستای حمایت مسکو از راهکار دو کشور یعنی استقلال فلسطین در جوار موجودیت اسرائیل منتشر شده، و در آن همچنین از نبود روند گفت‌وگوی سیاسی میان اسرائیل و فلسطینی‌ها ابراز «نگرانی» شده است.
بیانیه وزارت امور خارجه روسیه در این زمینه در همان روزی منتشر شد که رئیس‌جمهور روسیه در تماس تلفنی با نخست‌وزیر اسرائیل از ابراز «اطمینان» وزیر دفاع اسرائیل در این مورد که حکومت بشار اسد عامل حمله شیمیایی اخیر در سوریه بوده، انتقاد کرده بود.
در همین حال، روزنامه اسرائیلی جروزالم پست موضع مسکو را به این دلیل که بر غرب اورشلیم به عنوان پایتخت اسرائیل تأکید کرده، «غافلگیر کننده» توصیف کرده است.
جروزالم پست نوشته است که این موضع‌گیری در حالی بیان شده که «هیچ کشور دیگری در جهان تا حال هیچ بخش اورشلیم را به عنوان پایتخت اسرائیل به رسمیت نشناخته است».
به رسمیت شناختن تلویحی غرب اورشلیم به عنوان پایتخت اسرائیل از سوی روسیه با سیاست‌گذاری دولت دونالد ترامپ در قبال اورشلیم همزمان شده است.
دونالد ترامپ در کارزار انتخاباتی‌اش گفته بود، سفارت آمریکا بر اساس مصوبه سال ۱۹۹۵ کنگره، باید به اورشلیم منتقل شود.
گرچه از زمان روی کار آمدن آقای ترامپ، تغییری در این موضوع روی نداده است، اما دیوید فریدمن سفیر تازه منصوب شده آمریکا در اسرائیل، در روزهای گذشته گفت که انتقال سفارت آمریکا از تل آویو به اورشلیم هنوز «در دستور کار» قرار دارد.
به نوشته جروزالم پست، انتقال احتمالی سفارت آمریکا به اورشلیم می‌تواند به مفهوم به رسمیت شناختن غرب اورشلیم به عنوان پایتخت اسرائیل از سوی آمریکا باشد.
مقام‌های رسمی اسرائیل گفته‌اند، بیانیه وزارت خارجه مسکو به این مفهوم است که به رسمیت شناختن غرب اورشلیم به عنوان پایتخت اسرائیل با اعلام موجودیت کشور فلسطین با پایتختی شرق بیت‌المقدس گره خورده است.
اما جروزالم پست نوشته است که الکساندر شین، سفیر روسیه در اسرائیل، در روزهای آینده با مقام‌های وزارت خارجه اسرائیل دیدار می‌کند تا موضع روسیه را در مورد اورشلیم، بیشتر برای آنها توضیح دهد.
در عین حال سفیر روسیه گفته است که این موضع به این معنی نیست که روسیه به زودی سفارت خود را به غرب اورشلیم منتقل می‌کند.
ارتش اسرائیل در جنگ سال ۱۹۶۷ شرق بیت‌المقدس را به تسلط در آورد؛ منطقه‌ای که تا پیش از آن در کنترل اردن به عنوان متولی اماکن مقدسه اسلامی بود.
پس از آن در سال ۱۹۸۰ اسرائیل رسماً اورشلیم را به عنوان پایتخت «یکپارچه» خود اعلام کرد.
فلسطینیان و جامعه جهانی تأکید می‌کنند که شرق بیت‌المقدس باید پایتخت کشور مستقل فلسطین باشد.
در حال حاضر بیش از ۳۰۰ هزار فلسطینی در شرق بیت‌المقدس زندگی می‌کنند که اسرائیل به آنها کارت شناسایی آبی رنگ با مجوز تردد آزادانه در همه اسرائیل را داده است.
با وجود امتیازاتی که اسرائیل به فلسطینیان شرق بیت‌المقدس اعطا کرده، آنها رسماً عرب‌های تابع اسرائیل محسوب نمی‌شوند و خود را بخشی از مردم در کشور فلسطین می‌دانند.

ستاره مهری: سفره‌ای با طعم کلیه!



خرید و فروش کلیه در ایران پدیده‌ای رایج است. ما که در شهرهای مختلف ایران زندگی‌کنیم، تجربه‌ی مواجهه با آگهی‌های خرید و فروش کلیه را داریم. در تهران انجمن خیریه‌ی حمایت از بیماران کلیوی ایران کمی پایین‌تر از میدان ولیعصر قرار دارد. وارد خیابان که می‌شوی با انبوهی کاغذهای تقاضای خرید و فروش چسبیده به دیوار روبه‌رو می‌شوی. گاهی هم دلالانی از کنارت رد می‌شوند و می‌پرسند: «می‌خری یا می‌فروشی؟ گروه خونیت چیه؟» گسترش استفاده از شبکه‌های اجتماعی مجازی نیز تریبون جدید و وسیع‌تری برای این کار فراهم کرده‌است. دیدن این صحنه‌ها چراغ دو نکته را در ذهن انسان روشن می‌کند؛ اول، نیاز افراد به پول فروش کلیه؛ و دوم میزان بالای بیماری‌های کلیوی در کشور. حداقل بین ۱۰ تا ۱۵ درصد افراد جامعه یعنی از هر ۱۰ نفر 1 تا ۲ نفر به بیماری‌های کلیوی مبتلا هستند.
آمار رسمي در دست نيست؛ اما رئيس انجمن خيريه‌ی حمايت از بيماران كليوي در سال 91 اعلام کرده:«به‌طور ميانگين به‌ازاي هر بيمار كليوي كه در انتظار پيوند است، صرف‌نظر از گروه خوني، حداقل 4 متقاضي فروش وجود دارد و اين امر سبب شده بعضي از فروشنده‌ها در گروه‌هاي خوني كم‌طرفدار نظير+A حاضر به فروش كليه‌ی خود با قيمتي حتي كم‌تر از شش ميليون تومان باشند.». او مي‌گويد: «اکثر کسانی که می‌آیند کلیه بدهند بیکارند و هزینه‌های زندگی به آن‌ها فشار آورده است.... شهرستانی‌ها خیلی بیشتر با همین هزینه راضي به دادن كليه مي‌شوند. چراكه بيكاري در شهرستان‌ها بيشتر است... پيش‌ترها بسيار ديده مي‌شد كه اعضاي خانواده براي اهداي كليه به عزيزشان پيشقدم مي‌شدند اما اين روزها كمتر ديده مي‌شود چرا كه آن‌ها مي‌گويند حالا كه تمكن مالي داريم كليه مي‌خريم
تبدیل عرصه‌ی سلامت عمومی به بازار، تابع سیاست‌های کلانی است که در حرف‌های اخیر یکی از نمایندگان مجلس بیان شد. دکتر حسینعلی شهریاری عضو کمیسیون بهداشت و درمان مجلس گفت: «چه اشکالی دارد وقتی که فرد در فقر به سر می‌برد و با دریافت 20 الی 30 میلیون زندگی‌اش متحول می‌شود این کار را انجام دهد.» معنای این حرف این می‌شود که: مریضی، فقیری، بیکاری و... مشکل خودته، یا حلش کن یا بمیر!
درست است، «میلیون تومان» در زندگی بسیاری از ایرانیان یک رویای دست‌نایافتنی است. این را مقایسه کنید با مبالغ هنگفت اختلاس‌های ریز و درشتی که از درز اختلاف‌های قطب‌بندی‌های مختلف قدرت بیرون می‌زند و رانت‌ها و حقوق‌های عجیب و غریبی که نصیب عده‌ای می‌شود. 
سلامت، عرصه‌ای وسیع و چندبعدی است. ابعاد مختلف سلامت مشتمل بر جسمی، روانی و اجتماعی می‌شود. وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی، متولی سلامت در کشور است. نظام سلامت کشور نیز مانند عرصه‌های دیگر همواره مبتنی بر تضاد و تبعیض طبقاتی شدید بوده است. پس از روی کار آمدن دولت یازدهم، وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی، طرح تحول نظام سلامت را تدوین کرد. این طرح که به‌دنبال «محافظت مالی» مردم در قبال هزینه‌های سلامت، ارتقای کیفیت و افزایش دسترسی به خدمات درمانی بود از ۱۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۳ در بیمارستان‌های دولتی سراسر کشور به اجرا درآمد. بررسی و نقد جنبه‌های مختلف این طرح، هدف این مقاله نیست اما در بهترین حالت، طرحی است که کارکرد یک مُسکن را دارد که بر درمان متمرکز است درحالی‌که بُعد پیشگیری و بسترسازی را مغفول گذاشته است. از همان ابتدا نقدهای جدی در اجرایی بودن و نتیجه‌بخش بودن آن وجود داشت و اکنون با گذشت زمان ناکارآمد بودنش ملموس‌تر است. در چهارچوب چنین دیدگاه و برنامه‌هایی است که درصد بیماری‌های جسمی و روانی جامعه مدام در حال افزایش است و بار اقتصادی درمان هم بار مضاعف بر درد بیماران می‌‌گذارد. ریشه‌ی آسیب‌هایی مانند کلیه‌فروشی، فقر و مشکلات اقتصادی و کالاانگاری روابط انسانی است. دولت حسن روحانی درحالی با وعده‌ی چرخاندن چرخ اقتصاد و معیشت مردم روی کار آمد که اقتصاد کشور در مرز نابودی قرار داشت و این بار سنگین بر دوش مردم و اقشار زحمتکش بوده و هست. رییس دولت، وعده‌ی تغییرات و چرخیدن چرخ زندگی مردم را داد. چرخیدنی که یا امید به سرمایه‌های خارجی داشت یا ریاضت‌کشی بیشتر مردم و البته، هزینه‌های هر دو گزینه را توده‌های مردم با فوق استثمار شدن و نابودی زندگی پرداخت می‌کنند. نه‌تنها صد روزی که وعده داده شده بود، بلکه چهار سال دولت روحانی نیز مانند دولت‌های دیگر این نظام گذشت و از وعده‌ی تغییر، چیزی بیرون نیامد جز آمار بالای فقر، بیکاری، اعتیاد، مهاجرت و حاشیه‌نشینی، کودکان کار، تن فروشی، خودکشی و غیره. امید دوباره بستن به انتخابات و تشویق مردم برای رأی دادن، تلاش برای حفظ وضع موجود خواهد بود و خیانت به تمام دردکشیدگان از این وضعیت. چه دولت روحانی سر کار باشد چه احمدی‌نژاد، خاتمی یا سایرین، فرقی ندارد این نظام، قادر به ایجاد تغییر اساسی در جهت منافع مردم نخواهد بود زیرا شرایط موجود ایران هم جزیی است از نظام جهانی سرمایه‌داری و اصول و ارزش‌های کالایی که تمام ابعاد زندگی فردی و اجتماعی و حتی جسم و ذهن افراد را درگیر کرده است.  
کالایی شدن نیروی کار و کل روابط اجتماعی و انسانی در عصر سرمایه‌داری و فقر گسترش‌یابنده در لایه‌های جامعه به جایی می‌رسد که فرد مجبور می‌شود برای گذران حداقلی چند صباح امور، بخشی از بدن خود را بفروشد. جایگاه و پایگاه اقتصادی و اجتماعی فرد مشخص می‌کند که حق زندگی با اندام‌هایش را دارد یا نه. برمبنای چنین ساختاری ارزش‌هایی مانند توجه به نیازهای هم‌نوعان و کارهایی مانند اهدای داوطلبانه‌ی اعضا برای کاهش آلام دیگران، جایگاهی ندارد. مناسبات و ارزش‌های سرمایه‌داری که به‌عنوان اصول برتر و تغییرنایافتنی جوامع انسانی معرفی می‌شوند ازیک‌سو انسان‌ها را روزبه‌روز بیشتر به فقر و فلاکت می‌کشاند و ازسوی دیگر، آن‌ها را به‌سطح جعبه ابزار تقلیل می‌دهد. باید از خود پرسید این چه نظامی است که این‌گونه، کالایی به اسم انسان می‌سازد و زیر چاقوی اجبار طبقاتی، قطعه‌قطعه می‌کند و به حراج می‌گذارد؛ چرا انسان برای زنده ماندن باید یکی از اعضای بدن خود را بفروشد؛ این چه نظامی است که از جان و تن و اندام انسان‌ها تغذیه می‌کند؛ این چه نظامی است که برای پیشبرد منافع خود، ارتش ذخیره‌ی کار چند صد میلیون نفری در دنیا ایجاد و آن‌ها را وادار به اندام‌فروشی، نوزادفروشی، تن‌فروشی و.... می‌کند؟ اصول و ارزش‌هایی را که برمبنای چنین نظامی ساخته می‌شود، مقایسه کنید با اصولی که در دولت‌های سوسیالیستی حاکم بود. چین انقلابی (1976-1949)، تساوی‌گرایانه‌ترین نظام پزشکی دنیا را بر مبنای خدمت به مردم و رساندن خدمات پزشکی ضروری به کل جمعیت برقرار ساخت. میانگین نرخ مرگ و میر در شانگهای و پکن پایین‌تر از نیویورک بود. کارگران و دهقانان چینی با این‌که خود هم مشکلاتی داشتند اما تحت تاثیر آموزه‌های سوسیالیستی و در راه تلاش برای رسیدن به دنیایی متفاوت و کمک به پیشرفت انقلاب در سطح بین‌المللی، کار داوطلبانه انجام می‌دادند. انقلاب در شوروی سوسیالیستی(19541917) روابط نوینی را متولد کرد. در شرایط وخیم جنگ داخلی توده‌های مردم درست برعکس روابط درون جوامع سرمایه‌داری که تولیدکننده‌ی ایدئولوژی خودپرستانه‌ی «اول من» است،  وارد کار تعاونی داوطلبانه برای خدمت به کل جامعه شدند. آن‌ها برای حفظ سلامت و بهداشت مردم و شهرها که گرفتار آلودگی‌های وحشتناک شده بودند آستین بالازده و دست به فعالیتی عظیم زدند و دولت سوسیالیستی مشوق این حرکت بود. آن‌ها نشان دادند که آن‌چه سرمایه‌داری و همه‌ی نظام‌های طبقاتی به عنوان «ذات بشر» قلمداد می کردند، افسانه‌ای بیش نیست.
لازمه‌ی برقراری مجدد چنین روابطی، خلاص شدن از نظام سرمایه‌داری و حرکت به‌سوی اقتصاد با برنامه‌ی سوسیالیستی است که در آن به‌جای مرکزیت سود، برطرف کردن نیاز انسان‌ها مرکزیت دارد. ریموند لوتا در اثری با عنوانِ «سوسياليسم ميليون‌ها بار بهتر از سرمايه داری است و کمونيسم، جهانی از آن هم بهتر است» می‌گوید: «...در زمانی زندگی می‌کنيم که ابدی بودن سرمايه‌داری را با شيپور جار می‌زنند. به ما می‌گويند، قرن بيستم حکم خود را صادر کرده است: تجربه‌ی سوسياليسم، شکست خورده و فقط می‌تواند شکست بخورد. ما را با اين تبليغات که بديلی برای سرمايه‌داری وجود ندارد و اين‌که سرمايه‌داری نظم طبيعی امور است، بمباران می‌کنند. به ما می‌گويند، هر چه‌قدر هم که سرمايه‌داری اشکال داشته باشد، هرگونه تلاشی برای خلاص شدن از شر آن، امور را بدتر خواهد کرد.». اما تجربه‌ی انقلاب‌های سوسیالیستی شوروی و چین در قرن بیستم، خط بطلانی بر این ادعاها است. مارکس زمانی گفت: «کل تاریخ هیج نیست مگر دگرگونی دائم «طبیعت» انسان. سرمایه‌داری هم اصول و ارزش‌ها و روابط خود را پرورش می‌دهد و تقویت می‌کند و آن‌ها را ابدی و ازلی می‌نمایاند اما این‌ها نیز قابل تغییر و جایگزین شدن با اصول انقلابی و کمونیستی است.
در برخورد با پدیده‌ای مانند فروش کلیه برای گذران امور زندگی، عده‌ای به خیریه و پرورش انگیزه‌ی ثواب در میان مردم می‌پردازند تا دارا دست ندار را بگیرد و خیری هم برای آخرت خود ذخیره کند؛ عده‌ای از لزوم تغییر در نهادهای مرتبط با سلامت جامعه حرف می‌زنند؛ عده‌ای هم کل صورت‌مسأله را پاک می‌کنند. پرداختن به هر یک از این راه‌کارها، طفره رفتن از اصل ماجرا و ندیدن و نپرداختن به ریشه‌ها و ندیدن نقش حاکمیت طبقاتی در ستم بر توده‌ها است، نظامی که به شکل‌های گوناگون زندگی مردم را قربانی حفط و بقای خود می‌کند، زنان را فرودست و ضعیف می‌خواهد، وضعیت غیر قابل تحمل محیط زیستی در خوزستان و جنوب کشور را به قضا و قدر و عذاب الهی ربط می‌دهد، اعتراض‌های کارگران را با شلاق جواب می‌دهد، بالارفتن سود صنعت خودروسازی را بر حق نفس کشیدن انسان‌ها اولویت می‌دهد، با حمایت رانت‌های دولتی، زمین‌خواری و ساخت و سازهای غیراصولی و ناایمن جان میلیون‌ها نفر را به خطر می‌اندازد. دولتی که در آن سلامت و حیات انسان‌ها کم‌ارزش و بی‌ارزش است نباید سرنوشتی جز برانداخته شدن داشته باشد.
آتش شماره 65 –فروردین 96