سهراب سپهری من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم .
( هنوز در سفرم )
مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود . نماز مرا شکسته بود . مدرسه عروسک مرا
رنجانده بود ، روز ورود ، یادم نخواهد رفت : مرا از میان بازیهام ربودند و
به کابوس مدرسه بردند . خودم را تنها دیدم و غریب . از آن پس و هر بار
دلهره بود که به جای من راهی مدرسه میشد .
( اتاق آبی )
نقاشی از سهراب سپهری
روز دهم مه 1940 موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم و مدتی سواری کردیم .
دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم . از دیوار باغ مردم بالا میرفتیم و
انجیر و انار میدزدیدیم . چه کیفی داشت . شبها در دشت صفی آباد به سینه می
خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم .
تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم . تمرین خوبی بود . هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود
( هنوز در سفرم )
خانه بزرگ بود . باغ بود و همه درخت داشت . برای یاد گرفتن ، وسعت خوبی بود .
خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهامان به بیابان راه داشت .
( هنوز در سفرم )
سهراب از معلم کلاس اولش سخن میگوید :
آدمی بی رویا بود . پیدا بود که زنجره را نمی فهمد در پیش او خیالات من چروک میخورد .
در دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان :
در دبیرستان نقاشی کار جدی تری شد . زنگ نقاشی ، نقطه روشنی ، در تاریکی هفته بود .
هنوز در سفرم
در کاخ مرمر شاه از او پرسید
به نظر شما نقاشی های روی این اتاق خوب است .
سهراب جواب داد : خیر قربان
و شاه زیر لب گفت : خودم حدس میزدم
( مرغ مهاجر صفحه 67 )
انجمن ادبی درست کردیم. و شاعران شهر را گرد آوردیم. غزل بود که می ساختیم. اما آن چه می گفتیم، شعر نبود. دو دفتر از این گفته ها را سوزاندم. من فن شاعری می آموختم. اما هوای شاعرانه ای که به من می خورد، نشئه ی غریبی داشت. مرا به حضور تجربه های گمشده می برد. خیالاتیم می کرد. با زندگی گیرودار خوشی داشتم. و قدم های عاشقانه برمی داشتم. کمتر کتاب می خواندم. بیشتر نگاه می کردم. میان خطوط تنهایی، در جذبه فرو می رفتم.
صفحات 18 و 19 کتاب هنوز در سفرم
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند. من هم ماندم.
سهراب با مادرش سال 1346
من سالها نماز خوانده ام . بزرگترها میخواندند . من هم میخواندم . در
دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند . روزی در مسجد بسته بود . بقال سر
گذر گفت : نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
وقتی پدرم مرد ، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند .
حضور فاجعه ، آنی دنیا را تلطیف کرده بود . فاجعه آن طرف سکه بود و گرنه من
میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند . در تاریکی آنقدر مانده ام که
از روشنی حرف بزنم .