۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه
واکاوی واقعه ملاسرا و اتهام قتل به میرزا کوچکخان/ چه کسی حیدر عمواوغلی را کشت؟
واکاوی واقعه ملاسرا و اتهام قتل به میرزا کوچکخان/ چه کسی حیدر عمواوغلی را کشت؟
مهسا جزینی
تاریخ ایرانی: واقعه ملاسرا که اوج اختلافات و از هم پاشیدگی نهضت جنگل را نشان میدهد بعد از گذشت نزدیک به ۹۰ سال هنوز ابعاد پیدا و پنهان زیادی دارد. این واقعه که به کشته شدن حیدرعمواوغلی از سران متاخر نهضت جنگل منجر شد همان زمان از سوی افراد بسیاری به میرزا کوچکخان یا یارانش نسبت داده شد. در واقع غیبت کوچکخان در نشستی که خود یکی از محورهای اصلی آن بود، باعث شد این قضیه توطئهای از جانب او تفسیر شود. البته بعدها دیگران آن را کار جناح چپ نهضت به واسطه اختلافات درونی و یا ناشی از تغییر سیاست شوروی و دستور از بالا و حتی برخی کار انگلیسیها دانستهاند. این گزارش به واکاوی همین مساله و اینکه چه افرادی از کشته شدن حیدرخان و متهم کردن میرزا سود میبردهاند پرداخته است.
پای حیدرخان چگونه به جنبش جنگل باز شد؟
اختلافات میرزا کوچکخان و جناح چپ نهضت جنگل که بالا گرفت میرزا نیروهای خود را برداشت و به جنگل رفت و حکومت شورایی گیلان هم به احسانالله خان رسید. اما حرکتهای نه چندان موفق او و شکستش از نیروهای شاه و انگلیس باعث واکنش کنگره جهانی خلقهای مشرق زمین و زمینهساز ورود حیدرخان عمواوغلی مشروطهخواه، فعال چپ و رییس حزب کمونیست به تشکیلات نهضت جنگل شد. حیدرخان بعد از اختلافها و دودستگیهایی که در جنبش جنگل پدید آمد قرار شد اوضاع را سامان دهد و بانی آشتی میرزا و احسانالله خان و دیگران شود. گویا سابقه مبارزاتش در دوران مشروطه و وجههای که بین جریانهای سیاسی و مبارزان سرشناس آن دوره داشته کورسویی بوده برای پیوند دوباره جنگلیها و جلوگیری از شکست نهضت تا جایی که نخستین اقدامات هم مثبت بود و راه برای اتحاد کمیته انقلاب و شورای جنگل فراهم ساخت.
قضیه از این قرار بود که گروههای ایرانی شرکتکننده در کنگره جهانی خلقهای مشرق زمین دچار اختلاف شده تصمیم گرفتند نمایندگانی برای دیدار با لنین و دیگر رهبران حزب کمونیست روسیه و بینالملل سوم به مسکو بفرستند. حاصل گفتوگوهای هیات اعزامی به مسکو با لنین این شد که بنا به خواست لنین و حمایت استالین، کمیته مرکزی تازهای به رهبری حیدرخان عمواوغلی، برای سازش با سران نهضت جنگل تعیین شود. پس از تعیین کمیته مرکزی دوم، لحن روزنامهها در آذربایجان شوروی نسبت به نهضت جنگل تغییر کرد و گفته شد که شماری از سران حزب کمونیست ایران بدون اجازه مسکو در گیلان عمل کردهاند. پس از آمدن دو نفر از سوی حکومت آذربایجان به گیلان و تسلیم نامهای از زبان نریمانوف رییس حکومت آذربایجان به میرزا و جلب موافقت وی قرار شد حیدرخان عمواوغلی به گیلان عزیمت کند و به نهضت جنگل بپیوندد. پس از این اطمینان بود که میرزا کوچک موافقت خود را برای برقراری روابط جدید با کمیته دوم اعلام کرد.
در دی - بهمن ۱۲۹۹ از باکو خبر رسید که حیدرخان صدر کمیته مرکزی دوم عازم گیلان است. اما آمدن حیدرخان، مصادف شده بود با توافقهای لندن - مسکو و مسکو - تهران و قطعی شدن سیاستهای مسکو در قبال نهضت جنگل. از آنجایی که روسهای مقیم گیلان هم با ورود حیدرخان مخالف بودند، گفته میشود عمواوغلی به گونه پنهانی با مقداری اسلحه و نزدیک به ۱۵۰ تن مجاهد مسلح وارد انزلی شد. پس از ورود حیدرخان به ایران در اسفند ۱۲۹۹، ملاقاتی میان سران انقلاب با حضور او در خرداد ۱۳۰۰ انجام شد و در نتیجه این ملاقات جبهه واحد و کمیته جدید انقلاب تشکیل شد که اعضای آن عبارت بودند از: میرزا کوچکخان، حیدرخان عمواوغلی، خالو قربان، میرزا محمد و احسانالله خان. مدت کوتاهی پس از تشکیل کمیته جدید انقلاب، احسانالله خان در مرداد ۱۳۰۰، بدون اطلاع کمیته انقلاب و بدون آمادگی نظامی با دو هزار نفر نیرو به تهران حمله کرد. اقدام نظامی احسانالله خان منجر به شکست فاحش و فرار وی شد. سران انقلاب پس از این واقعه برای تشکیل دولت جدید مجددا ملاقات و توافق کردند و در نتیجه این توافق در ۱۳ مرداد ۱۳۰۰ تشکیل دولت جمهوری شورایی گیلان (جمهوری سوم) اعلام شد. در دولت جدید، میرزا کوچکخان سرکمیسر و کمیسر امور مالی شد. دولت جدید وظیفه عمده خود را در آن میدید که نیروهای انقلابی را سازمان داده و از گیلان پایگاهی برای حمله به تهران و ساقط کردن دولت مرکزی بسازد.
در تابستان ۱۳۰۰ گیلان عملا به چهار بخش تقسیم شده بود به این ترتیب که: انزلی در دست حیدرخان، رشت زیر نظر خالو قربان، فومن زیر نظر میرزا کوچکخان و لاهیجان زیر نظر احسانالله خان. همراه با ضعف و اختلافات درونی نهضت جنگل، تلاش حکومت مرکزی برای سرکوبی نهضت ادامه داشت. در ۲۹ سپتامبر ۱۹۲۱ قرار شد جلسه نوبتی کمیته انقلابی یا اجتماعی به نام کنگره برای آشتی و رفع اختلاف بین کمیته مختلط رشت به سرکردگی احسانالله خان با حضور میرزا و دیگران از جمله حیدر عمواوغلی در ملاسرا یا صومعهسرای فعلی تشکیل شود اما جلسه آشتیکنان به درگیری و کشتار بدل میشود. روایت شده که حیدر عمو از واقعه جان سالم به در برد و به جنگل گریخت اما در روزهای بعد توسط برخی نیرویهای جنگل دستگیر شد.
واقعۀ «ملاسرا» به دوران موقت آرامش در گیلان خاتمه داد و خالو قربان که از این حادثه جان سالم به در برده بود، بلافاصله بعد از ورود به رشت احسانالله خان را ملاقات کرد و متفقاً نیرویی مرکب از کردها و چریکهای روسی برای مصاف با میرزا ترتیب دادند. نفرات خالو قربان و احسانالله ظرف بیست و چهار ساعت شهر را تحت کنترل گرفتند و باز روایت شده میرزا که همچنان در جنگل اقامت داشت قسمتی از قوای جنگل را به فرماندهی نورمحمدخان تهمتن برای سرکوبی دوستان سابق خود مأمور و روانه کرد. بدینسان، پیش از آنکه قوای دولتی برای پایان دادن به قضیۀ گیلان عازم شود انقلاب از داخل پاشیده بود. خالو قربان و احسانالله خان نیز با میرزا میجنگیدند. میگویند میرزا به دنبال محاکمه حیدر عمو بوده و در این میانه، فرصتی برای آنکه میرزا به زعم خود برای حیدر عمواوغلی محکمۀ انقلابی تشکیل دهد وجود نداشت. به همین دلیل از واپسین روزهای زندگانی حیدرخان و کیفیت مرگ او گزارش صحیحی در دست نیست. نقل شده که حیدرخان، مدتی به حال بلاتکلیفی در «کسما» بسر میبرد، اما پس از مدتی به «مسجد کیش»، قریه کوچکی در میان جنگلهای انبوه «توسهکله» انتقال داده میشود. باز گفته شده تا وقتی حیدرخان در کسما بسر میبرد ملاقات با وی آزاد بود و عدهای که تصور میکردند میتوانند میان او و میرزا واسطه شوند به دیدنش میرفتند. اما از حیدر بجز سیل فحش که نثار میرزا میکرد چیزی شنیده نمیشد. به همین جهت نیز اطرافیان میرزا به وی توصیه میکردند کار حیدر را در زندان یکسره کند. میگویند در حقیقت میرزا نیز از حیدر بیمناک بود اما وقتی میاندیشید کشتن حیدر عمواوغلی در زندان چه لطمۀ بزرگی به حیثیت او خواهد زد توصیۀ مشاوران خود را نشنیده میگرفت تا وقتی حیدر را از «کسما» به «مسجد کیش» در قلب جنگل بردند و در آنجا معلوم نشد که چگونه به حیات او خاتمه داده شد؟ همینقدر که گفته شده وقتی که یکی از دوستان نزدیک حیدر عمواوغلی خود را به گیلان رساند و تقاضای ملاقات وی را کرد، در حاشیۀ نامهای که متضمن این تقاضا بود به وی پاسخ داده شد: «حیدر موقعی که میخواست از زندان فرار کند به وسیلۀ قراول هدف قرار گرفت و به قتل رسید.»
چه کسانی از کشته شدن حیدر عمواوغلی سود میبردند؟
عمده اتهاماتی که قتل حیدرخان را متوجه میرزا میکند از سوی نیروهای چپ، همان زمان و بعدها صورت گرفته است. احسان طبری در نوشتهای تحت عنوان «جمهوری گیلان» واقعه ملاسرا و کشته شدن حیدرخان را ناشی از بدگمانی میرزا به دیگر اعضای نهضت و توطئه یارانش میداند. طبری جایگاه غیرپرولتاریایی میرزا و دوریاش از رادیکالیسم انقلابی را زمینهای میداند که باعث شده میرزا دست به چنین کاری زند و مینویسد: «سرانجام در ۲۹ سپتامبر ۱۹۲۱ (۱۳۴۰ ه. ق.) حیدرخان که بنا به دعوت میرزا به عنوان شرکت در جلسه نوبتی کمیته به محلی بنام «پسیخان» کشانده شده بود، همراه سرخوش یکی از یاران احسانالله خان به دست جمعی از یاران کوچکخان به قتل رسید و کلبهای که این اتفاق در آن رخ داده بود به آتش کشیده شد.» امیرحسین فردی نویسنده کتاب «کوچک جنگلی» نیز معتقد است که حیدرخان به دست مجاهدان جنگل ولی خودسرانه کشته شد و میرزا در این کار نقشی نداشت.
افشین پرتو، پژوهشگر جنبش جنگل و نویسنده کتاب در دست انتشار «گیلان و خیزش جنگل» در گفتوگو با «تاریخ ایرانی» تحلیل دقیقتری ارائه میکند: «عصر حیدرخان عمواوغلی به پایان رسیده بود. حکومت بلشویکی با حکومت تهران کنار آمده بود. جنگ جهانی تمام شده بود و حکومت بلشویکی میکوشید با پذیرش زمانهٔ نو زمینهٔ مناسبی برای ادامهٔ حیات سیاسی خود پدید آورد و در این زمینهٔ نو باید بسیاری از کسانی را که بازیگران صحنههای پیشین بودند یا دچار دگرگونی نقش مینمودند یا از صحنه کنار مینهادند. با این همه نمیخواستند خود را به عنوان کنار نهنده یا از میان بردارندهٔ این گونه آدمها بشناسانند، پس باید از میان برداشتن آنها به گردن کسان دیگری میافتاد. از میان بردارندهٔ حیدرخان میتوانست انگلیس، شوروی و یا نیروهای هنوز در ستیز جنگل باشند.» پرتو که اخیرا به دستنوشته خاطرات احسانالله دست یافته در خصوص اینکه احسانالله خان چه نظری در خصوص کشته شدن عمواوغلو داشته میگوید: «او نه به صراحت ولی به نوعی با طعنه و کنایه در برگهای پسین خاطرات خود، در آن زمانی که خود او نیز به سبب روشن شدن مسیر تلاشش برای کنار آمدن با رضاشاه و بازگشتن به ایران مورد آزار حکومت مسکو قرار میگیرد، گناه کشته شدن حیدرخان را به گردن حکومت بلشویکی میاندازد. در سندی به دست آمده از مرکز اسناد وزارت امور خارجه انگلیس که حاوی گزارشی است از یک جلسه تصمیمگیری برای پدیداری زمینه گفتوگو میان دولت ایران و میرزا کوچکخان، اشارهای به پدیدآیی ماموریتی برای زدودن چهرههای ناخرسند این مذاکرات شده است. حال اینکه این تصمیم را این سو یعنی دولت ایران یا انگلیس و یا آن سو یعنی میرزا به انجام رسانده هنوز جای تحقیق و تحلیل دارد. گرچه باید دید میرزا چه سودی از کشته شدن حیدرعمواوغلی میبرده است؟»
محمدعلی همایون کاتوزیان نویسنده کتاب «از مشروطیت تا سقوط رضاشاه»، اختلافات میرزا کوچکخان و حیدرخان را آنگونه نمیبیند که قصد جان هم را بکنند. در واقع آنها را افرادی قدرتلب نمیداند که در پی ساخت و پاخت با حکومت مرکزی یا شرق و غرب یا در پی حذف هم باشند بلکه افرادی شبیه به هم و مومن به راه خود قلمداد میکند. اما درباره چگونگی روابط حیدرخان با اعضای حزب کمونیست ایران که شائبه طرح قتل او را از جانب آنها بیشتر میسازد، مینویسد: «حیدرخان با اینکه کمونیست بود، از دست رفقای هممسلک خود آسودگی نداشت و دائما اسباب زحمت وی را فراهم میکردند. مخصوصا آن عده روسهای اشتراکی در رشت مواظب عمواوغلی بوده و تمام نامهها و کارهای او را مخفیانه تفتیش میکردند. یک روز موقعی که در رشت بود به مشارالیه خبر رسید طرف عصر میخواهند او را دستگیر نمایند. آن روز با زحماتی طاقتفرسا به اتفاق چند نفر از رفقای جنگلی خود از رشت فرار کرده و مخصوصا نزدیک پست بلشویکها که در بیرون شهر داشتند چند تیر به سمت وی شلیک شد ولی تیرها اصابت نکرده و به هر طریق بود موفق به فرار از شهر و پناه گرفتن در جنگل گردید.»
اسماعیل جنگلی برادرزاده میرزا هم گزارش میدهد: «حتی طرفداران خالو قربان و احساناللهخان و سردار محیی تصمیم گرفتند به دست کمونیستهای متحد خود عمواوغلی را ترور نمایند و اگر همراهان میرزا از این سوء قصد مطلع نشده و در مقام نقل و انتقال عمواوغلی از رشت به جنگل نشده بودند، او و رفقایش به دست شیخاف و عده دیگر کشته میشدند.» ایرج صراف هم که در زمینه تاریخ جنگل تحقیق کرده و کتابی تحت عنوان «نهضت جنگل از روایت تا روایت» در دست چاپ دارد در گفتوگو با «تاریخ ایرانی» از پیش فرضی صحبت میکند که در کتابش برای نخستین بار مطرح شده است. او معتقد است: «واقعه ملاسرا از ابتدا تا انتها یعنی نقشه و انجامش بر عهده جناح مخالف میرزا بوده و کوچکخان اصلا روحش از قضیه خبر نداشته است.» او که بیش از همه احسانالله خان را در مظان اتهام میداند، معتقد است: «به واسطه اختلافات داخلی خود یا دستوری از جانب شوری قصد نابود ساختن حیدر عمواوغلی را داشتند اما بدشان نمیآمد که آن را گردن میرزا بیندازند. حتی بعید نیست که تیر خلاص را هم خود احسانالله خان زده باشد. نقل قول شده که میرزا دیر به ملاسرا آمد و وقتی آمد که کار از کار گذشته بود. در همه کتابها نوشته شده که میرزا باعث قتل حیدرخان عمواقلی بوده در حالی که میرزا پیام شورای انقلابی در کنگره حزب در بادکوبه که گفته شده بود حیدر عمواوغلی جهت اصلاح اوضاع جنگل فرستاده میشود را میپذیرد، پس چرا باید او را بکشد؟ در واقع هیچ مدرکی وجود ندارد.» به اعتقاد صراف «حتی ابراهیم فخرایی هم که از اعضای نهضت بوده و کتاب خاطراتش را نوشته تحلیلش این است که برخی یاران میرزا تصمیم گرفتند انتقام بگیرند. حال سوال این است که خب از چه کسی انتقام بگیرند؟ دستنوشتهای از برادر حیدرخان است که او با لنین اختلاف نظر داشت. من تصور میکنم که حیدرخان طرف تروتسکی بود و لنین بیمیل نبود که سر این فرد زیر آب برود. من ۱۰۰ درصد احتمال میدهم که احسانالله خان، قاتل حیدرعمواوغلی بوده چون بعد هم رفت شوروی و پناهنده شد.»
در کنار همه اینها نقل قولهایی هم هست که میرزا در مواقع مختلف از کشتار بیمورد جلوگیری کرده است. حتی محمدعلی گیلک نویسنده «تاریخ انقلاب جنگل» مینویسد که «میرزا کوچک به هنگام عقبنشینی و جنگ و گریز به معینالرعایا (حسنخان آلیانی) دستور داده بود همه زندانیان جنگل را آزاد کند.» محمدتقی میرزا میرابوالقاسمی پژوهشگر گیلانی هم که زمانی با دو تن از شاهدان سرانجام زندگی حیدرعمو گفتوگو کرده از این دو نقل میکند که: «ما اطمینان داریم که میرزا کوچک حتی از دستگیری حیدر تا آن زمان که او کشته شد اطلاعی نداشت.»
ابهام در نحوه کشته شدن حیدر عمواوغلی
ابراهیم فخرائی منشی مخصوص میرزا با نقل مستقیم از حسن آلیانی (معینالرعایا) که شخصا با وی گفتوگو کرده است در کتاب سردار جنگل مینویسد: «... جنگل تصمیم داشت به مجرد آرام شدن اوضاع حیدرخان را به محاکمه فراخواند... افراد ایل (مقصود
ایل آلیانی رعایای حسن آلیانی است.) همین که به شکست ما پی بردند... به
علت آنکه در معرض خطر قرار نگیرند حیدرخان را خفه کردند. » سیدمحمدتقی
میرزا میرابوالقاسمی هم از همان دو شاهد ماجرا نقل میکند که: «... ما راضی به کشتن او نبودیم و و سرانجام حسن آلیانی و ملاجعفر آلیانی از ما خواستند که به زندگی او پایان دهیم. به ناچار من و شعبان او را به داخل جنگل میانرز برده و در کنار رودخانه تیرباران نمودیم. جسدش را در جنگل رها کردیم و پایان زندگی حیدر را اطلاع دادیم. اگر کسانی پیدا شوند و بگویند که حیدر را جایی دفن کردهاند حقیقت ندارد چون ما پس از کشتن او جسد را در جنگل انداختیم که طعمه حیوانات شد.»
ایرج صراف اما در نحوه کشته شدن حیدرخان بر اساس این روایات و نقل قولهای یاد شده در کتابها تشکیک میکند و میگوید: «ما شاهد دست اول از ماجرا نداریم حتی ابراهیم فخرایی هم در خاطراتش هیچ وقت نگفته من آنجا حضور داشتم و تنها تحلیلش را از ماجرا و بر اساس گفتههای دیگران بیان کرده است. اما اینکه میگویند از هر طرف رگبار گلوله گرفت و حیدرخان از طبقه دوم پایین پریده و به جنگل فرار کرد و روزهای بعد به دست دیگران اسیر شد به کسما منتقل شد و میرزا درصدد محاکمه او بود ولی به دلایلی دیگران سرش را بریدند، چندان صحیح به نظر نمیرسد.» صراف یک تحقیق میدانی هم در منطقه انجام داده است: «من خانههای روستایی اطراف را بررسی کردم و توانستم خانهای قدیمی شبیه همان خانهای که وصفش را میکنند پیدا کنم اما سازه خانههای آنجا به گونهای نیست که گلوله بتواند از آن قطر گلی رد شود و درگیری از بیرون و داخل به کشتار منجر شود، بعد هم اینکه شکل خانههای روستایی به گونهای است که از یک سمت سقف خانه تا زمین کشیده شده و از ارتفاع دو متری هم اگر فرد میخواسته فرار کند یا پایش آسیب میدیده و یا توسط نیروهایی که بیرون منزل بودند در جا کشته میشده. نزدیکترین فرضیه این است که اصلا حملهای در کار نبوده بلکه به احتمال زیاد توطئهای از جانب همان جمعی که به ظاهر برای شور و صلح دور هم جمع شده بودند در کار بوده و کسی از داخل خانه دست به این کار زده باشد. به نظر من آتش زدن خانه روستایی محل درگیری بیدلیل نبوده و سرنخ مهمی است مبنی بر اینکه مدرک جرمی آنجا بوده که نخواستهاند اثری ازش باقی بمانند و آن چیزی نیست جز جسد حیدرخان عمواوغلی، در غیر این صورت چه نیازی بوده به آتش کشیدن خانه.»
منابع:
- از مشروطیت تا سقوط رضاشاه نوشته: دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان، ترجمه: محمد رضا نفیسی، انتشارات: پاپیروس، تهران ۱۳۶۶
- نهضت جنگل و بنیانگذار آن میرزا کوچکخان جنگلی، شاپور رواسانی، اطلاعات سیاسی اقتصادی، آذر و دی ۸۴ شماره ۲۱۹ و ۲۲۰
- سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ۱۳۴۴ شمسی، انتشارات امیرکبیر، تهران
- گفتوگو با ناصر صراف پژوهشگر و نویسنده کتاب از «نهضت جنگل از روایت تا روایت»
- گفتوگو با دکتر افشین پرتو دکترا تاریخ، پژوهشگر و نویسنده کتاب «گیلان و خیزش جنگل»
- جمهوری گیلان، احسان طبری
اقلیت و اکثریت، اصطلاحات ضدانسانی خطرناک غلامحسین ساعدی
هفتهنامه تهران مصور
اقلیت و اکثریت، اصطلاحات ضدانسانی خطرناک
غلامحسین ساعدی
۱۵ تیر ۱۳۵۸
در آشفته
بازار دوران انتقالی انقلاب، که به اجبار دوران مفاهیم کلی، نظریات
شتابزده، عبارات مغشوش و تشتت و پرش افکار و تعاریف غیردقیق است دو اصطلاح
«اقلیت» و «اکثریت» با بیتوجهی کامل، از زبان بعضی از گروهها و اشخاص و
صاحبمسندان مطرح میشود، بیآنکه روشن شود آیا رواست یا بهجاست یا صحیح
است که به یک گروه خاص اجتماعی به خاطر نژاد، یا مذهب، یا ملیت، عنوان
اکثریت یا لقب اقلیت داده شود یا نه در برابر
یک چنین سؤالی با صراحت قاطع باید گفت که نه! مشخص کردن، جدا کردن، تفکیک
انسانها به هر عنوانی و آنها را زیر بیرق اکثریت یا علم اقلیت جا دادن،
بهجا نیست، نارواست و بسیار هم غلط است چرا که از این دو عنوان، ذهن یک
آدم معمولی پیش از اینکه به جنبۀ کمی قضیه متوجه شود، برداشتهای خاص روانی
را که نتیجۀ سالها هجوم و تسلط فرهنگ استبدادی بوده، مطرح میکند،
بدینسان که کلمۀ اقلیت پیش از آنکه دال بر ملت باشد همراه است با مطرود
بودن، جدا از دیگران بودن، گرفتار یک نوع سکتاریسم شدن، رانده شدن از جمع و
آخر سر حق نداشتن، نداشتن اختیار و آزادی، و رانده شدنشان به یک گوشه و در تاریکی قرار گرفتن، روابط انسانی آنها را با دیگران قطع کردن و الاغیر النهایه؛ و روی دیگر این سکه، در ذهن آدمهای پاک و احساساتی و به اصطلاح رایج «بشردوست» عبارتست از مظلومیت، بیچارگی و آخر سر دل سوزاندن. در مورد
اکثریت، برعکس. اکثریت گروهیست که حق کاملا به جانب آنهاست، مطلوب هستند،
باید بر اقلیت مسلط باشند، ارادۀ آنها ارادۀ حق است، و قدرتشان، به هر شکل و به هر نوعی، هر چند که ناسوتی است ولی تجلی لاهوتی دارد. و باز انعکاس این کلمه در ذهن آدمهای پاک و احساساتی و «بشردوستان» عبارتست از تسلط و شاید نوعی ظلم و غیره.
میبینید که این دو اصطلاح تا
چه حد غیرمعقول و خطرناک و ضد انسانی است و چگونه میتواند مایۀ نفاق و چند
دستگی و پراکندگی شود؛ و چگونه میتواند فاصلۀ عظیمی را بین انسانها
بوجود آورد و چگونه میتواند چوب لای چرخ جامعهای بگذارد که از اقلیتهای
متعدد و یا قومیتهای متفاوت، و گروههای مختلف مذهبی تشکیل شده است.
بیشک دو اصطلاح اقلیت و اکثریت
زائیدۀ ذهن مردم عادی نیست، بلکه همیشه گروههای حاکم، به خاطر حفظ منافع
خود و غارت و چپاول و استثمار بیشتر و تفرقه انداختن و حکومت کردن همیشه از
چنین حربههای کاری استفاده کردهاند.
داستان سادهای هست که شاید بتواند تا حدودی روشنگر این مسئله باشد. میگویند در جنگل
انبوهی سه گاو زندگی میکردند، هر کدام به یک رنگ، یک گاو سیاه بود، یک
گاو سفید و سومی قهوهای. هر سه کنار هم به خوشی و خرمی میچریدند و آسوده
زندگی میکردند؛ و شیری در آن جنگل بود که مدتها در این فکر بود که چگونه میتواند دخل آنها را در بیاورد و با هر کدام، چندین وعده سفرۀ خود را رنگین کند. برای او مشکل در اینجا بود و میدانست که اگر یورش ببرد و حمله کند سه جفت شاخ نیرومند نیز کمرش را در هم
خواهد شکست و دل و رودهاش را بیرون خواهد ریخت. اندیشید و نقشهها کشید و
طرحها ریخت و روزی، گاو سفید و قهوهای را به کناری کشید و به موعظه
پرداخت و فرمایشات حکیمانه صادر کرد که این گاو سیاه از شما نیست، رنگش را ببینید و در حرکات
و رفتارش دقت کنید که چگونه از زمین تا آسمان با شما دو تا فرق دارد؛ و
بعد اینکه بسیار فتنهانگیز و به اصطلاح امروز، منافق است، مدام پیش من
میآید و پشت سر شماها چهها که نمیگوید و قصد دارد به هر نحوی شده مرا
علیه شما دو تا بشوراند و به تنهایی چراگاه بزرگ را تصاحب کند، و آنقدر گفت و گفت که تخم وسواس و بعد تخم بدبینی در ذهن
گاو سفید و گاو قهوهای جوانه زد و به گل نشست تا آنجا که آن دو، گاو سیاه
را از خود راندند و حریم خود را از حریم او جدا کردند. گاو سیاه تنها،
طعمهای بود که به مذاق شیر روباه صفت بسیار لذیذ و مطبوع آمد. حال نوبت
گاو دومی بود و شیر گاو سفید را به مصاحبت انتخاب کرد و آنچه را دربارۀ گاو سیاه گفته بود صد برابر غلیظتر و شدیدتر دربارۀ
گاو قهوهای گفت و از دوستی آن دو، چنان دشمنی بزرگی ساخت که گاو سفید را
چشم دیدن گاو قهوهای نبود، گاو سفید گوشۀ دیگری انتخاب کرد، چند روز بعد
که گاو قهوهای از هضم رابع حضرت شیر گذشته بود، گاو سفید برای خود میچرید
و قدم میزد که شیر را دید که با چشمهای دریده
و پنجههای آماده بالا سرش ایستاده است. گاو پیش از اینکه شیر دندان بر
گردهاش فرو کند با صدای بلند گفت: آن روزی که گاو سیاه کشته شد من کشته
شدم.
بله، چنین بوده و چنین هست که صاحبقدرتان، از تفرقهافکنی در بین
انسانهای یک جامعه این چنین شکم خود را پر میساختند و میسازند و به
مراد خویش میرسند. اما از این تمثیل بهرۀ دیگری نیز میشود برد. اول کسی
که نقش اقلیت یا عنوان اقلیت را پذیرفت دقیقا اولین قربانی و اولین طعمه
خواهد بود و سرکوبی اولین اقلیت نشانۀ بارزی است که سرنوشت آخرین اقلیت چه
خواهد بود.
رژیم استبدادی پهلوی، در طول سالهای دراز،
دقیقا به این نکته پی برده بود و بدینسان بود که با هزار حیله و مکر، با
نقشهچینیهای کثیف فاصلۀ عظیمی بین گروهها و ملیتها و صاحبان مذاهب
مختلف ایجاد میکرد تا از هر نوع وحدت و تشکل ملی جلوگیری کند و دعوای ترک و
فارس، عرب و عجم، عشایر و تاتنشین را علم میکرد تا از این جداییها به
طور کامل بهرهور شود.
اولین بار گویا عبدالله
مستوفی بود که اصطلاح «ترک خر» را رایج کرد. میدانید نتیجه چه شد؟ نفرت
ریشهداری که سالها هر آذربایجانی نسبت به جماعت فارس زبان در دل خود احساس میکرد و احساس غربت هر ایرانی فارس زبان، در گوشۀ دیگری از وطنش، آذربایجان.
اصطلاح جنگ نعمتی و حیدری
که معارضه و محاربۀ بیهوده و پوچ را میرساند خود از این مقوله است ولی چه
کسی میتواند این امر را نادیده بگیرد و منکر شود که هر جنگ نعمتی و حیدری چه کشتهها که به جا نگذاشته و چه کینههای ریشهداری که نداشته است و عمر چندین نسل را درست
مثل قوانین عشیرتی، گرد خونخواهیها و تهمتها و دعواهای بهجا و نابهجا
حرام نکرده است. و از اینجاست که ما میتوانیم به تضادهای درون خلقی پی ببریم.
تضادهای درون خلقی، محصول یک چنین جهاننگریهای غلط است. هر چند که دو گروه رودررو، اکثریت و اقلیت، سعی کنند که ناآگاهانه آن را قبول نکنند و به عمد به فراموشی بسپارند و مسالهای به این اهمیت را بپذیرند که صددرصد واقعیت دارد. با همۀ اینها تضاد درون خلقی معضلی نیست گشودنی نباشد و مشکلی نیست آگاهان یک جامعه از حل آن عاجز بمانند.
نمونههای فراوانی از این تضادهای درون خلقی را بسیار راحت، در این روزگار، که روزگار آشفته و درهمی است و این آشفتگی و درهمی هم اجتنابناپذیر، میتوان دید. بله، میتوان دید که چگونه بعضی از گروهها و صاحبان قدرت از این تضاد درون خلقی میتوانند استفاده کنند. چندی پیش بود که عدهای از دستاندرکاران فاجعۀ گنبد، جماعتی را پیش آیتالله خمینی کشاندند و از فجایع ترکمنها آنچنان به گزاف و دروغ سخن گفتند که روزنامهها نوشتند اشک چشمهای آیتالله را پر کرد؛ و یا آنچه که من خود به عین شاهد بودم در فاجعه خرمشهر، به عمد پاسداران محلی را دور کردند و از دزفول و شوشتر، پاسدار وارد کردند و آنها را دقیقا رودرروی خلق عرب قرار دادند.
چنین است که اکثر اوقات این بذرهای خشونت بیحاصل نمیماند و بعد از جوانه زدن در مواقع
خاص استفادۀ ناجوانمردانۀ زیادی از آنها میشود. با این حساب لازم است
رسوبات فکری دوران گذشته را تراشید و دور ریخت و گفت که: پاسداران فرهنگ
ارتجاعی! آقایان، هیچ کس جزو اقلیت یا جزو اکثریت نیست. انسان در آن
جایی که به خشت افتاده همان حق و همان حقوق را دارد که انسانهای دیگر، حق
یک مسلمان ایرانی مساویست با حق یک مسیحی و یا یهودی ایرانی. حق یک ترک
ایرانی مساویست با حق یک کرد ایرانی. حق یک بلوچ زبان ایرانی مساویست با حق
یک ترکمن، یک فارس، یک عرب ایرانی و اگر چنین نباشد، به خاطر داشته باشید
همه از آن جهاننگری ارتجاعی صاحبان قدرت
یعنی مساله اقلیت و اکثریت ریشه میگیرد. اقلیت قومی، اقلیت مذهبی، اقلیت
نژادی نمیتواند و نباید بهانۀ سلب حقوق اجتماعی و مدنی باشد. البته باید
قبول کرد که «نباید» تنها میتواند صورت یک حکم را داشته باشد و اگر
بخواهیم درستتر بیان کنیم باید بگوییم و نباید بگذاریم چنین شود و یا باید بخواهیم که چنان شود.
آزادی و آزادخواهی نیز
همین است که هر انسانی مختار باشد تا با قومیت و زبانی که بزرگ شده، با
مذهبی که انتخاب کرده، همان حقوق مدنی را داشته باشد که هر گروه دیگر. و
اگر امروزه روز، دولت وقت و صاحبان قدرت و بر مسندنشستگان از حق خودمختاری ملیتها میترسند، در واقع، اگر ناآگاه نباشند و در عوض به دانش سیاسی خاصی مسلح باشند و جهاننگری معینی را دنبال بکنند مانع و رادع بزرگی در مقابل
آزادی ایجاد میکنند و گره کور دیگری اضافه میکنند بر گرههای فرسودۀ
دیگری که رژیم سابق برای اختناق ملیتها به کار میبرد و اگر دار و دستهای
پیدا شود – که آرزویی است – و مسئله مذهب را دستاویزی قرار دهد برای تخطی
به حقوق دیگران، باز همین کار وجه دیگری پیدا کرده است.
اما رشد انقلابی بسیاری از مردم بدان جا رسیده که نه در حرف و سخن که در عمل شدیدا در مقابل
چنین تجاوزهایی ایستادگی کند؛ و آگاهان و روشناندیشان واقعی وطن ما این
امر را یکی از مهمترین و جدیترین مساله انقلاب ایران میشمارند. هر چند
که در مقابل
این آگاهان دار و دستههای فالانژیستی، گروههای سرکوبی فاشیستی قد علم
کرده است که همچون غول بیشاخ و دم تنها از نیروی بازو و قدرت چماق و چاقو مدد میگیرند.
اما از آنها چه باک؟ که انسان را تنها نیروی عقل و اندیشه، و جهاننگری علمی به جایی میبرد و دیدیم که دار و دستۀ محمدرضا، با آن همه دبدبه و کبکبه و شکنجهگاههای عظیم حیرتآور و لومپنها و چاقوکشها و قدارهبندها و شعبان بیمخ چگونه در خاک مذلت غلطیدند و قدرت انقلابی که از پشتوانۀ فکری ضد امپریالیستی و ضد استبدادی بهرهور بود مرحلۀ اول انقلاب را به کمال پیروزی رساند.
اما، نکته اینجاست که حتی با ندیده گرفتن اصطلاح اقلیت و اکثریت، در واقع
امری به نام اکثریت و اقلیت بر ذهنها حاکم است، پس منظور این نیست که این
مهم را نادیده بگیریم، بلکه هدف اینست که افتراق مذهب، یا نژاد، یا ملیت
نباید باعث شود که تن به چنین دستهبندیها بدهیم. اکنون که زمان آزادیهای
نسبی فرا رسیده، برخلاف نظر بسیاری از راه رسیدگان زود به قدرت
رسیده، که معتقدند فصل تقسیم غنایم نیست، باید آزادیهای راستین را به طور
دقیق و هر چه زودتر به دست آورد. صبر انقلابی، کلاهی است که در چنین مواقعی ممکن است تا گردن هر انسانی فرو برود. بله، در اینجاست که هر انسانی یک انسان است، نه در دار و دستۀ اکثریت، یا در گروه
کوچک اقلیت. وقتی این کابوس روحی از بین برود، بسیاری از مشکلات و
گرفتاریهای بیمارگونه نیز از بین خواهد رفت. مثلا آن وقت جامعۀ یهودیان
ایران سعی نخواهد کرد که به خاطر حفظ منافع اقلیت مذهبی، نمایندهای از
میان خود برگزیند و به مجلس بفرستد که خود آن نماینده نیز بغل دست
نمایندگان دیگر در اقلیت
خواهد ماند، بلکه سعی خواهد کرد کسی را انتخاب کند که برگزیدهتر و داناتر
و آزادتر و مجهز به سلاح دانش سیاسی علمی باشد، بدون توجه به مذهب و ملیت.
چرا که این شخص نه تنها از حقوق یهودیان که از همۀ انسانها به یکسان دفاع
خواهد کرد و منافع یک یهودی یا یک مسلمان یا یک مسیحی یا یک زرتشتی برایش
فرقی نخواهد داشت و این نکتهای است در خور تامل.
در طول
سالها اختناق سعی میکردند که با راه دادن یک یا چند نماینده از فلان
اقلیت به ظاهر حقی برای آنها قائل شوند. اما این بازی ابلهانه را تنها خود
آن ابلهان باور داشتند چرا که اگر ستمی بود، بر همه بود، و اگر استثماری
بود بر همه بود، اگر غارت ثروت مملکت بود غارت ثروت همۀ ما بود. از فضای
اختناق، از فضای دیکتاتوری، از زورگویی و قلدری،
همه رنج میبردند، همه به جان آمده بودند؛ و این بهجانآمدگان، بله همۀ
بهجانآمدگان یک باره دست به دست هم دادند و بنیاد کاخ ستم را برانداختند.
اقلیت یا اکثریتی وجود نداشت. در میان آن سیل خروشان انقلاب، در میان
آن همه مشتهای گره کرده، مسلمان بود، مسیحی بود، زرتشتی بود، یهودی بود،
ترک بود، عجم بود، عرب بود، کرد بود، بلوچ بود، ترکمن بود و میبینید وقتی
هدف یکی باشد، هدف مشخص باشد اشتراک منافع چگونه تمام خلقها را بهم پیوند
میدهد و چگونه مرز اکثریت و اقلیت از میان میرود و به هر انسانی صرفنظر
از رنگ و نژاد و مذهب و ملیت، چه شخصیت واحد و والایی میدهد؛ و این تازه
کوچکترین بهرۀ یک انقلاب تودهای است، بهره یا ثمرهای که هیچ وقت و به هیچ
صورتی نباید از دست داد.
پر بیجا نیست که در اینجا اشارهای بشود به یک مساله بسیار مهم و بسیار دقیق و در عین حال زیبا. انقلاب ایران یک خصوصیت عمدۀ دیگری داشت و آن خصوصیت ضد صهیونیستی بود و در ادامه
این راه همه شاهدند که بین تودههای آگاه روز بروز، این کینۀ بر حق علیه
صهیونیسم تا چه حد ریشه میدواند. اسرائیل پایگاه امپریالیسم امریکا در شرق،
پایگاه بزرگترین فجایع و جنایتهای ضد انسانی، چه کشتارهایی از خلق مظلوم
فلسطین کرده است و میکند. و باز این گوشه و آن گوشه میخوانید که با همۀ
ناامیدی با دار و دستۀ محمدرضا
چگونه میلاسد و میخواهد دست به یکی کند و چگونه برای انقلاب ایران توطئه
میچیند و از آن طرف میبینم هموطنان یهودی ما به هیچ وجه منالوجوه از
انقلاب ضد امپریالیستی و ضد صهیونیستی کوچکترین لطمهای ندیدهاند و این
دلیل بسیار ظریفی دارد.
مردم ایران طی
سالها سال اختناق به آن چنان آگاهی رسیدهاند که صهیونیسم را دقیقا از
یهودی بودن جدا بکنند و چه با شکوه است که حتی کمترین نشانهای از
آنتیسمیتیسم در هیچ
گوشهای دیده نشد. بین مردم ایران جنگ مذهبی و کینۀ مذهبی وجود نداشت، هر
کس مختار است هر مذهبی را که میخواهد انتخاب کند، هموطن یهودی برادر هموطن مسلمان و مسیحی ایرانی است، هموطن زجردیده و آگاه یهودی ما چون دیگر هموطنان مطمئنا به آن درجه از آگاهی رسیده که نقش اسرائیل را در جنایات و فجایع غیرقابل تصور بعد از جنگ دوم جهانی به خوبی دریابد.
هموطن یهودی ما مطمئنا ضد صهیونیسم است، ضد امپریالیسم است، ضد اسرائیل
(نه مردم عادی و ساده اسرائیل) پایگاه جهانخوارۀ بزرگ، امریکاست. بله،
ایرانی ضد صهیونیسم است، نه ضد یهود. در شبهای
بسیار حیرتآور انقلاب، همسایۀ عزیز من که یک یهودی است، پشت بام با ما
همصدا بود و با بانگ «الله اکبر» ضربت بر کمر حکومت نظامی میزد. اسلحهای
که همه به کار میبردند او نیز به کار میبرد. اسلحۀ او نیز همان اسلحۀ
دیگران بود. آن مرد نازنین چنان نگران لحظهها بود که من مطمئنم خودش را
مطلقا جزو اقلیت مذهبی به حساب نمیآورد. بله راه همین است. هیچ کس جزو
اقلیت نیست. هیچ کس جزو اکثریت نیست. حقوق همه یکسان است، و اگر نیست باید
باشد برای گذر از این تاریکخانۀ اکثریت و اقلیت، چراغ همدلی و ایمان و آگاهی به منافع رنجبران و زحمتکشان بزرگترین راهنما تواند بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)