نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

سیمای تاریخی و حقیقی یک قدیس کوششی برای تماشای روزگار و سرگذشت حقیقی و زمینی امام رضا اسماعیل وفا یغمائی (قسمت دوم)

سیمای تاریخی و حقیقی یک قدیس کوششی برای تماشای روزگار و سرگذشت حقیقی و زمینی امام رضا اسماعیل وفا یغمائی (قسمت دوم)

با این همه خرافه باید کوشش کنیم از نو زاده شویم
غير تاريخى كردن تاريخ
 به سورئاليسم عوامانه فقيهان، و در كنار آن به غير تاريخى كردن مقولات تاريخي   اشاره اى شد و فكر مى كنم اندكى توضيح  در اين زمينه ضرورى است:
 به زبان ساده مى توان گفت كه:

 نزديك به هزار سال است كه فقيهان نامدار و تئوريسينهاى رسمى شيعه،شخصيتها و حوادث زندگى شخصيتهاى مورد نظر خود را، در زمينه اى غير تاريخى در معرض ديد و داورى شنوندگان منابر، و بينندگان آثار خود مى گذارند. اين كه اين بزرگان آيا در اساس مى توانستند ديدى تاريخى از قضايا ارائه كنند يا اينكه خود آنها نيز از قربانيان يك دستگاه نظرى كهنه اند و يا صرفا بخاطر در دست داشتن زمام قدرت مادى و معنوى و فريبكارى دست به اين كار زده اند بحث ديگرى است، اما براى اينكه مقوله غير تاريخى كردن را بهتر لمس كنيم، به جاى توضيح فنى، از نمونه ها كمك مى گيريم. 

 در يك صحنه واقعى از تاريخ، و براى كسب معرفت تارىخى و استفاده از اين معرفت در زندگى و بخصوص دنیاى مبارزه و سياست، مابر بستر قانون عليتهاى تاريخى، با پرسوناژهاى مثبت، با شخصيتهاى منفى، با زمينه مادى تاريخى مشخص، با توده هاى مردم، با مقولات و مسائل سياسى و اجتماعى و فرهنگى و مذهبى مشخص، ودر رابطه با قانونمندى هائى كه در بسيارى از موارد در روشنائى قرار دارند ، با حوادث روبروئيم. تمام اين پديده ها و مقولات روى زمين پا سفت كرده و قابل بررسى اند. مثالى ساده مى آورم:

از سقوط خوارزمشاهيان تا پديد آمدن سلسله صفوى،  ساليان دراز ما با ايرانى آشفته و در هم ريخته مواجه هستيم. مغولان دهها سال حكومت مى كنند، در پى آنان ايلخانان و در كنار اينان،  سلسله هاى كوچك در اينجا و آنجاسر برمى آورند،  بعد روزگار تيمور فرا مى رسد وباز دوران امير نشينهاى كوچك، و سرانجام فرزندان شيخ صفى الدين اردبيلى بر اساس قانونمندى هاى سياسى و اجتماعى و تاريخى مشخص بر مسند قدرت مى نشينند و دوران صفويان به طور رسمى با شاه اسماعيل شروع مى شود و بيش از دو قرن ادامه پيدا مى كند.اين دولت در دوران شاه عباس اوج مى گيرد و در دوران شاه سلطان حسين غروب مى كند.

 مى شود اين دوران را نگريست و تحولات اين دوران را به روشنى ديد. ايجاد يك دولت نيرومند و يكپارچه، رسمى شدن تشيع،  افزايش جمعيت و رونق بازرگانى و قدرت گرفتن ارتش از ويژگى هاى اين دوران است. مى شود دانست چرا و چگونه صفويان با استفاده از شرايط مشخص تاريخى و از جمله با اتصال نسبى خود به موسى ابن جعفر و با به كار گرفتن نيروهاى انسانى مشخص، بر سر كار آمدند و در چه شرايطى اوج گرفتند و چگونه افول كردند، و وجود صفويان چه منافع و چه مضارى داشت، ومثلا بازرگانى چگونه بود، ويا طرحها و برنامه هاى شاهان مختلف چه بود.

 اين يك نمونه در تاريخ ايران است، مى توان به همين ترتيب به نمونه هاى ديگر از جمله ظهور سلسله پهلوى و رژىم جمهورى اسلامى پرداخت ،ولى در صحنه تاريخنگارى يا بهتر است بگوئيم نقالى هاى فقيهان شيعه، ما با يك تاريخ عجيب و غريب و با شخصيتهائى شايسته اين تاريخ روبروئيم.
  فقيهان شيعه مقولات مربوط به تاريخ مقدس را، آنهم به طور بسيار عوامانه به صحنه تاريخ مادى  كشيده و تئاترى را كارگردانى كرده اند كه قرنهاست تعطيل نشده است. شخصيتهاى پر رنگ در صحنه اين تئاتر، در يكسو امامان و سادات علوى  با چهره هاى نورانى و دستارهاى سبز و سياه هستند كه حق و حقوقى الهى داشته اند و اين حقوق الهى پايمال شده است. در سوى ديگر اين صحنه تئاتر، صفوفى از خلفا ايستاده اند كه اين حق و حقوق الهى را پايمال كرده و مسند امامت و خلافت و رهبرى امامان شيعه و جانشينان آنها را به خود اختصاص داده و دست به انواع جنايات زده اند.
 خلفاى مورد نظر فقيهان شيعه در تئاترتاريخ تنها خلفاى اموى و عباسى نيستند، زنجيره خلفاى غاصب از خليفه اول  ابوبكرصديق(پدرعايشه جوانترين زن مورد علاقه و احترام پيامبراسلام)  شروع  شده و در عبور از خليفه دوم و سوم عمر ابن خطاب (پدر حفصه يكى از زنان پيامبر و همسر ام كلثوم دختر على ابن ابيطالب) و عثمان ( داماد پيامبر كه نخست با رقيه دختر پيامبر و پس از فوت رقيه با دختر ديگر پيامبر ازدواج كرد و به همين علت به ذوالنورين يعنى صاحب دو پاره نور مشهور بود) به خلفاى اموى اتصال پيدا كرده،و تنها پس از پرش از فراز سر عمر ابن عبدالعزيز( خليفه خوشنام اموى) از زنجيره خلفاى عباسى مى گذرند، و پس از عبوراز آخرين خليفه عباسى ديگر بسته به نظر فقهاست كه هركجا كه صلاح بدانند شخصيتهاى مثبت و منفى را به رستاخيز دستور دهند. در روزگار ما هم دنباله ماجراى اين تئاترقابل دنبال كردن است.
 در اين نوع تاريخنگارى يا تاريخ نگرى تكليف همه چيز از قبل توسط مشيت الهى، و خون، و نوراصلاب شامخه، وطبعا ظلمت اصلاب غير شامخه، و شر روشن شده است.

 در اين نوع تاريخنگارى، همانطور كه اشاره شد،  بيشتر باصحنه تئاتر روبرو هستيم تا صحنه تاريخ. مردم در اين صحنه وجود ندارند زيرا يا تماشاگرند ويا گوسفند. اين تماشاگران و گوسفندان در اساس لازم نىست فكر كنند . آنان فقط بايد در رابطه با امام يا خليفه يا مرجع، موضع خودشان را روشن كنند و در خدمت او در آيند و بروند و پس از عمرى كوتاه يا دراز در گورهايشان دراز بكشند و منتظر داورى نهائى باشند.

 در اين تئاتر مردم بايد خيالشان راحت باشد كه آنچه فقيه مى گويد درست است و جاى هيچ نوع شك و شبهه و سئوال يا سئوالاتى از اين قبيل باقى نمى ماند كه مثلا اگربه جاى خليفه مثلا امامى آمده بود و زمام حكومت را در دست گرفته بود باستى چه اتفاقاتى  مى افتاد.

 ــ  تضادها به چه صورت عمل مى كرد؟
 ــ  تكليف پويش و حركت مادى و اجتماعى تاريخ بشريت چه مى شد؟
 ــ تكليف اقتصاد چه مى شد؟
 ــ در رابطه با زنان چه وقايعى اتفاق مى افتاد؟
 ــ تكليف كسانى كه علاقه اى به پذيرش امام نداشتند چه مى شد؟
 ــ تكليف مردم و نقش نمايندگان مردم چه مى شد؟
ــ تكليف تضاد يك دستگاه الهى تغيير ناپذير با پروسه تغيير دائمى انسان و جامعه و قوانين اين جامعه چه مى شد؟
 ــ  آيا جهان تبديل به بهشت برين مى شد و دائم معجزه از پس معجزه به كارها سر و سامان مى داد و يا نه؟ 
ــ  آيا بجز آن پشتوانه عاطفى و مذهبى مرسوم و تجربه نشده و متكى به وعده ها، براستى چه تعهدى وجود داشت كه آنچه كه ادعاى آن مى شد به واقعيت بپيوندد و آيا نمونه هائى چون علويان و سربداران كه در ايران بر سر كار آمدند  براى تجربه كافى نيست؟
ــ و آيا...

تاريخى منجمد و غوطه ور در زمانى مرده

 در اين زمينه ودر صحنه جنگ و جدال الهى ــ  شيطانى خليفه و امام فقط كليات روشن است و بس!. تاريخ طراحى شده توسط فقيهان و تئورى هاى آنان، عليرغم رنگ آميزى هاى مدرن در دوران معاصر، تئورى ها و تاريخىثابت و منجمد وغوطه ور در زمانى مرده و بى حركت است كه در آن بر پايه خون و تقدس تكليف همه چيز تعيين شده است. دراين نگاه باصطلاح تاريخى، اساسا زمان  و تاريخ، همزمان با آغاز شدن به پايان رسيده است زيرا در فاصله طولانى ميان روز الست و قيامت همه چيز از قبل تعين شده است و بخش سياسى و مبارزاتى آن هم كه جدال ميان خليفه و امام، بر سر حقى غصب شده است از قبل روشن است و نبايد به دنبال طرح و تئورى جديدى گشت

 . در اين نوع تاريخ! از پايه و اساس به دنبال مفاهيمى مثل جمهورى و انتخابات آزاد وشورا و راى مردم و نظر عقلا و روشنفكران  و امثال اين كفريات نبايد گشت و معلوم نيست كه مثلا در روزگار ما كه   تخم لق دمكراسى، و راى دادن، و نقش مردم در انتخاب سر نوشتشان، در دهانها شكسته است،  اگر فرضا  همزمان يك امامزاده و يك خليفه زاده خودشان را كانديد  كنند تكليف مردم و راى دهندگان چيست؟ به كدام راى بدهند؟ به سيدى موسوى! و علوى!  ومصطفوى! چون امام خمينى، يا مثلا به كسى كه تخم و تركه اش به خليفه اى جبار مى رسد ولى بر اثر اكتساب فرهنگ و كمالات از راه و رسم پدرى سر تافته و تبديل به انسانى دمكرات و آزاد منش شده است؟.

  شايد مثالها مقدارى مضحك به نظر بيايد ولى باور كنيم كه اين مضحكه تا روزگار ما و در مملكت ما ادامه يافته وهنوزهم به طور كامل با آن تعيين تكليف نشده است، و تا وقتى كه مقوله حساس لائيسيته به طورجدى و اساسى درك و ضرورت آن فهم نشود اين ماجرا به پايان نخواهد رسيد و اين مضحكه رنجبار ادامه خواهد يافت وبر اين پايه بايد به طور عميق به اين مساله انديشيد و باور داشت كه هيچ حكومت مذهبى نمى تواند به انديشه و خرد مستقل مگر اينكه كاملا در خدمت او در آيد و نيز به راى مستقل مردم احترام بگذارد و مردم را براى رقم زدن سرنوشتشان آزاد بگذارد. بدون از نظر دور داشتن انواع بيمارى هاى نظام جمهورى اسلامى و نظامهاى مذهبى بيمارى و تناقض ايدئولوژيك اين نوع نظامها را بايد در اين زاويه بررسى كرد. 

 با اين اشارات و در حذر از سورئاليسم فقيهانه و ضد تاريخى كردن و عوامانه كردن، به خط اصلى جستجوى تاريخى خود بر گشته و اندك اشاره اى به سيماى تاريخى و نام و نشان و روزگار هشتمين امام شيعيان مى كنيم



اشاره اى به نام و نشان و روزگار امام رضا
هشتمين امام شيعيان درروز يازده ذى الحجه سال  148 هجرى در مدينه از پدری عرب و مادری به احتمال زیاد آفریقائی و رنگین پوست متولد شد.
پدر امام رضا، امام موسی کاظم علیرغم اینکه مشهور است در اکثر اوقات عمر خود در زندان بوده و در زندان جان خود را به دستور هارون الرشید و به دلیل خوراندن سم به وی از دست داده است، دارای زنان متعدد(حد اقل نه زن) و فرزندان فراوان، سی و هفت دختر و پسر بود که امام رضا بزرگترین و اولین آنهاست. 
مادر امام رضا چون مادر هفتمين امام شيعيان، زنى بود بنام تكتم كه از بازار برده فروشان توسط موسى ابن جعفر، يا بنا بر برخى از اقوال توسط حميده مادر موسى ابن جعفر خريدارى شده بود. نامهاى ديگرى چون سكن نوبيه، اروى، نجمه، سمانه، سلامه خيزران، صقر، مرسيه و... براى مادر امام رضا ذكر شده است .براساس روايت كليني مادر امام رضا توسط هشام ابن احمر از خدمتگزاران امام هفتم از برده فروشی مراکشی خریداری شده و بعید نیست خود نیز اهل مراکش بوده باشد.
 علت نامهاى فراوان، ناشى از سنت تغيير نام بردگان در هنگام تغيير صاحبانشان مى باشد، به اين ترتيب كه صاحبان جديد، نامهاى جديد مورد علاقه خود را بر روى بردگان خريدارى شده مى گذاشتند. با اين حساب مى توان ماجراى زندگى پر تلاطم زنى را كه پس از سفرها و رنجهاى فراوان وبارها فروخته شدن توسط برده فروشان سرانجام در سرزمينى دور از زادگاه خود و در خانه موسى ابن جعفر آرامشگاهى يافته وبه همسرى يك امام در آمده وهشتمين امام شيعيان را پرورش داده  تا اندازه اى دريافت.
تكتم كه بعدها نام او توسط مادر موسى ابن جعفر به طاهره تغيريافت، به موسى ابن جعفر بخشيده شد و به ازدواج او در آمد و از اين ازدواج  امام رضا متولد شد.
در اسناد شيعه، بعدها و با توجه به در گذشت امام رضا در ايران، تلاش بسيارانجام شده كه مادر امام رضا را از بزرگزادگان و اشراف عجم و ايرانى معرفى كنند ولى به احتمال قريب به يقين مادر امام رضا از بردگانى بوده است كه از آفريقا به مدينه آورده شده و در معرض فروش گذارده شده بودند . 
نمونه  تاریخنگاری آخوندها در مورد مادر امام رضا
ملایان برای اینکه پای عزت امام رضا را که در ایران مدفون است سفت تر بنمایند نوشته اند مادر امام رضا:
از بزرگزادگان عجم بود. او در عجم به دنيا آمداما در بلاد عرب رشد كرد و پرورش يافت. از مشهورترين نامهايش تكتم مى‏باشد كه ‏از نامهاى زنان عرب است و در اشعار عرب اين نام زياد آمده است. او نامهاى ‏ديگرى هم دارد از جمله: 
سكن نوبيه ، اروى، نجمه، سمانه، سلامه ، خيزران، مرسيه، صقر ، و البته اين تمام نامهاى ايشان نيست و دليل اينكه ايشان نامهاى زيادى‏دارد اين است كه مستحب است اسم برده هنگام تغيير مالك، تغيير پيدا كند( بر اساس تعدد نامها میتوان تعداد دفعات خرید و فروش را دریافت. 
   مجلسى از هشام روايت كرده‏است كه روزى حضرت امام موسى كاظم  از من پرسيد كه آيا از برده فروشان كسى‏ آمده؟ جواب دادم: نه. 
حضرت فرمود: آمده است‏ بيا تا به نزد او برويم. همراه آن حضرت شدم وقتى كه‏ به مكان مورد نظر رسيديم، با كمال تعجب ديديم كه مردى از تجار مغرب آمده است وبا خودش غلامان و كنيزان بسيارى آورده است. حضرت جلو رفت و فرمود: كنيزان خودرا بر ما عرضه كن! او نه كنيز آورد و حضرت هيچ كدام را نپسنديد و فرمود: ديگربياور. گفت: 
كنيزى ندارم. حضرت فرمود: دارى و بايد بياورى. گفت: به خدا سوگند ندارم مگريك كنيز بيمار! حضرت فرمود: او را بياور. ولى مرد برده فروش امتناع كرد وبنابراين من و حضرت برگشتيم. روز بعد حضرت مرا به نزد او فرستاد و فرمود: به هر قيمت كه بگويد آن كنيز بيمار را براى من خريدارى كن و به نزد من بياور! من‏ مثل روز قبل پيش مرد برده فروش رفتم و گفتم: آمده‏ام تا آن كنيزك را طلب كنم. 
كنيز را به قيمت زيادى به من فروخت و گفت: راستش را بگو آن مردى كه ديروز باتو همراه بود كه بود؟ 
گفتم: مردى است از بنى‏ هاشم! برده فروش گفت: اى مرد! بدان كه من اين كنيز رااز دورترين بلاد غرب خريده‏ ام، روزى زنى از اهل كتاب اين كنيز را ديد و پرسيد اورا از كجا آورده ‏ام؟ گفتم: او را براى خودم خريده‏ام گفت: سزاوار نيست اين كنيزنزد امثال تو باشد، بلكه بايد نزد بهترين اهل زمين باشد و چون او اين كنيزك رابگيرد، پس از مدت كوتاهى از او پسرى به دنيا خواهد آمد كه اهل مشرق و مغرب ازاو اطاعت كنند و پس از اندكى حضرت امام رضا  از او به وجود آمد. روايت ى‏ديگر هم هست كه نمايانگر رويايى راستين مى‏باشد: وقتى كه مادر حضرت رضا  ازآن مرد برده فروش خريده شد. حميده مادر امام موسى كاظم  در خواب رسول خدا را ديد كه به او مى ‏فرمايد: اى حميده نجمه را به فرزندت موسى ببخش زيرا به زودى‏از او فرزندى متولد مى‏شود كه بهترين روى زمين است. حميده به آنچه كه رسول‏خدا  در خواب به وى امر كرده بود عمل كرد. وقتى امام رضا  به دنيا آمد آن‏وقت‏ حميده، نجمه را طاهره ناميد. حال روايتى ديگر كه قطره‏ اى از درياى حسن‏هاى ‏نجمه را براى ما بيان مى‏كند: ابا الحسن على بن ميثم گفته است: حميده مادرامام موسى كاظم  كنيزكى خريد (در برخى روايات آمده كه ايشان كنيزك را خريده ‏است) اسم اين كنيزك تكتم بود و در آداب اخلاقى و دينى و در عقل و حيا يكى ازبهترين زنان بود. او حميده را بسيار گرامى مى‏داشت و به او احترام مى‏گذاشت. 
روزى حميده به فرزندش امام موسى كاظم  گفت: فرزندم تكتم كنيزكى است كه من ازاو در زيركى و محاسن اخلاقى بهتر نديده‏ام و مى‏دانم كه هر نسلى از او به وجودمى‏آيد پاكيزه و مطهر خواهد بود. او را به تو مى ‏بخشم و از تو خواهش مى‏كنم كه ‏رعايت‏ حرمت او را بكنى و همان طور كه در قبل اشاره شد، وقتى حضرت امام رضا از وى متولد شد، حميده او را طاهره ناميد. در روايت آمده است كه: حضرت رضا در كودكى شير فراوانى مى‏خورد. 
روزى نجمه گفت: دايه‏ اى پيدا كنند كه مرا (در شير دادن به او) يارى كندپرسيدند: مگر شير تو كم شده است. 
جواب داد: دروغ نمى‏گويم به خدا سوگند شير من كم نيست‏ بلكه نوافلى( عبادات مستحب) كه هميشه‏ عادت داشتم آنها را بجا آورم باعث‏ شده است كه به آن كمتر بپردازم. 
براى همين كمك مى‏خواهم كه نوافل و (عباداتى كه به آنها) عادت كرده‏ ام ترك نكنم. 
شيخ صدوق در عيون به سند معتبر از نجمه مادر آن حضرت روايت كرده است: چون ‏حامله شدم به هيچ وجه احساس سنگينى نمى‏كردم و در خواب صداى تسبيح و تهليل وتمجيد حق تعالى از نوزاد درون شكم خود مى‏ شنيدم. و باز مى‏گويد: وقتى حضرت ‏رضا  به دنيا آمد دستهاى خود را بر زمين گذاشت و سر مبارك خود را به سوى‏آسمان گرفت و لبهاى مباركش حركت مى‏كرد و سخنى (با خدا) مى‏گفت كه من نمى‏ فهميدم. 
در آن لحظه امام موسى بن‏ جعفر  به نزد من آمد و فرمود: گوارا باد تو را اى‏ نجمه كرامت پروردگارت! و من نوزاد را در پارچه سفيدى پيچيدم و به آن حضرت ‏دادم. 
***
امام رضا دوران كودكى و نوجوانى و جوانى خود را تا هنگامى كه  پدرش دستگير و روانه بصره و بغداد شد در كنار برادران و خواهران فراوانش وتحت نظر و آموزشهاى پدرش كه راهبرى صاحب نفوذ و اهل فضل و زهد و در نگاه پيروان خاص اش قطب و لنگر زمان و زمين بود گذراند.
 بنا بر نقل ابن حساب امام رضا مدت بيست و چهار سال و ده ماه از عمر خود را در كنارپدرش گذرانده و از  او بهرمند شد.

 زنان و کنیزان و فرزندان
 زنان نامدار امام رضا سبيكه يا خيزران مادر امام محمد تقى،ام ابراهیم  چندين ام ولد يا كنيز، و بعدها ام حبيبه ( دختر مامون خليفه عباسى) بودند.با اين همه امام رضا تا حدود چهل و شش ــ هفت سالگى داراى فرزند نشد. برای او پنج فرزند بر شمرده اند محمد (امام جواد ).حسن.جعفر.براهيم.حسن.عايشه 
دوستان و یاران 
او اصحاب و ياران برجسته و فراوانى داشت كه برخى از نامداران اصحاب او عبارتند از:
1. دعبل بن على خزاعى شاعر نامدار و شورشى  2. حسن بن على وشّاء بجلى. 3. حسن بن على بن فضال. 4. حسن بن محبوب. 5. زكريا بن آدم اشعرى قمى. 6. صفوان بن يحيى بجلى. 7. محمد بن اسماعيل بن بزيع. 8. نصر بن قابوس. 9. ريّان بن صلت. 10. محمد بن سليمان ديلمى. 11. على بن حكم انبارى. 12. عبداللّه بن مبارك نهاوندى. 13. حمّاد بن عثمان. 14. حسن بن سعيد اهوازى. 15. محمد بن سنان.
  میگویند پس از در گذشت موسى ابن جعفراو زمام زعامت شيعيان پدرش را البته پس از كشاكشهائى چند بر عهده گرفت و تا پايان عمر حدود بيست و دوسال در موقعيت امامت بود. اشاره اى به حوادث آغاز امامت او لازم است.

بحرانى ديگر! ومهدى موعودى ديگردر ميان شيعيان.
درگذشت موسى ابن جعفر بحرانهاى خاص پس از خود را به دنبال آورد و عليرغم تلاشهاى دستگاه خلافت براى فرو نشاندن اين بحران، به اعتقاد بسيارى از افراد كه مى گفتند موسى ابن جعفر فوت نكرده بلكه مخفى شده است و به عنوان مهدى موعود روزى باز خواهد گشت خدشه اى وارد نكرد. اين ماجرائى بود كه بارها در ميان  شيعيان تكرار شده بود و سابقه مهدويت در ميان شيعيان حكايت تازه اى نبود.

پيشينه مهدويت در ميان شيعيان
 از گروه سبائيه( پيروان عبدالله ابن سبا) معتقدان به مهدويت على ابن ابيطالب كه عبور كنيم، نخستين كسي كه  در تاريخ شيعه به عنوان مهدى موعود شناخته شد محمد حنفيه فرزند على ابن ابيطالب و برادر ناتني امام حسن و امام حسين بود. پيروان او كيسانيه نام گرفتند و اظهار داشتند كه محمد نمرده است. بلكه در نزديكيهاي مدينه در درهُ رضوي كه دره اى خوش آب و هوا و داراى چشمه هاى آب و عسل فراوان است غايب شده و پس از مدتي ظهور خواهد كرد. قابل ياد آورى است كه احاديثى وجود دارد كه خبر مى دهد كه دوازدهمين امام شيعيان نيز در كوه و دره رضوى پنهان است.

 در رابطه با مقوله مهدويت در ادامه ماجرا با زيديان شورشى وشجاع كه برادر امام محمد باقر را مهدى صاحب الزمان مى دانستند  و پس از آن با گروه باقريه (شيعيان پنج امامى) كه امام محمد باقر را  به عنوان مهدى موعود باور داشتند و بعد از باقريان با معتقدان به مهدويت امام صادق يعنى ناووسيان  و پس از آن با اسماعيليان و كسانى كه اسماعيل  فرزند امام صادق را امام زمان مى دانستند و نيز واقفيان روبروئيم.با اين پيشينه حال بحرانى ديگر و بسيار بزرگتر از بحرانهاى قبلى از راه رسيده و اين بار ماجراى مهدويت و غيبت هفتمين امام شيعيان  چهره نموده بود.


سرگردانى و حيرت اصحاب اجماع
اگر به اسناد مورد اعتماد شيعه نظير غيبه (طوسى صفحه 47) كافى(كلينى جلد 1 صفحه 34) و عيون الاخبار رضا  ( شيخ صدوق صفحه 39) مراجعه بكنيم خواهيم ديد قضيه غيبت و مهدويت موسى ابن جعفر چنان جدى بوده كه حتىبعضى از اصحاب الاجماع و راويان و محدثان معتبر   امثال:

على بن ابى حمزة ، على بن الخطاب، غالب بن عثمان، محمد بن اسحاق ابن عمار التغلبى الصيرفى،اسحاق بن جرير، وموسى بن بكر، و وهيب بن حفص الجريرى، يحيى بن الحسين بن زيد بن على بن الحسين، يحيى بن القاسم الحذاء، ابو بصير، عبد الرحمن بن الحجاج،  رفاعة بن موسى، يونس بن يعقوب، جميل بن دراج ، حماد بن عيسى،  احمد بن محمد بن ابى نصرآل مهران  وغيره را سرگردان كرده بود. 
بر اساس آنچه كه شيخ طوسى در غيبت ( صفحات29 و 40 ) مى گويد شيعيانى كه امامت را متوقف، و به قبول امامت على ابن موسى الرضا تن نمى دادند بر رواياتى تاكيد مى كردند كه بر مهدويت موسى ابن جعفر و قيام او به عنوان مهدى موعود قبل از مرگ او تاكيد مى كرد.
 در همين جا مى توان تامل كرد و فضا و روزگار پايان قرن دوم هجرى را تصوير كرد و با توجه به زهد و تقدس و نفوذ واقتدار معنوى  موسى ابن جعفر اوضاع فكرى و احساسى اقشار بسيارى را ديد كه به امامت و مهدويت و ظهور و قيام  موسى ابن جعفر باور داشتند . اينان در مواجهه با واقعيت، و تضاد واقعيت با اعتقاد و ايمانشان مانند بسيارى از معتقدان به مذهب،  و اقعيت را نفى كرده و اعلام مى كردند:
 موسى ابن جعفر فوت نكرده و از زندان خليفه گريخته و غيبت كرده است و روزى باز خواهد گشت. و آن جسدى كه بر پل بغداد و به مدت سه روز در معرض ديد عموم قرار دادند كالبد بيجان او نبوده است.

نمونه هاى جالب
 الكشى ترجمه صيرفى، در اين باره نمونه هاى جالبى را ارائه مى كند. دريك مورد مى خوانيم كه حسن بن قياما صيرفى در سال 193 هجرى ،  ده سال پس از درگذشت موسى ابن جعفر هنگـام حج از امام هشتم  در مورد صحت مرگ موسى ابن جعفر سؤالمى كند و پاسخ مى شنود كه:
  بلى ، همانطور كه پدران او نيز درگـذشتند او نيز در گذشت. 
صيرفى  سئوال مى كند:
 پس با اين حديث امام پنجم كه مى گـويد "اگـر كسى به شما خبر وفات فرزندم (موسى) را داد و حتى اگـر ادعا كرد كه خود شاهد كفن و دفن او بود ، بازهم حرف او را باور نكنيد" و اين حديث را يعقوب بن شعيب از ابو بصيراز قول امام پنجم نقل كرده است ، چه كنيم؟
امام رضا مى گويد:
 ابو بصير دروغ گـفته است. امام صادق  منظور ديگـرى داشته يعنى اگر كسى در مورد   وفات صاحب الامر سخنى گـفت .. حرف او را باور نكنيد.
 (على بن اسباط)  نيز به روايت كلينى( كافى جلد يكم صفحه 380) از امام رضا مى پرسد:
  مردى به نزد برادرت ابراهيم رفته و او گـفته است كه پدرت در قيد حيات است و گـويا از اين موضوع اطلاع داريد ، آيا اين طور نيست؟ امام رضا با شگـفتى مى گويد:
ــ سبحان الله ، پيامبر خدا دار فانى را وداع مى گـويد اما موسى نه؟! و سپس با تاكيد مى گويد: سوگـند كه او نيز مانند رسول الله درگـذشته است. 

  به روايت كلينى در كافى (جلد يكم صفحه 385) شيعه  موسويه (واقفيان) با اتكاء به يك حديث شايع در آن زمان مبنى بر اينكه "غسل امامان تنها به دست امام بعدى انجام مى گـيرد" در جانشينى  امام رضا شك كردند و گفتند:

  اگـر بپذيريم كه وفات موسى ابن جعفر در زندان بغداد بوده پس چگـونه على ابن موسى كه در مدينه بود غسل پدر را كه لازمه امامت اوست ، انجام داد؟. 

 به نقل از كلينى( كافى جلد يكم صفحه 381) شيعيان موسويه امامت امام رضا را زيرعلامت سؤال برده  و اين سئوالات را مطرح مى كردند:

ــ  امام رضا چگونه از درگذشت موسى ابن جعفر و از چه زمانى از اين واقعه با خبر شده است؟

ــ  امام رضا از چه زمانى خليفه پدر بوده و چه زمانى به امامت رسيده است؟

ــ اينكه آىا امام رضا بلافاصله پس از فوت موسى ابن جعفر از قضيه با خبر شده و يا در اين ميان فاصله يا خلائى وجود داشته است؟



نكاتى بيشتر در رابطه با اين كه چرا شيعيان
فكر مى كردندامام هفتم مهدى موعود است؟

كمى بيشتر دراين دوران تاريخى پر تنش درنگ كنيم ودقت بيشترى به خرج دهيم. اين سئوال را پيش رو بگذاريم كه چرا اين تنشها وجود داشته و چرا ماجراى مهدويت و امام آخر الزمان بودن موسى ابن جعفر اين چنين باعث حيرانى بزرگان و اصحابى شد كه پيش از اين از آنان نام برديم؟
واقعيت اين است كه وقتى از دنياى احساسات و عواطف مذهبى صرف به عرصه تاريخ برويم ماجراها به زبان ديگرى با ما سخن خواهند گفت. احاديثى وجود دارد كه نشان مى‏دهد در ميان شيعيان و اين با به طور جدى و در ميان اصلى ترين و نيرومند ترين شاخه شيعه اين باور و جود داشته كه امام‏كاظم، قائم آل محمد است و نمىميرد وخداوند بر اين بوده كه زمين را به دست او پر از عدل و داد كند.
 بر اين پايه و نه به عنوان يك شيعه معتقد بلكه به عنوان يك جستجوگر تاريخ شيعه مى توان فكر كرد كه گويا قرار بوده است ماجراى شيعه با هفتمين امام خاتمه يابد و امام هفتم صاحب الزمان باشد و لاجرم قيامت فرا رسد و پايان جهان آغاز شود. به اسناد شيعه مراجعه كنيم وبر روايتى از ابو حمزه ثمالى درنگ كنيم اما پيش از آن  و براى ارزش اين سند بجاست اندكى ابو حمزه ثمالى را بشناسيم.


ابوحمزه ثمالى
 ابوحمزه ثابت ابن دينار ثمالى فرزند ابى صفيه و از طايفه مهلب معاصر و همنشين و از اصحاب خاص چهار تن از امامان شيعه ( امام چهارم تا هفتم )بود.

سه تن از فرزندان ابو حمزه( نوح منصور و حمزه) از زمره شورشيانى بودند كه دركنار زيدابن على جنگيدند و در ميدان جنگ عليرغم گريز شمارى از همرزمانشان اىستادگى كرده و جنگيدند و به شهادت رسيدند .دو پسر ديگر او (على و حسين) تا زمان هفتمين امام زنده و از راويان حديث بودند. ابوحمزه يك همنشين ساده نبود بلكه از بزرگانى بود كه محرم اسرار و ىار غار امامان شيعه بود وبنا به نقل ازمآخذ معتبر حديث شيعه(  رجال كشى، ص 33 و اعيان الشيعه، ج 4، ص 9) امام  رضا او را لقمان روزگار خطاب مى كند.

ابوالعباس نجاشى رجال شناس نامدار قرن پنجم در باره ابو حمزه مى گويد كه اواز مطمئن ترين اصحاب در نقل حديث مى باشد. بزرگان شيعه مثل شيخ طوسى و شيخ صدوق و نيز بزرگان اهل سنت چون محمد اسماعيل بخارى(194 ــ255 هجرى قمرى) ابن حجر عسقلانى مصرى شافعى(773-852  هجرى قمرى) از ابو حمزه به خوبى ياد كرده اند . شمارى از بزرگان اهل سنت از احاديث ابو حمزه در آثار خود سود جسته اند.

از ابو حمزه آثار قابل توجهى به يادگار مانده است. مهم ترين آثار او عبارتند از
 1 ــ  تفسير قرآن 
2 - كتاب «نوادر»در حديث  
3 ــ كتاب «زهد»
4 ــ رساله «حقوق امام زين العابدين‏‏»
 ابو حمزه ثمالى از شاگردان برجسته امامان چهارم تا ششم و نيز از درس آموزان مكاتب بزرگان شيعه، كسانى چون جابرابن عبدالله انصارى، عبدالله بن‏حسن ، سعيدبن جبير و ابوبصير  بود.
او شاگردان زيادى تربيت كرد كه برخى از برجستگان شاگردان او عبارتند از:
حسن بن محبوب، محمدبن مسلم، معاوية‏بن عمار، صفوان جمال، حسن بن حمزه،هشام بن سالم، داود رقى ابوايوب، ابان بن‏عثمان، ابوسعيد المكارى، ابن مسكان وحمادبن ابى‏طلحه بياع السابرى . بعضى از شاگردان  ابوحمزه از اركان‏شيعه و از ياران نزديك  امامان  محسوب مى شوند. با اين توضيحات و شناخت راوى حديث بهتر مى توان پايه هاى كشاكش را در ميان شيعيان و حيرت و سر گردانى جمعى از بزرگان را دريافت 



روايتى از ابو حمزه ثمالى
 ابوحمزه ثمالى مى گوىد به ابو جعفر (امام باقر) گفتم:
امام على مى‏فرمود: تا هفتاد(سال هفتاد هجرى) بلاست وپس از بلا، رفاه  وراحت  است،اكنون هفتاد سال گذشت، امّا روى رفاه و راحت نديدم؟
امام باقر پاسخ داد:
 اى ثابت! خداوند تعالى وقت اين امر(قيام قائمرا در هفتاد(سال هفتاد هجرى) تعيين كرده بود، امّا چون امام حسين‏عليه السلام به قتل رسيد، خشم‏خدابرزمينيان  شدّت گرفت و قيام را 140  سال عقب انداخت. پس ما  اين سخن را با شما گفتيم و شما آن را فاش كرديد و نقاب ازراز بر گرفتيد. خدا هم قيام را به تأخير انداخت و بعد از اين وقتى معين ‏براى قيام در نزد ما قرار نداد و خداى آنچه را خواهد محو مى‏كند و آنچه‏را خواهد نگه مى‏دارد و ام الكتاب نزد اوست.
ابو حمزه ثمالى مى گويد: اين سخن را به امام صادق گفتم. آن‏حضرت نيزفرمود:
 آرى اينچنين است.
در اين باره از داوود الرقى هم روايتى است.  داوود رقى  مى گويد به ابوالحسن الرضاعرض كردم:
 فدايت شوم به خدا سوگند در باره امر تو  (امامتدر دلم‏چيزى نيست جز حديثى كه ذريج از امام باقر روايت كرده‏است.
آن‏حضرت پرسيد: آن حديث چيست؟
گفتم: ذريج مى‏گويد كه از ابو جعفر شنيدم كه مى‏ فرمود:
 هفتم ما،قائم ماست، اگر خدا بخواهد.
امام رضا فرمود:
  تو راست مى‏ گويى و نيز ذريج و ابو جعفرعليه السلام‏ هم درست گفته‏اند.
عرض كردم:
 به خدا سوگند ترديد و گمانم افزون‏شد.
آن‏حضرت به من فرمود:
 اى داوود بن ابى كلده! تو را به خدا اگرموسى پيامبر به آن عالِم نمى‏گفت: اگر خدا بخواهد مرا بزودى ازصابران مى يابى ،او از كارهايى كه آن عالِم انجام مى‏داد، سؤال نمى‏كرد.ابو جعفرعليه السلام نيز اگر نگفته بود اگر خدا بخواهد چنان مى‏شد كه‏آن‏حضرت فرموده بود. 
ابو حمزه گويد: در اينجا به سخن او يقين آوردم.
مى بينيم كه ماجراى مهدويت هفتمين امام صرفا بر اساس تصورات و احساسات شمارى از پيروان موسى ابن جعفر نبوده و پايه ها و زمينه هاى خاص خود را بر اساس روايات و احاديث شيعه از دوران امام اول شيعيان داشته و تا دوران امام هفتم چندين بار ماجراى مهدويت با اتكا به شخصيتهاى مختلف اوج گرفته است. به نمونه ديگرى اشاره مى كنم.



 روايت نوفلى
  جعفر بن محمّد نوفلى ( به روايت مجلسى در بحار الانوار جلد48 صفحه 260)  مى گويد:
 خدمت امام ‏رضا ، كه در پل اربق( از نواحى حوالى رامهرمز) بود، رسيدم و به او سلام دادم. سپس نشستم ‏وگفتم:
 فدايت شوم برخى گمان مى‏كنند كه پدرت زنده است.
امام رضا گفت:
 دروغ گفتند. خدا لعنتشان كند اگر او زنده بود ميراثش تقسيم ‏نمى‏شد وزنانش به ازدواج ديگران در نمى‏آمدند. به خدا سوگند طعم‏شهادت را چشيد همچنان كه على بن ابى طالب‏عليه السلام آن را چشيد. 

مشكلى ديگر در رابطه با امامت امام رضا
مشكل ديگر اين بود كه امام رضا مدتها داراى فرزند نمى شد و اين مساله به اين گمان دامن مى زد كه امام بعدى او نخواهد بود. امام رضا سالها پس از درگذشت پدرش هم ــ تا حدود چهل و شش سالگى ــ داراى فرزند نشد و در نهايت هم بر خلاف ساير امامان شيعه كه اكثر آنها زنان متعدد و فرزندان فراوان داشتند صاحب يك فرزند، و بنا بر برخى از اسناد صاحب دو يا سه يا پنج فرزند شد ولى بسيارى از اسناد تنها نام و نشان تنها فرزند او را ثبت كرده و اشاره كرده اند كه از امام رضا بجز امام محمد تقى فرزندى بر جاى نماند.
كلينى شيخ بزرگ شيعه در همين رابطه در ( كافى جلد يكم صفحه 22) مى گويد:
 دليل ديگـر واقفيان  كه امامت را پس از موسى ابن جعفر متوقف مى دانستند ، اين بود كه  امام رضا تا مدتهاى مديدى داراى فرزند نمى شد. اهل بيت امام رضا، در مورد صحت نسبت محمد جواد به پدر تشكيك كردند چرا سياه چهره بودن او را امرى غير طبيعى مى دانستند.  از اينرو به دليل عدم تداوم امامت ، قائل به توقف و منقطع شدن امامت درموسى ابن جعفر شده اند.
 در اين زمينه شيخ مفيد( در الارشاد،چاپ قم، مكتبة بصيرتي، ص 318)على بن عيسى الاربلى( كشف الغمة،چاپ تبريز، مكتبة بنى هاشمى، 1381  ج 3، ص 142 ) تسترى، محمد تقى،( قاموس الرجال، تهران، مركز نشر الكتاب، ج 3، ص 37) اشارات جالبى دارند.
 از جمله اين اشارات اعتراض حسين بن قياما واسطى‏ به امام رضا در اين‏مورد، و پاسخ  امام رضاست.
 ابن قياما كه از سران  گروه واقفيه‏ بوده است ، طى نامه‏اى به امام رضا او را متهم به عقيمى كرده و مى نويسد  چگونه ممكن است امام باشى در صورتى كه فرزندى ندارى؟
امام رضا در پاسخ مى نويسد:
 از كجا مى‏دانى كه من داراى فرزندى نخواهم بود، سوگند به خدا، بيش از چند روز نمى‏گذرد كه خداوند پسرى به من عطا مى‏كند كه حق را از باطل جدا مى‏كند  .
در اين رابطه  و براى اطلاعات بّيشتر مى توانيد به اخبار كلينى( اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، 1381   ج 1، ص 320)،طبرسى(اعلام الورى، الطبعة الثالثة، المكتبة الاسلامية، ص 346 ) ،على بن عيسى الاربلى،( كشف الغمه، ص 142) ، شيخ مفيد(ارشاد، ص 318)مراجعه كنيد.
 بر اساس گزارش كلينى ( اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، 1381  ج 1، ص 322 )مقرم، سيد عبد الرزاق ( نگاهى گذرا بر زندگانى امام جواد ترجمه دكتر پرويز لولاور، مشهد، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، 1370   ص 36) تبليغات و مخالفتهاى واقفيان و ساير مخالفان امامت امام رضا چنان بود كه حتى پس از تولد نهمين امام شيعيان (امام محمد تقى) گروهى ازنزديكان وخويشان امام رضا گستاخى را به جايى‏رساندند كه ادعا كردند كه امام جواد، فرزند على بن موسى نيست! آنان تيرگى رنگ امام محمد تقى و عدم شباهت ميان پدر و فرزند از نظر رنگ چهره را بهانه كرده و گفتند:
در ميان ما امام سيه چرده تا بحال وجود نداشته است .
 امام رضا تاكيد كرد كه او فرزند من است .
 خويشان امام رضا باز هم دست برنداشتند و گفتند:
 پيامبر اسلام  با قيافه شناسى داورى كرده است   ، بايد بين ما و تو قيافه شناسان داورى كنند.  امام رضا مى گويد:
 شما در پى آنان بفرستيد ، اما به آنان نگوييد براى چه دعوتشان كرده‏ايد.
 سرانجام يك روز بر اساس قرار قبلى، عموها، برادران و خواهران حضرت رضا در باغى نشستند و آن حضرت، در حالى كه جامه‏اى گشاده و پشمين بر تن و كلاهى بر سر و بيلى بر دوش داشت، در ميان باغ به بيل زدن مشغول شد،گويى كه باغبان است و ارتباطى با حاضران ندارد. آنگاه فرزند خردسال امام رضا را حاضر كردند و از قيافه شناسان درخواست ‏نمودند كه پدر وى را از ميان آن جمع شناسايى كنند. آنان به اتفاق گفتند:
 پدر اين كودك در اين جمع حضور ندارد، اما اين شخص  عموى پدرش، و اين  عموى خود او، و اين هم عمه اوست، اگر پدرش نيز در اينجا باشد بايد آن شخص باشد كه در ميان باغ بيل بر دوش گذارده است، زيرا ساق پاهاى اين دو، به يك گونه است!
در اين هنگام امام رضا- به آنان پيوست. قيافه شناسان به اتفاق گفتند:
 پدر او، اين است! 
روایت دردهای من.... قسمت شانزدهم
رضا گوران

تقریبا دوهفته ای ما سه دوست در آن زندان با هم بودیم که یک روز زندانبانان در هنگام صبحانه به کمال اطلاع دادند که احضار شده ای بعد از صبحانه او را بردند و چند ساعت بعد خسته و درمانده برگشت و کل نتیجه جلسه این بوده که حسن محصل پرسیده بود در آن دوهفته ما سه نفر در رابطه با چی صحبت کردیم و می خواهیم چه کار کنیم؟ چند روز بعد به کمال اطلاع دادند  پتو وظرف غذا که یک یقلوی بیش نبود بر دارد و باید به محل دیگری منتقل شود و او را با خود بردند. در همان زمان علی هم برای بازجویی و استنطاق بردند و سوالاتی که ازعلی پرسیده بودند تکرار سوالاتی بود که چند روز قبل از کمال پرسیده بودند، چند روز بعد به هر دوی ما اعلام شد به محل دیگری منتقل می شویم و هر کدام جدا گانه با پتو و ظرف غذا و با چشم بند بردند که در آن زمان ما را ازهم جدا کردند من را به یک زندان دو اتاقه ی مناسب با فضای باز هوا خوری منتقل کردند.
کمال پ - گفت : حسن محصل وهمکارانش در پروسه بازجوئی ها ی تکراری و خسته کننده هر بار مرا دوره می کردند و هر بار خودم و خانواده و هر زمان اسم مردم را می آوردم کل مردم را مورد بدترین و رکیک ترین فحاشی ها و توهین ها  قرار می دادند و می گفتند چرا با همکاران اطلاعاتیت  قسمت ورودی سازمان را با آن وضع افتضاح  به هم ریختید؟  پیش من  به علی و تو(یعنی بنده) فحش های ناموسی  و بد و بیراه به خواهر و مادر می دادند و می گفتند باید همه تون در برابر سازمان زانو بزندید و تسلیم بشید و بالا بیاری و بگوئی رژیم شما ها را با تطمیع پول و ....... فرستاده تا پذیرش و مناسبات پاک سازمان و تشکیلات را به هم بریزید و با گفتن اینکه سازمان مجاهدین انحصار طلب و دروغگو است و آدم ها را با حقه و فریب به دام خود می کشد وتشکیلات نا سالم و نا پاکی دارد، افراد جدید را که با انگیزه مبارزه!! با رژیم ملایان به سازمان پیوسته اند را دلسرد ونا امید کنید تا آنها هم از سازمان مثل خودتون  ببرند!  در این بین گاهی اوقات حسن محصل با عصبانیت و پرخاشگری به من حمله ور می شد و مورد ضرب و شتم قرار می داد و همکارانش هم با فریاد و داد و بیداد روی سرمن  با سیلی و لگد به صورت و ساق پاهایم می کوبیدند ومی گفتند بالا بیار و اعتراف کن که مزدور رژیم هستی و باید روبه رو با دوستان و همکاران اطلاعاتیت بشوی و بگوئی آنها هم مزدور رژیم هستند و با هم تبانی کردید و پذیرش و یا ورودی را به آن طرز افتضاح به هم ریختید. در مقابل می گفتم: این منطقی نیست نه دوستان و نه خودم رژیمی نبودیم و نیستیم و مخالف  صد در صد و ضد آخوندها و حکومت نکبت بارشان هستیم  در مجموع  "رعب و شوک"  سلول انفرادی، تحقیر، توهین ، فحاشی های  وبلاهای که  شکنجه گران سازمان بر سر کمال و همچنین علی آورده بودند مشابه شکنجه و بلاهای بود که خودم آنها را تجربه کرده و پشت سر نهاده بودم.
اینجا هم بد نیست اشاره ای داشته باشم به پروسه ی بازجوئی و بهانه های بنی اسرائیلی شکنجه گران سازمان که ازعلی گرفته بودند علی گفت: در یکی از بازجوئی ها حسن محصل ادعا کرد که تمام بسته ها و نامه ها را به دست هواداران و کسانی که باید آنها را دریافت و تحویل می گرفتند نرساندی و همه وهمه را به ماموران و مزدوران  وزارت اطلاعات  تحویل دادی! در جواب گفتم خوب مگر شما در مقابل تک به تک بسته ها و نامه ها جواب دریافت نکردید؟ باید ایراد و اشکالاتی از من بگیرید که واقعی و منطقی باشد همین که این جمله از زبان و دهانم خارج شد حسن محصل بی شرف نزدیک شد و با قدرت تمام با مشت زد توی دماغم و برق از سرم پرید و خون جاری شد و گفت:  تا تو باشی با مجاهد خلق بلبلی صحبت نکنی خودت را زیر ایفا پرت کردی خون کثیفت گردن سازمان بیفته؟ مادر خواهر ......   با دوستان  و همکاران اطلاعاتی ات !!! یعنی فقط دنبال بهانه بودند و یا بهر دلیلی دنبال کتک و سرکوبی ما بودند تا فقط حرفهای آنها را تکرار کنیم.

مشخصات زندان 2 اتاقه با هوا خوری مناسب:
ساختمان بازداشتگاه جدید همانند یک ویلا ساخته شده بود رو به شمال و 2 اتاق داشت یک راهرو کوچک همراه سرویس بهداشتی، یک اتاق به طول تقریبا 6 متر و عرض 4 مترسمت چپ بود و اتاق بعدی بخاطر راهرو و توالت و حمام کمی کوچکتربه نظر می رسید و اگر اشتباه نکنم 4 متر در 3 متر طول و عرض داشت موکت کاری و با رنگ سفید نقاشی شده بود و یک تلویزیون روی پایه ی که دروسط دیوارنسب شده بود قرار داشت با آنتن بلندی که روی پشت بام زندان قرار داشت کانالهای مانند الشباب تلویزیون عراق را اگر مشکلات فنی اجازه میداد تماشا می کردم.  توالت و حمام  با هم بودند ولی فضای مناسب داشت دور تا دور ساختمان کوچک حصار و دیوار کشی شده بود که هم دور ساختمان و هم کنار دیوارها ی آن به عرض  یک متر همانند پیاده رو بتن کاری شده بود. دیوارهای هوا خوری به ارتفاع 6 متر به نظر می رسید و روی آن با سیم خاردارهای حلقوی پوشانده شده بود در محوطه هوا خوری چند باغچه  کوچک داشت که با درختچه های خرزهره گل کاری شده بود خیلی تمیز ومناسب بود.
بهتر شدن شرایط زندان و زندانیان جدیدی که از راه رسیدند: 
 تنظیم رابطه زندانبانان کمی از قبل بهتر شد و شرایط زندان از نظرامکانات همچون هوا خوری، غذا، تلویزیون، یخچال برای خنک کردن آب، چراغ والور برای جوش آوردن آب و درست کردن چای و گرم کردن اتاق استراحت که تا آن روزگاربه هیچ عنوان خبری از آنان نبود و برای من در 28 ماه سیاه و بسیاردهشتناک که سپری کرده  بودم همانند یک رویا شده بود، نمی دانم به چه دلیل وکدام استدلال یک مرتبه در اختیار من گذاشته شد. یک روز صبح حوالی ساعت ده بود که درب هوا خوری باز شد و سپس زندانبانان یک نفر زندانی را با چشم بند همراه پتو و ظرف غذا خوری وارد محوطه کردند و در آنجا چشم بند او را باز کردند و در پشت درب گذاشتند واز هوا خوری خارج شدند زندانی از اینکه چشم بندش را باز کردند و او را تنها  گذاشته بودند به دور و بر خودش با ترس و دلهره، نگاه می کرد و نمی دانست در کجاست، گیج و منگ مانده بود و نمی دانست چکار کند، به پیشوازش رفتم.

گزارشی مختصر و کوتاه از شرح حال فرهاد و حمید:
 "حمید م" اهل شهرستان خرمدره از توابع استان زنجان و از هم وطنان آذری بود قدی نزدیک به 180 سانتیمتر چهار شانه هیکلی پر و درشت داشت، زیر گردن و کمی از صورتش در بچگی سوخته بود و چشمانش کمی کج بودند آن بنده خدا تا زمانی که با من هم بند شد 18 ماه را در سلولهای انفرادی ویا هتل 4 ستاره رجوی گذرانده بود. یک برادرش در ابتدای دهه 60 یا اعدام  و یا  در درگیری با پاسداران جنایتکار در ایران کشته شده بود و برادر دیگرش اگر خطا نکنم «عباس و یا صادق م» از اعضائی قدیمی سازمان محسوب می شد که در جشنها و مراسم ها ی تشکیلات در اشرف ساز و یا شیپور می نواخت، حمید گفت: مشغول کار کشاورزی بودم  پدر و مادرم که هر دو پیر و از کار افتاده اند سالهای زیادی  بود که خبری از این داداشم نداشتند و همیشه و در همه حال در فکر دیدن او بودند  فصل پاییزشروع شد و کارکشاورزی به  اتمام رسیده بود با پدر و مادرم صحبت کردم گفتم میروم عراق دیدن و ملاقات داداش و براتون  خبرسلامتی او را می آورم، آمدم اینجا گیر افتادم شاید تا حالا پدر و مادرم دق کردند و مردن چون سر وعده  نتونستم بر گردم خرمدره پیش اونها. در زندان اینجا  یک بار داداشم به ملاقاتم آمد از اینکه نمی توانست کمکم کند و مرا از زندان خارج کند اظهار همدری کرد و گفت کاری ازم بر نمی آد، با سازمان راست باش و هر چه ازت خواستند انجام بده و....... بنده خدا بیش از دو دهه برادرش را ندیده و از او اطلاع وخبری نداشتند با انگیزه ملاقات و دیدن برادر خودش را به آب و آتش زده بود و با بدبختی و مشکلات متعدد خودش را به عراق و سازمان رسانده  بود به جای اینکه ازاو پذیرایی و حمایت بشود به برکت و یمن انقلاب ایدئولوژیک  نزدیک به 2 سال در زندان تحت  شکنجه جسمی و روحی روانی استقبال شایانی از او بعمل آورده بودند.
 یکی دو روز بعد باز زندانبانان یک زندانی تازه وارد دیگر را پشت درب هوا خوری گذاشتند و رفتند.
"فرهاد س" اهل شهرستان سی سخت از توابع استان کهگیلویه وبویراحمد و از هم وطنان لر به حساب می آمد قدی نزدیک به 170 سانتیمتر و اندمی باریک و متوسط داشت مردی تحصیل کرده در رشته باستان شناسی و با زبان انگلیسی آشنائی داشت. او را نیز نزدیک به 20 ماه در سلولهای انفرادی دخمه اشرف عمرش را بر باد داده بودند. او گرایش و علاقه ی وافری  به کمونیسم داشت و در مدت زمانی که با هم بودیم هر روز با هم  در محوطه هوا خوری قدم می زدیم وبحث های  داغ  سیاسی، اجتماعی و...... می کردیم  بیشتر بحثهایمان  در رابطه با انقلاب ایدئولوژیک، استراتژی، سیاست و تشکیلات مجاهدین بود و اینکه عشق بازی یک زن شوهر دار با یک مرد که همسر داشته و با زور می خواهند لکه ننگ بر پیشانی کپره بسته خودشان را به عنوان انقلاب ایدئولوژیک به خورد ملت بدهند گفتگو می کردیم و یا اینکه سران سازمان  سالها با دشمن مردم ایران صدام حسین هم پیمان استراتژیکی هستند وهمکاری تنگا تنگ و همه جانبه دارند و به آن افتخار می کنند و فخر می فروشند بحث و فحص وتبادل نظر می کردیم.  یک هفته بعد و در فاصله چند روز ابتدا کمال و سپس علی را به پیش ما آوردند و به این ترتیب ما زندانیان مجموعا 5 نفر شدیم و تقریبا نزدیک به یک ماه و شاید هم بیشترگذاشتند با هم باشیم.
دیدن و ملاقات با فرهاد و حمید در تشکیلات: 
فقط جهت اطلاع: بعد از آزاد شدن از زندان هم حمید و هم فرهاد را در جلسات و نشستهای مختلف می دیدم و با هم صحبت می کردیم  یک روز در یکی از همان جلسات  که مسئول جلسه مهدی ابریشمچی بود و در باره انقلاب ایدولوژیک مریمش زمین و سماء را به هم می بافت یک مرتبه رو به فرهاد که در جلسه حضور و روی صندلی بین افراد ساکت و آرام نشسته بود کرد و سبیل او را که خیلی  کلفت و بلند بود با خنده و تمسخر مثال زد و گفت:  نگاه کنید این آقا با این سبیل که قیافه شاه عباس به خودش داد ادعا دارد کمونیست است ، ترکیدن خنده حضاروهمه  نگاها به فرهاد چرخید.  فرهاد در حضور افراد متین و آرام بلند شد وگفت:  مگر مبارزه شما با رژیم پشت سبیل کمونیستها و من بند شده  که تا حالا نتونستید آخوندها را سرنگون کنید؟ چرا دارید با این توهین ها همه را به خنده  کاذب وا می دارید؟ می توانستید جوک های دیگری برای خنداندن افراد بیان کنید. ابریشمچی تا بنا گوش سرخ و بور شد. در بین استراحت ده دقیقه ای که برای افراد در نظر گرفته بودند خودم را به فرهاد رساندم و با او اظهار همدردی کردم و از او تشکر کردم که با جوابی دندانشکن ابریشمچی را سر جای خود نشاند او که از دست آوردهای شگرف و تاریخی قرمساقی خود تعریف و تمجید می کرد در بین آن همه افراد بور و خار شد. من و فرهاد داشتیم در رابطه با جاکشی ابریشمچی صحبت می کردیم که فرمانده اش سر رسید و گفت باهات کار دارند و او را با خود برد از آن لحظه به بعد هیچگاه نه او را در تشکیلات و مناسبات مجاهدین دیدم ونه خبری از او شد.
 حمید م-  در زمان استراحت شرح حال محاکمه خودش را با خنده اینطور بیان داشت: این بی شرف ها مرا با مسخره بازی محاکمه کردند مهدی فیروزیان نقش دادستان را بازی کرد احمد حنیف نژاد و بتول رجائی رئیس دادگاه و حسن محصل و همکارانش هم شاکی خصوصی بودند بعد از اینکه مهدی فیروزیان با داد و بیداد و پرخاشگری که تا بنا گوش سرخ شده بود کلی توهین و فحاشی کرد و خواستار اعدامم شد و رئیس دادگاه هم مرا به اعدام محکوم کردند شوکه شدم و خیلی ترسیدم و باور کردم که اعدامم می کنند همانجا تب کردم و افتادم کف اتاق و تمام بدنم می لرزید و دندونک می زدم زندانبانان زیر بغلم را گرفتند و به سلول برگرداندند چند روز گریه کردم نه می تونستم بخوابم و نه می تونستم چیزی بخورم چند بار از زندانبانان درخواست قرآن کردم که برای آخرعمری نگاهی به قرآن بندازم شاید کمک کند و اعدامم نکند ولی گفتند ورود کتاب به زندان ممنوع است ولی یک روز عادل غذا آورد از او خواهش کردم و او یک قرآن برام آورد هر چه تلاش کردم بخوانم سردر نیاوردم چی نوشته و منصرف شدم چند وقت بعد مرا بردند پیش حسن محصل و عادل در آنجا گفتند عفو رهبری شامل حالم شده و باید چند برگه بنویسید و امضا کنید و من هم نوشتم و از مسعود رجوی که مرا عفو کرده بود تشکرو قدر دانی کردم. نمی دانم مسئولین و شکنجه گران باند با این سناریو و شکنجه روانی می خواسته اند چی را به حمید ثابت کنند؟ مثلا می خواستند بگویند تجربه شاه و شیخ را داریم و حالا روی دستان خون آلود ملاها بلند شده ایم و از آنها کمتر نباشیم بیشتر هستیم؟ دقیقا به یاد نمی آورم حمید و فرهاد را چقدر شکنجه کرده بودند ولی همین که نزدیک به دو سال در زندان و سلول انفرادی آنها را نگه داشته بودند و مورد بازجوئی و استنطاق شدید قرار گرفته بودند خودش گویاست و نیازبه تشریحش نیست هر انسان عاقلی می تواند درک و قضاوت منصفانه ی کند ومن در اینجا قضاوت را به خوانندگان واگذار می کنم.

احضار کردن دوستان جهت اخذ اعترافات تلویزیونی:
دو هفته ای گذشته بود که صبح و در هنگام صبحانه زندانبانان به کمال  اطلاع دادند احضار شدی بعد ازصبحانه آماد شو که باهات کار دارند وما سه دوست دو باره دچار نگرانی ودلهره شدیم عصر آن روز کمال ژولیده و بهم ریخته برگشت. از این پیرمرد فرتوت و لاغراندام  که بجزاستخوان و پوست چیزی ازش نمانده بود به زور و اجبار خواسته بودند جلوی دوربین فیلم برداری مصاحبه تلویزیونی ازش بگیرند  و هر آنچه شکنجه گر قهار و قسی القلب حسن حسن زاده محصل  سناریو نوشته و از قبل تایپ کرده و آماده داشته باید چند بار مطالب نوشته شده توسط مسئولین  را می خوانده تا کمی حفظ کند و سپس با دوربین فیلم برداری روی سه پایه  در گوشه اتاق بازجوئی  که با یک پرده پارچه ی آبی رنگ و یک صندلی آماده برای فیلم بر داری اعتراف و اظهار کند که دستگاه وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی او را برای جاسوسی و کشتن رهبر سازمان مجاهدین آقای رجوی و...... به درون مناسبات سازمان مجاهدین نفوذ دادند، کمال هم زیر بار نمی رود و مورد ضرب و شتم و توهین و تحقیر و.....قرار گرفته بود.بعد از آن جریان به گوشه ای از اتاق و یا هوا خوری می رفت و می نشست در خود لول می شد و فرو می رفت و زار زار می گریست و نمی دانست چطوری و چگونه  و با چه بهانه ای خودش را از دست جلادان نجات بدهد. دو باره او را احضار کردند عصر آن روز درب و داغان برگشت و باز یکی دو روز بعد دو باره او را  خواستند و بردند. اینبار برای خلاصی از زجر و شکنج سالیان آنچه شکنجه گران خواسته بودند و القاء کرده بودند انجام داده بود. بعد از آن حادثه با من و علی  و فرهاد و حمید زیاد صحبت نمی کرد و یکی دو روز بعد او را به زندانی دیگر منتقل وسپس آزاد و به پذیرش منتقل کرده بودند در مجموع اگر اشتباه نکنم بین 28 تا 30 ماه در زندان و سلول انفرادی با آن پروسه بازجویی و شکنجه شدن گذراند.
نوبت علی شد او را احضار کردند و همان سناریوی کمال را با او در پیش گرفتند بلایی سرش آورده بودند که به قول حسن محصل مرغان آسمان هم به حالش گریه می کردند. از اواسط سال 1374 تا زمانی که او را دستگیر کرده بودند هر روز و شب خدا، در بین راه بغداد به گیلانغرب در رفت و آمد بود طوری توجه مسئولین رابه خود جلب کرده و برانگیخته بود که روزی ابراهیم ذاکری  در بغداد پایگاه جلال زاده سر میز غذا خوری با خنده و شوخی به او گفته بود «راننده اتوبوس» هر بار با یک کوله پشتی همراه سلاح و مهمات که گاهی بالغ بر 30 کیلو گرم وزن می شد چند  شبانه روز پیاده دردشت و تپه ماهور، کوهستان وصخره و جنگل  راه می رفت گرسنگی و تشنگی؛ گرما و سرما تحمل می کرد تا نامه ها و بسته های سازمان را به دست هواداران سازمان در داخل ایران برساند و از آن طرف نیز جواب نامه و بسته ها بهمراه هواداری که می خواست به مجاهدین بپیوندد به سازمان منتقل می کرد،  در اثر پیاده روی زیاد بین انگشتان و کف پاهایش تاول زد و بارها پوست پاها وساییده شدن پوست بین رانهایش او را چند روز در کوه و بین درختان بلوط زمین گیر می کرد و نای حرکت نداشت تا کمی بهبود پیدا می کرد، با کتری کوچکی آب گرم می کرد تا دوش بگیرد و..........در آن روزگار و بعد از نزدیک به 30 ماه زندان انفرادی تحت فشار شدید قرار گرفته بود، شکنجه می شد و "باید" اعتراف  تلویزیونی می کرد که وزارت اطلاعات او را برای ترور و کشتن رهبر پاک باز مقاومت به درون سازمان مجاهدین گسیل داده است! آیا به نظر شما درد آور نیست نمیدانم چی باید گفت؟ دقیقا اطلاع ندارم که در نهایت چی شد ولی تا روزی که با هم در یک اتاق بودیم زیر بار نرفت و بعدها هم یکی دو بار سوال کردم نتیجه مشخصی از او نگرفتم که آیا در بازجوئی ها و شکنجه ها ی که جهت اخذ اعترافات تلویزیونی اجباری بر او روا داشتند به شکنجه گران تمکین کرد و آیا پذیرفت  مصاحبه کند یا نه؟ ولی فکر کنم زیر بار فشار و زور آنها نرفت، تسلیم  یاوه گویی ها نشد و قبول نکرد. ای کاش آقای رجوی جرات کند و آن نوارها را پخش کند آنگاه همه چیز روشن خواهد شد.
جابجایی به زندان دیگری:
بعد از کمال و علی مرا هم از آن زندان به زندان دیگری منتقل کردند که زندان جدید دقیقا کپی همان زندان قبلی بود با این تفاوت که رو به سمت جنوب بنا شده بود، مرا برای بازجوی احضار کردند به محض رسیدن به اتاق حسن محصل در جا با عصبانیت و پرخاشگری  گفت: چرا به خواهر مریم توهین کردی؟ ج – من توهین نکردم، با صحبت های که حسن محصل بیان کرد متوجه شدم هر آنچه بحث و فحص بین من و حمید م-  در رابطه با انقلاب ایدئولوژیک و مسائل درونی سازمان رد و بدل شده بود برای خود شیرینی با مقداری فلفل افزوده بر آن در کف دستان مسئولین گذاشته بود و حسن محصل از ابتدا او را مامور جاسوسی برای حرف کشیدن از من کرده بود  که بعد از گذشت بیش از 28 ماه زندان بدانند و بدست بیاورند نظر و مختصات ذهنی من نسبت به سازمان و مریم و مسعود که تمام آن روز در باره همان موضوع انقلاب ایدئولوژیک مریم بود چی و چگونه است؟  من از ابتدایی که مسئله انقلاب درونی را  شنیدم به آن شک داشتم و آن را یک رسوائی  برای مسعود و مریم و کل سازمان مجاهدین دانسته ومی دانم.و.......
بعد ازیک هفته علی را پیش من آوردند در آنجا یک روز علی را احضار کردند و عصرآن روز برگشت به استقبالش رفتم  متوجه شدم خیلی بر افروخته ، سرخ وعصبانی است و مرا تحویل نگرفت چند بار مثل قبل ازش سئوال پرسیدم که دوباره شکنجه گران اذیتت کرده اند یا نه؟ سرا بالا و خیلی بد جواب داد پیش خودم فکر کردم حتما خیلی اذیتش کردند و حسن محصل فحش های بسیاررکیک و سوزنده ی نثار ما کرده حتما دو باره  از آن دست توهین ها به علی گفته و او از دست حسن محصل ناراحت و عصبی است یکی دو روز گذشت و دیدم اخلاق و رفتار علی روز به روز با من بدترمی شود و هر بار از او می پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟  چیزی نمی گفت تا اینکه از او خواهش کردم و سوگندش دادم که چه اتفاقی افتاد به من هم بگو تا من هم مطلع شوم یک مرتبه گفت: تو چرا برای حسن محصل نوشته ای که حاضری رو به رو بشوی و شهادت بدهی که من نفوذی رژیم هستم؟!!
  خوانندگان محترم به شرافتم قسم قلبم داشت از قفسه سینه ام به بیرون می جهید و داشتم سکته می کردم و نفسم بالا نیامد و نمی دانستم که چه بگویم که حسن محصل حرام لقمه با این چرندیات داشت بین ما  که تا آن زمان مثل برادر بودیم تفرقه افکنی می کرد، به علی گفتم تو خودت  نوشته را دیدی و آن را دقیق خواندی؟ این حرف دروغ  و تهمت بزرگی است من هر گز ننوشته ام که حاضرم شهادت بدهم که تو نفوذی رژیم هستی.
 موضوع از این قرار بود که شکنجه گر رجوی خائن مرا احضار کردند و بعد از کلی فحش و توهین و........... گفتند: علی نوشته تو رژیمی هستی من هم با توصیه و تشویق شکنجه گر قسی القلب حسن محصل نوشتم اگر چنانچه علی رو در روی من قرار بگیرد و شهادت بدهد که من رژیمی هستم می پذیرم و قبول می کنم که نفوذی رژیم هستم شکنجه گر رجوی همین یک خط را یک لحظه جلوی چشمان علی گرفته و طور دیگری که خودش می دانسته منافقانه آن را برای علی خوانده بود وبه این شکل و صورت علی ساده دل هم باور کرده بود، نهایتا علی حرف مرا  باور نکرد و کار به جرو بحث و درگیری کشید که سرعلی شکست . نمیدانستم چه کنم بالاخره نگهبانان را با داد و بیداد مطلع کردم و آنها علی را برای مداوا بردند و دیگر بر نگرداندند.
 شکنجه شدن توسط نادر رفیعی نژاد جلاد رجوی:
دو روز بعد عصر مرا احضار کردند و زندانبانان مرا با چشم بند به اتاق بازجویی بردند و مرا روی صندلی محاکمه گذاشتند دیدم پشت میز و روی صندلی یک نفرهیکل دار سرخ رنگ نشسته و از ته گلو با پرخاشگری و عصبانیت شروع کرد توهین و فحاشی کردن تا آن لحظه او را ندیده بودم و نمی دانستم که در باره چه موضوعی می خواهد مرا محاکمه کند و فقط توهین و فحش های رکیک نثار من بدبخت می کرد بعد از کلی توهین و تحقیر پرسید: چرا با «مجاهد خلق برادرعلی»! درگیری پیش آوردی و سر او را شکستی؟ ج- یک سوال دارم؟  شکنجه گر: بپرس ج- شما کی هستید و چه کاره هستید که از لحظه ی که وارد اتاق شدم بدون کوچک ترین رحمی به من فحش و بد و بیراه می گید؟ شکنجه گر از پشت میز بلند شد و نزدیک آمد یک مرتبه با تمام قوا با سیلی  زد توی صورتم طوری که برق از سرم پرید تا خواستم از روی صندلی بلند شوم با ضربات لگد و مشت به جانم افتاد و در همان وضعیت مختار جنت و نریمان عزتی و مجید عالمیان که در پشت درب کمین کرده بودند به کمک او شتافتند، بجر مجید عالمیان که فقط نگاه می کرد آن سه نفر مرا دوره کردند و هر کدام از طرفی با لگد و یا مشت مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند و هر لگد و مشتی که می خوردم فحش و بد و بیراه نثار مادر و خواهرانم می کردند.  شما توجه فرمائید با دروغ و حقه بازی بین ما تفرقه انداختند و ما را به جان هم انداختند بعد با چه شیوه و طریقی با ما رفتا می کردند نزدیک به 30 ماه علی  و من و ما را در بدترین شرایط زندانی و شکنجه کرده بودند و می گفتند پاسدار و نیروی قدس سپاه و نفوذی هستید یک هو و یک مرتبه علی در همان اتاقی که تا دیروز شکنجه و بازجوئی شده بود در یک چرخش مداری 180 درجه ی  برادر مجاهد خلق خطاب می کردند.ای کاش می توانستم تمام صحنه های ضرب و شتم و توهین و تحقیرها را آنطوری که اتفاق افتاده و رخ داده تشریحش کنم و به قلم بکشم ولی چه کنم که بیشتر از این توان نوشتن، توصیف و بیان کردن آنها را ندارم.
دوهفته گذشت زندانبانان مرا به اتاق بازجوی بردند و دوباره دیدم شکنجه گر رجوی پشت میز روی صندلی نشسته  بار دگر بازجوئی و استنطاق را شروع کرد و گفت؟ چرا با علی درگیری پیش آوردی؟ ج- چرا از من می پرسید برو از بازجوی خودتان جلال بپرسید او باعث درگیری شده.  شکنجه گر رجوی: می شه بیشتر توضیح بدی تا من متوجه و روشن شوم؟ ج – جلال در بازجوئی از علی به دروغ گفته که من اعتراف کردم و نوشتم حاضرم رو در رو شهادت بدهم که علی نفوذی رژیم است. شکنجه گر رجوی در نوشتن مطالب که باید بی طرف و منصفانه هر آنچه من می گفتم می نوشت زیر بار نرفت و نمی نوشت و شروع کرد سفسطه بازی و با  فرافکنی ازحقایق پیش آمده فرار می کرد و شروع می کرد توجیه کردن اعمال غیر انسانی و غیر اخلاقی همکارش که باید طوری دیگری بنویسد می گفت: خوب نیست و نباید به هیچ عنوان در گزارش اسمی از برادر جلال یا همان حسن محصل به میان آید!! هر چه اعتراض کردم فایده نکرد و سر همین ننوشتن حقایق او دو باره شروع کرد به توهین و فحاشی های ناموسی، من که عصبانی شده بودم  در مقابل تف و آب دهانم را روی سر و صورتش پرت می کردم که به غیرت نداشته اش بربخورد  که  یک مرتبه  با پرخاشگری و عصبانیت به من حمله ور شد من نیز از روی  صندلی بلند شده و در مقابلش ایستادم. زندانبانان مختار جنت، مجید عالمیان، نریمان عزتی و علی خلخانی که همیشه در پشت درب اتاق بازجوئی مترصد اتفاق و حادثه ی بودند  پریدند داخل اتاق و مرا با دستبند به صندلی بستند و شکنجه گر رجوی با مشت و سیلی و لگد مرا مورد ضرب و شتم قرارداد و تنها کاری که از دستم بر می آمد اشک با تف و آب دهانم که همراه خون دهان و دماغم از ضرباتی که بهم وارد شده بود جاری شده بود در دهان جمع می کردم و به سر و صورتش پرت می کردم  طوری شد که تف و آب دهانم از سر و صورت پلیدش چکه می کرد با دو دست چنگ زد توی موی سرم که خیلی بلند شده بود کله ام را محکم و بی مهابا به گوشه پنجره الومینیوم اتاق که باز بود کوبید  برقی از سرم پرید و جلوی چشمانم سیاهی رفت و گیج و منگ شدم و برای لحظاتی نفهمیدم چی شد، فقط یادم میآد غرق در خون خود بودم و در کف اتاق افتاده بود سرم به شدت درد می کرد و می سوخت صدای وز وز گوشهایم بلند شده و بشدت آزارم میداد.  مجید عالمیان کله مرا پانسمان کرد و روی لباسهایم و کف اتاق شکنجه  خون و بتادین زیادی با هم ادغام شده و ریخته بود بعد ازآن حادثه زندانبانان زیر بغل مرا گرفتند و کشان کشان به سلول انفرادی منتقل کردند.
شکنجه گران قسی القلب دستان چپ و راست رجوی بودند:
بعد از این حادثه تلخ و ناگوار من روستائی ساده دل در سلول انفرادی فکرمی کردم  چطور و چگونه به مسعود رجوی که همیشه و در همه حال احترام خاصی برایش قائل بودم و دوستش داشتم برسانم که سازمان مجاهدین دو تا  لاجوردی شکنجه گر قسی القلب  دارد ولی راهی پیدا نمی شد و این  غده  ومعضل دردناک روی قلب زخم خورده ام سایه انداخته بود و هر لحظه، دقیقه، ساعت، روز وماه آزارم می داد .
 نمی خواهم روال نوشته هایم قطع شود اما دوست دارم داستانی از سال 80 را در پرانتز بازگو کنم: ... گذشت تا سال 80 که در قرارگاه انزلی در شهر جلولا با فریدون سلیمی و مریم اکبری بحثم شد و با آنها درگیر شدم و سه چهار روز در آسایشگاه از روی تخت خواب تکان نخوردم تا اینکه با پا در میانی اسماعیل صمدی که در آن دوران مسئول و فرمانده یگانی بود که من در آن سازماندهی شده بودم کوتاه آمدم و چند وقت بعد بهم ابلاغ کرد که برای یک ماموریت باید به جایی اعزام شوم همراه 6 نفر دیگر به بغداد و پایگاه جلال زاده رفتیم و شب هنگام ما را به تالار بهارستان بردند که در آنجا دیدم و مشاهد کردم که اکثر مسئولین و دست اندرکاران سازمان مجاهدین گرد هم آمده اند واجلاس شورای ملی مقاومت بر پاست و ریاست  جلسه با مسعود و مریم رجوی است که روبه روی افراد حاضر درجلسه روی سن نشسته اند و یک پله پایین تر نادر رفیعی نژاد سمت راست و  حسن حسن زاده محصل سمت چپ روی صندلی وپشت میز نشسته بودند و هر آنچه مسعود رجوی تشریح و بر زبان جاری  می کرد و می گفت آنها تند تند یاداشت بر می داشتند.
 زمانی گروه ما چند نفر وارد تالار بهارستان شدیم مسئولین مربوطه  سعی و تلاش کردند که مرا در نزدیک ترین صندلی به محل سخنرانی محلی  که مسعود و مریم نشسته بودند به من اختصاص بدهند و بدین صورت در نزدیکترین نقطه و در دید مسعود روی صندلی نشاندند.  مسعود رجوی که سرگرم صحبت و تبادل نظر از طریق تلفن با اعضای شورای ملی مقاومت که در پاریس و در اجلاس حضور داشتند بود و صحبت های او ازطریق بلند گو پخش می شد و درسطح تالار بهارستان طنین انداز شده بود  به محض دیدن من با دست بلند کردن و سر تکان دادن جواب دست بلند کردن و سلام مرا را داد. درآن شب آقای بهرام عالیوندی از پاریس با دو پسرش که متاسفانه اسمشان را به یاد نمی آورم با تلفن صحبت کرد و سپس امیر وفا یغمائی با پدرش آقای اسماعیل وفا یغمائی صحبت می کرد که از پدرش می خواست به ملاقاتش در اشرف بیاید خدا می داند که من متوجه خواهش های امیر می شدم که با زبان بی زبانی از پدرش در خواست کمک می کرد که او را از چنگ رجوی و باند تبهکار چند نفره اش نجات بدهد، آن مرد نازنین شاعر ملی و نویسنده ی توانا روشنفکری با شرف وبا غیرت که مدتهاست همانند بقیه جدا شدگان  مورد هجمه بدترین فحاشی ها  و رکیک ترین توهین ها و تهمت های ناحق غضبناک رهبر عقیدتی قرار گرفته بی شک اگر میرزاده عشقی و عارف قزوینی زنده بودند به ایشان افتخار می کردند و می بالیدند و شانه به شانه او بر ارتجاع غالب و مغلوب چون دیگرمبارزین راه آزادی با قلم و شعرهایشان می شوریدند و می تاختند روشنگری می کردند و جرم و جنایت و خیانتهای آنها را افشا و رو می کردند و......
 بعد از ترک جلسه  به آسایشگاه برگشتم و در بستر خوابم نمی برد و به فکر فرو رفتم  که بعد از مدتها  دو شکنجه گر بی رحم را از نزدیک و آن هم کنار دست مسعود و مریم دیده بودم و هر آنچه بر سرم آورده بودند به  یادم افتاد و یک باره در جلوی چشمانم به رژه در آمدند و در ذهنم تداعی شد. پیش خودم فکر می کردم شکنجه گران مجاهدین  دستهای چپ و راست مسعود بودند! مگر ممکن است مسعود و مریم از زندان و سلولهای انفرادی و شکنجه گاهی  به آن وحشتناکی ودر آن ابعاد که در پشت اقامتگاهشان دائر و برپاست که هر روز و شب خدا صدای جیغ و آه و ناله و التماس شکنجه شده گان داد و بیداد وفحاشی و عربده شکنجه گران تا دور دستها می رود  و به هواست به گوش هایشان نرسیده باشد و حالا در دو سوی چپ و راست آنها نشسته اند مطلع و خبر نداشته باشند؟؟ مگر می شود رهبر عقیدتی از درون  سازمان و تشکیلاتش بی خبرباشد ؟ آن شب بعد از کلی کلنجار رفتن با خود و سوالات پی در پی احساس کردم احترام و ارج و قرب مسعود رجوی در درون و ذهنم شکسته ولی باز هنوز به یقین کامل نرسیده بودم و آن مسئله و تناقض گنده  و آزار دهند مرا کلافه و بهم ریخته بود، به فکرشعارهای مرگ بر رجوی و  فحاشیهای  حسن محصل که نثار رهبر عقیدتیش مسعود رجوی کرده بود افتاده بودم و خوابم نمی برد.

علی بخش آفریدنده(رضا گوران)      
یکشنبه 9 شهریور 1393 – 31 اوت 2014