"شهریور ۶۷ و پیکرهای به دار آویخته بر شاخه های گردوها و چنارها"
(بخش شانزدهم)
دوشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۱ - ۰۲ آپريل ۲۰۱۲
مسعود نقره کار
".......زندان ۲۰۰ مشترک شیراز باغی بود قدیمی با درختان تنومند که بسیاری از آنها خشک و فرسوده شده بودند، چند تائی گردو و توت و چنار و کاج .
باغ (بازداشتگاه) و باغ پشت آن مصادره ای بود و به وسیله "واحد بسیج نگهبانی" و چند سگ پیر که میراث جبهه بودند ، پاسداری و نگهبانی می شد. نگهبان ها هر 6 ساعت تعویض می شدند.هیچ نشانه ای که این محل بازداشتگاه ۲۰۰ مشترک بود وجود نداشت. همسایه ها هم بی اطلاع بودند . محل این بازداشتگاه هم فلکه قصرالدشت، خیابان همت، کوچه ۱۲ متری بود با در بزرگ آهنی ، بدون هیچ طرح و نشانی که به رنگ خون تازه بود ، تکه هایی از در به مرور زمان تیره شده بودند و لکه لکه ،و جاهائی هم ورقه ورقه شده و یا رنگ ها ریخته بودند. وارد باغ که می شدی وسط باغ بن گاه (شبیه آلاچیق) بزرگی دیده می شد که به طور طبیعی شکل گرفته بود، فضائی بیضی شکل و مسطح که اطراف آن پر از درخت های تنومند و قدیمی بودند با شاحه هائی سنگین و پر که روی قسمت هائی از زمین پهن شده بودند . شاخه های بالائی درخت چنان در هم رفته و به هم پیچیده بودند که اگر سر بالا می کردی به سختی می توانستی آسمان را ببینی. نور خورشید که آماده ی غروب کردن می شد از لابلای شاخه ها بسان نیزه هائی نورانی به سمت زمین پرتاب می شدند.
در انتهای باغ ، سمت راست ، ساختمانی ست دو طبقه با یک زیر زمین بزرگ. نمازخانه و چند اتاق بازجوئی در طبقه بالاست. طبقه اول سه تا بند عمومی و یک نگهبانی، زیر زمین ۷ سلول مجرد و چهار اتاق شکنجه ، اتاق الف و ب محل تخت تعزیر، اتاق ج اتاق شوک برقی و اتاق" د" محل اطو و صندلی برقی و دار.( در حد اطلاع من از وسیله اطو برای شکنجه استفاده نشد ه بود و بیشتر برای تهدید زندانی بود ؛ صندلی برقی را هم یکبار استفاده کردند که باعث مرگ قربانی شد ، و پس از آن دیگر استفاده نشد و این وسیله هم بیشتر جنبه تهدید و ترساندن داشت و پس از چندی این بساط را جمع کردند).
برای رفتن به زیرزمین ، مجاور نگهبانی یک لنگه در باز می شدو بعد پله ها، این ساختمان چنان عجیب می نمود که من هنوز بسیاری از جزئیات آن را به یاد دارم . اول ۵ پله و یک پاگرد، دوباره ۴ پله یک پاگرد، و بعد ۴ پله ی دیگر، همه پاگرد ها سمت راست بودند، سمت چپ پله ها دیوار و سمت راست از همان نگهبانی تا آخرین پله بی حفاط بود. به همین خاطرگاهی اوقات زندانی چشم بسته از سمت راست به پائین می افتاد و آسیب دیده به سلول یا شکنجه گاه برده می شد. همان ابتدا، پائین لنگه ی درآهنی ، یک میله ی آهنی جوش داده شده بود ( البته به عمد نبود و بخشی از آن در بود) ، باید پایت را بلند می کردی و از روی آن رد می شدی ، زندانی که چشم بند داشت این میله را گاهی نمی دید. به زندانی های نشان کرده نمی گفتند که میله جلوی پای اش است ، پای اش به میله گیر می کرد و گاهی از بالای پله ها از همان سمتی که حفاظ نداشت، به پائین می افتاد.
عابدی ، از مسؤلین اطلاعات سپاه من را از فرودگاه بر داشته بود و همراهی می کرد. آنچه به هنگام ورود به باغ تکانم داد اینکه بن گاه به آن زیبائی به قتلگاه بدل شده بود.سمت چپ بر شاخه ای تنومند یک درخت سه دار آویزان بود. بر دو دار دو زن حلق آویز بودند. تکان نمی خوردند. زیر سومین دار جسد زنی روی زمین افتاده بود ومریم موسوی و سیمین اقدامی ، زنان شکنجه گر، داشتند جسد را توی چادر و کیسه می پیچیدند. متوجه من و عابدی نشدند. در سمت راست دو حلقه دار ، و کمی آن سو تر بر شاخه ی قدیمی یک گردو ۴ دار آویزان بود. دار ها خالی بودند،به احتمال جسدها را جمع کرده بودند.گوشه ای از بن گاه در سمت چپ دو جوان توی خون شان غلطیده بودند. گلوله از فاصله ی نزدیک به وسط سرشان خورده بود. می دانستم این روش جواد معلمی بود برای تیر خلاص زدن. می دانستم که گاهی زندانی را رو به قبله و زانو زده ، می نشاند ، و بی خبر "برتا " ی اش را از ۱۰ تا ۱۵ سانتیمتری به سر قربانی شلیک می کرد. تلاش قربانی برای زنده ماندن در همان چند ثانیه دلخراش و رقت انگیز بود. باور نکردنی بود .جواد معلمی ، که بسیار متدین بود وحرکاتش به یک بیمار روانی شباهت داشت عادت داشت همراه با شلیک گلوله با تمام وجودش فریاد و نعره بزند، او در چنین حالتی صورت اش رنگ پریده و زرد می شد. بعداز شلیک گلوله ، دو یا سه سیگار پشت سرهم می کشید و زیر لب دعای فرج آقا امام زمان را زمزمه می کرد.
مجید تراب پور، جعفر جوانمردی، شکری، حسن بی بی، حسن پیر ، صبوری و...اطرافمان را گرفتند و شروع به احوال پرسی و روبوسی کردند. مجید مثل همیشه سیگاری در دست داشت و پک می زد، سیگارهایی که بعد از سه چهار پک دور انداخته می شدند. وقت روبوسی بوی تند سیگار زودتر از صورتش به آدم می رسید. مجید گفت: " حاج آقا توی جبهه جا خوش کردین ، راستی مصطفی هم اون بالاست ، از وقتی شده مسؤل اطلاعات بد جور طاقچه بالا می گذاره ". حرفی نزدم و بدون توجه به او و دیگران از پله ی قدیمی و سنگی ساختمان بالا رفتم. توی راهروی طبقه اول مردها سمت راست و دخترها سمت چپ و چشم بسته روی به دیوار نشانده شده بودند. زنی روی زمین افتاده بود و روی اش چادری سیاه کشیده بودند. ناله می کرد، تن و بدن اش می لرزید و صدای سائیده شدن و خوردن دندان های اش به یکدیگرشنید ه می شد. مجتبی کاوه من را دید و به طرفم آمد . شادی نفرت انگیری روی صورت اش بود. متوجه نگاه من به زنی که روی زمین افتاده بود و ناله می کرد و می لرزید ، شد. گفت: " داغونه ، زیر شوک برقی نخاعی شده، مهم نیس ، اعدامیه ." پرسیدم: " مسؤل اینجا کیه؟ "، گفت :" خود من، البته موقتا" به اینجا منتقل شدم ، بنده خدا صادق شهید شد." . پرسیدم: " همه ی اینها حکم دارند؟". گفت: " چند نفرشون محاکمه شدن حکم گرفتن چند نفری هم در انتطارند". گفتم: " از اعدامی ها وصیت نامه گرفتید؟ " . گفت: " خیر، فرصت کم هست و زحمت داره، حاکم شرع هم چیزی نگفتن" . گفتم: " می دانی هیچ اعدامی ای نباید بدون وصیت نامه تیرباران بشه( گلوله بخوره) یا بالای دار بره ، من خودم در این مورد با حاکم شرع صحبت می کنم ". رفتم طبقه دوم توی نماز خانه، دادگاه آنجا بود. حجت الاسلام قربانی حاکم شرع، حجت الاسلام صابری، حجت الاسلام رسولی ، و از وزارت اطلاعات هم موسوی ( مصطفی کاظمی) آنجا بودند.همه ی آنها توی صورت زندانی که برای دادن حکم آنجا بود براق شده بودند. سلام کردم و گوشه ای نشستم. آنها محاکمه را ادامه دادند. زندانی را می شناختم. او سال ۶۲ دستگیر شده بود ، مجاهد بود، سه سال گرفته بود ، بقیه را ملی کشی می کرد، نام او پرویز شرافتی بود.خیلی زیر ضرب رفت، توی قپانی کتف اش در رفت ، معالجه اش نکردند ، شانه ی چپ اش به همین خاطر افتاده بود، انگار شانه فلج شده بود. باهوش و شجاع بود.حاکم شرع از او پرسید: " هنوز هم سر موضع هستی؟". پرویز گفت : " چه اهمیتی داره حاج آقا ، مگه مهمه، اصلن چه فرقی می کنه ، مجاهد ، منافق، مسلمان، کافر ، ملحد، چه فرقی می کنه". کاظمی رو به حاکم شرع کرد و گفت: " عرض کردم حاج آقا که وقت تلف کردنه، آدم بشو نیست". پرویز گفت: " گفتن و نگفتن فایده نداره " و زل زد به حاکم شرع و گفت :" با طناب یا با گلوله؟ " . حاکم شرع نگاهی به اطراف و اطرافیان انداخت و با عصبانیت رو به پرویز کرد و گفت: " بفرمائید بروید ، بفرمائید بروید، ببریدش" . به یاد دارم که از جبهه و آیت الله طاهری پرسید: "هنوز بوی جبهه و شهدا را دارید، در اصفهان چه گذشت ، به محضر آیت الله طاهری مشرف شدید؟" . مختصری گفتم . پرسید: " حضرات آنجا هم دست به کار شدند" . گفتم : " بله ، شنیدم در سید علی خان و دستگرد و هتل شروع کردن، و در باغ ابریشم جمعی دفن میکنن". چند بار گفت ، عجب،عجب ، و دستش را رو به آسمان برد و گفت: " خدا رو شکر،با بودن این برادران و سربازان آقا امام زمان دل حضرت امام شاد خواهد شد، به اتفاق براداران، کمیته ی ویژه در اسرع وقت مسئله را حل خواهد کرد. ، شب و روز بی وقفه نگذاشتیم فتوی حضرت امام روی زمین بماند، دادگاه ها را به زندان آوردیم ، البته خیلی جسد روی دستمان مانده ، سرد خانه ها پر شده اند و مرتب دفن می کنند، هنوز مسئله جا ی دفن داریم ". یادم نمی رود که در چشم های اش ترس و وحشت می دیدم . متوجه شدم به انچه که می کند اعتماد ندارد، پرسیدم حاج آقا مگه لو رفته ؟ گفت : " خیر، خیر، تعدادزیاد است " ، دیگر کم حرفی می کرد ، نماز را فرادا( یعنی جدا جدا ، و تبعیت نکردن از همدیگر) خواندیم . گفت که : " حجت الاسلام اسلامی ، دادستان هم توی این شرایط رفته مرخصی ، البته مصلحتی ، رفته پیش حضرت آیت الله منتظری " . پرسیدم : " ایشان مورد خاصی داشتند؟" ، گفت : " در زندان میثم زن بارداری را که 3 ماهه حامله بود اعدام کردند" . گفتم: " خب این که تازگی نداره، قبلا" هم همین کار را کردن" ، گفت : " اما این زن توبه کرده بود و در وصیت نامه اش انقلاب را پذیرفته ، و حضرت امام را هم قبول داشت، البته بنده و دادستان مخالف اعدام او بودیم اما برادر موسوی ترتیب اعدام او را داد.دادستان هم برای استمداد رفته خدمت آیت الله منتظری". پرسیدم: " شما حکم را امضاء کردید؟". گفت: " بنده عدول کردم ، نمی خواستم اعدام شود، موسوی اصرار داشت ، گناه بزرگی مرتکب شدیم ، ما مقصریم، شرمنده ی خدا هستیم".عصبانی شده بود و نمی توانست خودش را کنترل کند .گفت: " برادر موسوی همه ما را به بی حرمتی به خدا وادار کرد". و بعد کپی ای از فتوی خمینی را نشانم داد و گفت : " البته حضرت امام هم دست ما را باز گذاشتند ، انسان هم جایزالخطا ست ، اسغفرالله ، استغفرالله" و ادامه داد : " برویم سری به برادران بزنیم ببینم در چه حال هستند".
در شیراز پائیز صبور نیست، منتظر ماه مهر نمی ماند، تنهام نیست ، با نسیم و باد خشک و سرد کوه ها ی غربی اش، خورشید هم بدون خداحافطی می پرد .
با حاکم شرع آمدیم بیرون، قدری بالای پله ها ایستادیم و گفت و گو کردیم ، هوا کمی به سردی می زد و صدای خش خش شاحه ها و برگ ها که باد و نسیم تکان شان می داد سکوت باغ را شکسته بود. حاکم شرع عمامه اش را محکم کرد و عبای اش را روی سینه جمع کرد. به طرف بن گاه راه افتادیم، مهتاب از لابلای شاخه ها زمین را روشن کرده بود. صدای علی بود که می گفت: " اون کیسه خاک اره رو بردار بریز جای گوله ها و روی زمین هم بریز، جای گوله خاک اره بریزکه خون پحش نشه"، و کیسه هائی که جسد ها را درون ها آن ها می پیچیدند. مجید ، شکری، حسن بی بی و کاوه اجساد اعدامی ها را به درون نیسان آبی رنگ اتاق دار می گذاشتند. مریم موسوی و سیمین اقدامی و گوهر جسددختر ها و زن ها را توی نیسان می انداختند. ماشین سنگین شده بود ، ته ماشین خوابیده بود و توجه جلب می کرد. تویوتای قرمز رنگ چادر داری، که عمری کرده بود، برای کمک به حمل اجساد آوردند ، بیشتر قربانیان آن شب دختر و زن مجاهد بودند.
آخر شب عاشقان خمینی خسته شده بودند و "به گل نشستند"، به این صورت که 4 نفر با همدیگر، دو به دو روبروی هم ، و حرف های فردا می زدند و سیگار می کشیدند. گاهی اوقات می بینی و می شنوی اما می خواهی باور نکنی یا فراموش کنی، هنوز خیال می کنم کابوس بود یا وهم، اما نه ، شبی از شب های کشتارسال ۶۷ بود، ۸ شهریور ۱۳۶۷ ، زندان ۲۰۰ مشترک شیراز.
هنوز چند تن از قربانیان را به یاد دارم :
پرویز شرافتی ۲۲ ساله تیرباران ( به ضرب گلوله جواد معلمی)
معصومه زاهدی , اعدام با دار
عباس صراحتی ۲۹ ساله و فرزانه صراحتی ۲۰ ساله ،به ضرب گلوله
علی یوسفی ۲۲ ساله به ضرب گلوله
نادر صادقی ۲۷ ساله اعدام با دار
پرویز توحیدی ۲۴ ساله اعدام با دار
عباس حق شناس ۳۰ ساله به ضرب گلوله
مریم صراطی ۲۳ ساله اعدام با دار
فاطمه عبدالعلی نژاد، ۳۰ ساله اعدام با دار
فریده رهسپار، ۳۵ ساله، اعدام با دار
و..........."
**********
زیرنویس:
* سلسله مطالبی که شانزدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند - و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می شود از طریق همین ارتباط هاست.
باغ (بازداشتگاه) و باغ پشت آن مصادره ای بود و به وسیله "واحد بسیج نگهبانی" و چند سگ پیر که میراث جبهه بودند ، پاسداری و نگهبانی می شد. نگهبان ها هر 6 ساعت تعویض می شدند.هیچ نشانه ای که این محل بازداشتگاه ۲۰۰ مشترک بود وجود نداشت. همسایه ها هم بی اطلاع بودند . محل این بازداشتگاه هم فلکه قصرالدشت، خیابان همت، کوچه ۱۲ متری بود با در بزرگ آهنی ، بدون هیچ طرح و نشانی که به رنگ خون تازه بود ، تکه هایی از در به مرور زمان تیره شده بودند و لکه لکه ،و جاهائی هم ورقه ورقه شده و یا رنگ ها ریخته بودند. وارد باغ که می شدی وسط باغ بن گاه (شبیه آلاچیق) بزرگی دیده می شد که به طور طبیعی شکل گرفته بود، فضائی بیضی شکل و مسطح که اطراف آن پر از درخت های تنومند و قدیمی بودند با شاحه هائی سنگین و پر که روی قسمت هائی از زمین پهن شده بودند . شاخه های بالائی درخت چنان در هم رفته و به هم پیچیده بودند که اگر سر بالا می کردی به سختی می توانستی آسمان را ببینی. نور خورشید که آماده ی غروب کردن می شد از لابلای شاخه ها بسان نیزه هائی نورانی به سمت زمین پرتاب می شدند.
در انتهای باغ ، سمت راست ، ساختمانی ست دو طبقه با یک زیر زمین بزرگ. نمازخانه و چند اتاق بازجوئی در طبقه بالاست. طبقه اول سه تا بند عمومی و یک نگهبانی، زیر زمین ۷ سلول مجرد و چهار اتاق شکنجه ، اتاق الف و ب محل تخت تعزیر، اتاق ج اتاق شوک برقی و اتاق" د" محل اطو و صندلی برقی و دار.( در حد اطلاع من از وسیله اطو برای شکنجه استفاده نشد ه بود و بیشتر برای تهدید زندانی بود ؛ صندلی برقی را هم یکبار استفاده کردند که باعث مرگ قربانی شد ، و پس از آن دیگر استفاده نشد و این وسیله هم بیشتر جنبه تهدید و ترساندن داشت و پس از چندی این بساط را جمع کردند).
برای رفتن به زیرزمین ، مجاور نگهبانی یک لنگه در باز می شدو بعد پله ها، این ساختمان چنان عجیب می نمود که من هنوز بسیاری از جزئیات آن را به یاد دارم . اول ۵ پله و یک پاگرد، دوباره ۴ پله یک پاگرد، و بعد ۴ پله ی دیگر، همه پاگرد ها سمت راست بودند، سمت چپ پله ها دیوار و سمت راست از همان نگهبانی تا آخرین پله بی حفاط بود. به همین خاطرگاهی اوقات زندانی چشم بسته از سمت راست به پائین می افتاد و آسیب دیده به سلول یا شکنجه گاه برده می شد. همان ابتدا، پائین لنگه ی درآهنی ، یک میله ی آهنی جوش داده شده بود ( البته به عمد نبود و بخشی از آن در بود) ، باید پایت را بلند می کردی و از روی آن رد می شدی ، زندانی که چشم بند داشت این میله را گاهی نمی دید. به زندانی های نشان کرده نمی گفتند که میله جلوی پای اش است ، پای اش به میله گیر می کرد و گاهی از بالای پله ها از همان سمتی که حفاظ نداشت، به پائین می افتاد.
عابدی ، از مسؤلین اطلاعات سپاه من را از فرودگاه بر داشته بود و همراهی می کرد. آنچه به هنگام ورود به باغ تکانم داد اینکه بن گاه به آن زیبائی به قتلگاه بدل شده بود.سمت چپ بر شاخه ای تنومند یک درخت سه دار آویزان بود. بر دو دار دو زن حلق آویز بودند. تکان نمی خوردند. زیر سومین دار جسد زنی روی زمین افتاده بود ومریم موسوی و سیمین اقدامی ، زنان شکنجه گر، داشتند جسد را توی چادر و کیسه می پیچیدند. متوجه من و عابدی نشدند. در سمت راست دو حلقه دار ، و کمی آن سو تر بر شاخه ی قدیمی یک گردو ۴ دار آویزان بود. دار ها خالی بودند،به احتمال جسدها را جمع کرده بودند.گوشه ای از بن گاه در سمت چپ دو جوان توی خون شان غلطیده بودند. گلوله از فاصله ی نزدیک به وسط سرشان خورده بود. می دانستم این روش جواد معلمی بود برای تیر خلاص زدن. می دانستم که گاهی زندانی را رو به قبله و زانو زده ، می نشاند ، و بی خبر "برتا " ی اش را از ۱۰ تا ۱۵ سانتیمتری به سر قربانی شلیک می کرد. تلاش قربانی برای زنده ماندن در همان چند ثانیه دلخراش و رقت انگیز بود. باور نکردنی بود .جواد معلمی ، که بسیار متدین بود وحرکاتش به یک بیمار روانی شباهت داشت عادت داشت همراه با شلیک گلوله با تمام وجودش فریاد و نعره بزند، او در چنین حالتی صورت اش رنگ پریده و زرد می شد. بعداز شلیک گلوله ، دو یا سه سیگار پشت سرهم می کشید و زیر لب دعای فرج آقا امام زمان را زمزمه می کرد.
مجید تراب پور، جعفر جوانمردی، شکری، حسن بی بی، حسن پیر ، صبوری و...اطرافمان را گرفتند و شروع به احوال پرسی و روبوسی کردند. مجید مثل همیشه سیگاری در دست داشت و پک می زد، سیگارهایی که بعد از سه چهار پک دور انداخته می شدند. وقت روبوسی بوی تند سیگار زودتر از صورتش به آدم می رسید. مجید گفت: " حاج آقا توی جبهه جا خوش کردین ، راستی مصطفی هم اون بالاست ، از وقتی شده مسؤل اطلاعات بد جور طاقچه بالا می گذاره ". حرفی نزدم و بدون توجه به او و دیگران از پله ی قدیمی و سنگی ساختمان بالا رفتم. توی راهروی طبقه اول مردها سمت راست و دخترها سمت چپ و چشم بسته روی به دیوار نشانده شده بودند. زنی روی زمین افتاده بود و روی اش چادری سیاه کشیده بودند. ناله می کرد، تن و بدن اش می لرزید و صدای سائیده شدن و خوردن دندان های اش به یکدیگرشنید ه می شد. مجتبی کاوه من را دید و به طرفم آمد . شادی نفرت انگیری روی صورت اش بود. متوجه نگاه من به زنی که روی زمین افتاده بود و ناله می کرد و می لرزید ، شد. گفت: " داغونه ، زیر شوک برقی نخاعی شده، مهم نیس ، اعدامیه ." پرسیدم: " مسؤل اینجا کیه؟ "، گفت :" خود من، البته موقتا" به اینجا منتقل شدم ، بنده خدا صادق شهید شد." . پرسیدم: " همه ی اینها حکم دارند؟". گفت: " چند نفرشون محاکمه شدن حکم گرفتن چند نفری هم در انتطارند". گفتم: " از اعدامی ها وصیت نامه گرفتید؟ " . گفت: " خیر، فرصت کم هست و زحمت داره، حاکم شرع هم چیزی نگفتن" . گفتم: " می دانی هیچ اعدامی ای نباید بدون وصیت نامه تیرباران بشه( گلوله بخوره) یا بالای دار بره ، من خودم در این مورد با حاکم شرع صحبت می کنم ". رفتم طبقه دوم توی نماز خانه، دادگاه آنجا بود. حجت الاسلام قربانی حاکم شرع، حجت الاسلام صابری، حجت الاسلام رسولی ، و از وزارت اطلاعات هم موسوی ( مصطفی کاظمی) آنجا بودند.همه ی آنها توی صورت زندانی که برای دادن حکم آنجا بود براق شده بودند. سلام کردم و گوشه ای نشستم. آنها محاکمه را ادامه دادند. زندانی را می شناختم. او سال ۶۲ دستگیر شده بود ، مجاهد بود، سه سال گرفته بود ، بقیه را ملی کشی می کرد، نام او پرویز شرافتی بود.خیلی زیر ضرب رفت، توی قپانی کتف اش در رفت ، معالجه اش نکردند ، شانه ی چپ اش به همین خاطر افتاده بود، انگار شانه فلج شده بود. باهوش و شجاع بود.حاکم شرع از او پرسید: " هنوز هم سر موضع هستی؟". پرویز گفت : " چه اهمیتی داره حاج آقا ، مگه مهمه، اصلن چه فرقی می کنه ، مجاهد ، منافق، مسلمان، کافر ، ملحد، چه فرقی می کنه". کاظمی رو به حاکم شرع کرد و گفت: " عرض کردم حاج آقا که وقت تلف کردنه، آدم بشو نیست". پرویز گفت: " گفتن و نگفتن فایده نداره " و زل زد به حاکم شرع و گفت :" با طناب یا با گلوله؟ " . حاکم شرع نگاهی به اطراف و اطرافیان انداخت و با عصبانیت رو به پرویز کرد و گفت: " بفرمائید بروید ، بفرمائید بروید، ببریدش" . به یاد دارم که از جبهه و آیت الله طاهری پرسید: "هنوز بوی جبهه و شهدا را دارید، در اصفهان چه گذشت ، به محضر آیت الله طاهری مشرف شدید؟" . مختصری گفتم . پرسید: " حضرات آنجا هم دست به کار شدند" . گفتم : " بله ، شنیدم در سید علی خان و دستگرد و هتل شروع کردن، و در باغ ابریشم جمعی دفن میکنن". چند بار گفت ، عجب،عجب ، و دستش را رو به آسمان برد و گفت: " خدا رو شکر،با بودن این برادران و سربازان آقا امام زمان دل حضرت امام شاد خواهد شد، به اتفاق براداران، کمیته ی ویژه در اسرع وقت مسئله را حل خواهد کرد. ، شب و روز بی وقفه نگذاشتیم فتوی حضرت امام روی زمین بماند، دادگاه ها را به زندان آوردیم ، البته خیلی جسد روی دستمان مانده ، سرد خانه ها پر شده اند و مرتب دفن می کنند، هنوز مسئله جا ی دفن داریم ". یادم نمی رود که در چشم های اش ترس و وحشت می دیدم . متوجه شدم به انچه که می کند اعتماد ندارد، پرسیدم حاج آقا مگه لو رفته ؟ گفت : " خیر، خیر، تعدادزیاد است " ، دیگر کم حرفی می کرد ، نماز را فرادا( یعنی جدا جدا ، و تبعیت نکردن از همدیگر) خواندیم . گفت که : " حجت الاسلام اسلامی ، دادستان هم توی این شرایط رفته مرخصی ، البته مصلحتی ، رفته پیش حضرت آیت الله منتظری " . پرسیدم : " ایشان مورد خاصی داشتند؟" ، گفت : " در زندان میثم زن بارداری را که 3 ماهه حامله بود اعدام کردند" . گفتم: " خب این که تازگی نداره، قبلا" هم همین کار را کردن" ، گفت : " اما این زن توبه کرده بود و در وصیت نامه اش انقلاب را پذیرفته ، و حضرت امام را هم قبول داشت، البته بنده و دادستان مخالف اعدام او بودیم اما برادر موسوی ترتیب اعدام او را داد.دادستان هم برای استمداد رفته خدمت آیت الله منتظری". پرسیدم: " شما حکم را امضاء کردید؟". گفت: " بنده عدول کردم ، نمی خواستم اعدام شود، موسوی اصرار داشت ، گناه بزرگی مرتکب شدیم ، ما مقصریم، شرمنده ی خدا هستیم".عصبانی شده بود و نمی توانست خودش را کنترل کند .گفت: " برادر موسوی همه ما را به بی حرمتی به خدا وادار کرد". و بعد کپی ای از فتوی خمینی را نشانم داد و گفت : " البته حضرت امام هم دست ما را باز گذاشتند ، انسان هم جایزالخطا ست ، اسغفرالله ، استغفرالله" و ادامه داد : " برویم سری به برادران بزنیم ببینم در چه حال هستند".
در شیراز پائیز صبور نیست، منتظر ماه مهر نمی ماند، تنهام نیست ، با نسیم و باد خشک و سرد کوه ها ی غربی اش، خورشید هم بدون خداحافطی می پرد .
با حاکم شرع آمدیم بیرون، قدری بالای پله ها ایستادیم و گفت و گو کردیم ، هوا کمی به سردی می زد و صدای خش خش شاحه ها و برگ ها که باد و نسیم تکان شان می داد سکوت باغ را شکسته بود. حاکم شرع عمامه اش را محکم کرد و عبای اش را روی سینه جمع کرد. به طرف بن گاه راه افتادیم، مهتاب از لابلای شاخه ها زمین را روشن کرده بود. صدای علی بود که می گفت: " اون کیسه خاک اره رو بردار بریز جای گوله ها و روی زمین هم بریز، جای گوله خاک اره بریزکه خون پحش نشه"، و کیسه هائی که جسد ها را درون ها آن ها می پیچیدند. مجید ، شکری، حسن بی بی و کاوه اجساد اعدامی ها را به درون نیسان آبی رنگ اتاق دار می گذاشتند. مریم موسوی و سیمین اقدامی و گوهر جسددختر ها و زن ها را توی نیسان می انداختند. ماشین سنگین شده بود ، ته ماشین خوابیده بود و توجه جلب می کرد. تویوتای قرمز رنگ چادر داری، که عمری کرده بود، برای کمک به حمل اجساد آوردند ، بیشتر قربانیان آن شب دختر و زن مجاهد بودند.
آخر شب عاشقان خمینی خسته شده بودند و "به گل نشستند"، به این صورت که 4 نفر با همدیگر، دو به دو روبروی هم ، و حرف های فردا می زدند و سیگار می کشیدند. گاهی اوقات می بینی و می شنوی اما می خواهی باور نکنی یا فراموش کنی، هنوز خیال می کنم کابوس بود یا وهم، اما نه ، شبی از شب های کشتارسال ۶۷ بود، ۸ شهریور ۱۳۶۷ ، زندان ۲۰۰ مشترک شیراز.
هنوز چند تن از قربانیان را به یاد دارم :
پرویز شرافتی ۲۲ ساله تیرباران ( به ضرب گلوله جواد معلمی)
معصومه زاهدی , اعدام با دار
عباس صراحتی ۲۹ ساله و فرزانه صراحتی ۲۰ ساله ،به ضرب گلوله
علی یوسفی ۲۲ ساله به ضرب گلوله
نادر صادقی ۲۷ ساله اعدام با دار
پرویز توحیدی ۲۴ ساله اعدام با دار
عباس حق شناس ۳۰ ساله به ضرب گلوله
مریم صراطی ۲۳ ساله اعدام با دار
فاطمه عبدالعلی نژاد، ۳۰ ساله اعدام با دار
فریده رهسپار، ۳۵ ساله، اعدام با دار
و..........."
**********
زیرنویس:
* سلسله مطالبی که شانزدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند - و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می شود از طریق همین ارتباط هاست.