در ضرورت حياتی تشخيص نور طبيعی از نور های مصنوعی محمد علی اصفهانی مدتی «اين مثنوي، نأخير شد». اما نه برای آن که «مهلتی بايست تا خون شير شد». به دلايلی ديگر که جای ذکرشان اينجا نيست. همين چند روز پيش هم خواننده يی که هميشه به من «لطف» (!) دارد، در پای ترجمه ی شعر ی از محمود درويش (۱) برايم نوشته بود که «مدتی است مقاله يی از شما در دفاع از موسوی نمی خوانيم. آيا اين هم جزء اسرار مگوست؟» برايش البته ننوشتم که آنچه تا کنون در باره ی جنبش و ضرورت پيوند با آن نوشته ام، به معنای حمايت بی چون و چرا از موسوی و ديگر «همراهان جنبش» نيست. اما شخصاً حمايت جدی ولی نسبی ـ با تأکيد بر کلمه ی پر معنای «نسبی» ـ از اين همراهان، و باز هم با تأکيد بر کلمه ی «همراهان» که هيچ ربطی به کلمه ی «رهبران» ندارد ـ را نه فراموش کرده ام، و نه از آنجا که اينان، با حفظ نقطه نظر های رفرم گرای خود که با گرايش های انقلاب گرای من يکی نيست، استوار و پابرجای مانده اند، فراموش خواهم کرد. هرگز، حتی يک بار نديده ام که اين ها به جز تشريح نقطه نظر های خود نسبت به شعاری يا موضع گيری يی (آن هم بسيار بسيار به ندرت) لحظه يی در برابر توده های جنبش و شعار هايشان که مدت هاست که ديگر اکثراً از رفرم گرايی عبور کرده اند بايستند. آنچه من ديده ام معکوس اين بوده است. قبلاً هم در مورد اينان نوشته ام، و باز هم تکرار می کنم که: «همراهان جنبش، ضمن بيان نقطه نظر ها و مواضع شناخته شده ی خود، هرگز عليه کسانی که خواست هايی بسيار فراتر از آن ها دارند، موضع گيری نکردند.... کداميک به تکثرگرايی و مدارا و پذيرش نظر و حيات سياسی ديگران نزديک تراست؟ «همراهان جنبش»؟ و يا کسانی که اولين کارشان نثار چند بدو بيراهِ هزار بار بدتر از فحش خواهر و مادر به آن هاست؟ کداميک به تکثرگرايی و مدارا و پذيرش نظر و حيات سياسی ديگران نزديک تر است؟» (۲) و حالا چند ماه است که اين ها را زندانی کرده اند بی شرف ها. به جرم پايداری و استقامت اشان. و به جرم باز نايستادن اشان؛ و به جرم دعوت اشان از مردم به تظاهرات ۲۵ بهمن سال گذشته در همبستگی با قيام های سراسری منطقه؛ و به جرم بازپس نگرفتن دعوتشان. دعوت به تظاهراتی که نقطه ی کيفی بسيار تعيين کننده يی برای جنبش بود. (۳) و معنای همبستگی با قيام های سراسری منطقه را هم که می دانيم. همچنان که اهداف اين قيام ها را. هرچند که به نظر من، هنوز هيچکدامشان به نتيجه ی مطلوب نرسيده اند. نوشتنی ها آن قدر زياد هستند که همين «آن قدر زياد» بودنشان، برای کسی که در نوشتن، وسواسی دارد، و مسئوليت تک تک کلماتش را و عواقب آن را تا ابد بر دوش خود حس می کند، کار را دشوار می سازند. در غياب «همراهان» (و نه رهبران) جنبش، آن هم در اين بحبوحه ی فروپاشی صفوف «کودتا گران» ـ که شتاب اينچنينی آن، بی ترديد به برکت جنبش، و به يُمن پايداری توده ها و «همراهان» جنبش است ـ آنگونه که بايد، عمل نشده است. هر کسی خود را سخنگوی جنبش معرفی می کند... هر کسی هر چند نفر را که بتواند، به دور هم جمع می آورد و برای مجموعه ی اين موجودات نامرئي، نامی مرئی انتخاب می کند... هرکسی هدف های جنبش را تعيين می کند... هر کسی برای مردم نسخه می پيچد... و پيانيه است پشت بيانيه. و غيره است پشت غيره. توی همين فکر ها بودم که به ياد روزگارانی افتادم که يونی کد و سايت و اينجور قرتی بازی ها هنوز باب نشده بود، و ما بوديم و کاغذی و قلمی و گوشه يی. و شايد هم انتشار کار هامان يا در کتابي، يا در روزنامه يی و مجله يی و جايی و هيچ جايی. و در شبانگاهی دور، در روزگاری از همان روزگاران بود که چيزی نوشته بودم که مناسب يافتم حالا ـ با تغييراتی ـ اينترنتی اش کنم. ماجرای موش و گربه ی عبيد زاکانی نيست؛ اما همچون او می می نويسم: غرض از موش و گربه برخواندن مدعا فهم کن پسر جانا! ۹ تير ۱۳۹۰ ٭٭٭ می گويم ديگر اين بار بايد چيزی بنويسم. چيزی در باره ی چيزی. نه هرچيزی در باره ی هر چيزی. اما بالاخره چيزی در باره ی چيزی. هميشه چيزی برای نوشتن هست. اما هميشه نمی شود نوشت. اگر هميشه می شد نوشت، می شد هميشه نوشت. اما هميشه نمی شود نوشت. و اين، خوب است. اين که هميشه نمی شود نوشت خوب است. مثل هوای تابستان که اگر نبود، آب يخ، مزه نداشت. آب يخ توی يخچال را نمی گويم: آب يخ بسته بندی شده را. آب يخ توی يخچال، گواراست، اما مزه ندارد. آب يخ توی کاسه های بزرگ را می گويم. کاسه های بزرگ لعابي، چيني، بلوري، يا فلزی. جنس کاسه، خيلی مهم نيست. شکلش هم. اصلاً خود کاسه هيچ اهميتی ندارد. مهم، محتوای کاسه است. آب و يخ مثلاً. يخ بلوری يا يخ برفی. فرقی نمی کند. فقط بايد يخی باشد که از دره ها و کوه های تسخير ناپذير آورده باشندش. و با تيشه، شکسته باشندش. نه به تکه های همگون. به تکه های ناهمگون. و کوچه به کوچه چرخانده باشندش. کوچه های تو در تو. و هرکدامشان به يک شکل و قد و قواره و طول و عرض. اين که هميشه نمی شود نوشت خوب است. اما من با خودم می گويم ديگر اين بار بايد حتماً چيزی بنويسم. چيزی در باره ی چيزی. بار ها شده است که اين را با خودم گفته ام. و بار ها شده است که ديده ام نمی شود. نه اين که نمی شود نوشت. می شود نوشت. اما دستم نمی رود به نوشتن. «دستم نمی رود به نوشتن»، وزن خوبی دارد. می شود نقطه ی عزيمت يک شعر باشد. وسوسه کننده است. اگر بروم پی اش، مرا با خودش خواهد برد. و من نمی خواهم در پی او بروم. می خواهم نروم. می خواهم همينجا سر جای خودم نشسته باشم و مثل بچه ی آدم چند خط بنويسم. چيزی در باره ی چيزی. شب پره يی می آيد توی اتاق. از پنجره که باز است. با کمی سر و صدا. سرو صدای بال هايش و جثه ی کوچکش که به در و ديوار می خورَد. همان که پروانه هم می گويندش. نوعی از پروانه که خاکستری رو به قهوه يي، يا قهوه يی رو به خاکستری است. و شب پره است. مثل همه ی پروانه ها از کرم شروع شده است و به پروانه رسيده است. از پيله شروع شده است و به هوای آزاد رسيده است. پروانه يی که شب پره است. يعنی شب ها می پرد و روز ها نمی پرد. البته روز ها هم می پرد. بعيد است که روز ها اصلاً نپرد. حتی اگر روز ها، تمام روز، به خواب برود هم باز می پرد. توی خواب هايش. توی خواب هايش. يعنی توی رؤيا هايش. همان که شاعر های قديم در باره ی سوختنش شعر می گفتند. اما نمی دانم چند تايشان سعی کرده اند که جلوی سوختنش را بگيرند. اگر جلوی سوختنش را می گرفتند چه چيزی باقی می ماند تا در باره اش شعر بگويند؟ بلند می شوم تا کاری بکنم. می دانم که بايدکاری بکنم که او خودش را به در و ديوار نزند. حالا چرا؟ و با چه نيتی اين کار را بکنم؟ خدا می داند. شايد برای اين که يک کار خوب کرده باشم. شايد برای اين که بتوانم بعد به فراغت چيزی بنويسم. شايد هم برای آن که بتوانم همين حالا به فراغت چيزی ننويسم. و شايد برای آن که بتوانم خودم را از وسوسه ی نوشتن رها کنم. و يا از نگرانی فردا. سال ها پيش، در يک کتاب علمی خوانده بودم که علت اين که شب پره ها خودشان را به شمع يا چراغ می زنند اين است که آن ها مسير حرکت خود را با نور ماه و ستارگان، تنظيم می کنند، و وقتی به دام نور های مصنوعی می افتند، قدرت تشخيص اشان دچار اختلال می شود. نور مصنوعي، قلابی است. نور قلابي، دروغ می گويد. اين، نور طبيعی است که راست می گويد. که راه را درست نشان می دهد. که می شود مسير حرکت را با آن تنظيم کرد. ماه و ستارگان، پروانه را بالا می برند. به سوی خودشان. بالا و بالاتر. و او هر چه بالاتر برود، باز هم تا بالاتر و بالاتر، راه، باز است. ماه و ستارگان، دروغ نمی گويند. به طرف خود نمی برند تا بسوزانند. به طرف خود می کشانند تا بالا ببرند. بالا تر و بالا تر. از آن بالا ـ حالا تا هر کجا که بال پروانه توان بالا رفتن داشته باشد ـ همه چيز، شکل ديگر دارند. شکلی که شايد ندارند، اما بايد داشته باشند مثلاً. نه آنطور که حتماً هستند. آنطور که بايد باشند احتمالاً. به سراغ شب پره می روم که طفلک همچنان دارد خودش را به در و ديوار می کوبد. و آرام، و با زحمت و با ظرافت، می فرستمش بيرون. و بر می گردم به سر جای خودم. قلم ام گم شده است. کاغذ هم زياد باقی نمانده است. شب هم از ديروقت گذشته است. می گويم اين هم کار امشب من! امشب هم نشد. بهتر است بروم بخوابم. اما دغدغه يی ناگهان به جانم می افتد: ـ آيا بيرون، هوا مهتابی است؟ آيا اگر نه ماه، دستکم ستارگانی يا ستاره يی در افق هست؟ و نيست. يعنی هست. اما بعضی ها می بينند و بعضی ها نمی بينند. مثل هوا. مثل خود هوا. در عوض، تا بخواهي، چراغ های نئون هستند. بعضی هاشان چشمک هم می زنند. و پنجره هايی که پشت اشان، در پناه نور های رنگارنگ، ميان دو خميازه، کشيده از شبی تا شبي، ورق های رنگ و رو رفته، دست به دست می چرخند. می بايست ماه و ستارگان را برايش می گفتم. و اين که فکر نکنی که نيست. هست. اما بعضی ها می بينند و بعضی ها نمی بينند. و اين که هر نوري، نور ماه نيست. و نور ستاره نيست. در پی اش، اين طرف و آن طرف را نگاه می کنم. پيدايش نيست. مثل زمان، شتابناک و گريزان بود. مثل وقت. حس گناه، رهايم نمی کند: جنايت به همين سادگي، اتفاق می افتد. با يک سکوت. بی آن که خودت خواسته باشی. بايد چيزی بنويسم. همه جا را به دنبال قلم ام می گردم. و آخر سر، درست توی دست خودم پيدايش می کنم. بالای کاغذ سپيدی می نويسم: در ضرورت حياتی تشخيص نور طبيعی از نور های مصنوعی! پانويس ها: ۱ ـ برای خواندن چند شعر و چند مصاحبه و نوشته ی فرهنگی و سياسی از محمود درويش يا در باره ی او: http://www.ghoghnoos.org/hp/dp.html ۲ ـ انطباق فعال، مهم ترين ضامن پيروزی جنبش است: http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/entbg.html ۳ ـ در باره ی راه پيمايی کيفی ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ از جمله به عنوان نمونه: راه پيمايی ۲۵ بهمن، بايد به هر قيمتی برگزار شود: http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/peymai.html يک گام به جلو، يک گام به پس! http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/gaam.html 9 تیر 1390 11:03 |
۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)