نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

طلب مرگ بس است. زنده باد آزادی!

طلب مرگ بس است. زنده باد آزادی!

maleki
عده ای از جوانان پیرو خط امام برخلاف عرف بین المللی از دیوارسفارت آمریکا بالا رفتند، آنجا را اشغال کردند و دهها کارمند سفارت را گروگان گرفتند. آقای خمینی این عمل زشت و زیانبار را که هنوز دود آن چشمهایمان را میسوزاند «انقلاب دوم» نامید و گروههای سیاسی از چپ و راست و مذهبی با برافراشتن خیمه و بارگاه به تأیید آن کار پرداختند و شعار مرگ بر آمریکا و امپریالیسم سردادند.  گروههای سیاسی سعی داشتند هریک صدای خود را بلندتر کنند تا بیشتر انقلابی! بودن آنها ثابت شود. دولت بازرگان استعفا داد و ما، همین ماهای باصطلاح انقلابی، لقب «لیبرال» به او دادیم و لعن و نفرینش کردیم.
بسم الحق
مردمی که از اعمال و رفتار خود و حاکمان خود بی خبرند، هرگز به آزادی و برابری دست نخواهند یافت. من در این نوشته گوشه ی کوچکی از این اطلاع رسانی و آگاهی بخشی را بعهده گرفته ام. امید که دیگر وطن دوستان که از این وضع رنج میبرند هم چنین کنند.
یکی دو سال پیش از تغییرنظام شاهنشاهی تحولاتی در ایران اتفاق افتاد که آینده ی کشور را رقم زد. خبر شهادت دکتر شریعتی ـ که مُبلّغِ اسلامِ عرفان، برابری و آزادی بود ـ در لندن (۲۹ خرداد ۵۶) و عکس العمل سرد آقای خمینی در نجف و قبل از آن اعلام تغییرمواضع ایدئولوژیک از سوی عده ای از افراد سازمان مجاهدین خلق و احتمال متلاشی شدن آن سازمان و روی کارآمدن کارتر از حزب دموکرات در آمریکا، همه ی این عوامل موجب شد آقای خمینی، نقشه ی پیاده کردن اسلام مورد علاقه خود را در سر بپروراند و با عده ی بسیار قلیل روحانی های طرفدارش در ایران ونجف به گفتگو و برنامه ریزی بنشیند.
حوادثی که در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد، بسیار قابل تأمل است. عید فطر سال ۵۷ مردم تصمیم گرفتند نماز عید را در تپه های قیطریه برگزار کنند. این مراسم به امامت دکتر مفتح و خطبه خوانی دکتر باهنر برگزار شد. اما با وجود اینکه پس از پایان نماز از بلندگوها بارها اعلام شد روحانیت برنامه ی دیگری ندارد و «آقایان» به مساجد خود برگردند دانشجویان نیت دیگری داشتند و آن راهپیمایی به سوی حسینیه ارشاد به بهانه ی بازگشایی آن بود. این راهپیمایی با شور و هیجان بسیار انجام شد و هر لحظه بر تعداد راهپیمایان افزوده می شد. مسیر راهپیمایی پس از عبور از پیچ شمیران و جلوی در بزرگ دانشگاه تهران تا میدان حر ادامه یافت. لازم به ذکر است تنها روحانی حاضر در این حرکت یک طلبه ی جوان به نام هادی غفاری بود. آن روز تصمیم گرفته شد برای ۱۷ شهریور، اجتماعی در میدان ژاله(شهداء فعلی) برگزار شود. این تظاهرات از سوی ارتشِ شاه به خاک و خون کشیده شد و بعدها به نام (جمعه ی سیاه) معروف شد.
جنب وجوشها و تحرکهای انجام شده به پیشکسوتی دانشجویان و دانش آموزان و بعضی از بازاریان انجام میشد، اما درهمین زمان، تابستان ۵۷ یک تحول مهم و تعیین کننده ی دیگری صورت گرفت و آن تشکیل «سازمان ملی دانشگاهیان ایران» ازسوی استادان دانشگاههای سراسر ایران بود. در جلسه ای که در دانشگاه پلی تکنیک تهران با حضور حدود۸۰  نماینده ی استادان تشکیل شد، شورای مرکزی سازمان انتخاب و رسماً شروع بکار کرد و همبستگی عمیقی بین دانشجویان و استادان برقرار شد که در پیشبرد انقلاب نقش بسیار چشمگیری داشت. هفته همبستگی بین مردم و دانشگاه، تحصن ۲۵ روزه ی استادان دانشگاه تهران در دبیرخانه ی دانشگاه و استادان دیگر دانشگاهها در وزارت علوم از جمله ثمرات این همبستگی بود.
راهپیمایی های چندمیلیونی به رهبری آیت اله طالقانی توده های مردم از زن و مرد را به صحنه ی مبارزه کشاند و دانشگاه تهران بعنوان سنگر آزادی محل اجتماعات گروههای مختلف گردید. روز ۱۳ آبان ۵۷ تظاهرات دانش آموزان که به طرف دانشگاه می آمدند با هجوم از سوی ارتش به خاک و خون کشیده شد وتعدادی کشته و مجروح بر جای گذاشت. پس از این حادثه دیگر یک لحظه تهران ودیگر شهرها و روستاهای کشور آرام نگرفت. ۲۳ دی روز پایان تحصن استادان دانشگاه تهران، با حضور آیت الله طالقانی مراسم پرشکوه بازگشایی دانشگاه با شرکت دههاهزار نفر انجام شد و چند روز بعد شاه از ایران رفت (۲۶ دی) و انقلاب لحظه به لحظه به پیروزی نزدیکتر میشد.
گذشته از شعار اصلی انقلاب که استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی بود متأسفانه بقیه ی شعارها بوی «مرگ» میداد. از جمله «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ برشاه»، «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر امپریالیسم» و انواع و اقسام طلب مرگها. کلمه «مرگ» در ذهنمان جا گرفت و تا امروز که ۳۵ سال از تغییر نظام شاهی به نظام شیخی میگذرد، این کلمه ی منحوس هنوز گریبان ما را رها نکرده است. مگر آن روزها فریاد نمیکردیم «تا شاه کفن نشود، این وطن، وطن نشود» ولی دیدیم شاه کفن شد ولی وطن، وطن نشد.
مگر در کشوری که نهال خشونت با خون آبیاری شد و رشد کرد جز «مرگ» ثمر دیگری میتوان از آن انتظار داشت؟ ۳۵ سال شعار «مرگ بر…» سردادیم و کمتر از «زنده باد» بهره گرفتیم.
هموطن؛ برای اینکه دوران خون و خشونت بار دیگر در کشور ما تکرار نگردد به گوشه هایی از آنچه در این مدت ۳۵ سال بر ما گذشت با به خدمت گرفتن «عقل» و نه «احساس بدون تعقل» نظری بیاندازیم تا به ریشه ها بیشتر و بهتر پی ببریم.
آقای خمینی با کوله باری از حرفهای قشنگ که خواسته مردم در شعارهای اصلی شان بود به ایران آمد و ملتی را با وعده های خود فریب داد یا بقول خودش «خدعه» کرد و پایه های دروغ و نیرنگ را استوار ساخت. باید عاقلانه اندیشید که چرا چنین شد و ما به این وضع گرفتار شدیم.
چرا وقتی آقای خمینی در پاریس زیر درخت سیب با آن منیّت و غرور می نشست و آن شعارهای توخالی که هرگز به آنها اعتقاد نداشت را میداد، ما  سابقه ی خشونت ورزی او را در دوران زندگی اش فراموش کرده بودیم؟ چرا از نوشته ها و گفته هایش پی به افکارش نبرده بودیم؟ چرا وقتی هنگام ورود به ایران در هواپیما گفت : «هیچ احساسی ندارم» این گفته را حمل بر «فروتنی» او کردیم؟ چرا وقتی با آن غرور، دست در دست آن خلبان فرانسوی از هواپیما پیاده شد و روحانیون او را به محاصره خود درآورند، متوجه واقعیتها نشدیم؟ چرا وقتی در بهشت زهرا در نخستین سخن با مردم توی دهن این و آن زد و دولت تشکیل داد و آن حرفهای بی محتوا را بر زبان آورد، پی به ماهیت و نقشه هایش برای آینده نبردیم؟ چرا وقتی در مدرسه ی رفاه «قدّیس وار» می ایستاد تا عوام الناس، لباسهای خود را به سوی او پرت کنند تا «تبرک» شود، سخنی در اعتراض به این عمل شرک آلود نگفتیم؟ چرا ما، بله ما، او را در ماه به تخت نشاندیم و چشم به سوی ماه دوختیم تا او را در آنجا ببینیم ولی هیچ کس سخن به اعتراض نگشود؟
هموطن؛ آنچه نوشتم گوشه هایی از واقعیت بود که اکثریت قریب به اتفاق ما آنها را تأیید میکردیم و همه ی این اعمال قبل از رسیدن آقا به رهبری و قدرت بود. بگذارید اشاراتی هم داشته باشم به بعضی حوادث پس از تغییر نظام و آغاز رهبری رسمی آقای خمینی.
از بعد ازظهر روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ که توسط آقای رفسنجانی سقوط نظام شاهنشاهی و برپایی «نظام ولایی» اعلام شد ایران سرزمین «خون» و «خشونت» گردید. آقای خمینی وعده ی «مهر» و «محبت» داده بود اما چند روزی از این وعده ها نگذشت که اعدام سران حکومت سقوط کرده در دادگاههایی که نه قاضیهای آن صلاحیت قضاوت داشتند و نه از بدیهی ترین اصول یک دادگاه قانونی برخوردار بود آغاز گردید. نه از وکیل مدافع متهم خبری بود، نه از فرصت دفاع متهمین از خود و نه از محیطی که متهم احساس امنیت کند. به جای آیات رحمت و رحمانیت، با ملعبه قرار دادن یکی از  آیات قرآن آن را روبروی متهم و در بالای سر به اصطلاح قاضی به دیوار دادگاه می آویختند تا متهم بداند که جز با حکم مرگ و نابودی از آنجا بیرون نخواهد آمد:
«اِنّما جزاوّالذین یٌحاربونَ الله و رسوله و یسعون فِیالاَرض فساداً اَن یٌقتلوا او یصلبو او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف او ینفوا منالارض ذالک لهم خزئی فیالدنیا و لهم فیالاخره عذابٌ عظیم»
«کیفر آنها که با خدا و پیامبرش میجنگند و یا سلب امنیت در سرزمین خود به تبهکاری میکوشند آن است که بسته به میزان جرم کشته شده یا به دار آویخته شوند یا بخشی از یک دست و یک پای آنان رادر جهت مخالف ببرند و یا از آن سرزمین تبعید گردند. این رسوایی آنها در دنیاست و در آخرت نیز عذابی بزرگ خواهند داشت» (سوره مائده آیه ۳۳)
و آقای خمینی که این دادگاهها به دستور او تشکیل شده بود، هرگز برای اینکه رأفت! اسلامی را هم به متهمین یادآور گردد حاضر نشد به دنبال این آیه به آیه ی بعدی هم نظری بیافکند که میفرماید :
«اِلّا الّذینَ تابوا من قبل ان تقدروا علیهم فاعلمو ان الله غفور رحیم»
«مگر کسانیکه قبل از آنکه دستگیرشان کنید، توبه کنند و بدانید که خدا آمرزگاری است مهربان.» (سوره مائده آیه ۳۴)
راستی مگر حاکمان جدید جای خدا ورسول نشسته بودند؟ مگر تعدادی از ارتشیانی که در چنان دادگاههای مسخره حکم اعدام برایشان صادر شد، در آخرین روزهای نظام شاهی با اعلام بیطرفی اعلام توبه نکرده بودند؟ پس چرا ما همه ی این بیرحمی ها را دیدیم و با سکوت به این اعمال رضایت دادیم؟ نتیجه چه شد؟ شترِ «خون و خشونت» پای خانه ی همه مان زانو زد.
از کشتارهای کردستان و گنبد و قتل عام، روستای قارنا چه بگویم؟ سکوت اکثر ما زخمی شد که هنوز پس از گذشت ۳۵ سال التیام نیافته است.
بیاد بیاوریم همان روزها عده ای از جوانان پیرو خط امام برخلاف عرف بین المللی از دیوارسفارت آمریکا بالا رفتند، آنجا را اشغال کردند و دهها کارمند سفارت را گروگان گرفتند. آقای خمینی این عمل زشت و زیانبار را که هنوز دود آن چشمهایمان را میسوزاند «انقلاب دوم» نامید و گروههای سیاسی از چپ و راست و مذهبی با برافراشتن خیمه و بارگاه به تأیید آن کار پرداختند و شعار مرگ بر آمریکا و امپریالیسم سردادند.  گروههای سیاسی سعی داشتند هریک صدای خود را بلندتر کنند تا بیشتر انقلابی! بودن آنها ثابت شود. دولت بازرگان استعفا داد و ما، همین ماهای باصطلاح انقلابی، لقب «لیبرال» به او دادیم و لعن و نفرینش کردیم.
در حالی که آن روزها تغییر نظام هنوز یک ساله نشده بود، در پشت پرده حوادث دردناکی جریان داشت. گروهی که خود را امت حزب الله میدانستند و شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» سرمیدادند از درون حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی کم کم سربرآوردند و به جان مخالفین و نقادان افتادند. سعی داشتند همه ی قدرتها را زیرسلطه خود درآورند، هیچگونه نقد و مخالفتی را برنمی تافتند. حتی کسانی مانند آیت اله طالقانی، مهندس بازرگان و … از دید آنها ضدانقلاب و عوامل امپریالیسم بودند و درهمان زمان که مردم انقلاب آفرین خواب طلایی آزادی و عدالت و برابری را میدیدند و در رویای جامعه ای عاری از ظلم و ستم و زندان و شکنجه به سر میبردند، جمعی از جوانان انقلابی تنها به دلیل نقد عملکرد تازه به قدرت رسیده ها در زندان کمیته که نام (توحید) بر آن نهاده بودند و دیگر زندان ها سخت ترین شکنجه ها را از سوی حزب اللهی ها تحمل میکردند و جز تعداد قلیلی از آینده نگران کسی باور چنین وقایعی را نمیکرد.
سال ۵۸ دوران تسلط حزب جمهوری اسلامی بر امور سیاسی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به امور نظامی و انتظامی و امنیتی بود. در این سال بازار انگ زنی و متهم سازی به جاسوسی برای این کشور و آن کشور رواج داشت. از جمله مهندس امیرانتظام سخنگوی دولت بازرگان متهم به جاسوسی برای غرب شد و این در حالی بود که بارها مهندس بازرگان نخست وزیر گفته بود او هر کاری کرده با مأموریت از طرف من بوده است. به سعادتی از رهبران مجاهدین اتهام جاسوسی برای شرق (شوروی) زده شد و او به زندان افتاد و بالاخره در سال ۱۳۶۰ به دست لاجوردی اعدام شد و این در حالی بود که پس از دستگیری سعادتی به جرم جاسوسی، آیت اله طالقانی بارها جاسوس بودن او را تکذیب کرده بود. در این سالها هرکس کوچکترین انتقادی به حاکمیت میکرد به نحوی زندان، شکنجه یا اعدام میشد.
پیام آقای خمینی به مناسبت فرارسیدن سال نو (۵۹) نشانگر برنامه های آینده بود. «آقا» در این پیام حملات سختی به دانشگاه و دانشگاهیان نمود و برنامه ی نظام برای سلطه بر دانشگاهها را اعلام کرد چرا که دانشگاههاتنها موسسات مستقلی بودند که اداره کنندگان آن با رأی مستقیم استادان و دانشجویان و کارمندان دانشگاه انتخاب میشدند و از استقلال و خودگردانی نسبی بهره مند بودند.
بلافاصله پس از پایان تعطیلات نوروزیِ دانشگاهها توطئه ها شکل گرفت و سردمداران نظام به پیروی از خط مشی آقای خمینی برای بستن دانشگاهها حمله ی نهایی را آغاز کردند. رفسنجانی به دانشگاه تبریز رفت و استارت کار را زد. بلافاصله به دانشگاهها اخطار داده شد که خود را برای حمله و اشغال از سوی حزب الله آماده کنند. بنی صدر رئیس جمهور، غافل از ریشه های توطئه خود عاملی برای اجرای آن شد. روز دوشنبه سوم اردیبهشت وقتی به دانشگاه تهران حمله شد و آنجا پس از خشونت بسیار، همراه با خون و خشونت اشغال شد، آقای بنی صدر این عمل را حاکمیت دولت بر دانشگاهها نامید. او نمی دانست که دراین توطئه پای خود او نیز گیر است و حزب جمهوری و آقای آیت، دبیر سیاسی حزب، نقشه ی برکناری او را هم کشیده اند. وقتی آن نوار معروف به “نوار آیت” افشاء شد تازه بنی صدر به عمق نقشه پی برد.
دانشگاهها با یک کودتا بنام انقلاب فرهنگی بسته شد و حزب جمهوری و دیگر عوامل آقای خمینی خود را آماده برای عزل بنی صدر می کردند. حادثه ی چهاردهم اسفند در دانشگاه تهران و حمله به سخنرانی بنی صدر و شعارهای ضد رئیس جمهور از جمله «بنی صدر پینوشه، ایران شیلی نمیشه»، اوج حمله به بنی صدر ازسوی حزب و اطرافیان آقای خمینی بود. آخرین سنگر یعنی دانشگاهها هم تحت سلطه ی نظام ولایی قرار گرفت.
پس از آن حاکمیت شروع به حمله به صدام و تحریک مردم عراق برای تشکیل حکومتی نظیر آنچه در ایران وجود داشت نمود. اعدام آیت الله سید محمدباقر صدر و خواهرش به دست حکومت صدام بهانه ای شد تا آقای خامنه ای در نماز جمعه تهران (۱۳۵۹/۲/۵) مطالب تحریک کننده و توهین آمیزی را به زبان بیاورد. آقای خامنه ای در خطبه های نماز جمعه گفت:
«کشتن صدر اگرچه به دست پلیدترین و قصی القلب ترین و منفورترین نوکران و جلادترین نوکران آمریکا، صدام حسین اتفاق افتاد، ولی مسئول فقط صدام حسین نیست، صدام حسین یک آلت بی اراده بود، سگ درنده ای بود که او را به جان این انسان شریف و سید شریف و ارزنده و شهید بزرگوار و خواهر فاضل و عزیز و شاعر و مومن و مجاهدش انداختند.»
آقای خامنه ای در مقام امام جمعه تهران در همین سخنرانی صدام را تهدید به براندازی کرده و ارتش ایران را تشویق به نجات ملت عراق از دست حکومت حاضر عراق کرد:
«صدام حسین باید این نکته را بداند و دستگاههای حکومتی عراق بدانند که ملت ایران همچنانکه مبارزه اش با آمریکا یک مبارزه ی آشتی ناپذیر است، مبارزه اش با حکومت بعثی کافر عراق یک مبارزه ی آشتی ناپذیر است…ملت ایران و ارتش ایران باید بداند که مادامی که این جمعیت پلید و خائن در این حکومت تحمیلی برنیفتد مبارزه تمام شدنی نیست، آنها بوده اند که حمله کرده اند. اما امروز ما هستیم که باید از ملت مستضعف عراق دفاع کنیم…اینجا جنگ عرب و عجم نیست، جنگ اسلام و کفر است…ملت عراق باید مبارزه کند، باید بجنگد تا نظر الهی و پیروزی و یاری الهی بر او نازل شود.» (خطبه ی نماز جمعه آقای خامنه ای (۵۹/۲/۵) دانشگاه تهران)
خوانندگان عزیز حتماً توجه دارند که این تهدید و توهینها و تحریکها حدود ۴ ماه قبل از حمله ی صدام به ایران ایراد شده است.
سال ۱۳۵۸ حادثه ی بزرگ و زیانبار حمله به سفارت آمریکا و در سال ۱۳۵۹ با مقدمه هایی که چیده شد سال حمله ی عراق به ایران با آن همه ویرانگری و کشتار و اشغال قسمتی از خاک وطنمان بود. تمام این حوادث بزرگ و بگیر و ببندها از حمایت آقایان خمینی و خامنه ای برخوردار بود.
اما سال ۶۰ سال اوج خون و خشونت چه بر سر مردم آمد؟ از یک سو گروه گروه جوانها و دیگر مردان و زنان روانه ی جبهه ها میشدند. و از سوی دیگر به بهانه ی جنگ و مبارزه با دشمن، معترضین به وضع موجود و دگراندیشان را دسته دسته دستگیر و روانه زندان میکردند و در دادگاههای غیرقانونی و به اصطلاح «انقلابی» آنها را پس از شکنجه های وحشتناک یا «تواب» یا اعدام می نمودند. قدرت سپاه روز به روز زیادتر و دخالت ارتش در جبهه ها مرتب کاهش می یافت تا جایی که سپاهِ پاسداران یکه تاز و برنامه ریز جبهه ها شد. داوطلبان جنگیدن علیه دشمن بیشتر در اختیار سپاه  قرار میگرفت و سپاه بود که برای آنها برنامه ریزی میکرد.
کشتار دگراندیشان در خیابان و بیابان و زندانها به بهانه ی جنگ با دشمن امری عادی شده بود. مردم وطن دوست با عشق به وطن و دفاع از سرزمین مادری به جبهه ها میرفتند و در کنار آن، سیل کمکهای مردمی به سوی جبهه ها روان بود. هیچ حساب و کتابی به مردم ارائه نمیشد که با این کمکها چه میکنند و گاهی آمارهای غیرواقعی داده می شد.
در هر حال رزمندگان ایرانی موفق شدند در خرداد سال ۶۱ خرمشهر را آزاد کنند و ارتش صدام را وادار به عقب نشینی کنند و یک پیروزی بزرگ به نام خود ثبت نمایند. پس از فتح خرمشهر با تمام تلاشهایی که از داخل و خارج کشور برای پایان جنگ صورت گرفت، عده ای که منافع خود را در ادامه ی جنگ میدیدند، جنگ دفاعی را تبدیل به جنگ تهاجمی کردند و وارد خاک عراق شدند و تمام تلاش خود را بکار گرفتند تا جنگ ۸ سال ادامه یابد و نتیجه آن صدها هزار شهید و مجروح و معلول و بقول آقای هاشمی رفسنجانی بیش از هزار میلیارد دلار خسارت مادی برای ایران شد. برای یادآوری نظر آیت اله منتظری و مهندس مهدی بازرگان را در مخالفت با ادامه ی جنگ در اینجا ذکر میکنم. آقای منتظری مینویسد :
«پس از فتح خرمشهر بسیاری از افراد از جمله خود من مخالف ادامه ی جنگ بودیم و مطالبه خسارتهای جنگ نیز میسر بود و این معنا را تذکر میدادیم ولی با ذهنیتی که برای مرحوم امام درست کرده بودند جنگ ادامه یافت و بیشترین خسارتها مربوط به این قسمت از جنگ است، البته من شنیدم خود امام هم مخالف جنگ بوده اند ولی دیگران مصرّ به   ادامه ی آن بوده اند.» (کتاب خاطرات آقای منتظری ص ۵۹۳)
مهندس مهدی بازرگان طی نامه ای به آقای خمینی که به صورت «محرمانه مستقیم» در سال ۱۳۶۴ نوشته شده و در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۹۱ به مناسبت سالگرد آغاز جنگ ایران و عراق برای اولین بار منتشر شد، درمورد ادامه ی جنگ چنین مینویسد:
«شرایط بسیار حاد و وحشتناکی که مبارزه طلبی و مسابقه ی اخیر ایران و عراق در کشتار و ویرانی به وجود آورده و دارد جنگ تحمیلی چهارساله را در منطقه به مراحل هلاکت بارتر و و حشیانه تر از جنگ جهانی میرساند، چنان بار سنگین و سوزان بر دوش و جان ما انداخته است که چون طاقت آن را نداشتیم رو به رهبر انقلاب و به مقام فرماندهی کل قوا آوردیم که گرداننده ی همه امور و تصمیم گیرنده ی جنگ و صلح است. شاید که با بینش خاص و ظرفیتی که دارید یک گوشه از اطلاع و از توکل واطمینان خود را به ما و به مردم مضطرب و مستأصل، زیر آتش و سنگ بدهید. ما از یک طرف نمیتوانیم تحمل این اوضاع و آینده ی محتملاً خانمان سوزتر و خدای نکرده خفت بار آنرا بنماییم و از طرف دیگر قادر نیستیم واقعیات عینی و سنن الهی را نادیده گرفته سلب مسئولیت از خود بکنیم و بگوییم چون ولی فقیه چنین دیده و خواسته اند و موفقیت نزدیک و نهایی مسلم است ما مبرای از تکلیف و تفکر و تذکر لازم میباشیم.» (قسمتی از نامه ی مهندس بازرگان به آقای خمینی ۶۴/۱۲/۳)
ولی آقای خمینی کسی نبود که به نصیحت ناصحان گوش فرا دهد، و تا هنگام نوشیدن جام زهر و قبول قطعنامه، جنگ را نعمت میدانستند! البته باید اقرار کرد که اگر ملت نقمت جنگ را بر دوش کشید گروهی از نعمت جنگ برخوردار شدند و امروز ثمره آن دزدیها و چپاولها را، ملت با تمام وجود احساس میکند.
به هرحال جنگ به پایان رسید و دهه ی شصت با آن همه کشتار در جبهه ها و زندانها و خیابانها و بیابانها و جنایت علیه بشریت به ویژه در سال ۶۷ کم کم به پایان خود نزدیک میشد. چند ماه بعد عمر آقای خمینی هم تمام شد و مرحله ی جدید آغاز گردید. با تغییر قانون اساسی و محدودتر شدن حقوق ملت وتبدیل ولایت فقیه به ولایت مطلقه ی فقیه، دوره ی به اصطلاح سازندگی به دست هاشمی رفسنجانی آغاز شد. ثروتهای چپاول شده از موقعیت جنگ، افزون و افزونتر شد. وضع معیشت مردم روز به روز بدتر و تورم به اوج خود رسید. دزدی و دروغ و فریب به جایی رسید که حاکمیت لازم دید هر صدای مخالفی خفه شود و سکوتی مرگبار بر همه جا حاکم گردد.
ترور و کشتارهای خارج از کشور، دستگیری معترضین (نامه ۹۰ نفر از شخصیتها و دستگیری و شکنجه های آنها) و بالاخره قتلهای زنجیره ای و جولان وزارت اطلاعات جزیی از اتفاقات دوران آقای هاشمی رفسنجانی در سمت رئیس جمهور است. گفته می‌شود که دهها ترور، انفجار و حوادثی نظیر کشتار میکونوس در این دوره صورت گرفته است. قدرت و ثروت بزرگان و سرداران سپاه و وابستگان به آنها به شیوه های مختلف از قبیل واردات غیرقانونی، قاچاق و دراختیار گرفتن بسیاری از بنادر برخلاف قانون و اندوختن ثروتهای بی حد و حساب از سوی سوداگران و… از نتایج دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی است.
از دیگر سو با این پندار که دشمنِ سرسخت (مجاهدین) تار و مار شده اند و دیگر خیالشان از آنها راحت شده به جان دگراندیشان و ناقدین در داخل و خارج کشور افتادند. مهمتر از همه که عوارض آن تا امروز ادامه دارد، قدرت روزافزون سپاه بود که کم کم به همه ی امور مسلط میشد و نظام ولایی و در رأس آن آقای خامنه ای به این امر دامن میزد تا پشتیبانهای محکمی دور و برخود داشته باشد. با پایان دوره ی هشت ساله ی ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی و گسترش فساد و فقر و فحشا مردم چاره ای ندیدند جز اینکه به کاندیدای مورد حمایت آقای خامنه ای رأی ندهند و آقای خاتمی که در هرحال رقیب ناطق نوری و مدعی اصلاحات بود به ریاست جمهوری انتخاب شد. با پیدا شدن روزنه ی بسیار کوچکی در حاکمیت، فجایع دوره ی هیجده ساله ی نظام ولایی تا حدودی برای مردم آشکار شد و کم کم جمع کثیری از مردم متوجه شدند چه بر سر آن‌ها و کشور رفته است. داستان قتلهای زنجیرهای و آنچه در وزارت اطلاعات و دیگر سازمانهای اطلاعاتی موازی میگذشت گوشه هایی از ماجراست. داستان سعید امامی (اسلامی) چه بود؟ داستان شکنجه های همسر او برای اعتراف به وابستگی به صهیونیسم بین المللی چه شد؟ وقتی مسئله ی شکنجه مطرح شد و راقم این سطور در یک یادداشت و آقای رضا علیجانی (در روزنامه آریا که فردای آن روز توقیف شد) به فاجعه ی دهه شصت بویژه سال ۶۷  اشاره کردیم، کمکم شکنجه ها و جنایات نظام ولایی در داخل و خارج زندان تا حدودی روشن شد.
باید باور کنید یک حضرت آیت الله و مرجع تقلید شیعیان جهان و نایب برحق امام زمان هم میتواند راست نگوید و تهمت بزند. برای بسیاری سؤال بود که آیا چنین شخصیتی با آن خصوصیات و القاب میتواند چنین ناراستیهایی که بعدها افشا شد بر زبان جاری کند؟ اگر اعتقاد مردم به چنین افرادی سلب شود آیا بازسازی آن ممکن خواهد بود؟ در این صورت مردم دیگر به چه کسی اعتماد کنند و بپذیرند که اسلام دین راستی و صداقت است؟ وقتی افشاء شد که آقای خمینی حکم قتل زندانیان سیاسی که دوران محکومیت خود را میگذرانند داده است و هزاران زندانی در عرض چند روز حلق آویز شدند دیگر چه کسی اسلامِ رحمت و عدالت و صداقت را باور میکند؟ اگر امروز همه از رواج دروغ و خشونت می نالند، ریشه ی آن را باید در گذشته جستجو کرد.
اما در همین دوران سپاه پاسداران بیش از پیش قدرت گرفت و یک سوال در تمامی این سالها بی پاسخ ماند: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای چه بوجود آمد؟ اگر وظیفه ی سپاه، پاسداری از انقلاب اسلامی است پس باید به این پرسش پاسخ داده شود که انقلاب اسلامی چیست که سپاه باید از آن پاسداری کند. مگر هر انقلابی را از شعارهایش نمی شناسند؟ شعار انقلاب اسلامی چه بود؟ مگر مردم در انقلاب استقلال، آزادی، جمهوریت و اسلامیت را فریاد     نمیکردند؟ آیا سپاه در پی تحقق این آرمانهای ملت ایران بوده یا وظیفه سرکوب و شکنجه و کشتار مردم را به عهده گرفته است؟ بسیجِ وابسته به سپاه در دانشگاهها و مدارس و ادارات و بازار چگونه با مردم رفتار کرده و میکند؟ سپاه و بسیج آزادی آفرینند یا آزادی کش؟ مگر سپاه نبود که اسفند سال ۷۹ دهها شخصیت دگراندیش از جمله نویسنده را ماهها در زندان مخوف عشرت آباد و در آن سلولهای یک متر در دو متر زندانی نمود و آن رفتار غیرانسانی را با آنها انجام داد و با چشم بسته آنها را به بازجوییهای شبانه میبرد و از هیچ توهین و تحقیر در مورد اسیران دریغ نکرد؟
مگر بسیاری از آنها با کاسبکاری از جنگ به سرداری نرسیدند و بر همه ی امور اقتصادی و سیاسی مسلط نشدند و ثروتهای کلان و کاخهای فرعونی برای خود و اقوام و فرزندانشان بنا نکردند و شکستن استخوان توده های فقیر مردم را زیر پاهایشان نشنیدند؟ و اگر کسی یا کسانی به این اعمال اعتراض کردند مگر با خون و خشونت با آنها برخورد نشد؟
متأسفانه بسیاری از این رفتارهای زشت و غیرانسانی در زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی که ظاهراً برای تغییر آمده بود انجام شد و ادامه یافت.

پس از پایان دوره هشت ساله ریاست جمهوری آقای خاتمی بعد از یک انتخابات پرسروصدا بالاخره آقای خامنه ای تحفه ای به مردم ایران ارزانی داشت که خوانندگان عزیز به کم و کیف آن آگاهند. دوره ای سراسر دروغ و نیرنگ و تزویر و ریا و ادعاهای مسخره مانند ایران آزادترین کشور جهان است، ایران رهبری جهان اسلام را به دست خواهد گرفت، امام زمان وکلا و وزرا را انتخاب کرده و ترّهاتی از این قبیل.
در این دوره بلایی بر سر مردم آورده شد که در سال ۸۸ مردم سر به شورش برداشتند و جنبش سبز با دهها کشته و مجروح و هزاران زندانی سیاسی را شاهد بودیم. بالاخره فقر و فلاکت، دزدی و دروغ و اعتیاد و فحشا به جایی رسید که صدای همه درآمد. درگیری بین حاکمان موجب افشاء آدم کشیها و شکنجه و تجاوزها در زندانها و اختلاسهای چندهزار میلیاردی و دخالت و آتش افروزی در جای جای کشورهای اسلامی و … شد. همه ی این اعمال در زمان ریاست جمهوری کسی صورت گرفت که مورد تأیید حضرت «آقا» بود و این حمایتها تا پایان دوره هشت ساله ی رئیس جمهوری احمدی نژاد ادامه داشت.
ولی وضع چنان آشفته و قابل انفجار شد که کشتیبان را سیاستی دگر آمد و آقای روحانی با ۱۸ میلیون رأی اعلام شده با یک سوم آراء مردمی که حق شرکت در انتخابات داشتند به ریاست جمهوری رسید. فشارهای کمرشکن تحریم ها و انزوای جهانی و نارضایتی روزافزون مردم، مقامات نظام ولایی را وادار کرد تا دست از جاه طلبی هسته ای بردارند و با روی کار آمدن آقای روحانی مقدمات نرمش در برابر قدرتهای غربی آماده شد و نهایتاً توافق نامه ژنو را به امضا برسانند. اما برای مردم این سوال باقی مانده که چرا دهها میلیارد دلار هزینه برای جاه طلبی هسته ای خرج شد؟ آخر اینکار که به قیمت فقر و ورشکستگی اقتصادی مملکت تمام شد چه سودی برای مردم ایران داشت؟
از طرف دیگر متأسفانه نرمش در خارج با نرمش در داخل همراه نبود و در این مدت زندان و حصر و خشونت و اعدام ادامه داشته و معلوم نیست چه زمانی قرار است به حقوق بشر و حقوق مردم ایران احترام گذاشته شود؟
این مرور کوتاه بر تاریخ ۳۵ سال گذشته نشان میدهد که آنچه با شعار «مرگ بر» این و آن آغاز گردید به مرگ خودمان، کشورمان، فرزندان و عزیزانمان ختم شد. یقیناً تمامی آنچه در این سالها گذشته و ظلمها و چپاولهایی که شده روزی باید در دادگاههای عادلانه و علنی که هیئت منصفه ی آن ملت ایران است رسیدگی شود تا مقصران و مجرمان اصلی شناخته شوند. هدف از محاکمات ملی نه انتقامجویی و بازسازی خشونت که تنها با هدف برپایی عدالت باید صورت گیرد، تا در آینده کسی جرأت انجام چنین جنایات و فجایعی را پیدا نکند. بیائیم با تجربه گیری از گذشته دیگر از «مرده باد» کمتر و از «زنده باد» بیشتر استفاده کنیم.
 زنده باد آزادی، عدالت و حقیقت
زنده باد آگاهی
زنده باد برابری
زنده باد هشیاری
 نه گاندی، نه گوارا
 رامین کامران


یکی از مشکلات اصلی ما در طرح اندازی مبارزه با نظام اسلامی، مسئلهُ خشونت است که هنوز تکلیفمان را با آن روشن نکرده ایم. مدتیست که دائم شعار احتراز از خشونت را به گوشمان میکنند، از طرف مقابل هم صحبت از مبارزهُ مسلحانه دارد دوباره مطرح میگردد. این دو خطا مکمل هم است. وحشت از خشونت و شیفتگی نسبت به آن، هر دو نشانهُ سردرگمی است در مقابل این پدیده. خشونت، چه حاضر و چه غایب، هر قضاوتی راجع به خودش و هر تصوری راجع به استفادهُ از آن داشته باشیم، در مبارزه نقش محوری خواهد داشت. پس باید ببینیم از آن چه میتوان طلبید و چه نمیتوان و چه موضعی میتوان و میباید در قبالش اتخاذ نمود. از مبارزهُ بی خشونت شروع کنیم که این روزها مد است و فضای زیادی به تبلیغ آن اختصاص یافته است.
خشونت گریزی گفتاری که خشونت گریزی را در مبارزهُ سیاسی ترویج مینماید، دو چهره دارد. یکی خشونت گریزی مطلق که این کار را هدف محسوب میکند و دیگر خشونت گریزی به عنوان روش مبارزه که وسیله اش میشمارد. این دو بی ارتباط نیست و آنچه که در عمل واقع شده این است که اولی دومی را در خود تحلیل برده. احتراز از خشونت به عنوان روش مبارزه، بر این اساس استوار است که اگر ما خشونت نشان ندهیم، خود حکومت، پس از اینکه متوجه شد قادر به حذف مخالفت نیست، دست از خشونت خواهد کشید و تسلیم خواسته های ما خواهد شد. تصویر، همینطوری، زیاده از حد ساده و ابتدایی به نظر میاید و باید در آن دقیق شد.
این روش که از وجهی از مبارزات استقلال طلبان هندی یا حق طلبی سیاهان آمریکایی و آفریقایی، الهام گرفته شده است، در حقیقت روی افکار عمومی طرف مقابل حساب میکند، نه روی نازک دلی نیروهای مسلحش. هدف آن تأثیر نهادن روی مردمی است که نیروهای سرکوبگر به آنها تکیه دارند، یا به هر ترتیبی در خدمت آنها هستند و از آنها حرف شنوی دارند. در یک مورد مردم و افکار عمومی انگلستان هدف بودند، در مورد دیگر آمریکا و آفریقای جنوبی، مردمانی زیسته در دمکراسی و خواه ناخواه متأثر از ارزشهای آن. این را هم اضافه کنم که در هیچکدام از این سه مورد کار به این اندازه یکسره و ساده و بی خشونت نبود که برخی مدعیند و این تصویری که از وقایع تاریخی به همه عرضه میگردد، بسیار ابتدایی و غیردقیق است. نکته ای که باید بدان توجه داشت، این است که ما با افکار عمومی کشوری طرف نیستیم که بخواهد دلش به حال ما بسوزد و نیروهای مسلحش را از خشونت نسبت به ما بازبدارد. افکار عمومی ایران، تا حدی که میشود از چنین چیزی صحبت کرد، همان مردمی هستند که مانند ما فکر میکنند و از دست این حکومت به تنگ آمده اند و از آنجا که بر آن اختیاری ندارند، دلسوزی شان برای ما به کارمان نمیاید و به هر صورت کوشش برای جلب همدردی شان تحصیل حاصل است.
شاید حداکثر بتوان به این امید بست که تماشای ضربه دیدن مبارزان به میدان بکشاندشان، البته نه به عشق کتک خوردن، برای پیش بردن مبارزه. حریف ما هم که چندان پابند ارزشهای دمکراتیک و انساندوستانه نیست که قرار باشد دلش به حال ما بسوزد. نقطهُ اتکای این روش به ظاهر سیاسی که در عمل به الزامات عمل سیاسی بی اعتناست، در حقیقت، خشونت گریزی مطلق و بی قید و شرط است که اساساً اخلاقی یا مذهبی است و ابداً ربطی به سیاست ندارد. این است که مایهُ اصلی اعتبار تراشیدن برای گفتار خشونت گریز شده است و رواجش، صرفنظر از صداقت یا بی صداقتی آنهایی که ترویجش مینمایند، هم به فکر و عمل مبارزه لطمه زده و هم موجب ره گم کردگی بسیاری گشته است. متأسفانه یکی از مشکلاتی که در کار مبارزه با آن روبرو هستیم، مواجهه با یک رشته ژست های اخلاقی و گاه مذهبی است و یادآوری دائم کارهایی که نباید کرد، تؤام با این ادعای نابجا که ما داریم از موضعی بالاتر از سیاست حرف میزنیم و همه باید حرف ما را گوش کنند. جواب این است که اولاً مذهب کاری به سیاست ندارد، چه اسلام، چه بودایی گری چه هر مذهب دیگر. البته اخلاق اهمیت خود را دارد، ولی وقتی کسی در بارهُ سیاست حرف میزند باید منطق آنرا هم در نظر بگیرد. میتوانیم از سیاست رو برگردانیم و دنبال چیزی برویم که مهمتر یا بهتر یا برتر از آن میشمریم، ولی موضع بالاتری نداریم که در آن قرار بگیریم و سیاست را تابع و ضمیمهُ آن بشمریم. بی توجهی به منطق سیاست یا مختل کردنش، با چنین بهانه هایی بیجاست.
این نوع ادعاها و خودنمایی ها به این میماند که کسی برای اثبات شیک پوشی خود، در میدان تنیس هم با اسموکینگ ظاهر شود. اگر کسی جداً معتقد است که دارد به کاری برتر از سیاست میپردازد، به همان کار برسد بهتر است تا دائم در میدان بحث سیاسی اختلال و برای دیگران مزاحمت ایجاد نماید. دست نبردن به خشونت البته عملی است پسندیده، ولی دست نبردن به خشونت در جایی که باید، بسیار ناپسند است. نمیتوان یکی را بنا بر تعریف اخلاقی شمرد و دیگری را نه. آنچه اخلاقی است، بجا به کار بردن خشونت است، نه حذف آن. ملت ایران دارد از نفس خود دفاع میکند، به چه عنوان میتوان به دستاویز اخلاق از کاربرد خشونت منعش کرد؟ وقتی خشونت گریزی مبدل به ارزش مطلق میشود، خودش تبدیل به هدف میگردد و دیگر وسیله نیست، چه برای براندازی و چه برای کار دیگر. قبول این دیدگاه شاید برای پیروزی بر نفس امّاره مناسب باشد ولی در مبارزهُ سیاسی مترادف قبول پیشاپیش شکست است. مشکل اصلی ما گردآوری نیروست برای براندازی ولی در شرایط فعلی تعداد نبایدگویان بسیار بیشتر از آنهایی شده که میگویند باید کاری کرد. در نتیجه، مبارزهُ ما به ماشینی مانند شده که موتورش کار نمیکند ولی عده ای دورش جمع شده اند و مصرند که باید ترمزش را تعمیر کرد. رواج گفتار خشونت گریز، مبارزه با نظام اسلامی را از اصل و بنیاد محدود و به عبارت دقیقتر بی اثر میکند و در حقیقت نفس خشونت گریزی را به مقام هدف مبارزه ارتقأ میدهد که باید همه چیز را به استخدام خود بگیرد. این امر باعث شده تا براندازی عملاً نزد برخی مترادف به کارگیری خشونت تصور گردد و حتی با مبارزهُ مسلحانه یکی شمرده شود.
خشونت شیفتگی در اینجا هم میتوان مثل مورد قبلی صحبت از دو برداشت وابسته به هم کرد. یکی استفاده از تاکتیک های مسلحانه در پیروزی و دیگر شیفتگی در برابر خشونت و در نهایت خود سلاح و انتظار معجزه از این وسیله. اینجا هم اولی سالهاست در دومی تحلیل رفته، از همان دوران شاه و مبارزات چریکی. تصور رایج در باب مبارزهُ مسلحانه در بین ایرانیان به نهایت درجه ابتدایی است. زیرا در آن، خود سلاح محور توجه قرار میگیرد؛ نه به کسی که باید از آن استفاده کند توجه کافی میشود، نه به استراتژی و تاکتیکی که باید به این استفاده سامان بدهد. همین که اسلحه پیدا شد، مشکل حل است، چون راه حل، آدم و فکر او نیست، سلاحی است که به دست گرفته است. برای همین است که وقتی از علاقمندان به این روش میپرسید که استراتژی شما چیست، با سکوت مواجه میگردید. مشکل مال امروز نیست، در سالهایی هم که روش چریکی مد بود و حرفی غیر از این در بین جوانان مبارز خریدار نداشت، اوضاع از همین قرار بود. بیخود نبود که عنوان معروف ترین کتابی که در تبلیغ این روش نوشته شد «مبارزهُ مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» بود و در آن هیچکدام اینها نه درست روشن شده بود و نه از هم متمایز گشته بود. این طرح و روش مدتهاست که شکست خورده است، لااقل در ایران. آنچه باعث شده توهمات در باب این ترتیب عمل نامعقول، دوام پیدا کند و گاه حتی امروز هم سخنانی در توجیه یا تشویق آن، از دهان برخی شنیده شود، هالهُ رمانتیکی است که از ابتدای دههُ چهل، این روش را احاطه کرده بود و بیش از متوجه کردن مردم به کارآیی آن، نظرشان را به ارزش نمادین کار، آرمانگرایی رهروان این راه، خشونت شدید ساواک، جرأت و گاه قهرمانی چریکها و خلاصه این گونه عوامل جنبی جلب میکرد. مثالی مشابه همان ژست های اخلاقی ـ مذهبی در باب مبارزهُ بی خشونت، نامرتبط با منطق مبارزه ولی مناسب برای چهره سازی. به هر حال دخالت دادن عوامل خارجی در توجیه روشی که از بابت عملی بی عاقبت است، گرهی از کاری باز نمیکند.
مشی مسلحانه نه پنجاه سال پیش در ایران کارآیی داشت، نه امروز دارد. رؤیاهای پنجاه سال پیش هم اگر کاربردی در آن زمان داشت، امروز حتماً ندارد. اگر باز همان بساط چریک بازی راه بیافتد، باز فقط گروه معدودی از جوانان به آن خواهند گروید و در نهایت باز هم کاری از دستشان برنخواهد آمد. این افت نیروی مبارزه از همان ابتدا گریبانگیر مشی مسلحانه خواهد شد و بخش اعظم مردمی را که باید با این حکومت مصاف بدهند، از میدان مبارزه بیرون نگاه خواهد داشت و از قدم نخست، مهر شکست را بر پیشانی نبردی که بخواهد به این ترتیب پیش برود، خواهد زد. تلفات اصلی مبارزهُ مسلحانه را اینجا باید جست، نه در میان کشتگان نبرد. این را هم فراموش نکنیم که رفتن به این راه، از همان ابتدا، هزار اشکال برای بعد از پیروزی ایجاد میکند که باید از هم اکنون به آنها نیز اندیشید و مهمترینشان معضل خلع سلاح نیروهای مسلحی است که در سیر چنین مبارزه ای شکل میگیرند و از دل آن سر برمیاورند. به راه انداختن کار، یک داستان است و متوقف کردنش یکی دیگر. موفقیت در اولی به هیچوجه ضامن کامیابی در دومی نیست. نکتهُ آخری را هم اضافه کنم که تصویر تکمیل بشود.
متأسفانه چندیست، یعنی بخصوص بعد از شروع نزدیکی بین جمهوری اسلامی و آمریکا، که مبارزهُ مسلحانه ناگهان مبلغان جدید پیدا کرده است که تا چندی پیش مطلقاً از آنها خبری نبود. طبعاً جای تعجب است که چگونه در شرایطی که حکومت دارد در مقابل مردم ایران ضعیف تر میشود، ناگهان گروهی پیدا شده اند که فکر میکنند باید دست به مبارزهُ مسلحانه برد. معمولاً این نوع مبارزه هنگامی معقول جلوه میکند که محکم شدن موقعیت استبداد، باعث میگردد تا مردم از هر روش دیگری امید ببرند و راهی مبارزهُ مسلحانه پیش پایشان باقی نماند. دلیل این اقبال ناگهانی را باید، متأسفانه، مانند بسیاری از تحولات دیگری که در اپوزیسیون شاهد آن بوده ایم، در سیاست خارجی، یا به عبارت دقیقتر در سیاست دول خارجی، جست. طرح اندازی برای خاورمیانهُ نوین که مدتهاست در دستور کار نومحافظه کاران قرار گرفته است، پاشاندن ساختارهای موجود کشورهای در این منطقه را ایجاب میکند. مورد عراق و لیبی را دیدیم، مورد سوریه را هم که به نظر نمیاید به انجامی برسد، شاهدیم. این روش در حقیقت از بین بردن دولتها را هدف داردکه به ناچار منجر به از هم پاشیدن کشورها و ملت ها خواهد شد تا خاورمیانه را به واحدهای سیاسی کوچک و سستی تقسیم کند که برای آمریکا و بخصوص متحدش اسرائیل، قابل کنترل باشند. صحبتهایی که امروزه برای تشویق مبارزهُ مسلحانه میشنویم و فقط از دهان سالمندانی که خاطرات چریکی دوران آریامهر را عزیز میدارند، شنیده نمیشود، با این انگیزه در همه جا پراکنده میگردد. مقصود فقط دامن زدن است به هرج و مرج و در نهایت پاشاندن کشورهای مختلف منطقه و البته در صدر همهُ آنها ایران.
چه باید کرد؟ حال ببینیم که تکلیف ما بین این خشونت گریزی و خشونت شیفتگی چیست. هدف ما براندازی نظام موجود است به قصد برپایی نظامی دمکراتیک، لیبرال و لائیک. باز هم، با استفاده از فرصت، یادآوری بکنم که براندازی، برخلاف آنچه که برخی تصور میکنند یا مصرند تصور کنند، به هیچوجه مترادف مبارزهُ مسلحانه نیست، چه چریکی و چه غیر از آن. البته مفهوم اجبار، اجبار اصحاب حکومت به وانهادن قدرت، در براندازی درج است، ولی هر اجباری با کاربرد سلاح حاصل نمیگردد تا قرار باشد هر جا کار به مخالفت و نبرد اراده ها کشید، انواع اسلحهُ سرد و گرم و ولرم مورد استفاده قرار بگیرد. مقصود ما وادار کردن حریف است به گردن نهادن به خواستمان و این کار وسایل مختلف دارد که یکی از آنها خشونت است. خشونت وسیلهُ مهمی است ولی در هر حال وسیله است. صرف نظر کردنی نیست، اما نه شیفتگی نسبت بدان درست است و نه نفرت و گریز از آن. باید راه درست استفاده از این وسیله پیدا کرد و آنرا به خدمت گرفت، نه اینکه به خدمتش درآمد. طبقه بندی منطقی وسایل، در درجهُ اول به تناسب بالا بردن امکان پیروزی ما صورت میگیرد، اینکه بخواهیم از برخی از آنها استفاده بکنیم یا نه، حال به دلایل اخلاقی یا غیر از آن، در مرحلهُ بعد وارد ارزیابی میگردد تا برخی از وسایل را حذف کند یا ترتیب استفاده از آنها را با ارجاع به معیاری غیر از کارآیی، تغییر بدهد. ترتیب فهرست را از بخش حذفی ان شروع نمیکنند.
خشونت هم از این اصل مستثنی نیست. مخالفان نظام اسلامی، اساساً در موضع شروع به استفاده از خشونت نیستند. نه از این جهت که به گاندی یا دالایی لاما ارادت خاص دارند، اول به این دلیل اساسی که مثل هر مهاجمی صلح طلبند. توضیحی میدهم تا قضیه روشن شود و بتوانیم برویم سر دلیل دوم. مردم معمولاً خشونت و تهاجم را همنشین میشمارند و تصور میکنند که ابتدای به خشونت از سوی مهاجم صورت میپذیرد، در صورتی که به گفتهُ معروف کلوسویتز، واقع امر درست خلاف این است. او میگوید آنچه که باعث بروز جنگ میشود، عمل دفاع است نه حمله. اگر آنچه را که مهاجم طالب است به او واگذار کنیم، اصلاً جنگی واقع نمیشود و خشونتی بروز نمیکند. اگر جنگی درمیگیرد (و خشونتی بروز میکند) به این دلیل است که دفاعی هست نه فقط حمله ای. نظام اسلامی، در مقابل ما، در موضع دفاعی است چون میخواهد حاکمیتی را که از ملت به یغما برده است، برای خود نگاه دارد و اگر در مقابل خواست برحق ملت که میخواهد اختیار تعیین سرنوشتش را از دست او بستاند، مقاومت و مخالفت بکند که میکند، موجد خشونت میگردد. این از مسئولیت کلی و دلیل اول. دلیل دوم اینکه مخالفان نظام قدرت چندانی ندارند تا بخواهند با خشونت، بازی را افتتاح کنند. نظام که چنین قدرتی دارد، همیشه و از روز اول در استفاده از خشونت پیشدستی کرده است. رفتار خشنش را در برابر مخالفان میبینیم و میدانیم با این کار میکوشد تا ما را از سعی برای پس گرفتن حقمان، منصرف بسازد و بازبدارد.
مقابلهُ ما هر صورتی که بگیرد، مقابله با خشونتی است که نظام به ما تحمیل کرده است. وقتی این فکر کمابیش بدیهی را پذیرفتیم که خشونت هم وسیله ایست مثل هر وسیلهُ دیگر و باید از آن به ترتیبی که باید استفاده کرد، میتوانیم بیاییم سر ترتیبات عقلانی این استفاده و روندی که معمولاً، نه همیشه، پیدا میکند. در درجهُ اول باید به دو نکته توجه نماییم. یکی اینکه حد استفاده از خشونت را نمیتوان از قبل معین نمود چون به تحول بازی بستگی دارد و از سوی یک بازیگر به تنهایی قابل تعیین نیست. دوم اینکه به همین دلیل، کاربرد خشونت از تهدید کاربرد آن جدا نیست و نکتهُ اصلی که اصلاً مورد توجه قرار نمیگیرد، در اینجاست. تهدید خشونت تقریباً همیشه بیش از خود آن مورد استفاده میگیرد. هر جا بخواهیم برای استفادهُ خویش از خشونت، از پیش حد تعیین کنیم، در حقیقت نقطه ای را تعیین کرده ایم که حریف کافیست بدان برسد تا بتواند ما را از میدان بیرون بیاندازد. به این ترتیب، از پیش معلوم او نموده ایم که در کجا خواهیم باخت یا به عبارت دقیقتر خود را بازنده خواهیم شمرد. اگر هم یکسر بگوییم که تحت هیچ عنوان دست به خشونت نخواهیم برد که بازی را قبل از شروع باخته ایم. اگر بخواهیم حتی تهدید خشونت را هم از مبارزه حذف نماییم، آنهم در مقابل جمهوری اسلامی، باید بساطمان را جمع کنیم و به خانه برویم چون هیچ بختی برای پیروزی نخواهیم داشت. در مبارزه با حریفی چون نظام اسلامی شاید بتوان از کاربرد خشونت صرف نظر کرد ولی از تهدید به این کار حتماً نمیتوان. اعلام عدم خشونت از ابتدای کار، بسیار از به کار نبردن خشونت خطرناک تر است چون دستمان را در تهدید و در مانور میبندد. بی موقعی و حتی خطر گفتار خشونت گریز از حذف این بعد مهم مبارزه برمیخیزد. هم ما و هم حکومت میکوشیم تا رودررویی را به ترتیبی تعریف کنیم و سازمان بدهیم که به نفعمان باشد و طبعاً از وسایلی استفاده نماییم که بخت پیروزی مان را افزایش دهد، خشونت هم یکی از این وسائل است.
در ابتدای کار حکومت تصور میکند که استفاده از خشونت برایش بیشترین فایده را دارد. به همین دلیل هم هست که همیشه در این کار پیشدستی میکند. هر استبداد مستقر چنین رفتار میکند و نظام اسلامی از این بابت تفاوتی با بقیه ندارد. اساساً در نقطهُ شروع، هر حکومتی از انقلابیان جلوست و توان بیشتری برای بروز خشونت دارد. ولی در عین حال حرکت حکومت به سوی خشونت ترمزی هم دارد: هیچ حکومتی نمیخواهد خود را وحشی و قسی القلب نشان دهد پس میکوشد تا از خشونت استفادهُ حداقلی بکند تا موجد واکنش شدید نگردد. اما در نهایت، اگر کاربرد خشونت توسط حکومت نتوانست کارآیی لازم را نشان بدهد و مردم را به خانه برگرداند، تعادل عوض خواهد شد ـ چرخشگاه مبارزه اینجاست. چون صفوف مخالفان قویتر خواهد گشت و به همان نسبت بر امکانات آنان برای ابراز خشونت نیز افزوده خواهد گشت. از اینجاست که شعارهایی نظیر «وای به روزی که مسلح شویم» و امثال آن رواج میگیرد. ولی در این مرحله هم مانع اساسی برای جلوگیری از کاربرد خشونت رخ مینماید ـ این بار در جبههُ انقلابیان. اول اینکه اصولاً هیچ معلوم نیست این دسته از پس نیروهای مسلح رژیم بربیاید و دیگر اینکه وقتی باد به پرچمش میوزد و هر روز بر وسعتش افزوده میگردد و در مقابل، شمار دستهُ حریف کاهش میگیرد، دلیلی ندارد روش خود را عوض کند. هدف درهم کوبیدن ارادهُ رژیم است نه توپ بستن به خود آن. بازی سیاسی است و باید مردم را به سوی خود کشید. در همه حال امکان رفتن هرکدام ما به سوی خشونت مطلق بسیار کم است. از اول کار تا به آخر بین ما و حکومت دیالوگی بر سر خشونت برقرار است که نمیگذارد هیچکداممان، بدون توجه به حریف، موضع خویش را تعیین کنیم یا تغییر بدهیم. در جمع هر دو طرف مبارزه در دورانی که از بیشترین امتیاز برای کاربرد خشونت برخوردار هستند، با موانعی بسیار جدی و منطقی هم روبرویند که مانع رفتنشان به سوی خشونت بی مرز میشود.
در مبارزهُ انقلابی، هر دو طرف، بیش از خود خشونت، از تهدید آن بهره میگیرند. منطقی هم هست که چنین باشد. از قوه به فعل آوردن تمامی خشونت ممکن، حتی در جنگ که از ابتدا تا انتها بر پاشنهُ خشونت میگردد، در موارد بسیار نادری رخ میدهد که معمولاً بدان جنگ تمام عیار یا مطلق (guerre totale) میگویند. در انقلاب که خشونت اصل نیست، این مسئله از جنگ هم نادرتر است. امکان استفاده از تهدید خشونت را برای خود محفوظ داشتن، مطلقاً لازمهُ کار است و اگر تحت هر عنوان از صفحه حذف شود، بازی به آخر رسیده است. ممنوع شمردن خشونت در حکم حذف خشونت از میدان مبارزه نیست که در هر صورت هیچگاه به تصمیم یک طرف ممکن نیست، محدود کردن میدان عمل خود است، بستن دست خود در مقابل حریفی که دستش باز است. باید توجه داشت که پیروزی بدون خشونت یا با خشونت هر چه کمتر، هم برای رژیم مطلوب است و هم، بیش از رژیم، برای ما. ترمز اصلی در اینجاست نه در پند و نصیحت های کم زحمت و گاه بی صداقت.
 

فوریهُ

نوری‌زاده، بانک مرکزی جعلیات و عصاره ژورنالیسم بی‌اعتبار


نوری‌زاده، بانک مرکزی جعلیات و عصاره ژورنالیسم بی‌اعتبار

[ ایرج مصداقی]

«عدنان حاج، فتوژورنالیست لبنانی، که بیش از 10 سال با خبرگزاری رویترز همکاری داشت، سال گذشته در جریان جنگ لبنان با دستکاری دیجیتالی دست کم دو تا از عکس هایش اعتبار حرفه‌ای برای خود باقی نگذاشت. اتفاقاً هر دوی این عکس ها در مجموعه عکسی که رویترز از درگیری های لبنان و اسرائیل منتشر کرد، وجود داشتند. و بعد از این که رویترز متوجه این دستکاری ها شد، نه تنها عدنان حاج را اخراج کرد، بلکه همه 920 عکسی را که از او در آرشیو داشت، حذف کرد.» موضوع چگونگی لو رفتن او و اطلاعات بیشتر را می‌توانید در آدرس زیر بیابید.
http://nasiriphotos.com/articles/?j=3

در جامعه‌ی ما که سال‌ها اسیر فرهنگ استبدادی نظام‌های سیاسی بوده و گذشته از مردم، گروه‌ها و فعالان سیاسی هم مسئولیت اعمال و گفته‌های خود را نمی‌پذیرند و «اعتبار حرفه‌ای» کالایی است که خریداری ندارد. به خاطر وجود چنین فرهنگی امثال علیرضا نوری زاده که به طور مستمر به عنوان بانک مرکزی جعلیات به دروغ‌بافی و جعل خبر و تفسیر و گزارش واقعه مشغول است، ستاره‌ی بخش‌ فارسی رادیو‌ها و تلویزیون‌های ماهواره‌‌ای می‌شود. 
رویترز در جامعه خودشان که «اعتبار حرفه‌ای» ارزشی دارد و افکار عمومی حساس است، به خاطر انتشار دو عکس دستکاری شده، نه تنها همکارشان را اخراج می‌کند بلکه برای پاک کردن این ننگ، همه‌ی عکس‌های او را نیز از آرشیو خود حذف می‌کند تا به احساسات جریحه‌دار شده‌ی مردم مرهمی نهد. اما وقتی همین بنگاه‌های خبری در ارتباط با جامعه‌ی ایرانی قرار می‌گیرند، صدتا از این افشاگری‌ها هم که بکنی باز به همکاری‌شان با افراد مزبور ادامه می‌دهند و آب از آب تکان نمی‌خورد! چرا که برای ما احترام و اعتباری قائل نیستند. متأسفانه قبل از دیگران ما خودمان برای خودمان احترامی قائل نیستیم. آنها به خوبی می‌دانند که وجه غالب جامعه‌ی ایرانی حساسیتی به این موضوعات ندارد و گاه به خاطر آن‌که دست فرد مورد علاقه‌شان را رو کرده‌ای، ناراحت هم می‌شوند و چند فحشی هم نثارت می‌کنند که چرا نمی‌گذارید مردم کارشان را بکنند. و یا مگر شما وکیل وصی دیگرانید؟ چرا مردم بایستی از شما تأییدیه بگیرند؟ و توجیهاتی از این دست.
در مقاله‌ی قبلی که در آدرس http://www.irajmesdaghi.com موجود است به روایت جعلی مسعود بهنود، همکار و دوست قدیمی نوریزاده پرداختم. این دو، گویی همزاد هم هستند. شیوه‌ی‌ کارشان هم به گونه‌ای باورنکردنی شبیه به هم است.
این مقدمه را گفتم تا به روایت چند موضوع‌ از سوی علیرضا نوری زاده بپردازم که از اساس جعلی هستند.


«مخدره» یا «بانوی فرزانه فرهنگ و آموزش» (۱)
نوری زاده، بانو فرخرو پارسا و پری بلنده

نوری زاده در یک هفته با خبر سه شنبه ۶ تا جمعه ۹ فوریه ۲۰۰۷ که در روزنامه کیهان چاپ لندن انتشار یافت، و به خاطر آب و نان داری گزارش، دوباره آن را در تاریخ ۱۶ دیماه سال ۸۶ انتشار داد، در مورد تصویری «که تا آخرین لحظه زندگی از صفحه دل و اندیشه‌اش پاک نخواهد شد»، می‌نویسد:
«تصویر دوم از آن شب تلخ در برابر شکوفه نو است. خلیل بهرامی خبر داده است که امشب بانوی فرزانه فرهنگ و آموزش کشور فرخرو پارسا را اعدام می‌کنند آن هم با زنی از ساکنان نفرینی قلعه «پری بلنده» قزوینی. حتی در لحظه مرگ میخواهند آن بانوی نازنین را که هزاران دختر میهن من شاگردانش بودند، تحقیر کنند. شکوفه نو خاموش است، قلعه نیز پس از آنکه چند تیغ کش نومسلمان کمیته ای بعضی از خانه هایش را آتش زده اند و حاج مانیان و تنی چند از بازاریها با انتقال ساکنانش به مراکز بازسازی روح و جسم، تطهیرشان کرده‌اند، به جز معتادانی فروافتاده و زنانی تا حنجره گرفتار سفلیس، از بانگ شادخواران و قوادان و اسپندی ها و مشتریها خالی است. چند جعبه پپسی را روی هم میچینند. یک گونی بر سر خانم پارسا کشیده اند و چادر نمازی بر سر پری که روزگاری زیباترین زن قلعه بود. سه نفر خانم پارسا را روی جعبه ها میگذارند و طناب را از روی گونی بر گردنش میاندازند. دو نفر از بچه های کمیته محل طناب را میکشند، طناب پاره میشود و خانم پارسا کف پیاده رو پرتاب میشود. ناجوانمردها حتی رسم اقوام وحشی را رعایت نمیکنند که اگر محکوم به مرگی نمرد بخشوده میشود. این بار سیم بکسل میآورند با طنابی کلفت، بانوی نازنین را که هیچ نمیگوید در همان گونی بالا میکشند و سرطناب را دور درختی میپیچند. پری گریه میکند و ناسزا میگوید، به سرعت او را طناب انداز می‌کنند. دو پیکر تاب میخورد یکی در گونی و یکی در لابلای چادر نماز... ستوان جوانی از پاسگاه بیرون میآید و فریاد میزند خجالت بکشید، کارتان را که کردید. حداقل جسد خانم پارسا و آن بیچاره پری را پائین بکشید

http://www.nourizadeh.com/archives/ 002604.php#more

آن‌چه نوری زاده در مورد «بانوی فرزانه فرهنگ و آموزش کشور فرخرو پارسا» می‌نویسد، واقعیت ندارد و بافته‌ی ذهن اوست. نوری زاده که امروز این چنین از زنده یاد خانم فرخرو پارسا یاد می‌کند و او را «آن بانوی نازنین» که «هزاران دختر میهن من شاگردانش بودند»، معرفی می‌کند و از عزم ملایان برای «تحقیر» او به هنگام مرگ می‌نویسد؛ خود به شکلی رذیلانه در ۴ تیر ۵۸ در سرمقاله‌‌ی مجله‌ی «امید ایران» که سردبیری‌اش را به عهده داشت، در مورد زنده یاد خانم فرخ‌رو پارسا،نوشت:

 

«بار دیگر طرفه ترفندی از آستین گروه‌های فشار بیرون آمده است. بار دیگر حضرات صاحبان انگشت تکفیر و اتهام آن‌ها که روزی مداح حاکمان وقت- خودکامه‌ی بزرگ شاه، و دارو دسته‌اش بودند آن‌ها که تصاویرشان در کنار آن مخدره وزیر آموزش و پرورش در آلبوم‌ها و یادها باقیست...»
می‌بینید همان کسی را که وقتی بیم جانش می‌رفت، «مخدره‌» می‌نامید و جزو «دار و دسته‌‌ی آن خودکامه‌ی بزرگ شاه»، و هرکس را که عکسی با او داشت مستوجب تکفیر می‌دانست، حالا که به زیر خروارها خاک سرد خفته است، «بانوی نازنین» می‌خواند و یک مشت دروغ و دغل تحویل خوانندگان بی‌خبر از همه جا می‌دهد. 

در این روایت، نوری زاده که ذره‌ای اعتبار حرفه‌ای در او نیست به سان ملایان بالای منبر، هرچه خواسته به هم بافته است.

«پری بلنده» که نوری زاده مدعی است خانم فرخرو پارسا به همراه او اعدام شد، لقب سکینه‌ قاسمی، معروف‌ترین «خانم رئیس» و «دلال محبت» قلعه یا «شهرنو»‌ تهران در دهه‌ی پنجاه شمسی بود.
پری بلنده در ۲۱ تیرماه سال ۵۸ همراه دو «خانم رئیس» مشهور تهران به نام‌های زهرا مافیها و صاحب اختیاری که به ترتیب به «اشرف چهارچشم» و «ثریا ترکه» معروف بودند و همچنین منصور باقریان که دادگاه انقلاب جرم او را وارد کردن مجلات پورنوگرافی و آلات تناسلی مردانه و زنانه از اسرائیل اعلام کرده بود، اعدام شد. خبر آن را روزنامه‌ی کیهان در صفحه‌ی اول همراه با چاپ عکسی از پری‌بلنده و منصور باقریان با آب و تاب اعلام کرد که کپی آن را در روبرو ملاحظه می‌کنید.
ژورنالیست بی اعتبار که احترامی برای خوانندگان و بینندگان و شنوندگانش قائل نیست در عصر اینترنت و ماهواره و ارتباطات، همچون آخوندهای منبری عمل می‌کند و بدون شرم این جعلیات را به هم می‌بافد.
بقیه اطلاعاتی هم که نوری زاده می‌دهد، نادرست است. بعضی از خانه‌های قلعه توسط «چند تیغ کش نومسلمان کمیته» چنانچه نوری زاده روایت می‌کند، آتش زده نشدند، بلکه موضوع آتش زدن بعضی خانه‌های قلعه با شهرنو مربوط به دیماه ۵۷ است که با موضع‌گیری هشیارانه آیت‌الله طالقانی مواجه شد. پس از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی، شهرنو مانند سابق همچنان به کار خود ادامه می‌داد و به مأموران کلانتری منطقه‌ی پانزده دستور داده شده بود که از آوردن زنان جدید به قلعه ممانعت به عمل آورند. فعالیت شهرنو تا مرداد ۵۸ بدون تعرض ادامه یافت و در روزهای اول مرداد ۵۸ به مناسبت فرا رسیدن ماه رمضان، به دستور «کمیته مرکزی انقلاب اسلامی»، تعطیل شد و پس از پایان یافتن ماه رمضان نیز دیگر اجازه بازگشایی به آن‌جا داده نشد. پری بلنده، اشرف چهارچشم و ثریا ترکه به خاطر اعلام نظر آیت‌الله طالقانی مبنی بر لزوم وجود «شهرنو»، مطمئن از آینده خود همچنان بدون دغدغه مشغول اداره‌ی خانه‌های خود در شهرنو بودند، که به یک باره با هجوم پاسداران دستگیر و پس از چند سؤال و جواب کوتاه و به محض «احراز هویت» در دادگاه انقلاب به ریاست خلخالی، اعدام شدند.
 
پری بلنده در ۲۱ تیر ۱۳۵۸ اعدام شد و خانم فرخ رو پارسا هشت ماه بعد از اعدام پری‌ بلنده، در ۲۸ بهمن ۱۳۵۸ دستگیر شد و در ۱۸ اردیبهشت ۵۹ اعدام شد. چگونه ممکن است این دو با هم نزدیک قلعه، روبروی کاباره «شکوفه نو» به ترتیبی که نوری زاده روایت می‌کند، اعدام شده‌ باشند؟
داستان پاره شدن طناب و آوردن سیم بکسل آن هم نیمه‌های شب، تلاشی است که نوری زاده به کار می‌برد تا داستان کند شدن خنجر شمر برای بریدن سر امام حسین را که آخوندهای بی سواد بالای منبر تعریف می‌کنند، به روز کند. با توجه به آن‌چه که گفتم تکلیف داستان «ستوان جوانی» که نوری زاده تعریف می‌کند «از پاسگاه بیرون می‌آید و فریاد میزند خجالت بکشید، کارتان را که کردید. حداقل جسد خانم پارسا و آن بیچاره پری را پائین بکشید.»هم روشن است. 

سکینه قاسمی مشهور به پری بلنده همان روز اعدام در تاریخ ۲۱ تیر ۱۳۵۸ در بهشت زهرا قطعه‌ی ۴۱، ردیف ۸۷، قبر ۳۵ دفن شد. اطلاعات مزبور را که عیناً از سایت بهشت زهرا برداشتم، در زیر ملاحظه می‌کنید:











نام
نام خانوادگي
نام پدر
تاريخ دفن
سن
شماره قطعه
شماره رديف
شماره قبر
نام گورستان
سكينه ××
قاسمي
  
 21/04/1358
 0
 41
 87
 35
  



روزنامه انقلاب اسلامی مورخ ١٨ اردیبهشت ١٣٥٩ در مورد حکم دادگاه و محل و نحوه‌ی اعدام خانم فرخ‌رو پارسا چنین گزارش می دهد:
 "دادستانی کل  انقلاب اسلامی ایران صبح امروز با انشار اطلاعیه ای اعلام داشت، بانو اسفند فرخ رو  پارسا وزیر اسبق آموزش و پرورش کابینه هویدا به جرم غارت بیت المال و ایجاد فساد و  اشاعه فحشاء در وزارت مذکور و همکاری با ساواک و اخراج فرهنگیان مبارز از آموزش و  پرورش و شرکت در تصویب قوانین ضد مردمی و وابسته کردن آموزش و پرورش به فرهنگ  استعماری امپریالیسم مفسد فی الارض تشخیص داده شد".
خانم پارسا در محوطه زندان اوین  تیرباران شد. آن روزها دار زدن در ملاءعام آنهم در تهران اساساً باب نبود.
برای دریافت اطلاعات بیشتر می‌توانید به تحقیقات بنیاد برومند در این زمینه در آدرس زیر رجوع کنید.

http://www.abfiran.org/farsi/person- 34914.php

نوری‌زاده و ترور مفتح‌

نوری زاده در یک هفته با خبر سه شنبه ۶ تا جمعه ۹ فوریه ۲۰۰۷ که در روزنامه کیهان چاپ لندن انتشار یافت و دوباره در ۱۶ دیماه سال جاری به انتشار آن پرداخت، می‌نویسد:
«پیش‌درآمد: باز هم سالروز انقلاب، و باز هم دست و پنجه نرم کردن با تصاویری که تا آخرین لحظه زندگی از صفحه دل و اندیشه‌ام پاک نخواهد شد. چند تصویر را در برابر شما مینهم.
... دو تصویر زنده و خونین همچنان پیش روی من است. با بختیاری که اتومبیلم را می‌راند وارد دیبا می‌شویم و هنوز درست به روزولت نپیچیده ایم که سر و صداهائی میآید. بختیار سرعت می‌گیرد. اتومبیلی با شیشه ای شکسته و عمامه ای خون آلود پیداست. رهگذران حیرتزده موتورسواری را دنبال میکنند که گلوله ها را خالی کرده است. به زحمت جلو میروم. آقای دکتر مفتح با گلوله هائی در چشم و گلو و راننده اش با سری خونین فروافتاده اند. پلیس میرسد و ما میرویم.»


متأسفانه آن‌چه نوری زاده از واقعه‌ی فوق روایت می‌کند، واقعی نیست. به نظر من آدم‌هایی مثل نوری زاده که صفحه‌ی دل و اندیشه را نیز به بازی می‌گیرند، زشتی دنیا را دو چندان می‌کنند.

بر اساس اسناد و مدارک به جا مانده از آن دوران که به اندازه‌ی کافی گویا هستند؛ محمد مفتح در ماشین‌اش ترور نشد، اتومبیلی‌‌ با شیشه‌ای شکسته در کار نبود. شلیکی به ماشین نشد. رهگذران حیرت‌زده، موتورسواری را دنبال نمی‌کردند. راننده مفتح با سری خونین فرو نیافتاده بود.

نوری زاده به جای واقعیت، ظاهراً یکی از فیلم‌های آکشن آمریکایی را که در تلویزیون دیده، روایت می‌کند. در این گونه فیلم‌ها یک نفر به ماشین مورد نظر نزدیک می‌شود و با شلیک گلوله‌ای در سر راننده و سرنشین مورد نظر‌، هر دو را به قتل می‌رساند و از صحنه می‌گریزد. در این نوع فیلم‌ها حتماً شیشه ماشین شکسته می‌شود و سر راننده روی فرمان می‌افتد. کسی که نوری زاده و فرهنگ او را نشناسد، خیال می‌کند که او با نشانی‌هایی که می‌دهد و شاهدی که جور می‌‌کند لابد آنجا بوده و صحنه را از نزدیک دیده است. اصلاً به مخیله‌اش هم خطور نمی‌کند که او  داستانسرایی می‌کند و جعلیات تحویل خواننده می‌دهد. برای روشن شدن واقعیت بایستی بگویم در درگیری اولیه، دو نفر از محافظان مفتح به نام‌های جواد بهمني و اصغر نعمتي که راننده او نیز بود، کشته شدند و این اتفاقات همگی در بیرون ماشین و در خیابان به وقوع پیوست.
کمال یاسینی ضارب مفتح در دو ملاقات حضوری که بعد از دستگیری و پیش از اعدام داشت ، چگونگی و محل کشته شدن مفتح را برای اعضای خانواده‌اش به شرح زیر تشریح کرده بود.
بعد از آن که مفتح از ماشین پیاده می‌شود و به سمت دانشکده می‌رود، کمال به طرف او شلیک می‌کند. تیر اول به پای مفتح اصابت می‌کند و او شروع به فرار می‌کند. نرسیده به پله های جلوی ساختمان، تیر دوم به شانه او اصابت می‌کند. بالای پله‌ها، قبل از این که مفتح در را باز کند و وارد ساختمان دفتر کارش شود به عقب بر می‌گردد که ببیند کمال کجاست. کمال تیر سوم را شلیک می‌کند که به سر او می‌خورد و منجر به مرگش می‌شود. 
در طول مسیر تعقیب و گریز، مفتح فریاد می‌زند که منو نکش، هر چه بخواهی به تو میدهم. و کمال هم در جواب می‌گوید: «مگر نمی‌گویید شهادت بالاترین چیزهاست. می‌خواهم تو را شهید کنم و به بهشت بفرستم.»
طبق برنامه‌ی از پیش طراحی شده، قرار بود که طرح بعد از پیاده شدن مفتح از ماشین و در مسیر رفتن به سمت ساختمان دانشکده انجام گیرد. به همین دلیل روز قبل تیم عملیاتی محل و جاهایی را که امکان داشت مفتح در صورت فرار به سمت آن‌جا برود، کاملاً شناسایی کرده بود.



برخلاف آن‌چه نوری زاده می‌گوید، ضارب یک نفر نبود، بلکه تیم ترور متشکل از سه نفر به نام‌های کمال یاسینی و دو برادر به نام‌های حسن(ضارب جواد بهمنی) و محمد(ضارب اصغر نعمتی) نوری انگورانی بودند که از سوی محمود کشانی دیگر عضو تیم حمایت می‌شدند. طرح و برنامه ریزی عملیات توسط عباس عسگری صورت گرفته بود. وظیفه‌ی محمود کشانی این بود که به وسیله‌ی یک پیکان، تصادف ساختگی ایجاد کند تا با ایجاد ترافیک کمیته‌ای ها نتوانند خودشان را به محل برسانند. پس از پایان عملیات، محل را کمیته‌چی ها قرق کرده بودند و  پلیسی در صحنه نبود.
 
 
کسی که صحنه را دیده باشد، حتماً می‌داند که کشته شدگان سه نفر بودند و نه دو نفر. جدا از اطلاعات شخصی‌ام به خاطر سالها نزدیکی و زندگی با افراد وابسته به گروه فرقان در زندان‌های اوین، قزلحصار و گوهردشت و آشنایی‌ام با برادر و پسرخاله‌ی کمال یاسینی ضارب مفتح و شنیدن چندباره‌ی داستان ترور مفتح، اسناد زیر نیز روایت نادرست نوری زاده را به اندازه‌ی کافی بر ملا می‌‌کنند.

رونامه اعتماد به تاریخ ۲۷ آذر ۸۶ می‌نویسد:
«پیش از ظهر ۱۸ دسامبر ۱۹۷۹ (۲۷ آذر ماه ۱۳۵۸) دکتر محمد مفتح همدانی (حجت‌الاسلام) مدرس الهیات که در جریان انقلاب ۱۳۵۷ رهبری گروهی از انقلابیون را به دست داشت و در سقوط نظام سلطنتی ایران با ترتیب دادن تظاهرات، نقش موثر ایفا کرد هنگام ورود به دانشگاه الهیات در خیابان مطهری (تخت طاووس) هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد.
ضاربین دکتر مفتح، سه جوان مسلح به کلت و اوزی بودند که با یک موتورسیکلت حرکت می‌کردند و پس از قتل دکتر مفتح و دو پاسدار محافظ او از صحنه فرار کردند. بعدا معلوم شد که این سه تن از گروه فرقان هستند. همان گروهی که دکتر مطهری (آیت‌الله) و سرلشکر قره‌نی را کشته بود. ضاربان که دکتر مفتح را تا داخل دانشکده دنبال کرده بودند کیف دستی او را ربودند که گفته شده است حاوی اسنادی بود و مفتح آن را از خود دور نمی‌ساخت. »


موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی وابسته به وزارت اطلاعات می‌نویسد:

«دكتر مفتح از جمله شخصيت‌هاي فعال و مؤثر انقلاب اسلامي ايران بود و از همين رو  آماج كينه و حمله استكبار جهاني و ايادي داخلي آن قرار داشت. سرانجام در صبح روز  سه‌شنبه 27 آذر 1358 به هنگام ورود به محل كار خود در دانشكده الهيات، به همراه دو  پاسدارش توسط گروهك تروريستي فرقان ترور شد و به شهادت رسيد.»

http://www.ir-psri.com/Show.php?Page=ViewArticle&ArticleID=165&SP=Farsi

سایت دانشگاه علوم پزشکی مشهد می‌نویسد:‌
«سرانجام آيت الله مفتح، پس از عمري تلاش و جهاد مستمر و خستگي ناپذير در راه تبليغ دين، در ساعت 9 صبح روز 27 آذر 1358، به همراه 2 پاسدار جان بركف، شهيدان جواد بهمني و اصغر نعمتي، هنگام ورود به دانشكده ي الهيات، توسط عناصر منحرف گروهك فرقان هدف گلوله قرار گرفتند و به فيض عظيم شهادت نايل آمدند.»

روزنامه جمهوری اسلامی هم می‌نویسد:‌
«سرانجام پس ازعمري تلاش و جهاد مستمر و خستگي ناپذير در راه تبليغ دين در روز 27 آذر 1358 به همراه دو پاسدار جان بركف خود توسط گروهك منحرف فرقان به شهادت رسيد و در جوار رحمت حق آرميد.»

http://www.jomhourieslami.com/ 1386/13860927/13860927_jomhori_islami_ 12_aghidati.HTML

افراد شرکت کننده در تیم ترور مفتح یک هفته بعد از عملیات در ۴ دی ۵۸ همگی دستگیر شدند. بنا به گفته‌ی کمال یاسینی به خانواده‌اش، ظاهراً عملیات از قبل لو رفته بود. اما از آن‌جایی که خود رژیم و یا بخش‌هایی از آن دل خوشی از مفتح نداشتند، دست فرقان را برای انجام عملیات باز گذاشته بودند. مفتح که از اعضای اولیه شورای انقلاب بود چندماه پس از پیروزی انقلاب با برکناری بدون سر و صدا از شورای انقلاب، به پست‌ حاشیه‌ای و کم اهمیتی مانند رئیس دانشکده الهیات و عضویت در شورای گسترش آموزش عالی كشور رسید. این که فرقان قصد ترور مفتح را دارد مثل روز برای مسئولان نظام روشن بود.
اعضای گروه فرقان قبل از عملیات چندین مرتبه با پاسداران محافظ وی تماس گرفته بودند و به آنها گوشزد کرده بودند که عنقریب مفتح را مجازات خواهند کرد و از آن‌ها خواسته بودند که دخالتی در این امر نکنند.
حتا در کتاب منتشر شده از سوی «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» هم روی تماس تلفنی با مفتح تأکید شده است:

«دكتر مفتح بارها به صورت تلفني تهديد شده بود. در همين رابطه مسئوليت طرح و برنامه‌ريزي ترور توسط يكي از اعضاي اصلي فرقان به نام عباس عسگري صورت گرفت.»

(زندگي و مبارزات دكتر محمد مفتح، رحيم نيكبخت، مركز اسناد انقلاب اسلامي، سال 1384صفحه 288).

پدر یکی از پاسداران کشته شده در عملیات مزبور نیز بعدها در گفتگو با یکی از بستگان کمال یاسینی، روی تماس فرقان با پسرش تأکید کرده بود .
در روز ۱۳ اسفند ۵۸، هفت عضو گروه فرقان از جمله ۴ نفری که در ترور مفتح شرکت داشتند، اعدام شدند. روزنامه‌ی کیهان اسامی آن‌ها را به شرح زیر در صفحه‌ی اول خود اعلام داشت.
محمود کشانی، امرالله الهی، کمال یاسینی، حسن نوری، محمد نوری، سعید واحد(ضارب رفسنجانی)، غلامرضا یوسفی(ضارب مهدی و حسام عراقی) (۲)


نوری زاده و عماد مغنیه

به آخرین دروغ مضحک نوری زاده توجه کنید:

 «... که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند.
سه ‌شنبه 12 تا دوشنبه 18 فوریه
جنایتکاری که شهید می‌شود
من عماد فایز مغنیه را در همان هفته‌های نخست انقلاب در کنار محمد منتظری دیده بودم و زمانی که محمد صادق العبادی به دفتر امید ایران آمد و خواهش کرد او را در انتشار مجله «الشهید» به زبان عربی کمک کنم یکبار دیگر عماد را دیدم.

کسی نیست که مرده باشد و نوری زاده او را ندیده باشد یا به فراخور حال دوستی‌ای با او نداشته باشد. اما دیدن عماد مغنیه، توسط نوری زاده در هفته‌های اول انقلاب در تهران و کنار محمد منتظری، ادعای مضحکی است که تنها از روزنامه‌نگار بی‌اعتباری چون او بر میاید. عماد مغنیه متولد ۷ دسامبر ۱۹۶۲ است. در هفته‌های اول انقلاب او نوجوانی، شانزده‌ سال و سه ماهه بود و هنوز برای انجام خیلی کارها بچه بود. می‌توانید به زندگی‌نامه عماد مغنیه که توسط روزنامه‌های عربی و رسانه‌های غربی انتشار یافته مراجعه کنید. نوری زاده به هنگام جعل، بدیهیات را هم در نظر نمی‌گیرد.


نوری زاده و ایرج مصداقی و نه زیستن نه مرگ
نوری زاده پیش از این در یک دورخیز ناشیانه، در تاریخ ۶ ژانویه ۲۰۰۵ در کیهان لندن در مورد من و کتاب خاطرات ۴ جلدی‌ام ، «نه زیستن، نه مرگ» به دروغ متوسل شد و نوشت:

«در طول تعطيلات پايان سال ميلادي يك كتاب سه جلدي را با عنوان «غروب سپيده» خواندم. بحث درباره اين كتاب را كه به ظاهر خاطرات يك زنداني سابق وابسته به سازمان مجاهدين خلق به نام «ايرج مصداقي» است به وقت ديگري ميگذارم. چون ترديدي نيست كه اين كتاب حاصل كار مجموعه اي است كه حتي طول و عرض دقيق زيرزمين اوين و اتاق پشتي دفتر لاجوردي را مي‌داند»

http://www.nourizadeh.com/archives/ 000746.php#more

نوری زاده حتا اگر در اینترنت نام من و یا کتاب مرا جستجو کرده بود، می‌فهمید که اولاً کتاب من ۴ جلد است و نه ۳ جلد، ثانیاً نام آن «نه زیستن نه مرگ است» و نه غروب سپیده! غروب سپیده نام جلد اول نه زیستن نه مرگ است.
او یک چیزهایی در مورد کتاب شنیده و قرار شده بود چیزی علیه من بنویسد و نیشی بزند. از یک طرف هم ناشیانه تصور کرده بود و یا به او باورانده بودند که من در ارتباط با مجاهدین هستم و با کمک مجاهدین کتاب را نوشته‌ام و به خاطر کینه‌‌ی عمیقی که به مجاهدین و مبارزین میهنمان دارد نخواسته بود فرصت را از دست بدهد. اما او نمی‌دانست که اتفاقاً بر خلاف ارزیابی او مجاهدین هم از موضعی دیگر به اندازه‌ی او دل خوشی از کتاب و روشنگری‌هایش ندارند. اما نوری زاده به سان دزد ناشی به کاهدان زد و دستش رو شد که حتا کتاب را ندیده است چه برسد که خوانده باشد.
البته برای من جای بسی خوشحالی است که دشمنان کتاب خاطراتم آن را آنقدر جدی یافته‌اند که مجبور می‌شوند به دروغ اعلام کنند که کتاب «حاصل کار مجموعه‌ای» است. در حالی که در یک کتاب نزدیک به ۲۰۰۰ هزار صفحه‌ای جز ۳-۴ مورد جزیی که از اطلاعات دوستانم استفاده کرده‌ام و دو مورد آن نادرست است خود به تنهایی و بدون کمک احدی کتاب را نوشته‌ام و تمامی کارهای کتاب را نیز به تنهایی انجام داده‌ام.

با این حال نوری زاده می‌نویسد: «باري پشت اين كتاب خيلي حرفها و سخنان است.» و وعده می‌دهد که «به هر حال مشغول نوشتن يادداشتي مفصل دربارة اين نوشتة عجيب و تكان دهنده هستم»
بیش از سه سال از وعده‌ی نوری زاده می‌گذرد و ظاهراً او هنوز «مشغول نوشتن یادداشت مفصل» خود است! اما وی نزدیک ۴ ماه بعد در یک موضع‌گیری عجولانه‌ برای رفع و رجوع جعلیات قبلی خود در يكهفته با خبر سه شنبه 29 مارس تا جمعه اول آوريل، نوشت: «توضيحي بدهم درباب چهارگانه آقاي مصداقي در بارة زندانهاي رژيم و دوراني كه ايشان در اين زندانها گذرانده است . در اشاره‌اي كوتاه نامي را كه ايشان بر يكي از مجلدات اربعه گذاشته بود ذكر كرده بودم و اينكه كتاب در سه جلد است. دوستم رضا اغنمي جلد چهارم را چند روز بعد به دستم داد. اين دو نكته را زنداني كبير بهانه كرده بود براي بي اعتبار كردن آنچه در باب كتابشان ذكر كرده بودم. در حالي كه بحث من نه درباره اسم كتاب بود و نه تعداد مجلداتش، سخن من بر سر اين بود كه جناب ايشان يا در دوران زندان كامپيوتر همراه داشته اند كه حتي متراژ مستراحها و راهروها و اسم دهها بلكه صدها زنداني و زندانبان و بازجو را حفظ كرده اند و جزئيات عطسه كردن فلان زنداني و يا چشم غره بهمان پاسدار را در همان دوران به ثبت رسانده اند و يا آنكه پس از آزادي از مواهب دوران توبه برخوردار شده و انواع و اقسام اطلاعات ريز و درشت و حتي گزارش درجه حرارات طي دوران زندان ايشان، از سوي مقامات دانشگاههاي اوين و قزل حصار و ... در اختيارشان قرار گرفته است.»

                                                                                                      
http://www.nourizadeh.com/archives/ 000906.php#more

بلاهت نهفته در این استدلال را ملاحظه می‌کنید؟ نوری زاده معتقد است وقتی بحث شما «نه درباره اسم كتاب بود و نه تعداد مجلداتش،» حق دارید کتاب چهارجلدی را سه جلدی معرفی کنید و نام کتاب را نیز عوضی ذکر کنید و دو قورت و نیم‌تان هم باقی باشد.  بعد هم می‌توانید مدعی شوید که کتاب را دقیقاً خوانده‌اید و نه تنها تردیدی‌ هم ندارید بلکه «تردیدی هم نیست که این کتاب حاصل كار مجموعه اي است»!
نوری زاده در مورد واکنش من هم دروغ می‌‌گوید. من آن موقع واکنشی نشان ندادم بلکه این خوانندگان فهیم بودند که مچ او را گرفتند و مقالاتی را بر علیه او نوشتند.  
نوری زاده که شنیده بود در کتاب مزبور به بیان و افشای جنایات رژیم و از جمله دوستان اصلاح‌طلبش مانند محسن سازگارا، سعید حجاریان، محسن آرمین و... نیز پرداخته‌ام، به خشم آمده و این‌گونه واکنش نشان داد. او که به خاطر رابطه‌اش با بخشی از دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم، شهره عام و خاص است، نعل وارونه می‌زند و مرا که دهسال از بهترین سال‌های عمرم را در زندان‌های رژیم سپری‌ کرده‌ام و بیش از هر کس دیگری در رابطه با جنایتکاران رژیم روشنگری کرده‌ام به ارتباط با رژیم و برخوردار شده «از «مواهب دوران توبه» متهم می‌کند. 

نوری زاده و صفرخان قهرمانی

نوری‌زاده به خاطر کینه‌ورزی به مبارزین میهنمان در یک موضع‌گیری سخیف، زشت و غیرانسانی، زنده یاد صفر خان قهرمانی را که دوست و دشمن روی سجایای مردمی و خلق و خوی انسانی‌اش تأکید می‌کنند و ۳۲ سال زندان پهلوی را تحمل کرد، به دروغ، «قاتل جنایتکاری» معرفی می‌کند که «دو افسر وطنپرست را با اره تکه تکه کرده بود» !

«مار را به سخت جانی خود این گمان نبود....
 سه شنبه 26 تا پنجشنبه 28 ژانویه
 ... کار بجایی رسید که یک قاتل خیانتکار که در جریان سلطه کوتاه فرقه دموکرات آذربایجان بر این خطه عزیز از خاک ایران، با اره دو افسر وطنپرست هموطن را تکه تکه کرده بود، به لطف حماسه پردازی های رفقا در روزنامه کیهان که دربست در اختیار وابستگان حزب طرازنوین طبقه کارگر بود، به قهرمان ملی تبدیل شود. خلاصه هر کسی راه افتاده بود که بله ما هم بودیم و در حبس آن ظالم چه ها کشیدیم... »
کیهان چاپ لندن شماره 745، پنحشنبه 15 بهمن 1377

البته به جای شعر اول مطلب بایستی نوشت: «ما را به بی‌شرمی شما این گمان نبود...» رژیم شاه با پرونده سازی ملاکین، صفرخان را متهم به شرکت در قتل سرهنگ معین آزاد کرد و در تمام مدتی که صفرخان زندان بود، ادعا می‌کرد که وی یک شاکی خصوصی دارد و نمی‌توانند او را آزاد کنند. صفرخان در  گفتگویی که با بهروز حقی داشت و در کتاب "‌لحظاتی از زندگی صفر قهرمانیان‌" آمده است، توضیح داد که ‌«من زمانی‌كه از ساختمان فرمانداری خارج شدم جنازه سرهنگ معین آزاد نقش‌ زمین بود. او مرده بود. گرچه من دارای اسلحه بودم ولی هیچ‌گونه  نقشی در كشته شدن او نداشتم‌.»
در طول ۳۲ سال زندان، دستگاه امنیتی و قضایی شاه، صفرخان را تنها به مشارکت در قتل سرهنگ معین آزاد آن‌هم با شلیک گلوله متهم کرد. رژیم شاه به خاطر این قتل ۱۰ نفر را نیز اعدام کرد. اما نوری زاده بعد از گذشت نیم قرن با بهره گیری از نبوغ شیطانی‌اش، صفرخان را که در بستر بیماری بود و دوران کهولت را سپری می‌کرد، متهم به اره کردن و تکه تکه کردن دو افسر وطنپرست می‌کند.    

خوب است شماره‌های مختلف روزنامه‌ اطلاعات را هنگامی که صفرخان قهرمانی از زندان شاه آزاد شد و نوری زاده دبیر سرویس سیاسی آن بود ورق بزنید تا ببینید این روزنامه چه ستایشی که از صفرخان نکرده است. اما نوری زاده بی‌چشم و رو تر از آن است که این‌ چیزها به یادش بیاید. یا اگر بیاید به روی خودش بیاورد.



نوری زاده و محمدرضا شاه

نوری زاده در سه شنبه 25 دی ماه سال  1386 در مورد خروج شاه از کشور و بازگشت خمینی ، می‌نویسد:

«به فاصله چند هفته آرزوی دیر و دور ما با تشکیل دولت ملی دکتر شاپور بختیار تحقق یافته بود. در واقع بسیاری از ما، با آمدن بختیار، ایرانی آزاد و سربلند را پیش رو میدیدیم که اگر آن آزادمرد چندماهی دیگر بخت ماندن در حکومت داشت راه رسیدن به آن را هموار میکرد.
روزی که شاه از ایران میرفت، بختیار در مجلس گرفتار نمایندگانی بود که بعضی‌شان تا دیروز زیر پرچم ساواک سینه میزدند و شماری نیز آنچنان آهسته میآمدند و میرفتند که کسی تا قبل از آن چند روز رسیدگی به برنامه بختیار صدایشان را نشنیده بود. آقای نماینده منتخب رئیس ساواک کرج نسبت به جرائم دولتهای پیشین بختیار را مؤاخذه میکرد و آن دگری دستمال ابریشمی به عرض عبای آقای خمینی به دست گرفته بود و از رهبر معظم انقلاب میخواست هرچه زودتر به وطن بازگردد.
... تودیعی پر از درد و اندوه در سرمای آن بامداد عجیب، به سرعت پایان گرفت… داریوش در برابرم ایستاده بود. آیا راست است؟
با سردبیر غلامحسین صالحیار به چاپخانه رفتیم. مژده بخش تیتر را آماده کرده بود. بزرگترین تیتر در تاریخ مطبوعات ایران، «شاه رفت»… در خیابانها تب زدگان تصاویر شاه را حتی از اسکناسها بیرون میآوردند و تصاویر خمینی به جای تصویر شاه می نشست. عصر که به دفتر دکتر بختیار رفتم، تیمسار رحیمی لاریجانی تلفن زد که جناب نخست وزیر عده ای مشغول پائین کشیدن مجسمه های شاه هستند. سربازان خیلی عصبانی و ملتهبند… چه کنیم؟ دکتر با آرام کردن او گفت مجسمه ها را باز هم میتوان بالا کشید، اما اگر خون از دماغ کسی بیاید، خمینی به آرزویش رسیده است. اعتنائی نکنید، این تب به زودی فروخواهد نشست. همینطور هم شد. شب که با داریوش و بهرام افرهی ــ یاد باد آن روزگاران یاد باد ــ سر به پیر ترسای پیرهن چرکین در انتهای خیابان ویلا زدیم، هر سه ساکت بودیم. یک ناباوری آمیخته با امید ونگرانی…
داریوش گفت امشب شاه به چه فکر میکند؟ بهرام افرهی سرش را برگرداند تا ما اشکش را نبینیم. شگفتا که همان شب اسماعیل وطنپرست که استادش میخواندیم و در جوانی از پیروان مکتب مارکس و حزب توده بود و از 28 مرداد گلوله ای در پای داشت، وقتی به خانقاهش در آن بالاخانه خیابان شاه سر زدیم، به دیدن ما سری تکان داد و گفت بدجوری از ما انتقام گرفت، حالا بنگرید که چه بلائی بر سر ما خواهد آمد. آخونها همة شما را میبلعند… سه چهار روز پیش مرحوم آیت الله شریعتمداری نیز در خلوتی که فرزند آزاده اش مهندس حسن شریعتمداری و تنی چند از محارمش در آن حاضر بودند گفته بود خدا نکند که خمینی بر سرنوشت ما مسلط شود، من او را میشناسم. انبانی از کینه و نفرت است. و روز بازگشت آقا وقتی آن «هیچی» بزرگ را به صورت ملتی که دلش را فرش راه او کرده بود، پرتاب کرد، تازه خیلیها فهمیدند آن را که دیو می‌پنداشتند و به رفتنش چشم انتظار فرشته بودند، پیش پای چه آیتی،قربانی کردند. مردی که میآمد تا معنای فریب و تزویر و اسلام ناب محمدی انقلابی را برای تک تک ما معنا کند.»


برای پرهیز از اطاله‌ی کلام، بدون آن که گفته‌های «امروز» نوری‌زاده را تفسیر کنم، توجه شما را به نوشته‌های «دیروز» علیرضا نوری زاده در «نگاه سردبیر» مجله‌ی امید ایران که همراه عکسش چاپ می‌شد، جلب می‌کنم و قضاوت را به شما خوانندگان فهیم می‌سپارم که چه کسانی «تا دیروز زیر پرچم ساواک سینه میزدند» و اوضاع که برگشت، «دستمال ابریشمی به عرض عبای آقای خمینی به دست گرفتند» و امروز همه چیز یادشان می‌رود و ساز دیگری کوک می‌کنند.

نوری زاده در سرمقاله‌ی امید ایران دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۵۸ در باره‌ی «جمهوری خجسته‌ اسلامی» و «بیعت» و «حریت» و رأی «آری» می‌نویسد:
«تا بهمن ماه گذشته حاکمان تو اسلام را به خدمت گرفته بودند. از این تاریخ اسلام فریادی شد در گلوی همه و در سینه پرزخم و پرگلوله برادر و خواهری که در گستره‌ی خیابان‌های میهن تو شهادت را پذیرفتند. به دلت نوید دادی که حریت بار دیگر زنده شد و جمهوری خجسته اسلامی با دست‌های تو بنیان گرفت. بار  دیگر «بیعت» معنا یافت اینبار در کاغذی که تو کلمه «آری» را بر آن نقش زدی. دینگونه در برابر شرق و غرب پنداشتی که اینبار سوسوی چراغی که افروخته‌ای خورشید می‌شود و جز خاک تو منطقه‌ات و بعد جهانت را روشن می‌کند. در این گیرو دار می‌بینی «خوارج» قصد آن دارند که با تغییر نام‌ها، بار دیگر دین را در خدمت گیرند. بیش از این حاکمان تاج بر سر داشتند این بار بعضی خواب حکومت بی‌تاج دیده‌اند. یک دلخوشی برایت هست این که رهبر انقلاب هشیار و بیدار است. و حکایت مولا علی و غسل و تدفین محمد، و رفتن تاج و افسر بر سر دیگری تکرار نمی‌شود. اما... به رزونامه‌ها حمله می‌شود. کتابها را آتش می‌زنند، انگشت اتهام به سوی تو می‌کنشد. برادرانت را که در عصر طاغوت خون دل خوردند و قلم زدند و چه‌ شبها که همراه هم سر بر سنگ زندان طاغوت نهادند، همان «خوارج» از خانه‌ شان بیرون می‌کنند.»

نوری زاده در سرمقاله‌ی امید ایران دوشنبه ۲۱ خرداد ۵۸ می‌نویسد:
«شاه سابق نیز چندان تفاوتی با پاپادوک [دیکتاتور هائیتی] نداشت. تنها روشهای آدمکشی و نحوه مردم فریبیشان با هم متفاوت بود. پدر و پسر (رضا خان و محمدرضا شاه) چنان تسمه از گرده‌ی مردم ایران زمین کشیدند که دیرگاهی مردگان متحرکی بودیم در جستجوی مبل و کمد، یخچال و فرش قسطی. و آوردن ماشین و جنس قاچاق از فرانکفورت و مونیخ. اما چون ایرانی بودیم، چون اسلام آیین ما بود. یکروز صبح فریاد زدیم نه!‌ و بعد خون بود و آتش. و جنون پاپا محمدرضا... »
 
 
 
 

 این مختصر را از باب تأثیر در دل ارباب جراید و یا رسانه‌های فارسی زبان و به منظور جلوگیری از نان خوردن نوری‌زاده ننوشتم. هدفم این است که به سهم خودم هرچند ناچیز اجازه ندهم تاریخ کشورمان را وارونه جلوه دهند.

ایرج مصداقی

مارس  ۲۰۰۸


پانویس:

۱- زنده یاد خانم فرخ‌رو پارسا همچون مادر فرزانه‌اش فخر آقاق پارسا به خاطر نقش مهمی که در اشاعه‌ی فرهنگ و آموزش کشور داشت، مورد کینه‌ی ملایان بود. فخر آفاق پارسا یکی از  اولین روزنامه نگاران زن   ایرانی بود که مدیریت مجله‌ی «جهان زنان» را به عهده داشت. او به خاطر نشر مقاله‌ای تحت عنوان «لزوم تعلیم و تربیت مساوی برای دختر و پسر» با تحریک ملایان به اتهام ترویج فساد و تبلیغات خلاف شرع و  اسلام، به دستور قوام‌السلطنه با ۶ سر عائله در سال ۱۳۰۰ شمسی به قم تبعید شد. در همان‌جا بود که خانم فرخ‌رو پارسا به دنیا آمد. بعدها خانواده‌ی پارسا با میانجی‌گری میرزا حسن خان مستوفی‌الممالک، نخست وزیر وقت به تهران بازگردانده شد اما فخر‌آفاق دست از عقاید خود بر نداشت و در سال ۱۳۰۲ با راه اندازی «جمعیت نسوان وطن خواه» به سرپرستی خانم اسکندری، همراه با ملوک اسکندری، صفیه اسکندری، قدسیه مشیری، هایده افشار، مستوره افشار، عصمت الملوک شریفی، فخر السلطنه فروهر، نورالهدی منگنه و ... به تلاش‌های خود ادامه داد. این جمعیت خواسته‌های خود را در ۱۸ ماده تنظیم کرده بود. هدف این انجمن توسعه  مدارس دخترانه، توسعه بهداشت زنان و تشکیل تعاونی های زنان بود و مجله‌ی وطنخواه را در می‌آورد. ملایان وقتی به قدرت رسیدند کینه‌ی مادر و دختر را که جز تلاش برای ارتقای سطح آموزش کشور کاری نکرده بودند، یک جا بر سر خانم فرخ‌رو پارسا خالی کردند و در روزهایی که هیجانات اول انقلاب فروکش کرده بود، وی را به جوخه‌ی اعدام سپردند. خانم فخر‌آفاق به خاطر روشنگری در مورد «لزوم تعلیم و تربیت مساوی برای دختر و پسر» تحت فشار قرار گرفت و رنج تبعید را به جان خرید و زنده یاد فرخ‌رو پارسا که در رشته‌ی پزشکی تحصیل کرده بود، به تعلیم و تربیت و آموزش نوجوانان کشور که آروزی مادرش بود، روی آورد و عاقبت جان سر آن گذاشت.
 ۲- در روز ۱۲ اسفند یکی از بستگان کمال یاسنی به مدد هم نامی با قدوسی دادستان کل انقلاب، توانست یک ملاقات حضوری پیش از اعدام برای مادر کمال بگیرد. در ملاقات مزبور کمال یاسینی با خوشحالی به مادرش خبر داده بود که روز بعد به همراه تنی چند از دوستانش اعدام خواهند شد. او به مادرش تأکید کرده بود که آنشب به همین مناسبت با دوستانش جشن خواهند گرفت و شادمانی خواهند کرد. او سپس بخشی از وسایل‌اش را به عنوان یادگاری به مادرش داده بود. کمال با اعتقاد راسخ نسبت به اعمالی که انجام داده بود به جوخه‌ی اعدام شتافت. در همان روزها و به ویژه امسال روزنامه‌ها و سایت‌های وابسته به رژیم به صورت هماهنگ نامه‌ای از کمال یاسینی را در نقد اعمالی که انجام داده بودند، انتشار دادند که به صورت جداگانه‌ای بایستی به آن پرداخته شود. نامه‌ی مزبور واقعی است و من کپی اصل آن را دارم. این نامه به قصد و هدف دیگری نوشته شده بود. بعد از دستگیری علی حاتمی یکی از رهبران فرقان و دستگیری‌ کمال و ... به خاطر جوی که در خانواده‌ی یاسینی و حاتمی به وجود آمده بود و از طرف دیگر به خاطر خبر دار شدن کمال از تشکیل گروهی به نام پیروان راه فرقان، او با اعتقاد به این مسئله که افراد نبایستی کورکورانه و از روی احساسات و بدون تعمق راهی را که آن‌ها پیش گرفته‌ بودند، دنبال کنند، نامه مزبور را می‌نویسد. تصور او بر این پایه بود که اگر کسی می‌خواهد راه آنها را دنبال کند با شناخت و آگاهی این کار را انجام دهد نه بر اساس وابستگی خانوادگی و از روی احساسات. برای همین چنانکه از تیتر و مفاد نامه بر میاید آن را خطاب به دو دایی و خواهرش و همسر علی حاتمی نوشته بود و تأکید داشت که تنها آن‌ها مطلب را بخوانند.




منبع: ایرج مصداقی