داستان روستای زنهای تنها
"پایپره" یعنی پایپاره، اسمش به شما هشدار میدهد که راه رسیدن به آن سخت است، از "دیشموک" شهر کوچکی در اطراف "دهدشت" در استان "کهکیلویه و بویراحمد" تا رودخانهای که در مسیر این روستاست، حدود 13 کیلومتر راه است. بیش از سه کیلومتر آن خاکی است، بعد باید از رودخانهای که بسته به فصل، حجم آبش کم و زیاد میشود گذشت، و بعد از آن، تازه یک پیادهروی و کوهپیمایی در مسیری بیش از یک کیلومتر لازم است تا به روستا برسید.
مردم از غریبههایی که به روستا میآیند انتظارهای زیادی دارند؛ میگویند نان ندارند، آب ندارند، گاز ندارند و پول هم ندارند، منتظرند کسی بهشان کمک کند. پایپره یکی از فقیرترین روستاهای منطقه است، 35 خانوار در آن زندگی میکنند که میانگین جمعیت هر کدامشان 10 نفر است، مردم منطقه درخت گردو دارند، همینطور باغهای سیب و هلو در منطقه به خوبی ثمر میدهند، علاوه بر این عدهای از مردم گیاهان کوهی جمع میکنند، بیشتر خانوادهها هم چندتایی گوسفند دارند که به لطف ملینشدن زمینهای این منطقه از جنگلهای زاگرس، هنوز در میان درختان بلوط میچرند.
تعداد مردانی که در روستا باقی ماندهاند، انگشتشمار است، اینجا بچهها زود ازدواج میکنند و پسرها زود از روستا میروند، بیشترشان میروند اهواز دنبال کار، در حالی که زنها از بچهها و گوسفندها و درختها مراقبت میکنند، برای آتش درستکردن شاخههای بلوط می برند و نان میپزند.
روستا برق دارد، گاهی برای گرمکردن خانهها از بخاری برقی استفاده میکنند و بعضیشان هم آبگرمکن برقی دارند، در نتیجه قبضهای برقشان سنگین میشود و پرداختش عقب میافتد، همینطور زیرساخت رساندن آب لولهکشی به روستا وجود دارد، اما مردم میگویند توان پرداخت پول لازم برای نصب کنتور آب را ندارند و منتظرند کسی برایشان کاری انجام دهد تا مشکل رساندن آب لولهکشی به خانههایشان حل شود.
"سعیده" و "فاطمه" هر دو "شیرینیخورده"اند، یکی 17 ساله است و عقد کرده، دیگری 16 ساله است و نامزد دارد، هر دو تا تا پایان دوره ابتدایی درس خواندهاند. سعیده میگوید: « برای مدرسه راهنمایی باید میرفتیم دیشموک، برایمان سخت بود، پسرها که میروند فقط میتوانند آخر هفتهها برگردند، ما نمیتوانیم این همه راه را برویم، تازه درس میخواندیم که چی؟ آخرش آدم باید شوهر کند که ما شوهر کردیم دیگر.» نامزدش 18 ساله است و تازه سرباز شده، قرار است امسال تابستان عقدش کند، میگوید: « میخواهم چهار تا بچه بیاورم، شاید کم باشد، اما شاید همان چهار تا بس باشد.»
"اشنفی" 17 ساله است، بچهای که در بغل دارد یک و نیم ساله است، یکی دیگر هم در شکم دارد که میگوید بهار امسال به دنیا میآید. « هنوز نمیدانم دومی چیست، دو بار رفتیم پیش دکتر اما گفتند بچه پشتش به ماست و نگفتند جنسش چیست، حالا شوهرم که بیاید دوباره میرویم دکتر شاید این بار بگویند.»
اشنفی دو سال و نیم است که ازدواج کرده، میگوید: « شوهرم از قومهایمان است، اینجا به روستای دیگر دختر نمیدهند، بخت من هم همین بود.» شوهرش هر بیست، بیست و پنج روزی یک بار به او سر میزند، توی اهواز کارگری میکند، نان خشک جمع میکند میفروشد. او اینجا با مادرشوهرش زندگی میکند. نمیداند میخواهد چند بچه دیگر بیاورد. « بچه را خدا می دهد، من بزرگ میکنم. من که چهار تا را میخواهم، اما نمیدانم شوهرم چند تا میخواهد.»
"گلیجان" اول جوانی وقتی تازه پنج تا بچه داشت شوهرش را از دست داد، سه پسرش هر سه در اهواز کار میکنند و دو دخترش را هم شوهر داده، یکی را در 15 سالگی، آن یکی را هم در 16 سالگی، شوهر دخترهایش هم هر دو در اهواز کارگری میکنند. میگوید: « نان درمیآورند دیگر، دختر را نباید نگه داشت.»
عروسش که با او زندگی میکند فعلا سه تا بچه دارد و چهارمیاش قرار است بهار امسال به دنیا بیاید. میگوید: « دو تای اولی دختر شد، ولی سومی پسر است، چهارمی هم که بهار به دنیا میآید پسر است، یارانههایشان را میگیریم، شوهرم هم در اهواز کارگری ساختمان میکند، مادرش را هم سپرده است که ما مراقبتش کنیم، خودش هر ماهی دو ماهی یک بار میآید سر می زند.»
"آمنه" خانم فعلا پنج تا بچه دارد، پسر و دختر بزرگترش گوسنفدهای خودشان و همسایهها را میبرند در جنگل تُنُک اطراف روستا چرا کنند، شوهر او هم در اهواز کار ساختمان میکند. « بهار که بشود برمیگردد، چند وقت میماند، بعد دوباره میرود اهواز، پسرهایش بزرگ هستند، حواسشان به گوسفندها هست، خودش هم میآید سر میزند، باز میرود.»
میگوید هفت هشت تا گوسفند بیشتر ندارد. « همینها هم سخت است، دوشیدن میخواهد، زمستان خوراک میخواهد، ولی بچهها بیشتر کارها را میکنند. روستا این طور است دیگر، همه کارها را نمیشود یک نفر انجام بدهد.»
پسر بزرگش مدرسه را ول کرده، اول دومی و سومی هنوز به مدرسه ابتدایی روستا میروند، دخترش هم هنوز مدرسه ابتدایی است. « اگر پسرم میرفت مدرسه، دخترم هم باهاش میرفت، ولی تنهایی سختش میشود، حالا باید ببینیم چی میشود بعدا.»
"فرزانه" خانم، از معدود زنهایی است که شوهرش در روستاست، هفت تا بچه دارد که کوچکترینشان 10 ساله است و بزرگترینشان 22 ساله، یکی از پسرهایش در اهواز کارگری میکند و آن یکی سرباز است، برای هر دو تا زن گرفته و راضی است. میگوید: « اگر آب را هم لوله میکشی میکردند خوب بود، الان باید برویم پایین از رودخانه آب برداریم، بچهها همه کثیف، خودمان هم همهاش دل درد داریم، دکتر میرویم میگویند به خاطر آب است، باید آب را بجوشانید، برای آب جوشاندن هم هیزم میخواهیم، سخت است، آمدهاند کنتور آب بگذارند میگویند هر خانهای باید چهارصد پانصد هزار تومان بدهد، ما هم از این پولها نداریم.»
"بیات" خانم چهار بچه دارد، پسر بزرگترش با شوهرش در اهواز کار میکند. « شوهرم دست و پایش ناقص است، یک پایش ناقص است و با یک دستش، از اولش کارگر بوده، قبلا ساختمانسازی میکرد، حالا نان خشک جمع میکند، پسر دیگرم را برده که در کار کمک دستش باشد، من ماندم با سهتای دیگر، دخترم یک سالش نشده، پسر بزرگم 12 سالش شده، دومی 10 ساله است، سومی چهار ساله. هنوز مدرسه نمیرود.»
دخترش اول زمستان که هنوز سینهخیز میرفت، هر دو پا و پشتش را با آتش هیزم توی خانه سوزانده است، ولی برای پانسمانش باید به خانه بهداشت روستای دیگری که نزدیک پایپره است بروند. میگوید: « کرِم دادهاند که به پاهاش بزنم، میگویند بزرگ میشود جای سوختگیاش میرود.» شوهرش و پسر بزرگش هر چهل روزی یک بار به روستا برمیگردند. میگوید: « اینها هم که بزرگتر بشوند، میبردشان اهواز کمکدستش باشد، با یارانه که نمیشود زندگی کرد، باید بروند کار کنند، دختر میماند اینجا عصای دست من میشود.»
"مشتری" خانم 45 ساله است، با هشت بچه. « پنج تا دختر دارم، سه تا پسر، دختر کوچکم 14 ساله است، عقدش کردیم برای یکی از پسرهای قوم، 20 ساله است، سربازی میرود توی دادگستری دهدشت، تمام که بشود کار میکند.»