حسن مرتضوی:از گروندریسه تا سرمایه
از سایت نقد افصاد سیاسی
/ درونمایههای چندراستایی /
پروژهی اصلی ماركس نقد اقتصاد سیاسی بود. اگر بحثهایی كه دربارهی جوامع غیرغربی، ناسیونالیسم و نژاد و قومیت مطرح كردم به كتابهای اصلی این پروژه راه نمییافت آنها را میشد فقط موضوعات فرعی دانست و بیاهمیت. اما با بررسی این آثار میتوانیم متوجه بشویم كه موضع ماركس نسبت به جوامع غیرغربی در تكوین سرمایه و به خصوص ویراست فرانسهی 1872ـ1875 كه آخرین ویراستی بوده كه خود ماركس آماده كرده نقش داشته است. كتابهای اصلی ماركس در زمینهی نقد اقتصاد سیاسی عمدتاً شامل گروندریسه،دستنوشتههای اقتصادی 1861ـ1865 و جلد یكم سرمایه هستند كه به ترتیب آنها را بررسی میكنیم.
پروژهی نقد اقتصاد سیاسی ماركس از چند مرحله عبور كرد كه در هركدام دچار تغییرات وسیعی شد. خود گروندریسه نخستین اثری بود كه ماركس در پاسخ به بحران اقتصادی 1857 دنیای سرمایهداری نوشت. بخش كوچكی از این كتاب با عنوان در نقد اقتصاد سیاسی در 1859 انتشار یافت. در مقدمهی معروفی بر آن كه به پیشگفتار 1859 شناخته میشود اشاره كرد كه در آینده قصد دارد شش مبحث را بررسی كند. این شش مبحث عبارت بودند از سرمایه، مالكیت ارضی، كار مزدبگیری، دولت، تجارت خارجی و بازار جهانی. ماركس بحث اول یعنی سرمایه را به سه قسمت كالا، گردش و سرمایه به طور عام تقسیم میكند. اما در 1867 در پیشگفتار بر سرمایه طرح دیگری ارائه میدهد كه شامل سه بخش بود: جلد اول سرمایه، جلد دوم شامل كتاب دوم دربارهی گردش و كتاب سوم با عنوان دربارهی فرایند سرمایه در تمامیت خود و جلد سوم شامل كتاب چهارم با عنوان تاریخ نظریه . اما همانطور كه میدانیم عملا كتاب دوم و كتاب سوم توسط انگلس در دو جلد جداگانه چاپ شد و بخشی از كتاب چهارم توسط كائوتسكی با عنوان نظریهی ارزشهای اضافی انتشار یافت.
گروندریسه در سالهای 1857ـ1858 نوشته شده بود اما حدوداً پنجاه سال پس از مرگ ماركس انتشار یافت. با وجود اینكه گروندریسه متنی متكی بر چند دستنوشته است، امروزه آن را متن عمدهای در نقد اقتصادسیاسی میدانند و تنها سرمایه از آن بااهمیتتر است. حتی برخی معتقدند كه با توجه به نیمهتمام ماندن سرمایه، این تنها كتاب عمدهی ماركس در زمینهی نقد اقتصاد سیاسی است كه طرح كلیاش را به پایان رساند و همین امر بر اهمیت این كتاب میافزاید. اثری مشابه با دانشنامه علوم فلسفی هگل كه تنها اثری است از او كه نظامش را در تمامیت خود بیان كرد. گروندریسه اندیشههای ماركس برای خودش است، جایی كه فیلسوف افكارش را میسنجد، گویی افكارش را با صدای بلند نوشته است. در اهمیت گروندریسه و بررسی های متعددی كه در این مورد شده كتابهای بسیاری به زبانهای مختلف انتشار یافته است: از بررسی تا مقایسه ی آن با دیگر آثار ماركس و از جمله با هگل. متأسفانه هیچكدام به فارسی منتشر نشده است و كتابگروندریسهی كارل ماركس[1] اثر مارچلو موستو تنها كتاب دربارهی این اثر است كه به فارسی انتشار یافته است.
ویژگی گروندریسه این است كه نه تنها از جامعهی موجود بلكه برداشتی را از جامعهی پساسرمایهداری ارائه میدهد كه متكی بر نیروهای در حال گسترش انسانی است و این گسترهی تاریخی به ماركس اجازه داد تا مسئلهی جوامع پیشاسرمایهداری را در جریان بحث دربارهی رابطهی كار آزاد و بیگانهشده با سرمایه موردبحث قرار بدهد. موضوع جوامع پیشاسرمایهداری تاحدودی بهطور مفصل در بخش جداگانهای از گروندریسه مورد بررسی قرار گرفته اما در سرمایه به آن پراكنده پرداخته شده است. این بخش كه در غرب بسیار سروصدا كرد به صورت جداگانه تحت عنوان فرماسیونهای ماقبل سرمایهداری انتشار یافت و به انگلیسی با مقدمهی بسیار مهمی از اریك هابسبام انتشار یافت. ماركس در تحلیلی برانگیزنده اما نیمهتمام دربارهی اینكه چگونه طایفهی اولیه و شكلهای اشتراكی سازمان اجتماعی به جوامع طبقاتی تبدیل شدند، مسیر متفاوت این تحولات را در آسیا در مقابل اروپای غربی بررسی میكند. با اینكه این موضوعات در قرن بیستم تحت عنوان شیوهی تولید آسیایی مجادلات زیادی را برانگیخت اما خود ماركس این اصطلاح را درگروندریسه به كار نبرد. بدون اینكه وارد این بحث بشویم كه آیا چنین ترمینولوژی درست است از آن به عنوان شاهدی بر دیدگاه چندراستایی ماركس دربارهی تكامل تاریخی و اجتماعی استفاده میكنم. ماركس در نوشتههای قدیمیتر خود اصطلاح استبداد شرقی را به كار میگرفت و اولین بار در پیشگفتار 1859 بود كه با برشمردن شیوههای تولید آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی مدرن به عنوان پیشاتاریخ آنها را در مقابل سوسیالیسم قرار داد. به این ترتیب با توجه به اینكه آنها فرماسیونهایی بودند كه دولت نداشتند، در واقع با یك فهرست ششتایی جوامع بیدولت اولیه، آسیایی، باستانی، فئودالی، بورژوایی یا سرمایهداری و سوسیالیستی روبرو هستیم. در اینحا وجود شیوهی تولید آسیایی به این معنی است كه انحرافی از مدل تكامل غربی رخ داده است. ما هر دو شرح از تكامل تاریخ را در آثار ماركس پیدا میكنیم. رویكرد تكراستایی كه در ایدئولوژی آلمانی 1846 شرح داده شده متكی بر تاریخ اروپای غربی است كه در خطی مستقیم از طایفه یا قبیله تا جوامع باستانی و سپس فئودالی و از آن جا تا صورتهای مدرن بورژوایی پیش میرود. در این مدل عوامل انسانی چون ظرف منفعل ساختار بیرونی یا تابع قوانین ابدی حركت به نظر میرسد.
اما در گروندریسه با حركت بسیار پیچیدهتری روبرو هستیم كه نشان زیادی از جبرباوری پیشین ماركس در آن نمیبینیم. او بحث جوامع ماقبل سرمایهداری را در دفاتر چهارم و پنجمگروندریسه انجام داده كه جداگانه تحت عنوان فرماسیونهای پیشاسرمایهداری انتشار پیدا كرده است. این دوره یعنی سالهای 1857 و 1858 پس از دوران خیزش سپویها در هند است كه ماركس شروع به ابراز خصومت بیشتر با استعمار كرده بود. اولین نكتهای كه به چشم میخورد برخورد بیطرفانه و حتی كمی با همدردی ماركس با جوامع اشتراكی سنتی روستایی هند است كه قبلاً فقط خاستگاه استبداد شرقی میدانست. دومین نكته در گروندریسه ظهور پرولتاریای غربی است كه رسماً آزاد است اما ذرهذره شده و كنترلی بر وسایل تولید ندارد. ماركس در این بخش این پرولتاریا را در مقابل اعضای جماعت اشتراكی هندی قرار میدهد كه حتی هدف از كارشان خلق ارزش نبود.
ماركس سه صورتبندی اشتراكی اولیه را به این شرح معین میكند: آسیایی، یونانی ـ رومی و ژرمنیك. من در اینجا شرح مختصری دربارهی این سه صورتبندی میدهم.
در صورتبندی آسیایی، گروههای اولیه كه متكی بر طایفه بودند ساختار اجتماعی اشتراكی را تقویت میكنند كه در شبانكاری ریشه دارد و مقدم بر اسكانگزینی ثابت است. در این گروهها سازمان اجتماعی اشتراكی مقدم بر مالكیت اشتراكی بود و بهتدریج در بسیاری از صورتهای اولیهی آسیایی موجودیت بالاتر خود را به عنوان مالك زمین تثبیت كرد و روستاییان اجتماع دهكده به «صاحبان موروثی» زمین در سطح محلی بدل شدند. در این جوامع اشتراكی، محصول مازاد استخراج میشد و نه ارزش اضافی. بنیاد این طایفه مالكیت اشتراكی بود كه عمدتاً توسط تركیبی از صنایع و كشاورزی درون كمون به وجود میآمد و به این ترتیب، در مجموع متكی به خود بود و تمامی شرایط را برای بازتولید و تولید مازاد در خود داشت. بخشی از كار مازاد در شكل خراج به كمونتهی بالاتر تعلق داشت كه در نهایت به یك شخص مستبد میرسید. ماركس در سراسر این بحث دربارهی صورتهای آسیایی«اشتراكیبودن كار» را بنیادیتر از مالكیت اشتراكی میدانست. ماركس نه تنها هند بلكه سرزمینهای خارج از آسیا را مانند رومانی، مكزیك و پرو از جمله نمونههای تاریخی صورتبندیهای آسیایی میداند. برخلاف نوشتههای 1853 خود كه فقط از «استبداد شرقی» یاد میكرد، اكنون موضع بیطرفانهتری میگیرد و به امكان «صورتبندیاستبدادیتر یا دموكراتیكتر این نظام اشتراكی» اشاره میكند.
ماركس دومین صورتبندی پیشاسرمایهداری، یونانی ـ رومی، را شهریتر و «محصول حیات تاریخی پویاتری» میداند. اما این صورتبندی نیز به شكل اشتراكی متكی بر طایفه بود. تنشهایی در میان مناطق ــ خواه شهر خواه روستا ــ درگرفت كه به اشكال گوناگون به صورت اشتراكی سازمان یافته بودند. در مورد روم جنگ ناشی از این تنشها به یك «تكلیف فراگیر بزرگ، یك كار جمعی بزرگ» بدل شد و در نتیجه درجهی بزرگتری از جدایی بین «افراد» در ارتباط با زمین و جامعه رخ داد. در روم زمین عمومی متعلق به كمون بود؛ با این همه، برخلاف صورتبندیهای آسیایی، «مالكیت [ارضی] فرد»، «مالكیت مستقیماً اشتراكی» نبود. همچنین كار اشتراكی، جز در جنگ، در جامعه نقش مركزی نداشت. مالكیت بر زمین وجود داشت، هرچند فقط برای شهروندان رومی بود اما این برخلاف صورتهای آسیایی است كه تمامی مالكیت بر زمین اشتراكی بود و فرد حداكثر «فقط صاحب یك بخش كوچك» بدون حقوق مالكیت قانونی بود. چیزی كه باید توجه داشت این است كه ماركس نمیگوید كه طوایف آسیایی در مرحلهای قدیمیتر از طوایف یونانیـ رومی قرار داشتند یعنی گویا یك جور توالی تاریخی بین آنها وجود داشته است.
ماركس توجه كمتری را به سومین صورت پیشاسرمایهداری یعنی صورتبندی ژرمنیك كه در روستا متمركز بود نشان میدهد. در میان قبایل ژرمنیك اولیه، كه در مسافتهای بزرگی از هم در جنگل از هم جدا شده بودند، كمون دائمی نبود بلكه یك گردهمایی دورهای بود تا جلسات مشتركی برگزار شود. در اینجا، كمون فقط «مكمل مالكیت فردی» بود و به گمان ماركس، این صورتبندی اجتماعی به پایهی نظام فئودالی اروپای قرون وسطی تبدیل شد.
ماركس پس از ترسیم این سه صورت و تفاوتهای شدید آنها، تمایز بزرگتری را بین همهی این جوامع پیشاسرمایهداری از یك سو و جامعهی مدرن بورژوایی از سوی دیگر ترسیم میكند. هدف اقتصادی تمامی صورتبندیهای پیشاسرمایهداری «تولید ارزش مصرفی» بود و هیچكدام از آنها چیزی مشابه با «كارگر آزاد» مدرن به وجود نیاوردند و همچنین مالك بورژوایی مدرن را ایجاد نكردند. برای این جوامع اولیه مفهوم «فرد منفرد» و مالك «زمین» بیمعنا بود. به این ترتیب، به نظر میرسد كه هدف ماركس توضیح ساختارهای جامعهی سرمایهداری مدرن از طریق تقابل با پیشینیان آن در اروپا و نیز با مسیرهای تاریخی دیگر در آسیا بوده است.
از میان تمامی صورتبندیهای پیشاسرمایهداری، صورتبندی آسیایی از لحاظ ساختاری بیشترین تفاوت را با سرمایهداری مدرن دارد و مقاومت قدرتمندانهای را در مقابل آن پیش میبرد. مثلا در تحول صورتهای یونانی ـ رومی و ژرمنیك برخلاف صورتبندی آسیایی شاهد فروپاشی جامعهی اشتراكی و نیز ایجاد درجهی معینی از فردیت چه در آگاهی و چه در هستی اجتماعی هستیم. بردهداری و سرفداری به اضمحلال صورتهای اشتراكی قدیمی در جهان یونانی ـ رومی یاری رساندند و با افزایش تقسیم طبقاتی میان شهروندان و نیز با واردكردن شمار بزرگی از غیرشهروندان به كمونته، این مناسبات اجتماعی قدیمیتر را جرح و تعدیل كردند. اما بنا به نظر ماركس، بردهداری و سرفداری همین تاثیر را بر امپراتوریهای آسیایی نگذاشتهاند. ماركس در آخرین صفحهی گروندریسه به موضوع مالكیت اشتراكی برمیگردد و آن را «كمونیسمی كه بهطور طبیعی جوشیده» مینامد كه در قدیمیترین مراحل همهی جوامع یافت میشود اما در هند بهتر از هر جای دیگری یافت میشود. میگوید كه مالكیت اشتراكی را ویژگی غریب اسلاوی میدانند. اما هندوستان متنوعترین صورتهای این شیوهی اقتصادی را كم و بیش طور مشخص به ما نشان میدهد. ماركس در نقد اقتصاد سیاسی كه بخشی است از گروندریسه دوباره به این موضوع برمیگردد و مالكیت اشتراكی را گسترده و فراگیر میداند. مینویسد:
پیشداوری خندهداری اخیراً در خارج گسترش یافته است مبنی بر اینكه مالكیت اشتراكی كه به صورت طبیعی جوشیده، مشخصاً اسلاوی یا حتی منحصراً یك شكل روسی است. این الگوی نخستین را میتوان در میان رومیها، توتنیها و سلتها یافت و در حقیقت هنوز در هند، در مجموعهای از الگوهای متنوع ولو گاهی فقط بقایایی از آن، موجود است. مطالعهی دقیقتر شكلهای آسیایی مالكیت اشتراكی، به ویژه هندی، نحوهای را مشخص كند كه طی آن شكلهای متفاوت مالكیت اشتراكی طبیعی به شكلهای متفاوت انحلال آن میانجامد. مثلاً، انواع اصلی مالكیت خصوصی رومی و ژرمنیك میتوانند از شكلهای گوناگون مالكیت اشتراكی هندی ناشی شده باشند.[2]
ماركس نه تنها بر همانندی این شكلهای گوناگون اشتراكی بلكه بر تفاوتهای آنها تأكید میكند و تنوع شكلهای اجتماعی كه پس از انحلال شكلهای اشتراكی پدید آمدند، بهویژه تفاوتهای ساختاری بین جوامع طبقاتی در هند و روم را مورد تاكید قرار میدهد. اما نكتهی مهم این است كه ماركس ضمن بیان نظرات خود دربارهی این شكلهای كمونی نكات مثبتی را هم در تداوم حیاتشان میبیند و همزمان با تغییرات در دیدگاه های سیاسیاش نسبت به استعمار و پیامدهای آن، نگاهش به شیوهی تولید اشتراكی در تقابل با نظام سرمایهداری دستخوش تغییرات مهمی میشود.
اكنون به بررسی دستنوشتههای 1861 ـ 1865 میپردازم. اوایل دههی 1860 یكی از خلاقترین دورههای زندگی ماركس است كه هزاران صفحه برای سه جلد سرمایه و اثری كه جلد چهارم یا نظریهی ارزشهای اضافی نامیده میشود و در شكل چاپشدهاش سه جلدی است، نوشت. در این دوره مطالب فراوانی دربارهی جنگ داخلی آمریكا و قیام مردم لهستان در 1863 نوشت و برای بنیانگذاری بینالملل در سال 1864 تلاش میكرد. یك متن طولانی، كه معمولاً به آن دستنوشتهی اقتصادی 1861ـ1863 میگویند، در پنج جلد، در مجموعه آثار ماركس گنجانده شده است. بخشی از آن پیشنویسهایی است برای جلد یكم سرمایه و بقیه متنی است كه در اوایل سدهی بیستم به عنوان نظریههای ارزش اضافی انتشار یافت. علاوه بر این، دستنوشتههای دیگری كه در سالهای 1864ـ1865 نوشته شده، مبنای آن چیزی است كه انگلس در 1894 به عنوان جلد سومسرمایه انتشار داد. این نوشتهی اخیر شامل بخش قابلتوجهی بحث دربارهی مالكیت ارضی است كه بخشی از آن به صورتهای اجتماعی آسیایی مربوط است. در ادامه به همهی این مطالب از 1861 تا 1865 به عنوان یك اثر واحد میپردازم تا نشان دهم كه چهگونه ماركس در نوشتههای اقتصادی خود به بحث و بررسی جوامع غیرغربی به ویژه هند پرداخت. با اینكه این موضوعات به هیچوجه درونمایههای اصلی نوشتههای اقتصادی 1861ـ1865 نیست، اما طرح آنها تصادفی نیست و عمدتاً به عنوان نمونههای مخالف سرمایهداری جدید عنوان میشوند.
مهمترین نكتهای كه از قرائت دستنوشتهی 1861 ـ 1863 به دست میآید ایجاد تقابل بین قوانین تكوین شیوههای تولید باستانی، آسیایی و فئودالی با سرمایهداری است. ماركس با اینكه برخی وجوه مشترك این شیوههای تولید را میپذیرد اما این وجوه را بسیار محدود میداند. تأكید ماركس بر خاصبودن سرمایهداری مدرن یكی از بزرگترین اختلافهای ماركس با اقتصاد سیاسی كلاسیك است. شباهت تمامی جوامع پیشاسرمایهداری در این است كه رابطهی حاكم و محكوم به صورت پنهان و پوشیده و رازآمیز جلوه میكند اما در سرمایهداری این رابطه فاقد این تزیینات سیاسی و مذهبی است. از طرف دیگر ماركس در این دستنوشتهها موقعی كه اثرات تجارت و رباخواری را بر شیوههای تولید سرمایهداری بررسی میكند تفاوت شیوههای تولید پیشاسرمایهداری را با شكل آسیایی در این مورد نشان میدهد. رباخواری در شكلهای آسیایی میتواند مدت طولانی تداوم داشته باشد و بدون اینكه اثری انقلابی بر آنها بگذارد فقط به انحطاط اقتصادی و فساد سیاسی بیانجامد. در اینجا شاهد ثبات نسبی صورتبندی آسیایی و تفاوت ریشهای تاریخ اقتصادی آسیا و اروپای غربی هستیم. به قول ماركس رشد ربا در هندِ تحت حاكمیت بریتانیا به خصوص در مناطق عقبافتاده نشانهی توسعهی سرمایهداری نبود و تنها به این نتیجه انجامید كه استثمار سرمایهداری بدون شیوهی تولید سرمایهداری رخ دهد و شیوهی تولید مبتنی بر مالكیت خرد را رواج میداد. نكتهی مهم دیگر تغییر ماركس نسبت به 1853 است كه دیگر نمیگوید مناسبات راستین سرمایهداری در حال نضجگرفتن در هند است، یا اینكه با وجود درد و رنج حاصل، نوعی مدرنیزهشدن ترقیخواهانه رخ میدهد؛ در عوض مفهوم رسیدن به بنبست تاریخی وجود دارد، زیرا صورتبندیهای قدیمی تجزیه شدهاند بدون اینكه صورتهایبندیهای جدید ترقیخواه قادر باشند به وجود آیند و رشد كنند.
ماركس همچنین در این دستنوشتهها نقش استعمار را در مراحل اولیه، در زمان زایش سرمایهداری اروپا، بهویژه در ارتباط با هند، موردتوجه قرار میدهد. اما برخلاف گذشته اثرات استعمار را بر رشد و توسعهی سرمایهداری به حداقل میرساند. در عصر مركانتیلیسم سدههای شانزدهم و هفدهم، استعمار فقط یكی از عوامل گوناگونی بود كه در مدرنیتهی سرمایهداری نقش داشت و این را ناكامی اسپانیا و پرتغال در مدرنیزهكردن موفق خود نشان دادند. ماركس ضمن اشاره به گسترش ناگهانی بازار جهانی، افزایش كالاهای در گردش، رقابت میان ملتهای اروپایی برای تصاحب محصولات آسیایی و گنجینههای آمریكایی و نظام استعماری، از نقش آنها در خردكردن موانع فئودالی تولید حرف میزند. اما تأكید میكند كه با این همه شیوهی مدرن تولید یعی سرمایهداری در نخستین دورهی خود، یعنی دورهی مانوفاكتور، فقط در جایی رشد كرد كه شرایط برای آن در سدههای میانه خلق شده بود. مثلاً هلند را كه به یك امپراتوری تجاری تبدیل شد با پرتغال مقایسه كنید كه در قرن هفدهم زوال یافت. به این ترتیب، عوامل درونی جامعهی اروپایی در پیشیگرفتن هلند بر پرتغال از لحاظ رشد و توسعهی اقتصادیاش تعیینكننده بوده است. اما این مربوط به مرحلهی اولیهی سرمایهداری تجاری است. هنگامی كه شیوهی تولید سرمایهداری در سطح جهانی غالب میشود، هلند تجاری جای خود را به انگلستان صنعتی میسپارد. به قول ماركس دیگر در این مرحله «تجارت نیست كه پیوسته صنعت را انقلابی میكند بلكه صنعت است كه پیوسته تجارت را انقلابی میكند. مثلاً انگلستان را با هلند مقایسه كنید. زوال هلند به عنوان كشور تجاری مسلط همانا تاریخ تبعیت سرمایهی تجاری از سرمایهی صنعتی است.»[3] در این دورهی آخر است كه بریتانیا شروع به تسلط كامل بر هند میكند و به دستاندازی به چین نیز میپردازد. با این همه، ماركس تصدیق میكند كه موانع بسیاری، به ویژه بقایای صورتبندیهای اجتماعی آسیایی پیشاسرمایهداری، وجود دارد یعنی موانعی كه موجب همبستگی و انسجام درونی شیوههای پیشاسرمایهداری تولید در مقابل اثرات زائلكنندهی تجارت میشود. انگلیسیها برای نابودی این موانع و مدرنیزه كردن هند آگاهانه دست به اقداماتی بیرحمانه میزنند. بیش از هر ملت دیگری، تاریخ مدیریت اقتصادی انگلستان در هند تاریخ تجارب اقتصادی بیهوده و عملاً احمقانه بود. در بنگال كاریكاتوری از مالكیت ارضی بزرگ انگلیسی را خلق كردند؛ در جنوب شرقی كاریكاتوری از مالكیت خرد دهقانی خلق كردند. در شمال غربی به هر كاری كه ممكن بود دست زدند تا كمونتهی اقتصادی هندی را با مالكیت اشتراكی بر زمین نابود كنند. در سطحی گستردهتر، نفوذ نساجی بریتانیا با تولید انبوه خود بهشدت تولیدكنندگان سنتی را تضعیف كرد، اما حتی این نیز كاملاً كمونتهی روستایی را از بین نبرد. در چین و روسیه تغییر حتی آهستهتر رخ میداد. در اینجا شاهدیم كه ماركس پیوندی را بین صورتهای پیشاسرمایهداری در چین، هند و روسیه برقرار میكند و همهی آنها را آسیایی مینامد. با اینكه این صورتهای اجتماعی در مقابل سرمایهداری مقاومت میكردند، اما بیتردید این شكل ترقیخواهانهی مقاومت نبود و به هیچوجه درد و رنج مردم زحمتكش را كم نمیكرد. به این ترتیب، وضعیت اسفباری رخ میدهد: از یك طرف سرمایهداری این جوامع پیشاسرمایهداری را رشد و توسعه نمیدهد، اما بهشدت شیوههای تولید سنتیشان را تضعیف میكند و آنها را در تنگنای بیشتری قرار میدهد.
ماركس در دستنوشتهی 1861ـ1863 از تعدادی از اقتصاددانان سیاسی انتقاد كرده بود. در جریان این انتقاد به نویسندهای به نام جونز برخورد كرد كه به هند و سایر جوامع اروپایی پرداخته بود. در این جا ماركس دوباره به تفاوتهای بین صورتهای پیشاسرمایهداری هند و سرمایهداری مدرن برگشت. بحث حول كار اجتماعی بود، یعنی صورتی كه در آن كار تحت سرمایهداری همانند كار انتزاعی كلی ظاهر میشود كه برای انجام هر وظیفهای در هر لحظه مناسب است. «كار اجتماعی» مدرن جدایی ریشهای را بین كارگر و شرایط كارش، از جمله وسایل تولید، به وجود آورد، شرایط كاری كه از بیرون تصاحب میشود و كارگر را به حامل محض نیروی كار تحت كنترل سرمایه تقلیل میدهد. ماركس در جستجوی ضد پیشامدرن كار اجتماعی، دو شكل غیرسرمایهداری كار را ترسیم كرد كه بههیچوجه شبیه نبودند: یكی روستایی كمون آسیایی و دیگری دهقان خرد اروپای غربی در دورهی پیشاسرمایهداری. از همه مهمتر، چنانكه آخرین جملهی بالا نشان میدهد، دیدگاه ماركس دربارهی «نظام اشتراكی آسیایی» و دهكدههای آن به طرز آشكاری از تأكید اولیه بر «استبداد شرقی» و رخوت گیاهوار آن تغییر كرده است. ماركس در این جا به احیای «وحدت اولیه»ی جهان پیشاسرمایهداری، هم دهكدهی آسیایی و هم دهكدهی پیشاسرمایهداری غربی، در جامعهی سوسیالیستی آینده، ولو در شكل كاملاً متفاوتی كه بنیاد مادی بالاتر و گسترهی بیشتری برای تكامل فردی داشت، میپردازد.
اكنون به بررسی موضوع جوامع غیرغربی در جلد اول سرمایه میپردازیم. ساختار دیالكتیكی جلد اول سرمایه ساختاری است كه در آن امر منطقی مقدم بر امر تاریخی است، یعنی تكوین سرمایه را بر اساس نظمی تاریخی آغاز نمیكند یعنی خواننده از طریق تحلیل مفهومی خود سرمایهداری مدرن جلو میرود. بنابراین مسئلهی خاستگاههای جامعهی سرمایهداری در انتهای كتاب یعنی انباشت بدوی سرمایه موردبررسی قرار میگیرد. اما در همین جا نیز مسئله مدل تكراستایی در مقابل چندراستایی مطرح میشود. بحث مهمی كه در اینجا مانند آثار قدیمیتر ماركس مطرح میشود این است كه آیا تمامی جوامع دیگر نیز باید خطسیر سرمایهداری مدرن را در اروپای غربی و آمریكای شمالی دنبال كنند؟مانیفست كمونیست در دو دهه پیش از انتشار سرمایه این روایت بزرگ را قبول داشت، اما ماركس دیدگاههای خود را دربارهی جوامع غیرغربی از 1848 به بعد تغییر داده بود.
پیش از بررسی این مسئله بحث كوتاهی دربارهی تكوین متن جلد یكم سرمایه ضروری است. شاهكار ماركس یك سمفونی است با واریاسیونهای متعدد، اثری كه در حال ساخت است. در هر كدام از ویراستهای 1867، 1872 آلمانی و 1872ـ1875 فرانسه تغییرات معینی داده شده است مثلاً در ویراست 1867، فصل نخست دربارهی كالا كه بیش از همه مورد بحث قرار گرفته، شكل كاملاً متفاوتی با ویراستهای بعدی داشت. فقط قسمتی از بخش بتوارهپرستی كالا در ویراست 1867 آمده بود و آن هم بین صفحات آغازین كتاب و پیوستی دربارهی ارزش در انتهای كتاب تقسیم شده بود. اوج این تغیرات در ترجمه به فرانسه سرمایه است كه مشخصاً زیر نظر ماركس انجام شد و تغییرات زیادی را نسبت به اصل متن آلمانی در آن ایجاد كرد. عدهی اندكی میدانند كه انگلس ویراست نهایی جلد اول را ایجاد كرده است، فرایندی كه طی آن دست به انتخابهای ویرایشی مهمی زد كه همهی آنها از 1883 تا 1894 رخ داد. مهمترین گزینش انگلس تصمیمگیری در مورد كنار گذاشتن مطالب قابلتوجهی از ویراست 1872ـ1875 فرانسه، حتی در ویراست آلمانی 1890 بود كه به ویراست استاندارد بدل شد. ویراست امروزی جلد اول كه متكی بر ویراست چهارم آلمانی 1890 انگلس است، شامل پیوستی پنجاه صفحهای است كه بسیاری از فرازهایی كه انگلس در متن فرانسه قلم گرفته بود در برمیگیرد و برخی از آنها مربوط به بحثهای ما هستند.
از همان ابتدا، انگلس نظر متفاوتی با ماركس دربارهی ارزش ویراست فرانسه داشت. در پسگفتار 1875 ماركس به ویراست فرانسه، كه واپسین عبارت او بر سرمایه است، تأكید میكند كه «هر اندازه هم كه ویراست فرانسه نقص ادبی داشته باشد، ارزش علمی مستقلی از متن اصلی دارد و حتی خوانندگانی كه به زبان آلمانی آشنایی دارند باید به آن مراجعه كنند.»[4] در 28 مه 1872، ماركس به نیكلای دانیلسون، یكی از مترجمان ویراست روسی، نوشت كه اگرچه در مورد ترجمهی فرانسه احتیاطهایی دارد اما میخواهد ویراست فرانسه پایهی كار ترجمههای آتی باشد.[5] انگلس كه بخشی از پیشنویس روا را خوانده بود نظر كاملاً متفاوتی در مورد اشكال كار روا داشت. به نظر انگلس، مشكل ترجمهی روا سرشت ضددیالكتیكی خود زبان فرانسه است. به گفتهی انگلس « اساساً اندیشهورزی با قیدوبندهای زبان فرانسهی مدرن بیش از پیش ناممكن است. هر چیزی كه برجسته یا حیاتی است بنا به ضرورت از میان برداشته میشود و تقریباً همه جا ناگزیر باید در مقابل فرامین یك منطق صوری ملانقطی و تغییر جملات سر فرود آورد.»[6] اما ماركس قانع نمیشود و بارها و بارها در مكاتبات گوناگون خود خاطرنشان میكند كه در هر ویراست جدید از این اثر، ویراست فرانسه كلام آخر را میزند، به جز شش فصل نخست آغازین كه بسیار مهم هستند. از طرف دیگر ماركس نیز نتوانست در بحث خود با انگلس دربارهی ویراست فرانسه او را قانع كند. انگلس هنگام ویرایش سومین ویراست آلمانی 1883 پس از مرگ ماركس، خاطرنشان كرد كه به ویراست فرانسه رجوع كرده است. با این همه، مینویسد كه وی این كار را برای ارزش تئوریك قائم به ذات آن انجام نداده بلكه تنها برای فهم این موضوع این كار را كرده كه برای خوانایی بیشتر «خود مؤلف … به حذف {چه چیزی} … حاضر بود».[7] متأسفانه انگلس هیچ مثالی در تحكیم ادعای خود نمیآورد كه ویراست فرانسه در كل یك ویراست ساده شده است. در اینجا این اتهام بیپایه كه تا به امروز در سطح گستردهای رواج یافته مطرح میشود كه ویراست فرانسه 1872ـ1875، یعنی آخرین ویراستی كه ماركس برای انتشار آماده كرده بود تا حدی نازلتر است ــ روایتی عامپسندتر برای خوانندگان كمتر مطلع فرانسوی ــ و ویراست ویرایششدهی 1890 توسط انگلس كه عمدتاً متكی بر ویراست دوم آلمانی 1873 است، روایت راستین این اثر است. یقیناً ماركس، مثلاً در نامهی 1878 به دانیلسون گاهی خاطرنشان كرده كه فصلهای اولیه كتاب را در ویراست فرانسه ساده كرده است.[8] اما انگلس سادهسازی را در سراسر متن ویراست فرانسه میدانست و نه فقط در فصلهای نخست.
سخاوتمندانهترین چیزی كه در مورد انگلس به عنوان ویراستار جلد یكم سرمایه میتوان گفت این است كه او برای ما ویراستی ناقص باقی گذاشت و آن را به عنوان ویراستی قطعی طرح كرد. برخی از تفاوتهای متنی در ویراست فرانسه میتواند به روشنكردن مسئلهی قرائت بزرگ در سرمایه یاری رساند. ماركس تغییری را در پیشگفتار خود بر ویراست آلمانی 1867، هنگام ترجمهی آن به فرانسه، اعمال كرد. در جملهی معروفی دربارهی رابطهی جوامع صنعتی با جوامع غیرصنعتی در ویراستهای استاندارد انگلیسی و آلمانی چنین آمده است: «كشوری كه از لحاظ صنعتی توسعهیافتهتر است به كشورهایی كه كمتر توسعه یافتهاند، فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد».[9] كسانی كه بهسرمایه به عنوان اثری جبرگرا حمله كردهاند، این جمله را نمونهای از تكراستاباوری آشكار دانستهاند. تئودور شانین، ویراستار كتابی ارزشمند دربارهی ماركس،[10] از جمله كسانی است كه نوشتههای ماركس را تا سرمایه اساساً مشابه با مانیفست از لحاظ تكراستاباوریشان میداند. وی با استفاده از جملهی بالا به عنوان مثال اصلیاش، مینویسد كه «ضعف عمدهی سرمایه جبرباوری خوشبینانه و تكراستاباور است كه معمولاً در آن خورانده شده است»[11] ماركسپژوهان انگلیسی دریك سایر و فیلیپ كوریگان با اشاره به اینكه ماركس چارچوب جهانی عامی را ایجاد نكرده بلكه انگستان را با آلمان مقایسه كرده است، به شانین پاسخ دادند. این فراز را همانند آنان كاملتر نقل میكنیم:
من در بسط نظریههای خود از انگلستان به عنوان نمونهی اصلی استفاده كردهام. با این همه، اگر خوانندهی آلمانی ریاكارانه به شرایط كارگران صنعتی و كشاورزی انگلستان بیاعتنایی نشان دهد، یا خوشبینانه خود را آسوده دارد كه اوضاع در آلمان تا این حد هم بد نیست، باید بر او بانگ آورم: این داستان توست كه نقل میشود. در اینجا مسئله در خود و برای خود بالاتر یا پایینتر بودن درجهی تكامل تضادهای اجتماعی نیست كه از قانونهای طبیعی تولید سرمایهداری ناشی میشوند. سخن بر سر خود این قانونها و گرایشهایی است كه با ضرورتی آهنین مؤثر واقع و عملی میشوند. كشوری كه از لحاظ صنعتی توسعهیافتهتر است به كشورهایی كه كمتر توسعه یافتهاند، فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد.[12]
در دو بند بعدی، ماركس موقعیت انگلستان را با موقعیت اروپای قارهای، به ویژه آلمان، مقایسه میكند بدون اینكه اشارهای به جوامع غیراروپایی كند. بحث دربارهی این جمله در پیشگفتار 1867 در واقع بحثی است به عمر یك قرن، و رد آن را میتوان تا برخی از قدیمیترین بحثها دربارهی سرمایه در روسیه دنبال كرد. تروتسكی در دههی 1930 در بستر نظریهاش دربارهی توسعهی مركب و ناموزون به این موضوع توجه میكند و ایراد را در این میداند كه ماركس از لحاظ روششناسی نه اقتصاد جهانی بلكه یك كشور سرمایهداری به عنوان یك گونه قرار میدهد.[13] صرفنظر از این پاسخها این امكان هر چند جزیی وجود داشته كه ماركس قصد داشته این مفهوم «ضرورت آهنین» را مانند كاری كه در مانیفستانجام داده بود، با گستردگی بیشتری به كار بندد. اما توجه كنید كه همین جملهی موردبحث بعدها در ویراست فرانسه چهگونه خوانده میشود: «كشور توسعهیافتهتر از لحاظ صنعتی به كشورهایی كه در مسیر صنعتی از پی آن میآیند، فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد.»[14] جوامع زمانهی ماركس مانند روسیه كه هنوز «مسیر صنعتی» را پیش نگرفته بودند، آشكارا در حاشیه بودند و راه را برای امكانات بدیل برای آنها باز گذاشته میشود. دومین تغییر در ویراست فرانسه كه بسیار مهم است مربوط به پارهی هفتم است. در بخش مربوط به انباشت بدوی در ویراستهای استاندارد سرمایه عبارت مهمی ذكر شده كه ظهور شكلهای سرمایهداری را از طریق سلبمالكیت دهقانان انگلیسی بررسی میكند، دورهای كه طی آن «تودههای عظیم مردان ناگهان و به اجبار از وسایل معاش خود جدا شدند و به عنوان پرولترهای آزاد، بدون حامی و بدون حقوق به بازار كار انداخته شدند.» ماركس در نتیجهگیری میگوید: «سلبمالكیت زمین از تولیدكنندهی كشاورزی، یعنی دهقانان، پایهی كل این فرایند است. تاریخ این سلبمالكیت، در كشورهای مختلف، جنبههای مختلفی پیدا میكند و مراحل متنوعی را با ترتیباتی متفاوت در دورههای تاریخی متفاوت طی میكند.این سلب مالكیت تنها در انگلستان شكلی كلاسیك داشته است، و به این دلیل ما آن را به عنوان نمونهی خود برمیگزینیم.»[15] بسیاری این بخش یعنی «راز انباشت بدوی» را به عنوان فرایندی جهانی و تكراستایی تكامل سرمایهداری از فئودالیسم تلقی میكنند كه در آن انگلستان «شكل كلاسیك» این فرایند را نشان دهد. ماركس در ویراست فرانسه این قطعه را به نحو چشمگیری بسط داد و از نو روی آن كار كرد و آشكارا تحلیل خود را به اروپای غربی محدود كرد. ماركس میگوید:
پایهی كل این تكامل سلبمالكیت از دهقانان است. تاكنون انگلستان تنها كشوری بوده است كه این امر به طور كامل در آنجا انجام شده … بنابراین، این كشور ضرورتاً نقش اصلی را در طرح كلی ما خواهد داشت. اما همهی كشورهای دیگرِ اروپای غربی همین تكامل را طی خواهند كرد، هرچند این حركت بنا به محیط خویش رنگ محلی به خود خواهد گرفت یا در دایرهای تنگ فشرده خواهد شد، یا سرشتی كمتر مشخص از خود بروز خواهد داد، یا توالی دیگری را در پیش خواهد گرفت.[16]
این متن تغییریافته تا جایی كه به ماركس مربوط است روشن كرد كه روایت وی از انباشت بدوی به قصد توصیف تكامل اروپای غربی بوده است و نه چیزی بیشتر، و ابداً روایت بزرگ جهانی نیست. چنانكه بعداً خواهیم دید، این مجادلات بهویژه به روسیهی دههی 1870 مربوط است كه انقلابیونی كه سرمایه را خوانده بودند آشكارا نمیدانستند كه آیا مقصود ماركس این بوده كه كشور آنها نیز باید همان مراحل تكامل را مانند انگلستان طی كند یا خیر. ویراستاران آثار كامل ماركس و انگلس یعنی MEGA2 معتقدند كه ماركس تحت تأثیر مطالعاتش دربارهی مناسبات ارضی روسیه از ابتدای دههی هفتاد، این یافتهها را در ویراست فرانسه تغییر داد، اما چون ماركس در اینجا روسیه را مشخص نكرده میتوانیم شرط و شروط ماركس را فقط به روسیه محدود نكنیم و طیف كاملی از سایر جوامع غیرغربی و صنعتینشده زمانهی او را در نظر بگیریم.
به نظر میرسد این تغییرات فقط تصحیحاتی جزیی نبوده بلكه نشانهی تغییرات در اندیشهی ماركس است یعنی فرایند طولانی كه در جلسات قبلی مورد بحث قرار دادیم. مثلا در 1869 و 1870 موضعش را دربارهی ایرلند تغییر داد و برخلاف موضع مدرنیستیتر اولیه كه یك انقلاب كارگری در انگلستان میباید مقدم بر استقلال ایرلند باشد، از این موضع دفاع میكرد كه استقلال ایرلند پیششرط دگرگونی سوسیالیستی در انگلستان است یا مثلاً در سطح تئوریكتر معتقد شده بود كه جوامع آسیایی مانند هند را باید جداگانه تحلیل كرد زیرا تاریخشان با مراحل تكامل تاریخ اروپا جفتوجور نیست. در ادامهی بحث نشان میدهم كه این تغییرات در سرمایه جزیی از این فرایند تحول در اندیشهورزی ماركس بود اما این فرایند در 1875 با انتشار آخرین بخش ویراست فرانسه سرمایه پایان نیافت. این فرایند تا واپسین نوشتهها و یادداشتهایش كه عمدتاً انتشارنیافته ادامه یافته است كه در مقالهی بعدی به آن خواهم پرداخت. فعلاً به چند جنبهی دیگر جلد یكم سرمایه توجه میكنیم.
سرمایه بر تكامل غرب متمركز است اما جوامع غیرغربی و پیشاسرمایهداری گاه و بیگاه در آن ظاهر میشوند. این حضور در خدمت سه كاركرد است: 1) به عنوان «دیگر» مدرنیتهی سرمایهداری و در مقایسه با آن مطرح میشوند. (2) وجود جوامع غیرسرمایهداری حاكی از وجود راههای دیگر برای سازماندهی زندگی اجتماعی و اقتصادی است. (3) ماركس با استفاده از نمونههای این جوامع كوشید بدیلهای مدرن و ترقیخواه را در برابر سرمایهداری شرح بدهد.
ماركس در بخش بتوارهپرستی كالایی نشان میدهد كه « هنگامی كه به شكلهای تولیدی دیگر گریز بزنیم و گذار كنیم كل رمز و راز جهان كالاها، همهی سحر و جادویی كه محصولات كار در دوران تولید كالایی را در هالهای مهآلود خویش پیچانده است ناپدید خواهد شد،.»[17] به این دلیل «ناپدید خواهند شد» چون این جوامع قدیمیتر پیرامون تولید ارزش سازمان نیافتهاند. ماركس به ارائهی چهار نمونه از این شكلهای «دیگر» اقدام میكند. نخستین شكل برگردان افسانهای و طنزآمیز قیاسهای رابینسون كروزوئه است كه در میان اقتصاددانان سیاسی اوایل قرن نوزدهم متداول بود. كروزوئه در جزیرهی تنهای خود فقط ارزشهای مصرفی تولید میكرد اما از روشهای حسابداری مربوط به سرمایهداری توسعهیافته برای ثبت تولید و مصرف خود استفاده میكرد. با این همه، ماركس در اینجا مینویسد كه این مناسبات اجتماعی برخلاف مناسبات سرمایهداری مدرن «شفاف» بود. جامعهی فئودالی سدههای میانهی اروپایی دومین نمونهی غیرسرمایهداری است كه در اینجا به جای انسانی مستقل همه را وابسته به هم مییابیم ــ سرف و ارباب، خراجده و خراجستان، روحانیون و عوام. وابستگی شخصی… مناسبات اجتماعی میتواند به جای آنكه آزاد باشد، بیرحمانه استثماری باشد اما تحت آنچه «مناسبات مستقیم سلطه و بندگی» مینامد هیچ حجاب یا بتوارهپرستی وجود ندارد. مثال سوم ماركس، خانوار دهقان خرد، میتواند پیآمد مثال دوم یا نتیجهی جوامع زراعی پیشاسرمایهداری به جای فئودالیسم اروپایی غربی تلقی شود. وی آن را بقایای صورتهای اجتماعی قدیمیتری میداند كه پیشتر در جوامع اشتراكی پیشاباسواد یافت میشد: «برای مشاهدهی كار مشترك، یعنی كار مستقیماً همبسته، نیازی نیست به گذشته یا به شكل خودپویی از كار بازگردیم كه در آغاز تاریخ تمامی ملل متمدن مییابیم. نمونهی بسیار نزدیكتر را میتوان در صنعت روستایی و پدرسالار خانوادهی دهقانی بیابیم. هیچ بتوارهپرستی این مناسبات را كه آشكار و باز هستند در پردهی حجاب قرار نمیدهد بلكه با «ناپختگی بشر از نظر فردی» در چنین جامعهای محدود میشوند. چهارمین مورد شكل همبستهی كار است كه در ضمن آزاد هم است جلب میكند. این شكل غایت رشد و توسعهی سرمایهداری و جنبش كارگرانی كه به عنوان نفی آن سربرآورده است. «انجمنی از انسانهای آزاد كه با ابزارهای تولید مشترك به كار میپردازند». در این نظام «چهرهی فرایند زندگی اجتماعی انسان، همانا فرایند تولید مادی، حجاب مهآلود و رازآمیزش را تنها آنگاه از هم خواهد درید كه همچون محصول انسان آزادانه اجتماعیت یافته در مهار برنامهریزی آگاهانهی او در آید.»[18] فرد در این جامعه آزاد و شفاف جزیی از یك همبستگی آزاد است به جای آنكه به مفهوم سرمایهداری مدرن منفرد و اتمیزه شود. ماركس مراقب است نشان دهد كه این بازگشت به شفافیت براساس مدرنیته باشد. جوامع پیشاسرمایهداری گاهی شفاف بودند اما ویژگی آنها یا «ناپختگی بشر از لحاظ فردی» بود یا «مناسبات مستقیم سلطه و بندگی». فرارفتن از این شكلهای سادهلوحانه یا ستمگرانهی شفافیت اجتماعی مستلزم «شالودهی مادی» سرمایهداری مدرن است كه «محصول … یك تكامل تاریخی طولانی و پررنج است.[19]
در میان جوامع غیرغربی كه در جلد یكم سرمایه موردبحث قرار گرفت، هند مورد بیشترین توجه قرار گرفت. در حالی كه هیچ بخش یا فصلی به هند به این عنوان اختصاص نیافته است. هند به عنوان درونمایهی تلویحی پارهی تعیینكنندهی چهارم، «تولید ارزش اضافی نسبی» مطرح میشود. در این بخش ماركس نوآوریهای فنی را تحلیل میكند كه بهرهوری كار و سطح استثمار و بیگانگی آن را افزایش میدهد. ماركس خواننده را از طریق سه شكل این فرایند یعنی همیاری، تولیدكارگاهی و سرانجام ماشینآلات و صنعت بزرگ پیش میبرد كه تا حدی به ترتیب زمانی رخ میدهند.
ماركس سه شكل تاریخی همیاری را مشخص میكند: (1) همیاری دهكدهی هندی و سایر جوامع مشابه كه با «مالكیت اشتراكی بر شرایط تولید» و فقدان فردیت اجتماعی مشخص میشود؛ (2) سایر اشكال، از «اعصار باستانی» تا آن شكلهای موجود در «مستعمرات جدید» كه بر «مناسبات مستقیم سلطه و بندگی، و در بسیاری موارد بر بردگی» متكی است؛ و (3) شكل سرمایهداری همیاری كه از همان ابتدا كارگر مزدبگیر آزاد را پیش فرض خود قرار میدهد كه نیروی كارش را به سرمایه میفروشد». آخرین شكل همیاری از فروپاشی اصناف اروپایی سدههای میانه و كمونتههای دهكده به وجود آمده است. در مجموع، همیاری مدرن شكل اجتماعی كاملاً متفاوتی از دو شكل نخست است و «شكل خاص و به ویژه متمایز فرایند تولید سرمایهداری» محسوب میشود.
هند نیز در سطح بعدی تحلیلی ارزش اضافی، فصل «تقسیم كار و تولیدكارگاهی» وارد بحث ماركس میشود. مقصود ماركس از تولیدكارگاهی نه كارخانهی جدید بلكه شكلهای اولیهای است كه مقدم بر انقلاب صنعتی بودهاند. این نظام جدید برخلاف كارگاه اصناف كه پیشهوران استادكار بر وسایل تولید خود اعمال كنترل میكردند و به این ترتیب از خودمختاری چشمگیری بهرهمند بودند، نهادی بهشدت اقتدارگرایانه بود. بار دیگر، ماركس با تمركز دقیقتر بر یكتایی تكامل سرمایهداری مدرن، بحث خود را به هند میكشاند كه وی به عنوان نمونهی معاصر و مشابه با صورتهای اجتماعی قدیمیتر اروپایی توصیف میكند. نظام دهكدهی هندی در یك سطح بهشدت محافظهكار و محدود بود، اما در سطح دیگر نوعی از آزادی را ــ خودمختاری در هدایت بالفعل كار خویش ــ عرضه میكرد كه كارگران در سرمایهداری فاقد آن بودند. خودمختاری یادشده به این دلیل بود كه هنوز هیچ جدایی بین كارگران و شرایط مادی تولیدشان وجود نداشت.
در اینجا بار دیگر بهنظر میرسد كه كانون توجه ماركس تاحدی از دههی 1850 تغییر كرده است. چنانكه در فصل اول دیدیم، ماركس ساختار اجتماعی دهكدهی هندی را از پشت عدسی «استبداد شرقی» مینگریست كه بنیاد آن تلقی میشد. در اینجا در سرمایه، نمونهی هندی فقط تاریخی نیست بلكه همچنین مناسبات اجتماعی متفاوتی را با مناسبات سرمایهداری نشان میدهد.
آیا ماركس اعتقاد داشت كه شكل عمدهی انباشت بدوی ــ از طریق ریشهكن كردن تولید دهقانی و تولید متكی بر اصناف در اروپا ــ در مجموع سبب پیشرفت اجتماعی میشد؟ شاید. اما نكتهی شگفتآور این است كه در اینجا در سرمایه، حتی به این تز نیز توجه اندكی میكند. در واقع، در تقریباً هفتاد صفحهای كه دربارهی انباشت بدوی نوشته است، فقط یك مورد تصدیق اجمالی دربارهی این پیشرفت وجود دارد. ماركس مینویسد كه در درازمدت انباشت سرمایه به جای اینكه اقتصاد را در چارچوب «محدودههای تنگی» نگهدارد كه «میانمایگی عمومی را حاكم میكند» به «توسعهی آزادانهی نیروهای مولد» میانجامد» این عدم تاكید بر اثرات مثبت توسعهی سرمایهداری دلالت بیشتری بر گسترهی تغییراتی میكند كه ماركس در نظر خود نسبت به ترقیخواهی {بورژوازی} در مانیفست كمونیست اعمال كرده بود.
در چند بزنگاه تعیینكننده در سرمایه، ماركس همچنین جنگ داخلی آمریكا و مسائل بزرگتر نژاد، كار و بردهداری را مورد توجه قرار داد. نخستین مورد مربوط به پیشگفتار 1867 است كه در آن تلویحاً به تاثیر جنگ داخلی بر ظهور بینالملل اشاره میكند: «همانطور كه جنگ استقلال آمریكا در سدهی هجدهم زنگ خطر را برای طبقهی متوسط اروپایی به صدا درآورد، جنگ داخلی آمریكا در سدهی نوزدهم نیز همین نقش را برای طبقهی كارگر اروپایی داشته است». ماركس در فصل «كار روزانه» به موضوع نژاد و طبقه توجه بیشتری نشان میدهد، فصلی تقریباً هشتاد صفحهای كه ماركس در آن به طولانیشدن كار روزانه میپردازد كه با ظهور سرمایهداری ملازم بوده و با ضدحمله كارگران متشكل كه خواستشان كار روزانهی كوتاهتر است روبرو میشود. در این بستر ظهور سرمایهداری بیانگر پسرفت عظیم، و نه پیشرفت، برای زحمتكشان بود. علاوه بر این، ماركس مینویسد كه در حالی كه مفهوم لیبرالی از حقوق بشر صوری و انتزاعی بود، كار روزانهی كوتاهتر دستاورد مهمی برای زحمتكشان بود. ماركس در این فصل برخی مطالب مربوط با كاركردن تا سرحد مرگ بردگان در ایالات متحد و كوبا را از «دستنوشتههای اقتصادی 1861ـ1863» نقل میكند. با این همه، بخش اعظم متن «كار روزانه» را نمیتوان در پیشنویس 1861ـ1863 یافت، زیرا ماركس این متن را كمی پس از نگارش پیشنویس اولیهی طولانی سرمایه ــ احتمالاً نه قبل از 1866 ـ تهیه كرده بود. با مقایسهی كتاب كاملشده با پیشنویس نشان داد كه جنگ داخلی آمریكا و تأثیرات آن بر كارگران انگلیسی، نه تنها برای نگارش این فصل بلكه همچنین برای تجدیدسازمان جلد یكم سرمایه در كل تعیینكننده بود. ماركس در سرمایه برخلاف پیشنویسهای قدیمیتر نقدش بر اقتصاد سیاسی نظرات و مبارزات كارگران را در تئوری به شیوهای جدید گنجاند، این در حالی است كه مجادلات طولانی با سایر نظریهپردازهایی را كنار گذاشت كه بخشی از دستنوشتهی 1861ـ1863 را تشكیل میداد، دستنوشتهای كه فقط پس از مرگ تحتعنوان نظریههای ارزش اضافی انتشار یافت. فعالیت ماركس در بینالملل در كنار فعالان كارگر كه مدافع آرمان ایالات شمالی در بریتانیا بودند و از لحاظ اقتصادی صدمه زیادی دیده بودند، در تصمیمگیری وی برای افزودن فصلی دربارهی كار روزانه نقش تعیینكنندهای داشت. ماركس در صفحات آغازین این فصل آشكارا به «صدای كارگر» برای نخستین بار اشاره میكند . این فصل دو بازیگر در حال تخاصم دارد: یكی قدرت غیرشخصی و سودطلب سرمایه و دیگری طبقهی كارگر، بهویژه كارگران بریتانیایی، كه برای مقابله با بردهداری آمریكایی قربانیهایی زیادی در دههی 1860 دادند. پس از شرح مبارزهی طولانی و سرانجام موفقیتآمیز كارگران انگلیسی در دههی 1840 برای ده ساعت كار، ماركس نتیجه میگیرد: بنابراین، تثبیت كار متعارف روزانه نتیجهی جنگ داخلی طولانی و كموبیش پنهان بین طبقهی سرمایهدار و طبقهی كارگر است. از آنجا كه این مبارزه در حیطهی صنعت مدرن رخ میدهد، ناگزیر ابتدا در موطن این صنعت، انگلستان، به وقوع میپیوندد. در 1866، هشت ساعت كار روزانه در دستور كار بود. ماركس در ارتباط با تاثیر جنگ داخلی بر كارگران ایالات متحد، اظهارنظر شگفتانگیز زیر را كرد:
در ایالات متحد آمریكا، تا زمانی كه بردهداری بخشی از جمهوری را لكهدار میكرد، هرگونه جنبش كارگری مستقل فلج مانده بود. كار نمیتواند در جلد پوست سفید خود را رهایی بخشد در حالی كه در جلد پوست سیاه داغ بردگی خورده است. اما از پس مرگ بردهداری حیات جدیدی سر برآورد. نخستین میوهی جنگ داخلی تبلیغ برای هشت ساعت كار بود. كنگرهی عمومی كارگران در بالتیمور در اوت 1866 اعلام كرد: «نخستین و بزرگترین ضرورت زمان كنونی برای رهایی كار این كشور از بردگی سرمایهداری، تصویب قانونی است كه كار متعارف روزانه در سراسر ایالات متحد آمریكا را 8 ساعت اعلام كند.»[20]
تقریباً تمامی ملاحظاتی كه در مقالههای قبلی مطرح كرده بودم، به مهمترین اثر نظری ماركس یعنی سرمایه راه پیدا كردند. ماركس در ویراست فرانسه 1872ـ1875 سرمایه، آخرین ویراستی كه خود وی برای انتشار آماده كرد، نه تنها ترجمهی ژوزف روا را تصحیح كرد بلكه كل كتاب را مورد بازبینی قرار داد. بخشهای متعددی از این بازبینیها مربوط به مسئلهی مسیرهای چندراستایی تكامل اجتماعی بودند. برخی از قطعات كلیدی كه ماركس برای ویراست فرانسه تغییر داد به دیالكتیك تكامل سرمایهداری از فئودالیسم غربی مربوط هستند كه در قلب پارهی هشتم كتاب، «انباشت بدوی سرمایه»، قرار دارند. اكنون ماركس به زبانی مستقیم و روشن بیان میكند كه گذاری كه خطوط كلی آن در پارهی مربوط به انباشت بدوی ترسیم شده بود فقط در مورد اروپای غربی كاربرد داشته است. به این معنا، آیندهی جوامع غیراروپایی باز و مفتوح بوده و با مسیر اروپای غربی تعیین نمیشد.
[1] مارچلو ماستو، گروندریسهی کارل مارکس: بنیادهای نقد اقتصاد سیاسی در 150 سال بعد، ترجمهی حسن مرتضوی، نشر نیکا (1389).
[2] . مجموعه آثار ماركس و انگلس، جلد 29، ص. 275
[3] . قومیت و جوامع غیرغربی ص. 284
[4] . سرمایه، جلد اول، ترجمهی حسن مرتضوی، (نشر آگاه، 1386) ص. 45.
[5] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد 44، ص. 385.
[6] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد 44، ص. 540 ـ 541.
[7] . سرمایه، جلد اول، ترجمهی حسن مرتضوی، ص. 46.
[8] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به انگلیسی، ص. 343
[9] . سرمایه، جلد اول، ترجمهی حسن مرتضوی، ص. 30
[10] . تئودور شانین، راه روسی و ماركس متأخر، ترجمه حسن مرتضوی، انتشارات روزبهان (در دست انتشار).
[11] . همان منبع.
[12] . سرمایه، جلد اول، ترجمهی حسن مرتضوی، ص. 30
[13] . تروتسكی، لئون، 1967، «پیوست دوم: سوسیالیسم در یك كشور جداگانه؟» در تاریخ انقلاب روسیه، 3: 349ـ386. لندن، انتشارات سفر
[14] . سرمایه، جلد اول، ترجمهی حسن مرتضوی، ص. 30
[15] . سرمایه، جلد اول، با ترجمهی خودم، ص. 768
[16] . همانجا
[17] . همانجا، ص. 105
[18] . همان منبع، ص. 107
[19] . همان منبع، ص. 109
[20] . همان منبع، ص. 334