"قلعه اردک" ( سیمون ) حکایت رنجنامه زندگی کودکانی است که این روزها زندگی، کودکی و تحصیل را از مسئولان طلبکارند، کودکانی که در چند کیلومتری برجهای پایتخت به آلونکهایشان دلخوشند و رعیتی بر سر زمینهای اربابهایشان سهم آنها از زندگی است.
۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه
"قلعه اردک"
"قلعه اردک" ( سیمون ) حکایت رنجنامه زندگی کودکانی است که این روزها زندگی، کودکی و تحصیل را از مسئولان طلبکارند، کودکانی که در چند کیلومتری برجهای پایتخت به آلونکهایشان دلخوشند و رعیتی بر سر زمینهای اربابهایشان سهم آنها از زندگی است.
خمینی، پدربزرگ ظریف و پول برای حوزه مروری بر زمانه و زندگی آقای وزیر-بخش نخست
نخست
انتشار
کتاب «آقای سفیر»، نکات زیادی در باره کسی روشن میکند که زمانی بزرگان
حجتیه از پدرش خواسته بودند او را به حوزه علمی بفرستد تا مرجع شود، اما
بعدها باکمک دوست ساواکی پدرش به آمریکا رفت.
بخش تحلیل خودنویس: انتشار کتاب «آقای سفیر»،
دریچهای تازه به یکی ناشناختهترین سیاستمداران جمهوری اسلامی میگشاید.
کسی وقتی به آمریکا میآید، جوانان بسیاری میخواهد در کنارش عکس یادگاری
بیاندازند. بنا داریم در ماه اسفند، «آقای سفیر» را بهتر بشناسیم و معرفی
کنیم:
سال ۱۳۲۷ یا ۱۳۲۸ خورشیدی[۱]، روحالله خمینی در نامهای به محمدتقی فلسفی، از وی میخواهد که به سیدحسین طباطبایی بروجردی مرجع تقلید وقت شیعه هشدار دهد تا جهت پرداخت شهریه طلاب، از بازاریان متنفذ پول بگیرد.
آن زمان بروجردی نخستین سالهای اقامت در قم به عنوان مرجع تقلید را میگذراند و خمینی که پیشتر به روایت حسینعلی منتظری
با گفتن «میترسیم سه تا، چهار تا بشود»، مخالفت خود را با اضافه شدن این
مرجع به سه مرجع دیگر حاضر در قم (سیدمحمد حجت کوهکمرهای، محمدتقی
خوانساری و سیدصدرالدین صدر) ابراز کرده بود،[۲] این بار با همدستی دو تن
دیگر،[۳] فلسفی واعظ را به سراغ بروجردی میفرستند تا او را قانع کند که از
چند تاجر مقیم تهران پول قرض کند.
این که بروجردی به تقاضای خمینی و دیگران برای قرض از تجار برای پرداخت شهریهی حدوداً پانزده قرانی آن زمان به طلاب[۴] جواب رد میدهد،
موضوع دیگری است اما آنچه مسلم است، یکی از پنج بازرگانی که روحالله
خمینی از آنها به عنوان «تجار محترم خیرخواه» یاد کرده و جهت دریافت پول،
بروجردی را به آنها ارجاع میدهد، حاج میرزا علینقی کاشانی پدربزرگ محمدجواد ظریف وزیر امور خارجه کنونی جمهوری اسلامی است.
ظریف در نخستین سطور از کتاب «آقای سفیر» که به تازگی توسط
نشر نی به بازار عرضه شده، مادرش را «دختر مرحوم حاج میرزا علینقی کاشانی
از تجار بزرگ تهران» و پدرش را «از تجار بنام اصفهان» معرفی میکند.[۵]
محمدجواد ظریف با اندک اطلاعاتی که از شرایط خانوادگی خود در
اختیار خواننده میگذارد، از وجود دو قطب مخالف در میان والدین خود خبر
میدهد.
شاید بیدلیل نباشد که وقتی کرباسچیان موسس مدرسه علوی و یکی از چهرههای انجمن حجتیه به همراه چند نفر دیگر به خانه عباسعلی ظریف
رفتند و از او تقاضا کردند که محمدجواد را به حوزه علمیه قم بفرستد تا در
آینده مرجع تقلید شود، عباسعلی ظریف، فردی که برای امامان شیعه شعر میگفت
و در خانهاش با وجود تمکن مالی، از تلویزیون خبری نبود، روزنامه به آن
راه نداشت و تنها رادیوی منزل در کمدی قفل میشد تا در ماه رمضان فقط برای
شنیدن دعای سحر از آن استفاده شود[۶]، «خیلی استقبال کرد» اما مادر ظریف که
خانوادهی کاشانیاش منابع مالی مراجع را تامین میکردند، «به شدت مخالف
این امر» بود.[۷]
ظریف تاکید میکند که در طول ۲۵ سال زندگی با پدرش ندیده که
نماز شب او قطع شود ولی در عین حال میگوید «از قبل از انقلاب تا زمانی که
فوت کرد، بسیار مخالف انقلابیون و جمهوری اسلامی بود».[۸]
محمدجواد از نزدیکی پدرش با افرادی مانند «آیتالله خادمی و آیتالله شمسآبادی»
سخن میگوید و تاکید میکند که این دو با انقلابیون رابطه خوبی
نداشتند[۹]. ظریف البته نمیگوید که نامبردگان از جمله روحانیونی بودند که
به مخالفت صریح با روحالله خمینی و نظریات وی شهرت داشتند و سیدابوالحسن
شمسآبادی در سال ۱۳۵۵ توسط گروه سیدمهدی هاشمی (برادر داماد حسینعلی منتظری) ربوده و کشته شد.
دوستان عباسعلی ظریف که محمدجواد، حجتیهای بودن آنها را
انکار نکرده است، برای دیپلمات آتی جمهوری اسلامی چندان هم بد نبودند. ظریف
درباره نخستین سفر خود به آمریکا میگوید: «با کمک یکی از دوستان پدرم که
به ظاهر انسان متدینی بود اما بعد مشخص شد با ساواک همکاری دارد، به امریکا
رفتم».[۱۰]
وی با کمک همین دوست ساواکی پدر، علیرغم اینکه به خدمت نظام
وظیفه نرفته بود و پاسپورت دانشجویی نداشت، سرانجام گذرنامه میگیرد[۱۱] و
کشور را ترک میکند. جواد جوان جذب انجمن اسلامی دانشجویان حوزه برکلی
میشود که افرادی چون محمد هاشمی، جواد لاریجانی، حسین شیخالاسلام، محسن نوربخش و بسیاری دیگر که پس از انقلاب سمتهای بالایی را در جمهوری اسلامی در اختیار گرفتند، عضو آن بودند.
ظاهراً خانواده دو قطبی ظریف باعث میشود تا او که در دوران
تحصیلش در مدرسه علوی به گفته خود از معدود شاگردانی بود که هم در جلسات
حجتیه حضور داشته، پای منبر شیخ محمود حلبی مینشست و هم
در جلسات انقلابیون شرکت میکرد،[۱۲] شانس این را داشته باشد که اوایل
انقلاب با دوری از حجتیه (که زیر ضربات روحالله خمینی قرار گرفته بود)،
نردبان ترقی را طی کند.
ظریف که در مراسم تشییع جنازه و ترحیم پدرش در سال ۱۳۶۳ شرکت
نکرد[۱۳]، در این برهه از زمان از سرمایهگذاری پدربزرگ مادری خود بهره
برد. وی که در زمان انتشار کتابش مادر را در کنار خود داشت، درباره وی گفت:
«ايشان نه تنها از پدرشان اموال و املاک فراواني به ارث بردهاند بلکه
مديريت و اقتدار معروف پدرشان را هنوز در سن ۸۵ سالگی دارند»[۱۴].
شاید بیسبب نباشد که مراسم ترحیم خانم عفت کاشانیپور غیر از تهران، اصفهان و کاشان که در آن رجال سیاسی حضور پررنگی داشتند، در مسجد اعظم قم نیز توسط مركز مديريت حوزههای علميه برگزار شد.
همانگونه که اشاره شد، در سال ۱۳۲۸ بروجردی پیشنهاد خمینی
مبنی بر «رو انداختن» به پدربزرگ ظریف را نپذیرفت و بنا بر گفته فلسفی،
همزمان وجه زیادی را از کویت دریافت کرد اما ظاهراً اندکی بعد و وقتی که پایههای مرجعیت بروجردی مستحکمتر میشد، سخاوت تجار شامل حال حوزههای علمیه شد تا نگرانی امثال روحالله خمینی «چه برای نان نجف و سامره و چه برای شهریه قم و اصفهان» رفع شود؛ چرا که صادق خرازی در این باره گفته است:
«قدما نام حاجی علینقی کاشانی از تجار نامدار و موتمن ایران را بخوبی
بیاد دارند. مرحوم حاجی علینقی کاشانی از جمله تجار و باررگانان محترمی
بود که نقش برجستهای در پشتیبانی از مرجعیت عامه مرحوم آیتاللهالعظمی
بروجردی زعیم جهان تشیع داشت. مرحوم حاجی علینقی کاشانی چون مرحوم
ریسمانچی دستمالچی، حاج سید مهدی خرازی، مرحوم مرحوم حاج صادق ناجی در قوام
مرجعیت شیعه در ایران نقش با ارزشی داشتند».
وی میافزاید: «بزرگانی که با مرحوم آیتالله بروجردی و
آیتالله خوانساری و مثال آن موقع تاریخ مرجعیت آشنا بوده، هستند و الان هم
خودشان از مراجع تقلید هستند، میگویند هر موقع مرجعیت عامه در پرداخت
وجوهات شرعیه دچار کمبود نقدینگی میشد، از میان تجار مرحوم حاج علینقی
کاشانی به کرات منابع مالی مراجع را بصورت وام بلاعوض تامین میکرد».
اما خرازی که خانوادهاش از یک سو با خاندان خاتمی وصلت دارند
و از سوی دیگر با خانواده خامنهای، نه تنها هر دو جناح جمهوری اسلامی را
خوب میشناسد و توسط نسبتی که با خاندانهای روحالله خمینی و صدرالدین صدر
(یکی از سه مرجع نامبرده در بالا، معروف به مراجع ثلاثه و پدر امام موسی
صدر) دارد، به خوبی از دیروز و امروز محورهای قدرت در ایران باخبر است، خود
عضو ارشد از گروهی است که به «باند نیویورکیها» در وزارت امور خارجه
جمهوری اسلامی شهرت دارند.
قسمت آتی «مروری بر زندگی و زمانه آقای وزیر» را با نگاهی به این باند معروف و جنجالی دنبال خواهیم کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. تردید از موسسه تنظیم و نشر آثار روحالله خمینی که در صفحه ۲۴ از جلد یکم کتاب صحیفه وی، تاریخ را به همین صورت آورده است.
۲. ر.ک. خاطرات آیتالله منتظری، ص ۲۸ از این نسخه الکترونیک.
۳. آن دو تن، روحالله کمالوند خرمآبادی و سیدابوطالب مدرس یزدی نام داشتند که فلسفی از احتمال توافق قبلی این دو با روحالله خمینی برای نوشتن نامهای با مضمون مشترک میگوید.
۴. منتظری مینویسد: «آن وقت معروف بود که حوزه هشتصد طلبه
دارد. هر یک از این آقایان [سیدمحمد حجت کوهکمرهای، محمدتقی خوانساری و
سیدصدرالدین صدر] در ماه پانزده قران (ریال) به هر طلبه شهریه میدادند اما
ثبتنامش یک مقدار مشکل بود. باید افراد مختلف را میدیدی تا شهریه درست
میشد». منبع: خاطرات آیتالله منتظری، ص ۳۲ از این نسخه الکترونیک.
۵. محمدمهدی راجی؛ آقای سفیر، گفتوگو با محمدجواد ظریف؛ نشر نی(۲۰۱۳)؛ نسخه منتشرشده توسط فارسیبوک لندن، ص ۱۳
۶. همان. صص ۱۸ و ۱۹
۷. همان. ص ۱۷
۸. همان. ص ۱۶
۹. همان. ص ۲۰
۱۰. همان. ص ۱۵
۱۱. همان. صص ۱۶ و ۲۳
۱۲. همان. ص ۲۱
۱۳. همان. ص ۱۶؛ ظریف دلیل عدم شرکت در مراسم پدرش را دوماهه
بارداربودن همسرش عنوان کرده اما با توجه به درگیریهای شدید میان طرفداران
روحالله خمینی و اعضای حجتیه، به نظر میرسد دلایل دیگری برای این عدم
شرکت وجود داشته باشد. صادق خلخالی بعدها در کتاب خاطراتش نوشت که آرزو
داشته تا حلبی را نیز اعدام کند.
۱۴. همان. ص ۵۳
وقتی میرحسین پرونده ظریف را به وزارت اطلاعات فرستاد مروری بر زمانه و زندگی آقای وزیر-بخش دوم
وقتی میرحسین پرونده ظریف را به وزارت اطلاعات فرستاد
مروری بر زمانه و زندگی آقای وزیر-بخش دوم
۱۳/اسفند/۱۳۹۲ سیامک قاسمی
ظریف
از قول سفیر شوروی به تهران میگوید که اگر قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته نشود، تا
دو روز دیگر قطعنامهای کمرشکن با حمایت این کشور به تصویب خواهد رسید.
خمینی به نوشیدن جام زهر رضایت میدهد اما...
بخش تحلیل خودنویس: انتشار کتاب«آقای سفیر»،
دریچهای تازه به یکی ناشناختهترین سیاستمداران جمهوری اسلامی میگشاید.
کسی وقتی به آمریکا میآید، جوانان بسیاری میخواهد در کنارش عکس یادگاری
بیاندازند. در ماه اسفند، «آقای سفیر» را بهتر معرفی خواهیم کرد. بخش اول
این سلسله یادداشتها را در این لینک بخوانید.
«به تدریج با حضور در این کنفرانسها بر تجربیات بخش
بینالملل افزوده میشد که متاسفانه همین باعث شد گروهی فکر کنند ما باندی
عمل میکنیم. پس از اینکه آقای دکتر خرازی وزیر شدند، این به اصطلاح باند
نیز تکمیل شد. چیزی که بعدها توسط یکی از اساتید دانشگاه تهران "باند
نیویورک" لقب داده شد».[۱]
سخنان بالا را محمدجواد ظریف در کتاب «آقای سفیر» بیان کرده است.
«باند نیویورک» نامی است برای گروهی از کارکنان وزارت خارجه
که چهرههای نامآشنایی در جمهوری اسلامی منتسب به آن هستند. حساسیتی که در
میان بسیاری از سیاستمداران جناحهای دیگر جمهوری اسلامی به اعضای این
باند وجود دارد، بر خلاف ادعای ظریف که میگوید «مشکل با -به اصطلاح- باند
نیویورک از زمانی که بنده معاون وزارت خارجه بودم آغاز شد»[۲]، به چند سال
پیشتر و سالهای آخر جنگ هشتسالهی ایران و عراق بازمیگردد.
ایرانیها به خوبی «کمردرد کیهانی» وزیر جدید امور خارجه
جمهوری اسلامی را در ماههای آغازین مذاکرات هستهای ژنو به یاد دارند؛ این
دردسرها برای ظریف نه جدید است و نه جدی. پیشتر هم تیترهایی چون: «گروهی
که به باند نیویورک در وزارت خارجه معروفاند در جاده چالوس یک ایستگاه
جاسوسی درست کردهاند که اطلاعاتش مستقیم به وین میرود».[۳]، او را وادار
کرد که به قول خود، کارهای دیگر را رها کند و دایم مشغول نوشتن پاسخ به این
گزارشها شود (۱۹۰)، مشکل او اما از سالها پیش شروع شده بود.
چهرهای اسرارآمیز با نام محمد جعفر محلاتی، آخوندی ثروتمند که به دست ناصر مکارم شیرازی
معمم شد اما در ایالات متحده با کت و شلوار در مجامع سیاسی شرکت میکند،
از اعضای باند نیویورک است که در کتاب وزیر امور خارجه کنونی جای خاصی
دارد. ظریف میگوید: «ناگهان به دلایلی که برای بنده نیز مشخص نیست، به
ماموریت آقای [محمد جعفر]محلاتی در سازمان ملل متحد خاتمه داده شد. پیشتر
از این گفته بودم که سفر کا.گ.ب به ایران با افول افرادی مثل آقای دکتر [جواد] لاریجانی و محلاتی همراه شد».[۴]
وی ادامه میدهد: «البته پس از عزل بازنگشتند و در آمریکا
تحصیلاتشان را ادامه دادند و دکترایشان را گرفتند و همانطور که عرض کردم
الان در رفت و آمد هستند»[۵] ظریف فراموش میکند که بگوید محلاتی پس از
بازگشت به ایران، بازداشت شد، اندکی بعد رفت و دیگر بازنگشت. وی داراییهای
خانوادگی را نیز که مسوول ادارهی آنهاست، از راه دور هدایت میکند.
محلاتی سرپرست نمایندگی نیویورک در زمان مذاکرات آتش بس ایران و عراق بود و دو ماه بعد از مذاکرات ناگهان عزل شد.
اگر کمی به عقب بازگردیم، به گفتهی «آقای سفیر»، قرار بود که
به دلیل عدم پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی جمهوری اسلامی، قطعنامهای شدیدتر
علیه ایران در شورای امنیت سازمان ملل صادر شود. ظریف مدعی است که شوروی
ناگهان موضع مخالف خود را نسبت به صدور چنان قطعنامهای تغییر داد و سفیر
این کشور در سازمان ملل، به شخص ظریف این موضوع را اطلاع داد.
او میگوید: «فکر میکنم در اواخر ماه فوریه [۱۹۸۸] نماینده
شوروی به بنده گفت: ما از مرکز دستورالعمل داریم که روز دوشنبه یعنی در
جلسه بعدی اعضای دایم [شورای امنیت سازمان ملل متحد] مقاومتمان را متوقف
کنیم و قطعنامه پیش خواهد رفت»[۶]
ظریف ادامه میدهد: «من در نمایندگی ایران مسوول امور جنگ
بودم و حتی در زمانی که آقای دکتر [سعید] رجایی [خراسانی] یا آقای محلاتی
حضور داشتند، بنده در رده بعد از سفرا مذاکره میکردم. ما این موضوع را به
تهران گزارش دادیم».[۷]
ظریف میگوید همان موقع نامه مفصلی به امضای جواد مادرشاهی تدوین کرد و در حالی که جواد لاریجانی و محمد جعفر (امیر) محلاتی به برزیل رفته و غایب بودند، نامه را فرستاد. وی تاکید دارد که شخص روحالله خمینی
اجازه این کار را داده بود اما آنچه یک علامت سوال در کارنامهی سیاسی او
بود، نه نوشتن نامه بدون اجازه ولی فقیه سابق، بلکه اتهامِ ارائه اطلاعات
دروغ به تهران است.
اندکی پس از این اتفاق، کا.گ.ب شوروی هیاتی رسمی را به ایران
اعزام میکند تا به مقامات جمهوری اسلامی درباره «خیانت» نمایندگی نیویورک
گزارش دهد. ظریف میگوید: «از کا.گ.ب شوروی هیاتی را به ایران اعزام کرده
بودند. به "طرف مذاکره"شان میگویند که نمایندگی نیویورک به شما خیانت
کرده است زیرا ما به نماینده شما گفته بودیم که در مقابل قطعنامه دوم
مقاومت میکنیم اما آنها این نامه را نوشتند»[۸]
ظریف در جملات بالا مقاماتی را که «طرف مذاکره» با هیات شوروی
بودند معرفی نمیکند اما میگوید که سه هفته پیش از آن و در نخستین نماز
جمعه پس از نامه پذیرش قطعنامه، «یکی از افراد بسیار برجسته انقلابی که
متعلق به جناح چپ و سخنران قبل از خطبه نماز جمعه تهران بودند، در جایی از
صحبتهایشان حرف آمریکاییها را میزنند که این نامه کار محلاتی است و
اجازه از تهران نیست»[۹] به گفتهی وی، این فرد برجسته کسی نبود جز سیدعلیاکبر محتشمیپور وزیر کشور کابینه دوم میرحسین موسوی.
آن سوی تر محلاتی که در جریان مذاکرات آتشبس با عراق، در ارتباط با اکبر هاشمی رفسنجانی بود، به وی گزارش مستقیم میداد. رفسنجانی در کتاب خاطراتش مینویسد:
«اول شب آقای محلاتی آمد و وضع مذاکرات ژنو را گفت؛ خوب نیست و عراقیها
سرسختی و بهانه تراشی میکنند. آقای خامنه ای آمدند که شب را اینجا بمانند.
درباره وضع دولت و سیاستهای اقتصادی و روابط خارجی، ارتش و سپاه مذاکرات
طولانی داشتیم. احمدآقا را هم خبر کردیم. درباره موضع گیری امام و مسائل
جاری اختلافی و تعیین مرجع از طرف ایشان برای سیاستگذاری کلی در امور کشور
مذاکره کردیم... آخر شب آقای محلاتی تلفنی اطلاع داد که دبیرکل [سازمان
ملل] با اعضای شورای امنیت مذاکره کرده و به اتفاق از او خواسته اند در
اجرای قطعنامه ۵۹۸ قاطعیت به خرج دهد و بنا است تصمیم بگیرد و ابلاغ کند».
حوادث به گونهای پیش میرود که محلاتی را به ایران فرا میخوانند و علیاکبر ولایتی
وزیر امور خارجه وقت تصمیم میگیرد تا ظریف را به عنوان سرپرست نمایندگی
نیویورک بفرستد. محتشمیپور با این کار مخالف کرده و در هیات دولت میگوید:
«این فرد آمریکایی است و نمیتواند برود»[۱۰]
ظریف که معتقد است شوروی میخواست تیمی که بعدها باند نیویورک
نام گرفت را از بین ببرد[۱۱] و البته دلیلی برای این اعتقاد خود نمیآورد،
میگوید که میرحسین موسوی نخست وزیر وقت پس از اینکه در
جلسه هیات دولت موضوع ارتباط ظریف با آمریکاییها مطرح شد: «تصمیم گرفتند
موضوع را به وزارت اطلاعات بفرستند تا بررسی شود».[۱۲]
ظریف میگوید جواب وزارت اطلاعات به آن پرونده را هرگز «نفهمید»[۱۳] اما آنچه واضح است، در همین بحبوحه زندگی روحالله خمینی به پایان رسیده و ظریف با حمایت علیاکبر ولایتی و پافشاری کمال خرازی، دوباره راهی نیویورک میشود.
خرازی که با هر سه خاندان خمینی، خاتمی و خامنهای
نسبت فامیلی دارد، به گفتهی ظریف «برای اولین بار» از رهبر جدید جمهوری
اسلامی اجازه میگیرد تا «با افراد مختلف آمریکایی به جز مقامات رسمی دولتی
صحبت و گفتوگو کند».[۱۴] این گفتوگوها آغاز تشکیل لابیهای قدرتمندی به
نفع جمهوری اسلامی شد که هماکنون به کار خود در ایالات متحده ادامه
میدهند.
هر چه هست، ظریف تمامی اتهامات را دروغ میداند و میگوید:
«تمام این دروغها در مورد بنده از یک منبع سرچشمه میگرفت. من تمام سوابق
اینها و دلایلش را در مواقع مختلف پیدا کردهام، اما چون محرمانه است
عنوان نمیکنم».[۱۵]
شاید گوشههایی از آنچه که برای «آقای وزیر» محرمانه است، در
ادامهی بررسی «آقای سفیر» و رجوع به سایر دوستان شاغل در «دار و دستهی
نیویورکیها»، اندکی روشنتر شود.
...
۱. محمدمهدی راجی؛ آقای سفیر، گفتوگو با محمدجواد ظریف؛ نشر نی(۲۰۱۳)؛ نسخه منتشرشده توسط فارسیبوک لندن، ص ۱۲۱
۲. همان صفحه
۳. صص ۱۸۷ و ۱۸۸. مربوط به گزارش صفحه اول روزنامه کیهان با تیتر «اینجا چاران است، با ما به سی.تی.بی.تی بیایید»، سوم اردیبهشت ۱۳۸۱
۵ و ۴. ص ۱۰۵
۶. صص ۸۱ و ۸۲
۷. ص ۸۲
۸. ص ۸۵
۹ و ۱۰. ص ۸۴
۱۱. ص ۸۶
۱۲ و ۱۳. ص ۱۰۶
۱۴. ص ۱۰۸
۱۵. ص ظریف: «کسانی» بمب هستهای را مفید میدانند مروری بر زمانه و زندگی آقای وزیر-بخش سوم
ظریف: «کسانی» بمب هستهای را مفید میدانند
مروری بر زمانه و زندگی آقای وزیر-بخش سوم
ظریف
بهصورت سهوی یا عمدی، یک دوگانگی خاص در ارتباط با داشتن یا نداشتن سلاح
هستهای را عیان میکند و نشان میدهد که برخی در نظام، داشتن بمب هستهای
را مفید میدانستهاند.
بخش تحلیل خودنویس: انتشار کتاب «آقای سفیر»،
دریچهای تازه به یکی ناشناختهترین سیاستمداران جمهوری اسلامی میگشاید.
کسی وقتی به آمریکا میآید، جوانان بسیاری میخواهد در کنارش عکس یادگاری
بیاندازند. در ماه اسفند، «آقای سفیر» را بهتر معرفی خواهیم کرد. بخش اول و دوم این سلسله یادداشتها را از دست ندهید.
محمدجواد ظریف وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی در زمانی که طرف مصاحبهی محمدمهدی راجی
برای نگارش کتاب «آقای سفیر» قرار گرفته بود، با بازنشستگی زودهنگام از
وزارتخانه کنار گذاشته شده بود و با توجه به سوابقش، حتی خطری چون بازداشت
که گریبان دو عضو دیگر از باند نیویورکیها، یعنی حسین موسویان و محمدجواد محلاتی را گرفته بود، بالقوه تهدیدش میکرد.
بدتر از آندو، سرنوشت سعید امامی دوست خانوادگی دوران تحصیلاش در آمریکا [۱] که در کمیته حقوق بشر
مجمع عمومی سازمان ملل از همراهان ظریف بود، او را واداشت تا در این کتاب
به همگان بفهماند که مسوولیت مستقیم پرونده هستهای با هیچکس نیست غیر از سیدعلی خامنهای.
ظریف میگوید: «تصمیمگیری در مورد بحث هستهای، تصمیم دولت آقای خاتمی و
دولت آقای احمدینژاد نیست. تصمیمگیری توسط رهبری نظام صورت میگیرد. دولت
آقای خاتمی و دولت آقای احمدینژاد تصمیمات رهبری را اجرا کردند».[۲]
وی همچنین با ذکر اینکه: «رهبری بارها گفتهاند که خود من
سیاستها را تعیین میکردم»،[۳] تاکید دارد: «میدانید که در دوره مسوولیت
دکتر روحانی، بنده مسوول گروه مذاکرهکننده با طرف غربی بودم. در تمام
دورانی که من مسوولیت داشتم، یک کلمه بدون اجازه رهبری گفته نشده است».[۴]
ظریف در این میان پرده از مساله مهمی برمیدارد. وی میگوید
که در تمام دوران مذاکرات پیشین از آنچه واقعا در تاسیسات هستهای در
نطنز، بوشهر یا جاهای دیگر میگذشته بیخبر بوده و هرگز از آنها بازدید
نکرده است: «هیچوقت به ما پیشنهاد نشد... زمانی که دیدم از من دعوت
نمیشود که تاسیساتی را که درباره آنها مذاکره میکنم بازدید کنم، احساس
کردم که یا ضرورتی نیست یا ملاحظاتی هست.»[۵]
وی زمانی که با این سوال مصاحبهکننده مواجه میشود که «شما
همواره برای دیگران و از جمله بازرسان توضیح دادهاید که مثلا نیروگاه نطنز
چنین و چنان است در حالی که خودتان آنجا را ندیدید... این خللی در کار
شما ایجاد نمیکرد؟» پاسخ میدهد «من مذاکرهکننده هستم و بر اساس
دستورالعمل مذاکره میکنم».[۶]
ظریف در ادامه تاکید دارد که در جریان بسیاری از موارد قرار
نداشته و با انتقاد از سازمان انرژی اتمی ایران و علیاکبر صالحی رییس سابق
آن، میگوید: «بنده از گزارشگر سی.ان.ان شنیدم که موضوع نطنز و اراک مطرح
شده است. گزارشگر سی.ان.ان در نیویورک با بنده تماس گرفت و گفت که بر
اساس تصاویر ماهوارهای، شما در نزدیکی اصفهان تاسیسات مخفی دارید. من فقط
از تاسیسات یو.سی.اف اصفهان خبر داشتم و به آن خبرنگار گفتم که این تاسیسات
یو.سی.اف است و آژانس از آن خبر دارد».
ظریف به پاسخ طعنهآلود خبرنگار اشاره میکند که گفت: «شما
این را با پایتخت چک کنید» و ادامه میدهد: «این نیز از موارد بسیاری بود
که ما ابتدا توسط خارجیها خبردار شدیم».[۷]
وزیر امور خارجه کنونی جمهوری اسلامی که ریاست مذاکرات جاری
هستهای را نیز بر عهده دارد اندکی بعد برای باری دیگر تمام مسوولیتها را
به «بالاترین سطوح کشور» برمیگرداند و میگوید: «هرچه را که به صورت مکتوب
و یا بهصورت شفاهی ارائه میدادیم، محورهای آن از قبل تصویب شده بود.
بنده با محورهای مشخصی به مذاکرات میرفتم که در بالاترین سطوح کشور تصویب
شده بود. بعضی وقتها بدون اینکه ما پیشنهاد کرده باشیم، دستور از مقامات
بالا بود. در مواقعی ما در جلسات موضوعاتی را مطرح میکردیم که الزاما نقشی
در تدوین آنها نداشتیم و شاید با آن مخالف نیز بودیم. ولی دستوری بود که
از مقامات بالاتر کشور به ما داده شده بود و ما باید اجرا میکردیم. بنابراین
ممکن است ما سخنانی را گفته باشیم که خودمان آنرا قبول نداشتیم اما همیشه
سخنان و کارهایمان مورد تایید نظام و مقامات بالا بوده است»[۸]
از فتوای رهبری تا بررسی بمب هستهای
ظریف بهصورت سهوی یا عمدی، یک دوگانگی خاص را فاش میکند. در
حالی که نظام جمهوری اسلامی سعی بر آن داشته و دارد که فتوای علی خامنهای
مبنی بر حرمت سلاح هستهای را عامل بازدارنده این رژیم در جهت تلاش برای
دستیابی به این سلاح کشتارجمعی معرفی کند، ظریف میگوید «فکر میکند»
مقامات عالی کشور این نظر را که بحث هستهای نظامی برای ایران خطرناک است
را قبول داشته باشند. وی اضافه میکند که «کسانی» در نظام معتقدند بمب
هستهای میتواند برای ایران مفید باشد.
وی تصریح میکند: «این که بمب هستهای به نفع منافع ملی هست
یا نیست، قابل بررسی است. البته دو نظریه متفاوت وجود دارد. اعتقاده بنده
این است که مقامات جمهوری اسلامی بمب را به نفع کشور نمیدانند ولی کسانی
هستند که معتقدند بمب هستهای میتواند برای ایران مفید باشد. کما اینکه
افرادی نیز در غرب داشتن بمب هستهای توسط ایران را نه تنها خطرناک
نمیبینند، بلکه فکر میکنند باعث ایجاد مسوولیت میشود و رژیم ایران را
مسوول میکند».[۹]
دیپلمات با سابقه جمهوری اسلامی نظر خود را اینگونه بیان
میکند: «من اعتقاد دارم که سلاح هستهای نه تنها برای منطقه خطرناک است،
بلکه برای خود ایران نیز پرخطر است؛ یعنی داشتن سلاح هستهای برای ایران نه
امنیت ایجاد میکند و نه بازدارنده است؛ بالعکس بزرگترین عامل خطر، ورود
به بحث هستهای بهصورت نظامی است و معادلات استراتژیک جهان و منطقه را به
هم میریزد. فکر میکنم مقامات عالی کشور نیز این نظر را قبول دارند».[۱۰]
این در حالی است که بعد از شروع دوران وزارت ظریف و تحول در
مذاکرات هستهای با قدرتهای غربی، تیم مذاکرهکنندگان به سرپرستی ظریف از
اطمینان خود سخن میگویند. سیدعباس عراقچی معاون امور
حقوقی و بینالملل وزارت خارجه و دست راست ظریف در مذاکرات جاری میگوید:
«من در یکی از جلسات مذاکرات عنوان کردم که ممکن است ما از معاهده ان.پی.تی
خارج شویم اما امکان ندارد فتوای رهبر کشورمان را نادیده بگیریم».
امری که علیاکبر ناطق نوری نیز سعی در پیوند آن با ظریف و مذاکرات داشته و میگوید:
«ما به فتوای رهبری سلاح هستهای را حرام دانسته و به سوی آن نرفته و
نمیرویم... در سفر رهبری معظم انقلاب در زمان ریاستجمهوری ایشان به
نیویورک که بنده هم همراه ایشان بودم، وقتی با آقای ظریف روبهرو شدیم
فرمودند این آقای ظریف را میبینید، او عمیقا متدین است».
ناطق نوری تاکید میکند: «این آقای ظریف از زمان قطعنامه ۵۹۸
یل مذاکره و مباحث حقوقی است» و میافزاید: «هم رهبری، هم مراجع و هم مردم
از این آرامش به وجود آمده خوشحال هستند».
حال باید دید سرنوشت برنامه هستهای ایران در دست «یل مذاکره»
که چندماه قبل از تصدی مقام وزارت، خود را بیخبر از تاسیسات هستهای،
یعنی آنچه درباره آن مذاکره میکرد، میدانست و میگفت همواره اجراکننده
«دستوری بود که از مقامات بالاتر کشور» صادر میشد، در نهایت به کجا
میرسد.
...
۱. محمدمهدی راجی؛ آقای سفیر، گفتوگو با محمدجواد ظریف؛ نشر نی(۲۰۱۳)؛ نسخه منتشرشده توسط فارسیبوک لندن، ص ۳۴
۲. همان ۲۳۸
۳. همان ۲۳۹
۴. همان ۲۴۰
۵ و ۶. همان ۲۴۹
۷. همان ۲۵۰
۸. همان ۲۵۶
۹. همان ۲۳۷
۱۰. همان خاطره شنیدنی ظریف از همراهی با سعید امامی
مروری بر زمانه و زندگی آقای وزیر-بخش چهارم
ظریف
از زمانی میگوید که به همراه سعید امامی و سیروس ناصری در سازمان ملل
تصمیم گرفتند تا با تعریف داستان بزبزقندی، «مشت محکمی به دهان استکبار»
بکوبند.
بخش تحلیل خودنویس: انتشار کتاب «آقای سفیر»،
دریچهای تازه به یکی ناشناختهترین سیاستمداران جمهوری اسلامی میگشاید.
کسی وقتی به آمریکا میآید، جوانان بسیاری میخواهد در کنارش عکس یادگاری
بیاندازند. در ماه اسفند،تلاش کردیم تا «آقای سفیر» را بهتر معرفی کنیم. بخش اول، دوم و سوم این سلسله یادداشتها را از دست ندهید.
محمدجواد ظریف در جایجای کتابش به اشتباهات
نمایندگان ایران در سالهای نخست پس از انقلاب و بیتدبیری آنها در مجامع
جهانی اشاره میکند. عدم وجود تخصص، تجربه و سواد کافی در بسیاری از موارد
مانند دوران حساس جنگ ایران و عراق، ضررهای جبران ناپذیری به کشور وارد
کرده است.
به گفتهی ظریف، در میان نمایندگان نظام تازهتاسیس جمهوری
اسلامی، «اکثر افراد دیپلم داشتند و بالاترین مدرکشان لیسانس بود». وی
تاکید میکند: «آنقدر این دوستان دیپلمه در خارج از کشور لیسانس گرفتند که
آقای مهندس موسوی در زمان نخست وزیریاش، درس خواندن دیپلماتهای ایرانی
را در خارج از کشور ممنوع کردند».
ظریف میافزاید: تمام این افراد که «مقام پوششی نیز داشتند»
در سال اول دانشگاه و در حالی که زبان انگلیسی را خوب نمیدانستند، سفیر یا
دبیر جمهوری اسلامی میشدند. [۱]
ظریف ادامه میدهد: «در ۱۰ سال اول انقلاب، وزارت خارجه کاملا
ناتوان و بدون نیرو بود. افراد انگشتشماری زبان انگلیسی میدانستند و
تعداد بسیار کمی از دوستان بودند که اصلاً متوجه باشند سازمان ملل متحد
چیست، آن هم نه در حد تخصص، در حد عمومی».
برای مثال، وی میگوید زمانی که سیدعلی خامنهای
رییس جمهوری وقت در سال ۱۳۶۷ به نیویورک سفر کرد، مترجمی که با خود برده
بود، زبان انگلیسیاش «برای شنوندگان آمریکایی اصلاً مفهوم نبود».[۲]
ظریف به خودش اشاره کرده و میگوید: «در دفتر نمایندگی در
دوره آقای رجایی [خراسانی] یک کتابچهی بهجا مانده از زمان شاه وجود داشت
که راجع به روش نامهنگاری دیپلماتیک بود. آن را به من دادند و من آن را
مطالعه کردم. بنابراین اولین کسی که در میان تازهواردان چگونگی نامهنگاری
دیپلماتیک را فراگرفت، بنده بودم».[۳]
ظریف و سعید امامی قصه بزبزقندی تعریف میکنند
ظریف میگوید در سال ۱۳۶۱ هنگامی که همراه سعید امامی و سیروس ناصری
در کمیته سوم مجمع عمومی سازمان ملل متحد (مربوط به بحث حقوق بشر) شرکت
میکردند، اصرار داشتند که «حتی اگر کسی یک کلمه نیز راجع به جمهوری اسلامی
ایران صحبت کند»، پاسخ آنرا بدهند.[۴]
وی میافزاید: «آن زمان اروپاییها راجع به ۲۰ کشور صحبت
میکردند و یک دقیقه هم راجع به ایران میگفتند. ما نیز که جوان و تا حدی
جویای نام بودیم، اصرار داشتیم که در پاسخ به آن، ده دقیقه صحبت کنیم. لذا
کار بنده، آقای سیروس ناصری* و آقای سعید امامی این شده بود که در جلسه به دقت گوش میکردیم و مطلب مینوشتیم تا من پاسخ بدهم»[۵]
وی میگوید که به همراه دو یار نامبردهاش، پس از آنکه
«نماینده امریکا سخنرانی کرد و راجع به ایران هم کلمهای گفت» تصمیم
گرفتند «تا مشت محکمی بر دهان استکبار» بکوبند.
ظریف ادامه میدهد: «پس از مشورت سهنفره قرار شد که بنده در
جواب، قصه بزبزقندی را بگویم. همان قصه معروف که گرگ به در خانه آمد و گفت
من مادرتان هستم، بچهها گفتند که دستت را نشان بده، گرگ هم پنجههایش را
نشان داد و آنها فهمیدند که با چه کسی طرف هستند. در آن جلسه گفتیم که ما
این قصه را برای بچههایمان تعریف میکنیم تا بدانند که چطور با استعمار
مبارزه کنند. اکنون نیز به امریکا میگوییم که پنجههایش را از زیر در وارد
کند تا ما خون مردم ویتنام و فلسطین را بر دستهای او ببینیم و بدانیم
غصهای که برای حقوق بشر ایران میخورد، غصه گرگ است».[۶]
ظاهراً نماینده آمریکا هم در پاسخ به طعنه میگوید: «نماینده
محترم ایران آنقدر برای این کمیته ارزش و اعتبار قایل است که افسانهای
برای آن تعریف میکند».
البته این تنها موردی نیست که ظریف به واکنشهای طعنهآلود جامعه بینالملل اشاره میکند.
وی میگوید: «من در سال اول ورودم به نمایندگی، اعلام کردم که
در روز شکرگزاری نیز به کارم ادامه خواهم داد، زیرا در این روز مهاجرین
اولیه آمریکایی، سرخپوستها را کشتهاند و به شکرانه قتلعام
سرخپوستهاست که جشن گرفتهاند... آن سال بنده از طرف نمایندگی نامه رسمی
نوشتم که نباید روز شکرگزاری را تعطیل کند اما هیچکس به حرف ما توجهی
نکرد». ظریف میگوید آنها در واکنش: «خیلی طبیعی گفتند که کار کنید، زیرا
دفتر نمایندگی که در مقر سازمان ملل متحد نیست»! [۷]
از بحث حقوق بشر به همراهی سعید امامی تا منافع ایران در جنگ
«در موردی دیگر و برای مثال همان سال بنده راجع به جهانشمولی حقوق بشر در کمیته سوم سخنرانی کردم... به یاد دارم که بنده، آقای سعید امامی و آقای باقر اسدی
این سخنرانی را نوشتیم و من خواندم... متن خیلی سنگینی نوشتیم که جهان
غربی که غرایز اولیه بشری در آن حکومت میکند چطور میخواهد راجع به دنیا
نسخه حقوق بشر بپیچد». [۸]
ظریف میافزاید: «اگر ما تجربه داشتیم و با عقلانیت رفتار
میکردیم هیچگاه موضوع کمیتهای را که اصلاً راجع به ایران نبود و تا دو
سال بعد هم قطعنامهای راجع به ایران نداشت، به این خیال که میخواهیم در
برابر هر اهانتی، از جمهوری اسلامی ایران دفاع کنیم، به سمت ایران سوق
نمیدادیم»[۹]
وزیر خارجه کنونی جمهوری اسلامی از موردی دیگر در سیاستگذاری
جمهوری اسلامی طی زمانی که کشور درگیر جنگ با عراق بود پرده بر میدارد.
وی میگوید: پس از فتح خرمشهر «تصمیم گرفتند ایران را به عنوان یکی از
طرفین جنگ به جلسهای دعوت کنند. آقای رجایی برای شرکت در این جلسه با من
مشورت کردند. به این نتیجه رسیدیم که شوارای امنیت را بایکوت کنیم و از
آنها بپرسیم که چرا بعد از آزادی سرزمینمان به این قضیه توجه کردند در
حالی که قبل از آن در سکوت به سر میبردند».
او ادامه میدهد: «البته دلیل دیگر ما برای بایکوت کردن شورای
امنیت این بود که هنوز تصمیم مشخصی در داخل کشور گرفته نشده بود و ما
نمیدانستیم چه جوابی باید به شورای امنیت بدهیم. در نهایت تصمیمی تاکتیکی
گرفتیم و مسوولان داخل کشور نیز آن را پذیرفتند. جالب اینجاست که تا شش
سال بعد این تصمیم تاکتیکی به عنوان استراتژی جمهوری اسلامی باقی
ماند.»[۱۰]
جالبتر اما اینجاست که ظریف میگوید «آقای رجایی فقط برای
بحثهای مربوط به فلسطین یا افغانستان به شورای امنیت میرفتند»[۱۱] نه
مباحث مربوط به جنگ ایران و عراق!
وقتی قدیمیها سربهسر ظریف گذاشتند
محمد جواد ظریف غیر از نداشتن کادر سیاسی
متخصص در نیویورک، مشکلات دیگری هم داشت. وی میگوید: «از جمله مشکلات دیگر
ما در نمایندگی، بعضی شیطنتهای کارمندان قدیمی بود. با اینکه تمامی
کارهای نمایندگی بر عهده ما بود، اما این دوستان ما را مانند رانندههای به
سازمان ملل متحد معرفی کرده بودند؛ یعنی کارت ورود من به سازمان ملل متحد،
شبیه کارت ورود راننده به آنجا بود». [۱۲]
او ادامه میدهد: «زمانی به عنوان کاردار در مجمع عمومی
سخنرانی داشتم و همین کارت را به نگهبان نشان دادم، مرا نشناخت... آن روز
نگهبان به من گفت حداکثر میتوانی کاغذهایی که به همراه آوردهای به رییست
تحویل دهی و برگردی»[۱۳]
ظریف با ذکر اینکه «در دوران جنگ، ایران در سازمان ملل متحد
به شدت منزوی شده بود»ِ میگوید: «البته برخی افراد به طور خصوصی میگفتند
ما دلمان با شماست اما همان افراد حاضر نبودند در یکی از سالنها یا
راهروها به همراه ما چایی بنوشند»[۱۴]
وقتی یقه ظریف «آخوندی» نبود
ظاهراً تنها دلیل چای ننوشیدن دیپلماتهای دیگر با هیات
ایرانی، انزوای کشور نبود، نحوه برخورد این هیات بهویژه با خانمها و
پوشیدن لباسهای کثیف و نامرتب از دلایل دیگری بود که ظریف بدانها اشاره
میکند: «روزی در رابطه با قطعنامه حقوق بشر با خانمی که دبیر اول سفارت
مجارستان بود، قرار ملاقاتی گذاشتیم. ما با لباس و ظاهری غیر متعارف به
آنجا رفتیم. زمانی که با آن خانم دست ندادیم، ناراحت شد و از ما خواست
کارتمان را نشان بدهیم. بر روی کارت ما کلمه مشاور نوشته شده بود. ایشان
گفتند که من با شما صحبتی ندارم چرا که صرف درخواست شما برای ملاقات با من
توهین به مقام من است و من باید با همتای خودم ملاقات کنم».[۱۵]
وی میافزاید: «دیپلماتهای ایران بعد از انقلاب، فن دیپلماسی
را نمیدانستند و زبان انگلیسیشان خوب نبود... ظاهرشان نیز مناسب نبود.
حتی خود من در روزهای اول با کاپشن به نمایندگی نیویورک رفتم و واقعا کت
نداشتم. افرادی بودند که با کت سربازی به سازمان ملل متحد میرفتند. پس از
اینکه کت سربازی را کنار گذاشتند، کتوشلوارهای کثیف، بیحساب و با یقه
باز میپوشیدند».
«آقای سفیر» میگوید: «خاطرم هست بهتازگی یقه سهسانتی یه به
اصطلاح آخوندی در وزارت خارجه مرسوم شده بود. در نیویورک هم که ار آن
پیراهنها پیدا نمیشد. بنابراین از همسرم خواهش کردم تا یقه پیراهنم را
بشکافد و آن قسمت بالاییاش را دربیاورد. به همین صورت یقه دیپلماتیک درست
کردیم. روز اولی که این کار را انجام دادم و به سازمان ملل متحد رفتم، خانم
موخرجی نماینده هند کنار من نشسته بود... آن خانم به من گفت امروز اولین
باری است که با ظاهری مرتب به اینجا آمدهای».[۱۶]
با دلار خودم درس خواندم، به هزینه جمهوری اسلامی اشتباه کردم
در زمان انجام مصاحبه محمدمهدی راجی با جواد
ظریف برای نگارش کتاب آقای سفیر، وی گفته بود: «از این ۲۵ سال و از همه
زندگیام و از تمام نعمتهایی که خدا به من عنایت کرده، شاکر و راضیام...
اما اگر قرار بود دوباره انتخاب کنم، حتماً مسیر یک رشته فنی غیرسیاسی را
انتخاب میکردم، زیرا به آن حوزهها نیز علاقهمندم. مثلاً به کار
کامپیوتر، مهندسی یا ساختمان میرفتم که "وزر و وبالش" کمتر بود».[۱۷]
وی در توضیح "وزر و وبال"، گفت که منظورش «مسوولیت، مخصوصاً
مسوولیت اخروی» است و ادامه میدهد: «اگر میدانستم در این رشته اینقدر
انتخاب پرمسوولیت دارم، به رشته دیگری میرفتم... اگر انتخاب دوبارهای
داشتم، حتما کار دیگری را انتخاب میکردم». [۱۸] ظریف تاکید کرد:
«متواضعانه احساس میکند که یک توانمندی دارد و این توانمندی به هزینه
جمهوری اسلامی به دست آمده است».
وی با ذکر اینکه «البته بنده هیچگاه به هزینه جمهوری اسلامی
درس نخواندم، بلکه تماماً به هزینه شخصی و حتی با دلار آزاد بوده است»،
ادامه میدهد: «اگر کسی معتقد است که من یک دیپلمات باسابقه هستم، این درس
نبوده که از من یک دیپلمات با سابقه ساخته است، بلکه اشتباهاتی بوده که
بنده در محل کارم کردم و تجربههایی بوده که کسب کردم»[۱۹]
ظریف که اوایل کارش، در صحن عمومی سازمان ملل متحد با مشورت
سعید امامی و سیروس ناصری، قصه بزبزقندی تعریف میکرد، اکنون در شرایطی که
سعید امامی داروی نظافت خورده و سیروس ناصری پس از دادگاه رسیدگی به اتهام
دریافت رشوه در معاملات نفتی کیشاورینتال، ترجیح داده در اروپا زندگی کند،
سکان هدایت دیپلماسی کشور را در دست گرفته است. هدایتی که به گفتهی او، حتی یک قدمش بدون اجازه ولی فقیه جمهوری اسلامی نخواهد بود.
...
۱. محمدمهدی راجی؛ آقای سفیر، گفتوگو با محمدجواد ظریف؛ نشر نی(۲۰۱۳)؛ نسخه منتشرشده توسط فارسیبوک لندن، ص ۵۹
۲. همان، ص ۶۸
۳. همان، ص ۳۶
۴. همان، ص ۳۹
۵. همان، ص ۴۰
۶. همان، صص ۴۱ و ۴۲
۷. همان، ص ۴۳
۸. همان، ص ۴۲
۹. همان، ص ۴۲
۱۰. همان، ص ۳۶
۱۱. همان، ص ۳۷
۱۲ و ۱۳. همان، صص ۵۵ و ۵۶
۱۴. همان، ص ۵۷
۱۵. همان، ص ۵۸
۱۶. همان. ص ۸۹
۱۷. همان، ص ۲۸۴
۱۸. همان، ص ۲۷۵
* سیروس ناصری که از همان زمان وارد کارهای سیاسی بینالملل
شد، بعدها سفیر ایران در سویس و عضو نمایندگی ایران در آژانس بینالمللی
انرژی اتمی، نمایندگی ایران در مقر سازمان ملل در ژنو و از اعضای تیم
مذاکرات درباره قطعنامه ۵۹۸ بود. وی که نایب رئیس هیاتمدیره
شرکت کیشاورینتال نیز بود، در زمان ریاست جمهوری محمود احمدینژاد با
اتهام دریافت رشوه نیممیلیون دلاری در قراردادهای نفتی مواجه و دادگاهی
شد. ناصری پس از حکم تبرئه، ایران را ترک گفت و پس از سالها، در مراسم ختم
مادر محمدجواد ظریف، همزمان با حسین موسویان برای نخستین بار به کشور سفر
کرد.
سوالاتی از هیات مدیره ی کانون وکلا
نسرین ستوده
نسرین ستوده
انتخابات بیست وهشتمین دوره ی هیات مدیره ی کانون وکلا در حالی برگزار شد که :
1-
تعداد زیادی از وکلا به جرم پای بندی به سوگند حرفه ای شان در زندان به سر
می برند.علاوه بر اعضای کانون وکلا ، بسیاری از وکلا ی مشمول ماده 187 نیز
پای بندی خود را به این سوگند مهم نشان داده اند.
2-
تعداد زیادی از همکاران مان طی سالیان متمادی و بویژه در سال های اخیر
ناگزیر از ترک وطن شده اند و حریم خصوصی زندگی آن ها گرفتار خشونت قدرت
رسمی شده است.
3- طبق روال سال های گذشته , تعداد زیادی از همکاران صدیق و یاران شریف جامعه ی وکالت ظاهرا توسط قوه قضاییه رد صلاحیت شده اند .
قوه قضاییه و وزارت اطلاعات هیچ لزومی ندیده اند تا دلایل رد صلاحیت آن ها را اعلام نمایند!!
4-
این انتخابات در حالی انجام شده است که نماینده ی وزارت اطلاعات با حضور
مستمر و هفتگی اش در کانون وکلا ، مکررا اعضا هیات مدیره را مورد بازخواست
قرار داده است و قانون دانان معمر کانون نیز در کمال تعجب نه تنها بستر
حضور مداوم نماینده ی وزارت اطلاعات را فراهم آورده اند بلکه بابت اقدامات
قانونی کانون وکلا ، توضیحاتی را نیز به نماینده ی مذکور داده اند.
وزارت
اطلاعات نه تنها بارها پرونده و سوابق وکلا فعال حقوق بشر را در خواست
نموده است ، که فورا در اختیارشان قرار گرفته است! بلکه بابت لغو پروانه ی
وکالت این وکلا نیز به اقدامات قضایی اکتفا نکرده است و مبادرت به اعمال
فشارهای غیر قانونی نموده است.
با مروری بر وضعیت فعلی کانون وکلا جا دارد به این پرسش ها پاسخ داده شود که:
آیا
وکلایی که به جرم ناکرده در زندان به سر می برند سزاوار دفاعی شایسته
نبوده اند؟ آیا کانون وکلا قدرت دفاع از اعضا ی خود را ندارد؟
اگر چنین است چگونه مسئولان و اعضای چنین کانونی می توانند از حقوق دیگران دفاع نمایند؟
چگونه
است که هر بار در انتخابات هیات مدیره ی کانون وکلا شاهد رد صلاحیت افراد
شایسته ی جامعه ی وکالت هستیم بی آنکه حتی یک دلیل در رد صلاحیت آنها ارائه
شود؟
فلسفه
ی حضور مداوم نماینده ی وزارت اطلاعات در کانون وکلا که باید مظهر رعایت
قانون باشد، چیست؟ و اصولا کانون در چه وضعیتی قرار دارد که آماج چنین
مواخذه هایی قرار می گیرد؟ و چرا قانون دانان این مرز و بوم به سوالات غیر
قانونی نماینده ی اطلاعات پاسخ می دهند؟
از هیات مدیره ی کانون انتظار می رود نسبت به :
1-دفاع
شایسته از همکارانی چون عبدالفتاح سلطانی و سید محمد سیف زاده و همچنین
مصطفی دانشجو ، فرشید یداللهی ، امید بهروزی و امیر اسلامی اقدام نماید .
2-از اعمال خشونت خانوادگی و دست اندازی به اموال همکارانی که ناچار به ترک وطن شده اند جلوگیری به عمل آورد.
خاطر نشان می سازد در بسیاری از موارد حقوق خانواده ی این همکاران مورد تعدی و تجاوز قرار گرفته
است.
3-
جامعه ی وکالت تمهیداتی را بیاندیشد تا از رد صلاحیت های غیرقانونی و بدون
ذکر دلیل جلوگیری به عمل آید . چه این عمل مداخله ی آشکار قدرت رسمی در
نهاد مستقل کانون وکلا است.
4-
با توجه به اینکه سمت ریاست کانون وکلا هم طراز دادستان کل کشور است ، از
حضور مداخله گرانه وغیر قانونی نماینده ی وزارت اطلاعات در کانون وکلا
جلوگیری به عمل آید تا همکاران در فضایی آرام و به دور از ترس و ارعاب به
انجام وظایف حرفه ای خود بپردازند.
با آرزوی تحقق عدالت
کانون بر سر میثاق خود آزادی اندیشه و بیان، ایستاده است پاسخ اعضای کانون نویسندگان ایران به وزارت ارشاد
علی اشرف درویشیان
هویت فرهنگی – آزادیخواه کانون
از این که مدتی است کانون نویسندگان ایران نزد روزنامه های رسمی به موضوع روز بدل شده خوشحال هستم. این حقی است که همیشه از کانون نویسندگان ایران سلب شده است. منظورم حق ابراز وجود در سطح رسمی و عمومی جامعه است. در پرده قرار گرفتن کانون از سوی مخالفان صاحب قدرت باعث شده است اهداف، فعالیتها و دیدگاههای آن از چشم جامعه و به ویژه جامعه ی فرهنگی پنهان بماند یا چنان که باید و شاید بازتاب نیابد. کمااینکه در چند هفته اخیر با رفع موقت ممنوعیت نام بردن از کانون در روزنامه های رسمی، بعضی کسان چنان سخنان نامربوط در مورد کانون گفته اند و انتظارات نابجایی از آن دارند که در خوشبینانه ترین حالت میشود آن را به بی اطلاعی زیادشان نسبت داد. در ذهن این دسته، کانون تشکلی از کار افتاده ، تعطیل با اعضایی منفعل است. اما این ذهنیت به اندازه ی سرسوزنی با واقعیت همخوانی ندارد. چنین نتیجه گیری اگر ناشی از غرض نباشد قطعا برآمده از بی اطلاعی است. من خود از نزدیک شاهد تلاش های کانون بوده ام. به ویژه میخواهم بر این نکته تاکید کنم که از شروع دوره ی سوم تا اکنون کانون هیچگاه فعالیت خود را متوقف نکرده و با وجود انبوه مشکلات و موانع بسیاری که یر سر راهش قرار میدادند برای رسیدن به اهدافش کوشیده است. در این میان غم انگیزترین برخوردها از جانب سنگ اندازانی است که «می دانند و می اندازند!»
سختی رهروان را غربال میکند. هر چه مشقت بیشتر باشد و راه ناهموارتر، روزنه های غربال فراختر میشود. از آنها که از سوراخهای غربال فروافتاده اند گله ای نیست. اعتراضی هم اگر هست به شرایط سخت و برپاکنندکان آن است. اما این نیز منصفانه نیست که جاماندگان و دوری گزیدگان به ادامه دهندگان راه درشت گویند و تهمت زنند.
گر چه داور نهایی زمان است اما تا همین جا نیزبا اطمینان میتوان گفت که کانون بر سر میثاق خود؛ یعنی آزادی اندیشه و بیان، استوار ایستاده است. همین استواری است که حتی مخالفان جدی اش را واداشته به ارزشمندی کانون اقرار کنند. ایجاد خلل در همین استواری هدف مخالفان است. آنها با انواع شیوه ها و حیله ها می کوشند کانون را از هویت اش، که ضدیت با سانسور و خواستاری آزادی بیان است، تهی کنند. اگر چنین شود آنگاه کانون پدیده ای مربوط به گذشته خواهد شد. این همان اتفاقی است که اعضای کانون با جدیت و هوشیارانه باید از آن جلوگیری کنند. این همان مار خوش خط و خالی است که هرازگاهی پوست می اندازد و ما، اعضای کانون، باید مراقب باشیم جان نگیرد.
من به عنوان عضوی از هیئت دبیران کانون و نویسنده ای که سال هایی زیاد از تیغ سانسور زخم خورده است، از بهتر شدن شرایط آفرینش و انتشار کتاب حمایت میکنم، پشتیبان بهبود وضع نویسندگان هستم و خواهان گشایش فضا برای نویسندگان جوان. اما نه با زیرپا گذاشتن اصول منشور کانون. زیرا نویسنده بیش از هر چیز به آزادی بیان نیاز دارد، زیرا آنچه کانون را هویتی فرهنگی – آزادیخواه بخشیده اصل اول منشور آن است که میگوید: آزادی اندیشه و بیان بی هیچ حصر و استثنا!
اسفند ۱٣۹۲
ناصر زرافشان
کانون؛ سارتر یا آرون؟!
اظهارات ماه پیش آقای سید عباس صالحی درباره کانون نویسندگان ایران، چنان که دیدیم، واکنش این کانون و افزون بر آن، واکنش بسیاری از نویسندگان و روشنفکران مستقل درون و بیرون کشور را برانگیخت. اما قضیه منحصر به همین واکنش ها نبود. کسان دیگری هم دنباله ی اظهارات معاون فرهنگی وزارت ارشاد را گرفتند. گویی برای آغاز حرکت خود منتظر این علامت بودند. اینان میگویند جوانان «اعتدال گرا» شده اند و چرا کانون به یک محفل انس فارغ از هر گونه نگاه سیاسی و اجتماعی تبدیل نمی شود تا این جوانان هم جذب آن شوند؛ چرا کانون به جای پیگیری اموری از قبیل بیمه، مسائل مربوط به حق التألیف، راه اندازی جوایز خصوصی و... همه همّ و غم خود را متوجه آزادی بیان و لغو سانسور کرده است. حتی در میان اعضای کانون هستند برخی کسان که در نتیجه محدودیت ها و فشارهایی که به این تشکل وارد میشود، دیگر در جلسات آن حضور نمی یابند، اما به جای انتقاد از خود، از زمین و زمان انتقاد می کنند که چرا در سال های اخیر شمار کسانی که پیگیر جلسات کانون هستند و در نشست های آن شرکت می کنند کمتر و «محدود به آدم های خاصی شده است». و دبیر گروه ادب و هنر یک روزنامه نو رسیده صبح هم، ضمن مقایسه سارتر و ریمون آرون با یکدیگر، سارتر را راوی هیجان ها و شور روزگار خود که دود میشود و به هوا میرود، و در مقابل آرون را نماد خردگرایی معرفی کرده است و کانون را به پرهیز از منش رادیکال و پیش گرفتن منش «اعتدال» توصیه کرده است! درباره سارتر و آرون و مقایسه آنها، خواه این مقایسه ناشی از ناآگاهی نویسنده باشد و خواه به قصد مسخ کردن چهره سارتر و تطهیر آرون، بعداً به تفصیل موضوع را بررسی خواهیم کرد، زیرا مجالی بیش از این یادداشت می طلبد و برخلاف تصور نویسنده ی آن روزنامه، زندگی، عملکرد و سرگذشت این دو زمینه ای است که با مرور آن مفهوم روشنفکری مستقل و روشنفکری خادم قدرت را بهتر و روشنتر میتوان شناخت. اما برای دیگرانی که کانون نویسندگان ایران را «انجمن ادبی سوزنی سمرقندی» می خواهند، ناگزیریم تکرار کنیم که کانون البته یک تشکل صنفی است، نه یک تشکل سیاسی؛ اما نویسنده به جهاتی، در انجام همان کار نویسندگی، یعنی کار حرفه ای خود نیز- به مفهوم مشخصی- خواه ناخواه سیاسی می شود؛ زیرا با انسان و سرنوشت او و چشم اندازهای آینده اش سر و کار دارد. کسی که به این معنا هم نویسنده را غیرسیاسی میخواهد، نه از سیاست چیزی میداند و نه از نویسندگی. اما کانون به این معنا غیرسیاسی است که وارد هیچ یک از دسته بندی های حزبی، جناحی مورد نظر برخی از این منتقدین نخواهد شد و اصولاً نویسنده را با قدرت سیاسی و «مزایای قانونی» آن کاری نیست. بحث پیر و جوان را پیش کشیده اند. گویی کانون نویسندگان را با سالن کشتی یا باشگاه تکواندو اشتباه گرفته اند، یا شاید به همان راحتی که میتوان برای یک جوان تازه کار آرون را نماد خردورزی و سارتر را هیجانی و هوچی معرفی کرد، نتوان برای یک نویسنده ی پا به سن گذاشته که این هر دو را میشناسد، تاریخ معاصر را اینگونه تحریف کرد. میتوان یار و همراه روزهای آرامش و عافیت کانون بود. اگر کانون فرصتی فراهم کرد شعر یا قصه ای خواند و خودی نشان داد؛ و اگر بوی خطر استشمام شد، از این کانون بلاخیز فاصله گرفت. اما نمی توان بر آنها که در روز خطر هم ایستاده اند تا کانون را سر پا نگاه دارند خرده گرفت که چرا در سال های اخیر شمار کسانی که در نشست های آن شرکت می کنند کمتر و «محدود به آدم های خاصی شده است». خاصیت این آدم های خاص فقط در این است که میدان را خالی نکرده اند. هیئت دبیران کانون هم از کره مریخ نیامده و این کانون را اشغال نکرده است؛ بلکه با رأی اعضای این کانون انتخاب شده و در زمان این انتخاب هم نه برای رأی دادن هیچ کس مانعی وجود داشته است و نه برای اینکه نامزد عضویت در هیئت دبیران شود. به ما میگویند پوست بیندازید تا بتوانید به حیات تان ادامه دهید. مگر طی چند دهه ی گذشته چه عاملی غیر از مرجع قدرت مانع فعالیت کانون بوده است؟ پس اگر این ممانعت و سرکوب نباشد، چه نیازی به پوست انداختن ما است؟ مگر این پوست انداختن کانون برای این که بتواند به حیات خود ادامه دهد، چه معنایی غیر از این دارد که در چارچوبی که قدرت برای آن تعیین کرده است قرار گیرد؟ و حرف آخر اینکه ادب و هنر فقط از مسیر ذاتی و طبیعی خود متحمل تغییر و تحول میشود و این مسیر ذاتی و طبیعی دستورپذیر و تابع تصمیمات خارجی نیست که فی المثل مانند یک اداره یا دستگاه دولتی بتوان با یک بخشنامه یا دستورالعمل راه آن را عوض کرد. نویسنده، آینه ی زندگی و روزگار خویش است. شکستن این آینه زندگی و روزگار را عوض نمیکند.
فریبرز رئیس دانا
«کانونی» می مانیم
«جامعه ای که اساسش بر ساخت استبدادی قدرت است، مشخصات و مختصات افرادش را نیز مطابق نمونه های مطلوب رفتاری و پنداری می آراید... این ساخت و استبدادی، کل انسان و جهان را ملاک روابط آدمی قرار نمی دهد، بلکه روابط انسان ها را تنها مطابق ارزش های تعیین شده توسط بخشی از انسانها معین می کند... قدرت اراده و آزادی آدمی را به عاملی دیگر وابسته می دارد. و یا آن را تنها به امکان و حرکت و کنشی در محدوده ی یک نظام اندیشگی و اجتماعی، محدود و معین می کند.»
محمد مختاری: انسان در شعر معاصر
هر کس حق دارد درباره ی کانون نویسندگان ایران نظر بدهد، چه عضو کانون باشد، چه نباشد، چه نویسنده ی حرفه ای یا دوستداری باشد چه نباشد، چه نظریه اش هوادارانه باشد چه نباشد. کانون یا اعضای آن هم حق دارند، اما مکلف نیستند، که به آن حرفها پاسخ بدهند یا ندهند. اما در این میان چیزی وجود دارد که بیشتر معیار اخلاقی، به ویژه شجاعت اخلاقی و شرافت قلمی و وجدان انسانی دارد و آن، منصفانه بودن اظهارنظر است و استقلال آن از فرایند تخریب و براندازی ای که ۴۵ سال است علیه کانون نویسندگان ایران همراه با نوسان هایی جریان دارد و حالا باز تب آن بالا گرفته است. این بالا گرفتن هم به هیچ روی نامرتبط با مجموعه ی سیاست های دولتی که به روی کار آمده است تا بحران های سخت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ایران را از راه هایی دیگر و عمدتاً از راه آشتی جویی با جهان غرب حل کند، نیست. در همین ارتباط چند نکته را بازگو می کنم:
۱. رئیس جمهور میگوید - و مرد سیاسی قدیمی قدرتمند و مراد این رئیس جمهور یعنی هاشمی رفسنجانی نیز به زبان دیگر میگوید - بگذارید انتقاد و حرف گفته شوند، تا زیر زمینی نشود. همه ی ما سابقه ی کسان زیادی را که این گونه حرف میزنند اما در سرکوب آزادی ها و آزادی خواهان، نوشته ها و نویسندگان، اندیشه مندان و دگراندیشان مشارکت داشته اند به یاد داریم. و همه ی ما هم دیده ایم هیچ نشانه ی واقعی از بروز نخستین جنبه های واقعی در این گفته ها در دست نیست، بلکه بر عکس آثار و کتابهای زیادی از گفتن و بیان شدن بازمانده اند و انواع سخت گیری و سرکوبها فزونی گرفته است. منتقدان کانون، یعنی آن چند نفر کاسه ی داغ تر از آش کدامشان به تحلیل این تضاد پرداخته اند؟ تقریباً هیچ کدام.
۲. وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی میگوید در ایران سانسور نداریم بلکه قانون سانسور داریم. آن حکایت یادتان است که گفت حرفش را نزن خودش را بیار. من یکی شک دارم که اگر همین مصوبه های اساساً ضدحقوق مردمی و حتی ضدقانون اساسی وجود نداشتند این آقایان وزیران ارشاد، قانونی برای سانسور اختراع نمی کردند. چنین است زیرا نویسندگی و آفرینندگی آزاد از نظر ایشان «ذاتاً ممنوع» است. ضمناً با کدام قانون کتابهای نویسندگان بی ارائه ی هیچ دلیل مکتوب یا حتی شفاهی در وزارت ارشاد «گیر» میکند. این شد قانون؟ مثلاً کتاب مرا که ترجمه ای است در باره ی خشونتهای تحریک شده از سوی آمریکا و انگلستان و قدرتمندان و باندهای مافیایی در همه ی جهان و نوشته شده از سوی سیزده پژوهشگر نام آور دانشگاه های جهان، می گیرند و بیش از شش ماه نگه میدارند تا اساساً کهنه و نا به روز شود. اسمش هم این است که هنوز سانسور نکرده اند و فقط جوابی تاکنون به آن نداده اند. نام این کار سانسور پیچیده شده در لفاف ریاکاری است. علت خاص آن در گذشته هر چه بوده است حالا گمان من این است که امروز بنا به سیاست روز نباید روشنفکر مستقل در زمانه ی تدبیر و امید و مذاکره به نقد «آمریکا» بپردازد. من این جور فکر میکنم اصل قدرت و صاحبان میز سانسور یا بازبینی اگر جور دیگر می اندیشند به حرف بیایند. میگویید وقتتان تنگ است خب مگر مجبورید با این حقوق های بالا که میگیرید و با این وقتی که از خودتان و ما تلف میکنید به این شغل ناموجه ادامه دهید. تازه، رئیس این قسمت و مأمورانش مشهورند که کتاب را ورق میزنند یا بو میکشند و دستشان میآید که در آن چه نوشته شده است. پس چرا معطل می کنید؟
٣. معاون وزارت ارشاد میگوید کانون باید برود پوست بیندازد و از حالت نوستالژیک دست بر دارد. پاسخ درست و نخستین به این اظهار نظر این است که به شما چه ربطی دارد ما چه پوستی داریم. مگر ما مار هستیم که پوست بیندازیم آنهم به دستور شما. اصلاً شما را چه که ما دلمان برای آرزوهایمان که آرزوی ناکام مانده ی بشری در این سرزمین است می تپد، یعنی برای «آزادی اندیشه و بیان بی هیچ حصر و استثنا» و برای این که «با هر گونه تبعیض و حذف در عرصه ی چاپ و نشر و پخش آثار به همه ی زبان های موجود مخالف»ایم. چرا باید از این پوست، و بهتر بگویم از این باور، که ما به میراث رسیده است بیرون بیائیم و بی خیال آزادی و رفع تبعیض و امحای همه ی شیوه های سانسور باشیم، آنهم بنا به خواست معاون وزیر که حالت نوستالژیک را دوست ندارد (و تازه مفهوم درست نوستالژی را نیز نمی داند، زیرا ما دلتنگ گذشته ها نیستیم، بیمناک آینده ی تاریک فرزندان این سرزمین و این جهانیم) وظیفه ی معاون و کارکنان او و بالا دست هایش حفاظت از آزادی ما است نه دخالت و بازدارندگی. وظیفه ی آنان این است که نگذارند برای تشکیل مجمع عمومی و نشست های خاص ما و امثال ما مزاحمت و مانع بسازند و از حرکت آزادیخواهانه و مسالمت آمیز بازمان دارند.
۴. شماری بسیار اندک از اعضا کانون که (میتوانند با نوشتن نامه و گذاشتن نام خود شمارشان را نیز بشناسند) و شماری هم از کسانی که عضو نیستند (و من این گروه اخیر را به دلیل تکرار در نادرستی و هم آرایی با دستگاه های سرکوب و سانسور قطعاً دارای سمت و سوی ضدکانونی و مأمورانه میدانم) بر آنند که کانون تندروی میکند. بسیار خوب اگر این کسان واقعاً هنوز خود را از اعضای کانون میدانند اخلاق و شرافت و معرفت حکم میکند که سری به جمع دوستان بزنند و به جای انتقادهای پراکنده و نادرست بیایند و بنشینند و در نوشتن بیانیه هایی که به زعم آنان تندروانه است با کندروی خود کار را به اعتدال بکشانند. این چند نفر سالهاست آفتابی نشده اند، حق عضویت نداده اند، ذره ای همکاری و همدلی نکرده اند در هر کجا نشسته اند اعضای هیئت دبیران و کانونی های وفادار و مقاوم را به شکلهای مختلف مورد برخوردهای نادرست و گاه ناجوانمردانه قرار داده اند، حاضر نشده اند برای به عهده گرفتن وظایف اساسنامه ای پیش قدم شوند، از این که روشنفکران به ویژه جوانان نقدشان کنند هراسان به گوشه رفته اند و در عوض خود را زینت بخش و ستاره های محافل قدرت می کنند، اما باز می گویند هیئت دبیران تند رفته است. بیایید دست به دست هم بدهیم مجمعی برگزار کنیم و خواهید دید بعضی از ما که شما از فرط قدرت پرستی و ترس خوردگی و وابستگی تندرو مینامیدشان، اصلاً پس از سال ها کارکردن، نامزد عهده دار شدن وظایف نیستیم پس شما وارد میدان شوید. این هیئت دبیران بی تردید پرکارترین، خطر پذیرترین و هزینه داده ترین هیئت دبیران تاریخ کانون نویسندگان ایران بوده است. در جایی که خانم ها، آقایان حاشیه ای امن خواه برای اعلام انحلال کانون تدبیر جویی میکردند، ایستادند و مکافات دیدند.
این هیئت دبیران البته که با یاری اعضای فعال راه و سلیقه ی خود را دارد و البته که آماده بوده و آماده است که با آن شمار معدود برای فعالیت هم هماهنگ باشد. اما کجائید ای نغمه پردازان بی ثمری.
۵. و اما آن شماری که در نشریه های موظف وابسته به قدرت سیاسی، امنیتی و وابستگان قدرت اقتصادی علیه کانون ما مینویسند و موظفاً یاوه های تکراری میگویند و چُغلی میکنند و پرونده میسازند، کافی است بدانند که نه سواد و نه قدر و ارزش و نه آبروی مخالفانی را دارند که در طول سالیان علیه کانون نوشتند. چندتایی از آنان خودشان میدانند که در پی دعوت رئیس جمهور از نویسندگان خودی و چسبیده به دامن قدرت برای مشارکت در امر ممیزی آثار ادبی و هنری و اندیشگی، به موج بسیار حقیر و مواجب بگیران مخالف خوانی پیوسته اند تا بلکه از آنان برای امر صواب نظارت دعوتی به عمل آید و آنان سبیلی به حلوای قدرت چرب کنند. شماری هم کماکان به شغل ناشریف بدگویی و بددهنی قدیمی خود مشغول اند. اما هم چنین کینه ی چندتایی از آنان نیز از هراسی است که دامن آنان را گرفته است: هراس از رو به رو شدن با پی آمدهای همکاری با ارباب قدرت سانسور و حذف و حصر و سرکوب و کشتار دگراندیشان. خود من سابقه ی پنج نفر از آنان را به خوبی و روشنی و مستند دارم. اما آیا نیازی است به افشای این عناصر شناخته شده ی قلمی سرکوب که خود را در حوزه ی مطبوعات چپانده اند. نه، نیازی نیست، زیرا به جای آن میتوان از آنان در برابر افکار عمومی پرسید به شما چه ربط دارد که شماری از اعضای کانون مرده اند مگر از کسان و پیش کسوتان و همکاران شما، اعم از مزدوران ظاهرالصلاح گفتاری و چاله گنددهانان، کسانی نمرده اند. به شما چه مربوط است که شماری از اعضا پیر شده اند مگر خیلی از مرادان شما در عرصه ی ایدئولوژی، سیاست و مطبوعات پایشان لب گور نیست. مگر باید فهرست خیل جوانان علاقمند به عضویت در کانون نویسندگان ایران را در اختیار شما بگذاریم که ببرید بگذارید کف دست آمرانتان. اصلاً فرض کنید ما «انجمن شاعران مرده ایم» آیا باید آن دو سه نخبگان مطبوعاتی، ارقه های رسانه ای و مغبچه های قدرت و سانسور کارشان را بگذارند کنار و علیه چنین انجمنی قلم بزنند. خودتان با ترس و لرز میدانید که ما زنده ایم چون اسب مرده را که شلاق نمی زنند. تمام حکمت این کار این است که خوب میدانید ما زنده ایم و در لابلای هر کتاب منتشر شده یا نشده نهال های مقاومی را کاشته ایم. خشکاندن این جنگل ناشدنی است.
اما مواجب بگیران هراسان مانده اند که چرا ما هنوز هم در شرایطی هستیم که با صدای رسا به تعطیلی روزنامه ی ضدکانون، یعنی آسمان، اعتراض میکنیم. این واماندگی آزادی ستیزان، نه به خاطر وجدان باقی مانده در ایشان، بلکه به خاطر هراس آنان از فردایی است که دارد از راه میرسد.
۶. و اما دست نگه دارید. ما انجمن زنده ه ائیم. مرده های ما هم از هزاران این چنین زندگان وراج خبر چنین زنده ترند. مرده های ما آل احمد، سیمین دانشور، احمد شاملو، جاهد جهانشاهی، هوشنگ گلشیری، سعید سلطانپور، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، منصور کوشان و دیگران اند. برخی از آنان کشته و شهید شده اند و همه شان رنج دیدگان از ستم کاری هایی اند که اکنون باز از درهای دیگر با هیاهو وارد میشوند. از زنده هامان نمی گویم که هر یک خالق آثار و ترجمه های درخشان و ماندگار عرصه ی ادبیات و نقد و آگاهی بخشی بوده اند. ما سر بلند و استوار و سَرو گون، که شاخ و برگشان در زمستان سبز میماند، ما ندیده ایم. برای ما تبعیض گذاری برای خودی، هم قومی، هم مذهبی، هم حزبی، هم سازمانی، هم بستگی به ارکان آشکار و مخفی قدرت – پیر و جوان، زن و مرد معنایی ندارد، زیرا ما در متن دموکراتیسم ریشه دار درون کانون جای داریم. البته برای ما عضو کانون بودن افتخار است و ما را موظف به دفاع از اعضای خود میکند. اعضای کانون در بیان آزادی خود آزادند. ما کانونی برای هم اندیشان و همکاران در عرصه ی آزادی اندیشه و بیان، دفاع از فرهنگ و زبانهای این سرزمین و پی گیری حق همگان برای نوشتن و نقد آزاد هستیم. طبیعی است که انسانهایی این چنین، خار چشم بی مایگان وابسته میشوند. اما این انسانها، چه از میان ما رفته باشند و چه نه و چه از مرز سنی دلخواه دستگاههای امنیتی گذشته باشند و چه نه، اگر با ملاک و معنای بقای انباشته های انسانی نگاه گنیم، در واقع نمی میرند، اما نقد میپذیرند. ما که زنده ایم، تا آخرین لحظه کانونی میمانیم، مگر زمانی که به انتخاب خود نخواهیم چنین باشیم. ما تا آن زمان که کانونی میمانیم ناگزیر و بنا به ماهیت کارمان پرتلاش، جستجوگر، یادگیرنده، نوآور، متکی به ارزش های ادبی، هنری، فرهنگی و مادی انسان ها در این جهان و این سرزمین، به ویژه در دوره ی هم عصران ارزش آفرین شگرف خود بوده و خواهیم بود. ما راه خود را در تلالوی اختران تابناکمان و یادگارهای ستاره های سوخته خود مییابیم. ما با فرو مایگان وابسته و ظلمت پرستانی که می خواهند نگذارند که ما در ظلمت شب نگین صبح روشن را به روی پایه ی انگشتر فردا بنشانیم بی پروا رو در رویی میکنیم؛ در سنگر بیان ادبی و هنری و نقد و باز هم با هدف رهایی و آزادی بی حصر و استثنای همگانی برای انواع بیان و نقد ریشه ایِ هر نهاد قدرت که بخواهد مانع بالندگی آدمها شود.
ما تاکنون چنین کرده ایم. آیا برای این حق انسانی، به ویژه در سرزمینمان، کسی کمی تردید دارد که ما در حد توانمان نکوشیده ایم. آیا در نقد لحن بلکه محتوای بی پروای ما کسی به حقانیت ما هم تردیدی کرده است؟ کسی لحن آرامتری را، برای همین هدف و خواست، به کار برده است بی آن که حقیقت، همان حقیقت کتمان شده ی ده ها ساله، را از سوی قدرت پایمال یا باژگونه سازد؟ آیا کسانی هستند که راه های بهتری را برگزیده اند، استقلال و مناعت طبع خود را پاس داشته اند، زنجیر از پای ابتلاتات انزجارآور خود گشوده اند و پای در راه حذف سانسور نهاده و مقاومت کرده و جزیی از رنج کانونیان وفادار را به جان خریده اند؟ اگر هستند به ما نشانشان دهید. ما می خواهیم آنها در پرده نمانند، اصالت کارشان به نیرویی واقعی تبدیل شود و در میان دودوزه بازان جای نگیرند. بند ۷ منشور ما میگوید کانون نویسندگان ایران مستقل است و بند ۹ نیز میگوید کانون میتواند با اشخاص و نهادهایی که
همکاری با آنها با اصول مواضع کانون مغایر نباشد در زمینه های حقوق، اهداف و آرمان های منشور همکاری کند. ببینید چه کسانی ما را به انزوا گرایی، تندروی، پرخاشگری و تکرار راه و روش همیشگی متهم میکنند: بی عملانِ سطحیِ وابسته و زیاده گوی و کسالت بار.
سیدعلی صالحی
به دو شرط!
"یک عده مرده اند، یک عده پیر و خسته، یک
عده منزوی، یک عده به هجرت. ... !"
به باور معاونت وزیر چنین کانونی تازه باید "پوست هم بیندازد"... "چشم!" فقط دو شرط دارد:
با نظر به باور شما که همه با هم یا مرده یا پیر و خسته یا منزوی و مهاجر، دیگر چه مانده از این کانون که باید پوست هم بیندازد. به زحمتش نمیارزد.
کانون مهیای پوست اندازی مطلق است، اما از آنجا که دیگر به باور شما چیزی در چنته ندارد، لطفا مردگان ما را زنده کنید، پیران خسته ی ما را شفا دهید، اهل انزوا را از خانه به خیابان بخوانید، و سفر کردگان را تضمین دهید که برگردند. در صورت اجرای چنین آرزویی کانون از پس قریب به چهل سال و اندی بلوغ فرهنگی دوباره به دنیا میآید. اما از آنجا که رشد چنین صنف هایی بسیار آرام و صبور امکان پذیرد، چهل سال و اندی طول میکشد تا دوباره بالغ شده و به سن و سال پوست اندازی برسد این وهله به آزمونش میارزد. ببینیم پوست انداختن چه حس و حالی دارد. فقط به همین دو شرط...
اشتراک در:
پستها (Atom)