۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
بحران سرمايه دارى باز هم قرص مسکن براى سرطان!
يادداشت سردبير٬ شماره ٢١۵
سياوش دانشور
سکته سوم از راه رسيد! روزهاى "سياه" براى اقتصاد جهان با فواصل کمترى تکرار ميشود. تنها در فاصله چند روز ٨٢٠ ميليارد دلار دود شده و هوا رفته است. بايد منتظر سقوطهاى اقتصادى سهمگين تر و پيامدهاى سياسى و مشقات اجتماعى بيشتر براى صدها ميليون کارگر در گوشه و کنار جهان بود. ظاهرا مسئله اينست که کاهش رتبه اعتبار مالى آمريکا شروع مسئله در دوره جديد است. اما مسئله بسادگى اينست که راه حلهاى تاکنونى بورژوازى در قبال بحران عميق و بيسابقه پاسخ نداده است و تومور بدخيم سرمايه بتدريج پيکره مهمترين اقتصادهاى جهان را در مينوردد. مثل اينست براى درد سرطان قرص مسکن تجويز شود. يونان که با تنفس آزمايشگاهى و به قيمت تاراج زندگى مردم فعلا سرپا نگهداشته شده است اوضاعش هر روز بدتر ميشود. ورشکستگى و ناتوانى ايتاليا و اسپانيا در پرداخت بدهى شان کل اتحاديه اروپا و موجوديتش را به مخاطره انداخته است. خريدن بانکها و اوراق قرضه توسط دولتها٬ انتقال ميلياردها دلار از جيب کارگران و مردم و دادن آن به مديران و سرمايه بانکى٬ به خاک سياه نشاندن صدها ميليون کارگر و گرسنگى دادن به تعداد بسيار بيشترى از مردم٬ جلسات اضطرارى و وعده هائى که اعتماد روانى و ثبات بازارها را درجه اى احيا کند٬ و انوع تمهيدات ديگر موثر نبوده است. بازى ادامه دارد.
تحليلگران اقتصادى بورژوازى که کارشان خاک پاشيدن به چشم مردم است٬ خود را زير کوهى از فاکتها٬ بالا و پائين رفتن شاخص هاى بازار بورس٬ آمارهاى سرهم بندى شده در قلمرو توليد و اشتغال٬ و جلسات اضطرارى و بيانيه ها و وعده هاى سران دولتها که دلگرمى اى ايجاد کند غرق کرده اند. کسى در مورد نرخ رو به رشد بيکارى٬ گرسنگى ميلياردى٬ فلج اقتصادى٬ ناتوانى اقتصادهاى قدرتمند جهانى در بازسازى و تامين هزينه هاى بحران در دور قبلى سخنى نميگويد. بورژوازى در يک تن واحد٬ اعم از راست افراطى و فريدمنى تا مرکز و کينزى نسخه شان مشترک است: رياضت و بازهم رياضت اقتصادى! اخراج کارگران٬ کاهش دستمزدها٬ نابودى کل سيستم رفاه اجتماعى٬ استثمار شديدتر! اما اين مسير و آستانه تحمل جامعه بى انتها نيست. اين وضعيت بناگزير روشهاى سياسى متناسب را طلب ميکند. از مهد دمکراسى تا ممالک اختناق زده حکومت پليسى تشديد خواهد شد.
رويدادهاى روزهاى اخير انگلستان تکرار وقايع فرانسه در سالهاى گذشته است. حاشيه نشينان و فقرا و انسانهاى له شده و بيحرمت شده٬ که در متن بحران اقتصادى فقيرتر و بيحرمت تر شده اند٬ سر به شورش برميدارند. اگر ادامه اين شورشها را در اسپانيا و ايتاليا و يونان ديديد اصلا متعجب نشويد. امثال ايران و مصر که جاى خود دارد. چه کسى گفته شکم گرسنه بجاى خواست نان "سرود ملى" ميخواند و به قانون و اخلاق طبقه حاکم پايبند ميماند؟ مگر در آمريکا دو دهه پيش به دليل چند ساعت قطع برق صدها هزار نفر دست به غارت همه جا نزدند؟ معضل امروز اينست که اين حاشيه نشينان و منکوب شدگان هر روز تعدادشان بيشتر ميشود. فقر جنايت توليد ميکند اما قبل از آن جنايت بزرگترى اتفاق افتاده است: بخشى از بردگان مزدى با قانون سرمايه محکوم به فقر و گرسنگى و تن فروشى شده اند. اين مرحله ديگر ته خط است و باتوم و گلوله و پليس هميشه پاسخ نميدهد. کسى نميپرسد چرا در هر شهر مهم دنيا ميليونها حاشيه نشين و بيکار وجود دارد که چند مرتبه زير خط فقر زندگى ميکند؟ چرا اينطور است و چرا بخشى از پولهائى که به مديران و بانکها و شرکتها و موسسات مالى داده ميشود صرف رفاه و آموزش شهروندان نميشود؟ اينجا ديگر ناسيوناليسم ولخرجى نميکند و بورژوازى وجود يک ارتش فربه بيکاران را عامل اساسى براى پائين نگهداشتن قيمت نيروى کار ميداند.
اسرائيل نمونه بسيار قابل توجهى است. کشورى که حتى بيشتر از کشورهاى اسلام زده روى يک بسيج ايدئولوژيک و عرب ستيزى و هويت مذهبى بنا شده بود٬ ناگهان اساس هويتش توسط جامعه بى اعتبار اعلام ميشود. تل آويو به مصر تبديل ميشود و مردم ميگويند "ما هم التحرير داريم"! اين رويدادها اين واقعيت را اثبات ميکند که بدنبال عروج جنبشهاى ضد کاپيتاليستى در کشورهاى خاورميانه و شمال آفريقا که خود واکنشى به بربريت سرمايه دارى و بحران اقتصادى اش است٬ "مناطق ايمن" در جهان نداريم. چهره دنيا دارد عوض ميشود و نيروى کمونيستى ميتواند در تعيين سهم انسان امروز و سيماى سياسى و اقتصادى آتى دنيا نقش ايفا کند.
کارگران و تشديد بحران
بورژوازى نسخه اى براى برون رفت از بحران ندارد. هرچه بيشتر چلاندن کارگران و بخش محروم٬ کاهش هزينه هاى دولتها - که نه کاهش هزينه تسليحات و بورکراسى و رشوه خوارى و حقوقهاى نجومى مديران بلکه اسم رمز برداشتن هر جلوه اى از تعهد دولت به جامعه و خدمات و رفاهيات اجتماعى است- تبليغات ناسيوناليستى براى شريک کردن کارگران و محرومان در هزينه بحران سرمايه و بسيج ناسيوناليستى براى استثمار بورژوائى٬ جنگ و ميليتاريسم٬ رها کردن قلاده نيروهاى دست راستى و فاشيست و ضد مهاجر و رنگين پوست و ضد زن و ضد کمونيست٬ اشاعه ايدئولوژى بازار براى رقابت فردى براى بقا٬ و فربه کردن پليس و نيروى سرکوب راهى است که بورژوازى همه جا دنبال ميکند. تبليغات ضد کمونيستى که در يکسال گذشته اوج گرفته است در کنار رشد نيروهاى دست راستى فاشيست که امروز وارد فاز قتل عام نوع آشويتسى شده است٬ خاکريزهاى ارتجاع بين المللى سرمايه دارى است. سوال اين است سکته بعدى را قانون توقف انباشت به سرمايه تحميل ميکند و يا قدرت انقلاب کارگرى؟
اگر التحرير جهانى شده است تنها به اين دليل است که ظرفيتهاى اين سنت انقلابى توان اين را داشته است که در کشورهاى مهم جهان که داراى سنتهاى ريشه دار سياسى هستند برترى و يا دستکم مطلوبيت دورانى خود را نشان دهد. اگر التحرير مرز ملى و قومى و مذهبى را نابود ميکند و نه فقط در اسپانيا و پاريس و لندن بلکه در قلب حکومت نژادپرستان ضد عرب افتخار ميکنند که التحرير در تل آويو هم هست٬ با تعميق بحران و تهاجم سهمگينى که در راه است٬ التحرير ميتواند به ميدانهاى سرخ و جنبشهاى کنترل کارگرى و اعتراض سوسياليستى تبديل شود. کارگران کمونيست و راديکال٬ بخش پيشرو و رزمنده طبقه کارگر در هر کشور ضرورى است گامى فراتر نهد و راه حل کارگرى بحران را پيش رو بگذارد. ظرفيتى عظيم٬ نفرتى عظيم٬ و قدرتى بيحد و حصر که ميتواند مانند سونامى عمل کند در جهان فشرده شده است. اين قدرت ميتواند در اختيار جنبش آزادى جامعه قرار گيرد. در غير اينصورت اين نيرو يا تبديل به شورش کور ميشود و يا بخشا منزوى و بخشا تبديل به نيروى راست افراطى فاشيست خواهد شد. سرمايه دارى راهى بجز سرکوب پليسى و اعمال فقر و مشقت بيشتر ندارد. طبقه کارگر و جنبش کمونيسم کارگرى بايد نقش شايسته خود را ايفا کند. جهان بيش از هر زمان به تغيير سوسياليستى و کمونيستى نيازمند است. *
١٠ اوت ٢٠١١
طاقت بیار رفیق!
طاقت بیار رفیق!
به جانسوختهگیهای ایرن و محمود معمارنژاد
به جانسوختهگیهای ایرن و محمود معمارنژاد
مهدی اصلانی
• دیگر چه بگویم که حسرت است و دریغ و آه. غصهی چه خوریم رفیق؟ او که خورشید بود و هیچگاه محتاج شب نبود. به ماه بگو لعنتی زودتر برو و خورشیدمان به خود وانها. دنیا را چه دیدی رفیق! شاید معجزتی؟ ای کاش ندیده بودمش. طاقت بیار رفیق ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱٣۹۰ - ۱۰ اوت ۲۰۱۱
چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱٣۹۰ - ۱۰ اوت ۲۰۱۱
لالا بوکون لای لای لای
لالا بوکون لای لای لای
بوخوس می جانه دیل زای جان
می کش تی گاواره
ماری تی ره بیداره
بوخوس می جانه دیل زای جان
لالا بوکون لای لای
هر روز صبح که کامپیوتر را روشن میکنی تا بالا آمدن ویندوز جانت هم به همراه آن بالا میآید. مدام از این مونیتور خون شتک میزند بر صورتات. از لیبی و سوریه و کنیا و لندن تا اوین و گوهردشت، "پُشتِ هم خطابهی سایهی مرگ" که سی و سه سال است روزمرگیهایمان اینگونه آغاز میشود. هر صدای دیروقت و نابههنگامِ زنگِ تلفن، جانضربهای است که بر عصب آوار میشود که باز چه خبر شده؟ از بس تلفن زنگ خورده بود به ناچار روی صفحهی فیس بوکاش نوشت: دخترم آناهیتا معمارزاده سکته مغزی کرده و دکترها گفتهاند وی تا چندساعت دیگر ما را ترک میکند. جانمرده و رنگپریده زنگ زدم ببینم خبرِ پریدنِ عطرِ گلکمان واقعی است یا نه؟ راستراستکی بود. هنوز الو نگفته، پای گوشی کودکی آغاز کرد و هق هقِ بغضِ تابستانیاش پردهدر شد. نمیتوانستم بگویم گریه نکن. اشک را سرِ بازایستادن نبود. گوشی را حوالهی ایرن داد و جانسوختهگیهای بیپایان وی در فریادِ جانکاهاش به زبان مادری پژواک شد: "مهدی یولداش! سن دنه آناهیتا اولماسا من نینییم. کاش من اولمیام. هامیسی ییرمی بیر یاشی وار" (تو بگو من بدون آناهیتا چه کنم. کاش من نباشم. همش بیست و یک سال داشت) و یاد میکنم مادر را که در بروزِ بیانِ عاطفیاش به زبان مادری رجعت میکرد. دو سه باری مهمانِ آخنیها و "رهآورد" بودهام. اول بار یک دهه پیش همراه با رضا مرزبان و قصهی هنوز ناگشوده و ناگفتهی تابستان شصت و هفت. ایرن هنوز ویلچرنشین نشده و یک پای ثابت مراسم و آیینهای بزرگداشت شصت و هفت بود. هنوز هم هست و خاوران نگفته بغض میترکاند. در همین سفر بود که آیدا و آناهیتا دو بالِ پروازِ زندگی محمود و ایرن که از حضورشان خانه معطر بود را دیدم. باقالا خورشتِ دستپختِ ایرن با پاچهباقالای تازه از رشت رسیده، اشبل ماهی، زیتون پرورده و جرعهای امالخبائث و ناخندرازی من و زخمه بر سهتار و شبی از شبهای شب با رضا مرزبان و خانوادهی معمارنژاد. ای کاش! نمیدیدمش. آناهیتا یازده ساله بود و جخ امروز که همهی رگهای حیاتش به زندگی قطع شده و دکترها گفتهاند تمام. بیست و یک ساله است. نامِ محمودِ آخن و ایرن، نزدیک به دو دهه است که به مراسم و آیینهای بزرگداشت شصت و هفت در آخن سکه خورده است. شده حتا گاه با چند نفر این رسم و شمع، شعلهور داشتهاند. در همین تلفن آخر که حکایت اشک و درد و آه بود گفت: به بچهها گفتهام با وضعیتی که پیش آمده خودتان مراسم امسال را پیش ببرید. تلفن را که قطع کردم ناگفتههایم به محمود محصول این لحظه قلم و کاغذ شد. محمود به زندگی بگو که رسممان این نبود، عجوزه رسم مان این نبود. آخر جمجمهی هماره آفتابی و کوچک او که تنها راه عبور کبوتر میشناخت و رهتوشهاش عشق و دانه بود را چه حاجت به سیاهی. از چه این شب لعنتی و کوتاه تابستانی آن جا اتراق کرده است و گورش را گم نمیکند؟ محمود جان! اگر ایرن نمیتواند و گریه امانش بریده خودت لالایی خوان پنجرهی روشناش شو. هق هق بغضهای تابستانیمان برای شصت و هفت قرن ما را بس است. لالایی بخوان و بلند فریاد کن تا شاید این عجوزه گورش را گم کند. بلند بخوان، دنیا را چه دیدی رفیق! شاید این معجزهی لعنتی و بیپدر، تنها یکبار هم شده به کار ما بیاید.
لالا بوکون لای لای
لالا بوکون لای لای
بوخوس می جانه دیل، زای جان
می کش تی گاواره
ماری تی ره بیداره
بوخوس می جانه دیل زای جان
لالا بوکون لای لای
تازه معجزه را هم که به اهلش وا نهیم، خزر را داریم. شاید دلِ امواجِ خزر که رفاقتی دیرین با تو دارند برای تو و ایرن و همهگیمان بسوزد و دهانِ کفآلود و عربدهاش این عفریت بترساند که: برو به کار خود و دست از سرِ دختر دریاییمان بردار. آخر دریا و موج به تمامیمان شجاعت میبخشد. دنیا را چه دیدی رفیق! کیبردم خیس شده و از خود متنفر که هی زور میزنم عاشقانهترین واژهگان را شکار این لحظات کنم. از چه میگریزم؟ از خود؟ نمیدانم. ای کاش سالی که مرثیهخوان شصت و هفت بودم و مهمان تو و ایرن و کلبه درویشیات در آخن، تبسمِ این آهوبانوی معصوم ندیده بودم. دیگر چه بگویم که حسرت است و دریغ و آه. غصهی چه خوریم رفیق؟ او که خورشید بود و هیچگاه محتاج شب نبود. به ماه بگو لعنتی زودتر برو و خورشیدمان به خود وانها. دنیا را چه دیدی رفیق! شاید معجزتی؟ ای کاش ندیده بودمش. طاقت بیار رفیق.
لالا بوکون لای لای لای
بوخوس می جانه دیل زای جان
می کش تی گاواره
ماری تی ره بیداره
بوخوس می جانه دیل زای جان
لالا بوکون لای لای
هر روز صبح که کامپیوتر را روشن میکنی تا بالا آمدن ویندوز جانت هم به همراه آن بالا میآید. مدام از این مونیتور خون شتک میزند بر صورتات. از لیبی و سوریه و کنیا و لندن تا اوین و گوهردشت، "پُشتِ هم خطابهی سایهی مرگ" که سی و سه سال است روزمرگیهایمان اینگونه آغاز میشود. هر صدای دیروقت و نابههنگامِ زنگِ تلفن، جانضربهای است که بر عصب آوار میشود که باز چه خبر شده؟ از بس تلفن زنگ خورده بود به ناچار روی صفحهی فیس بوکاش نوشت: دخترم آناهیتا معمارزاده سکته مغزی کرده و دکترها گفتهاند وی تا چندساعت دیگر ما را ترک میکند. جانمرده و رنگپریده زنگ زدم ببینم خبرِ پریدنِ عطرِ گلکمان واقعی است یا نه؟ راستراستکی بود. هنوز الو نگفته، پای گوشی کودکی آغاز کرد و هق هقِ بغضِ تابستانیاش پردهدر شد. نمیتوانستم بگویم گریه نکن. اشک را سرِ بازایستادن نبود. گوشی را حوالهی ایرن داد و جانسوختهگیهای بیپایان وی در فریادِ جانکاهاش به زبان مادری پژواک شد: "مهدی یولداش! سن دنه آناهیتا اولماسا من نینییم. کاش من اولمیام. هامیسی ییرمی بیر یاشی وار" (تو بگو من بدون آناهیتا چه کنم. کاش من نباشم. همش بیست و یک سال داشت) و یاد میکنم مادر را که در بروزِ بیانِ عاطفیاش به زبان مادری رجعت میکرد. دو سه باری مهمانِ آخنیها و "رهآورد" بودهام. اول بار یک دهه پیش همراه با رضا مرزبان و قصهی هنوز ناگشوده و ناگفتهی تابستان شصت و هفت. ایرن هنوز ویلچرنشین نشده و یک پای ثابت مراسم و آیینهای بزرگداشت شصت و هفت بود. هنوز هم هست و خاوران نگفته بغض میترکاند. در همین سفر بود که آیدا و آناهیتا دو بالِ پروازِ زندگی محمود و ایرن که از حضورشان خانه معطر بود را دیدم. باقالا خورشتِ دستپختِ ایرن با پاچهباقالای تازه از رشت رسیده، اشبل ماهی، زیتون پرورده و جرعهای امالخبائث و ناخندرازی من و زخمه بر سهتار و شبی از شبهای شب با رضا مرزبان و خانوادهی معمارنژاد. ای کاش! نمیدیدمش. آناهیتا یازده ساله بود و جخ امروز که همهی رگهای حیاتش به زندگی قطع شده و دکترها گفتهاند تمام. بیست و یک ساله است. نامِ محمودِ آخن و ایرن، نزدیک به دو دهه است که به مراسم و آیینهای بزرگداشت شصت و هفت در آخن سکه خورده است. شده حتا گاه با چند نفر این رسم و شمع، شعلهور داشتهاند. در همین تلفن آخر که حکایت اشک و درد و آه بود گفت: به بچهها گفتهام با وضعیتی که پیش آمده خودتان مراسم امسال را پیش ببرید. تلفن را که قطع کردم ناگفتههایم به محمود محصول این لحظه قلم و کاغذ شد. محمود به زندگی بگو که رسممان این نبود، عجوزه رسم مان این نبود. آخر جمجمهی هماره آفتابی و کوچک او که تنها راه عبور کبوتر میشناخت و رهتوشهاش عشق و دانه بود را چه حاجت به سیاهی. از چه این شب لعنتی و کوتاه تابستانی آن جا اتراق کرده است و گورش را گم نمیکند؟ محمود جان! اگر ایرن نمیتواند و گریه امانش بریده خودت لالایی خوان پنجرهی روشناش شو. هق هق بغضهای تابستانیمان برای شصت و هفت قرن ما را بس است. لالایی بخوان و بلند فریاد کن تا شاید این عجوزه گورش را گم کند. بلند بخوان، دنیا را چه دیدی رفیق! شاید این معجزهی لعنتی و بیپدر، تنها یکبار هم شده به کار ما بیاید.
لالا بوکون لای لای
لالا بوکون لای لای
بوخوس می جانه دیل، زای جان
می کش تی گاواره
ماری تی ره بیداره
بوخوس می جانه دیل زای جان
لالا بوکون لای لای
تازه معجزه را هم که به اهلش وا نهیم، خزر را داریم. شاید دلِ امواجِ خزر که رفاقتی دیرین با تو دارند برای تو و ایرن و همهگیمان بسوزد و دهانِ کفآلود و عربدهاش این عفریت بترساند که: برو به کار خود و دست از سرِ دختر دریاییمان بردار. آخر دریا و موج به تمامیمان شجاعت میبخشد. دنیا را چه دیدی رفیق! کیبردم خیس شده و از خود متنفر که هی زور میزنم عاشقانهترین واژهگان را شکار این لحظات کنم. از چه میگریزم؟ از خود؟ نمیدانم. ای کاش سالی که مرثیهخوان شصت و هفت بودم و مهمان تو و ایرن و کلبه درویشیات در آخن، تبسمِ این آهوبانوی معصوم ندیده بودم. دیگر چه بگویم که حسرت است و دریغ و آه. غصهی چه خوریم رفیق؟ او که خورشید بود و هیچگاه محتاج شب نبود. به ماه بگو لعنتی زودتر برو و خورشیدمان به خود وانها. دنیا را چه دیدی رفیق! شاید معجزتی؟ ای کاش ندیده بودمش. طاقت بیار رفیق.
اشتراک در:
پستها (Atom)