نویسنده: خامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
بخش اول
سلام آلمان
روزی که ویزایم را برای آلمان گرفتم بیهدف در خیابانهای قاهره به راه افتادم، خانهها را تماشا میکردم، مردم را از نظر میگذراندم و همه چیز را بو میکشیدم: فلافلهای سرخ شده و دود اتوموبیلها.
قاهره، بیرمق لبخند میزند. منارههای مساجد مانند دستانی شکوهگر به سوی آسمان نشان رفته و پیدرپی نام خدا از آنها بیرون میآید. ولی خود خدا خاموش مانده و قاهره را به سرنوشت خویش سپرده است: رکود، سردرگمی، هیاهو و دود. نام پایتخت ما را «شهر پیروز» نهادهاند، به نظر من «شهر بازنده» مناسبتر است. قاهره تنها در یک چیز پیروز بوده است: پیروزی بر ساکنانش و دفنِ آنها زیر خودش.
شب شده بود و من هنوز گیج و سرگردان در مرکز شهر، پاسپورت به دست، گام میزدم و دستاوردهای نویدبخش غرب را از نظر میگذراندم: ترافیک طولانی، چراغهای تبلیغاتی بیروح، بازارهای توریستی تنگ و بوی گَند کارخانهها در من نسبت به بیگانه، احساس ترس میآفریدند. ناگهان بر سر خیابانی قرار گرفتم که ۱۹ سال تمام از آن پرهیز میکردم. ولی این بار بیباکی کردم و روانهی خانهی پدر بزرگم شدم. جایی که من زیباترین و هولناکترین لحظات کودکیام را گذراندم. انگیزهی این کارِ خودم را نمیدانستم.
شاید آن مرد پیری که تمام شب را در برابر سفارت آلمان منتظر مانده بود، مرا به یاد پدر بزرگم انداخت. شاید با این بازدید میخواستم که پیش از آن که مصر را برای همیشه ترک کنم، یک زخم را به عنوان یادگاری با خود به آلمان ببرم. یا شاید میخواستم فرارم را از کشور با پیدا کردن یک آسیب در زندگیام توجیه کنم. ظاهراً هیچ چیز دگرگون نشده بود: رستورانها، کافهها و نانواییها، همه سر جای خود بودند. ولی خانهی چندطبقهای که پدر بزرگم در آن زندگی میکرد، دیگر وجود نداشت. به جای آن برای یک ساختمان جدید، خاکبرداری شده بود. پیِ ساختمان، نشانگرِ بزرگی و مدرن بودن آن بود، ولی در ضمن نشانگر آن نیز بود که این ساختمان بیروحست. میلههای آهنی که از پیِ ساختمان بیرون زده بودند، آدم را به یاد خارهای درخت کاکتوس خشکشده میانداختند.
آپارتمان پدربزرگم در زیر شیروانی و تعمیرگاه اتومبیل در همکف ساختمان تماماً از میان رفته بودند. بین این دو سطح یعنی آپارتمان پدربزرگم در زیر شیروانی و تعمیرگاه اتومبیل، از نظر منِ کودک آن سالها، طولانیترین راهپلهی جهان قرار داشت. وقتی بچه بودم از بالا با شوق و هیجان دنیای پایین را تماشا میکردم. و در همین پایین بود که زندگیام متلاشی شد.
گریهام نیامد و دردی هم احساس نکردم. خاطرات زشت و زیبا پی در پی جانشین هم میشدند. سرانجام به این ساختمان بی روح در حال ساخت که روزی آنجا زندگی میکردم دست تکان دادم و رفتم. فکر کردم که این آخرین وداع من است. هنوز نمیدانستم که نه تنها ۱۹ سالِ گذشته بلکه سالهای آتی زندگیام نیز فرار از این مکان بوده است.
سفارتخانهی نجات
پیش از آن که به آلمان بیایم، «کشور آلمان» برای من با نامها، تصاویر و رخدادهای ویژهای گره خورده بود: ریلکه و گوته، هیتلر و گورینگ؛ ویرانههای پس از جنگ و بازسازی کشور؛ تقسیم آلمان و وحدتِ دوبارهی آن؛ نظم و هدفمندی مردم آن، «Made in Germany» و البته تیم ملی فوتبال آن که با وجودِ بازی نه چندان جذاباش تقریباً هر بازی را میبرد. برای من، آلمان سرزمین مارتین لوتر و آزادی؛ کشور مارکس، مرسدس، ادیبان و فیلسوفان؛ و کشوری بود که دیگر اجازهی داشتن قهرمان نداشت. در تلویزیون مصر تصاویری از فروریزی دیوار برلین، رژهِ نئونازیها و خوابگاههای به آتشکشیدهی پناهندگان دیده بودم. همچنین تصورات گنگی هم از زنان بلوند خوشپیکر و بیبند و بار داشتم که نیمه برهنه در خیابان نمایان میشوند. یک فیلم مصری از سالهای هشتاد، آلمان را یک کشور ثروتمند نشان میداد که یک مرد جوان مصری بیسواد به آنجا مهاجرت کرده، در مدت کوتاهی میلیونر شده و با یک زن بسیار زیبای آلمانی ازدواج کرد.
دربارهی ادبیات آلمان تا اندازهای آگاهی داشتم ولی از واقعیت سیاسی و اجتماعی آن چندان نمیدانستم. تصویر من از آلمان مانند بسیاری از مصریها اساساً مثبت بود؛ علتاش هم این بود که آلمان در گذشته، پیشینهی استعماری در جهان عرب نداشت. عربها تاریکترین فصل تاریخ آلمان را یا قیچی میکنند یا بیاهمیت جلوه میدهند. از آن جا که مصر سالیان سال در کشمکش با اسرائیل قرار داشت، ما در مدرسه نه چیزی دربارهی مردم یهودی و نه هولوکاست یاد میگرفتیم. بخشی از مصریان هولوکاست را انکار میکند، بخش دیگر تلاش میکند آن را خردگرایانه توجیه کند و بعضیها هم هولوکاست را مثبت ارزیابی میکنند.
نخستین تجربهی مستقیم من با آلمان، پیش از سفرم به آن کشور بود. این آشنایی با سرخوردگی و احساس شرمندگی همراه بود. در بهار ۱۹۹۵ به سفارت آلمان که در محلهی پولداران زملک قاهره قرار دارد، رفتم تا تقاضای ویزا کنم. برای رفتن به آنجا یک تاکسی گرفتم تا مبادا کت و شلواری که برای این دیدار از سفارت آلمان خریده بودم، در اتوبوسهای پر از آدم چین و چروک بخورند. وقتی انبوه بزرگی از جوانان مصری را در هوای داغ آوریل دیدم که گرداگرد سفارت آلمان را مانند کعبه گرفته بودند، شگفتزده شدم. ولی از میان این هزاران نفری که میخواستند به ارض موعود «کفار» بروند، فقط ۵۰ زوّار اجازه داشتند که وارد کاخِ آلمان بشوند که آنها هم از شب پیش جلوی سفارتخانه جا گرفته بودند. مأموران انتظامی دماغبالای سفارت بیهوده تلاش میکردند مردم را از پیرامون سفارت دور کنند. به راستی آنها به کجا میخواهند بروند؟ سالیان سال است که زندگی این مردم به یک انتظار پایانناپذیر تبدیل شده است: انتظار برای خوشبخت شدن، انتظار در برابر درهای آهنین، با این امید بیرمق که روزی این درها گشوده شوند.
چه روانگُسستی بزرگی! چقدر ما غرب را لعن و نفرین کردیم و آن را مسئول بدبختی خود خواندیم. و در پایان، به جز انتظار در برابر درهای سفارتخانههای کشورهای غربی، راهی برایمان باقی نمانده است تا روزی درها را به رویمان باز کنند. به خانه بازگشتم و فردا عصر دوباره به سوی سفارتخانهی آلمان رفتم. پیش از من بیست نفر در برابر سفارتخانه جا گرفته بودند. یکی میخواست برادرش را در آلمان ببیند و بعد همانجا بماند. چهار نفر دیگر میخواستند، مانند من، در آلمان درس بخوانند؛ یکی میخواست با یک زن توریست مسن که در هتل با او آشنا شده بود، ازدواج کند. بقیه درست نمیدانستند که هدفشان از رفتن به آلمان چیست. فقط میخواستند از مصر بیرون بروند. عدهای دیگر هم تنها به این دلیل آن جا بودند که صفِ سفارت آلمان کمتر از سفارت آمریکا بود. تقریباً همهی آنها مردان جوان و تحصیلکرده مصری بودند که مصر به آنها نیاز داشت ولی هیچ چشماندازی برایشان در این کشور وجود نداشت. با این که آنها از تحصیلات خوبی برخوردار بودند ولی چون پارتی نداشتند نمیتوانستند کار مناسبی پیدا کنند. در این صف انتظار یک مرد هفتاد ساله هم وجود داشت. فکر کردم که حتماً میخواهد یکی از اعضای خانوادهاش را در آلمان ببیند. او خاموش به دیوار تکیه زده بود. برخلاف من و این پیرمرد، بقیه برای شب تدارک دیده بودند. یک مرد جوان میخواست به پیرمرد یک بالش کوچک بدهد که او رد کرد. متوجه شدم که پیرمرد مدارک تقاضای ویزا به همراه ندارد. در این میان یک فروشنده دوره گرد ظاهر شد که به جمعیت در حال افزایش، چای و ساندویچ میفروخت. اینجا هم دست کم فرصتی شد برای چایفروش که بتواند نانش را در بیاورد. تا آن جا که به اشتغالآفرینی برمیگردد، ابتکار مصریها برای من تحسینبرانگیز است. هر کس که شغل ندارد، یک بسته دستمالکاغذی برمیدارد و آنها را در اتوبوسها و سر چهارراهها به فروش میرساند و نام خود را کاسب مینامند.
در نیمهشب همهی نخستین پنجاه جای محبوب در برابر سفارت، اشغال شده بودند. با این وجود کسانی که بعداً میآمدند همانجا ماندند، به این امید که کسی از این پنجاه نفر خسته شود و به خانه بازگردد یا سفارتخانه به هر دلیلی افراد بیشتری را بپذیرد. همه با هم حرف میزدند، میخندیدند و خیالبافی میکردند که زندگی در آلمان چگونه است؛ با این که اکثر منتظران میدانستند که بدست آوردن ویزا از برنده شدن در بلیط بختآزمایی دشوارتر است.
خندههای مردان جوان، پیرمرد را از خواب بیدار کرد و او با ترشرویی ما را ورانداز کرد. بعداً دوباره به دیوار سفارت لم داد و به خواب فرو رفت. پس از مدتی، بقیه نیز در صف خوابشان برد. آفتاب صبحگاهی مرا از خواب بیدار کرد. مردی که در سرِ صف قرار داشت، در خواب دو دستی نردههای درِ سفارت را محکم در بغل گرفته بود. چایفروش غیرقانونی هم کاسه کوزهاش را جمع کرده و رفته بود. پیرمرد هنوز هم به دیوار تکیه زده بود و به نقطهای دوردست خیره شده بود. سپس همه از جا پا شدند تا از موقعیت خود در برابر تازهواردان دفاع کنند. مدتی کوتاه پیش از باز شدن درهای سفارت، یک مرد جوان تاجرپیشه به زور راه خود را باز کرد و در برابر پیر مرد قرار گرفت. تا آمدم به پیرمرد کمک کنم، متوجه شدم که او به پیرمرد پنج پوند پول داد و گفت: «حالا میتوانید به خانه بروید!» یک تاجر پولدار که توانایی آن را داشت دیگران را ساعتها در صف نگه دارد تا جایی برای او حفظ کنند. از این کار او خیلی شرمنده شدم. از خودم پرسیدم: آیا این تاجر از پیرمرد سوء استفاده کرده یا به او خدمت کرده است؟ وقتی وارد سفارت شدم با یک کارمند مصری سفارت روبرو شدم که میتوانست آلمانی حرف بزند.
گفتم که هنوز آلمانی یاد نگرفتهام. از این که آیندهام در دست یک مصری افتاده بود، خیلی حالم گرفته بود. پس از این که به پرسشهای بیپایانِ او دربارهی زندگیام در آلمان، مخارج اقامتم و بیمهی درمانی پاسخ دادم، کارمند به من گفت که برای ویزا ابتدا باید منتظر تأییدیهی ادارهی مربوط به خارجیها در آلمان باشم. سفارتخانه را با این آیهی قرآن ترک کردم: «خدایا، ما را از این سرزمین که مردمانش این چنین بیدادگرند، بیرون ببر!»
به سوی سرزمین بدون قهرمان
در ساحل سبز رودخانهی نیل هیاهوی آغازِ روز را نمیشنیدم. بر فراز کویرِ گسترده هنوز بقایای آخرین ابرهای شنی وجود داشتند. از یک هفته پیش، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. توفانهای شبانه لایهای از شن بر روستای ما کشاند، همه چیز زیر شن رفته، از جا کنده و یا از بین رفته بود.
ترسی آمیخته با خشم، باعثِ شک و تردید در دلم شد. به جز انتظارات گنگ و نامشخص نمیتوانستم چیز دیگری با خود ببرم. اتومبیل شروع به حرکت کرد. به تدریج از فلاکتگاه خود دور میشدم. از کنار مرزعهی موزی رد شدم که آنجا در جوانی از مرزهای غیرمجاز گذشتم. با نگاهی غمگینانه به امواج نیل خیره شده بودم. تاریخ این رودخانه همیشگی، تاریخ من نیز هست. پادشاهی که حکومت نمیکند، شیر اختهشدهای – اسیر در پسِ یک سدّ، رودخانهای بدون خروش و بدون گِل و لای. بزودی هوای آلودهی قاهره به استقبال من خواهد آمد. ترافیک پرآشوب مانند همیشه نبود، گویی کشورم میخواست هر چه زودتر از دستِ من رها شود.
محمد، پسر عمویم که مرا تا فرودگاه همراهی کرد، با آهنگی هشدارانه به من گفت: «حواست باشه که باعث آبروریزی خانوادهمان نشوی! میگن زنان اروپا خیلی خطرناک هستند.» موقع خداحافظی با لبخند گفت: «راستی، میدونی چیه؟ یکی از اون زنان بلوند و قشنگ را برایم بیاور!»
کولرهای هواپیما بیش از حد هوا را سرد کرده بودند. یکی از مهمانداران که با آرایش غلیظاش میخواست خود را جوانتر کند، از من خواهش کرد کمربندم را ببندم. هواپیما روی باند فرودگاه شروع به حرکت کرد، توربینها به صدا در آمدند، ما از زمین برخاستیم و وارد آسمان آبی بالای قاهره شدیم: به سوی سرزمین بدون قهرمان. به سوی سرزمین هولدرلین، شوپنهاور و نیچه. احساس رهایی و ترس همزمان وجودم را گرفت. رهایی از بار و زور جامعهی امتوارِ فردستیز و سرانجام ترس از این که همه چیز را از دست بدهم. ترس از سرگردانی در جهان. البته با این آگاهی که تواناییِ ترک ساحل را دارم ولی ناتوان از رسیدن به ساحلی دیگر هستم.
پدرم سفرم را به آلمان با تردید و بدگمانی مینگریست. به نظر او من برای مناسبات اجتماعی بیروح اروپا خیلی حساس بودم. پدرم، مردی که پیشنماز یک محلهی بیستهزار نفری بود، نمیتوانست به آسانی بپذیرد که پسرش زندگی در میان «کفار» را به مفتی شدن [امام یا پیشنماز شدن] ترجیح داده است. او پیشبینی کرده بود که من با دست خالی و دلی شکسته به مصر باز خواهم گشت.
از این که او درست یک روز پیش از رفتنم به آلمان از جریان سفرم آگاهی یافت، خیلی عصبانی بود. به همین دلیل پاسپورت، بلیط هواپیما و بقیهی مدارک من را پنهان کرده بود. تا به حال پدرم را این چنین آشفتهفکر و ناآسوده ندیده بودم. در چشمانش شکستِ رویاهایش را میدیدم. پس از مذاکرات نسبتاً طولانی، مادرم موفق شد که مدارک مرا از پدرم بگیرد. بدین ترتیب تمام موانع سفرم به آلمان برداشته شد.
خداحافظیمان بدون بغلکردن ولی سرشار از تشویش و گریه گذشت. پدرم توانایی خداحافظی با من را نداشت. تنها واژههای خداحافظی این این بود: «تنها خدا صاحب قدرت است!» این کلمات مرا به یاد جملهی پرومته انداخت: «هیچ کس به جز زئوس آزاد نیست.»
مانند انسانی جادوشده از پنجرهی هواپیما به کشورم خیره شدم. دریایی از خانهها در زیر ما با سرعت میگذشت. از بالا توانستم وسعت دلتای نیل را ببینم. ولی خود رودخانهی نیل بزرگتر است، زیرا دلتا را با هر دو بازویش با قدرتِ تمام در بر گرفته است. ولی کویر از نیل هم قدرتمندتر است، زیرا هم نیل و هم دلتا را در خود جا داده است و مرزهای زندگی را مشخص کرده است. به سرعت، خشکی به پایان رسید و هواپیما بر فراز دریا پرواز را آغاز کرد.
راستی مگر همهی آلمانیها بلوند، چشمآبی و تنومند نیستند؟ ولی مرد بغلدستی من در هواپیما، نسبتاً کوچک و چاق با موهای کمپشت و نامرتب بود. این مرد اصلاً با تصورات من از آلمانیها جور در نمیآمد.
او با انگلیسی دست و پا شکسته از من پرسید: «برنامهتان در آلمان چیست؟»
کوتاه پاسخ دادم: «میخواهم دانشگاه بروم.»
- «چه رشتهای؟»
- «علوم سیاسی»
- «سیاست؟ جالبه! حالا چرا در آلمان؟»
- «برای این که تیم ملی فوتبال آلمان همیشه قهرمان جهان میشود، با این که بد بازی میکند!»
«گذشت آن روزها. امروز دیگر گلدون هم نمیبرند.»
این گفتگو باعث شد که خودم را به خواب بزنم.
سلام آلمان
پیش از نشستن هواپیما در فرودگاه فرانکفورت، نگاهی به پایین انداختم، همه جا سبز بود، طیفِ وسیعی از رنگ سبز. در مقایسه با این همه سبزی، دلتای رودخانهی نیل یک تکه زمین رنگ و رو باخته به نظر میرسد. ناگهان از این همه رنگ دچار ترس شدم. این گسترهی وسیع سبز احساس تکبر، سیری و شکستناپذیری را به من انتقال داد.
مات و مبهوت هواپیمای سرد را ترک کردم، از خرطومی مسافران گذشتم و در سالن فرودگاه ایستادم. دوباره مغلوب رنگها و به ویژه بوهای گوناگون شدم: گردهی شکوفهها، بوی قهوه و الکل و عرق بدن و عطرهای بیروح و قوی مشامم را پر کرده بودند. طولی نکشید که بوی مواد ضد عفونی بر همهی بوهای دیگر غلبه کرد.
در برابر مأمور کنترل پاسپورت قرار گرفتم و با خود گفتم حالا یارو مُهر زدن روی پاسپورتم را کش خواهد داد. در چشمایش خواندم: «آهان، یک شترسوار دیگر از کویر که میخواهد از رفاه ما بهره ببرد.»
آنتونیا در سالن فرودگاه منتظر من بود. او قدری چاق شده بود و اندکی مسنتر به نظر میرسید؛ مرا در آغوش گرفت و شدیداً ابراز خوشحالی میکرد. با نیشخندی گفت: «واقعاً کارت را کردی، هان! آفرین، به تو افتخار میکنم.» در حقیقت من فقط از کشورم فرار کردم، همین. ولی ظاهراً آنتونیا دوست داشت موضوع را طوری دیگر ببیند. البته من هم گذاشتم که در توهّم خود باقی بماند.
او گفت: «دوباره به عنوان معلم کار میکنم و یک خودروِ نو دارم.» این را از پیش میدانستم. وقتی سوار خودروِ تازه شدم بوی آن داشت حالم را به هم میزد. قیافه و نوع حرف زدن آنتونیا با گذشته متفاوت بود. وقتی او را سه سال پیش برای اولین بار در فرودگاه قاهره دیدم، طبیعیتر و غمگینانهتر به نظر میرسید. ولی امروز نگاهها و کلماتش برایم تهی و بیروح بودند.
پانزده درجه از قاهره سردتر. یک راه طولانی در اتوبان. آگسبورگ. یک خانهی نوساز در کنار جنگل. یک آپارتمان روشن و فراخ با مبلمان طراحیشده و گرانقیمت، همه چیز سفید، همه چیز تمیز. این همه نظمِ اغراقآمیز عصبانیام کرده بود. نمیدانم، شاید تصورم یک آپارتمان یکخوابه بود که بیشتر به انسانِ چپگرا با تمایلات عرفانی میخورد. چطور یک آدم بینظم مثل من میتوانست این همه نظم را تحمل کند، چه برسد به این که از این نظم هم مراقبت کند؟ روی کاناپه کنار او نشستم و یک عکس را روی میز کارش کشف کردم. عکسی از ما دو نفر وقتی که برای اولین بار در فرودگاه مصر با هم آشنا شدیم.
- «امیدوارم که اینجا برایت زیاد سرد نباشد.»
با این که روی کاناپهی چرمی حسابی سردم شده بود، گفتم نه، سردم نیست.
هیچکس به جز زئوس آزاد نیست
سه سال پیش با آنتونیا آشنا شدم. آخرین روزِ سال ۱۹۹۲ بود و من شیفت شب کار میکردم. یک افسر پلیس فرودگاهِ قاهره به دفترم آمد و پرسید که آیا فرانسوی میدانم. او گفت که در سالن انتظار یک خانم توریست هست که نمیخواهد فرودگاه را ترک کند و ظاهراً انگلیسی هم بلد نیست. به همراه مأمور پلیس به سالن فرودگاه رفتم و خانم را که چهارزانو روی یک صندلی نشسته بود دیدم. از او پرسیدم که آیا فرانسوی میداند. پاسخ داد: «بله، فرانسوی، انگلیسی، آلمانی و اسپانیایی میتوانم حرف بزنم.» افسر پلیس تعجب کرد. از افسر خواهش کردم که به سرِ کارش برگردد و قول دادم که بعداً به او گزارش کار را خواهم داد. این خانم، زیبا و ظریف بود، چیزی اواخر سی سالگی. موهای کوتاه قرمز داشت و در کنارش یک چمدان قرمز قرار گرفته بود. تشویش در چهرهاش کاملاً آشکار بود.
- «میتوانم کاری برایتان انجام بدهم؟»
- «به مصریان نمیتوان اعتماد کرد!»
- «میدانم.»
نگاهش را به چشمانم انداخت و لبخندی غمگینانه زد. لبخندش از جنس آن اندوهی بود که با امید آمیخته است. با اندوهِ امیدوار، اندکی در آثار ادبی آلمان آشنا بودم و برایم بسیار جذابیت داشت. این زن، چهرهای مأیوس و در عین حال عرفانی داشت. او برای اقامت در شهرهای قاهره، اقصر و أسوان به حساب یک آژانس مسافربری پول واریز کرده بود و قرار بود آژانس او را از فرودگاه تحویل بگیرد. ولی سر و کلهی کسی پیدا نشدهبود و حتا برایش در هتل جایی رزرو نکرده بودند. تنها چیزی که به ذهنم رسید یک پوزشخواهی کلی از جانب آژانس مسافرتی بود، با این ترفند که در شب سال نو [مسیحی] همیشه نابسامانی وجود دارد. ولی در عین حال نمیخواستم بیخود از هموطنان خود طرفداری کنم و به همین دلیل سکوت کردم. توانستم او را متقاعد کنم که سالن فرودگاه را ترک کند و بیرون، در کافهتریا، منتظرم بماند. گفت که اگر همراهیاش کنم پیشنهاد را میپذیرد. وقتی در کافهتریا نشستیم، درِ چمدانش را باز کرد و یک کراوات، یک نقاشی که خودش کشیده بود، یک شعر عارفانه و یک حلقهی طلاِ زنانه به من هدیه داد. همه را برداشتم ولی حلقه را پس دادم و گفتم: «از این نمیتوانم استفاده کنم.»
- «مگر دوست دختر نداری؟»
- «اگر قرار باشه حلقهای به دوستم هدیه کنم دوست دارم خودم آن را بخرم.»
- «فکر کردم مصریها هر چه به چنگشان میآید برمیدارند؛ ولی ظاهراً شما استثناء هستید.»
دوست نداشتم بگویم که من هم درست مانند هموطنانم هستم و از همهی بیماریهایی که در این جامعه شیوع دارد در رنج میباشم. او نمیدانست که بدم نمیآمد یک هتل گرانقیمت در قاهره برایش رزرو کنم و پول دلالیاش را بگیرم. ولی به گونهای این زن مرموز برایم جذاب بود. به نظر میرسید مانند دیگر توریستهای معمولی نیست که به دنبال ماجراجویی، تفریح یا استراحت هستند. بیشتر به این میمانست که از یک چیز در حال فرار است.
وقتی از او پرسیدم که چرا در یک چنین روزی تنهاست، زد زیر گریه: «دختر کوچکم دوست نداشت که با من بیاید. او گفت که برای من وقت ندارد. پدرش به او گفته که من مادر خوبی نیستم. شاید، حق با اوست. من مادر خوبی نیستم، هیچ کس کامل نیست.» جمله اخیر را چندین بار تکرار کرد.
بیشتر از این نمیخواستم وارد زندگی خصوصیاش بشوم و به همین دلیل دربارهی نقاشیای که به من داد پرسیدم: تصویری در این نقاشی نماد خدا بود و چند تصویر دیگر نماد ادیان جهانی و انسانها بودند. یک دایره با سوراخی در وسط همهی این نمادها را در برگرفته بود. همهی نمادها در حال خارج شدن از سوراخ وسط دایره بودند. فقط خدا که نمادش از سوراخِ دایره بزرگتر بود در دایره باقی میماند.
او توضیح داد: «خدا جهان را به گونهای آفریده است که همه و همه چیز، به جز خودش رفتنیست. حتا ادیان هم رفتنی هستند، ولی خود او پا برجاست.»
- «چرا؟»
- «چون به جز زئوس هیچ کس آزاد نیست.»
از اسطورههای یونانی خیلی کم میدانستم. پرومته که آتش را از خدایان ربود، میبایستی به خاطر همین کارش سی سال تمام زجر میکشید. سرانجام او مرزهای خود را شناخت و آزادی خود را با فروتنی در برابر خدایان بدست آورد. «هیچ کس به جز زئوس آزاد نیست.» شاید این همان روحیست که الهامبخش فاوست [گوته] شد. پرسیدم: «واقعاً این طور است که همه چیز از طریق این سوراخ به آزادی راه مییابد و فقط خود خدا تنها در این دایره زندانی باقی میماند؟» به جای پاسخ لبخندی زد.
او شرح حال زندگی خود را شروع کرد برایم تعریف کردن و کوشید با همان شعری که به من داد، زندگی درونی خود را توضیح دادن: «من از آسمان و جهنم گذر کردم، دیگران را قضاوت کردم و خود قضاوت شدم، و سرانجام دیدم که من در همه چیز هستم و همه چیز در من است.»
نام این زن آنتونیا بود، و ما تا صبحگاه با هم حرف زدیم. او از یک گارسونِ کافهتریای فرودگاه خواهش کرد که یک عکس دو نفری از ما بگیرد.
مجذوب این زن شده بودم. از این که زنی بیگانه، از یک فرهنگ کاملاً متفاوت، درکش از خدا و جهان با درکِ من بسیار شبیه بود، شگفتزده شدم. سرانجام روزی به آلمان بازگشت، ولی ما ارتباطمان را حفظ کردیم. دو آدم گوشهگیر یکدیگر را پیدا کرده بودند که هم با خود و هم با جهان به سختی کنار میآمدند و میکوشیدند از فاصلهی دور، بیش از سه هزار کیلومتر، بر زخمهای یکدیگر مرهم بگذارند.
واقعاً کجا آمدهام؟!
سه سال پس از این دیدار شبانه در فرودگاه قاهره به آلمان سفر کردم. ۲٣ ساله بودم، اندکی ترسو ولی سرشار از کنجکاوی به زندگی و مردم. آنتونیا توانست دوباره زندگیاش را جمع و جور کند، یک خودروی تویوتای کورولا داشت؛ در انتخابات به حزب سوسیال مسیحی ایالت بایرن [CSU] رأی میداد، ولی هنوز تنها و احساس ناامنی میکرد. با این که شرقی بودم ولی زیاد تفاوتی با او نداشتم. من به آلمان نیامده بودم که کار کنم یا رفاه گدایی کنم ولی با این وجود احساس میکردم که صدقهبگیر هستم: گرما و همدلی را گدایی میکردم.
وقتی آنتونیا در تختخواب مرا در آغوش گرفت، فقط بوی عطر سرد و دلنچسباش را شنیدم. او به آن دسته از زنان اروپایی که هموطنان و همفرهنگان من حشری مینامند، تعلق نداشت. به عکسِ مادرم، او یک زن معنوی بود که در من به دنبال چیزی شبیه لنگرگاه بود. ولی به خوبی میدانستم که نمیتوانم برای او یک لنگرگاه آرامبخش باشم. در عوض، او هم کسی نبود که من بتوانم مبارزهی فرهنگی شرق علیه غرب را با او پیش ببرم. البته تلاشهای خود را کردم، ولی نتیجهای نداشت. از سوی دیگر نمیتوانستم به عنوان نماد مردان شرقی هم عمل کنم، چون از یک سو احساس بیتفاوتی نسبت به فرهنگ خود داشتم و از سوی دیگر به اندازه کافی مرد نبودم. آن چنان در کشورم مردانگیام خدشهدار شده بود که دیگر نمیتوانستم آن را به عنوان ابزار مبارزه به کار گیرم.
تقریباً همه چیز در آلمان برایم بیگانه بود: زبان، آدمها، خودروها، غذا، آپارتمانها، آری، در یک کلام، همه چیز. آلمان برای من مانند یک دستگاه پیچیده است که برای آن کتابِ راهنما وجود ندارد. برای من در اینجا صداهای آشنا، رنگها، دمای هوا، بوها و چیزهایی که یک انسان نیاز دارد تا بتواند ساختارهای درونی و روانیاش را تثبیت کند، وجود نداشتند. حتا برای من آن الگوهایی که از آلمان داشتم، دیگر وجود نداشتند. شاید بتوان گفت از این که نئونازیهای صفکشیده و به ویژه زنان نیمه برهنه بلوند را در خیابانها ندیدم، به گونهای سرخورده شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر