نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
وداع با کودکی
امسال دیگر وقتاش شده بود. باید با مراسم ختنه یک گام به جهانِ بزرگسالان نزدیکتر میشدم. خانه پر از آدم بود و حال و هوای خوبی حاکم بود. مانند شاهزادگان لباس به تنم کرده بودند و دور و برم پسرعموهایم و همانهایی که اصلاً دوستم نداشتند، ایستاده بودند. در اتاق بغلی زنان جمع شده بودند و با صدای بلند میخندیدند. هر کس که وارد خانه میشد به من میگفت: «مبارک، داماد کوچولو!» سپس یک پوند در جیبم میگذاشت. بدون این که بدانم جریان از چه قرار است، پاسخ میدادم: «خدا برکتتان بدهد!» استاد فتحی که در کنار شغل اصلیاش یعنی آرایشگری، نقش بهیارِ روستا هم داشت، وارد خانه شد. زنان با کِلهای کرکننده از او استقبال کردند. استاد فتحی را فقط از این جا میشناختم که گهگاهی به خانهی ما میآمد و به پدرم آمپول آرامبخش تزریق میکرد. چون پدرم پس از بازگشت از جنگ شش روزه شدیداً عصبی و جوشی شده بود. راستی چرا زنان، استاد فتحی را با هلهله استقبال میکنند؟ موضوع سریع روشن شد. ناگهان همه سکوت کردند و پدرم شروع به دعا خواندن کرد. سپس استاد فتحی کیف ابزارش را باز کرد: یک تیغ، یک انبر که بیشتر شبیه ناخنگیر بود و مواد ضد عفونیکننده. مادرم یک ظرف آب داغ آورد و استاد فتحی وسایلاش را در آن فرو برد. پدرم سرم را گرفت، دو تا از پسر عموهایم دستانام را و دو تای دیگر از پسر عموهایم شلوارم را از پایم در آوردند و پاهایم را از باز کردند. همه چیز با سرعت انجام گرفت. استاد فتحی تیغ را از آب داغ بیرون آورد، آلت تناسلیام را با دو انگشت کشید و نوک پوست بالای حشفه [سر آلت تناسل مرد] را برید. بدون سِر کردن. با فریاد من صدای کِلِ زنان بلند شد. استاد فتحی آلتِ خونآلودم را در یک پارچهی آغشته به مواد ضد عفونیکننده پیچاند.
استاد فتحی فقط از تیغ استفاده کرد و انبرش بیکار باقی ماند. دیگر چه میخواهند از من ببُرند؟ پاسخ این پرسش چند دقیقه بعد مشخص شد. استاد فتحی با ظرف آب داغ، تیغ و انبر وارد اتاق بغل دستی شد و طولی نکشید که فریاد بلند ولی کوتاهی شنیدم و البته بدون هلهله و کِل زنان. با این که شدیداً مشغول درد خودم بودم ولی متوجه شدم که این فریاد از خواهر بزرگترم بود. از خودم پرسیدم، ولی این مرد چه چیز او را بریده است؟ او که آلت مردانه ندارد.
پس از ختنه، تکهی بریدهی پوست را پشت خانهمان زیر خاک کردند و کلیتوریس خواهرم را در یک پارچه پیچاندند و در رودخانهی نیل انداختند: رسمی که از زمان فراعنه در مصر معمول بوده است. هر سال در فصل برداشت، مصریان باستان یک جشن «دختر شایسته» بر پا میکردند، زیباترین دختر کشور را پیدا میکردند تا به عنوان قربانی در نیل بیندازند. به همراه این دختر شایسته، کلیتوریسهای بیشماری نیز به رودخانه ریخته میشد تا از نیلِ پربرکت سپاسگزاری بشود. هر سال، در فصلِ برداشتِ محصولات کشاورزی، برداشت کلیتوریس دختران هم صورت میگرفت. با این حال، بسیاری از مصریان تا به امروز بر این اعتقاد هستند که ختنهی دختران یک سنت اسلامی است.
در این شب من و خواهرم در یک اتاق روی زمین خوابیدیم. ما روی پشت خوابیدیم و هر کدام از ما یک تنگ سفالی بین پاهامان داشتیم تا از زخمها حفاظت بشود. من فحش میدادم و گریه میکردم ولی خواهر هشت سالهام با وقار و سکوت دردش را تحمل میکرد. او حتا هنوز آن قدر نیرو داشت که مرا دلداری بدهد. درد خودش را قورت میداد و خاموش بود؛ تو گویی فهمیده بود که یک زن در یک چنین مکانی بهتر است دردش را با کسی تقسیم نکند و برای خودش نگه دارد. در آن زمان نمیتوانستم درک کنم که واقعاً چه بلایی به سر خواهرم آمد و چه درد بزرگی تحمل کرده است. فقط میتوانستم درد او را با درد خودم مقایسه کنم. طولی نکشید که زخم من شفا پیدا کرد و از دیدن آلتام خوشحال شدم. حالا خیلی خوشمنظرتر بود تا قبل. بعدها وقتی بزرگ شدم فهمیدم تنها یک تکه از پوستِ بیرونی خواهرم را قطع نکردند بودند بلکه تمام کلیتوریس را بریده بودند. مثل این است که به جای پوست سر آلتِ تناسلی مرد، تمام حشفه را ببرند.
چه چیزی به مردان این حق را میدهد که چنین بلایی بر سر زنان بیاورند؟ آیا استاد فتحی چیزی دربارهی کلیتوریس زنان میدانست؟ آیا او میدانست که چه قدر عصب در این جا متمرکز شده است؟ هر چه سنام بالاتر میرفت و بیشتر دربارهی این موضوع اطلاعاتام بیشتر میشد، بیشتر شوک میشدم. آیا او میدانست برای چه و برای چه کسی این کار را انجام میدهد؟ چرا به هنگام ختنه، من شاهزاده بودم ولی خواهرم نه؟ تنها چیزی که استاد فتحی میدانست این بود که اگر ختنهی پسران زودتر انجام بگیرد، زخم هم زودتر خوب میشود. ولی برای دختران بهتر است آدم صبر کند که دختر حداقل به هشت سال برسد، چون اگر آدم کلیتوریس را زودتر ببرد، ممکن است دوباره رشد کند. مگر چه چیز شیطانی در این کلیتوریس است که میخواهند حتماً بریده شود؟ ترس از این عضو بدن که طبیعت از آغاز تولد به زنان داده است، از چیست؟ چه ضرورتی وجود دارد که بدین گونه ترس در وجود زنان ریخته شود؟ به عنوان فردی بزرگسال، سال به سال پرسشهای دیگری در این باره در ذهنام طرح میشد. از درون چنین حوادثی، پرسشها نیز شکل میگیرند، ولی پاسخها در نظام [اجتماعی] نهفتهاند. نظامی که بقایش در این است که زنان نسبت به مردان توانایی تحملِ رنج و مشقت بیشتری دارند. پدرم، استاد فتحی و اکثریت مردان روستا، آدمهای پلید و بدی نبودند، آنها فقط شانس آوردند که مرد به دنیا آمدند– و طبق نقش سنتی خود نیز زندگی میکردند. و درست همان گونه که این مردان و زنان حافظ این نظام هستند، به نوبهی خود قربانی آن نیز میباشند.
هر چه یک جامعه بستهتر باشد، کمتر هم با جهان خارج در تماس قرار میگیرد. انزوا مانع آن میشود که التهابهای درونی یک جامعه بیرون ریخته شوند. در این جوامع به ندرت انفجار صورت میگیرد. خشونت به درون و در درون باقی میماند. دو گروه اجتماعی شدیداً در این مناسبات رنج میبرند: ضعیفها، یعنی زنان و کودکان و حیوانات از یک سو و مرتدان یعنی کسانی که نظام را زیر علامت سوآل میبرند. از ترس این که مبادا ساختارهای جامعهی بسته زیر فشار و تأثیر جهان خارج مضمحل شوند، اعضای آن میخواهند هر چه بیشتر انسجام و همبستگی از خود نشان دهند. سلسلهمراتب اجتماعی نیز باید به کارکرد خود ادامه دهد. و برای حفظ این سلسلهمراتب به قربانی نیاز است. ممکن است گفته شود که دین تعیینکنندهی همه چیز نیست و خدا هم در رأس هرم قرار ندارد. ولی خدای حقیقی، دگمهایی هستند که همبستگی و خاطر جمعی را نوید میدهند ولی در مقابل آن فردیت انسانها و حقوق اولیهی آنها را نابود میکنند. بدرفتاری، خشونت و سرکوب در چنین نظامی با برنامه و با اراده صورت نمیگیرد، ولی در دلِ نظام از پیش برنامهریزی شده هستند.
در حال حاضر در سدهی ۲۱ زندگی میکنیم و ختنهی دختران سالهاست که در مصر طبق قانون ممنوع شده است، ولی با این حال ۹۵ درصد دختران مصری مانند گذشته ختنه میشوند. تازه همین اواخر بوده که مفتی بزرگ مصر اعلام کرد ختنهی دختران ربطی به اسلام ندارد. فتوای مفتی، واکنشی بوده به مرگ یک دختر در جنوب مصر که پس از ختنه بر اثر خونریزی جان خود را از دست داد. حتماً باید اول دختری بمیرد تا بعد این رسم خشن زیر علامت سوآل برده شود؟ چنین قوانین یا «فتوا»هایی که به ندرت با روشنگری توأم است، معمولاً به عنوان یک بخش از پروژههای آمریکایی – امپریالیستی نگریسته میشود که هدفاش از بین بردن اخلاقیات در جهان اسلام است. همچنین اصلاحِ کتابهای درسی با بدبینی و شک نگریسته میشود. این رسوم و آیین پرسشبرانگیز در یک جامعه مانند علایم ابتلای آن جامعه به بیماری سرطان است. فقط با نشانههای بیماری مبارزه کردن، یک اقدام کورکورانه است. اگر برای درمان به سراغ خود غدهی سرطانی نرویم، شانس شفای بیمار وجود نخواهد داشت. بیماری سرطان ما، ساختارهای اجتماعیاند که سدهها در جامعه تثبیت شدهاند. تا وقتی که این نظام، ریاکارانه و برای لاس زدن با غرب چند قانون مترقی تصویب میکند، مشکل سابق باقی خواهد ماند – و طبعاً طرز فکر مردم هم تغییری نخواهد کرد.
همیشه از خودم پرسیدم چرا این مردان که این چنین مهربان و بذلهگواند ضروری میدانند ترس و وحشت در دل زنانشان بیندازند. توضیح این قضیه در درک ما مسلمانان و مصریان از «شرافت» نهفته است. اسلام موفق نشد که ساختارهای قبیلهای پیش از اسلام را از میان ببرد. حتا اگر محمد پیامبر اسلام در ابتدا قصد از بین بردن آن را داشت، ولی بعدها درک کرد که درست همین ساختارهای قبیلهای برای اشاعهی پیاماش ضروری هستند. او برای الغای رسم دخترکُشی در دوران پیش از اسلام که پدران دختران نوزاد خود را زنده به گور میکردند، مبارزه میکرد و توانست حق ارث دختران را به نصف مردان تثبیت کند، چیزی که در آن زمان انقلابی بود، ولی جامعهی او نیز یک جامعهی مردسالار بود. جنگجویان همه چیز را تعیین میکردند. حتا قرآن، که هم زنان و هم مردان را مورد خطاب قرار میدهد، به مرد حق میدهد که همسرش را در صورت عدم اطاعت تنبیه کند. همچنین پس از مرگ پیامبر، همین ساختارهای قبیلهای باستانی عربستان بودند که نظام حاکم و تصورات اخلاقی مردم را شکل میدادند. در مرکز این ساختار قبیلهای، خویشاوندی خونی قرار دارد. شرافت آدمی به تبار او وابسته شد. فقط زمانی آدم میتواند این اصالت تباری را تضمین کند که زنان، پرهیزکاری خود را پاسداری کنند و نگذارند که خون بیگانه وارد خانواده بشود. زن و فقط اوست که دقیقاً میداند چه کسی پدر فرزندش میباشد و به همین دلیل باید کنترل بشود. و بدین ترتیب شرافت تمام خانواده در میان پاهای زن قرار داده میشود؛ یعنی جایی که بیانگر اشتیاق و دلهره مرد است و هر مردی از آن واهمه دارد: ترس از احساس، شور و محاسبهناپذیری زنانه. کلیتوریس یکی از قربانیان بسیار است که زنان باید بدهند تا این ترس بچگانهی مردان را فرو بنشانند.
در روستای ما گفته میشود که مرد باید در همان شب عروسی قدرتاش را به زن نشان بدهد وگرنه هیچ گاه نمیتواند کنترل او را به دست بگیرد؛ به اصطلاح، گربه را باید دم حجله گشت! ولی همه دقیقاً این فرمول را مو به مو اجرا نمیکنند. اکثر مردان جوانی که ازدواج میکنند پیش از آن که از بکارتِ مقدس رونمایی کنند همان شب اول عروسشان را شلاق نمیزنند. پس از همبستری یک پارچهی سفید را با خون باکرگی آغشته میکنند و آن را به خانوادهی عروس که بیصبرانه در بیرون انتظار میکشد، تحویل میدهند. این مدرک باکرگی دخترشان است. در روز بعد، خانواده از دختر بازدید میکند و دختر هم طبعاً حرفی از خشونت شب پیش به میان نمیآورد. این ننگ بزرگی است که یک زن به این سرعت شوهرش را زیر علامت سوآل ببرد. در ضمن هر زنی میداند که پس از طلاق چه بدیلهایی در برابرش قرار خواهند داشت.
پس از شب زفاف، مردم روستا سوار بر کامیون، گاری و تراکتور به جشن میپردازند. مردی از پنجرهی اتومبیل یک پارچهی سفید آغشته به خون را مانند پرچم تکان میدهد و فریاد میزند: شرافتمند، شرافتمند! دخترمان شرافتمند است! در نزد بعضی از خانوادهها بکارتگیری عروس نه وظیفهی داماد بلکه وظیفهی ماما است. او پیش از داماد وارد حجله میشود، انگشتاش را داخل دختر میکند تا سرانجام آن خونِ آرزویی بیرون آید. و بدین تربیت راه برای قهرمان هموار شود. اگر به هر دلیلی خون باکرگی بیرون نیامد، ماما با ناخن در بدن دختر خراشی میاندازد تا خانوادهی عروس را از ننگ نجات بدهد.
هرگز نفهمیدم که این باکرگیپرستی از کجا آمده است. و اگر باکرگی واقعاً این قدر با ارزش است پس چرا وقتی یک دختر ۱۶ ساله آن را به هنگام عروسی از دست میدهد، با جشن و سرور همراه میشود ولی هیچ کس یک پیردخترِ پنجاه ساله را که مردی در زندگی نداشته و باکرگیاش را حفظ کرده است، تمجید نمیکند؟ امروز برای پرسشهای خود توضیحاتی دارم ولی روی هم رفته هنوز این قضیه را نمیفهمم.
حتا مادر شورشیام که زیاد توجهی به معیارهای اخلاقی مردان نمیکرد نتوانست جلوی ختنهی دخترش را بگیرد. ولی اگر مادرها که خود مسیر ختنه، باکرگیزُدایی، آبستنی و زاییدن را طی کردهاند نتواند دختران خود را در برابر چنین بلاهایی محافظت کند، پس چه کسی باید این کار بکند؟ هیچ کس در مصر به اندازهی خود زنان، خشونت علیه زنان را حمایت نمیکند.
روز بعد، ختنه و دردِ خواهرم را فراموش کرده بودم و به درد خودم مشغول بودم. از مادرم پرسیدم که چرا آلتام را بریدند و آیا میتوانم جیش کنم یا نه.
«هیچ کس آلتات را نبریده، فقط یک تکه کوچک از پوستاش را بریدند.» سپس مادرم برایم یک داستان ترسناک تعریف کرد که جریان پیدایش ختنهکردن بود. معنی واقعی داستان را نفهمیدم ولی داستان بدین قرار بود: داستان برمیگشت به مردی به نام ابراهیم که میخواست پسر اولش را برای خدا قربانی کند. چون در خواب دیده بود که خدا از او یک چنین چیزی طلب کرده است. وقتی ابراهیم کارد را بر گلوی پسرش نهاد و میخواست کارش را شروع کند، ناگهان در لحظهی آخر کارد بُرندگیاش را از دست داد. سپس یک بره از آسمان به زمین آمد که ابراهیم آن را به جای پسرش برای خدا قربانی کرد و پسر بدین تربیت نجات یافت. مسلمانان پسران خود را ختنه میکنند تا نجات فرزند ابراهیم را گرامی بدارند. دقیقاً نفهمیدم که این داستان چه ربطی به آلت داشت و پس از آن همیشه ترس داشتم که مبادا پدرم خواب بد ببیند و به این فکر برسد که مرا برای خدا قربانی کند.
قاهره، شهر امیدهای من
مادرم دوست داشت که در قاهره از آموزش تحصیلی خوبی برخوردار بشوم. طبعاً چنین چیزی اساساً برای خواهرم طرح نمیشد، چون یک دختر فقط زمانی باید خانهی پدریاش را ترک کند که به خانهی شوهر میرود. درست است که خواهرم به مدرسه میرفت، ولی مدرسه بیشتر برای پُر کردن زمانی بود که او میبایستی تا ازدواجاش پشت سر میگذاشت. او هرگز با ما به پایتخت نیامد. پس از ختنه، دوران بچگیاش هم به پایان رسید. تماماً در قید این بود که در کارِ خانه کمک بکند. هیچ کس هم در این حیر و ویر از او نمیپرسید به چه علاقه دارد، چه دوست دارد و در آینده چه دوست دارد بشود.
چهار سالم بود. مادرم توانست پدرم را راضی کند که پیش از رفتنام به دبستان، دو سال آینده را نزدِ پدربزرگم در قاهره سپری کنم و در آن جا به کودکستان بروم. در آن زمان، مانند امروز، در روستای ما کودکستان وجود نداشت، و به همین دلیل پدرم با بیمیلی به این پیشنهاد مادرم تن داد. در حقیقت مادرم میخواست که من برای مدتی در شرایط بهداشتیِ بهتر، زندگی کنم تا حداقل دوران کودکی بحرانی را که در روستای ما مرگ و میر کودکان بالا بود، پشت سر بگذارم.
من چندین بار با مادرم در قاهره بودم. هر گاه مادرم میگفت: «امروز به قاهره میرویم» برای من مثل یک جشنِ شیرینیخوری بود و انگار که دو عید فطر و عید قربان در یک روز هستند. پدر بزرگم در یک آپارتمان بزرگ زیر شیروانی در وسط شهر زندگی میکرد که بالکن آن به خیابان اصلی برای من مانند پنجرهای بود به جهان. از آن جا میتوانستم اتومبیلها و قطارها را ببینم. یکی از بازیهای دوستداشتنیام شمارش اتوموبیلهایی بود که از خیابان میگذشتند، ولی پس از مدتی حوصلهام سر میرفت چون ظاهراً رودخانهی اتوموبیلها پایانناپذیر بود. در هر دو سوی خیابان، مغازهها و رستورانها قرار داشتند و همیشه خیابان پر از آدم بود. زنده بودن شهر که هرگز نمیخوابید به من نیز سرایت کرد، و نورهای خیابان سرمستام میکردند. این که میدیدم با باز کردن شیر آب، آب بیرون میآید و هر چه میخواستم میتوانستم استفاده کنم، برایم کشش و گیرایی ویژهای داشت. برایم باورکردنی نبود که میتوانم در حمام بایستم و زیر باران مصنوعیِ دوش، خودم را بشویم. شبها از پشه خبری نبود و روزها هم از مگس.
گاهی دختران و پسران دایی و خالهام به ما سر میزدند و به این ترتیب فرزندان صلیبیون در جمع خود گرد میآمدند. با هم بازی میکردیم و از خوردن غذاهایی که زنِ پدربزرگم برایمان میپخت، لذت میبردیم. البته همیشه به زنِ پدربزرگم، مادر بزرگ میگفتم. وقتی آدم در روستایی مانند روستای ما بزرگ بشود، تا اندازهای دیپلماسی یاد میگیرد، حتا یک کودک چهار ساله! باید گفت که مادر بزرگ با من مثلِ فرزند خودش رفتار میکرد. احتمالاً از این که باعث محرومیت مادرم از ارث شده بود، احساس گناه داشت و به همین علت میخواست به نحوی تلافی کند، و به همین خاطر نسبت به من و مادرم با مهر و گشادهدستی برخورد میکرد. در ضمن از این که میدید تمام وقتم را به بازی کردن نمیگذرانم و مرتب در حال از برخوانی قرآن هستم، خیلی خوشش میآمد. این توافقی بود که با پدرم کرده بودم: من اجازه داشتم به قاهره بروم به شرط این که سورههایی که حفظ کرده بودم نباید فراموش میکردم و میبایستی با کمک پدر بزرگ چند سوره جدید هم حفظ کنم. این قول را خیلی جدی گرفتم، چون نمیخواستم پدرم را مأیوس کنم و دوست داشتم بعدها در قاهره به مدرسه بروم.
در کودکستان خیلی به من خوش میگذشت. با هیچ کدام از بچهها مشکل نداشتم. چون من هم با لهجهی قاهرهای حرف میزدم و هیچ کس شک نمیکرد که من نه از قاهره، «مادر جهان»، بلکه در یک روستا در میان میمونهای سوخته بزرگ شده باشم. ما نقاشی و موسیقی یاد میگرفتیم. به ویژه ساز زیلوفون برایم جذابیت زیادی داشت، و قصههای خانم مربی هیجانآمیز بودند و مانند قصههای دختر معلول همسایهمان ترسناک نبودند. در کودکستان هرگز از زنِ پستانآهنی که بچهها را میربود و میخورد، حرفی نبود، یا از زنپدری که شوهرش را قطعهقطعه کرده بود و از آن یک سوپ درست کرد و بعد به دخترِ شوهرش داد. و شبها در خانه تلویزیون نگاه میکردیم. برنامههای سرگرمکننده و بامزه که کسی از روستاییان از وجود آنها آگاهی نداشت. دوست داشتم تمام عمرم را در این شهرِ سرزنده سپری کنم.
بخش دوم
قادر متعال سکوت کرد
نمیدانم چه طور تعریف کنم که در این سال در قاهره چه حادثهای برایم رخ داد. چه گونه میتوانم دقیقاً احساسات یک کودک چهار ساله را بازگویی کنم؟ چه گونه ممکن است بتوانم یک روز زندگیام را که به مهمترین روز زندگیام تبدیل شد، فقط با چند واژه بیان کنم؟ کودک نهفته در من حالا باید با صدای یک بزرگسال سخن بگوید. این، تنها داستان گذشتهی من نیست، بلکه داستان ترسها، سرخوردگیها و درماندگیهای امروزیام نیز هست.
در زیر خدای مولوخ (۱) قاهره، انسانهای گمنام بسیاری زنده به گور شدهاند. آنها هر صبح از حالت نیمهمرده بیدار میشوند و توسط انبوه دیگری از نیمهمردگان بلعیده میشوند. تنها راه آنها این است که با پای خود به آسیاب بروند، له و لورده بشوند تا بدین گونه آردی شوند برای نان مردم. وقتی آنها از این آسیاب بیرون میآیند دیگر از انسان بودن خود چیزی نمیدانند و به انسانیت دیگران نیز باوری ندارند. و از آنجا که نظام، آنها را قال گذاشته، خود را موظف نمیبینند که به قوانین اخلاقی یا مقررات این نظام پایبند باشند. خود آزاری و نابودی دیگران، یعنی ضعیفترها، «استراتژی بقا»ی آنهاست. بعضیها گدایی میکنند، بعضیها با بنزین و مواد مخدر به فراموشی پناه میبرند، دستهای دیگر دزدی میکند و عدهای دیگر هم کودکیِ یک بچهی چهارساله را میربایند.
مادر بزرگم از من خواست که بروم نانوایی، نان بخرم. وقتی در صف طولانی نانوایی ایستادم، شاکمن، شاگردِ تعمیرگاه اتوموبیل، نزد من آمد و گفت، تو برو در تعمیر منتظر بمان و من برایت نان میخرم. او را دورادور میشناختم. او در تعمیرگاه صالح که او را بیرحمانه کتک میزد، کار میکرد. ولی شاکمن چارهای نداشت و باید آنجا کار میکرد، چون باید خرج زندگی خانوادهاش را تأمین میکرد. بچههای داییام نام او را مسخره میکردند، چون «اگزوز» ماشین معنی میداد. آشکار است که نام واقعی او «اگزوز» نبود و این نام را استادکار رویش گذاشته بود. معمولاً این طور بود که مثلاً به شاگردنقاش، «بُرس» و به شاگرد قصاب «استخوان» میگفتند.
جلوی تعمیرگاه روی یک چرخ اتوموبیل نشسته بودم که دیدم شاکمن نان به دست برمیگردد. نان را گرفتم و خواستم بروم که بازویم را گرفت و گفت: «چرا تشکر نمیکنی؟» تشکر کردم و خواستم دست را آزاد کنم ولی باز ولم نکرد. او گفت: «نه، بچه بانمک، تشکرِ خالی که کافی نیست.» و سپس علیرغم مقاومتام به زور مرا به تعمیرگاه کشاند. او مرا بغل کرد و به زیرزمین برد. به او التماس میکردم که پایینام بگذارد، ولی فایدهای نداشت. وقتی با عجله شلوارش را پایین کشید و گفت باید خم بشوم، هنوز نان در دستم بود. در برابر او دولا شدم و شروع کردم به خواندن آیههای قرآن. پدرم گفته بود با خواندن قرآن میتوانم بر ترس خود غلبه کنم: این گونه نزد سرور عالم در جستجوی پناهگاهی میگشتم تا خود را در برابر پلیدی مخلوقاتاش نجات بدهم. او شلوارم را پایین کشاند و هجوماش را آغاز کرد. وقتی آلتتناسلیاش با بدنم تماس یافت، مثل این بود که یک موش تازه از فاضلاب بیرون خزیده با من تماس پیدا کرده است. ابتدا موفق نشد که وارد من بشود، تفاوتهای اندازه ظاهراً بیش از حد بودند. ولی او سرسختانه به کارش ادامه داد. هر بار فکر میکردم که به بالاترین مرز درد رسیدهام. سرانجام دو بار روی مقعدم تف کرد و با بیرحمی هر چه تمامتر واردم شد. وقتی فریادم برآمد، محکم توی سرم زد و گفت ساکت باشم. او چند بار عقب جلو رفت و هر بار که خود را تکان میداد احساس میکردم که یک چاقوی کُند وارد بدنم شده است. من که از ترس فلج شده بودم، پشت سر هم آیههای قرآن را زمزمه میکردم. وقتی که تمام کرد، منی خود را روی کفلهایم ریخت. چنین چیز چندشآور و دردآور را در زندگیام تجربه نکرده بودم، با این که این آخرین بار نبود. نمیدانم اصلاً از لحاظ آناتومی بدن چه گونه ممکن است که یک پسر پانزده ساله بتواند وارد یک پسر چهار ساله بشود.
از خواندن قرآن باز ایستادم، لرزان و خاموش با یک تکه نان که در دست داشتم، پشتم را پاک کردم. در تمام مدت نان را محکم در دست گرفته بودم.
«اگر برای کسی تعریف کنی، گردنت را میشکنم. فهمیدی، مادر جنده!» ترسان نان را محکم در بغل گرفتم و رفتم به سوی خانه. هر پله برایم یک شکنجه بود، و هر نفس یک ننگ. نان را به مادربزرگم دادم و فوراً رفتم در اتاق پدربزرگم که بیرون رفته بود. درد آن چنان بزرگ بود که نمیتوانستم به پشت بخوابم. با این که هوا خیلی گرم بود، رفتم زیر پتو و روی شکم خوابیدم و آرام گریه میکردم. هیچ کس صدای هق هق گریههایم را نشنید.
چرا؟ چرا من؟ چرا اینجا؟ این پرسشها هزاران بار در سرم میپیچید ولی کسی نبود که پاسخ مرا بدهد. در روز بعد به هنگام مدفوع کردن تلاش کردم درد شدیدم را نشان ندهم و به قطرات خونی که از مقعدم میآمد بیتوجهی کنم. کی میداند که این پسر جوان چه آسیبی به جسم و روح من وارد کرد. ولی نمیخواستم به کسی بگویم چه بلایی به سرم آمده است.
دیگر نمیخواستم حتا یک روز هم در قاهره بمانم. زندگی در شهر ادامه داشت، گویی هیچ چیز اتفاق نیفتاده است، انگار همین دیروز نبوده که تمام امیدها و رویاهای یک کودک با انبری گداخته از وجودش کَنده نشده بودند.
به پدربزرگم گفتم میخواهم نزد مادرم به روستا بازگردم. پاسخ داد که هنوز باید دو ماه دیگر صبر کنم تا مادرم با اتوموبیل دنبال من بیاید؛ در ضمن چون در روستا تلفن نیست نمیتواند به آنها خبر بدهد زودتر مرا ببرند. ولی هیچ کس نتوانست مرا قانع کند که حتا یک روز بیشتر در قاهره بمانم. برای پدربزرگم چارهای باقی نماند که مرا روز بعد با قطار به روستا ببرد. ساعتها در راه بودیم و من تمام راه روی صندلی ایستاده بودم، چون از شدت درد نمیتوانستم بنشینم. پدربزرگ با سرزنش گفت: «حامد، این طور متمدنانه نیست. در قاهره، آدم از این کارها نمیکند!»
فریاد زدم: «خدا قاهره را لعنت کند!»
سفر به پایان رسید و سر و کلهی مأمور قطار برای فروش و کنترل بلیط پیدا نشد. پس از این که از قطار پیاده شدیم، پدر بزرگ رفت به طرف باجه بلیط قطار، یک بلیط خرید و همان جا آن را پاره کرد: «دولت وظیفهی خود را انجام داده و یک قطار در اختیار ما گذاشته. اگر هر کس بخواهد کلک بزند و بلیط نخرد، طولی نمیکشد که قطارها برچیده میشوند.»
۱ - مولک یا مولوخ [Moloch] خدای فنیقیها و آمونیتهای باستان است که در تقدیس او کودکان را قربانی میکردند. امروزه به گونهای نمادین به شهرهای متروپل جهان که قربانیان فراوانی میگیرد مولوخ یا «قدرت بلعنده» نیز میگویند.
وداع با کودکی
امسال دیگر وقتاش شده بود. باید با مراسم ختنه یک گام به جهانِ بزرگسالان نزدیکتر میشدم. خانه پر از آدم بود و حال و هوای خوبی حاکم بود. مانند شاهزادگان لباس به تنم کرده بودند و دور و برم پسرعموهایم و همانهایی که اصلاً دوستم نداشتند، ایستاده بودند. در اتاق بغلی زنان جمع شده بودند و با صدای بلند میخندیدند. هر کس که وارد خانه میشد به من میگفت: «مبارک، داماد کوچولو!» سپس یک پوند در جیبم میگذاشت. بدون این که بدانم جریان از چه قرار است، پاسخ میدادم: «خدا برکتتان بدهد!» استاد فتحی که در کنار شغل اصلیاش یعنی آرایشگری، نقش بهیارِ روستا هم داشت، وارد خانه شد. زنان با کِلهای کرکننده از او استقبال کردند. استاد فتحی را فقط از این جا میشناختم که گهگاهی به خانهی ما میآمد و به پدرم آمپول آرامبخش تزریق میکرد. چون پدرم پس از بازگشت از جنگ شش روزه شدیداً عصبی و جوشی شده بود. راستی چرا زنان، استاد فتحی را با هلهله استقبال میکنند؟ موضوع سریع روشن شد. ناگهان همه سکوت کردند و پدرم شروع به دعا خواندن کرد. سپس استاد فتحی کیف ابزارش را باز کرد: یک تیغ، یک انبر که بیشتر شبیه ناخنگیر بود و مواد ضد عفونیکننده. مادرم یک ظرف آب داغ آورد و استاد فتحی وسایلاش را در آن فرو برد. پدرم سرم را گرفت، دو تا از پسر عموهایم دستانام را و دو تای دیگر از پسر عموهایم شلوارم را از پایم در آوردند و پاهایم را از باز کردند. همه چیز با سرعت انجام گرفت. استاد فتحی تیغ را از آب داغ بیرون آورد، آلت تناسلیام را با دو انگشت کشید و نوک پوست بالای حشفه [سر آلت تناسل مرد] را برید. بدون سِر کردن. با فریاد من صدای کِلِ زنان بلند شد. استاد فتحی آلتِ خونآلودم را در یک پارچهی آغشته به مواد ضد عفونیکننده پیچاند.
استاد فتحی فقط از تیغ استفاده کرد و انبرش بیکار باقی ماند. دیگر چه میخواهند از من ببُرند؟ پاسخ این پرسش چند دقیقه بعد مشخص شد. استاد فتحی با ظرف آب داغ، تیغ و انبر وارد اتاق بغل دستی شد و طولی نکشید که فریاد بلند ولی کوتاهی شنیدم و البته بدون هلهله و کِل زنان. با این که شدیداً مشغول درد خودم بودم ولی متوجه شدم که این فریاد از خواهر بزرگترم بود. از خودم پرسیدم، ولی این مرد چه چیز او را بریده است؟ او که آلت مردانه ندارد.
پس از ختنه، تکهی بریدهی پوست را پشت خانهمان زیر خاک کردند و کلیتوریس خواهرم را در یک پارچه پیچاندند و در رودخانهی نیل انداختند: رسمی که از زمان فراعنه در مصر معمول بوده است. هر سال در فصل برداشت، مصریان باستان یک جشن «دختر شایسته» بر پا میکردند، زیباترین دختر کشور را پیدا میکردند تا به عنوان قربانی در نیل بیندازند. به همراه این دختر شایسته، کلیتوریسهای بیشماری نیز به رودخانه ریخته میشد تا از نیلِ پربرکت سپاسگزاری بشود. هر سال، در فصلِ برداشتِ محصولات کشاورزی، برداشت کلیتوریس دختران هم صورت میگرفت. با این حال، بسیاری از مصریان تا به امروز بر این اعتقاد هستند که ختنهی دختران یک سنت اسلامی است.
در این شب من و خواهرم در یک اتاق روی زمین خوابیدیم. ما روی پشت خوابیدیم و هر کدام از ما یک تنگ سفالی بین پاهامان داشتیم تا از زخمها حفاظت بشود. من فحش میدادم و گریه میکردم ولی خواهر هشت سالهام با وقار و سکوت دردش را تحمل میکرد. او حتا هنوز آن قدر نیرو داشت که مرا دلداری بدهد. درد خودش را قورت میداد و خاموش بود؛ تو گویی فهمیده بود که یک زن در یک چنین مکانی بهتر است دردش را با کسی تقسیم نکند و برای خودش نگه دارد. در آن زمان نمیتوانستم درک کنم که واقعاً چه بلایی به سر خواهرم آمد و چه درد بزرگی تحمل کرده است. فقط میتوانستم درد او را با درد خودم مقایسه کنم. طولی نکشید که زخم من شفا پیدا کرد و از دیدن آلتام خوشحال شدم. حالا خیلی خوشمنظرتر بود تا قبل. بعدها وقتی بزرگ شدم فهمیدم تنها یک تکه از پوستِ بیرونی خواهرم را قطع نکردند بودند بلکه تمام کلیتوریس را بریده بودند. مثل این است که به جای پوست سر آلتِ تناسلی مرد، تمام حشفه را ببرند.
چه چیزی به مردان این حق را میدهد که چنین بلایی بر سر زنان بیاورند؟ آیا استاد فتحی چیزی دربارهی کلیتوریس زنان میدانست؟ آیا او میدانست که چه قدر عصب در این جا متمرکز شده است؟ هر چه سنام بالاتر میرفت و بیشتر دربارهی این موضوع اطلاعاتام بیشتر میشد، بیشتر شوک میشدم. آیا او میدانست برای چه و برای چه کسی این کار را انجام میدهد؟ چرا به هنگام ختنه، من شاهزاده بودم ولی خواهرم نه؟ تنها چیزی که استاد فتحی میدانست این بود که اگر ختنهی پسران زودتر انجام بگیرد، زخم هم زودتر خوب میشود. ولی برای دختران بهتر است آدم صبر کند که دختر حداقل به هشت سال برسد، چون اگر آدم کلیتوریس را زودتر ببرد، ممکن است دوباره رشد کند. مگر چه چیز شیطانی در این کلیتوریس است که میخواهند حتماً بریده شود؟ ترس از این عضو بدن که طبیعت از آغاز تولد به زنان داده است، از چیست؟ چه ضرورتی وجود دارد که بدین گونه ترس در وجود زنان ریخته شود؟ به عنوان فردی بزرگسال، سال به سال پرسشهای دیگری در این باره در ذهنام طرح میشد. از درون چنین حوادثی، پرسشها نیز شکل میگیرند، ولی پاسخها در نظام [اجتماعی] نهفتهاند. نظامی که بقایش در این است که زنان نسبت به مردان توانایی تحملِ رنج و مشقت بیشتری دارند. پدرم، استاد فتحی و اکثریت مردان روستا، آدمهای پلید و بدی نبودند، آنها فقط شانس آوردند که مرد به دنیا آمدند– و طبق نقش سنتی خود نیز زندگی میکردند. و درست همان گونه که این مردان و زنان حافظ این نظام هستند، به نوبهی خود قربانی آن نیز میباشند.
هر چه یک جامعه بستهتر باشد، کمتر هم با جهان خارج در تماس قرار میگیرد. انزوا مانع آن میشود که التهابهای درونی یک جامعه بیرون ریخته شوند. در این جوامع به ندرت انفجار صورت میگیرد. خشونت به درون و در درون باقی میماند. دو گروه اجتماعی شدیداً در این مناسبات رنج میبرند: ضعیفها، یعنی زنان و کودکان و حیوانات از یک سو و مرتدان یعنی کسانی که نظام را زیر علامت سوآل میبرند. از ترس این که مبادا ساختارهای جامعهی بسته زیر فشار و تأثیر جهان خارج مضمحل شوند، اعضای آن میخواهند هر چه بیشتر انسجام و همبستگی از خود نشان دهند. سلسلهمراتب اجتماعی نیز باید به کارکرد خود ادامه دهد. و برای حفظ این سلسلهمراتب به قربانی نیاز است. ممکن است گفته شود که دین تعیینکنندهی همه چیز نیست و خدا هم در رأس هرم قرار ندارد. ولی خدای حقیقی، دگمهایی هستند که همبستگی و خاطر جمعی را نوید میدهند ولی در مقابل آن فردیت انسانها و حقوق اولیهی آنها را نابود میکنند. بدرفتاری، خشونت و سرکوب در چنین نظامی با برنامه و با اراده صورت نمیگیرد، ولی در دلِ نظام از پیش برنامهریزی شده هستند.
در حال حاضر در سدهی ۲۱ زندگی میکنیم و ختنهی دختران سالهاست که در مصر طبق قانون ممنوع شده است، ولی با این حال ۹۵ درصد دختران مصری مانند گذشته ختنه میشوند. تازه همین اواخر بوده که مفتی بزرگ مصر اعلام کرد ختنهی دختران ربطی به اسلام ندارد. فتوای مفتی، واکنشی بوده به مرگ یک دختر در جنوب مصر که پس از ختنه بر اثر خونریزی جان خود را از دست داد. حتماً باید اول دختری بمیرد تا بعد این رسم خشن زیر علامت سوآل برده شود؟ چنین قوانین یا «فتوا»هایی که به ندرت با روشنگری توأم است، معمولاً به عنوان یک بخش از پروژههای آمریکایی – امپریالیستی نگریسته میشود که هدفاش از بین بردن اخلاقیات در جهان اسلام است. همچنین اصلاحِ کتابهای درسی با بدبینی و شک نگریسته میشود. این رسوم و آیین پرسشبرانگیز در یک جامعه مانند علایم ابتلای آن جامعه به بیماری سرطان است. فقط با نشانههای بیماری مبارزه کردن، یک اقدام کورکورانه است. اگر برای درمان به سراغ خود غدهی سرطانی نرویم، شانس شفای بیمار وجود نخواهد داشت. بیماری سرطان ما، ساختارهای اجتماعیاند که سدهها در جامعه تثبیت شدهاند. تا وقتی که این نظام، ریاکارانه و برای لاس زدن با غرب چند قانون مترقی تصویب میکند، مشکل سابق باقی خواهد ماند – و طبعاً طرز فکر مردم هم تغییری نخواهد کرد.
همیشه از خودم پرسیدم چرا این مردان که این چنین مهربان و بذلهگواند ضروری میدانند ترس و وحشت در دل زنانشان بیندازند. توضیح این قضیه در درک ما مسلمانان و مصریان از «شرافت» نهفته است. اسلام موفق نشد که ساختارهای قبیلهای پیش از اسلام را از میان ببرد. حتا اگر محمد پیامبر اسلام در ابتدا قصد از بین بردن آن را داشت، ولی بعدها درک کرد که درست همین ساختارهای قبیلهای برای اشاعهی پیاماش ضروری هستند. او برای الغای رسم دخترکُشی در دوران پیش از اسلام که پدران دختران نوزاد خود را زنده به گور میکردند، مبارزه میکرد و توانست حق ارث دختران را به نصف مردان تثبیت کند، چیزی که در آن زمان انقلابی بود، ولی جامعهی او نیز یک جامعهی مردسالار بود. جنگجویان همه چیز را تعیین میکردند. حتا قرآن، که هم زنان و هم مردان را مورد خطاب قرار میدهد، به مرد حق میدهد که همسرش را در صورت عدم اطاعت تنبیه کند. همچنین پس از مرگ پیامبر، همین ساختارهای قبیلهای باستانی عربستان بودند که نظام حاکم و تصورات اخلاقی مردم را شکل میدادند. در مرکز این ساختار قبیلهای، خویشاوندی خونی قرار دارد. شرافت آدمی به تبار او وابسته شد. فقط زمانی آدم میتواند این اصالت تباری را تضمین کند که زنان، پرهیزکاری خود را پاسداری کنند و نگذارند که خون بیگانه وارد خانواده بشود. زن و فقط اوست که دقیقاً میداند چه کسی پدر فرزندش میباشد و به همین دلیل باید کنترل بشود. و بدین ترتیب شرافت تمام خانواده در میان پاهای زن قرار داده میشود؛ یعنی جایی که بیانگر اشتیاق و دلهره مرد است و هر مردی از آن واهمه دارد: ترس از احساس، شور و محاسبهناپذیری زنانه. کلیتوریس یکی از قربانیان بسیار است که زنان باید بدهند تا این ترس بچگانهی مردان را فرو بنشانند.
در روستای ما گفته میشود که مرد باید در همان شب عروسی قدرتاش را به زن نشان بدهد وگرنه هیچ گاه نمیتواند کنترل او را به دست بگیرد؛ به اصطلاح، گربه را باید دم حجله گشت! ولی همه دقیقاً این فرمول را مو به مو اجرا نمیکنند. اکثر مردان جوانی که ازدواج میکنند پیش از آن که از بکارتِ مقدس رونمایی کنند همان شب اول عروسشان را شلاق نمیزنند. پس از همبستری یک پارچهی سفید را با خون باکرگی آغشته میکنند و آن را به خانوادهی عروس که بیصبرانه در بیرون انتظار میکشد، تحویل میدهند. این مدرک باکرگی دخترشان است. در روز بعد، خانواده از دختر بازدید میکند و دختر هم طبعاً حرفی از خشونت شب پیش به میان نمیآورد. این ننگ بزرگی است که یک زن به این سرعت شوهرش را زیر علامت سوآل ببرد. در ضمن هر زنی میداند که پس از طلاق چه بدیلهایی در برابرش قرار خواهند داشت.
پس از شب زفاف، مردم روستا سوار بر کامیون، گاری و تراکتور به جشن میپردازند. مردی از پنجرهی اتومبیل یک پارچهی سفید آغشته به خون را مانند پرچم تکان میدهد و فریاد میزند: شرافتمند، شرافتمند! دخترمان شرافتمند است! در نزد بعضی از خانوادهها بکارتگیری عروس نه وظیفهی داماد بلکه وظیفهی ماما است. او پیش از داماد وارد حجله میشود، انگشتاش را داخل دختر میکند تا سرانجام آن خونِ آرزویی بیرون آید. و بدین تربیت راه برای قهرمان هموار شود. اگر به هر دلیلی خون باکرگی بیرون نیامد، ماما با ناخن در بدن دختر خراشی میاندازد تا خانوادهی عروس را از ننگ نجات بدهد.
هرگز نفهمیدم که این باکرگیپرستی از کجا آمده است. و اگر باکرگی واقعاً این قدر با ارزش است پس چرا وقتی یک دختر ۱۶ ساله آن را به هنگام عروسی از دست میدهد، با جشن و سرور همراه میشود ولی هیچ کس یک پیردخترِ پنجاه ساله را که مردی در زندگی نداشته و باکرگیاش را حفظ کرده است، تمجید نمیکند؟ امروز برای پرسشهای خود توضیحاتی دارم ولی روی هم رفته هنوز این قضیه را نمیفهمم.
حتا مادر شورشیام که زیاد توجهی به معیارهای اخلاقی مردان نمیکرد نتوانست جلوی ختنهی دخترش را بگیرد. ولی اگر مادرها که خود مسیر ختنه، باکرگیزُدایی، آبستنی و زاییدن را طی کردهاند نتواند دختران خود را در برابر چنین بلاهایی محافظت کند، پس چه کسی باید این کار بکند؟ هیچ کس در مصر به اندازهی خود زنان، خشونت علیه زنان را حمایت نمیکند.
روز بعد، ختنه و دردِ خواهرم را فراموش کرده بودم و به درد خودم مشغول بودم. از مادرم پرسیدم که چرا آلتام را بریدند و آیا میتوانم جیش کنم یا نه.
«هیچ کس آلتات را نبریده، فقط یک تکه کوچک از پوستاش را بریدند.» سپس مادرم برایم یک داستان ترسناک تعریف کرد که جریان پیدایش ختنهکردن بود. معنی واقعی داستان را نفهمیدم ولی داستان بدین قرار بود: داستان برمیگشت به مردی به نام ابراهیم که میخواست پسر اولش را برای خدا قربانی کند. چون در خواب دیده بود که خدا از او یک چنین چیزی طلب کرده است. وقتی ابراهیم کارد را بر گلوی پسرش نهاد و میخواست کارش را شروع کند، ناگهان در لحظهی آخر کارد بُرندگیاش را از دست داد. سپس یک بره از آسمان به زمین آمد که ابراهیم آن را به جای پسرش برای خدا قربانی کرد و پسر بدین تربیت نجات یافت. مسلمانان پسران خود را ختنه میکنند تا نجات فرزند ابراهیم را گرامی بدارند. دقیقاً نفهمیدم که این داستان چه ربطی به آلت داشت و پس از آن همیشه ترس داشتم که مبادا پدرم خواب بد ببیند و به این فکر برسد که مرا برای خدا قربانی کند.
قاهره، شهر امیدهای من
مادرم دوست داشت که در قاهره از آموزش تحصیلی خوبی برخوردار بشوم. طبعاً چنین چیزی اساساً برای خواهرم طرح نمیشد، چون یک دختر فقط زمانی باید خانهی پدریاش را ترک کند که به خانهی شوهر میرود. درست است که خواهرم به مدرسه میرفت، ولی مدرسه بیشتر برای پُر کردن زمانی بود که او میبایستی تا ازدواجاش پشت سر میگذاشت. او هرگز با ما به پایتخت نیامد. پس از ختنه، دوران بچگیاش هم به پایان رسید. تماماً در قید این بود که در کارِ خانه کمک بکند. هیچ کس هم در این حیر و ویر از او نمیپرسید به چه علاقه دارد، چه دوست دارد و در آینده چه دوست دارد بشود.
چهار سالم بود. مادرم توانست پدرم را راضی کند که پیش از رفتنام به دبستان، دو سال آینده را نزدِ پدربزرگم در قاهره سپری کنم و در آن جا به کودکستان بروم. در آن زمان، مانند امروز، در روستای ما کودکستان وجود نداشت، و به همین دلیل پدرم با بیمیلی به این پیشنهاد مادرم تن داد. در حقیقت مادرم میخواست که من برای مدتی در شرایط بهداشتیِ بهتر، زندگی کنم تا حداقل دوران کودکی بحرانی را که در روستای ما مرگ و میر کودکان بالا بود، پشت سر بگذارم.
من چندین بار با مادرم در قاهره بودم. هر گاه مادرم میگفت: «امروز به قاهره میرویم» برای من مثل یک جشنِ شیرینیخوری بود و انگار که دو عید فطر و عید قربان در یک روز هستند. پدر بزرگم در یک آپارتمان بزرگ زیر شیروانی در وسط شهر زندگی میکرد که بالکن آن به خیابان اصلی برای من مانند پنجرهای بود به جهان. از آن جا میتوانستم اتومبیلها و قطارها را ببینم. یکی از بازیهای دوستداشتنیام شمارش اتوموبیلهایی بود که از خیابان میگذشتند، ولی پس از مدتی حوصلهام سر میرفت چون ظاهراً رودخانهی اتوموبیلها پایانناپذیر بود. در هر دو سوی خیابان، مغازهها و رستورانها قرار داشتند و همیشه خیابان پر از آدم بود. زنده بودن شهر که هرگز نمیخوابید به من نیز سرایت کرد، و نورهای خیابان سرمستام میکردند. این که میدیدم با باز کردن شیر آب، آب بیرون میآید و هر چه میخواستم میتوانستم استفاده کنم، برایم کشش و گیرایی ویژهای داشت. برایم باورکردنی نبود که میتوانم در حمام بایستم و زیر باران مصنوعیِ دوش، خودم را بشویم. شبها از پشه خبری نبود و روزها هم از مگس.
گاهی دختران و پسران دایی و خالهام به ما سر میزدند و به این ترتیب فرزندان صلیبیون در جمع خود گرد میآمدند. با هم بازی میکردیم و از خوردن غذاهایی که زنِ پدربزرگم برایمان میپخت، لذت میبردیم. البته همیشه به زنِ پدربزرگم، مادر بزرگ میگفتم. وقتی آدم در روستایی مانند روستای ما بزرگ بشود، تا اندازهای دیپلماسی یاد میگیرد، حتا یک کودک چهار ساله! باید گفت که مادر بزرگ با من مثلِ فرزند خودش رفتار میکرد. احتمالاً از این که باعث محرومیت مادرم از ارث شده بود، احساس گناه داشت و به همین علت میخواست به نحوی تلافی کند، و به همین خاطر نسبت به من و مادرم با مهر و گشادهدستی برخورد میکرد. در ضمن از این که میدید تمام وقتم را به بازی کردن نمیگذرانم و مرتب در حال از برخوانی قرآن هستم، خیلی خوشش میآمد. این توافقی بود که با پدرم کرده بودم: من اجازه داشتم به قاهره بروم به شرط این که سورههایی که حفظ کرده بودم نباید فراموش میکردم و میبایستی با کمک پدر بزرگ چند سوره جدید هم حفظ کنم. این قول را خیلی جدی گرفتم، چون نمیخواستم پدرم را مأیوس کنم و دوست داشتم بعدها در قاهره به مدرسه بروم.
در کودکستان خیلی به من خوش میگذشت. با هیچ کدام از بچهها مشکل نداشتم. چون من هم با لهجهی قاهرهای حرف میزدم و هیچ کس شک نمیکرد که من نه از قاهره، «مادر جهان»، بلکه در یک روستا در میان میمونهای سوخته بزرگ شده باشم. ما نقاشی و موسیقی یاد میگرفتیم. به ویژه ساز زیلوفون برایم جذابیت زیادی داشت، و قصههای خانم مربی هیجانآمیز بودند و مانند قصههای دختر معلول همسایهمان ترسناک نبودند. در کودکستان هرگز از زنِ پستانآهنی که بچهها را میربود و میخورد، حرفی نبود، یا از زنپدری که شوهرش را قطعهقطعه کرده بود و از آن یک سوپ درست کرد و بعد به دخترِ شوهرش داد. و شبها در خانه تلویزیون نگاه میکردیم. برنامههای سرگرمکننده و بامزه که کسی از روستاییان از وجود آنها آگاهی نداشت. دوست داشتم تمام عمرم را در این شهرِ سرزنده سپری کنم.
بخش دوم
قادر متعال سکوت کرد
نمیدانم چه طور تعریف کنم که در این سال در قاهره چه حادثهای برایم رخ داد. چه گونه میتوانم دقیقاً احساسات یک کودک چهار ساله را بازگویی کنم؟ چه گونه ممکن است بتوانم یک روز زندگیام را که به مهمترین روز زندگیام تبدیل شد، فقط با چند واژه بیان کنم؟ کودک نهفته در من حالا باید با صدای یک بزرگسال سخن بگوید. این، تنها داستان گذشتهی من نیست، بلکه داستان ترسها، سرخوردگیها و درماندگیهای امروزیام نیز هست.
در زیر خدای مولوخ (۱) قاهره، انسانهای گمنام بسیاری زنده به گور شدهاند. آنها هر صبح از حالت نیمهمرده بیدار میشوند و توسط انبوه دیگری از نیمهمردگان بلعیده میشوند. تنها راه آنها این است که با پای خود به آسیاب بروند، له و لورده بشوند تا بدین گونه آردی شوند برای نان مردم. وقتی آنها از این آسیاب بیرون میآیند دیگر از انسان بودن خود چیزی نمیدانند و به انسانیت دیگران نیز باوری ندارند. و از آنجا که نظام، آنها را قال گذاشته، خود را موظف نمیبینند که به قوانین اخلاقی یا مقررات این نظام پایبند باشند. خود آزاری و نابودی دیگران، یعنی ضعیفترها، «استراتژی بقا»ی آنهاست. بعضیها گدایی میکنند، بعضیها با بنزین و مواد مخدر به فراموشی پناه میبرند، دستهای دیگر دزدی میکند و عدهای دیگر هم کودکیِ یک بچهی چهارساله را میربایند.
مادر بزرگم از من خواست که بروم نانوایی، نان بخرم. وقتی در صف طولانی نانوایی ایستادم، شاکمن، شاگردِ تعمیرگاه اتوموبیل، نزد من آمد و گفت، تو برو در تعمیر منتظر بمان و من برایت نان میخرم. او را دورادور میشناختم. او در تعمیرگاه صالح که او را بیرحمانه کتک میزد، کار میکرد. ولی شاکمن چارهای نداشت و باید آنجا کار میکرد، چون باید خرج زندگی خانوادهاش را تأمین میکرد. بچههای داییام نام او را مسخره میکردند، چون «اگزوز» ماشین معنی میداد. آشکار است که نام واقعی او «اگزوز» نبود و این نام را استادکار رویش گذاشته بود. معمولاً این طور بود که مثلاً به شاگردنقاش، «بُرس» و به شاگرد قصاب «استخوان» میگفتند.
جلوی تعمیرگاه روی یک چرخ اتوموبیل نشسته بودم که دیدم شاکمن نان به دست برمیگردد. نان را گرفتم و خواستم بروم که بازویم را گرفت و گفت: «چرا تشکر نمیکنی؟» تشکر کردم و خواستم دست را آزاد کنم ولی باز ولم نکرد. او گفت: «نه، بچه بانمک، تشکرِ خالی که کافی نیست.» و سپس علیرغم مقاومتام به زور مرا به تعمیرگاه کشاند. او مرا بغل کرد و به زیرزمین برد. به او التماس میکردم که پایینام بگذارد، ولی فایدهای نداشت. وقتی با عجله شلوارش را پایین کشید و گفت باید خم بشوم، هنوز نان در دستم بود. در برابر او دولا شدم و شروع کردم به خواندن آیههای قرآن. پدرم گفته بود با خواندن قرآن میتوانم بر ترس خود غلبه کنم: این گونه نزد سرور عالم در جستجوی پناهگاهی میگشتم تا خود را در برابر پلیدی مخلوقاتاش نجات بدهم. او شلوارم را پایین کشاند و هجوماش را آغاز کرد. وقتی آلتتناسلیاش با بدنم تماس یافت، مثل این بود که یک موش تازه از فاضلاب بیرون خزیده با من تماس پیدا کرده است. ابتدا موفق نشد که وارد من بشود، تفاوتهای اندازه ظاهراً بیش از حد بودند. ولی او سرسختانه به کارش ادامه داد. هر بار فکر میکردم که به بالاترین مرز درد رسیدهام. سرانجام دو بار روی مقعدم تف کرد و با بیرحمی هر چه تمامتر واردم شد. وقتی فریادم برآمد، محکم توی سرم زد و گفت ساکت باشم. او چند بار عقب جلو رفت و هر بار که خود را تکان میداد احساس میکردم که یک چاقوی کُند وارد بدنم شده است. من که از ترس فلج شده بودم، پشت سر هم آیههای قرآن را زمزمه میکردم. وقتی که تمام کرد، منی خود را روی کفلهایم ریخت. چنین چیز چندشآور و دردآور را در زندگیام تجربه نکرده بودم، با این که این آخرین بار نبود. نمیدانم اصلاً از لحاظ آناتومی بدن چه گونه ممکن است که یک پسر پانزده ساله بتواند وارد یک پسر چهار ساله بشود.
از خواندن قرآن باز ایستادم، لرزان و خاموش با یک تکه نان که در دست داشتم، پشتم را پاک کردم. در تمام مدت نان را محکم در دست گرفته بودم.
«اگر برای کسی تعریف کنی، گردنت را میشکنم. فهمیدی، مادر جنده!» ترسان نان را محکم در بغل گرفتم و رفتم به سوی خانه. هر پله برایم یک شکنجه بود، و هر نفس یک ننگ. نان را به مادربزرگم دادم و فوراً رفتم در اتاق پدربزرگم که بیرون رفته بود. درد آن چنان بزرگ بود که نمیتوانستم به پشت بخوابم. با این که هوا خیلی گرم بود، رفتم زیر پتو و روی شکم خوابیدم و آرام گریه میکردم. هیچ کس صدای هق هق گریههایم را نشنید.
چرا؟ چرا من؟ چرا اینجا؟ این پرسشها هزاران بار در سرم میپیچید ولی کسی نبود که پاسخ مرا بدهد. در روز بعد به هنگام مدفوع کردن تلاش کردم درد شدیدم را نشان ندهم و به قطرات خونی که از مقعدم میآمد بیتوجهی کنم. کی میداند که این پسر جوان چه آسیبی به جسم و روح من وارد کرد. ولی نمیخواستم به کسی بگویم چه بلایی به سرم آمده است.
دیگر نمیخواستم حتا یک روز هم در قاهره بمانم. زندگی در شهر ادامه داشت، گویی هیچ چیز اتفاق نیفتاده است، انگار همین دیروز نبوده که تمام امیدها و رویاهای یک کودک با انبری گداخته از وجودش کَنده نشده بودند.
به پدربزرگم گفتم میخواهم نزد مادرم به روستا بازگردم. پاسخ داد که هنوز باید دو ماه دیگر صبر کنم تا مادرم با اتوموبیل دنبال من بیاید؛ در ضمن چون در روستا تلفن نیست نمیتواند به آنها خبر بدهد زودتر مرا ببرند. ولی هیچ کس نتوانست مرا قانع کند که حتا یک روز بیشتر در قاهره بمانم. برای پدربزرگم چارهای باقی نماند که مرا روز بعد با قطار به روستا ببرد. ساعتها در راه بودیم و من تمام راه روی صندلی ایستاده بودم، چون از شدت درد نمیتوانستم بنشینم. پدربزرگ با سرزنش گفت: «حامد، این طور متمدنانه نیست. در قاهره، آدم از این کارها نمیکند!»
فریاد زدم: «خدا قاهره را لعنت کند!»
سفر به پایان رسید و سر و کلهی مأمور قطار برای فروش و کنترل بلیط پیدا نشد. پس از این که از قطار پیاده شدیم، پدر بزرگ رفت به طرف باجه بلیط قطار، یک بلیط خرید و همان جا آن را پاره کرد: «دولت وظیفهی خود را انجام داده و یک قطار در اختیار ما گذاشته. اگر هر کس بخواهد کلک بزند و بلیط نخرد، طولی نمیکشد که قطارها برچیده میشوند.»
۱ - مولک یا مولوخ [Moloch] خدای فنیقیها و آمونیتهای باستان است که در تقدیس او کودکان را قربانی میکردند. امروزه به گونهای نمادین به شهرهای متروپل جهان که قربانیان فراوانی میگیرد مولوخ یا «قدرت بلعنده» نیز میگویند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر