نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۶ آبان ۳, چهارشنبه

وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۳)

نویسنده: خامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ 

 رفتار و برخورد طاهر و سامی برای بسیاری از عربها و مهاجران از کشورهای اسلامی نمونه‌وار است. از این آدم‌ها زیاد پیدا می‌شوند که به آلمان دشنام می‌دهند و این گونه خودشان را خالی می‌کنند. به هنگام بد گفتن پشت سر آلمانی‌ها، همدیگر را حسابی کوک می‌کردیم. ولی طاهر از هر فرصتی استفاده می‌کرد که سود خود را از آلمان ببرد: بورس تحصیلی و کمک هزینه برای خرید کتاب. او حتا وانمود می‌کرد که به مسیحیت علاقه‌مند است و برای او همنوع‌دوستی بالاترین چیز است، البته فقط برای این که انجمن دانشجویان کاتولیک او را نیز به یک سفر زیارتی به شارتر، نوتردام، با خود ببرد. البته به او نمی‌توانستم ایرادی بگیرم چون خود من همان کار را کردم. 
واقعاً باور کردنی نیست که در پایان سده‌ی بیستم دانشجویانی وجود داشته باشند که نخود در کفش‌های خود بگذارند تا راه طولانی به سوی نوتردام را دردآورتر طی کنند. من و طاهر هم وارد این صف شدیم. 
ادبیات عرب سرشار از گزارشات جذاب درباره‌ی پاریس، شهر عشق و نور، شهر فرشتگان و شیاطین است. شهری که هر نویسنده‌ی شرقی را جذب خود می‌کند، در شهری که نویسنده‌ی شرقی با یک زن اروپایی آشنا می‌شود؛ زنی که برتری روشنفکری خود را نشان می‌دهد و مرد شرقی، سیری‌ناپذیر جنسی‌اش را. ولی پاریس دیگر آن شهری نیست که روزگاری بود. ممکن است ادیبان‌مان، ما را فریب داده و داستانهایی درباره‌ی این شهر بافته باشند که هیچگاه وجود نداشته‌اند؟ یا شاید علت‌اش این بود که پاپ در حال بازدید از این شهر بود؟ شهر کثیف بود و مملو از زائران. همه‌ی زباله‌دان‌های شهر از ترس‌ِ بمب‌گذاری افراطی‌های الجزایری پلمب شده بودند. به نظر من تمام شهر پلمب شده بود. نتوانستم از نوتردام‌ِ پاریس بازدید کنم، چون صف جلوی آن بی‌پایان بود. به جای آن وارد نوتردام شارتر شدم و همراه کاتولیک‌های مومن عبادت کردم. فرانسوی‌ها خوب بلدند در کلیسا سرود بخوانند و مراسم دینی را به جای آورند. من به همراه دیگران می‌خواندم: «مسیح، راه [ما] است.» طاهر در کنار من نشسته بود و معترضانه گفت بهتر است خواندن این چیزهای کفرآمیز را متوقف کنم. در پاسخ به او «احمق» گفتم و بعد از بازگشت از سفر، روابط دوستی‌ِ ما نیز به پایان رسید. 

پسر صلیبیون 

تنها دوست آلمانی‌ که در دانشگاه داشتم بنیامین نام داشت. او هم مانند من علوم سیاسی تحصیل می‌کرد و علاقه‌ی شدیدی به شرق داشت. ولی بنیامین مانند دیگر دانشجویان آلمانی نبود. با این که مرد خوش‌قیافه‌ای بود، ولی اهل جشن و پارتی‌ نبود. او با اولین دوست‌ِ دخترش ازدواج کرد و یک فرزند مشترک داشتند. خیلی دوستش داشتم ولی کنجکاوی بیش از حد او نسبت به اسلام به گونه‌ای عصبی‌ام می‌کرد. می‌خواست همه چیز را تحلیل کند و از من انتظار داشت که مانند یک اسلام‌شناس به پرسش‌هایش پاسخ بگویم. نوع پرسش‌هایش، هم الهام‌بخش و هم گیج‌کننده بود. وقتی از «محمد» حرف می‌زد، عنوان «پیامبر» و عبارت‌ِ «علیه‌السلام» را نمی‌گفت. برای اولین بار در حضور من کسی از محمد به عنوان یک انسان معمولی سخن می‌گفت و رفتار و افکار او را نقد می‌کرد. در مصر پرسش‌هایی مانند: راستی اگر پیامبر زنده بود برخوردش با این و آن چه می‌بود، طرح می‌شد ولی هیچ کس پیامبر بودن او را زیر علامت سوآل نمی‌برد. از زمانی که در مصر بودم شک به باورهای دینی را کم و بیش داشتم، ولی به کسی اجازه نمی‌دادم آنها را تقویت کند. ولی وقتی برای خود من خیلی چیزها ناروشن بود، چگونه می‌توانستم دیگران را متقاعد کنم؟ 
آن گونه که بنیامین درباره‌ی پیامبر سخن می‌گفت، عصبانی‌ام می‌کرد. یک بار او محمد را به دلیل داشتن همسران زیاد، زن‌باره [Womanizer] نامید.(۱) او پرسید: «آخر چطور یک پیامبر می‌تواند با یک دختر ۹ ساله ازدواج کند؟» آن چنان بهت‌زده شدم که می‌خواستم رابطه‌ام را با او قطع کنم. او پوزش خواست و مرا به خانه‌اش دعوت کرد. ای کاش که دعوتش را نمی‌پذیرفتم. 
شب پیش از آن که خانه‌ی بنیامین بروم تنها در اتاق نشیمن نشسته بودم و داشتم اخبار نگاه می‌کردم. یک خبر باعث ترس و ماتم‌ام شد: جسد یک کودک در کناره‌ی یک جنگل پیدا شده بود. یک جانی زنجیره‌ای به بچه تجاوز کرده بود، سپس او را به قتل رسانده و جسدش را دفن کرده بود. با وجود آزادی جنسی و عشق خریدنی، در این جا نیز می‌توان قهقرای تاریک روح انسانی را مشاهده کرد. تمام شب لرزیدم، و آنتونیا شگفت‌زده بود که چه شده است. 
روز بعد نزد بنیامین رفتم. او اولین آلمانی بود که مرا به خانه‌اش دعوت کرده بود. او همسر و پسر چهار ساله‌اش، لئونارد، را به من معرفی کرد. لئونارد جامه‌ی سربازان صلیبی به تن و یک شمشیر چوبی در دست داشت. سرگرمی اصلی این کودک، بازی سربازان صلیبی بود. بنیامین و همسرش در آشپزخانه مشغول بودند و لئونارد با من جنگ مقدس را بازی می‌کرد. بنیامین خیلی تعجب کرد، پسرش که معمولاً در برابر مهمانان خجالتی بود با خوشحالی با من بازی می‌کرد. لئونارد با شمشیرش به شکم من زد. در جواب، من شروع به غلغلک‌اش کردم. «ای پسر صلیبیون!»، سر به سرش می‌گذاشتم و غلغلک‌اش می‌دادم. او می‌خندید و چشمانش از معصومیت و شوق زندگی برق می‌زدند. نگاهی به آشپزخانه کردم و ناگهان پریدم روی لئونارد و محکم لبانش را بوسیدم. او نفهمید که چه شد و من چه کردم، بلندتر می‌خندید. سپس او را روی زانوهایم گذاشت و به غلغلک دادن ادامه دادم. پس از مدت کوتاهی زوج وارد اتاق شد و اعلام کردند غذا آماده است. همسر بنیامین با دیدن این صحنه که لئونارد در بغل من است، چندان راضی به نظر نمی‌رسید. ولی من هم نمی‌توانستم از جایم پا بشوم، چون تحریک شده بودم. 
گفتم: «من هنوز گرسنه‌ام نیست.» می‌خواستم کمی برای عادی شدن شرایط‌ام زمان به دست بیاورم. نفهمیدم چه اتفاقی افتاد و تلاش می‌کردم که کنترل اوضاع را به دست گیرم. با این وجود، خودم را مجبور کردم که با آنها غذا بخورم؛ ولی به محض این که خانه را ترک کردم، همه را بالا آوردم. حالا فهمیدم که چرا دیروز بعد از دیدن اخبار می‌لرزیدم. 
به خانه آمدم و بدون کلام آنتونیا را به اتاق‌‌ِ خواب بردم. ولی کاری صورت نگرفت. وقتی روی آنتونیا بودم، دوباره تمام بدنم به لرزش در آمد. آنتونیا را در اتاق خواب گذاشتم و خودم به اتاق نشیمن رفتم و تلویزیون را روشن کردم. از این کانال به آن کانال می‌پریدم و برنامه‌ها‌ی آشغال تلویزیونهای خصوصی را دور می‌زدم. شنبه‌شب‌ها همیشه می‌توان بالاخره یک فیلم اروتیک بی‌مایه پیدا کرد، و این هدف من بود. فیلم نیاز من را برآورده نکرد، ولی خودارضایی کردم، لرزان، چند بار پشت سر هم. 
دیگر به خانه‌ی بنیامین نرفتم و از مکان‌هایی که احتمال داشت یک بچه‌ی تنها در آن باشد، پرهیز می‌کردم. 
در ضمن طوری رفتار می‌کردم که گویا چیزی رخ نداده است. و در این مسیر علاقه خود را به فیلم‌های پورنو کشف کردم. تقریباً هر روزه یک فیلم پورنو نگاه می‌کردم. این فیلم‌ها برای من یک برکت بود. به یاد دوران تحصیل‌ام در قاهره افتادم که روزی یک روزنامه‌فروش در خیابان به من یک مجله‌ی سکسی برای فروش پیشنهاد کرد. او مانند موادفروشان با تردید و آهسته پرسید: می‌خری؟ آن زمان بیست پوند برای مجله‌ی سکسی پرداختم. فروشنده‌ که مجله را در روزنامه‌ی معمولی پیچیده بود هشدار داد که وقتی به خانه رسیدم آن را باز کنم، چون ممکن است پلیس ارشاد مرا دستگیر کند. بی‌صبرانه منتظر بودم که برای اولین بار در زندگی‌ام تصاویر زنان برهنه را ببینم. به یک کافه رفتم و با احتیاط مجله را از لابلای روزنامه بیرون آوردم. از این که دیدم به جای مجله‌ سکسی، یکی از محافظه‌کارترین روزنامه‌ها در آن بود، شدیداً مأیوس شدم. 
تبلیغات سکس تلفنی به نظرم خیلی بامزه بودند، به ویژه وقتی می‌دیدم یک زن پا به سن گذاشته تلاش می‌کرد خیلی سکسی جلوه کند و یا وقتی زنان اروپای شرقی تحت نام حوا [Eva] مرتب به دنبال تلفن‌های مشتریانی چون من بودند. متأسفانه نمی‌توانستم به «حوا» زنگ بزنم، چون با اولین قبض تلفن آنتونیا متوجه می‌شد. گاهی هم به دریاچه‌ی مصنوعی می‌رفتم تا در آنجا دخترانی را که برهنه آفتاب می‌گرفتند تماشا کنم. دوست داشتم آلمان را از حق‌ِ داشتن برف و سرما محروم کنم ولی خودم حق آزادی جنسی‌ام را می‌داشتم. چرا نمی‌توانستم یک پسر هفده ساله‌ی آزاد باشم که هیچ چیز درباره‌ی اخلاقیات اسلامی نمی‌داند؟ آن وقت می‌توانستم یکی از این دختران را با خود به خانه ببرم و رازهای فراعنه کهن را برای او بازگو کنم. 
آزادی گسترده در آلمان را طوری دیگر تصور کرده بودم. ولی هر چه باشد در ماه‌های اول توانستم شنا کردن و دوچرخه‌سواری یاد بگیرم. 
پس از مدتی شروع کردم گاهی به مسلمانان و گاهی به آلمانی‌ها ناسزا گفتن. از هر بحث با بنیامین استفاده می‌کردم تا آن چیزهایی را که در آلمانی‌ها بد می‌دانم، کشف کنم. مثلاً این که آلمانی‌ها مرتب در حال غر زدن هستند: درباره‌ی سیاست، بازنشستگی، هوا و غیره. ولی اگر گارسون رستوران از آنها بپرسد که غذا چطور بود، همه پاسخ می‌دهند: «عالی!»، حتا اگر به مذاق آنها خوش نیامده باشد. پیش از ورودم به آلمان فکر می‌کردم که این کشور پس از فروپاشی دیوار برلین دگرگونی‌هایی به خود دیده است. ولی فقط با رکود مواجه شدم. 
با متفکران و فیلسوفان برخورد نداشتم. دور و برم اکثراً شهروندان میانه‌حال‌ِ تنگ‌نظر بودند. برای هیچ کس از این آدم‌ها هم جالب نبود که بداند آیا خدا مرده است یا خیر. ظاهراً زمان‌ِ اندیشه‌های عمیق و بزرگ گذشته است. مغزهای متفکر آلمان دیگر خود را نه با مفهوم که با مخارج زندگی درگیر می‌کنند. ظاهراً مهم‌ترین مسایل، اینها هستند: «آیا حقوق بازنشستگی‌مان تضمین است؟» یا «آیا آلمانی‌ها منقرض می‌شوند؟» همان گونه که مصریان گرفتار سنت خود بودند، ظاهراً آلمانی‌ها نیز در بند‌ِ نظام سرمایه‌داری خود هستند. آزادی فقط در ارتباط با روابط جنسی و مصرف مطرح می‌شود. ظاهراً آزادی تا انتخاب بین کوکاکولای معمولی و سبک تنزل کرده است. 
جامعه فشار بزرگی بر شهروندان اِعمال می‌کند: نه فشار از طریق فرمان‌ها بلکه از طریق عرضه‌ی کالاها. و واقعاً با انسان‌های آزاد در سرزمین نیچه خیلی به ندرت برخورد کرده‌ام. اکثراً موجودات بی‌تفاوتی هستند که بسیار کم درباره‌ی جهان می‌دانند، اگرچه آلمانی‌ها در سفر کردن قهرمان جهانی‌اند. به نظر می‌رسد که بی‌تفاوتی در این جامعه‌ی مانند سرطان گسترش یافته است. و «آدم‌های نیک» که توانایی داشتن کالای لوکس‌ِ فعالیت «اجتماعی» را دارند، بیش از حد خوش‌بین هستند. پس از آن که آلمانی‌ها دو جنگ جهانی را به راه انداختند و شش میلیون یهودی را به قتل رساندند، حالا اشتیاق خود را برای حفظ محیط‌زیست کشف کرده‌اند و می‌خواهند جنگل‌بارانی را نجات بدهند و از حقوق بشر در جهان سوم و چین پشتیبانی کنند. 
ولی همه‌ی این چیزها فقط یک محصول‌ِ جنبی از ذهنیت مصرفی آنهاست. آنها با انگشت اشاره نقض‌کنندگان حقوق بشر در سراسر جهان را نشان می‌دهند و انتظار دارند که طرف مقابل نیز- چون آلمانی‌ها اراده کرده‌اند- استانداردهای حقوق بشر را بپذیرند. آلمانی‌ها با کمال میل به کودکان فقرزده‌ی جهان کمک مالی می‌کنند، با این وجود بازارهای خود را به روی محصولات کشاورزی آفریقا می‌بندند تا مبادا به رفاه کشاورزان خود آسیبی وارد شود. آنها علیه جنگ تظاهرات می‌کنند، زنجیره‌های انسانی طولانی برای صلح تشکیل می‌دهند ولی مانند گذشته به جهان اسلحه صادر می‌کنند. در این اثنا، وجدان‌شان را با یک شرط بی‌معنی آرام می‌کنند: اسلحه‌ها نباید به مناطق بحرانی صادر شوند! هر ابلهی می‌داند که اسلحه‌هایی که در زمان صلح فروخته می‌شوند، طولی نمی‌کشد که در کشمکش‌ها به کار برده می‌شوند. 
هر گاه جنگ و درگیری در جایی سر باز می‌کند، آلمانی‌ها از این جهان دیوانه که در آن مردم نامتمدن یکدیگر را می‌کشند و انبوهی از فراریان در آب و سرما جان خود را از دست می‌دهند، شگفت‌زده می‌شوند. غرب، دیکتاتورها را در همه‌ی جهان حمایت و مسلح می‌کند، با این وجود باز غرب همین کشورها را نکوهش می‌کند که برای دموکراسی کاری نمی‌کنند. آن چه آلمانی نمی‌بینند: در این کشورها شرایط اقتصادی و اجتماعی شبیه آلمان حاکم نیست. آنها فراموش می‌کنند که نیازهای انسان‌های کشورهای دیگر متفاوت از آلمان هستند و نباید به آلمان، این جزیره‌ی خوشبختان، به عنوان معیار و پیمانه‌ی همه‌ی چیزها نگریسته شود. فیلم‌های مستندی که در تلویزیون می‌دیدم - ‌البته وقتی فیلم پورنو برای دیدن نبود‌- یا درباره‌ی جنایات دوران نازی بودند یا فلاکت جهان سوم را نشان می‌دادند. توگویی رسانه‌های بخش عمومی قصد دارند با مالیات خود مردم، وجدان مردم را به درد آورند. شاید این فیلم‌ها به گونه‌ای تعادل را در زندگی مردم سیر و راضی بوجود می‌آورند، یا شاید هم جانشینی باشند برای نبود‌ِ افت و خیزهای پرهیجان در زندگی کسالت‌آور مردم. شاید هم آلمانی‌ها با رغبت به فقر و فلاکت در کشورهای ما می‌نگرند تا به هنگام نوشیدن آبجو در میخانه‌ها با تأکید و تأئید هر چه بیشتر به هم بگویند: «به ما اینجا خوش می‌گذرد!» 
واقعاً درست است که می‌گویند صدای دُهل از دور خوش است. از دور یک تصویر آرمانی از آلمان داشتم که در واقعیت وجود نداشت. به یاد دارم که معلم ما در کلاس ۴ الف همیشه می‌گفت، بچه‌های کلاس ۴ب خیلی بهتر از ما هستند. معلم مرتب ما را سرزنش می‌کرد که باید بیشتر به خود فشار بیاوریم تا سطح‌مان را به کلاس ۴ ب برسانیم. یک بار که معلم کلاس ۴ ب بیمار بود، هر دو کلاس را یکی کردند. و سرانجام واقعیت معلوم شد: بچه‌های کلاس ۴ ب همان اندازه احمق و تنبل بودند که ما. آلمانی‌ها هم نشان دادند که آنها درست مانند ما هستند، به اصطلاح آنها هم غذایشان را با آب درست می‌کنند که البته بیشتر وقت‌ها هم بی‌مزه است. 
بنیامین صبورانه فریادهای خشمگینانه‌ام را تحمل می‌کرد تا بعد مرا در برابر یک پرسش دیگر قرار بدهد: «کسی مجبورت کرده به اینجا بیایی؟ اگر به نظرت آلمان این قدر وحشتناک است چرا به مصر برنمی‌گردی؟» از آن به بعد سعی می‌کردم توی راه بنیامین سبز نشوم. 
ماه‌ها گذشتند؛ احساس از خود بیگانگی‌ام هر روز بیشتر می‌شد. البته باید بگویم که تجربه‌ی قابل ذکری درباره‌ی تبعیض در آلمان ندارم. فقط یک بار مورد ناسزای یک آلمانی قرار گرفتم. اواخر شب در مترو بودم که یکی از طرفداران مست‌ِ باشگاه‌ِ فوتبال «۱٨۶۰ مونیخ» به سوی من آمد و فریاد زد: 
- «این جا چه کار می‌کنی، خارجی کثیف؟» 
- «چون طرفدار شصتی‌ها هستم به آلمان آمدم.» 
- «از کجا می‌آیی؟» 
- «از مصر.» 
- «مگر در مصر هم شصتی‌ها وجود دارند؟» 
- «معلومه! یک باشگاه بزرگ طرفدار دارد. همه می‌گویند که مونیخی‌های حقیقی شصتی‌ها هستند، بایرنی‌های متکبر، میلیونرهای خریداری شده هستند که اصلاً ربطی به مونیخ ندارد.» 
یارو با درخششی در چشمانش گفت: «واقعاً!» و به این ترتیب موفق شدم که همدلی مرد مست را به دست بیاورم. جالب این است که خودم هم این دروغ را باور کردم و بعدها طرفدار تیم فوتبال شصتی‌ها [مونیخ ۱٨۶۰] شدم. 
ولی روی هم رفته، با آلمانی‌هایی که برخورد داشتم اکثراً رفتاری خوب و دوستانه داشتند. 
منطق زبان، نگرش‌های متفاوت و اولویت‌های زندگی مردم آلمان و همچنین تزلزلات درونی خودم در خصوص (نا)توانایی‌های اجتماعی‌ام در محیط جدید، باعث شدند تا ارتباط‌گیری من با آلمانی‌ها دشوارتر شود. به ندرت کسی حالم را پرسید؛ پرسش‌ها اساساً در این جهت بود: کی به وطنم برمی‌گردم، چرا مرد مسلمان مجاز است چهار زن بگیرد و غیره. احساس می‌کردم که دایماً در معرض حمله هستم و کناره‌گیری می‌کردم. طوری شد که منظره‌ی گوشت خوک در سالن‌ِ غذاخوری دانشگاه هم باعث عصبانیت‌ام از آلمان می‌شد. دیگر گوش دادن به موسیقی کلاسیک را هم قطع کردم و هرگاه آنتونیا گوش می‌داد برافروخته می‌شدم. آنتونیا گفت: «قرآن خوانی و موسیقی عربی‌‌ات را دیگر نمی‌توانم گوش بدهم. دیگر اعصاب را خُرد می‌کند.» 
از آن جا که نه می‌توانستم در جامعه حل بشوم و نه حتا جذب ‌آن بشوم، تمام نیرو‌یم را روی کارت هویت‌ام گذاشتم: ستایش فرهنگ خودم و تحقیر فرهنگ دیگران: «هوای کشور‌ِ ما بهتر است، مردمانش صمیمی‌تر و خوشبخت‌ترند، و غذایش هم بهتره.» کنجکاوی و شوق اولیه‌ام هر چه بیشتر رو به کاهش می‌گذاشت و زندگی‌ام پس از چند ماه در آلمان عمدتاً صرف این می‌شد که چگونه می‌توانم خود را در برابر تأثیرات جامعه محافظت و پاسداری کنم. 
با این که از اول تصمیم گرفته بودم به محض ورودم به آلمان دنبال پیدا کردن مسجد نروم، ولی عملاً راه دیگری برایم باقی نماند. یکی از دوستان‌ِ دانشگاهی تُرک، مرا با خود به مسجدی خارج از مرکز شهر آگسبورگ که در ضمن سبزی‌فروشی، کافه و آرایشگاه هم بود، برد. هر جمعه آنجا می‌رفتم و خطبه‌های پیشنماز را به زبان تُرکی گوش می‌دادم که البته چیزی نمی‌فهمیدم؛ همانجا خرید کرده و گهگاهی هم موهایم را کوتاه می‌کردم. تازه پس از دو سال آگاهی یافتم که این مسجد یکی از نهادهای متعلق به میلی گوروس [Milli Görüs] است (۲) که از سوی اداره‌ی حفاظت از قانون اساسی (٣) زیر نظر می‌باشد. متوجه شدم که مسجد و دیگر تأسیسات مربوط به این نهاد، درست با نیازهای کارگران مهاجر تُرک سامان داده شده‌اند. من بحث‌های مربوط به جذب اجتماعی مهاجران را تا اواسط سالهای ۹۰ دنبال کردم. در این بحث‌ها همواره مشکل اصلی، کارگران مهاجر ترک معرفی می‌شدند که باید بتوانند خود را به گونه‌ای با جامعه آلمان تطبیق بدهند. چهل سال تمام آلمانی‌ها، کارگران خارجی را تنها گذاشتند و حتا آگاهانه آنها را منزوی کردند و حالا، ناگهان از خواب بیدار شدند و از مهاجران می‌خواهند که خود را با جامعه تطبیق دهند. پس از گذشت چهل سال هنوز به آنها کارگران مهاجر می‌گویند، اگرچه آنها دیگر نه مهمان هستند و نه کارگر. شاید مفهوم بیکاران مهاجر پسندیده‌تر باشد. هرگاه در این جا سخن از مشکل خارجی‌ها پیش می‌آید، منظور فقط تُرک‌ها هستند. ژاپنی‌های شهر دوسلدورف، دانمارکی‌های هامبورگ یا دانشجویان ایتالیایی یا فاحشه‌های مجاری مورد نظر نیستند. 
به نظر من مهاجران ترک خود را خیلی خوب در جامعه‌ی آلمان جای داده‌اند. آنها دو امکان برای جذب اجتماعی در برابر خود دارند، یا در نهادهای تُرکی یا در کل جامعه جذب شوند؛ من هیچ کدام از اینها را نداشتم. من نه می‌توانستم هویت خود را با آلمان تعریف کنم، نه خاطرات دوران کودکی در اینجا داشتم، نه اینجا درس خوانده بودم که بتوانم مانند بچه‌های نسل دوم مهاجران با جامعه‌ی آلمان آشنا باشم که حداقلی باشد برای نزدیک شدنم به کشور میزبان. مانند بسیاری از دانشجویان عرب یک مبارز تک‌رو بودم، بدون تکیه‌گاهی مانند خانواده و حتا امکانی برای جذب شدن در زیرمجموعه‌های فراوان و ناشفاف‌ِ فرهنگی مهاجران را نداشتم. زندگی مشترک با آنتونیا از جنبه‌های گوناگون بیشتر برای من یک بار بود تا کمک. 
در اکثر مساجد‌ِ اسلام‌ِ وارداتی از ترکیه وعظ و عبادت می‌شد. چیزهای اندکی که یک دوست ترک برایم ترجمه کرد نشان می‌دادند که درک و آگاهی ناسیونالیستی ترک‌ها با درک اسلامی آنها به شدت تلفیق شده است. از سوی دیگر، با توجه به سیاست‌ِ استعماری ترک‌های عثمانی در جهان عرب نمی‌توانستم هویت خودم را با آنها تعریف کنم. در تمام طول‌ِ خطبه، پیشنماز [امام، مفتی] به آلمانی‌های کافر دشنام می‌داد و به تُرک‌ها هشدار می‌داد مبادا با آلمانی‌ها باب دوستی بگشایند. وقتی امام شنید که من با یکی از دوستانم درباره‌ی سیاست به زبان آلمانی حرف می‌زنم، وحشت‌زده به سوی من و گفت: لطفاً این جا بحث سیاسی نکنید! 
اکثر جوامع بسته‌ی ترکی در یک چنین شرایط دوگانه‌ای در آلمان زندگی می‌کنند: از یک سو به هواداران خود ایده‌های اسلامی‌کردن اروپا را تزریق می‌کنند و از سوی دیگر در برابر ادارات آلمانی، قیافه‌ای مداراگر و غیرسیاسی از خود نشان می‌دهند. آنها در جلسات گفتگو یا جلسات‌ِ به اصطلاح دیالوگ فرهنگی شرکت می‌کنند و مانند دوست مصری‌ام طاهر یک اخلاق دوگانه را به کار می‌بندند. از نظر من این جلسات دیالوگ فرهنگی یک چیز احمقانه بود. هر کس آن چیزی را می‌گوید که فکر می‌کند دیگری دوست دارد بشنود، فقط درباره‌ی نقاط مشترک حرف زده می‌شود و در پایان همه شاد و خندان، ولی با همان بی‌اعتمادی اولیه، به خانه‌ها باز می‌گردند. گاهی هم این دیالوگ‌ها مانند دادرسی دادگاه می‌شد که هر کس، دیگری را مسئول این نابسامانی قلمداد می‌کرد. ولی هیچ کس علاقه‌ای به تغییر این وضعیت نداشت! مهم این بود که کمک‌های مالی دولت برای چنین جلساتی جریان داشته باشد. من در این جمع‌ها و جلسات دیالوگ شرکت می‌کردم تا بتوانم از دیالوگ درونی خود بگریزم. هیچ کس، که خود من هم جزوشان بودم، اصلاً نمی‌توانست درک کند که یک دیالوگ واقعی خیلی دردآورتر است. یعنی دیالوگی که یک نفر نزد خود آغاز می‌کند، خود را برهنه می‌کند و در مرتبه‌ی نخست درباره‌ی نگرش، حافظه‌ و تصاویری که از جهان دارد به گفتگو می‌نشیند، پیش از آن انگشت اتهام خود را به سوی دیگری دراز کند. 
اکثر ترک‌ها خود را به عنوان بازندگان تاریخ نمی‌بینند، آنها خود را به عنوان بازیگران جهانی [Global Player] می‌نگرند. بسیاری از ترک‌های جوان که در آلمان زاده شده‌اند به ترکیه می‌روند، چون در آنجا برای خود آینده‌ی بهتری می‌بینند. در صورتی که دانشجویان عرب پس از تحصیل، فقط در موارد استثنایی به کشورشان بازمی‌گردند. بسیاری از آنها پس از پایان دانشگاه حتا در آلمان غیرقانونی زندگی می‌کنند یا در پی یافتن یک زن آلمانی هستند که از طریق ازدواج مسئله‌ی اقامتشان تضمین شود. افزون بر این، ترکها اساساً سکولاریسم را در جامعه خود تجربه کرده‌اند و مانند دیگر مسلمانان نخستین بار با این موضوع در آلمان مواجه نشده‌اند. اکثر انجمن‌ها و نهادهای ترکی در آلمان، ایدئولوژی‌ای را تبلیغ می‌کنند که اسلام را با عشق به سرزمین پدری خود آمیخته است. در مقابل، هیچ نهاد رسمی و مذهبی عربی وجود ندارد که ایدئولوژی خود را به اروپا صادر کند. اکثریت مردم کشورهای عربی دولت‌های خود را فاسد و غیراسلامی ارزیابی می‌کنند که از نهادهای مذهبی استفاده می‌کنند تا قدرت خود را مستحکم نمایند. به همین دلیل، بسیاری از مهاجران عرب جذب ایدئولوژی‌های غیررسمی مانند اخوان المسلمین می‌شوند. 
همچنین کش واکش‌ِ ترک‌های جوان با جامعه‌ی آلمان به ندرت برای آنها به یک شوک فرهنگی تبدیل می‌شود، زیرا آنها فضاهای زیادی برای عقب‌نشینی در اختیار دارند، هم در خانواده‌هایشان و هم در کل جامعه آلمان. فرقی نمی‌کند که مذهبی باشند یا غیرمذهبی، آنها هیچگاه تنها نیستند. همیشه همفکر و همدل [ترک] دارند، چه در اردوگاه محافظه‌کاران یا لیبرال‌ها. ولی یک چیز در میان ترک‌ها و عرب‌ها مشترک است: آنها همواره با تمام احساس خود از تبعیض گله می‌کنند، اگرچه اکثراً ربطی به تبعیض ندارد. در واقع شکایت آنها از بی‌تفاوتی، بی‌توجهی یا حداکثر آزار است تا تبعیض به معنای واقعی‌اش. و نقد‌ِ تبعیض اغلب اوقات فقط بهانه‌ای است که فرد ناموفقیت خود را با آن توجیه می‌کنند. 
من هم قضایا را آنگونه پیچ و تاب می‌دادم که به نفع خودم تمام شوند. وقتی از کارهایم و خودم ناراضی بودم، بلافاصله آلمانی‌های نژادپرست را مسئول آن می‌دانستم. در دوران خوب و آرام، آلمانی‌ها مانند کبوتران صلح بودند. احتمالاً همین نگاه، به نوعی دیگر برای آلمانی‌ها عمل می‌کرد. پس از فروپاشی دیوار کمونیسم، اسلام به نماد دشمن تبدیل شد. غرب از مسلمانان استفاده کرد تا بتواند هر چه روشن‌تر تفاوت‌های هویتی خود را برجسته کند. وقتی آدم دقیقاً نداند که کیست، آنگاه آدم باید دقیقاً نشان بدهد که کی نیست. پس از فروپاشی شوروی، مسلمانان به عنوان نماد پلیدی در صدر قرار گرفتند. ناگهان غربیان در مسلمانان آن چیزهایی را کشف کردند که در گذشته [در عصر عثمانیان] بودند؛ آنچه که غربیان اساساً نمی‌خواستند: متعصبان مذهبی‌ای که در جنگ‌های مذهبی یکدیگر را قلع و قمع می‌کنند؛ تفتیش عقاید، جنگ‌های صلیبی، ترک‌ها در برابر دروازه‌ی وین – و بدینگونه ترس از تاریخ‌ِ خود روی مسلمانان فرافکنی شد. 
خیلی‌ها نمی‌دانستند مسلمانان واقعاً کی هستند. از نظر اروپایی‌ها مسلمانان یک توده‌ی واحد هستند و گونه‌گونی فرهنگ‌ها و نحله‌ها را از مراکش تا اندونزی نمی‌دیدند. در گذشته فقط از «روس» که پشت در ایستاده بود، می‌ترسیدند. هیچ کس فکرش را نمی‌کرد که روزی کشور لتونی [Lettland] که متعلق به شوروی بود، عضو اتحادیه‌ی اروپا بشود. ولی مسلمانان هم، غرب را به یک چشم می‌بینند. از نظر مسلمانان غرب یعنی صلیبیون و استعمارگران که باعث بدبختی‌شان شده است. نگاه به گذشته هر دو بخش را فلج کرده است، بر رفتار امروزی‌شان تأثیر می‌گذارد و ترس از آینده را در دل هر دو طرف می‌کارد. 




۱ - Womanizer در آلمانی Frauenheld معنی می‌دهد و یکی از معروف‌ترین ترانه‌های بریتنی اسپر [Britney Spears] نیز است.

۲ - میلی گوروس [Milli Görüs] در سال ۱۹۷٣ توسط نجمتین ارباکان پایه‌گذاری شد. این سازمان اسلامی در اروپا، آمریکای شمالی، استرالیا و آسیای مرکزی دارای نهادها و انجمن‌های بسیاری است. میلی گوروس اگرچه خود را به عنوان یک نهاد خیریه‌ای معرفی کرده است ولی از مبلغان تفکر اسلامی است که یهودستیزی را جزو برنامه‌های خود کرده است. تعداد اعضای آن در اروپا در سالهای ۱۹۹۰ تقریباً ۷۰۰۰۰۰ نفر برآورد شده‌اند. این سازمان به لحاظ سازماندهی پیچیده و ناشفاف است به همین دلیل دولت‌های اروپایی نتوانستند دقیقاً به زیرساخت این سازمان پی ببرند.

٣ - Bundesverfassungsamt اداره‌ی اصلی سازمان اطلاعات کشور آلمان است که موظف است سازمان‌ها و تشکیلات‌هایی که قانون اساسی آلمان را نقض می‌کنند شناسایی کند. این سازمان بر خلاف بسیاری از سازمانهای اطلاعاتی در جهان اجازه دستگیری و یا بازجویی ندارد و وظیفه‌اش فقط جمع‌آوری اطلاعات است که به پلیس و دادگاه می‌دهد.

هیچ نظری موجود نیست: