نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
یک بار، پس از بازی روی این کوه شنی، داشتم از میان مزرعهی کاکتوسها به خانه بازمیگشتم که یکی از شگفتانگیزترین صحنههای طبیعت را مشاهده کردم. یک دسته مار بسیار زیبا یک دایرهی کامل ساخته بودند و موزون حرکت میکردند، انگار که در حال رقص بودند. واقعاً دشوار است که آدم یک چنین صحنهای را ببیند و به خدا باور نکند. این یکی از زیباترین صحنههایی بود که در دوران کودکیام دیده بودم. وقتی قضیهی مارها را برای مادرم تعریف کردم، او گفت که احتمالا جشن عروسی مارها بوده است. برایم تعریف کرد که حیوانات نیز جمعها و آیینهای خود را دارند، چون آنها مانند ما انسانها موجودات اجتماعی هستند. او ادامه داد که محمد پیامبر اسلام به ما آموخته که حیوانات هم به خدا اعتقاد دارند و عبادت میکنند ولی ما نمیتوانیم عبادت آنها را بفهمیم. حتا گیاهان نیز در برابر خدا سجده میکنند و او را ستایش میکنند. پیامبر به ما هشدار میدهد با حیوانات و گیاهان رفتار درست انسانی داشته باشیم. و خدا یک بار زنی را به دلیل اسیر کردن یک گربه برای همیشه به جهنم فرستاد و مرد گناهکاری را که یک سگ تشنه را از مرگ نجات داد به بهشت فرستاد. تعجب کردم که چرا همیشه زنان باید بدها باشند. مانند بسیاری از افسانهها؛ در بسیاری از قصههای مذهبی زنان قابل اعتماد نبودند. از آن روز نسبت به پرندهگانی که زجرکُش کرده بودم عذاب وجدان به من دست داد. نماز میخواندم و از خدا طلب آمرزش میکردم. همین باعث شد دو سال تمام گوشت پرنده نخورم.
در این اثنا، مادرم یک زن پخته و جا افتاده شده بود. او نیز لهجهی قاهرهایش را کنار گذاشت، روسری به سر کرد و در نقش خود به عنوان همسرِ امام احساس بهتری داشت. مردم روستا نیز او را بخشیدند و جزو خودشان به شمار میآوردند. حال میتوانستم جنبهی دیگری از مادرم را ببینم که باعث شگفتیام شد: دگرگونی او از یک زن سرکشِ خودشیفته به یک انسان خیرخواه که کمکهای مالی فراوانی به فقرای روستا میکرد. شاید گفته شود که او این کار را میکرد تا بدین وسیله عشق مردم فقیر روستا را که از او متنفر بودند، بخرد. البته اگر مادرم این کار را علنی انجام میداد شاید درست میبود. ولی او ترجیح میداد پنهانی به فقرا کمک کند و هیچ کس نمیدانست منشاء این کمکها از کجا هستند. وقتی از او پرسیدم که چرا این کار میکند، گفت: «اگر شخصاً به مردم کمک کنم، آنها از این بابت تشکر خواهند کرد. ولی من میخواهم که پاداشام را فقط از خدا بگیرم.» یک بار گدایی درِ خانهمان را زد و به مادرم گفت که برای زمستان لباس کهنه جمع میکند. مادرم بدون درنگ قبای پشمی نو را که تازه برای پدرم در قاهره خریده بود به پیرمردِ گدا داد. ابتدا پیرمرد گدا فکر کرد که مادرم شوخی میکند. از او پرسیدم که چرا این قبای گرانقیمت را به همین سادگی میبخشد. در پاسخ گفت: «این را به خدا هدیه دادم نه به او، و آدم باید بهترین را به خدا بدهد!» مادرم در این اثنا یک زن مسلمان معتقد شده بود، پنج بار در روز نماز میخواند و مرتب کتابهای مذهبی مطالعه میکرد. با این وجود، همیشه بین من و او فاصله وجود داشت. از زمانی که از شیر گرفته شده بودم، دیگر به یاد ندارم که با او تماس بدنی پیدا کرده باشم. حتا حاضر نمیشدم مرا حمام ببرد.
مادرم در مرکز قاهره بزرگ شد و یک دختر شورشی بود. او باهوش، کلهشق و زیبا بود. از سن دوازده سالگیاش مردان زیادی از او نزد پدرش خواستگاری کردند. آنها میدانستند که اگر مردی با چنین زنی ازدواج کند، باید به موقع برای رام کردن او دست به کار بشود. ولی او همهی خواستگارها را رد کرد تا وقتی در سن شانزده سالگی با سرباز ۲٨ سالهی روستایی آشنا شد. فوراً عاشق این مرد شد و تصمیم گرفت علیه تصمیم خانوادهی خودش و خانوادهی مرد ازدواج کند. او ابتکار عمل را به دست گرفت و از پدرم خواست که به خواستگاری بیاید. این که در این زمان در کشور جنگ حاکم بود و این سرباز هم یک بار قبلاً ازدواج کرده بود، برای مادرم علیالسویه بود. او فقط خودش و او را میدید. مادرم با پدرم یک دورهی دگرگونی را پشت سر گذاشت، با این وجود او نمونه و تصویر فرهنگ حاکم بر مصر است: او همواره بین سنت و مدرنیته نوسان میکرد، هر دو را در خود حمل میکرد ولی هیچ گاه نتوانست این دو را به درستی در درون خود تلفیق و هماهنگ کند.
پدرم همواره مهمترین فرد در زندگیام بود. حداقل، سالیان سال این طور فکر میکردم. امروز میدانم که زندگی درونی و برونیام به همان اندازه که تحتِ تأثیر پدرم بوده، متأثر از مادرم نیز بوده است.
نیستی، هستی و اعتماد (۱)
همواره بخشهای دیگری از قرآن را از بر میکردم و پدرم از پیشرفتهایم بسیار خشنود بود. از قرآنخوانی لذت میبردم ولی هنوز برای خواندن نماز به مسجد نمیرفتم. مسجد رفتن برای من فقط یک آیین اجتماعی بود. بیشتر به رقص دراویش علاقهمند بودم. صوفیان هر پنجشنبه بعد از ظهر در مسجدِ پدرم میرقصیدند. آنها دایرهوار میرقصیدند و خدا را ستایش میکردند و پی در پی میگفتند: «فنا، بقا، توکل». توکل [اعتماد به خدا] برای آنها مانند پُلی بود بین نیستی و هستی. اگرچه پدرم صوفیان را مسلمانان ناب نمیدانست، ولی با این حال به من اجازه داد در رقصهایشان شرکت کنم. او با آنها برخوردِ دوستانه داشت و حتا گاهگاهی برایشان غذا میفرستاد. او میگفت هر کس هر طور که دوست دارد، خدا را ستایش کند، چون فقط خود خداست که ایمان انسانها را قضاوت میکند. خیلی خوشم میآمد که در حلقهی دراویش بچرخم و فریاد بزنم: خدا زندهست! [الله حیّ !]
به اعتقاد صوفیان، انسان همیشه در جستجوی خداست. نفسِ خدا، روح ماست و ما انسانها افتخار او هستیم. در سن یازده سالگی هنوز از درک چنین مسایلی خیلی دور بودم، ولی این فکر که انسان همواره در جستجوی خداست، برایم کشش خاصی داشت. چون احساس خودم نیز همین گونه بود. وقت خود را هر چه بیشتر با آنها میگذراندم و مرتب در جلسات خصوصی رقصشان که به آن «ذِکر» [یادآوری] میگفتند، شرکت میکردم. آنها معتقدند تمام دانش جهانی در درون انسان موجود است: انسان هیچ چیز تازهای فرا نمیگیرد، و زمانی که انسان به خدا فکر میکند آنها را به یاد میآورد [ذِکر]. حقیقت در دل انسانها نهفته است و نه در هیچ جای دیگر. خدا از آغازِ جهان با انسانها یک پیمان بسته است: او یک بخش از قدرت خودش را به انسانها ارزانی کرد و بدین ترتیب انسانها مسئول زندگی خویش شدند. ولی با این وجود، همه چیز وابسته به سرنوشت و ارادهی خداست؛ هر آن چه برای انسان رخ میدهد، تصمیم خداست، و انسان تصمیم میگیرد که واکنشاش نسبت به تصمیمات خدا چگونه باشند. این جهانی بود ورای جهان اسلام اهل تسنن که رابطهی انسان و خدا را یک سویه و هرمی تعریف میکند. از این که صوفیان بر آداب و رسوم شریعت اسلامی تأکید نمیکردند، خوشم میآید. آنها نه از آتش جهنم که از آتش عشق حرف میزدند. هیچ کدام از آنها قرآن را از حفظ نمیدانست و یا اسلامشناسی تحصیل نکرده بود، با این وجود استدلالاتشان بسیار هوشمندانه و متقاعدکننده بودند.
نیروی کشش صوفیان مرا جذب خود کرد و پدرم از این که میدید بیشتر به رقص صوفیان توجه میکنم تا به قرآن اصلاً خوشش نمیآمد. یک روز از مسجد به خانه آمد و از من خواست تا یک سورهی قرآن را که دو سال پیش به من یاد داده بود، برایش از بر بخوانم. سورهی آسانی بود ولی من از مدتها پیش با سورههای دشوارتر دست و پنجه نرم میکردم. به همین دلیل چند تا اشتباه داشتم که باعث شد پدرم چند کشیده به من بزند. ظاهراً یک بچه روستایی توانسته بود همین سوره را برایش بدون اشتباه از بر بخواند.
پس از مدتهای طولانی برای اولین بار بود که پدرم دوباره دست رویم بلند میکرد. ظاهراً ضربهی مغزیای که برادرش نصیباش کرده بود دوباره آن خشونت گذشته را در او دوباره زنده کرد. وقتی که بچه بودم یک بار آن چنان محکم بر سرم کوبید که چند روز سردرد شدید داشتم و شنوایی گوش چپم از کار افتاد. پس از آن برای مجازاتام دست به ابتکارات دیگر زد: گاهی با چوبِ خیزران [بامبوس] کتکام میزد؛ خیزران جزو ابزار شکنجهی محبوب بود. چون استخوانها را نمیشکست و جای زخمها باقی نمیماندند. طبعاً در اینجا زخمهای روانی اصلاً اهمیتی نداشتند. پدرم فقط من و مادرم را با خیزران میزد. برادر بزرگِ ناتنیام که تربیتاش برای پدرم بیاهمیت بود از این مجازات معاف بود، همچنین هر دو خواهرم طبق رسم معمول که پدر نباید دست روی دختراناش بلند کند، از ضربات خیزران معاف شده بودند. برادر کوچکترم نیز خیلی کوچکتر از آن بود که این گونه تنبیه بشود.
وقتی نخستین بار دیدم که چگونه پدرم مادرم را کتک میزند، تمام جهان در برابر چشمانم فرو ریخت. چرا این کار را میکند؟ چرا مادرم اجازه میدهد که پس از این همه زحمات و از خودگذشتگی این گونه از دست او کتک بخورد؟ مادرم همیشه تا مرز نفیِ خویش، پشت سر پدرم قرار میگرفت. او فقط پدرم را میدید، فقط او را دوست داشت. هرگاه که پدرم مرا میزد، نزد من میآمد، نه برای این که مرا تسلی دهد بلکه فقط به این منظور که از من بخواهد برای عذرخواهی نزد پدر بروم. حتا وقتی پدرم خود او را کتک میزد، خود را مقصر میدانست و نه پدرم را.
خدا برای من بیش از یک چهره داشت: پدرم، معلمام، پلیس و رئیس جمهور. همه آنها قدرقدرت و همهچیزدان بودند و اجازه داشتند هر کاری انجام بدهند، ولی هیچ کس مجاز نبود اعمال آنها را زیر علامت سوال ببرد.
یکی از خاطرات دهشتناک زندگیام صحنهای بود که مادرم در برابر پدرم زانو زده بود. او جلوی صورتش را گرفته بود و پدرم با مشت و لگد به سر و گردن او میزد. او جلوی فریادهای خود را میگرفت تا مبادا پدرم را بیشتر عصبانی کند، پس از آن که به اندازهی کافی کتک خورد، خاموش و بیصدا از جای خود بلند شد. دوباره با سری افکنده در برابر پدرم نشست و انگار که هیچ اتفاقی رخ نداده است. اغلب ناتوان همانجا میایستادم و میخواستم سر پدرم فریاد بکشم: «خیلی بیانصافی!» ولی جرأتاش را نداشتم. از خود میپرسیدم مگر مادرم چه کار کرده است که این گونه باید کتک بخورد. چون قدرت مجازات کردن پدرم را نداشتم همواره در پی آن بودم که برای این گونه اعمالش عذر و بهانهای پیدا کنم. واقعاً در درون این مرد که مردم او را متعادل و خردمند ارزیابی میکردند چه میگذرد؟ هر بار که پدرم من یا مادرم را کتک میزد دعا میکردم که این برای آخرین بار باشد. ولی همیشه پدرم بهانهای برای تنبیه کردنم پیدا میکرد، گاهی به این دلیل که به جای قرآن حفظ کردن، به بازی مشغول میشدم، گاهی به این دلیل که خواهر کوچکترم را میزدم. همیشه میگفت: «زنان را نباید کتک زد، چون بالهاشان شکسته است.» جالب اینجا بود کسی این حرف را به من میزد که خودش مادرم را چندین بار برای هیچ و پوچ کتک زده بود.
یک بار به خواهر کوچکترم که کتاب مدرسهام را پاره کرده بود، یک تو سری زدم. او جیغ بلندی کشید و باعث شد که پدرم از خوابِ میانروزش بیدار شود. این یک جنایت مضاعف بود. از این که کسی او را از خواب بپراند، متنفر بود. این حساسیتِ اغراقآمیز احتمالاً آسیبِ روانیای بود که ریشه در جنگ ششروزه داشت. وقتی او از میدان جنگ فرار کرد، برای مدتِ طولانی نزد یک خانوادهی بیابانگرد مخفی شد. اگر ارتش مصر او را دستگیر میکرد، حتماً دادگاهی میشد و برای مدت طولانی به زندان میافتاد و اگر به دست نیروهای اسرائیلی میافتاد، جزو اسیران جنگی میشد. هر گاه کسی درِ خانهی این بیابانگرد را میزد، ترس تمام وجود پدرم را میگرفت. به هر رو، پدرم خیسِ عرق از اتاقاش خارج شد و پرسید، چه خبره. خواهرم گفت که حامد مرا زده. پدرم بدون پیجوییِ ماجرا، با خیزران به جانام افتاد. در این روز، بیشتر از هر وقت دیگر مرا کتک زد. سپس چوبِ خیزران را کنار انداخت و با مشت و لگد شروع به کتک زدن کرد. وقتی تمام کرد، وسط اتاق نشستم و گریه کردم. پدرم دوباره بازگشت، مرا به حمام برد و آب سرد را رویم باز کرد. سپس مرا نزد سلمانی برد و داد سرم را ته زدند. معمولاً سلمانی نزد ما میآمد، ولی این بار پدرم برای این که مرا در برابر مشتریان خوار و تحقیر کند، نزد سلمانی برد. او برای همه امامِ باانصاف بود که بدون دلیل کسی را مجازات نمیکرد. مردم میدانستند که مثل بچههای دیگر نیستم و به تربیت و تنبیه سختگیرانهتری نیاز دارم تا بتوانم در آینده به عنوان جانشین امام، از عهدهِ وظایفام بر آیم.
بدی مجازاتهای پدرم در این بود که محاسبهناپذیر بودند. او چندین بار سر بزنگاه مرا به هنگام فوتبالبازی گرفته بود. یک بار کتکام میزد، ولی بار دیگر تشویقام میکرد: آفرین پسر! بسیاری اوقات هم بیتفاوت بود. بدترین حالت این بود که مرا در اتاق حبس میکرد و تمام روز با من حرف نمیزد. هرگز نفهمیدم که آیا این، خودِ مجازات بود یا پدرم مشغول فکر کردن است که چگونه مرا مجازات کند. با این وجود، برای پدرم احترام بسیاری قایل بودم. او بُت من بود. همهی خصایل منفی او را نادیده میگرفتم و فقط آن امامِ عادل و سرافراز را میدیدم. چون علایمی از وجودِ خدا دریافت نکردم، پدرم توانست جایگاهِ خدا را برایم پُر کند. و چون نمیخواستم که پدرِ آسمانیمان درست مانند پدرِ زمینیمان باشد، پدرم را همسانِ پدرم آسمانی کردم: کامل و بیعیب. خشم و محاسبهناپذیری در هر صورت صفات مشترک هر دوشان بودند.
این که پدرم این چنین به من توجه میکرد و سفت و سخت به من ایمان داشت، برایم هم توهینآمیز و هم افتخارآمیز بود. همیشه نگرانم بود، انگار حس کرده بود که توانایی آن را دارم چیزهای پلید نهفته در انسانها را برانگیزم و فعال کنم. تنها پسرش بودم که اجازه شنا یاد گرفتن نداشتم. یک بار خواستم در روز جشن بهاره کنار رودخانهی نیل که فقط چند صد متر از خانهمان فاصله داشت بروم. پدرم گفت: «اجازه رفتن داری ولی دست به آب بزنی میکشمت. حتا اگر در آب خفه بشوی، جسدت را کتک میزنم. و اصلاً هم فکر نکن که نمیبینمت، چون هزار چشم دارم.» پدرم مانند خدا همهجا حضور داشت. مانند خدا، نامرئی و غایب بود که همیشه حضور دارد. البته اجازه یافتم که کنار رودخانه نیل بروم ولی پیش از آن باید به خدای متعال قسم میخوردم که وارد آب نمیشوم. یک بار خواب دیدم که پدرم در مسجد غش میکند و میمیمرد، و من به دنبال این حادثه به سوی نیل میدوم، لباسهایم را در میآورم و شنا میکنم. روز بعد، آن چنان عذاب وجدان داشتم که تمام روز به قرآن خوانی پرداختم و برای طول عمر پدرم دعا کردم. تا زمانی که مصر را ترک کردم، آب نیل را احساس نکرده بودم. هرگز آب این رودخانه را که برای همهی مصریان نمادِ خود زندگیست لمس نکردم.
در همان سال یک بار دیگر موجب سرخوردگی پدرم شدم. یک روز چند تا از عموهایم نزد ما بودند و یکی از آنها جویای نمراتِ من در مدرسه شد. پدرم پاسخ داد که مردود شدهام. همه شگفتزده شدند که مگر میشود کسی که همیشه شاگرد اول بودم حالا مردود بشود. علت؟ یک پسر روستایی بهتر از من بود، و این برای پدرم یعنی مردود شدن. پس از آن دیگر داستان بازدید فرشتگان از من که پاسخهای امتحان را در گوشم زمزمه میکردند برای همیشه پایان یافت. پدرم یک برنامه سفت و سخت برایم ترتیب داد تا سورههای طولانی قرآن را از بر کنم. در خلال این دوره نه اجازه داشتم با بچهها بازی کنم و نه با دراویش برقصم. جای این دو در زندگیام خیلی خالی بودند، ولی خودم نیز این وظیفهی جدید را خیلی جدی گرفته بودم. مصمم بودم که هرگز دیگر پدرم را مأیوس نکنم. تقریباً هر شب پس از نماز در برابر او مینشستم و از بر قرآن میخواندم.
هرگز آن جمعه را فراموش نمیکنم که پدرم روی منبر مسجد با حالتی مسلط از جا پا شد و آسوده از بالا به نمازگزاران در حال سجده مینگریست. او در خطبهاش سورهای را خواند که هر مسلمانی با شنیدن آن در برابر خدا به سجده میرود. پس از آن به مومنان فرمان داد در برابر خدا فروتنی نشان بدهند، ولی خود او از منبر پایین نیامد و هیچ چیز او نشانگر فروتنی و تسلیم در برابر خدا نبود. این صحنه که اوج قدرت پدرم را نشان میداد، از یک سو مرا به وجد در آورد و از سوی دیگر برایم ترسآور بود. هیچ کس در روستای بیستهزار نفری ما مانند او نمیتوانست مردم را این چنین به شوق و وجد در بیاورد. هیچ کس به اندازهی او دربارهی آدمها، رازهایشان، ترسهایشان یا حتا رویاهایشان نمیدانست. او تنها امام نبود، همزمان قاضی، پزشک و خوابگزار نیز بود. برای همین چیزها مردم او را دوست داشتند و محترم میشمردند، علیرغم فرار از میدان جنگ، برخوردهای تحریکآمیز مادرم و این که دیگر نه زمینی داشت و نه ثروتی. هیچ کس مانند او برایم جذابیت نداشت.
این خدای من است
از این که سورههای جدیدی از قرآن را یاد میگرفتم خیلی خوشحال بودم. برای من قرآن زیباترین کتاب است و زیباترین باقی خواهد ماند. هیچ زبانی این چنین عظیم نیست، و هیچ موسیقیای مانند آهنگ کلامِ قرآن این چنین گوشهای مرا نوازش نمیدهد: «خدا، نورِ آسمان و زمین است.»، «به انسانها از رگهای خوناشان نزدیکترم»، «و اگر بندگانم پرسیدند که کجا هستم به آنها بگو که به آنها خیلی نزدیک هستم و عبادت آنها را میشنوم»، «او بخشنده و مهربان است»، لذت و امید من در این چنین آیههایی نهفته بودند. و من نسبت به دیگران این برتری را داشتم که پدرم معانی واژهها و پسزمینههای تاریخ پیامبران را برایم توضیح میداد.
جایگاه متناقض مصر در تاریخ پیامبران برای من کششِ ویژهای داشت. چون کنیزِ ابراهیم یعنی هاجر، مادر پسرش اسماعیل بود که نیای پیامبر اسلام و همهی عربها بود. اسماعیل که نامش در انجیل قید نشده، رستاخیر خود را در اسلام مییابد. اسماعیل الگوی من بود. پس از آن که ابراهیم به خاطر سارا، فرزند و مادر او را [هاجر] در گرمای سوزان کویر رها کرد، اسماعیل موفق شد در کویر جان سالم بدر ببرد، و کعبه را که امروز قلب اسلام را تشکیل میدهد بنا کند. بنا به تعریف قرآن، اسماعیل پسر ابراهیم است که پدر میخواست او را برای خدا قربانی کند. این داستان تا به امروز رابطهی مسلمانان را نسبت به یهودیان و مسیحیان تحت تأثیر خود قرار داده است. مسلمانان که از نوادگان بر حق سنتِ ابراهیم هستند، بیشتر دوست دارند خود را به عنوان طردشدگان ارزیابی کنند. مصر، سرزمین بیعدالتیها بود که موسی با قوماش مجبور به ترک آن شد. از سوی دیگر یوسف و عیسی از ظلم و بیعدالتی به مصر پناهنده شدند. در داستانهای قرآن آمده که یوسف به برادراناش میگوید: «و انشاءالله که امن و امان وارد مصر شوید!» با این نقل قول بر سر در سالن ورودی فرودگاه مصر، از مسافران استقبال میشود.
داستانهای دیگر قرآن که به پیامبرانی مانند یونس و ایوب برمیگردند به نظرم خیلی ترسناک میآمدند. یونس به خدا شک کرد و حاضر نشد که پیام خدا را به مردم اعلام کند، و به همین دلیل مجبور شد چهل روز در شکم یک نهنگ به سر ببرد تا سرانجام به این شناخت نایل آمد که از خدا نمیتوان فرار کرد. و ایوبِ پیامبر مجبور بود پشت سر هم بدبختی را تجربه کند تا سرانجام خدا او را به واسطهی صبر و ایمانش شفا داد و او را از همهی ترسها و نگرانیها رها ساخت. از همه وحشتناکتر داستان ابراهیم است که میخواست پسرش را برای خدا قربانی کند، و داستان خضر که یک کودک را بدون دلیل در خیابان به قتل رساند. وقتی موسی از خضر پرسید که چرا این کار را کرده است، پاسخ داد: «علتاش را نمیتوانی بفهمی!» بعدها به موسی اعتراف کرد که او به این دلیل کودک را به قتل رساند زیرا میتواند آینده را ببیند و دید که این کودک، اگر به همین منوال زندگی میکرد، پدر و مادر خود را میرنجاند. قرآن سرشار از چنین قصههاییست که میخواهند توضیحناپذیر را توضیح بدهند و تغییرناپذیری در انسانها را تغییر دهند.
یک بار مشغول از بر خوانی قرآن برای پدرم بودم که بچهها در خیابان شروع به طبل زدن و خواندن کردند:
«فاطمه، دختر پیامبر، شیر برنج درست کرده
ولی قسم خورده
تا ماه آزاد نشده
آن را نخورد
ای فرزندان زیبای بهشت
ماه را به حال خود بگذارید!»
مردم بر این باورند که وقتی حوریان بهشتی ماه را میربایند، ماهگرفتگی صورت میگیرد. در این هنگام بچهها به خیابان میآیند و آزادی ماه را طلب میکنند. خیلی دوست داشتم که من هم در خیابان میبودم و با آنها این شعر را میخواندم. و به طور اتفاقی وقتی خواستم آیهی زیر را برای پدرم بخوانم، ماه پدیدار شد:
«و به این فکر کن که ابراهیم با پدرش آذر چگونه سخن گفت: آیا این بُتها را خدا میدانی؟ به نظرم تو و قومات در گمراهی آشکار هستید! بدین ترتیب به ابراهیم قلمرو آسمان و زمین را نشان دادیم و او را به راه راست هدایت کردیم و او را به ستون ایمان تبدیل نمودیم. و حالا وقتی شب سایه خود را بر او انداخت، او یک ستاره دید و گفت: این خدای من است. و وقتی خورشید غروب کرد، گفت: افولکننده را دوست ندارم. وقتی ماه را دید که نورافشانی میکند، گفت: این خدای من است. و وقتی آن نیز افول کرد، گفت: اگر خدا راه را به من نشان ندهد، آنگاه من نیز جزو گمراهان خواهم بود. وقتی خورشید را دید که نور افشانی میکند، گفت: این خدای من است، این بزرگترین است. ولی هنگامی که آن نیز غروب کرد، گفت: ای مردم من، به آنچه که شما میپرستید ربطی به من ندارد. ببینید، با خلوص نیت رو به خدایی کردم که آسمان و زمین را آفرید، و من به بُتپرستان متعلق نیستم.»
مجذوب این پیام شدم. حتا قرآن به ما میآموزد که همواره در پی یافتن خدا باشیم و به سنت پدران خود بسنده نکنیم. انسان عقل و ارگانهای حسی دارد که میتواند توسط آنها خدای خود را جستجو کند.
ابراهیم خدای خود را پیدا کرد، نه خدای تودههای مردم را. پدر جدّ یهودیان، مسیحیان و مسلمانان با قوم خود درگیر شد و همهی بُتها را با تبر ویران کرد. او فقط مجسمهی بزرگترین خدا را باقی گذاشت و تبر را به گردن آن آویخت. وقتی طایفهاش وحشتزده از او پرسید چه کسی بُتها را شکسته است، ابراهیم به مسخره پاسخ داد: «بزرگترین آنها این کار را کرد!»
اگر ابراهیم اجازهی چنین کاری را داشت، چرا من نداشته باشم؟ من هم عقل و ارگانهای حسی دارم. فرق در این جا بود که من بینهایت سادهاندیش بودم. در فردای آن روز پس از نماز صبح جلوی در خانه نشسته بودم. وقتی خورشید از پشت نخلها بالا آمد، فریاد زدم:
- «این خدای من است، این بزرگترین است.»
پدرم که صدایم را شنیده بود نزد من آمد. با لبخند دستش را روی شانهام گذاشت و پرسشگرانه نگاهم کرد.
گفتم: «به دنبال خدا هستم.»
- «خدا گم نشده، و دلیلی هم نداره دنبالاش بگردی!»
- «مگر وقتی ابراهیم در جستجویش بود گم شده بود؟»
- «نه، خدا همیشه اینجاست، پیش از آن و پس از آن هیچ چیز نیست. او خارج از زمان و مکان است. ابراهیم او را پیدا کرد، چون عقل همیشه آدم را به سوی او هدایت میکند.»
- «ولی ابراهیم دین قوماش را رد کرد، چرا من هم نتوانم همین کار را بکنم؟»
پدرم لبخند زد و گفت: «چون قوم ابراهیم دین باطل داشته. دین ما، دین حق و راستیست.»
- «ولی قوم ابراهیم هم باور داشت که دینشان درست است. و ابراهیم همهی بُتها را با تبر شکست، و آنها هم او را در آتش انداختند. آیا احتمال دارد که دین امروزی ما هم اشتباه باشد؟»
پدرم با دستپاچگی لبخند زد و خاموش ماند. سرانجام پرسید: «حالا چرا در جستجوی خدا هستی؟»
- «میخواهم بدانم که او کیست و با ما چه میخواهد بکند.»
- «خوب گوش کن پسر: در جستجوی خدا بودن یک فضیلت است، ولی در جستجوی کیستی بودن او کفر است. چون او مثل ما نیست و هیچ چیز شبیه او نیست.»
- «پیش از آن که او به ما زندگی بدهد کجا بوده و چرا ما را آفریده است؟»
- «خدا با تختِ پادشاهی خود بر فراز آبهای بیکران در پرواز بود، و میخواست که شناخته شود، به همین دلیل ما را آفرید.»
- «یعنی او بدون ما تنها بود؟»
- «دهنت را ببند، گناهکار. خدایا این بچه را ببخش!»
چهرهی پدرم از فرط خشم سرخ شد و سرم فریاد کشید: «دست از این حرفهای احمقانه بردار. نمیدانم چه کسی این مزخرفات را در مغز تو فرو کرده، هر چه این دراویش دیوانه تعریف میکنند باور نکن. آنها از زندگی واقعی فرار میکنند و فکر میکنند که با آواز خواندن و رقص میتوانند به خدا دست یابند. ولی خدا ما نیافریده که برقصیم، خدا ما را آفرید که بچهدار بشویم، کار کنیم و عظمت خالق را بشناسیم. این مُهملات را فراموش کن! و اگر یک بار دیگر ببینم این حرفها را میزنی، گردنت را میشکنم!»
پدرم رفت و من را با هزاران پرسش دربارهی خدا تنها گذاشت. از این که پدرم گردنم را بشکند، ترسی نداشتم. خشونت کلام یکی از عادیترین امور در روستای ماست. بسیاری اوقات مادرم وقتی دیر به خانه میرفتم با تهدید میگفت، خونات را میخورم، با این که واقعاً خونآشام نبود. این تصاویر خشونتآمیز فقط محصولات جنبی خشونت واقعی در جامعه ما هستند. فقط از این عصبانی بودم که پدرم نمیتوانست شک مرا تحمل کند. واقعاً فرق او با پدرِ ابراهیم چیست؟
یک بار، پس از بازی روی این کوه شنی، داشتم از میان مزرعهی کاکتوسها به خانه بازمیگشتم که یکی از شگفتانگیزترین صحنههای طبیعت را مشاهده کردم. یک دسته مار بسیار زیبا یک دایرهی کامل ساخته بودند و موزون حرکت میکردند، انگار که در حال رقص بودند. واقعاً دشوار است که آدم یک چنین صحنهای را ببیند و به خدا باور نکند. این یکی از زیباترین صحنههایی بود که در دوران کودکیام دیده بودم. وقتی قضیهی مارها را برای مادرم تعریف کردم، او گفت که احتمالا جشن عروسی مارها بوده است. برایم تعریف کرد که حیوانات نیز جمعها و آیینهای خود را دارند، چون آنها مانند ما انسانها موجودات اجتماعی هستند. او ادامه داد که محمد پیامبر اسلام به ما آموخته که حیوانات هم به خدا اعتقاد دارند و عبادت میکنند ولی ما نمیتوانیم عبادت آنها را بفهمیم. حتا گیاهان نیز در برابر خدا سجده میکنند و او را ستایش میکنند. پیامبر به ما هشدار میدهد با حیوانات و گیاهان رفتار درست انسانی داشته باشیم. و خدا یک بار زنی را به دلیل اسیر کردن یک گربه برای همیشه به جهنم فرستاد و مرد گناهکاری را که یک سگ تشنه را از مرگ نجات داد به بهشت فرستاد. تعجب کردم که چرا همیشه زنان باید بدها باشند. مانند بسیاری از افسانهها؛ در بسیاری از قصههای مذهبی زنان قابل اعتماد نبودند. از آن روز نسبت به پرندهگانی که زجرکُش کرده بودم عذاب وجدان به من دست داد. نماز میخواندم و از خدا طلب آمرزش میکردم. همین باعث شد دو سال تمام گوشت پرنده نخورم.
در این اثنا، مادرم یک زن پخته و جا افتاده شده بود. او نیز لهجهی قاهرهایش را کنار گذاشت، روسری به سر کرد و در نقش خود به عنوان همسرِ امام احساس بهتری داشت. مردم روستا نیز او را بخشیدند و جزو خودشان به شمار میآوردند. حال میتوانستم جنبهی دیگری از مادرم را ببینم که باعث شگفتیام شد: دگرگونی او از یک زن سرکشِ خودشیفته به یک انسان خیرخواه که کمکهای مالی فراوانی به فقرای روستا میکرد. شاید گفته شود که او این کار را میکرد تا بدین وسیله عشق مردم فقیر روستا را که از او متنفر بودند، بخرد. البته اگر مادرم این کار را علنی انجام میداد شاید درست میبود. ولی او ترجیح میداد پنهانی به فقرا کمک کند و هیچ کس نمیدانست منشاء این کمکها از کجا هستند. وقتی از او پرسیدم که چرا این کار میکند، گفت: «اگر شخصاً به مردم کمک کنم، آنها از این بابت تشکر خواهند کرد. ولی من میخواهم که پاداشام را فقط از خدا بگیرم.» یک بار گدایی درِ خانهمان را زد و به مادرم گفت که برای زمستان لباس کهنه جمع میکند. مادرم بدون درنگ قبای پشمی نو را که تازه برای پدرم در قاهره خریده بود به پیرمردِ گدا داد. ابتدا پیرمرد گدا فکر کرد که مادرم شوخی میکند. از او پرسیدم که چرا این قبای گرانقیمت را به همین سادگی میبخشد. در پاسخ گفت: «این را به خدا هدیه دادم نه به او، و آدم باید بهترین را به خدا بدهد!» مادرم در این اثنا یک زن مسلمان معتقد شده بود، پنج بار در روز نماز میخواند و مرتب کتابهای مذهبی مطالعه میکرد. با این وجود، همیشه بین من و او فاصله وجود داشت. از زمانی که از شیر گرفته شده بودم، دیگر به یاد ندارم که با او تماس بدنی پیدا کرده باشم. حتا حاضر نمیشدم مرا حمام ببرد.
مادرم در مرکز قاهره بزرگ شد و یک دختر شورشی بود. او باهوش، کلهشق و زیبا بود. از سن دوازده سالگیاش مردان زیادی از او نزد پدرش خواستگاری کردند. آنها میدانستند که اگر مردی با چنین زنی ازدواج کند، باید به موقع برای رام کردن او دست به کار بشود. ولی او همهی خواستگارها را رد کرد تا وقتی در سن شانزده سالگی با سرباز ۲٨ سالهی روستایی آشنا شد. فوراً عاشق این مرد شد و تصمیم گرفت علیه تصمیم خانوادهی خودش و خانوادهی مرد ازدواج کند. او ابتکار عمل را به دست گرفت و از پدرم خواست که به خواستگاری بیاید. این که در این زمان در کشور جنگ حاکم بود و این سرباز هم یک بار قبلاً ازدواج کرده بود، برای مادرم علیالسویه بود. او فقط خودش و او را میدید. مادرم با پدرم یک دورهی دگرگونی را پشت سر گذاشت، با این وجود او نمونه و تصویر فرهنگ حاکم بر مصر است: او همواره بین سنت و مدرنیته نوسان میکرد، هر دو را در خود حمل میکرد ولی هیچ گاه نتوانست این دو را به درستی در درون خود تلفیق و هماهنگ کند.
پدرم همواره مهمترین فرد در زندگیام بود. حداقل، سالیان سال این طور فکر میکردم. امروز میدانم که زندگی درونی و برونیام به همان اندازه که تحتِ تأثیر پدرم بوده، متأثر از مادرم نیز بوده است.
نیستی، هستی و اعتماد (۱)
همواره بخشهای دیگری از قرآن را از بر میکردم و پدرم از پیشرفتهایم بسیار خشنود بود. از قرآنخوانی لذت میبردم ولی هنوز برای خواندن نماز به مسجد نمیرفتم. مسجد رفتن برای من فقط یک آیین اجتماعی بود. بیشتر به رقص دراویش علاقهمند بودم. صوفیان هر پنجشنبه بعد از ظهر در مسجدِ پدرم میرقصیدند. آنها دایرهوار میرقصیدند و خدا را ستایش میکردند و پی در پی میگفتند: «فنا، بقا، توکل». توکل [اعتماد به خدا] برای آنها مانند پُلی بود بین نیستی و هستی. اگرچه پدرم صوفیان را مسلمانان ناب نمیدانست، ولی با این حال به من اجازه داد در رقصهایشان شرکت کنم. او با آنها برخوردِ دوستانه داشت و حتا گاهگاهی برایشان غذا میفرستاد. او میگفت هر کس هر طور که دوست دارد، خدا را ستایش کند، چون فقط خود خداست که ایمان انسانها را قضاوت میکند. خیلی خوشم میآمد که در حلقهی دراویش بچرخم و فریاد بزنم: خدا زندهست! [الله حیّ !]
به اعتقاد صوفیان، انسان همیشه در جستجوی خداست. نفسِ خدا، روح ماست و ما انسانها افتخار او هستیم. در سن یازده سالگی هنوز از درک چنین مسایلی خیلی دور بودم، ولی این فکر که انسان همواره در جستجوی خداست، برایم کشش خاصی داشت. چون احساس خودم نیز همین گونه بود. وقت خود را هر چه بیشتر با آنها میگذراندم و مرتب در جلسات خصوصی رقصشان که به آن «ذِکر» [یادآوری] میگفتند، شرکت میکردم. آنها معتقدند تمام دانش جهانی در درون انسان موجود است: انسان هیچ چیز تازهای فرا نمیگیرد، و زمانی که انسان به خدا فکر میکند آنها را به یاد میآورد [ذِکر]. حقیقت در دل انسانها نهفته است و نه در هیچ جای دیگر. خدا از آغازِ جهان با انسانها یک پیمان بسته است: او یک بخش از قدرت خودش را به انسانها ارزانی کرد و بدین ترتیب انسانها مسئول زندگی خویش شدند. ولی با این وجود، همه چیز وابسته به سرنوشت و ارادهی خداست؛ هر آن چه برای انسان رخ میدهد، تصمیم خداست، و انسان تصمیم میگیرد که واکنشاش نسبت به تصمیمات خدا چگونه باشند. این جهانی بود ورای جهان اسلام اهل تسنن که رابطهی انسان و خدا را یک سویه و هرمی تعریف میکند. از این که صوفیان بر آداب و رسوم شریعت اسلامی تأکید نمیکردند، خوشم میآید. آنها نه از آتش جهنم که از آتش عشق حرف میزدند. هیچ کدام از آنها قرآن را از حفظ نمیدانست و یا اسلامشناسی تحصیل نکرده بود، با این وجود استدلالاتشان بسیار هوشمندانه و متقاعدکننده بودند.
نیروی کشش صوفیان مرا جذب خود کرد و پدرم از این که میدید بیشتر به رقص صوفیان توجه میکنم تا به قرآن اصلاً خوشش نمیآمد. یک روز از مسجد به خانه آمد و از من خواست تا یک سورهی قرآن را که دو سال پیش به من یاد داده بود، برایش از بر بخوانم. سورهی آسانی بود ولی من از مدتها پیش با سورههای دشوارتر دست و پنجه نرم میکردم. به همین دلیل چند تا اشتباه داشتم که باعث شد پدرم چند کشیده به من بزند. ظاهراً یک بچه روستایی توانسته بود همین سوره را برایش بدون اشتباه از بر بخواند.
پس از مدتهای طولانی برای اولین بار بود که پدرم دوباره دست رویم بلند میکرد. ظاهراً ضربهی مغزیای که برادرش نصیباش کرده بود دوباره آن خشونت گذشته را در او دوباره زنده کرد. وقتی که بچه بودم یک بار آن چنان محکم بر سرم کوبید که چند روز سردرد شدید داشتم و شنوایی گوش چپم از کار افتاد. پس از آن برای مجازاتام دست به ابتکارات دیگر زد: گاهی با چوبِ خیزران [بامبوس] کتکام میزد؛ خیزران جزو ابزار شکنجهی محبوب بود. چون استخوانها را نمیشکست و جای زخمها باقی نمیماندند. طبعاً در اینجا زخمهای روانی اصلاً اهمیتی نداشتند. پدرم فقط من و مادرم را با خیزران میزد. برادر بزرگِ ناتنیام که تربیتاش برای پدرم بیاهمیت بود از این مجازات معاف بود، همچنین هر دو خواهرم طبق رسم معمول که پدر نباید دست روی دختراناش بلند کند، از ضربات خیزران معاف شده بودند. برادر کوچکترم نیز خیلی کوچکتر از آن بود که این گونه تنبیه بشود.
وقتی نخستین بار دیدم که چگونه پدرم مادرم را کتک میزند، تمام جهان در برابر چشمانم فرو ریخت. چرا این کار را میکند؟ چرا مادرم اجازه میدهد که پس از این همه زحمات و از خودگذشتگی این گونه از دست او کتک بخورد؟ مادرم همیشه تا مرز نفیِ خویش، پشت سر پدرم قرار میگرفت. او فقط پدرم را میدید، فقط او را دوست داشت. هرگاه که پدرم مرا میزد، نزد من میآمد، نه برای این که مرا تسلی دهد بلکه فقط به این منظور که از من بخواهد برای عذرخواهی نزد پدر بروم. حتا وقتی پدرم خود او را کتک میزد، خود را مقصر میدانست و نه پدرم را.
خدا برای من بیش از یک چهره داشت: پدرم، معلمام، پلیس و رئیس جمهور. همه آنها قدرقدرت و همهچیزدان بودند و اجازه داشتند هر کاری انجام بدهند، ولی هیچ کس مجاز نبود اعمال آنها را زیر علامت سوال ببرد.
یکی از خاطرات دهشتناک زندگیام صحنهای بود که مادرم در برابر پدرم زانو زده بود. او جلوی صورتش را گرفته بود و پدرم با مشت و لگد به سر و گردن او میزد. او جلوی فریادهای خود را میگرفت تا مبادا پدرم را بیشتر عصبانی کند، پس از آن که به اندازهی کافی کتک خورد، خاموش و بیصدا از جای خود بلند شد. دوباره با سری افکنده در برابر پدرم نشست و انگار که هیچ اتفاقی رخ نداده است. اغلب ناتوان همانجا میایستادم و میخواستم سر پدرم فریاد بکشم: «خیلی بیانصافی!» ولی جرأتاش را نداشتم. از خود میپرسیدم مگر مادرم چه کار کرده است که این گونه باید کتک بخورد. چون قدرت مجازات کردن پدرم را نداشتم همواره در پی آن بودم که برای این گونه اعمالش عذر و بهانهای پیدا کنم. واقعاً در درون این مرد که مردم او را متعادل و خردمند ارزیابی میکردند چه میگذرد؟ هر بار که پدرم من یا مادرم را کتک میزد دعا میکردم که این برای آخرین بار باشد. ولی همیشه پدرم بهانهای برای تنبیه کردنم پیدا میکرد، گاهی به این دلیل که به جای قرآن حفظ کردن، به بازی مشغول میشدم، گاهی به این دلیل که خواهر کوچکترم را میزدم. همیشه میگفت: «زنان را نباید کتک زد، چون بالهاشان شکسته است.» جالب اینجا بود کسی این حرف را به من میزد که خودش مادرم را چندین بار برای هیچ و پوچ کتک زده بود.
یک بار به خواهر کوچکترم که کتاب مدرسهام را پاره کرده بود، یک تو سری زدم. او جیغ بلندی کشید و باعث شد که پدرم از خوابِ میانروزش بیدار شود. این یک جنایت مضاعف بود. از این که کسی او را از خواب بپراند، متنفر بود. این حساسیتِ اغراقآمیز احتمالاً آسیبِ روانیای بود که ریشه در جنگ ششروزه داشت. وقتی او از میدان جنگ فرار کرد، برای مدتِ طولانی نزد یک خانوادهی بیابانگرد مخفی شد. اگر ارتش مصر او را دستگیر میکرد، حتماً دادگاهی میشد و برای مدت طولانی به زندان میافتاد و اگر به دست نیروهای اسرائیلی میافتاد، جزو اسیران جنگی میشد. هر گاه کسی درِ خانهی این بیابانگرد را میزد، ترس تمام وجود پدرم را میگرفت. به هر رو، پدرم خیسِ عرق از اتاقاش خارج شد و پرسید، چه خبره. خواهرم گفت که حامد مرا زده. پدرم بدون پیجوییِ ماجرا، با خیزران به جانام افتاد. در این روز، بیشتر از هر وقت دیگر مرا کتک زد. سپس چوبِ خیزران را کنار انداخت و با مشت و لگد شروع به کتک زدن کرد. وقتی تمام کرد، وسط اتاق نشستم و گریه کردم. پدرم دوباره بازگشت، مرا به حمام برد و آب سرد را رویم باز کرد. سپس مرا نزد سلمانی برد و داد سرم را ته زدند. معمولاً سلمانی نزد ما میآمد، ولی این بار پدرم برای این که مرا در برابر مشتریان خوار و تحقیر کند، نزد سلمانی برد. او برای همه امامِ باانصاف بود که بدون دلیل کسی را مجازات نمیکرد. مردم میدانستند که مثل بچههای دیگر نیستم و به تربیت و تنبیه سختگیرانهتری نیاز دارم تا بتوانم در آینده به عنوان جانشین امام، از عهدهِ وظایفام بر آیم.
بدی مجازاتهای پدرم در این بود که محاسبهناپذیر بودند. او چندین بار سر بزنگاه مرا به هنگام فوتبالبازی گرفته بود. یک بار کتکام میزد، ولی بار دیگر تشویقام میکرد: آفرین پسر! بسیاری اوقات هم بیتفاوت بود. بدترین حالت این بود که مرا در اتاق حبس میکرد و تمام روز با من حرف نمیزد. هرگز نفهمیدم که آیا این، خودِ مجازات بود یا پدرم مشغول فکر کردن است که چگونه مرا مجازات کند. با این وجود، برای پدرم احترام بسیاری قایل بودم. او بُت من بود. همهی خصایل منفی او را نادیده میگرفتم و فقط آن امامِ عادل و سرافراز را میدیدم. چون علایمی از وجودِ خدا دریافت نکردم، پدرم توانست جایگاهِ خدا را برایم پُر کند. و چون نمیخواستم که پدرِ آسمانیمان درست مانند پدرِ زمینیمان باشد، پدرم را همسانِ پدرم آسمانی کردم: کامل و بیعیب. خشم و محاسبهناپذیری در هر صورت صفات مشترک هر دوشان بودند.
این که پدرم این چنین به من توجه میکرد و سفت و سخت به من ایمان داشت، برایم هم توهینآمیز و هم افتخارآمیز بود. همیشه نگرانم بود، انگار حس کرده بود که توانایی آن را دارم چیزهای پلید نهفته در انسانها را برانگیزم و فعال کنم. تنها پسرش بودم که اجازه شنا یاد گرفتن نداشتم. یک بار خواستم در روز جشن بهاره کنار رودخانهی نیل که فقط چند صد متر از خانهمان فاصله داشت بروم. پدرم گفت: «اجازه رفتن داری ولی دست به آب بزنی میکشمت. حتا اگر در آب خفه بشوی، جسدت را کتک میزنم. و اصلاً هم فکر نکن که نمیبینمت، چون هزار چشم دارم.» پدرم مانند خدا همهجا حضور داشت. مانند خدا، نامرئی و غایب بود که همیشه حضور دارد. البته اجازه یافتم که کنار رودخانه نیل بروم ولی پیش از آن باید به خدای متعال قسم میخوردم که وارد آب نمیشوم. یک بار خواب دیدم که پدرم در مسجد غش میکند و میمیمرد، و من به دنبال این حادثه به سوی نیل میدوم، لباسهایم را در میآورم و شنا میکنم. روز بعد، آن چنان عذاب وجدان داشتم که تمام روز به قرآن خوانی پرداختم و برای طول عمر پدرم دعا کردم. تا زمانی که مصر را ترک کردم، آب نیل را احساس نکرده بودم. هرگز آب این رودخانه را که برای همهی مصریان نمادِ خود زندگیست لمس نکردم.
در همان سال یک بار دیگر موجب سرخوردگی پدرم شدم. یک روز چند تا از عموهایم نزد ما بودند و یکی از آنها جویای نمراتِ من در مدرسه شد. پدرم پاسخ داد که مردود شدهام. همه شگفتزده شدند که مگر میشود کسی که همیشه شاگرد اول بودم حالا مردود بشود. علت؟ یک پسر روستایی بهتر از من بود، و این برای پدرم یعنی مردود شدن. پس از آن دیگر داستان بازدید فرشتگان از من که پاسخهای امتحان را در گوشم زمزمه میکردند برای همیشه پایان یافت. پدرم یک برنامه سفت و سخت برایم ترتیب داد تا سورههای طولانی قرآن را از بر کنم. در خلال این دوره نه اجازه داشتم با بچهها بازی کنم و نه با دراویش برقصم. جای این دو در زندگیام خیلی خالی بودند، ولی خودم نیز این وظیفهی جدید را خیلی جدی گرفته بودم. مصمم بودم که هرگز دیگر پدرم را مأیوس نکنم. تقریباً هر شب پس از نماز در برابر او مینشستم و از بر قرآن میخواندم.
هرگز آن جمعه را فراموش نمیکنم که پدرم روی منبر مسجد با حالتی مسلط از جا پا شد و آسوده از بالا به نمازگزاران در حال سجده مینگریست. او در خطبهاش سورهای را خواند که هر مسلمانی با شنیدن آن در برابر خدا به سجده میرود. پس از آن به مومنان فرمان داد در برابر خدا فروتنی نشان بدهند، ولی خود او از منبر پایین نیامد و هیچ چیز او نشانگر فروتنی و تسلیم در برابر خدا نبود. این صحنه که اوج قدرت پدرم را نشان میداد، از یک سو مرا به وجد در آورد و از سوی دیگر برایم ترسآور بود. هیچ کس در روستای بیستهزار نفری ما مانند او نمیتوانست مردم را این چنین به شوق و وجد در بیاورد. هیچ کس به اندازهی او دربارهی آدمها، رازهایشان، ترسهایشان یا حتا رویاهایشان نمیدانست. او تنها امام نبود، همزمان قاضی، پزشک و خوابگزار نیز بود. برای همین چیزها مردم او را دوست داشتند و محترم میشمردند، علیرغم فرار از میدان جنگ، برخوردهای تحریکآمیز مادرم و این که دیگر نه زمینی داشت و نه ثروتی. هیچ کس مانند او برایم جذابیت نداشت.
این خدای من است
از این که سورههای جدیدی از قرآن را یاد میگرفتم خیلی خوشحال بودم. برای من قرآن زیباترین کتاب است و زیباترین باقی خواهد ماند. هیچ زبانی این چنین عظیم نیست، و هیچ موسیقیای مانند آهنگ کلامِ قرآن این چنین گوشهای مرا نوازش نمیدهد: «خدا، نورِ آسمان و زمین است.»، «به انسانها از رگهای خوناشان نزدیکترم»، «و اگر بندگانم پرسیدند که کجا هستم به آنها بگو که به آنها خیلی نزدیک هستم و عبادت آنها را میشنوم»، «او بخشنده و مهربان است»، لذت و امید من در این چنین آیههایی نهفته بودند. و من نسبت به دیگران این برتری را داشتم که پدرم معانی واژهها و پسزمینههای تاریخ پیامبران را برایم توضیح میداد.
جایگاه متناقض مصر در تاریخ پیامبران برای من کششِ ویژهای داشت. چون کنیزِ ابراهیم یعنی هاجر، مادر پسرش اسماعیل بود که نیای پیامبر اسلام و همهی عربها بود. اسماعیل که نامش در انجیل قید نشده، رستاخیر خود را در اسلام مییابد. اسماعیل الگوی من بود. پس از آن که ابراهیم به خاطر سارا، فرزند و مادر او را [هاجر] در گرمای سوزان کویر رها کرد، اسماعیل موفق شد در کویر جان سالم بدر ببرد، و کعبه را که امروز قلب اسلام را تشکیل میدهد بنا کند. بنا به تعریف قرآن، اسماعیل پسر ابراهیم است که پدر میخواست او را برای خدا قربانی کند. این داستان تا به امروز رابطهی مسلمانان را نسبت به یهودیان و مسیحیان تحت تأثیر خود قرار داده است. مسلمانان که از نوادگان بر حق سنتِ ابراهیم هستند، بیشتر دوست دارند خود را به عنوان طردشدگان ارزیابی کنند. مصر، سرزمین بیعدالتیها بود که موسی با قوماش مجبور به ترک آن شد. از سوی دیگر یوسف و عیسی از ظلم و بیعدالتی به مصر پناهنده شدند. در داستانهای قرآن آمده که یوسف به برادراناش میگوید: «و انشاءالله که امن و امان وارد مصر شوید!» با این نقل قول بر سر در سالن ورودی فرودگاه مصر، از مسافران استقبال میشود.
داستانهای دیگر قرآن که به پیامبرانی مانند یونس و ایوب برمیگردند به نظرم خیلی ترسناک میآمدند. یونس به خدا شک کرد و حاضر نشد که پیام خدا را به مردم اعلام کند، و به همین دلیل مجبور شد چهل روز در شکم یک نهنگ به سر ببرد تا سرانجام به این شناخت نایل آمد که از خدا نمیتوان فرار کرد. و ایوبِ پیامبر مجبور بود پشت سر هم بدبختی را تجربه کند تا سرانجام خدا او را به واسطهی صبر و ایمانش شفا داد و او را از همهی ترسها و نگرانیها رها ساخت. از همه وحشتناکتر داستان ابراهیم است که میخواست پسرش را برای خدا قربانی کند، و داستان خضر که یک کودک را بدون دلیل در خیابان به قتل رساند. وقتی موسی از خضر پرسید که چرا این کار را کرده است، پاسخ داد: «علتاش را نمیتوانی بفهمی!» بعدها به موسی اعتراف کرد که او به این دلیل کودک را به قتل رساند زیرا میتواند آینده را ببیند و دید که این کودک، اگر به همین منوال زندگی میکرد، پدر و مادر خود را میرنجاند. قرآن سرشار از چنین قصههاییست که میخواهند توضیحناپذیر را توضیح بدهند و تغییرناپذیری در انسانها را تغییر دهند.
یک بار مشغول از بر خوانی قرآن برای پدرم بودم که بچهها در خیابان شروع به طبل زدن و خواندن کردند:
«فاطمه، دختر پیامبر، شیر برنج درست کرده
ولی قسم خورده
تا ماه آزاد نشده
آن را نخورد
ای فرزندان زیبای بهشت
ماه را به حال خود بگذارید!»
مردم بر این باورند که وقتی حوریان بهشتی ماه را میربایند، ماهگرفتگی صورت میگیرد. در این هنگام بچهها به خیابان میآیند و آزادی ماه را طلب میکنند. خیلی دوست داشتم که من هم در خیابان میبودم و با آنها این شعر را میخواندم. و به طور اتفاقی وقتی خواستم آیهی زیر را برای پدرم بخوانم، ماه پدیدار شد:
«و به این فکر کن که ابراهیم با پدرش آذر چگونه سخن گفت: آیا این بُتها را خدا میدانی؟ به نظرم تو و قومات در گمراهی آشکار هستید! بدین ترتیب به ابراهیم قلمرو آسمان و زمین را نشان دادیم و او را به راه راست هدایت کردیم و او را به ستون ایمان تبدیل نمودیم. و حالا وقتی شب سایه خود را بر او انداخت، او یک ستاره دید و گفت: این خدای من است. و وقتی خورشید غروب کرد، گفت: افولکننده را دوست ندارم. وقتی ماه را دید که نورافشانی میکند، گفت: این خدای من است. و وقتی آن نیز افول کرد، گفت: اگر خدا راه را به من نشان ندهد، آنگاه من نیز جزو گمراهان خواهم بود. وقتی خورشید را دید که نور افشانی میکند، گفت: این خدای من است، این بزرگترین است. ولی هنگامی که آن نیز غروب کرد، گفت: ای مردم من، به آنچه که شما میپرستید ربطی به من ندارد. ببینید، با خلوص نیت رو به خدایی کردم که آسمان و زمین را آفرید، و من به بُتپرستان متعلق نیستم.»
مجذوب این پیام شدم. حتا قرآن به ما میآموزد که همواره در پی یافتن خدا باشیم و به سنت پدران خود بسنده نکنیم. انسان عقل و ارگانهای حسی دارد که میتواند توسط آنها خدای خود را جستجو کند.
ابراهیم خدای خود را پیدا کرد، نه خدای تودههای مردم را. پدر جدّ یهودیان، مسیحیان و مسلمانان با قوم خود درگیر شد و همهی بُتها را با تبر ویران کرد. او فقط مجسمهی بزرگترین خدا را باقی گذاشت و تبر را به گردن آن آویخت. وقتی طایفهاش وحشتزده از او پرسید چه کسی بُتها را شکسته است، ابراهیم به مسخره پاسخ داد: «بزرگترین آنها این کار را کرد!»
اگر ابراهیم اجازهی چنین کاری را داشت، چرا من نداشته باشم؟ من هم عقل و ارگانهای حسی دارم. فرق در این جا بود که من بینهایت سادهاندیش بودم. در فردای آن روز پس از نماز صبح جلوی در خانه نشسته بودم. وقتی خورشید از پشت نخلها بالا آمد، فریاد زدم:
- «این خدای من است، این بزرگترین است.»
پدرم که صدایم را شنیده بود نزد من آمد. با لبخند دستش را روی شانهام گذاشت و پرسشگرانه نگاهم کرد.
گفتم: «به دنبال خدا هستم.»
- «خدا گم نشده، و دلیلی هم نداره دنبالاش بگردی!»
- «مگر وقتی ابراهیم در جستجویش بود گم شده بود؟»
- «نه، خدا همیشه اینجاست، پیش از آن و پس از آن هیچ چیز نیست. او خارج از زمان و مکان است. ابراهیم او را پیدا کرد، چون عقل همیشه آدم را به سوی او هدایت میکند.»
- «ولی ابراهیم دین قوماش را رد کرد، چرا من هم نتوانم همین کار را بکنم؟»
پدرم لبخند زد و گفت: «چون قوم ابراهیم دین باطل داشته. دین ما، دین حق و راستیست.»
- «ولی قوم ابراهیم هم باور داشت که دینشان درست است. و ابراهیم همهی بُتها را با تبر شکست، و آنها هم او را در آتش انداختند. آیا احتمال دارد که دین امروزی ما هم اشتباه باشد؟»
پدرم با دستپاچگی لبخند زد و خاموش ماند. سرانجام پرسید: «حالا چرا در جستجوی خدا هستی؟»
- «میخواهم بدانم که او کیست و با ما چه میخواهد بکند.»
- «خوب گوش کن پسر: در جستجوی خدا بودن یک فضیلت است، ولی در جستجوی کیستی بودن او کفر است. چون او مثل ما نیست و هیچ چیز شبیه او نیست.»
- «پیش از آن که او به ما زندگی بدهد کجا بوده و چرا ما را آفریده است؟»
- «خدا با تختِ پادشاهی خود بر فراز آبهای بیکران در پرواز بود، و میخواست که شناخته شود، به همین دلیل ما را آفرید.»
- «یعنی او بدون ما تنها بود؟»
- «دهنت را ببند، گناهکار. خدایا این بچه را ببخش!»
چهرهی پدرم از فرط خشم سرخ شد و سرم فریاد کشید: «دست از این حرفهای احمقانه بردار. نمیدانم چه کسی این مزخرفات را در مغز تو فرو کرده، هر چه این دراویش دیوانه تعریف میکنند باور نکن. آنها از زندگی واقعی فرار میکنند و فکر میکنند که با آواز خواندن و رقص میتوانند به خدا دست یابند. ولی خدا ما نیافریده که برقصیم، خدا ما را آفرید که بچهدار بشویم، کار کنیم و عظمت خالق را بشناسیم. این مُهملات را فراموش کن! و اگر یک بار دیگر ببینم این حرفها را میزنی، گردنت را میشکنم!»
پدرم رفت و من را با هزاران پرسش دربارهی خدا تنها گذاشت. از این که پدرم گردنم را بشکند، ترسی نداشتم. خشونت کلام یکی از عادیترین امور در روستای ماست. بسیاری اوقات مادرم وقتی دیر به خانه میرفتم با تهدید میگفت، خونات را میخورم، با این که واقعاً خونآشام نبود. این تصاویر خشونتآمیز فقط محصولات جنبی خشونت واقعی در جامعه ما هستند. فقط از این عصبانی بودم که پدرم نمیتوانست شک مرا تحمل کند. واقعاً فرق او با پدرِ ابراهیم چیست؟
۱ - منظور سه مفهوم «فناء، بقاء و توکل [به خدا]» است که چون پرگاری، دایرهی فکر صوفیان را دور میزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر