شکسپیر در ایران؛ چهار واگویه از 'بودن یا نبودن'
سخنرانی مارک آنتونی در سوگ جولیوس سزار: رمیها، همشهریان، به سخنانم گوش دهید، من آمدهام سزار را به خاک بسپارم نه آن که او را بستایم...
تکگویی "مکبث" پس از آگاهی از مرگ همسرش در صحنه پنجم از پرده پنجم تراژدی: فردا، و فردا، و فردا... زندگی نیست مگر سایهای گذران، بازیگری بینوا...
تک گویی اتللو در صحنه خودکشی پایان تراژدی: روزی در شهر حلب ترکی دستارپوش و مغرور دیدم که جوانی ونیزی را میزد...
اما بر تارک این سخنوریهای هنرمندانه قطعه "بودن یا نبودن" قرار میگیرد. در این گفتار از زبان مردی گرفتار تردید و حیرت، سخنانی چنان ژرف و دردآلود جاری می شود که در آن تمام مرثیه عمر آدمی به بیان میآید.
در اینجا چهار واگویه (ورسیون) از قطعه آمده است و در انتها کلام شکسپیر.
روایت مسعود فرزاد
روایت فرزاد که در سال ۱۳۱۰ ترجمه و به سال ۱۳۳۶ در "هملت" منتشر شده است:بودن یا نبودن؟ مسئله این است! آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟ مردن ... خفتن ... همین و بس؟ اگر خواب مرگ دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت برجسم ما مستولی میکند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود. مردن ... خفتن ... خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همین جاست.
در آن زمان که این کالبد خاکی را به دور انداخته باشیم، در آن خواب مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وا میدارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت و سختی را اینقدر طولانی میکند. زیر اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند کیست که در مقابل لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر، آلام عشق مردود، درنگهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل در دهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟
همانا بیم از ماورای مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد شخص را حیران و ارادۀ او را سست میکند، و ما را وا میدارد تا همه رنجهایی را که در حال کنونی داریم تحمل نماییم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم پرتاب نکنیم! آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان میکند، و عزم و اراده، هر زمان که با افکار احتیاطآمیز توأم گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست میدهد، خیالات بسیار بلند، به ملاحظۀ همین مراتب، از سیر و جریان طبیعی خود باز میمانند و به مرحلۀ عمل نمیرسند و از میان میروند ... خاموش! ... افلیای زیبا! ... ای پری، هر وقت دعا میکنی گناهان مرا نیز به خاطر داشته باش، و برای من هم طلب آمرزش بکن.
روایت مجتبی مینوی
روایت مینوی که به اسلوبی شبیه "بحر طویل" ترجمه شده است. مینوی در سالهای جنگ جهانی دوم که در لندن میزیست و با بیبیسی همکاری داشت، این قطعه از "هملت" را نخست در مجله "روزگار نو" چاپ لندن در ژانویه ۱۹۴۴ برابر بهمن ۱۳۲۲، منتشر کرد:ببودن یا نبودن: بحث در اینست: آیا عقل را شایستهتر اینکه مدام از منجنیق و تیر دوران جفاپیشه ستم بردن، و یا بر روی یک دریا مصائب تیغ آهختن، و از راه خلاف ایام آنها را سر آوردن؟ بمردن، خواب رفتن، بس؛ و بتوانیم اگر گفتن که با یک خفتن تنها همه آلام قلبی و هزاران لطمه و زجر طبیعی را که جسم ما دچارش هست پایان میتوان دادن، چنین انجام را باید به اخلاص آرزو کردن. بمردن؛ خواب رفتن؛ خواب رفتن! یحتمل هم خواب دیدن! ها، همین اشکال کار ماست؛ زیرا، اینکه در آن خواب مرگ و بعد از آن کز چنبر این گیرودار بیبقا فارغ شویم آنگه چه رؤیاها پدید آید، همین باید تامل را برانگیزد: همین پروا بلایا را طویلالعمر میسازد؛ وگرنه، کیست کو تن در دهد در طعن و طنز دهر و، آزار ستمگر، وهن اهل کبر و، رنج خفت از معشوق و، سرگرداندن قانون، تجریهای دیوانی و، خواریها که دایم مستعدان صبور از هر فرومایه همیبینند، اینها جمله در حالی که هرآنی به نوک دشنهای عریان حساب خویش را صافی توان کردن؟ کدامین کس بخواهد این همه بار گران بردن، عرق ریزان و نالان زیر ثقل عمر سر کردن، جز آنکه خوف از چیزی پس از مرگ (آن زمین کشف ناکرده که هرگز هیچ سالک از کرانش برنمیگردد) همانا عزم را حیران و خاطر را مردد کرده، ما را برمیانگیزد که در هر آفت و شری که میبینیم تاب آورده، بیهده به دامان بلیاتی جز از اینها که واقف نیستیم از حال آنها خویشتن را در نیندازیم؟ بدین آیین، شعور و معرفت ما جمله را نامرد میسازد، بدین سان، پوشش اندیشه و سودا صفای صبغه اصلی همت را به روزردی مبدل سازد و نیات والا و گرانسنگ از همین پروا ز مجری منحرف گردیده از نام عمل محروم میمانند.
روایت به آذین
روایت به آذین، هملت، چاپ اول، نشر اندیشه ۱۳۴۴، که بعدها مترجم در آن اصلاحاتی وارد کرد:بودن یا نبودن، حرف در همین است. آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بخت ستمپیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان میدهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصور آن که در این خواب مرگ، پس از آن که از این هیاهوی کشنده فارغ شدیم، چه رویاهایی به سراغمان توانند آمد میباید ما را در عزم خود سست کند. و همین موجب میشود که عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد.
به راستی، چه کسی به تازیانهها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهرۀ عشق خوارداشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان میشنوند تن میداد و حال آن که میتوانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری میرفت و عرقریزان از زندگی توانفرسا ناله میکرد، مگر بدانرو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است،اراده را سرگشته میدارد و موجب میشود تا بدبختیهایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگیشان نمیدانیم نگریزیم.
پس ادراک است که ما همه را بزدل میگرداند؛ بدینسان رنگ اصلی عزم از سایۀ نزار اندیشه که بر آن میافتد بیمارگونه مینماید و کارهای بزرگ و خطیر بههمین سبب از مسیر خود منحرف میگردد و حتی نام عمل را از دست میدهد. دیگر دم فروبندیم! اینک افلیای زیبا! ای پریرو، در نیایشهای خود گناهان من همه را به یاد آر.
روایت میرشمسالدین ادیب سلطانی
روایت ادیب سلطانی، هملت، نشر نی، تهران ۱۳۷۵بودن، یا نبودن، این است پرسمان:
آیا والاتر است در ذهن رنج بردن
از فلاخنها و تیرهای بخت دُژآهنگ،
یا جنگ افزار برگرفتن دربرابر دریایی از آشوبها،
و با رویاروی رزمیدن، آنها را پایان بخشیدن؟ مردن: - خفتن،
نه بیش؛ و با خوابی توانیم گفت که پایان میبخشیم
درد دل، و هزاران تکانهی طبیعی را
که تن مرده ریگ بر آنها است؟ این فرجامیست
که شورمندانه باید آرزو شود. مردن، خفتن؛
خفتن، شاید رؤیا دیدن، - هان! گره در همینجا است:
زیرا اینکه در آن خواب مرگ، چه رؤیاهایی فرا توانند رسید،
به هنگامی که فرو هشته باشیم این چنبرهی میرنده را،
میباید ما را به درنگ وا دارد، - اینجا است آن پروا
که آسیبی میآفریند به زیستی چنین دراز.
زیرا چه کسی خواستی کشیدن: تازیانهها و کِهداشتهای زمان،
بیداد ستمگر، دشنامِ مردِ نخوتکیش،
شکنجههای مِهرِ خوارداشته شده، سر دواندنِ قانون،
گستاخی دیوانخانه، و لگدهایی را
که ارزندهی شکیبا از فرومایگان همیخورد،
هنگامی که خود توانستی پاک کرد حساب خویشتن را،
با دِژینهای تنها؟ چه کسی خواستی این بارها را بردن:
نالیدن و خِوی ریختن زیر زندگیِ فرساینده؟
ولی هراس از چیزی پس از مرگ،
آن کشور کشف ناشده، که از کرانهاش
هیچ کاروانیک باز نمیگردد، اراده را گیج میکند،
و ما را وا میدارد که بهتر دانیم آن بلاهایی که بدانها دچاریم، را بِکِشیم،
تا آنکه به بلاهایی دیگر پناه بریم که از آنها چیزی نمیدانیم؟
بدینسان وجدان و آگاهی، ما همگی را آدمهایی ترسو همیگرداند،
و بدینسان فامِ نژادهی عزم
با ته رنگِ نزار اندیشه و خیال، رویَش بیمارگون میشود،
و طرح انداختهایی به بلندا و گرانمایگیِ بسیار،
با این نگرانی جریانهاشان کژراه میگردند،
و نامِ کنش را می بازند.
- ... خاموش، اکنون! ... –
اُفیلیای زیباچهر! پریا، در نیایشهایت
بادا که همهی گناهان من یاد شوند.
متن اصلی در تراژدی شکسپیر
To be, or not to be: that is the question:Whether 'tis nobler in the mind to suffer
The slings and arrows of outrageous fortune,
Or to take arms against a sea of troubles,
And by opposing end them? To die: to sleep;
No more; and by a sleep to say we end
The heart-ache and the thousand natural shocks
That flesh is heir to, 'tis a consummation
Devoutly to be wish'd. To die, to sleep;
To sleep: perchance to dream: ay, there's the rub;
For in that sleep of death what dreams may come
When we have shuffled off this mortal coil,
Must give us pause: there's the respect
That makes calamity of so long life;
For who would bear the whips and scorns of time,
The oppressor's wrong, the proud man's contumely,
The pangs of despised love, the law's delay,
The insolence of office and the spurns
That patient merit of the unworthy takes,
When he himself might his quietus make
With a bare bodkin? who would fardels bear,
To grunt and sweat under a weary life,
But that the dread of something after death,
The undiscover'd country from whose bourn
No traveller returns, puzzles the will
And makes us rather bear those ills we have
Than fly to others that we know not of?
Thus conscience does make cowards of us all;
And thus the native hue of resolution
Is sicklied o'er with the pale cast of thought,
And enterprises of great pith and moment
With this regard their currents turn awry,
And lose the name of action. - Soft you now!
The fair Ophelia! Nymph, in thy orisons
Be all my sins remember'd
سخنرانی مارک آنتونی در سوگ جولیوس سزار: رمیها، همشهریان، به سخنانم گوش دهید، من آمدهام سزار را به خاک بسپارم نه آن که او را بستایم...
تکگویی "مکبث" پس از آگاهی از مرگ همسرش در صحنه پنجم از پرده پنجم تراژدی: فردا، و فردا، و فردا... زندگی نیست مگر سایهای گذران، بازیگری بینوا...
تک گویی اتللو در صحنه خودکشی پایان تراژدی: روزی در شهر حلب ترکی دستارپوش و مغرور دیدم که جوانی ونیزی را میزد...
اما بر تارک این سخنوریهای هنرمندانه قطعه "بودن یا نبودن" قرار میگیرد. در این گفتار از زبان مردی گرفتار تردید و حیرت، سخنانی چنان ژرف و دردآلود جاری می شود که در آن تمام مرثیه عمر آدمی به بیان میآید.
در اینجا چهار واگویه (ورسیون) از قطعه آمده است و در انتها کلام شکسپیر.
روایت مسعود فرزاد
روایت فرزاد که در سال ۱۳۱۰ ترجمه و به سال ۱۳۳۶ در "هملت" منتشر شده است:بودن یا نبودن؟ مسئله این است! آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟ مردن ... خفتن ... همین و بس؟ اگر خواب مرگ دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت برجسم ما مستولی میکند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود. مردن ... خفتن ... خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همین جاست.
در آن زمان که این کالبد خاکی را به دور انداخته باشیم، در آن خواب مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وا میدارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت و سختی را اینقدر طولانی میکند. زیر اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند کیست که در مقابل لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر، آلام عشق مردود، درنگهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل در دهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟
همانا بیم از ماورای مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد شخص را حیران و ارادۀ او را سست میکند، و ما را وا میدارد تا همه رنجهایی را که در حال کنونی داریم تحمل نماییم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم پرتاب نکنیم! آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان میکند، و عزم و اراده، هر زمان که با افکار احتیاطآمیز توأم گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست میدهد، خیالات بسیار بلند، به ملاحظۀ همین مراتب، از سیر و جریان طبیعی خود باز میمانند و به مرحلۀ عمل نمیرسند و از میان میروند ... خاموش! ... افلیای زیبا! ... ای پری، هر وقت دعا میکنی گناهان مرا نیز به خاطر داشته باش، و برای من هم طلب آمرزش بکن.
روایت مجتبی مینوی
روایت مینوی که به اسلوبی شبیه "بحر طویل" ترجمه شده است. مینوی در سالهای جنگ جهانی دوم که در لندن میزیست و با بیبیسی همکاری داشت، این قطعه از "هملت" را نخست در مجله "روزگار نو" چاپ لندن در ژانویه ۱۹۴۴ برابر بهمن ۱۳۲۲، منتشر کرد:ببودن یا نبودن: بحث در اینست: آیا عقل را شایستهتر اینکه مدام از منجنیق و تیر دوران جفاپیشه ستم بردن، و یا بر روی یک دریا مصائب تیغ آهختن، و از راه خلاف ایام آنها را سر آوردن؟ بمردن، خواب رفتن، بس؛ و بتوانیم اگر گفتن که با یک خفتن تنها همه آلام قلبی و هزاران لطمه و زجر طبیعی را که جسم ما دچارش هست پایان میتوان دادن، چنین انجام را باید به اخلاص آرزو کردن. بمردن؛ خواب رفتن؛ خواب رفتن! یحتمل هم خواب دیدن! ها، همین اشکال کار ماست؛ زیرا، اینکه در آن خواب مرگ و بعد از آن کز چنبر این گیرودار بیبقا فارغ شویم آنگه چه رؤیاها پدید آید، همین باید تامل را برانگیزد: همین پروا بلایا را طویلالعمر میسازد؛ وگرنه، کیست کو تن در دهد در طعن و طنز دهر و، آزار ستمگر، وهن اهل کبر و، رنج خفت از معشوق و، سرگرداندن قانون، تجریهای دیوانی و، خواریها که دایم مستعدان صبور از هر فرومایه همیبینند، اینها جمله در حالی که هرآنی به نوک دشنهای عریان حساب خویش را صافی توان کردن؟ کدامین کس بخواهد این همه بار گران بردن، عرق ریزان و نالان زیر ثقل عمر سر کردن، جز آنکه خوف از چیزی پس از مرگ (آن زمین کشف ناکرده که هرگز هیچ سالک از کرانش برنمیگردد) همانا عزم را حیران و خاطر را مردد کرده، ما را برمیانگیزد که در هر آفت و شری که میبینیم تاب آورده، بیهده به دامان بلیاتی جز از اینها که واقف نیستیم از حال آنها خویشتن را در نیندازیم؟ بدین آیین، شعور و معرفت ما جمله را نامرد میسازد، بدین سان، پوشش اندیشه و سودا صفای صبغه اصلی همت را به روزردی مبدل سازد و نیات والا و گرانسنگ از همین پروا ز مجری منحرف گردیده از نام عمل محروم میمانند.
روایت به آذین
روایت به آذین، هملت، چاپ اول، نشر اندیشه ۱۳۴۴، که بعدها مترجم در آن اصلاحاتی وارد کرد:بودن یا نبودن، حرف در همین است. آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بخت ستمپیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان میدهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصور آن که در این خواب مرگ، پس از آن که از این هیاهوی کشنده فارغ شدیم، چه رویاهایی به سراغمان توانند آمد میباید ما را در عزم خود سست کند. و همین موجب میشود که عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد.
به راستی، چه کسی به تازیانهها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهرۀ عشق خوارداشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان میشنوند تن میداد و حال آن که میتوانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری میرفت و عرقریزان از زندگی توانفرسا ناله میکرد، مگر بدانرو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است،اراده را سرگشته میدارد و موجب میشود تا بدبختیهایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگیشان نمیدانیم نگریزیم.
پس ادراک است که ما همه را بزدل میگرداند؛ بدینسان رنگ اصلی عزم از سایۀ نزار اندیشه که بر آن میافتد بیمارگونه مینماید و کارهای بزرگ و خطیر بههمین سبب از مسیر خود منحرف میگردد و حتی نام عمل را از دست میدهد. دیگر دم فروبندیم! اینک افلیای زیبا! ای پریرو، در نیایشهای خود گناهان من همه را به یاد آر.
روایت میرشمسالدین ادیب سلطانی
روایت ادیب سلطانی، هملت، نشر نی، تهران ۱۳۷۵بودن، یا نبودن، این است پرسمان:
آیا والاتر است در ذهن رنج بردن
از فلاخنها و تیرهای بخت دُژآهنگ،
یا جنگ افزار برگرفتن دربرابر دریایی از آشوبها،
و با رویاروی رزمیدن، آنها را پایان بخشیدن؟ مردن: - خفتن،
نه بیش؛ و با خوابی توانیم گفت که پایان میبخشیم
درد دل، و هزاران تکانهی طبیعی را
که تن مرده ریگ بر آنها است؟ این فرجامیست
که شورمندانه باید آرزو شود. مردن، خفتن؛
خفتن، شاید رؤیا دیدن، - هان! گره در همینجا است:
زیرا اینکه در آن خواب مرگ، چه رؤیاهایی فرا توانند رسید،
به هنگامی که فرو هشته باشیم این چنبرهی میرنده را،
میباید ما را به درنگ وا دارد، - اینجا است آن پروا
که آسیبی میآفریند به زیستی چنین دراز.
زیرا چه کسی خواستی کشیدن: تازیانهها و کِهداشتهای زمان،
بیداد ستمگر، دشنامِ مردِ نخوتکیش،
شکنجههای مِهرِ خوارداشته شده، سر دواندنِ قانون،
گستاخی دیوانخانه، و لگدهایی را
که ارزندهی شکیبا از فرومایگان همیخورد،
هنگامی که خود توانستی پاک کرد حساب خویشتن را،
با دِژینهای تنها؟ چه کسی خواستی این بارها را بردن:
نالیدن و خِوی ریختن زیر زندگیِ فرساینده؟
ولی هراس از چیزی پس از مرگ،
آن کشور کشف ناشده، که از کرانهاش
هیچ کاروانیک باز نمیگردد، اراده را گیج میکند،
و ما را وا میدارد که بهتر دانیم آن بلاهایی که بدانها دچاریم، را بِکِشیم،
تا آنکه به بلاهایی دیگر پناه بریم که از آنها چیزی نمیدانیم؟
بدینسان وجدان و آگاهی، ما همگی را آدمهایی ترسو همیگرداند،
و بدینسان فامِ نژادهی عزم
با ته رنگِ نزار اندیشه و خیال، رویَش بیمارگون میشود،
و طرح انداختهایی به بلندا و گرانمایگیِ بسیار،
با این نگرانی جریانهاشان کژراه میگردند،
و نامِ کنش را می بازند.
- ... خاموش، اکنون! ... –
اُفیلیای زیباچهر! پریا، در نیایشهایت
بادا که همهی گناهان من یاد شوند.
متن اصلی در تراژدی شکسپیر
To be, or not to be: that is the question:Whether 'tis nobler in the mind to suffer
The slings and arrows of outrageous fortune,
Or to take arms against a sea of troubles,
And by opposing end them? To die: to sleep;
No more; and by a sleep to say we end
The heart-ache and the thousand natural shocks
That flesh is heir to, 'tis a consummation
Devoutly to be wish'd. To die, to sleep;
To sleep: perchance to dream: ay, there's the rub;
For in that sleep of death what dreams may come
When we have shuffled off this mortal coil,
Must give us pause: there's the respect
That makes calamity of so long life;
For who would bear the whips and scorns of time,
The oppressor's wrong, the proud man's contumely,
The pangs of despised love, the law's delay,
The insolence of office and the spurns
That patient merit of the unworthy takes,
When he himself might his quietus make
With a bare bodkin? who would fardels bear,
To grunt and sweat under a weary life,
But that the dread of something after death,
The undiscover'd country from whose bourn
No traveller returns, puzzles the will
And makes us rather bear those ills we have
Than fly to others that we know not of?
Thus conscience does make cowards of us all;
And thus the native hue of resolution
Is sicklied o'er with the pale cast of thought,
And enterprises of great pith and moment
With this regard their currents turn awry,
And lose the name of action. - Soft you now!
The fair Ophelia! Nymph, in thy orisons
Be all my sins remember'd
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر