به روز شده: 19:19 گرينويچ - جمعه 09 مارس 2012 - 19 اسفند 1390
داستان؛ به روانی جویبار
سیمین دانشور در "ساربان سرگردان" می گوید: «این مرگ چیست که حضورش آدم را به مرور زندگیش وا می دارد؟ انگار زندگی در پیش چشمهایش رژه می رود و آدم از خودش می پرسد: من در این زندگی چه کرده ام؟ نمی پرسد چه خواهم کرد؟ چرا که نمی داند کی نوبت او می رسد...»در "سووشون" وقتی شخصیت اصلی یعنی یوسف آفریده می شود و پا به داستان می گذارد، از همان ابتدا پیداست که سرنوشت غم انگیزی خواهد داشت. به موازات این مرگ آگاهی – و نه مرگ پرستی چون هدایت - که با پیانو در تمام داستانها و رمانهای سیمین نواخته می شود، عشق به زندگی و دوست داشتن آدمها در نوای مسحورکننده ی یک ویلنسل فضا را می پوشاند و اغلب صدای پیانو را در خود محو می کند.
در "جزیره سرگردانی" او یک شخصیت از روی لیلی ریاحی می تراشد و اسمش را می گذارد هستی. لیلی پس از خودسوزی مادرش تمام نوجوانی و جوانی اش را در خانه ی سیمین سپری کرد. لیلی (خواهرخوانده من) مدلی شد که سیمین هستی را خلق کند. و هستی دختری است که در شهر تهران بر چهارراهی به شکل ایکس سرگردان است. بخاطر هوش زیادش طبعاً کنجکاوتر از دیگران می نُماید، و این هوش و کنجکاوی کار دستش می دهد، و همین ویژگی ها باعث می شود که آینده و خوشسبختی اش را بر اساس حسابگری هایش رقم بزند. و اینگونه است که در این چهارراه سرگردانی، معلق بین سلیم و مراد، همه کاری می کند؛ نقاشی، نویسندگی، و به قول سیمین «شعر قلابی» هم می گوید تا حسابگرانه خودش را بدهد به دست آینده و سرنوشت. و اینگونه است که وضعیت امروز پدید می آید. معجون روشنفکری و دین، معجون اسلامیت و جمهوریت، معجون ریش و کراوات.
«اما هزوارش ها در دوران سلیم و هستی، همچنان وجود داشتند منتها نقیض خود را صادر می کردند، آنچنان که سلیم می توانست بنویسد "سایه" و هستی بخواند "نور". هستی بنویسد "گول" و سلیم بخواند "صداقت" و همین بود که: سلیم می اندیشید هستی، هزوارشی عوضی است. زمان چه بازیها که سر آدم نمی آورد!
آیا واقعاً هستی یک فریب بود و سلیم به دام این فریب افتاده بود؟ از ترس چنین برداشت هایی بود که حتا سلیم دیگر می ترسید بخوابد. می ترسید باز کابوس ببیند. بیدار که می ماند هستی را در پوششی ضخیم در برابر خود می دید. پلک های هستی بسته بود. روی پلک راست نوشته بود "عشق" و روی پلک چپ می توانست "پتیارگی" را بخواند. اما روی لوح پیشانی اش با خط غبار نوشته ای رقم خورده بود که هرچه کوشش می کرد نمی توانست بخواند. نه. حتا با ذره بین هم نمی شد خواند. لوح تقدیر بود؟ راز هستی بود؟...»
آن روزها سیمین مشغول نگارش جلد سوم بود. به من می گفت جلد سوم همین روزگار ماست. همه این اتفاقات هست. تو هم هستی. و می خندید. گاهی با ذوق و شوق یک دختر چهارده ساله می رفت چند صفحه اش را می آورد و برای من می خواند. هر عبارت را که تمام می کرد، نگاهی بهم می انداخت، منتظر می ماند، و با چشمهاش می پرسید: چطوره؟
و من باهاش کلنجار می رفتم. نثرش را دوست داشتم. همین جور که فکر می کرد حرف می زد، و همین جور هم می نوشت. شسته و پاکیزه و بی غلط. به روانی یک جویبار. من باهاش بر سر ساختار رمان بحث می کردم. خودش این بحث را دامن می زد، و می خواست که باهاش کلنجار بروم.
رئالیست نواندیش و تجربه گرا
سیمین نویسنده ای است رئالیست و نواندیش که در طول سالیان نوشتن، همواره با نوآوری خوی و الفت برقرار کرده است. او هرگز نهراسیده از این که فرم ها و ساختارهای مختلف را تجربه کند. در طول عمرش بیش از پنجاه داستان کوتاه هم نوشته است. دو کتاب اولش مجموعه های "به کی سلام کنم" و "شهری چون بهشت"، با داستانهایی همچون "صورتخانه"، "قلم انداز"، "تیله شکسته" و داستانهای دیگر اکثر داستانها ساختار دایره و نیمدایره دارند. او برخلاف بسیاری از نویسندگان همدوره اش خطی نمی نوشت. حتا می گفت که می خواهد جریان سیال ذهن را هم تجربه کند. و من لذت می بردم. "پیکر فرهاد" را بسیار دوست می داشت. چند داستان کوتاه به این شیوه نوشت که من در گردون منتشر کردم. و بعدها این مجموعه با عنوان از پرندگان مهاجر بپرس درآمد.می گفت: «باید از دهنت آب تازه بیرون بکشی. نه آب توی جوی مانده را. باید تازه شد. نوشد. باید مدام تکامل یافت. باید مدام تحول یافت. به همه نویسندگان این وصیت را می کنم که باید دم به دم جستجو کرد، نو شد، تحول و تکامل یافت. اگر دیدی تمام شده ای، رها کن. مقصودم این نیست که مثل هدایت خودکشی کن. آخرش ما نفهمیدیم چرا خودکشی کرد؟ و بعد این خداحافظی عجیب و غریبی که کرد. روی یک تکه کاغذ نوشته بود برای ما که: «فلنگ را بستیم، شما بمانید با زندگی حقیرتان.» و چون ما در خانه نبودیم کاغذ را انداخته و رفته بود.»
سیمین همیشه بوی تازگی می داد. حتا در سالهای پیری هنگامی که کنارش نشسته بودم هرگز بوی کهنگی از او به مشامم نرسید، برق می زد، خوشبو و تازه و مرتب بود؛ بخصوص با بلوز شرابی قشنگی که براش گرفته بودم، می درخشید. و دلش می خواست همیشه آن را بپوشد.
دیگر کارهای سیمین ترجمه های اوست، که من قناعت می کنم به انتخابش که نه بر اساس شهرت نویسنده و اثر، و نه بخاطر فروش موفق، و نه حتا کاری که بر اعتبار این نویسنده ی بزرگ بیفزاید. نه. او چند کتاب از آنتوان چخوف، آلن پیتون، و ناتانیل هاثورن فقط بخاطر جنبه های قوی انسانی آن آثار ترجمه و منتشر کرد.
معمولاً کسی را به خانه اش راه نمی داد، به تلفن های ناآشنا جواب نمی داد، تنها بود. تنهایی را بسیار دوست داشت و با آن خو کرده بود. و بسیار می خواند.
اما یک چیز مهم بگویم؛ سیمین شخصیت ژورنالی نبود، پدیده نبود، آدم دستمالی شده نبود. یک نویسنده بود. یک زن باوقار بود. آدمی باشکوه.
قله سپید دماوند
"یکی از شرایطی که من موقع ازدواج با جلال مطرح کردم این بود: من سیمین دانشور می مانم، من سیمین آل احمد نخواهم شد."
سیمین دانشور
و ما این سوی خبر، به وضوح می بینیم که نیلوفری یگانه و زیبا خود را از این مرداب برکشیده تا در تاریخ ادبیات ایران جاودانه شود. زنی که نخست باید خود و نام خود را از زیر سلطه همسرش جدا کند تا به نقطه ی صفر برسد و آنگاه برای خلاقیت و درخشش قلمش برای خود کاری صورت دهد.
نویسنده ای که بر اساس تعریف همان شوهر مرحوم در کتاب "سنگی بر گوری" بر خلاف خود جلال، سیمین زنی است وفادار، امروزی، مهربان، راستگو، قوی، عاقل، و باهوش. شخصیتی که اوتوریته و پدیده ای چون جلال آل احمد در زمان حیات به بزرگواری اش اعتراف می کند و در برابرش کم می آورد. ناچار خود را افشا می کند که چرا سر بر شانه این کوه گذاشته است، کوهی که سر به ابرها می ساید.
سیمین اما سالها در برابر این وهن مضحک سکوت می کند. سالها دم برنمی آورد تا اینکه بعدها در مصاحبه ای با مجله گردون می گوید: «یکی از شرایطی که من موقع ازدواج با جلال مطرح کردم این بود: من سیمین دانشور می مانم، من سیمین آل احمد نخواهم شد.»
او در همین مصاحبه می گوید: «هویت ارثی نیست، به دست آوردنی است.» و این ملکه ذهنش است، شعار نمی دهد و می داند از زندگی چه می خواهد. هم جای خود را می شناسد، و هم خاستگاهش را.
پدرش دکتر دانشور طبیب معروف شهر شیراز است. «یک روز یه آقایی با کلاه شاپو اومد خونه ما. پدرم گفت سیمین، این آقا اسمش صادق هدایته. من دارم میرم مطب. درشکه خبر کن ایشون را ببر قهوه خونه دومیل به داش آکل معرفیش کن. بگو بابام گفت آقای صادق خان هدایت نویسنده مهم و مهمان عزیز ماست. من صادق هدایت رو بردم قهوه خونه دومیل و داش آکل رو نشونش دادم. گفتم اوناهاش. اونی که مثل شما کلاه داره.»
اما کودکی و نازپروردگی و تربیت خانوادگی اش را من در "سال بلوا" به شخصیت نوشافرین بخشیدم. نوشا تا سیزده چهارده سالگی، سیمین است. خود خودش. از آنجا به بعد سرنوشتش عوض می شود. اینجوری است که ادبیات خلاقه از همدیگر وام می گیرد تا عمارت فرهنگ و ادبیات ساخته و پرداخته شود.
من نوشتم که سیمین دانشور کوه دماوند من است، با آن قله ی سفید. و او خیلی خوشش آمده بود، و مدام این را تکرار می کرد.
مادری های بی دریغ
چند سالی که گردون را منتشر می کردم اغلب با او صبحانه می خوردم، و بعد به دفترم می رفتم. گاهی ناهار هم نگهم می داشت: «برات یخنی مرغ درست کردم به سبک شیرازی. طالبی هم دوست داری برات آماده کرده ام.» و حرف ما تمام نمی شد. دامنه بحث های ما بر محور رمان و ادبیات، فشارها و بازجویی های که آن روزها بر زندگی ام سایه انداخته بود، خاطرات او، نامه هایی که گلستان براش نوشته بود و او را بسیار شاد کرده بود، خاطراتش با نیمایوشیج، فروغ، تختی، و چقدر حرف داشتیم و ناتمام ماند.آخرین باری که باهاش حرف زدم (عید پارسال) گفت: «این اتاق بزرگه رو برات آماده می کنم، بیا همین جا بمون. پیش خودم باشی خیالم راحت تره. میگم ها، معروفی، تو کی میای؟... چرا نمیای؟»
حالا این جمله مثل تیغ روی قلبم خط می اندازد. و این فرصت از من دریغ شده که سرم را بر دامنش بگذارم و برایش از بی وفایی های مردم زمانه بگویم. این چیزها را توی دلم نگه می دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر