حمد کسروی بیگمان یکی از برجستهترین و دانشورترین پژوهندگان و اندیشمندان ایران در قرن بیستم است.
دکتر غلامحسین صدیقی میگفت که سیدحسن تقیزاده پس از خواجه نصیر الدین طوسی، دانشمند بزرگ قرن سیزدهم میلادی، بزرگترین دانشمند ایرانی بوده است. اینگونه قیاسها طبیعتا در همه موارد نمیتواند دقت علمی داشته باشد، و منظور صدیقی هم گمان میکنم جز این نبود که مرتبه ارزش و اهمیت کار علمی تقیزاده را برساند.
تقیزاده به عنوان یک شخصیت سیاسی-و اساسا به دلایل واهی- مورد اختلاف،یا به قول متأخرین"بحثانگیز"بود،اما در کار علمی خیلی کمتر، چون پژوهشهایش در تاریخ و ادبیات قدیم بود و -از جمله به همین دلیل- خوانندگان آثارش تقریبا همه اهل فن و اهل اصطلاح بودند:اما کارهای کسروی درباره تاریخ معاصر-به ویژه تاریخ مشروطه ایران و تاریخ هجده ساله آذربایجان-را بیشتر کسانی میخواندند که از تاریخ و تاریخنگاری بهرهای نداشتند. درباره این آثار با ارزش کسروی هم، گذشته از بحث و انتقاد،جدل و مناقشه کم نشده است.
اما بحثانگیزترین کارهای او خاصه دربارهء دین و مذهب و سیاست روز و ادبیات فارسیست،که این آخری موضوع اصلی این مقاله است.
شاید بحث و انتقاد جدی و متعارف،و بیتعارف، درباره بسیاری از آراء و آثار کسروی در زمینههای گوناگون،به ویژه زمینههایی که نام بردیم،به یک معنا دور از انصاف باشد. نه فقط به این دلیل که دست بسیار نیرومند او امروز از بحث و جدل کوتاه است؛ نه فقط به خاطر اینکه مرد دانشمند و تیزبین و جامع الاطرافی بود؛ نه تنها به این دلیل که آدمی درست و صدیق و در نظرات و اظهارات خود صمیمی بود؛ و نه همان به این جهت که به خاطر بیان بیباکانه و بیامان بخشی از آن نظرات به قتل رسید-که همه دلایلی خوبیست تا ناقد امروزی را از سختگیری زیاد درباره وجوه نپذیرفتنی آراء و آثارش دچار تردید سازد. بلکه علاوه بر اینها،و مهمتر از اینها،به این جهت ممکن است بیانصافی شود که اگر دایره را تنگ بگیریم خیلی از آن آراء و آثار تاب نقد و بررسی-دستکم نقد و بررسی مدرن-را نداشته باشند؛حتی بیآنکه لازم باشد-به خلاف شیوهای که خود او در آثار جدلیاش روا داشته-بکوشیم تا جزء به جزء آن مطالب را بیپایه و اساس نشان دهیم.
کسروی طلبه مدرسه طالبیه تبریز- و از جمله شاگرد شیخ محمد خیابانی- بود. در عنفوان جوانی،و سپس در مدرسه آمریکایی آن شهر همزمان عربی درس میداد و انگلیسی میآموخت. بعدها قاضی شد و دو سه سالی وکیل عدلیه و باز قاضی،که بار دیگر،به دلایل مبهمی،از آن کار کنار رفت و به وکالت پرداخت و در همان شغل هم مرد. یعنی همانجا در عدلیه،در دادسرا،بود که کشته شد،در ۵۴ سالگی و هنگامی که به دادسرا احضار شده بود.
عربی را از مدرسه شروع کرده بود ولی پیش خود آن را چنان یاد گرفت که ماهنامهء مهم العرفان چاپ قاهره مقالات و ترجمههای او را به عربی چاپ میکرد.
زبان آذری را -که البته منظور از آن ترکی آذربایجانی نیست بلکه یکی از زبانهای ایرانی قدیم است که پیش از ترکی در آنجا زبان مادری بوده-کشف کرد،و چون برای این کار به دانستن زبانهای ارمنی قدیم و جدید نیاز داشت، اینها را به یاری دو مرد ارمنی آموخت. زبان"اسپرانتو"را نیز به کلّی خودآموزی کرد. مقدمات زبان پهلوی را نزد هرتسفلد شرقشناس آلمانی که یک سال در ایران بود فراگرفت و آنگاه خود به تکمیل آن پرداخت و از آن در پژوهشهایش در قلمرو تاریخ باستان بهره برد.
و این"سید ترک" چنان به زبان فارسی، دستورش، واژگانش، و شیوههای نگارش قدیم و جدیدش استیلا یافت که از حدود سی سالگی به"پیرایش" آن پرداخت. نثری که بالاخره از این میان درآمد، یکی زبان تاریخ مشروطه و تاریخ هجده ساله است. و این زبانی است که درسخواندگان امروز(حتی از نسل من) به زحمت آن را میخوانند، گرچه از آثار هزار سال پیش، مثلا تاریخ بیهقی، خواندنش آسانتر است.
نثر دیگری که به دنبال این از"پیرایش"زبان فارسی به دست کسروی درآمد،زبان کارهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ او است،از جمله آثارش در باره ادبیات و تصوف. روانترین آنها را در جزوه سرنوشت ایران چه خواهد بود؟ میتوان خواند. واژگانی هم یا از زبانهای باستانی یا خودساخته و برمبنای آنها وارد زبان کرد که برخی -مانند همین"واژگان"،"انگاشتن"،"انگیزه"،"خودکامه"- ماندند،و بعضی دیگر-مانند"آمیغ"،"کاچال"،"سهش"و"آخشیج"- فراموش شدند.
اما گمان نمیکنم حتی یک تن از اهل ادب و زبان باور داشته باشد که اگر کسروی نبود،نثر امروز،به ویژه نثر پژوهشی امروز،تا این درجه پیراسته و پرداخته میبود. کاری که دهخدا و جمالزاده و هدایت و دیگران در نثر طنز و قصه و داستان کردند،کسروی و خانلری و یارشاطر و دیگران برای نثر رسمی و پژوهشی انجام دادند،اگرچه این دو کار باهم بیارتباط نبود. آل احمد نثری اختراع کرد که تنها به درد کار خودش میخورد،چه در داستاننویسی چه در نقد و جدل. به همین جهت آن دو سه تنی هم که خواستند از آن تقلید کنند نتوانستند.
همین یک کار کسروی کار بزرگی بود،اگرچه امروز عین شیوه نگارش او را نمیتوان به دست گرفت. تاریخ مشروطه و تاریخ هجده ساله سخت مشهور و مورد استفادهاند،اگرچه طبعا درباره آنها،کلا و جزئا،حرف و سخن کم نیست.
تاریخ پانصد ساله خوزستان برای دوره نگارشش حرف تازه و مهم زیاد دارد. ولی شاید برای اهل تحقیق کارهایی مانند شهریاران گمنام و شیخ صفی و تبارش از نظر نکات و یافتههای تازهای که در آنهاست ارزش بیشتری داشته باشند.از جمله در همین تکنگاری دوم است که کسروی به اثبات این نکته میپردازد که اولا سیادت صفویه که حتی دشمنان سرسختشان(عثمانیان و ازبکها)در آن شک نمیکردند حقیقت نداشته؛ثانیا آنها-شاید تا زمان شیخ جنید و حتی پسرش شیخ حیدر(پدر شاه اسماعیل)-سنی شافعی بودهاند. بیشتر به خاطر این گونه تحقیقات بود که کسروی،ناخواسته و نادانسته،در میان شرقشناسان نامدار و به عضویت انجمن سلطنتی مطالعات آسیایی(The Royal Asiatic Society)انتخاب شد.
آنچه میماند چیزهاییست که شهرت کسروی بیشتر به خاطر آنهاست: جدلهای مذهبی؛بحث و جدل بر ضد شعر و شاعران فارسی و -بیشتر در ارتباط با همین- کشمکش با مقامات دولتی درباره برنامه درسی مدارس و دانشکده ادبیات. و به دنبالش،زد و خوردهای لفظیای که برای همین کارها در این جزوه و آن جزوه با این"دکتر"و آن "آخوندک"پیدا کرد؛و حتی اعلام کتک خوردن جانانه چند تن از بدگویانش به دست هوادارانش؛ و بالاخره -دو سه سال آخر عمر- کشیده شدنش به میدان سیاست،با اینکه زمانی خودش نوشته بود "ای پدر سیاست بسوزد."
اما چه در زمینههای تاریخی،چه اجتماعی،چه مذهبی و چه ادبی -حتی نگارشی- دین کسروی را به پیشتازانش، به خصوص به ملکم خان،به فتحعلی آخوندزاده،به جمال الدین اسدآبادی(معروف به افغانی)و به میرزا آقاخان کرمانی،نباید از یاد برد. اما،این یادآوری ابدا از نوآوریهای بارزی که در کارهای کسروی هست نمیکاهد.
تأثیر نظریات ملکم خان درباره حکومت قانونمند و دولت مشروطه -که بر همه آن دیگران هم تأثیر بزرگی داشت- کاملا روشن است. اما ندیدهام که درباره اهمیت نثر ساده و روان ملکم بر تحولات بعدی کاری شده باشد. ملکم کتابچه غیبی را در حدود سال ۱۸۶۰ نوشت. نثر مقالات صور اسرافیل(چاپ ۱۹۰۶)-به استثناء نثر ستون "چرند پرند"دهخدا-از آن جلوتر نیست؛ و نثر نشریه مساوات(۱۹۰۶)-که مبلغ مشروطهخواهی تندرو بود-از آن به مراتب عقبتر است.
تأثیر آخوندزاده و آقاخان-که پیرو او و مرید ملکم بود-نیز آشکار است: در مشروطهخواهی؛ در برخورد انتقادی با دین و مذهب؛در بسط دادن ایدئولوژی ناسیونالیسم آلمانی آن دوران به تاریخ و سیاست ایران؛ در یاد گرفتن چیزهایی از فرنگ و فرنگیان و روانشناسی اروپاپرستی؛ در کوبیدن شعر و ادب قدیم ایران. اگرچه، برخورد کسروی با دین و مذهب دقیقا مثل آن نبود -که برخلاف کسروی یکیشان لامذهب بود و دیگری دست آخر لامذهب شد- گرایشاش به آن گونه ناسیونالیسم -دستکم در ظاهر،ولی حتی بیشتر از آن-آرامتر و پختهتر بود.
نگرش کسروی به اروپاگرایی هم ضد اروپاپرستی بود هم کاملا از آن خالی نبود. کسروی با شدت آنان -به خصوص آخوندزاده(در جزوه قرتیکا)- شعر و ادب قدیم را کوبید،اما آشنایی او با این موضوع گستردهتر از آنها بود و در هر حال باید با اهل ادب و تحقیق زمان خودش عرض مقابله میکرد،و این مشکل را آن دو تن نداشتند.
تأثیر جمال الدین اسدآبادی، گذشته از مشروطهخواهیاش، بیشتر از این جهت، بود که نگرشاش -چه از لحاظ شخصی،چه از نظر اعتقادی- اروپاییپرستانه نبود، هرچند آموختن از آنها را در صنعت و در سیاست و حکومت لازم میدانست. و نیز از این جهت گستردهتر،که سابقهاش مانند کسروی درس مذهبی،نوعی اصلاحطلبی مذهبی، عربیدانی و تماس با روشنفکران و اصلاحطلبان عرب بود که بعضی از آنان-که شیخ محمد عبده نامدارترین آنهاست-مریدش بودند.
تا جایی که میدانم کسی به تأثیر آراء و انتشارات پیشروان و روشنفکران عرب- خاصه مصری-در آراء کسروی توجه نکرده،درحالیکه خود او میگوید که - دستکم در اوائل، مثلا از بیست و دو سه سالگی تا سی و دو سه سالگی- او از طریق خواندن نشریات عربی،بخصوص همان ماهنامه العرفان که بیشتر از آن نام بردیم با دانشهای جدید فرنگی آشنا شده بود. در اینباره مینویسد:"[در سال ۱۳۰۱ در دماوند]سرگرمی که پیدا کرده بودم نوشتن تاریخ شورشهای آذربایجان میبود که به نام "آذربایجان فی ثمانیة عشر عاما" برای فرستادن به مهنامه العرفان آغاز کرده بودیم. و نیز میگوید: "چون روزنامههای بغداد خوزستان را "امیرنشینی عربی" میستودند[میخواندند]...من گفتاری در پاسخ آن نوشته بودم که خوزستان بخشی از خاک ایران است و شیخ خزعل گماردهای از دولت ایران میباشد...این گفتار...در العرفان[چاپ قاهره]چاپ شده بود." این نکته بسیار مهمیست چون ریشههای آگاهی کسروی را از دانشهای اروپایی نشان میدهد و ضمنا میرساند که این دانشها از طریق برداشت پژوهندگان و روشنفکران مصر به دست او آمده بوده است.
نگرش او به فرنگ و فرنگی نیز یکی از وجوه رویارویی او با ادبیات است. انقلاب مشروطه -طبق معمول انقلابها- از جمله نوعی رنسانس فرهنگی پدید آورد که -گذشته از نثر جدید و داستاننویسی مدرن و شعر نو- سبب بازیابی و تصحیح و انتشار متون مهم قدیم شد.
از سویی ایرانشناسان جدید فرنگی به پژوهشهای تازهای دست زدند، و از سوی دیگر،برخی از آنان -خاصه ادوارد براون- به پشتیبانی مالی و علمی از اینگونه پژوهشهای محققان ایرانی پرداختند. حضور تقیزاده، قزوینی، عیسی صدیق و لطفعلی صورتگر، در سالهای گوناگون، در کمبریج انگلستان همه به همت براون بود. به عنوان مثال، تا وقتی که قزوینی کتاب المعجم فی معأئیر اشعار العجم، شمس قیس رازی را در سال ۱۹۰۹ و چهار مقاله نظامی عروضی را در سال ۱۹۰۸ از همین مجرا تصحیح نکرده بود این کتابها فقط به شکل خطی در دسترس معدودی از کسان مرفه بود.
کسروی چنین میپندارد که این توطئهای بود -پس از تعطیل مجلس در سال ۱۹۱۱-ب رای فرونشاندن شور و شوق آزادیخواهی:
بایستی مردم را از آن شور پائین آورند،خونها را از جوش بیندازند...این کار باید با دست خانواده[محمدعلی و ابو الحسن]فروغی و همداستان شدنشان با پروفسور [ادوارد]براون و همراهان او از اروپا انجام گیرد. و برای فریبکاری میگفتند که در اروپا ما را با سعدی و حافظ و خیام و فردوسی میشناسند. باید ما نیز هرچه میتوانیم به آن اهمیت دهیم. [عیسی صدیق پس از بازگشت به ایران گفته بود که]"به همین جهت من در اروپا با پروفسور براون همدست میبودم و به نشر ادبیات ایران میکوشیدم." یک بار هم من[کسروی] این سخن را از زبان فروغی شنیدم...از اروپا براون "تاریخ ادبیات ایران" میفرستاد،کتابها چاپ میکرد ...خیابانها به نام شاعران نامیده میشد،ب ه سعدی و حافظ و خیام و فردوسی نام"مفاخر ملی" داده شد. کتابهاشان پیاپی به چاپ میرسید.
کسروی از "هایهوی" و "دلقکبازی" جشن هزاره فردوسی که "سالها نقشه آن را کشیده و بسیج کار را دیده بودند" نام میبرد-اگرچه فردوسی را کم یا بیش میپذیرد. در اینباره میگوید که "پس از آن جشنهایی به نام هر یکی از سعدی و حافظ و خیام خواستندی گرفت و نقشهها کشیده بودند. ولی چون ما پشت سر هزاره[فردوسی]آواز بلند کرده،نبرد خود را با آن هیاهو آغاز کردیم نقشهها ناانجام ماند."آخوندزاده نیز برای هیچ شاعر دیگری جز فردوسی ارجی نمیشناخت.
کسروی اساسا اهل تئوری توطئه نبود درحالیکه چه در زمان او و چه در زمان ما، این تئوری رایجترین طریق شرح و تحلیل حوادث اجتماعی و سیاسی بوده است. دلیل اینکه کسروی در این مورد - و گمان میکنم فقط در این مورد- دچار این مقدار سوءظن شده به خاطر نفرت او از شعر و شاعران قدیم است. بر اثر این نفرت، هنگامی که پی برد که براون "تاریخ ادبیّات فارسی" نوشت و قزوینی و فروغی و دیگران نیز با او در تماس بودند و به تصحیح و انتشار ادبیات قدیم نیز کوشیدند نتیجه گرفت که قطعا توطئهای در کار است تا به قول خودش ملت ایران را از شور و شوق انقلابی بیندازند. از جمله در جای دیگر در پیرامون "ادبیّات" با اشاره به شهرت خیام در انگلیس و آمریکا میگوید که ستایش هایی که فرنگیها از خیام کردهاند "همه برای فریفتن مردم بیچاره شرق است" وگرنه اگر شاعری چون خیام "جبریگری" تبلیغ کند و "جوانان را به مستی و تنبلی و بیغیرتی وادارد،هر آینه او را به دادگاه کشند و حکم بند و زندان دهند و شعرهایش را همه به آتش کشند."
کسروی هنگامی نسبت به ادوارد براون خوشبین بود که او کتاب انقلاب ایران را درباره تاریخ مشروطه نوشت و سپس با اولتیماتوم روس در سال ۱۹۱۱ و عواقب آن مبارزه کرد. اما با انتشار تاریخ ادبیات براون گمان برد که اینهمه ناشی از توطئه است زیرا شعر و ادب مرسوم را زشت و زیانبار میدانست. مرتبط با همین اندیشه توطئه است که میگوید "لیتراتور" در فرنگ معنای گستردهتری دارد و از جمله تاریخ و جغرافی را در بر میگیرد،در حالیکه در ایران آن را به "ادبیات"ترجمه کردهاند و "ادبیات در فارسی تنها به معنای شعر و چیزهایی وابسته به شعر است." این کار را "دسته بدخواهان یا خائنان کشور" در اوایل مشروطه آغاز کردند و "به همدستی برخی شرقشناسان هایهوی در ایران به نام "ادبیات" برانگیخته،رواج شعر و یاوهگویی را بالا برده،مردم را به سوی کتاب های شاعران و دیگران کشیدهاند."
البته "لیتراتور" در فرنگ به هر دو معنا یعنی هم به معنای گستردهتر آن و هم به معنای شعر و داستان و غیره است. در ایران هم به همین دلیل دانشکده ادبیات رشتههای تاریخ و جغرافیا -حتی فلسفه و منطق- را در بر میگرفت. از سوی دیگر،اهمیت و استیلای شعر بر ادبیات -به معنای محدودتر آن- چنان بود که در دوره جوانی کسروی، در عمل ،ادبیات را -در این معنای محدود -با شعر یکسان میگرفتند. و بهترین شاهد در این مورد بحثی بود که در سال ۱۹۲۰ درباره "انقلاب ادبی" بین نشریه دانشکده،به رهبری ملک الشعراء بهار،و روزنامهء تجدد تبریز به رهبری رضا رفعت درگرفت که به رغم عنوان "انقلاب ادبی"، درباره انقلاب در شعر فارسی بود. این بحث ایرج را بر آن داشت که با آن طنز تقلیدناپذیرش در شعری بگوید:انقلاب ادبی خواهم کرد/فارسی را عربی خواهم کرد. البته این مشاهدات مزید بر توضیح است،چون آنچه کسروی میخواهد کوبیدن شعر فارسیست و این هم یکی از راههای آن است.
هنگام بحث دربارهء تأثیر آراء آخوندزاده بر کسروی اشاره کردم که کسروی، به خلاف او، اروپاپرست نشد، سهل است،از جمله نخستین انتقادکنندگان به اروپاپرستی نیز بود گرچه خود او هم کاملا از آن مبرا نبود. در توضیح باید گفت که نگرش کسروی از یک نظر شبیه به نگرش سیدجمال الدین است که -به زبان ساده- میگفت ما باید علوم و فنون صنعت و حکومت و سیاست اروپای غربی را با جامعه اسلامی تطبیق دهیم ولی به نحوی که اساس فرهنگ و هویت اسلامیمان محفوظ بماند. اما،کسروی بر این باور بود که دین و آئین هم باید در جهت آراء و نظرات خود او تغییر یابند.
بنابراین وقتی که کار فرنگ پرستی در اوایل دهه ۱۳۱۰ (۱۹۳۰ م)بالا گرفت،کسروی به انتقاد از آن پرداخت، و ضمن اذعان به پیشرفتهای فرنگ و نیاز ایران به بهره گیری از آنها،عشق به تقلید سطحی از فرنگ -و احساس شرمساری و حقارتی را که ملازم با آن بود- رد کرد. به این ترتیب،او و چندین تن دیگر پیشتاز نظریهپردازان بعدی در این زمینه،به ویژه سیدفخر الدین شادمان و،از همه مؤثرتر جلال آل احمد شدند. دیدگاه علی شریعتی در اینباره از همه به سید جمال الدین نزدیکتر بود،اگرچه طبعا ویژگیهای خود و زمان خود را داشت.
این بخش از آراء و مواضع کسروی پس از شهریور ۱۳۲۰ و در دوران اشغال ایران تا اندازهای تغییر کرد. این تغییر به ویژه در نگرش او نسبت به ادبیات محسوس است. همین باور او که توجه شرقشناسان و سایر اروپائیان به ادبیات فارسی از سر توطئه است این نکته را میرساند. زیرا به نظر او اگر غرض اصلی آنان گمراه کردن جوانان ایرانی نبود اصلا به اینگونه"یاوهگویی"ها ارج نمی گذاشتند.
مثلا وقتی میبیند ترجمه فیتزجرالد را از رباعیات خیام در ایران جدی گرفتهاند میگوید:"من پیش خود شرمنده گردیدم. به یاد آوردم که آن انگلیسی رازدان به این ایرانی فریب خورده خام با چه نگاهی مینگرد و زیر لب به نافهمی او چه خندهای میکند."
حتی روشنتر از این،در چند جا میگوید که شعر و ادبیات در فرنگ چیز دیگریست و از جمله ویکتور هوگو را می ستاید که "هوس سخنبازی گریبانگیر او نبوده که بنشیند و شعر بگوید تنها برای اینکه میخواهد شعر بگوید. او در زمان خود چیزهایی را دیده و دریافته و درباره آن کتابهایی نوشته یا شعرهایی گفته. ما به هوگو ایرادهای دیگر توانیم گرفت. ولی یاوهگو نمیبوده،درحالیکه همهء شعرای ایران "بافنده" و یاوهسرا بودهاند: "اگر مردم فرانسه به هوگو ارج میگذارند بجاست. ولی او کجا و سعدی و حافظ کجاست...هوگو مرد بسیار غیرتمند میبوده... یکی از نمایندگان مجلس فرانسه میبوده که چون ناپلئون سوم خواسته جمهوری را از میان برداشته امپراتوری برپا گرداند، هوگو از کسانی میبوده که ایستادگی سختی نشان دادهاند...."
نظرات و آراء کسروی درباره شعر و ادب فارسی و درباره ادبیات بهطور کلی،به درجات، در آثار وی عنوان و مطرح شدهاند از جمله در: در پیرامون "ادبیات"،فرهنگ چیست؟،صوفیگری،حافظ چه میگوید؟، ورجاوند بنیاد، دین و جهان، در پیرامون خرد و ده سال در عدلیه. ولی در واقع همان سه کتاب و جزوه اول همه عقاید او را در اینباره میپوشانند. این آراء ساده و بیپیرایهاند و با صراحت و قاطعیت، و حتی خشم و خشونت،بیان شدهاند. آنچه از آنها برمیآید این است که کسروی با برخی یا بسیاری از غزلیات حافظ، و گلستان سعدی -به ویژه باب پنجم آن- بخشهائی از مثنوی مولوی و نیز مقداری از رباعیات خیام آشناست. از نظامی گنجوی هم فقط یکی دو بیت نقل میکند و به هجویات انوری و سوزنی و ایرج و عشقی نیز گریزی میزند.
دو سه نمونه از مضمون آراء او را در صفحات پیش طرح کردیم. در اینجا، فقط برای اینکه ملاک و معیاری از ایرادهای او به شاعران طراز اول فارسی به دست داده باشیم مثالهای زیر را نقل میکنیم:
در فرهنگ چیست؟ میگوید:
...آیا خیام و حافظ با آن اندیشه های زهرآلود خراباتیگری، مولوی با آن گمراهیهای صوفیگری، و سعدی با آن درهمگوییهای زیانمند و با آن بیشرمیهای باب پنجم گلستانش کسان نیک و بزرگ میبودهاند یا مردانی پست و بیارج؟ اگر میگوئید کسان نیک و بزرگ بودهاند این خود نافهمی بزرگی از شماست. آری نافهمی بزرگیست که کسانی را با آن گمراهیها و نادانیها نیک و بزرگ شمارید آیا این از نیکی و بزرگی کسیست [یعنی خیام و حافظ] که جهان را هیچ و پوچ شمارد،و کوشش و کار را بیهوده داند و به مردم درس تنبلی و سستی و مستی دهد؟ آیا از نیکی و بزرگی کسیست [یعنی مولوی] که زندگانی را خوار گیرد و بیکاری و تنبلی و گوشهگیری و مفتخواری را نیک شمارد؟! آیا از نیکی و بزرگی کسیست که هرچه شنیده [یعنی سعدی]، راست و کج،به رشته شعر کشد و برای تردامنی و بیناموسی بابی در کتابش باز کند؟
در پیرامون خرد نقل میکند که زمانی به وزیر معارف وقت گفته بوده: ...آنهمه ستایشهای گزافهآمیز از باده که حافظ کرده،آن همه پافشاری که به بیهوده بودن کوشش و تلاش نشان داده...آن بیشرمی که در بچهبازی از خود مینماید از چه رو بوده؟! از این شعر چه معنای بخردانهای توان درآورد: دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند؟...در آن روزها قانون استادان دانشگاه تازه از مجلس گذشته بود که من نیز بایستی استاد باشم... با این شرط خواهیم پذیرفت که این سخنهاتان را پس بگیرید.گفتم در آن حال من از استادی چشم پوشیدم.
در ده سال در عدلیه شاعری به زبانی ارمنی را هم نکوهش میکند: پیش بارون هایراپت [قاراپت] ارمنی زبان ارمنی میآموختم: کمکم با بارون دوستی پیدا کردیم،این مردافتاده و پاکدل...جز شاعری آلودگی نمیداشت...
در حافظ چه میگوید؟ مینویسد:بیشتر غزلهای حافظ.... معنایی ندارد و پیداست که برای گنجاندن قافیه سروده شده... یک تن خراباتی که جهان را هیچ و پوچ میشمارد و میگوید باید پروای گذشته و آینده نکرد آیا میتوان چشم داشت که غیرت کند و در راه توده و کشور جانبازی نماید...آیا میتوان امید بست که شمشیری بگیرد و به جنگی بشتابد؟
در در پیرامون "ادبیات" در اینباره باز چنین میگوید: این نافهمی که شعر را خواستی جداگانه شناسند و بینیازانه به آن پردازند -که میباید نامش را "یاوهگویی" گذاریم- از دیرترین زمان گریبانگیر شاعران ایران بوده. از همان روزی که شعر رواج یافته بیشتر شاعران از این دسته یاوهگویان بودهاند. بهار آمده شعر گفتهاند،پائیز رسیده شعر گفتهاند، عید بوده شعر گفتهاند، سوگواری پیش آمده شعر گفتهاند... اگر شاعری مانند خیّام در انگلستان پیدا شود که به مردم درس جبریگری دهد و جوانان را از کوشش و تلاش دلسرد گردانیده به مستی و تنبلی و بیغیرتی وادارد هر آینه او را به دادگاه کشند و حکم بند و زندان دهند و شعرهایش را همه به آتش کشند... زیان گفتههای سعدی از چند راه است: ۱- نخست از راه جبریگری که در آن پافشاری بسیار از خود نشان میدهد و رسواییها بار میآورد... ۲- اندیشههای صوفیانه... ۳- اندیشههای پست و بیخردانه زمان خود را به رویه"پند"یا"حکمت" انداخته...۴- زشتترین گفتههای سعدی باب پنجم گلستان اوست..."سعدی خط سبز دوست دارد/نه هر الف جوالدوزی"...ببینید چه پستیها در این یک داستان پدیدار است...
و باز در همانجا:مولوی از تیپ خیام است.به این معنی که بدآموزی بوده که از شعر سود میجسته. شما میدانید که مولوی از سران صوفیگری به شمار میرفته. باز میدانید که صوفیگری یکی از گمراهیهای بزرگ میبوده. [او]...در همه شعرهای خود چند چیز را دنبال میکند...
۱- یکی بودن هستی یا وحدت وجود... ۲- مولوی و همچنان دیگر صوفیان از سخنان خود این نتیجه را میگیرند که ما همه خدائیم و کارهای ما همه از سوی خداست: ما همه شیریم شیران علم حملهمان از باد باشد دمبدم...۳- مولوی چون صوفیان دیگر جهان و زندگی را خوار میدارد و پرداختن به آن را بد میشناسد: اهل دنیا از کهین و از مهین/لعنة اللّه علیهم اجمعین.
در ورجاورند بنیاد مینویسد: آری تنها نیمی از آدمیان است که به کشتن و درویدن و خرمن کوفتن...و پارچه بافتن و رخت دوختن و خانه ساختن...و خریدن و فروختن و مانند اینها که بهر بسیج نیازاکهاست میفهلند.بازمانده یا دزد و راهزن...و فالگیر و دعانویس و گدا و ماّ و روضهخوان و شاعر و رماننویس و دیهدار،و آن دسته از بازاریان و بازرگانند که کالا را دست به دست میگردانند که همگی اینها با توده در نبردند و نان از دستان آنان میربایند...
اشاره ام به اینکه شاید نقد و بررسی متعارف از آراء کسروی درباره ادبیات دور از انصاف باشد با توجه به چنین شواهد بود. منظورم این نیست که با توجه به این اظهارات و استدلالها "البته واضح و مبرهن است" که ایرادهای کسروی وارد نیست، هرچند اگر به نظر برخی کسان"واضح و مبرهن"باشد در شگفت نمیشوم. بلکه از این نظر واضح و مبرهن است که کسروی از شعر و ادب فارسی -حتی از آنها که صدها سال پیش از زمان او شعر گفتهاند- انتظار دارد که مبلغ "آمیغها"ی او باشند؛خواه بر ضد تصوف و بر ضد بادهنوشی؛ خواه به سود جنگجویی یا به سود "پاکدینی". و در نتیجه ادبیات را حداکثر جز به عنوان ابزاری برای تبلیغ آن آمیغها نمیداند.
به این ترتیب،ما با سه مشکل روبروایم. یک مشکل، همین تعیین تکلیف برای ادبیات براساس"آمیغها"ست،که گفتیم سابقهای طولانی دارد، جز اینکه آمیغ این با آمیغ آن متفاوت است، و درست روشن نیست که شاعر باید به ساز کدامیک از این آمیغها برقصد، چون هر آمیغی را که برگزیند صاحبان آمیغهای دیگر از او دمار میکشند و این نکتهای است که در دم به آن باز خواهیم گشت.
مشکل دیگر اینکه پیداست کسروی نه به ادبیات به عنوان ادبیات علاقهای داشته،و در نتیجه نه از آن اطلاع چندانی،وگرنه باید میپذیرفت که هم سعدی غیر از باب پنجم گلستان و هم مولوی غیر از چند بیت از مثنوی هریک چند صد غزل دارند،و -اگرچه از بهترین شاعران تاریخ ادب فارسیاند- غیر از آنان در عرصه ادب قدیم و جدید ایران بسیار بودهاند.
و مشکل آخر اینکه کاملا روشن و کاملا قابل فهم است که -به رغم احترامی که کسروی برای درک فرنگیها از آمیغ ها متصور است،به حدی که گمان میکند شعرهای شاعری مثل خیام را اگر انگلیسی بود آتش میزدند -باز هم "دزد و گدا و رماننویس"را یکسان میپندارند. یعنی احکامی که او روامیدارد از نظر خودش جهانشمول است و فقط منحصر به شعر قدیم فارسی یا ادبیات ایران نیست.
به این ترتیب، اگر بخواهیم نگرش کسروی به ادبیات را با محک نقد ادبی، به ویژه نقد ادبی و تئوری ادبی جدید بسنجیم ،از نقطه نظر ادبی بار چندانی بر آن نیست ولو اینکه هنوز هم از جهت تبلیغ "آمیغها"معنایی داشته باشد. رئالیسم سوسیالیستی نوع ژدانوف-که قانونگذار هنر و ادبیات پرولتاریایی در زمان استالین بود،و از جمله موسیقیدان بزرگی چون شوستوکویچ را به خطری جدی افکند و او را مدتی ناگزیر به تن دادن به برخی احکام آن کرد -به سرعت کارش به ابتذال و حتی افتضاح کشید.
بسیاری از آراء و احکام کسروی-در تبلیغ ارزشهای برگزیدهاش-از این نوع رئالیسم هم، به سبب سادگی این ارزشها،مطلقتر است زیرا، با توجه به پیشرفتهایی که در اروپا در فلسفه و زیباییشناسی و نقد و تئوری ادبی،و هنری شده بود،حتی احکام ژدانوفی هم ناگزیر به حدودی محمدود و مقید میشد.
از دیدگاه نقد ادبی و تئوری جدید ادبی-از فرمالیستهای روسی و "نقد نو انگلیسی-آمریکایی"گرفته تا آراء و نظریات"محفل پراگ"،ساختارگرایان قدیم و بعدی،و بالاخره تئوریهای پست مدرنیستی-عقاید کسروی درباره ادبیات یکسره ادبیات را حذف میکند. در واقع اگر با استفاده از این روشها و نظریات،جزئیات نظرات سلبی و ایجابی کسروی را دربارهء ادبیات به نقد گذارند چیزی، جز آنچه به ادبیات ربطی ندارد،از آن باقی نمیماند.
بنابراین،فقط برای دادن ملاک و معیاری از این نوع برخورد،به چند نکته بسنده میکنم. طبق تئوری"فرمالیستهای روسی" اصالت ادبیات در وهله نخست در ادبیت (literariness)آن است. به عبارت دیگر یک اثر ادبی پیش از آنکه چیز دیگری باشد همان اثر ادبیست،نه یک مورد روانشناختی یا اعلاّمیهء سیاسی یا نظریهء اجتماعی-اگرچه ممکن است که چنین مقولاتی در آنجایی داشته باشند.
فرم یک اثر ادبی نه فقط زبان-یعنی ویژگیهای نثر آن-بلکه بخصوص بدایع و ابزارهای ادب (literary devices) و تکنیک ادبی نیز هست. «ابزارهای ادبی» اصطلاح فرمالیستهای روسی برای«ناآشنا کرد (defamiliarization) یعنی متمایز کردن آثار ادبی از آثار غیرادبیست،و در نتیجه بسیاری از بدایع قدیم و جدید را در بر میگیرد. و این بدایع-یعنی تصاویر،رموز،تلمیحات،کنایات، تمثیلات،استعارات،تشبیهات و جز آن-حتی در شعر فارسی،در تعیین ارزش فرم شعر از عروض مهمتر است. مثلا ساختن وزن یک بیت شعر،از آوردن استعارهای در آن آسانتر است؛و ساختن قافیهء آن از آن هم آسانتر. و اینها همه از نوع چیزهایی است که کسروی با کلماتی چون "یاوهگویی"،"بافندگی"،"قافیه بازی"و غیره توصیف میکند.
تمسخر و تحقیر فرمها و ابزارهای ادبی برای کسروی دقیقا به دلیل معنا و محتوای ادبیات است. ولی پیش از اینکه همه جوانب دیدگاه او را در این زمینه در نظر بگیریم،اشاره به یک نکته کلی درباره آن دعوای قدیمی"فرم و محتوا" بیمناسبت نیست. این دعوا اساسا غلط طرح شده بوده. هنر هم به خاطر نفس هنر هست،هم نیست: به خاطر هنر هست،زیرا در غیر این صورت هنر نیست؛ به خاطر هنر نیست:زیرا شناخت هنر نیاز به مخاطب دارد،یعنی این خواننده و بیننده و شنوندهاند که هنر را هنر میکنند.
به همین قیاس، هنر هم به خاطر اجتماع هست هم نیست:به خاطر اجتماع هست،زیرا نه فقط مخاطب دارد،بلکه از نظریات و مقولات و پدیدههای اجتماعی،ولو از طریق ذهنیات آفریننده خود، متأثر است؛به خاطر اجتماع نیست،زیرا ویژگیهای آن با صرف روزنامهنگاری، تبلیغات سیاسی،تاریخنویسی،جامعهشناسی و جز آن تفاوت دارد.
گذشته از این،به دو نکته دیگر نیز باید اشاره کرد. یکی اینکه ارزش ادبی و اجتماعی عشق و عرفان و مقولههای دیگری را که کسروی موضوع اصلی شعر فارسی میداند خوانندگان -یعنی اجتماع- تعیین میکنند و اقبال یا عدم اقبال همین اجتماع است که سرنوشت نهائی هر اثر ادبی را رقم میزند. این را هم اضافه کنیم که برداشت هر خواننده از یک اثر ادبی و ارزشها و تمهای نهفته در آن اغلب تابعی از زمان و مکان است.
از همینرو،نفس این تصور خطاست که ادبیات و یا مفاهیمی که در آن بازتاب یافته پیوسته و بیتوجه به زمان و مکان و ذهنیت و اخلاق و عواطف خواننده،معنا و ارزشی کاملا یکسان دارند - بخصوص همان معنایی که کسروی به آن میدهد. دیگر اینکه،به همان قیاس،داوری درباره نوع و شیوه زندگی انسان بدون توجه به ویژگیهای زمان و مکان بیمعنا و بینتیجه است. این حکم به ویژه درباره شاعر و ادیب و هنرمند روزگاران گذشته صادق است که بدون حمایت مالی بزرگان و هنردوستان امکان پرورش استعداد خود یا خلاقیت هنری و ادبی نمییافت. بی چنین حمایتی بیشتر کارهای ادبی و هنری پدید نمیآید. از همین روست که شاعر و مورخ و موسیقیدان و نقاش چنان دورانهائی را نمیتوان به"گدائی"و"مفتخواری"متهم کرد.
رساندن نکته آخر بدون آنچه تاکنون گفتهام تقریبا ممکن نمیبود و آن این که نگرش ویژه کسروی به ادبیات و اهل ادبیات،از این نظر که مورد بحث ماست، مشابه نگرش او به سایر مفاهیم و مقولات اجتماعیست. به عنوان نمونه،نظراتش درباره شیوه درست برخورد با چند زبانی بودن جامعه ایران، با اداره کشور، با اقتصاد، با آموزش و پرورش،با پدیده اروپاییگری،با نگارش فارسی و یا دینداری و پاکدینی.
وی در آثارش-دستکم در کارهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴- اساس آئین و اندیشههای خود را جهانشمول نیز میداند و معتقد است که تنها به یاری مجموعه آنها میتوان "نادانیها" و "گمراهیها" و "بدآموزیها" را از میان برد و به زندگی فردی و اجتماعی نیکبختانه رسید.
برای اینکه در حق کسروی انصاف دهیم باید یادآوری کنیم که هر دین و آئین و مذهب و ایدئولوژی که هدفش نجات بشریت در این و آن جهان است جز این در حق خود نمیپندارد. در واقع،معتقدان به هر ایدئولوژی و کیشی که خود را راه منحصر به فرد رهایی بشر از جهل و ظلم و محرومیت و رسیدن به آسایش و نیکبختی در یک یا دو دنیا بداند،به کتاب سوزاندن که سهل است به فدا کردن هزاران شهید هم تن در میدهند.
نمونههای اینگونه اعتقادات در چند هزار سال از تاریخ بشر مستند است.در پارهای از آرا، و بویژه در شیوه بیان و طرز برخورد با "گمراهان"، ناصر خسرو از پیشتازان کلاسیک کسرویست. او هم عقیده دارد که راه رستگاری فقط و فقط از طریق حقایقیست که او میداند و میگوید، اما، فرق بزرگش با کسروی در این زمینه این است که آئین و حقایق او -به خلاف آمیغهای کسروی - ساخته خود او نیست بلکه از مذاهب موجود به دست آمده است. او نیز چون کسروی عقاید خود را تنها ابزار رسیدن به آمیغها میداند، و هرکه را که - طبعا از طریق خرد- به حقیقت آراء او پی نبرد،یا بداند و عمل نکند،خر و گاو نادان مینامید.
ممکن نیست کسروی از ناصر خسرو و آثار و آراء او شباهتهایش به خود بیخبر بوده باشد. پس چرا حتی یک بار هم نام او را نمیبرد؟شرح و تحلیل این مسئله مفصل و پیچیده است. و امیدوارم در جای دیگری به آن بپردازم.
دکتر غلامحسین صدیقی میگفت که سیدحسن تقیزاده پس از خواجه نصیر الدین طوسی، دانشمند بزرگ قرن سیزدهم میلادی، بزرگترین دانشمند ایرانی بوده است. اینگونه قیاسها طبیعتا در همه موارد نمیتواند دقت علمی داشته باشد، و منظور صدیقی هم گمان میکنم جز این نبود که مرتبه ارزش و اهمیت کار علمی تقیزاده را برساند.
به این معنا، مشابه چنین قیاسهایی در مورد کسروی نیز به جا خواهد بود. به عنوان نمونه، فقط در مورد کار تاریخ نگاریاش میتوان گفت که پس از خواجه رشید الدین فضل لله، صاحب جامع التواریخ در قرن سیزده و چهارده میلادی،تا قرن بیستم تاریخ نگاری در ایران به ارزش کسروی پدید نیامده بوده،اگر چه بیگفتگو در مورد آثار تاریخیاش هم جای حرف و سخن و بحث و انتقاد کم نیست.
تقیزاده به عنوان یک شخصیت سیاسی-و اساسا به دلایل واهی- مورد اختلاف،یا به قول متأخرین"بحثانگیز"بود،اما در کار علمی خیلی کمتر، چون پژوهشهایش در تاریخ و ادبیات قدیم بود و -از جمله به همین دلیل- خوانندگان آثارش تقریبا همه اهل فن و اهل اصطلاح بودند:اما کارهای کسروی درباره تاریخ معاصر-به ویژه تاریخ مشروطه ایران و تاریخ هجده ساله آذربایجان-را بیشتر کسانی میخواندند که از تاریخ و تاریخنگاری بهرهای نداشتند. درباره این آثار با ارزش کسروی هم، گذشته از بحث و انتقاد،جدل و مناقشه کم نشده است.
اما بحثانگیزترین کارهای او خاصه دربارهء دین و مذهب و سیاست روز و ادبیات فارسیست،که این آخری موضوع اصلی این مقاله است.
شاید بحث و انتقاد جدی و متعارف،و بیتعارف، درباره بسیاری از آراء و آثار کسروی در زمینههای گوناگون،به ویژه زمینههایی که نام بردیم،به یک معنا دور از انصاف باشد. نه فقط به این دلیل که دست بسیار نیرومند او امروز از بحث و جدل کوتاه است؛ نه فقط به خاطر اینکه مرد دانشمند و تیزبین و جامع الاطرافی بود؛ نه تنها به این دلیل که آدمی درست و صدیق و در نظرات و اظهارات خود صمیمی بود؛ و نه همان به این جهت که به خاطر بیان بیباکانه و بیامان بخشی از آن نظرات به قتل رسید-که همه دلایلی خوبیست تا ناقد امروزی را از سختگیری زیاد درباره وجوه نپذیرفتنی آراء و آثارش دچار تردید سازد. بلکه علاوه بر اینها،و مهمتر از اینها،به این جهت ممکن است بیانصافی شود که اگر دایره را تنگ بگیریم خیلی از آن آراء و آثار تاب نقد و بررسی-دستکم نقد و بررسی مدرن-را نداشته باشند؛حتی بیآنکه لازم باشد-به خلاف شیوهای که خود او در آثار جدلیاش روا داشته-بکوشیم تا جزء به جزء آن مطالب را بیپایه و اساس نشان دهیم.
"و این"سید ترک" چنان به زبان فارسی، دستورش، واژگانش، و شیوههای نگارش قدیم و جدیدش استیلا یافت که از حدود سی سالگی به"پیرایش" آن پرداخت. نثری که بالاخره از این میان درآمد، یکی زبان تاریخ مشروطه و تاریخ هجده ساله است"
عربی را از مدرسه شروع کرده بود ولی پیش خود آن را چنان یاد گرفت که ماهنامهء مهم العرفان چاپ قاهره مقالات و ترجمههای او را به عربی چاپ میکرد.
زبان آذری را -که البته منظور از آن ترکی آذربایجانی نیست بلکه یکی از زبانهای ایرانی قدیم است که پیش از ترکی در آنجا زبان مادری بوده-کشف کرد،و چون برای این کار به دانستن زبانهای ارمنی قدیم و جدید نیاز داشت، اینها را به یاری دو مرد ارمنی آموخت. زبان"اسپرانتو"را نیز به کلّی خودآموزی کرد. مقدمات زبان پهلوی را نزد هرتسفلد شرقشناس آلمانی که یک سال در ایران بود فراگرفت و آنگاه خود به تکمیل آن پرداخت و از آن در پژوهشهایش در قلمرو تاریخ باستان بهره برد.
و این"سید ترک" چنان به زبان فارسی، دستورش، واژگانش، و شیوههای نگارش قدیم و جدیدش استیلا یافت که از حدود سی سالگی به"پیرایش" آن پرداخت. نثری که بالاخره از این میان درآمد، یکی زبان تاریخ مشروطه و تاریخ هجده ساله است. و این زبانی است که درسخواندگان امروز(حتی از نسل من) به زحمت آن را میخوانند، گرچه از آثار هزار سال پیش، مثلا تاریخ بیهقی، خواندنش آسانتر است.
نثر دیگری که به دنبال این از"پیرایش"زبان فارسی به دست کسروی درآمد،زبان کارهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ او است،از جمله آثارش در باره ادبیات و تصوف. روانترین آنها را در جزوه سرنوشت ایران چه خواهد بود؟ میتوان خواند. واژگانی هم یا از زبانهای باستانی یا خودساخته و برمبنای آنها وارد زبان کرد که برخی -مانند همین"واژگان"،"انگاشتن"،"انگیزه"،"خودکامه"- ماندند،و بعضی دیگر-مانند"آمیغ"،"کاچال"،"سهش"و"آخشیج"- فراموش شدند.
اما گمان نمیکنم حتی یک تن از اهل ادب و زبان باور داشته باشد که اگر کسروی نبود،نثر امروز،به ویژه نثر پژوهشی امروز،تا این درجه پیراسته و پرداخته میبود. کاری که دهخدا و جمالزاده و هدایت و دیگران در نثر طنز و قصه و داستان کردند،کسروی و خانلری و یارشاطر و دیگران برای نثر رسمی و پژوهشی انجام دادند،اگرچه این دو کار باهم بیارتباط نبود. آل احمد نثری اختراع کرد که تنها به درد کار خودش میخورد،چه در داستاننویسی چه در نقد و جدل. به همین جهت آن دو سه تنی هم که خواستند از آن تقلید کنند نتوانستند.
همین یک کار کسروی کار بزرگی بود،اگرچه امروز عین شیوه نگارش او را نمیتوان به دست گرفت. تاریخ مشروطه و تاریخ هجده ساله سخت مشهور و مورد استفادهاند،اگرچه طبعا درباره آنها،کلا و جزئا،حرف و سخن کم نیست.
"شاید اگر دایره را تنگ بگیریم خیلی از آراء و آثار کسروی تاب نقد و بررسی-دستکم نقد و بررسی مدرن-را نداشته باشند."
آنچه میماند چیزهاییست که شهرت کسروی بیشتر به خاطر آنهاست: جدلهای مذهبی؛بحث و جدل بر ضد شعر و شاعران فارسی و -بیشتر در ارتباط با همین- کشمکش با مقامات دولتی درباره برنامه درسی مدارس و دانشکده ادبیات. و به دنبالش،زد و خوردهای لفظیای که برای همین کارها در این جزوه و آن جزوه با این"دکتر"و آن "آخوندک"پیدا کرد؛و حتی اعلام کتک خوردن جانانه چند تن از بدگویانش به دست هوادارانش؛ و بالاخره -دو سه سال آخر عمر- کشیده شدنش به میدان سیاست،با اینکه زمانی خودش نوشته بود "ای پدر سیاست بسوزد."
اما چه در زمینههای تاریخی،چه اجتماعی،چه مذهبی و چه ادبی -حتی نگارشی- دین کسروی را به پیشتازانش، به خصوص به ملکم خان،به فتحعلی آخوندزاده،به جمال الدین اسدآبادی(معروف به افغانی)و به میرزا آقاخان کرمانی،نباید از یاد برد. اما،این یادآوری ابدا از نوآوریهای بارزی که در کارهای کسروی هست نمیکاهد.
تأثیر نظریات ملکم خان درباره حکومت قانونمند و دولت مشروطه -که بر همه آن دیگران هم تأثیر بزرگی داشت- کاملا روشن است. اما ندیدهام که درباره اهمیت نثر ساده و روان ملکم بر تحولات بعدی کاری شده باشد. ملکم کتابچه غیبی را در حدود سال ۱۸۶۰ نوشت. نثر مقالات صور اسرافیل(چاپ ۱۹۰۶)-به استثناء نثر ستون "چرند پرند"دهخدا-از آن جلوتر نیست؛ و نثر نشریه مساوات(۱۹۰۶)-که مبلغ مشروطهخواهی تندرو بود-از آن به مراتب عقبتر است.
تأثیر آخوندزاده و آقاخان-که پیرو او و مرید ملکم بود-نیز آشکار است: در مشروطهخواهی؛ در برخورد انتقادی با دین و مذهب؛در بسط دادن ایدئولوژی ناسیونالیسم آلمانی آن دوران به تاریخ و سیاست ایران؛ در یاد گرفتن چیزهایی از فرنگ و فرنگیان و روانشناسی اروپاپرستی؛ در کوبیدن شعر و ادب قدیم ایران. اگرچه، برخورد کسروی با دین و مذهب دقیقا مثل آن نبود -که برخلاف کسروی یکیشان لامذهب بود و دیگری دست آخر لامذهب شد- گرایشاش به آن گونه ناسیونالیسم -دستکم در ظاهر،ولی حتی بیشتر از آن-آرامتر و پختهتر بود.
نگرش کسروی به اروپاگرایی هم ضد اروپاپرستی بود هم کاملا از آن خالی نبود. کسروی با شدت آنان -به خصوص آخوندزاده(در جزوه قرتیکا)- شعر و ادب قدیم را کوبید،اما آشنایی او با این موضوع گستردهتر از آنها بود و در هر حال باید با اهل ادب و تحقیق زمان خودش عرض مقابله میکرد،و این مشکل را آن دو تن نداشتند.
تأثیر جمال الدین اسدآبادی، گذشته از مشروطهخواهیاش، بیشتر از این جهت، بود که نگرشاش -چه از لحاظ شخصی،چه از نظر اعتقادی- اروپاییپرستانه نبود، هرچند آموختن از آنها را در صنعت و در سیاست و حکومت لازم میدانست. و نیز از این جهت گستردهتر،که سابقهاش مانند کسروی درس مذهبی،نوعی اصلاحطلبی مذهبی، عربیدانی و تماس با روشنفکران و اصلاحطلبان عرب بود که بعضی از آنان-که شیخ محمد عبده نامدارترین آنهاست-مریدش بودند.
"تأثیر نظریات ملکم خان درباره حکومت قانونمند و دولت مشروطه -که بر همه آن دیگران هم تأثیر بزرگی داشت- کاملا روشن است. اما ندیدهام که درباره اهمیت نثر ساده و روان ملکم بر تحولات بعدی کاری شده باشد."
نگرش او به فرنگ و فرنگی نیز یکی از وجوه رویارویی او با ادبیات است. انقلاب مشروطه -طبق معمول انقلابها- از جمله نوعی رنسانس فرهنگی پدید آورد که -گذشته از نثر جدید و داستاننویسی مدرن و شعر نو- سبب بازیابی و تصحیح و انتشار متون مهم قدیم شد.
از سویی ایرانشناسان جدید فرنگی به پژوهشهای تازهای دست زدند، و از سوی دیگر،برخی از آنان -خاصه ادوارد براون- به پشتیبانی مالی و علمی از اینگونه پژوهشهای محققان ایرانی پرداختند. حضور تقیزاده، قزوینی، عیسی صدیق و لطفعلی صورتگر، در سالهای گوناگون، در کمبریج انگلستان همه به همت براون بود. به عنوان مثال، تا وقتی که قزوینی کتاب المعجم فی معأئیر اشعار العجم، شمس قیس رازی را در سال ۱۹۰۹ و چهار مقاله نظامی عروضی را در سال ۱۹۰۸ از همین مجرا تصحیح نکرده بود این کتابها فقط به شکل خطی در دسترس معدودی از کسان مرفه بود.
کسروی چنین میپندارد که این توطئهای بود -پس از تعطیل مجلس در سال ۱۹۱۱-ب رای فرونشاندن شور و شوق آزادیخواهی:
بایستی مردم را از آن شور پائین آورند،خونها را از جوش بیندازند...این کار باید با دست خانواده[محمدعلی و ابو الحسن]فروغی و همداستان شدنشان با پروفسور [ادوارد]براون و همراهان او از اروپا انجام گیرد. و برای فریبکاری میگفتند که در اروپا ما را با سعدی و حافظ و خیام و فردوسی میشناسند. باید ما نیز هرچه میتوانیم به آن اهمیت دهیم. [عیسی صدیق پس از بازگشت به ایران گفته بود که]"به همین جهت من در اروپا با پروفسور براون همدست میبودم و به نشر ادبیات ایران میکوشیدم." یک بار هم من[کسروی] این سخن را از زبان فروغی شنیدم...از اروپا براون "تاریخ ادبیات ایران" میفرستاد،کتابها چاپ میکرد ...خیابانها به نام شاعران نامیده میشد،ب ه سعدی و حافظ و خیام و فردوسی نام"مفاخر ملی" داده شد. کتابهاشان پیاپی به چاپ میرسید.
کسروی از "هایهوی" و "دلقکبازی" جشن هزاره فردوسی که "سالها نقشه آن را کشیده و بسیج کار را دیده بودند" نام میبرد-اگرچه فردوسی را کم یا بیش میپذیرد. در اینباره میگوید که "پس از آن جشنهایی به نام هر یکی از سعدی و حافظ و خیام خواستندی گرفت و نقشهها کشیده بودند. ولی چون ما پشت سر هزاره[فردوسی]آواز بلند کرده،نبرد خود را با آن هیاهو آغاز کردیم نقشهها ناانجام ماند."آخوندزاده نیز برای هیچ شاعر دیگری جز فردوسی ارجی نمیشناخت.
"کسروی هنگامی نسبت به ادوارد براون خوشبین بود که او کتاب انقلاب ایران را درباره تاریخ مشروطه نوشت و سپس با اولتیماتوم روس در سال ۱۹۱۱ و عواقب آن مبارزه کرد. اما با انتشار تاریخ ادبیات براون گمان برد که اینهمه ناشی از توطئه است زیرا شعر و ادب مرسوم را زشت و زیانبار میدانست."
کسروی هنگامی نسبت به ادوارد براون خوشبین بود که او کتاب انقلاب ایران را درباره تاریخ مشروطه نوشت و سپس با اولتیماتوم روس در سال ۱۹۱۱ و عواقب آن مبارزه کرد. اما با انتشار تاریخ ادبیات براون گمان برد که اینهمه ناشی از توطئه است زیرا شعر و ادب مرسوم را زشت و زیانبار میدانست. مرتبط با همین اندیشه توطئه است که میگوید "لیتراتور" در فرنگ معنای گستردهتری دارد و از جمله تاریخ و جغرافی را در بر میگیرد،در حالیکه در ایران آن را به "ادبیات"ترجمه کردهاند و "ادبیات در فارسی تنها به معنای شعر و چیزهایی وابسته به شعر است." این کار را "دسته بدخواهان یا خائنان کشور" در اوایل مشروطه آغاز کردند و "به همدستی برخی شرقشناسان هایهوی در ایران به نام "ادبیات" برانگیخته،رواج شعر و یاوهگویی را بالا برده،مردم را به سوی کتاب های شاعران و دیگران کشیدهاند."
البته "لیتراتور" در فرنگ به هر دو معنا یعنی هم به معنای گستردهتر آن و هم به معنای شعر و داستان و غیره است. در ایران هم به همین دلیل دانشکده ادبیات رشتههای تاریخ و جغرافیا -حتی فلسفه و منطق- را در بر میگرفت. از سوی دیگر،اهمیت و استیلای شعر بر ادبیات -به معنای محدودتر آن- چنان بود که در دوره جوانی کسروی، در عمل ،ادبیات را -در این معنای محدود -با شعر یکسان میگرفتند. و بهترین شاهد در این مورد بحثی بود که در سال ۱۹۲۰ درباره "انقلاب ادبی" بین نشریه دانشکده،به رهبری ملک الشعراء بهار،و روزنامهء تجدد تبریز به رهبری رضا رفعت درگرفت که به رغم عنوان "انقلاب ادبی"، درباره انقلاب در شعر فارسی بود. این بحث ایرج را بر آن داشت که با آن طنز تقلیدناپذیرش در شعری بگوید:انقلاب ادبی خواهم کرد/فارسی را عربی خواهم کرد. البته این مشاهدات مزید بر توضیح است،چون آنچه کسروی میخواهد کوبیدن شعر فارسیست و این هم یکی از راههای آن است.
هنگام بحث دربارهء تأثیر آراء آخوندزاده بر کسروی اشاره کردم که کسروی، به خلاف او، اروپاپرست نشد، سهل است،از جمله نخستین انتقادکنندگان به اروپاپرستی نیز بود گرچه خود او هم کاملا از آن مبرا نبود. در توضیح باید گفت که نگرش کسروی از یک نظر شبیه به نگرش سیدجمال الدین است که -به زبان ساده- میگفت ما باید علوم و فنون صنعت و حکومت و سیاست اروپای غربی را با جامعه اسلامی تطبیق دهیم ولی به نحوی که اساس فرهنگ و هویت اسلامیمان محفوظ بماند. اما،کسروی بر این باور بود که دین و آئین هم باید در جهت آراء و نظرات خود او تغییر یابند.
"وقتی که کار فرنگ پرستی بالا گرفت،کسروی به انتقاد از آن پرداخت، و ضمن اذعان به پیشرفتهای فرنگ و نیاز ایران به بهرهگیری از آنها،عشق به تقلید سطحی از فرنگ - و احساس شرمساری و حقارتی را که ملازم با آن بود- رد کرد."
این بخش از آراء و مواضع کسروی پس از شهریور ۱۳۲۰ و در دوران اشغال ایران تا اندازهای تغییر کرد. این تغییر به ویژه در نگرش او نسبت به ادبیات محسوس است. همین باور او که توجه شرقشناسان و سایر اروپائیان به ادبیات فارسی از سر توطئه است این نکته را میرساند. زیرا به نظر او اگر غرض اصلی آنان گمراه کردن جوانان ایرانی نبود اصلا به اینگونه"یاوهگویی"ها ارج نمی گذاشتند.
مثلا وقتی میبیند ترجمه فیتزجرالد را از رباعیات خیام در ایران جدی گرفتهاند میگوید:"من پیش خود شرمنده گردیدم. به یاد آوردم که آن انگلیسی رازدان به این ایرانی فریب خورده خام با چه نگاهی مینگرد و زیر لب به نافهمی او چه خندهای میکند."
حتی روشنتر از این،در چند جا میگوید که شعر و ادبیات در فرنگ چیز دیگریست و از جمله ویکتور هوگو را می ستاید که "هوس سخنبازی گریبانگیر او نبوده که بنشیند و شعر بگوید تنها برای اینکه میخواهد شعر بگوید. او در زمان خود چیزهایی را دیده و دریافته و درباره آن کتابهایی نوشته یا شعرهایی گفته. ما به هوگو ایرادهای دیگر توانیم گرفت. ولی یاوهگو نمیبوده،درحالیکه همهء شعرای ایران "بافنده" و یاوهسرا بودهاند: "اگر مردم فرانسه به هوگو ارج میگذارند بجاست. ولی او کجا و سعدی و حافظ کجاست...هوگو مرد بسیار غیرتمند میبوده... یکی از نمایندگان مجلس فرانسه میبوده که چون ناپلئون سوم خواسته جمهوری را از میان برداشته امپراتوری برپا گرداند، هوگو از کسانی میبوده که ایستادگی سختی نشان دادهاند...."
نظرات و آراء کسروی درباره شعر و ادب فارسی و درباره ادبیات بهطور کلی،به درجات، در آثار وی عنوان و مطرح شدهاند از جمله در: در پیرامون "ادبیات"،فرهنگ چیست؟،صوفیگری،حافظ چه میگوید؟، ورجاوند بنیاد، دین و جهان، در پیرامون خرد و ده سال در عدلیه. ولی در واقع همان سه کتاب و جزوه اول همه عقاید او را در اینباره میپوشانند. این آراء ساده و بیپیرایهاند و با صراحت و قاطعیت، و حتی خشم و خشونت،بیان شدهاند. آنچه از آنها برمیآید این است که کسروی با برخی یا بسیاری از غزلیات حافظ، و گلستان سعدی -به ویژه باب پنجم آن- بخشهائی از مثنوی مولوی و نیز مقداری از رباعیات خیام آشناست. از نظامی گنجوی هم فقط یکی دو بیت نقل میکند و به هجویات انوری و سوزنی و ایرج و عشقی نیز گریزی میزند.
"مولوی از تیپ خیام است.به این معنی که بدآموزی بوده که از شعر سود میجسته. شما میدانید که مولوی از سران صوفیگری به شمار میرفته. باز میدانید که صوفیگری یکی از گمراهیهای بزرگ میبوده. "
احمد کسروی
در فرهنگ چیست؟ میگوید:
...آیا خیام و حافظ با آن اندیشه های زهرآلود خراباتیگری، مولوی با آن گمراهیهای صوفیگری، و سعدی با آن درهمگوییهای زیانمند و با آن بیشرمیهای باب پنجم گلستانش کسان نیک و بزرگ میبودهاند یا مردانی پست و بیارج؟ اگر میگوئید کسان نیک و بزرگ بودهاند این خود نافهمی بزرگی از شماست. آری نافهمی بزرگیست که کسانی را با آن گمراهیها و نادانیها نیک و بزرگ شمارید آیا این از نیکی و بزرگی کسیست [یعنی خیام و حافظ] که جهان را هیچ و پوچ شمارد،و کوشش و کار را بیهوده داند و به مردم درس تنبلی و سستی و مستی دهد؟ آیا از نیکی و بزرگی کسیست [یعنی مولوی] که زندگانی را خوار گیرد و بیکاری و تنبلی و گوشهگیری و مفتخواری را نیک شمارد؟! آیا از نیکی و بزرگی کسیست که هرچه شنیده [یعنی سعدی]، راست و کج،به رشته شعر کشد و برای تردامنی و بیناموسی بابی در کتابش باز کند؟
در پیرامون خرد نقل میکند که زمانی به وزیر معارف وقت گفته بوده: ...آنهمه ستایشهای گزافهآمیز از باده که حافظ کرده،آن همه پافشاری که به بیهوده بودن کوشش و تلاش نشان داده...آن بیشرمی که در بچهبازی از خود مینماید از چه رو بوده؟! از این شعر چه معنای بخردانهای توان درآورد: دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند؟...در آن روزها قانون استادان دانشگاه تازه از مجلس گذشته بود که من نیز بایستی استاد باشم... با این شرط خواهیم پذیرفت که این سخنهاتان را پس بگیرید.گفتم در آن حال من از استادی چشم پوشیدم.
در ده سال در عدلیه شاعری به زبانی ارمنی را هم نکوهش میکند: پیش بارون هایراپت [قاراپت] ارمنی زبان ارمنی میآموختم: کمکم با بارون دوستی پیدا کردیم،این مردافتاده و پاکدل...جز شاعری آلودگی نمیداشت...
در حافظ چه میگوید؟ مینویسد:بیشتر غزلهای حافظ.... معنایی ندارد و پیداست که برای گنجاندن قافیه سروده شده... یک تن خراباتی که جهان را هیچ و پوچ میشمارد و میگوید باید پروای گذشته و آینده نکرد آیا میتوان چشم داشت که غیرت کند و در راه توده و کشور جانبازی نماید...آیا میتوان امید بست که شمشیری بگیرد و به جنگی بشتابد؟
در در پیرامون "ادبیات" در اینباره باز چنین میگوید: این نافهمی که شعر را خواستی جداگانه شناسند و بینیازانه به آن پردازند -که میباید نامش را "یاوهگویی" گذاریم- از دیرترین زمان گریبانگیر شاعران ایران بوده. از همان روزی که شعر رواج یافته بیشتر شاعران از این دسته یاوهگویان بودهاند. بهار آمده شعر گفتهاند،پائیز رسیده شعر گفتهاند، عید بوده شعر گفتهاند، سوگواری پیش آمده شعر گفتهاند... اگر شاعری مانند خیّام در انگلستان پیدا شود که به مردم درس جبریگری دهد و جوانان را از کوشش و تلاش دلسرد گردانیده به مستی و تنبلی و بیغیرتی وادارد هر آینه او را به دادگاه کشند و حکم بند و زندان دهند و شعرهایش را همه به آتش کشند... زیان گفتههای سعدی از چند راه است: ۱- نخست از راه جبریگری که در آن پافشاری بسیار از خود نشان میدهد و رسواییها بار میآورد... ۲- اندیشههای صوفیانه... ۳- اندیشههای پست و بیخردانه زمان خود را به رویه"پند"یا"حکمت" انداخته...۴- زشتترین گفتههای سعدی باب پنجم گلستان اوست..."سعدی خط سبز دوست دارد/نه هر الف جوالدوزی"...ببینید چه پستیها در این یک داستان پدیدار است...
"به رغم احترامی که کسروی برای درک فرنگیها از آمیغ ها متصور است،به حدی که گمان میکند شعرهای شاعری مثل خیام را اگر انگلیسی بود آتش میزدند -باز هم "دزد و گدا و رماننویس"را یکسان میپندارند. "
۱- یکی بودن هستی یا وحدت وجود... ۲- مولوی و همچنان دیگر صوفیان از سخنان خود این نتیجه را میگیرند که ما همه خدائیم و کارهای ما همه از سوی خداست: ما همه شیریم شیران علم حملهمان از باد باشد دمبدم...۳- مولوی چون صوفیان دیگر جهان و زندگی را خوار میدارد و پرداختن به آن را بد میشناسد: اهل دنیا از کهین و از مهین/لعنة اللّه علیهم اجمعین.
در ورجاورند بنیاد مینویسد: آری تنها نیمی از آدمیان است که به کشتن و درویدن و خرمن کوفتن...و پارچه بافتن و رخت دوختن و خانه ساختن...و خریدن و فروختن و مانند اینها که بهر بسیج نیازاکهاست میفهلند.بازمانده یا دزد و راهزن...و فالگیر و دعانویس و گدا و ماّ و روضهخوان و شاعر و رماننویس و دیهدار،و آن دسته از بازاریان و بازرگانند که کالا را دست به دست میگردانند که همگی اینها با توده در نبردند و نان از دستان آنان میربایند...
اشاره ام به اینکه شاید نقد و بررسی متعارف از آراء کسروی درباره ادبیات دور از انصاف باشد با توجه به چنین شواهد بود. منظورم این نیست که با توجه به این اظهارات و استدلالها "البته واضح و مبرهن است" که ایرادهای کسروی وارد نیست، هرچند اگر به نظر برخی کسان"واضح و مبرهن"باشد در شگفت نمیشوم. بلکه از این نظر واضح و مبرهن است که کسروی از شعر و ادب فارسی -حتی از آنها که صدها سال پیش از زمان او شعر گفتهاند- انتظار دارد که مبلغ "آمیغها"ی او باشند؛خواه بر ضد تصوف و بر ضد بادهنوشی؛ خواه به سود جنگجویی یا به سود "پاکدینی". و در نتیجه ادبیات را حداکثر جز به عنوان ابزاری برای تبلیغ آن آمیغها نمیداند.
به این ترتیب،ما با سه مشکل روبروایم. یک مشکل، همین تعیین تکلیف برای ادبیات براساس"آمیغها"ست،که گفتیم سابقهای طولانی دارد، جز اینکه آمیغ این با آمیغ آن متفاوت است، و درست روشن نیست که شاعر باید به ساز کدامیک از این آمیغها برقصد، چون هر آمیغی را که برگزیند صاحبان آمیغهای دیگر از او دمار میکشند و این نکتهای است که در دم به آن باز خواهیم گشت.
"از دیدگاه نقد ادبی و تئوری جدید ادبی-از فرمالیستهای روسی و "نقد نو انگلیسی-آمریکایی"گرفته تا آراء و نظریات"محفل پراگ"،ساختارگرایان قدیم و بعدی،و بالاخره تئوریهای پست مدرنیستی-عقاید کسروی درباره ادبیات یکسره ادبیات را حذف میکند."
و مشکل آخر اینکه کاملا روشن و کاملا قابل فهم است که -به رغم احترامی که کسروی برای درک فرنگیها از آمیغ ها متصور است،به حدی که گمان میکند شعرهای شاعری مثل خیام را اگر انگلیسی بود آتش میزدند -باز هم "دزد و گدا و رماننویس"را یکسان میپندارند. یعنی احکامی که او روامیدارد از نظر خودش جهانشمول است و فقط منحصر به شعر قدیم فارسی یا ادبیات ایران نیست.
به این ترتیب، اگر بخواهیم نگرش کسروی به ادبیات را با محک نقد ادبی، به ویژه نقد ادبی و تئوری ادبی جدید بسنجیم ،از نقطه نظر ادبی بار چندانی بر آن نیست ولو اینکه هنوز هم از جهت تبلیغ "آمیغها"معنایی داشته باشد. رئالیسم سوسیالیستی نوع ژدانوف-که قانونگذار هنر و ادبیات پرولتاریایی در زمان استالین بود،و از جمله موسیقیدان بزرگی چون شوستوکویچ را به خطری جدی افکند و او را مدتی ناگزیر به تن دادن به برخی احکام آن کرد -به سرعت کارش به ابتذال و حتی افتضاح کشید.
بسیاری از آراء و احکام کسروی-در تبلیغ ارزشهای برگزیدهاش-از این نوع رئالیسم هم، به سبب سادگی این ارزشها،مطلقتر است زیرا، با توجه به پیشرفتهایی که در اروپا در فلسفه و زیباییشناسی و نقد و تئوری ادبی،و هنری شده بود،حتی احکام ژدانوفی هم ناگزیر به حدودی محمدود و مقید میشد.
از دیدگاه نقد ادبی و تئوری جدید ادبی-از فرمالیستهای روسی و "نقد نو انگلیسی-آمریکایی"گرفته تا آراء و نظریات"محفل پراگ"،ساختارگرایان قدیم و بعدی،و بالاخره تئوریهای پست مدرنیستی-عقاید کسروی درباره ادبیات یکسره ادبیات را حذف میکند. در واقع اگر با استفاده از این روشها و نظریات،جزئیات نظرات سلبی و ایجابی کسروی را دربارهء ادبیات به نقد گذارند چیزی، جز آنچه به ادبیات ربطی ندارد،از آن باقی نمیماند.
بنابراین،فقط برای دادن ملاک و معیاری از این نوع برخورد،به چند نکته بسنده میکنم. طبق تئوری"فرمالیستهای روسی" اصالت ادبیات در وهله نخست در ادبیت (literariness)آن است. به عبارت دیگر یک اثر ادبی پیش از آنکه چیز دیگری باشد همان اثر ادبیست،نه یک مورد روانشناختی یا اعلاّمیهء سیاسی یا نظریهء اجتماعی-اگرچه ممکن است که چنین مقولاتی در آنجایی داشته باشند.
"کسروی در آثارش-دستکم در کارهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴- اساس آئین و اندیشههای خود را جهانشمول نیز میداند و معتقد است که تنها به یاری مجموعه آنها میتوان "نادانیها" و "گمراهیها" و "بدآموزیها" را از میان برد و به زندگی فردی و اجتماعی نیکبختانه رسید"
تمسخر و تحقیر فرمها و ابزارهای ادبی برای کسروی دقیقا به دلیل معنا و محتوای ادبیات است. ولی پیش از اینکه همه جوانب دیدگاه او را در این زمینه در نظر بگیریم،اشاره به یک نکته کلی درباره آن دعوای قدیمی"فرم و محتوا" بیمناسبت نیست. این دعوا اساسا غلط طرح شده بوده. هنر هم به خاطر نفس هنر هست،هم نیست: به خاطر هنر هست،زیرا در غیر این صورت هنر نیست؛ به خاطر هنر نیست:زیرا شناخت هنر نیاز به مخاطب دارد،یعنی این خواننده و بیننده و شنوندهاند که هنر را هنر میکنند.
به همین قیاس، هنر هم به خاطر اجتماع هست هم نیست:به خاطر اجتماع هست،زیرا نه فقط مخاطب دارد،بلکه از نظریات و مقولات و پدیدههای اجتماعی،ولو از طریق ذهنیات آفریننده خود، متأثر است؛به خاطر اجتماع نیست،زیرا ویژگیهای آن با صرف روزنامهنگاری، تبلیغات سیاسی،تاریخنویسی،جامعهشناسی و جز آن تفاوت دارد.
گذشته از این،به دو نکته دیگر نیز باید اشاره کرد. یکی اینکه ارزش ادبی و اجتماعی عشق و عرفان و مقولههای دیگری را که کسروی موضوع اصلی شعر فارسی میداند خوانندگان -یعنی اجتماع- تعیین میکنند و اقبال یا عدم اقبال همین اجتماع است که سرنوشت نهائی هر اثر ادبی را رقم میزند. این را هم اضافه کنیم که برداشت هر خواننده از یک اثر ادبی و ارزشها و تمهای نهفته در آن اغلب تابعی از زمان و مکان است.
از همینرو،نفس این تصور خطاست که ادبیات و یا مفاهیمی که در آن بازتاب یافته پیوسته و بیتوجه به زمان و مکان و ذهنیت و اخلاق و عواطف خواننده،معنا و ارزشی کاملا یکسان دارند - بخصوص همان معنایی که کسروی به آن میدهد. دیگر اینکه،به همان قیاس،داوری درباره نوع و شیوه زندگی انسان بدون توجه به ویژگیهای زمان و مکان بیمعنا و بینتیجه است. این حکم به ویژه درباره شاعر و ادیب و هنرمند روزگاران گذشته صادق است که بدون حمایت مالی بزرگان و هنردوستان امکان پرورش استعداد خود یا خلاقیت هنری و ادبی نمییافت. بی چنین حمایتی بیشتر کارهای ادبی و هنری پدید نمیآید. از همین روست که شاعر و مورخ و موسیقیدان و نقاش چنان دورانهائی را نمیتوان به"گدائی"و"مفتخواری"متهم کرد.
رساندن نکته آخر بدون آنچه تاکنون گفتهام تقریبا ممکن نمیبود و آن این که نگرش ویژه کسروی به ادبیات و اهل ادبیات،از این نظر که مورد بحث ماست، مشابه نگرش او به سایر مفاهیم و مقولات اجتماعیست. به عنوان نمونه،نظراتش درباره شیوه درست برخورد با چند زبانی بودن جامعه ایران، با اداره کشور، با اقتصاد، با آموزش و پرورش،با پدیده اروپاییگری،با نگارش فارسی و یا دینداری و پاکدینی.
"در پارهای از آرا، و به ویژه در شیوه بیان و طرز برخورد با "گمراهان"، ناصر خسرو از پیشتازان کلاسیک کسرویست. او هم عقیده دارد که راه رستگاری فقط و فقط از طریق حقایقیست که او میداند و میگوید."
برای اینکه در حق کسروی انصاف دهیم باید یادآوری کنیم که هر دین و آئین و مذهب و ایدئولوژی که هدفش نجات بشریت در این و آن جهان است جز این در حق خود نمیپندارد. در واقع،معتقدان به هر ایدئولوژی و کیشی که خود را راه منحصر به فرد رهایی بشر از جهل و ظلم و محرومیت و رسیدن به آسایش و نیکبختی در یک یا دو دنیا بداند،به کتاب سوزاندن که سهل است به فدا کردن هزاران شهید هم تن در میدهند.
نمونههای اینگونه اعتقادات در چند هزار سال از تاریخ بشر مستند است.در پارهای از آرا، و بویژه در شیوه بیان و طرز برخورد با "گمراهان"، ناصر خسرو از پیشتازان کلاسیک کسرویست. او هم عقیده دارد که راه رستگاری فقط و فقط از طریق حقایقیست که او میداند و میگوید، اما، فرق بزرگش با کسروی در این زمینه این است که آئین و حقایق او -به خلاف آمیغهای کسروی - ساخته خود او نیست بلکه از مذاهب موجود به دست آمده است. او نیز چون کسروی عقاید خود را تنها ابزار رسیدن به آمیغها میداند، و هرکه را که - طبعا از طریق خرد- به حقیقت آراء او پی نبرد،یا بداند و عمل نکند،خر و گاو نادان مینامید.
ممکن نیست کسروی از ناصر خسرو و آثار و آراء او شباهتهایش به خود بیخبر بوده باشد. پس چرا حتی یک بار هم نام او را نمیبرد؟شرح و تحلیل این مسئله مفصل و پیچیده است. و امیدوارم در جای دیگری به آن بپردازم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر