امیر فرشاد ابراهیمی بازیچه دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی
[ ایرج مصداقی]
امیرفرشاد ابراهیمی در مطلب جدیدی که در سایت اینترنتیاش انتشار داده در مورد یکی از مسئولان سابق وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی به نام محمدرضا مدحی تازه کند نوشته است:
«تارنمای خبری آینده اخیرا مطلبی درباره یکی از پستهای این مجال اینترنتی منتشر کرده است با عنوان :گاف لباس شخصی سابق که مطلبی است متاسفانه کورکورانه درباره این پست که در آن به حضور یکی از مدیران ارشد وزارت اطلاعات در سرکوبهای اخیر بنام محمدرضا مدحی تازه کند بوده است . نامبرده که بنامهای مستعار سید رضا حسینی و حاج رضا شجاعی نیز مشهور می باشد دارای سوابق بسیار ارزنده ای می باشد که اجمالا به مختصری از آنها اشاره می شود : اخذ رشوه از متهمان کلان مواد مخدر و قاچاق کالا در وزارت اطلاعات / جعل و سرقت اسناد دولتی بمنظور استفاده شخصی تجاوز به عنف و آدمربایی / تهديد به ازدواج اجباري پرستار بیمارستان ایران مهر خانم ر . م / ساخت و دراختیار داشتن بازداشتگاه غیرقانونی و ايذاء و اذيت و توهين و بازجويي غيرقانوني و .... نامبرده در سال 1383 از وزارت اطلاعات و تمامی مناصبش به دلیل مفاسد بی شمار اخراج می گردد ، با روی کار آمدن دولت محمود احمدی نژاد مجددا وی به وزارت اطلاعات و بعد از آن دبیرخانه مجلس خبرگان دعوت به خدمت می گردد ، از جمله فعالیتهای ایشان در بعد از بازگشت مجدد به خدمت ماموریت یافتن از سوی آیه الله ارومیان دبیر کمیسیون امنیت ملی مجلس خبرگان برای حل و فصل مسئله تسویه شدگان اعضای وزارت اطلاعات دخیل در موضوع قتلهای زنجیره ای و همچنین تحقیق و تفحص در قوه قضائیه . باتوجه به روحیه زیاده خواهی و وجود مفاسد بی شمار نامبرده در هر دو ماموریت فوق تخلفات فاحش و بی شماری انجام می نماید که بطوریکه پرونده وی و دیگر اعضای هیات همراهش من جمله خانمها عشرت شایق ، فاطمه آجرلو ، و نه تن دیگر از اعضای وزارت اطلاعات به قوه قضائیه جهت رسیدگی ارسال می گردد . پس از آن نامبرده در سال 1385 از سوی وزیر وقت اطلاعات به جهت آنکه در نظر بوده تا با انتصابش به عنوان مدیر کل در وزارت اطلاعات برایش حاشیه امنی ساخته شود به سمت مدیر کل اداره مراقبت معاونت امنیت انتخاب می گردد .»
http://www.goftaniha.org/2009/11/blog-post_09.html
امیر فرشاد ابراهیمی در ادامه همان مطلب اضافه کرده است:
«در بهار سال 1387 نامبرده به جهت گرفتن ارتباط با چند تن از چهره های مشهور اپوزیسیون در بانکوک و امارات و همچنین رهگیری و تلاش برای عودت سه تن از افسران ارشد معاونت اطلاعات سپاه پاسداران که در کشور تایلند تقاضای پناهندگی سیاسی نموده بودند از سوی وزارت اطلاعات ماموریت میگردد . سه پاسدار فوق که دارای اطلاعات ارزشمندی بودند و از سفارت آمریکا در بانکوک تقاضای پناهندگی سیاسی نموده بودند بصورت فوق العاده امر پناهندگی و انتقالشان به یک کشور امن در دستور کار کمیته نجات قرار گرفته که گزارش می شود محمد رضا مدحی بهمراه چهار ایرانی و دو تبعه پاکستان در محل اقامت آن سه پناهجو بصورت شبانه روزی در کمین می باشند ، موضوع به سازمان اطلاعات و امنیت تایلند گزارش و نامبرده و اعضای همراهش بازداشت گردیدند ، متاسفانه تلاشهای خاموش دولت آمریکا برای تحویل گرفتن این تیم تروریستی با توجه به لابی دولت ایران و تایلند و احتمالا دادن امتیازاتی به تایلند به نتیجه نرسیده . اما کشف میگردد که نامبرده که دارای دو همسر بنامهای ف . آغازی و ب . میر حسینی می باشد که ظاهرا در عملیاتهای برون مرزی خویش از همراهی آنها نیز استفاده می نماید طبق اطلاعات دریافتی از اوراق بازجویی وی و همچنین تصاویر پاسپورت وی که در همین مجال نیز گوشه هایی از آنها آمده است ، نامبرده ابتدائا به دوبی رفته و پس از آن در به تایلند رفته است و در آخر نیز در تاریخ پانزدهم جولای 2008 به ایران بازگشته است . نامبرده در بانکوک با ساختن سناریویی تصمیم داشته که دو تن از اعضای تیم خویشرا بنامهای هادی میرکریمی و ناصر غلامی (از اعضای وزارت اطلاعات ) را به عنوان پناهنده و دارای اطلاعات ارزشمندی درباره مسائل هسته ای ایران به سفارت آمریکا و اسرائیل در بانکوک معرفی نماید که با هوشیاری هر دو سفارت نامبرده به تصمیمش نمی رسد. در رابطه با وی و دیدارهایش در شهرهای استانبول و دوبی و بانکوک با افراد شاخص در اپوزیسیون ایران موارد بی شماری است که متاسفانه مجاز به افشای آنها نمی باشم اما موضوع در بخش ضد ترورسیم و خرابکاری دادستانی فدرال آمریکا در حال پیگیری است.»
http://www.goftaniha.org/2009/11/blog-post_09.html
امیرفرشاد ابراهیمی در مقاله فوق به گونهای رفتار کرده است که گویا رابطهای با محمدرضا مدحی نداشته و از روی احساس مسئولیت وی را افشا کرده است. این در حالی است که امیرفرشاد ابراهیمی در ۲۸ آگوست سال ۲۰۰۸ در مقاله «آن مرد آمد، آن مرد با درد آمد» محمدرضا مدحی را به عرش اعلی رسانده و زنده ماندن خود و دوستانش را مدیون او اعلام کرده بود و برای دیدار با وی سراسیمه به تایلند سفر کرده بود.
امیر فرشاد ابراهیمی پس از مدتی برای رد گم کنی در مقاله مزبور دستکاری کرده و نام سیدرضا را به سید مهدی ، هتلی در آنسوی دنیا (تایلند) را به جنوب فرانسه و آدی صلوات را به سلام بر مهدی تغییر داده و در پی نوشت مطلب نیز سیدرضا و خانوادهاش را به سیدمهدی باباخانی و خانوادهاش تغییر داده و عکس سید محمدرضا مدحی روی تخت بیمارستان را نیز از بالای مقاله برداشت. اما از آنجایی که امیرفرشاد ابراهیمی همیشه رد پا از خود به جا میگذارد در همین مقاله هم دو جا یادش رفته است سید رضا و حاج رضا را به سید مهدی تغییر دهد که با رنگ سبز در پایین مشخص کردهام.
از قرار معلوم امیرفرشاد ابراهیمی یکی از ابواب جمعی اداره تحت نظر محمدرضا مدحی در وزارت اطلاعات بوده است. این که چگونه و چرا رابطهی این دو نفر به هم خورده و این که چه پیش آمده دوست دیروز دشمن امروز قلمداد شده بر من پوشیده است. البته امیرفرشاد ابراهیمی عنصر حقیری است که در هر لحظه میتواند ملعبه دست این و آن گردد و در آن واحد به چند جا سرویس بدهد.
توجه شما را به این نکته جلب میکنم که امیرفرشاد ابراهیمی در مطلب قبلی مدعی بود «سیدرضا» یا محمدرضا مدحی را در مرداد ۸۷ که همان آگوست ۲۰۰۸ است در روی تخت هتلی در آنسوی دنیا دیده که «دورش را دهها قرص رنگارنگ و اسپریهای تنفسی جوراجور گرفته بود» در مطلب جدیدی که ظاهراً در افشای مدحی نوشته مدعی است که او در جولای ۲۰۰۸ به ایران بازگشته بود. شکی نکنید که یک روده راست در شکم امیرفرشاد ابراهیمی نیست.
معلوم نیست اوراق بازجویی یک نفر در کشور تایلند چگونه به دست امیرفرشاد ابراهیمی در آلمان میرسد! و از آن مهمتر وی به چه علت سال گذشته برای دیدار مدحی این همه راه را تا تایلند رفته و مدتی طولانی را با وی گذرانده بود؟ به نوشته قبلی امیرفرشاد ابراهیمی در رابطه با محمدرضا مدحی توجه کنید تا به ذات پلید امیرفرشاد ابراهیمی پی ببرید. امکان ندارد کسی سالها عضو انصارحزبالله بوده باشد و در جنایات این اراذل و اوباش مشارکت فعال داشته باشد و ناگهان چشمهایش باز شده و تبدیل به یک فعال حقوق بشر شود. در این مطلب کلمات قرمز تغییر یافته است:
2008/08/28
خرداد ۱۳۶۷ کردستان – دره قاسملو
از جبهه جنوب عازم غرب شده بودیم بعثیها و تجزیه طلبان کرد و گاها مجاهدین دست در دست هم اقدام به تکهای جسته و گریخته کرده بودند به علت کمبود نیرو لشگر بیست و هفت یک گردان را برای کمک به لشکر بیست و یک امام رضا فرستاده بود و از قضا گردان ما نیز کمیل همانی بود که حالا باید از جنوب به غرب می آمد همان روز اول اعزاممان سید مهدی بوجانی دوست شانزده سالهام بچه خوب محله بلوار ابوذر هدف تک تیر اندازها قرارگرفت که از ارتفاعات مشرف به دره قاسلمو درست پیشانیاش را نشانه گرفته بودند و هنوز از گرد راه نرسیده در غم این شیر بچه بودیم ، صبح سومین روز اعزاممان من که پیک گردان بودم باید برای معرفی گردان به ستاد شمالغرب می رفتم در راه با چهار رزمنده دیگر که پیاده از اردوگاه به سمت ستاد حرکت می کردیم که ناگاه صدای رگباری دل کوه را شکافت و مارا زمین گیر کرد در یال جاده هر چهار نفر خوابیده بودیم نه تکانی می توانستیم بخوریم و نه می دانستیم دشمن در کجاست جم می خوردیم رگبار بود و خاک و تیرو ترکش شاید نیم ساعتی در همان وضعیت زمین گیر بودیم تا به یکباره از دور جیپی را دیدیم با پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل که با دیدنش جانی تازه گرفتیم و مردی که از پشت جیپ با تیربار کلاشینکف ارتفاعات مشرف را نشانه گرفته بود به مارسید و فریاد زد که بپرید بالا به سرعت سوار شدیم و به محضی که نشستیم و کمی از دره دور شدیم پرسید اینجا چه می کنید ؟ چرا تنها هستید؟ که گفتیم از جنوب آماده ایم و برگه معرفی گردان را دادم و به ستاد که رسیدیم فهمیدم ناجی ما همان حاج سید مهدی معروف و یل دره قاسلمو است فرمانده ستاد شمالغرب ! تا آخرین روزهای حضورم در غرب همیشه آن نگاه مهربانانه و پدرانه سید مرا جذب خودش کرده بود نگاهش ، رفتارش از جنس همت و باکری و بروجردی بود ، بیآلایشی سید ، ایمان زلالش ودوستی نابش مرا جذب کرده بود ، هنوز آن نگاه آخرش یادم هست که در روز خداحافظی پرسیدم راستی آقا سید از کجا فهمیدی ما در کمین گیر افتاده ایم ؟ که گفت صدای تیر در دل کوه را که شنیدم فهمیدم از بچهها کسی گرفتار کمین شده و آمدم گفتم حالا چرا خودتان ؟ شما چرا ؟ که زد پشتم و گفت برو بچه شما بسیجیها هر کدامتان یک گنج هستید من جانم را هم فدایتان می کنم ، سید واقعا هم جانش را به خطر انداخته بود ...
مهرماه ۱۳۷۱ دفتر قضائی سپاه
هفت سال از آنروزهای خاک و خون می گذشت در یک ماموریت شهری با چند نفر از نیروهای قرارگاه ثارالله تهران با یکی دیگر از همان نیروهای اطلاعات موازی ! درگیر شده بودیم و خلاصه پاپوشی برای همه مان ساخته بودند و دادگاه ما را احضار کرد و همانروز فرستادنمان به بازداشتگاه ۶۶ جائی که چهار سال بعدش البته به اتهام دیگری و نگاه دیگری هم البته فرستاده شدم ، همان شب اول بازجوئی وقتی که به اتاق بازجوئی رفتم بازپرس را که دیدم خشکم زد و وا رفتم همان سید مهدی دره قاسلمو که البته سخت هم شکسته شده بود ، دیگر از آن صدای رسا که دل کوه را می شکافت خبری نبود و سرفه بود و خش خش صدا ، داستان دادگاه و شکایت و پاپوش را که برای سید گفتم نگاهی کرد و با همان نگاه مهربانش گفت درستش می کنم و چهار روز بعدش همگی آزاد شدیم
زمان گذشت و چه بد هم گذشت کار من از سربند به چشم بند کشید و زندان و دادگاه و شکنجه و دست آخر هم فرار و این تبعید ناخواسته لعنتی ، اما دورادور از سایتها و مطبوعات و دوستان دور و نزدیک هر از گاهی خبر سید را می شنیدم ، سید اگرچه دایره المعارف جنگ بود اما گنجینه جنگ هم بود و از هر عملیات و منطقهای یادگاری در بدن با خود داشت ، سید شیمیایی ، سید موج انفجار چشمهایش را گرفته ، سید پر ترکش ، و سید مظلوم ، فکر کنم آخرین خبری که از سید داشتم آن بود که حاج حمید دوست مهربان روزهای دوکوهه زنگ زد و گفت فرشاد ، سیدمهدی آخرین روزهای عمرش هست بیمارستانه بیمعرفت نشو زنگ بزن و صحبتی کن ، اما نمی توانستم ، چه داشتم که به سید بگویم ؟ اما دست تقدیر سید را نگاه داشت و از پیوستنش به یاران شهیدش مانع شد اما داستان کهنه و تکراری بلعیدن فرزندان انقلاب توسط خود انقلاب گریبانگیر سید هم شد ! سید سازش ناپذیربود و از اینکه مدعیان اسلام و انقلاب در پی نام و نان بودند سخت دل نگران بود و دست آخر کار او هم به محکمه و دادگاه و بازداشت و زندان رسید ، خبرها مدام از ایران می رسید و اتهامات بود که پشت سر هم از این سو و آن سو بر سر این جانباز نیمه جان خراب می شد ... همان روزها با خود می گفتم وای بر نظامی که اینچنین فدائیانش را هم تحمل نمی کند .
مرداد ۱۳۸۷
در پشت میزکارم نشسته بودم و مشغول تنظیم اخبار بودم که اسکایپ زنگ خورد و دیدم فردی با سلام بر مهدی ! پشت خط بود ! جواب دادم ، صدای بیرمق و نیمه جانی گفت آقا سلام شما همان امیر فرشاد کذایی هستید ؟ که گفتم تا کذائیاش چه باشد و ... و خلاصه حرف و حرف تا اینکه گفت : مشتی ، بیمعرفت منم سید مهدی!
به یکباره بغض چندین و چند سالهام ترکید و گفتم حاجی جون تویی ؟ تو کجا اینجا کجا ؟ که اینبار این سید بود که درد دل میکرد از کارهایش گفت و اینکه زدهام بیرون تا شاهد غارت خون شهدا نباشم اما اینجا نیز گرفتار گرگ شدهام ، شیادانی که مرا تهدید کرده اند خانوادهام را به اسارت می برند و خودم را هم در غربت می کشند و جنازهام را هم محاکمه خواهند کرد که تروریستم ! و این بار این سید بود که به کمک احتیاج داشت ، ناجی من اینبار جان خودش در خطر بود ، وقتی که داستان اخاذیها و تهدیداتش را برایم تعریف کرد شناختم آن زورگیران را که در قد و قامت مبارزه با جمهوری اسلامی و پناهنده سیاسی بودن بسیاری را در ترکیه و اروپا سر کیسه کرده اند ، همانهایی که بو می کشند و بدنبال پول و نام و نان از هیچ جنایتی فروگذار نیستند !
چند روز بعدش خودم را به سید رساندم ، در هتلی در جنوب فرانسه بروی تخت افتاده بود و دورش را دهها قرص رنگارنگ و اسپریهای تنفسی جوراجور گرفته بود و در کنار تختش چفیهاش هنوز خودنمایی می کرد ، برایم گفت که در ایران بر سر زیاده خواهی خیلی از گردن کلفتها مقاومت کرد و دست آخر دانه درشتها کارش را ساختند و ثمره همه مجاهدتهایش را با زندان و تبعید !! و میلیونها تومان جریمه برای اتهامات واهی دادند ، که همسر و بچههایش را به بازداشت کشیدند و شکنجه کردند ، که دنیا عوض شده و جای متهم و شاکی تغییر کرده ، که مملکت شهدا در حال غارت است ، که چه خوش گفت شهید باکری که آرزو کنید در زمان جنگ شهید شوید وگرنه بعداز جنگ رزمندگان کنونی سه دسته میشوند : پشیمان ها ، معامله گران و منزوی ها و دسته ی سوم که از غصه دق مرگ میشوند !
سید امروز تنها و بیکس و مظلوم است نه جای در وطنش دارد که روزگاری برای حفظش جانش را بر سر آن گذاشته و نه توان مقاومت در برابر زیاده خواهان و اینچنین است که امروز بیسرزمین تر از باد است اما هنوز ایمان دارد به خون شهدا به انقلابی که شهدا با خون آبیاریاش کرده اند ! و می گوید : ما به شهداء (ع) تعهد داریم و نباید فراموش کنیم که روزی میمیریم و آنروز حتما شهداء ما را می بینند و باید کاری نکنیم که آنروز خیلی شرمسارش شویم ....
برایش گفتم سید این نظام و انقلابی که تو از آن دم می زنی همینی است که من و تو را آواره کرده ، همینی است که می گویی زن و بچه ات را به زیر کتک گرفته ، تو یا مجرمی یا نیستی اگر مجرمی که گلایه ات چیست و اگر نیستی که خوب مگر نمی دانی حکومت با کفر می ماند و با ظلم نمی ماند ؟
خندهای کرد و تازه فهمیدم چقدر دلم برای این خنده و نگاه تنگ شده بود و فقط گفت ول کن اینها رو پسر فقط یادت باشد من کسی رو خارج از کشور ندارم اگر اینجا مردم تو رو خدا هر کاری از دستت بر می آید بکن تا جنازهام به ایران برگردد و کنار بچهها در قطعه ۴۴ یا جلوی قطعه ۲۹ قطعه شهدای گمنام خاکم کنند و حدالامکان اسمم رو هم رو سنگ قبر ننویسند ...
تمام دنیا بروی سرم سنگینی کرد این سید بود که حالا داشت برای من در هتلی دور تراز آب و خاکش وصیت می کرد ، هنوز دستانش از جای دستبندها زخم بود اما خم بر ابرو نمی آورد ، سرداری که تمام آرزوها و سپاهش درهم ریخته و شکسته شده اما هنوز چشم بر افق دارد ، شاید خیلیها بگویند شستشوی مغزی و از این حرفها و یا ذوب شده در انقلاب نمی دانم چه می توانم بگویم فقط اینکه کم نیستند از جنس سید رضا ها، جانبازی که پایش را داده ، سلامتیاش را داده ، خانوادهای که فرزند و فرزندانش را داده ، همسرش را داده ، پدر و عزیزانش را داده و از آن مهمتر بدترین تهمتها را هم می شنود که : آره خانواده شهدا همه یخچال و گاز و خانه و ماشین گرفتند ! جانبازها که همه خودشونو بستند ! اما همینها هم اولین حذف شدگان این انقلاب هستند . خیلیها شاید نشناسند اما همین چند روز دیگر است که سالگرد شهادت حاج داود کریمی است ، فرمانده جنگ و جانبازی که بر سر همان اعتقادات سازش ناپذیریاش و اینکه مثلا مقلد آیه الله منتظری بود و با حصر وی مخالف بود ماهها به زندان افتاد و حالا هم که حاج رضا ، همانی که چند وقت پیش در بیمارستان از دانشجو و بسیجی و رزمنده و نماینده مجلس و وزیر و معاون رئیس جمهور برای ملاقاتش صف کشیده بودند امروز با تمام اعتقادات و باورهایش یک روز اینجا و روز دیگر آنجا آواره است وای وای بر اسیری که از یاد رفته باشد ، سید هنوز از ولایت فقیه می گوید و من از بی عدالتی و بی ولایتی خامنه ای که می می گویم نمی خواهد باور کند و هنوز از خمینی می گوید و اینکه وصیت کرده است: نگذارید این انقلاب بدست نا اهلان بیفتد از او می پرسم خوب همین اهل و نا اهل را برایم تعریف کن ؟ تو چه کسانی را اهل می دانی که می گوید نا اهلان آدمهایی هستند که نان جبهه را خوردند و خون جبهه را ندادند و بعد از جنگ به دنبال غنیمتها اونهایی که در مسئولیتها قرار گرفتند و امروز بر خر مراد سوارند...
پی نوشت : سیدمهدی باباخانی و خانواده اش این روزها تمام سرزمین و هویتشان چمدانی شده است و بس ، حاجی با مشتی قرص و اسپری و اکسیژن از این فرودگاه به آن فرودگاه و این کشو و آن کشور می رود ، دردش درد دل است و غمش غم پنهان سقوط ارزشها ، دنبال پناهندگی و ... نیست دنبال حقیقت است و حقانیت از همین روست که به او گفتم نگرد نیست .»
در زیر تصویر مقاله امیرفرشاد ابراهیمی در رابطه با محمدرضا مدحی قبل از تغییرات را ملاحظه میکنید.
امیرفرشاد ابراهیمی وقتی موضوع هتلی آنسوی دنیا (تایلند) را به هتلی در جنوب فرانسه تغییر داده، یادش رفته موضوع اخاذی برای پناهنده شدن در اروپا را نیز تغییر دهد.
او یادش نیست که مدعی بود «حاجی با مشتی قرص و اسپری و اکسیژن از این فرودگاه به آن فرودگاه و این کشور و آن کشور می رود» و دنبال پناهندگی است.
او نمیفهمد کسی که در جنوب فرانسه روی تخت هتلی است از این فرودگاه به آن فرودگاه دنبال پناهندگی نمیرود. در همان فرانسه پیشاپیش پناهنده شده و یا میشود.
هدف نوشتار فوق هشدار به اپوزیسیون و فعالان سیاسی و جلب توجه آنها نسبت به توطئههایی است که رژیم در خارج از کشور در دست اجرا دارد. رژیمی که برای بیاعتبار کردن اخبار مربوط به شکنجه و تجاوز، خود سناریو جعل میکند و دختری را فرزند شهید و قربانی تجاوز جلوه میدهد و بالاترین مقامات قضایی و امنیتی و سیاسی آن روی موضوع مانور میدهند میتواند دهها امیرفرشاد ابراهیمی تولید کند و یا از خدماتشان بهره ببرد.
ایرج مصداقی
۲۱ آبان ۱۳۸۸
متن قبل از تغییر امیرفرشاد ابراهیمی در ارتباط با محمدرضا مدحی همراه با عکس وی. این مطلب در سایت شخصی امیرفرشاد ابراهیمی درج شده بود که پس از مدتی تغییرش داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر