نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

آلیس در سرزمین عجایب ! (درباره خانم مینیور ، ساخته ویلیام وایلر )



Annex%20%20Wilcoxon,%20Henry%20(Mrs

ساخت خانم مینیور را کمپانی متروگلدوین مه یر ، در نهایت ناامیدی به ویلیام وایلر سپرد . فیلمنامه ی نامنسجم و پر ایراد که در عرض سه هفته و توسط چهار نفر نگاشته شده بود ، بودجه ی بسیار کم که اجازه ی فیلمبرداری رنگی را از گروه سازندگان سلب می کرد ، و در نهایت حجم بالای تولیدات سینمای جنگ ، از عواملی به حساب می آمد که همگان را نسبت به چنین طرحی نا امید می ساخت . اما با این حال ، فیلم نه تنها هزینه ی صد هزار دلاری اش را بازگرداند ، که بیش از پنج و نیم میلیون دلار سود خالص نصیب مترو گرداند و بیش از پانصد و پنجاه و هشت هزار تن را در بیست و پنج روز اول نمایش ، به سینما رادیو سیتی کشانید .
این ها بخشی از واقعه نگاری ماجراست . فیلمی که در نهایت نومیدی ساخته شد ، به ناگاه اوج گرفت ، شهرت یافت و جوایز اسکار آن سال را از آن خود ساخت ؛ اما آنچنان که مهجور آمده بود ، دوباره به جایگاه اول خویش بازگشت و در گذر سالها ، بار دیگر به فراموشی سپرده شد . از یاد رفتن فیلمی چون خانم مینیور ، هرگز اتفاقی نیست . حتی نمی تواند به عنوان عارضه ی واپس زدگی روزگار پس از جنگ نیز توصیف شود ، چرا که بسیاری از نمونه های آن دوران از کازابلانکا گرفته تا بازداشتگاه شماره هفده ، همچنان بر جایگاه بلند خویش باقی مانده اند . پس مشکل اصلی از کجا برمی خیزد ؟ فیلمی که وینستن چرچیل پس از دیدنش ، آن را همپای رزم چندین لشگر خوانده بود ، فیلمی که گوبلز از آن به مثابه ی الگویی موفق در اردوگاه رقیب یاد می کرد ، اینک چه شده است که اسباب تاسف و شرمساری گشته است . چه می شود که گریر گارسن بازیگر نقش خانم مینیور ، سالها بعد و در جریان جنگ ویتنام ، سخنرانی خود در میان مخالفان جنگ در آناپلیس را با عذرخواهی از مردم به جهت حضور در این فیلم آغاز می کند و ویلیام وایلر سازنده ی آن ، بعدها فیلمش را ترکیبی از ملزومات ساختگی می خواند . به نظر می رسد حکایت خانم مینیور و نقدی که خالقانش از درون به راه می اندازند ، همچون سرنوشت الیا کازان و سینمای شرمگین اش ، قابل تامل باشد ؛ چرا که با نمونه ای کم نظیر مواجهیم که سینما مخلوق ستوده شده اش را در خود می بلعد . این شاید سندی یگانه باشد از اینکه سینما هرگز ابزار فاشیستی را برنخواهد تابید ، ولو آنکه بر نقد فاشیسم برخاسته باشد ، و نیز آنکه مصادره ی اندیشه و تفکری به سود خویشتن ( اگر به صراحت و شجاعت باشد ) به مراتب پذیرفتنی تر است تا پنهان شدن در پس احساسات گداخته و جلوه هایی مبهم از زنانگی . هر گونه نقدی بر فاشیسم ، اگر به جنبه های تاریخی فاشیسم بی توجه باشد ، خود را در ورطه ی مغالطات فاشیستی خواهد افکند .

*******************

« فاشیسم عموما چهره ای انسانی دارد .
برای رسیدن به این مرحله ، شما به یک
دشمن نیاز دارید ، یعنی به چهره ای از یک دشمن احتیاج دارید »

اسلاوی ژیژک

این جمله را به میانه های جنگ دوم جهانی برید ؛ زمانی که دو جبهه در جنگی گسترده رو در روی یکدیگر ایستاده اند و بسوی آینده ای نامعلوم پیش می روند . این روند در توده ها نیز تاثیر می گذارد و همگان با اضطراب و نگرانی ، این آینده ی نامعلوم را در زندگی فردی خود تاثیرگذار می یابند . اما باید قدری تامل کرد و با چند پرسش محوری بحث را به پیش برد : این که دشمن ، معلول جنگ است یا صرفا تصور ما را از جنگ شکل میدهد ، و دیگر آن که ضرورت وجود این دشمن ، چه کسی را متنفع می سازد ؟
« دشمن » زائیده ی جنگ سرد است ؛ پدیده ای است متاخر بر جنگ و بیشتر از توهمات پس از جنگ برمی خیزد . دشمن هرگز در میانه ی جنگ سربر نمی آورد ، چرا که رویارویی ، مبارزه و نابودی ؛ اساسا به شکلی از یک ضیافت مانند می شوند . جنگجویی شکلی دیگر از نجیب زادگی است ( آنگونه که میلان کوندرا در مقاله ی میراث بی قدر شده ی سروانتس ، جنگ دوم جهانی را آخرین تجلی شوالیه گری تاریخی می داند ) جنگجویان به هماوردان خود احترام می گذارند و آداب خاص نبرد را مراعات می کنند ، اما سیاست بازان به جنگ گونه ی دیگری می نگرند . آنها جنگ را در نظر توده ها با واژه ی « دشمن » گره می زنند و عواملی بیشمار را در پس نقاب انسانی آن پنهان می کنند . سیاستمداران به پیوستگی ملت شان احتیاج دارند و از این رو ، معادل تهدید کننده ای را از جنس همان توده ها ارائه می دهند . « دشمن » ، تعبیر توده وار و گونه ی انسانی و فرافکنی شده از یک جنگ است که لختی پس از آغاز جنگ ، خود را می نمایاند و به گونه ای مزمن تا سالهای مدید ، در ذهن توده ها باقی می ماند . این شکل از دشمن تراشی ، که اغلب با تکیه بر هویت خودی و نفی هویت دیگری است ، به عمد آن چهره ی انسانی را پاک می کند و ما را با دشمنی بی چهره روبرو می کند که خطرناکی اش ، از فرط بی چهرگی است . این همان اضطرار سیاسی تحمیقی است که ژیژک آن را در « فاشیسم » خلاصه می کند . البته این واژه بواسطه ی کاربرد فراوان و ناشیانه ، از مجرای واقعی اش بسیار دور شده است . فاشیسم دشمن فاشیسم است : ما هرگز نمی توانیم برای مبارزه با خطر فاشیستی ، به ابزار فاشیستی دست یازیم ، چرا که در نهایت به نقطه ی آغاز بازخواهیم گشت . اگر این ادعا پذیرفتنی باشد که جنگ جهانی دوم حرکتی ناگزیر برای مبارزه با فاشیسم بود ، بخشیدن چهره ی انسانی و ابژه گون به این خطر و تعریف فاشیسم به مثابه منازعه ای انسانی ، خود عین فاشیسم است .
بیایید فاشیسم را از منظر دیگری نیز ببینیم ، این که استمرار حضور دشمن در زندگی ، ناشی از عقده ی هویت یابی مان نیز می تواند باشد . ما برای بازیابی هویت از دست رفته ، چهره ی روبرویمان را به عاریه می گیریم و نهاد انسانی اش را بی چهره و به نام دشمن در متن توده ها رها می کنیم . سیاست جایگزینی تصویر به جای تصور ، ضامن همبستگی توده ها شمرده می شود . از این رو دشمن بیش از آنکه حاصل القای متقابل باشد ، برآمده از یک خودالقایی است ، که هویت از طریق از طریف به عاریه گرفتن چهره ی « دیگری متکثر » ، به گونه ای انبوه برای توده ها بازیافته شود . این مسئله از آنجایی اهمیت می یابد که وجوه به هم پیوسته ی توده های برانگیخته – که از تعریف فاشیسم برمی خیزد – از سوی سیاستمداران دنبال می شود . این مسئله را با دشمن سازی و به راه انداختن جنگی کاذب نباید اشتباه گرفت . دشمن سازی ف قائل شدن جسم فیزیکی برای دشمن است ؛ اینکه عروسکی بنام دشمن را بزک کنید و به مردم نشان دهید . در حالی که قرائت فاشیستی از « دشمن » ، آن را به سطح یک تمنای روانی تشدید شده می راند و موجودیتی بیرونی را بی چهره می سازد . بد نیست با این مقدمه از رابطه ی هویت با دشمن ، بار دیگر به فیلم خانم مینیور بازگردیم :

*********************
مینیور ها گربه ای دارند که اشاره به نامش می تواند برای یافتن درک بهتری از بحث ، مفید باشد ؛ گربه ای به اسم « ناپلئون » که بارها در فیلم ، مورد اشاراتی ( به زعم من استهزا آمیز ) قرار می گیرد . این مسئله در دیگر مولفه های صحنه پردازانه نیز به چشم می خورد ، آن گونه که به نظر می رسد همه چیز از فاصله ای معین ، چینش یافته است و بخشی از موجودات برگزیده ی الهی در خاک انگلستان ، همه ی مفاهیم ازلی – ابدی را از عشق و نفرت گرفته تا رقابت و ترس ، مصادره کرده اند . این طبیعی است که در جریان جنگ انسانها کشته و مجروح می شوند و طیف های مختلفی از خیابانگرد و قاتل گرفته تا اندیشمند و دانشمند آسیب می بینند ، اما ایا جنگ سبب می شود که در نهاد انسانی نیز دخل و تصرف صورت گیرد . آیا اجازه ی تحریف تاریخ را به ما می دهد ؟
علاقه ی چندانی به بررسی موردی ندارم ، اما کافی است به بخشی از گفتگوی سرباز آلمانی و خانم مینیور توجه کنید . جایی که سرباز خسته ، مجروح و ناتوان ، که با طناب نامرئی خانم مینیور اسیر شده است ، از انتقام می گوید : « ما به زودی به جنگ خاتمه می دهیم ، آنگاه مردان ما می آیند ، هزاران تن چون من به اینجا می آیند … ما بروی شهرهایتان بمب خواهیم ریخت و کودکان و سالخوردگانتان را خواهیم کشت » آیا این جملات را بارها در فیلمهای علمی-تخیلی که ناظر بر تهاجم موجوداتی از کرات دیگر هستند ، بارها نشنیده ایم ؟! منظور آن سرباز آلمانی از « آدم هایی چون من » چیست ، آیا دلالتی نظامی و سازمانی را در برمی گیرد ، یا بر وجوه فردی و انسانی آن تاکید می ورزد ؟ راه دوری نرویم ، پیشتر نیز ابزار کار فاشیسم را بررسی کردیم . برای چنین فیلمی ضروری است که چهره ی دشمن فرضی را پاک کند و او را به مثابه خطری از جانب موجودات بیگانه ی کرات دیگر تصویر کند. همه ی اشکال دشمن ، از صور تاریخی اش ( چون ناپلئون ) تا صور روزمره اش مصادره به نفع شده اند تا هویت دسته ی خودی را برسازند .آنگونه که سویه ی مقابل را گروهی تشکیل می دهند که نه عاشق می شوند ، نه مهر می ورزند و نه حتی ازدواج می کنند . این شکل از نرینگی دشمن در برابر لطافت زنانه ای که در جبهه ی خودی شکل می گیرد ، عاشق شدن را نیز از دشمن دریغ می ورزد . حتی تفرق زبانی با دشمن نیز ، به عنوان محرکی بر ترس و بیگانگی دامن زده می شود .تنها آلمانی حاضر در فیلم ، به شدت از این بی چهرگی رنج می برد . دوربین وایلر چهره ی او را برگرفته و به عنوان موجودی ناشناخته از کهکشانی دیگر ، در ذهن توده ی مخاطبان رهایش کرده است . فاجعه ی بزرگ فیلم آنجاست که جنگ را به مناسبات عام انسانی تعمیم می دهد ، جایی که در پایان فیلم ، کشیش در کلیسای نیمه ویران ، به صراحت از جنگ میان انسانها سخن می گوید و سپس با تقسیم انسانها به دو بخش خوب و بد ( یا همان لطافت زنانه و نرینگی سبوعانه ) ، خداوند را یاور رسته ی خودی معرفی می کند ! این اعتقاد به ثنویت انسانی ، همان اخلاق بدون ابژه ی والاست . همان اخلاق لجام گسیخته و مهارناشده ای است که برای وحدت ارگانیک بخشیدن به متن مناسبات توده ، به چنین مرزبندی هایی روی میاورد و با ساده سازی واقعیت ، تصویری بر تصور آنان می افکند . آنچه ژیژک در جایی دیگر ، نوعی کلبی مسلکی آمیخته با نوستالژیا می خواند .
خانم مینیور کتابی را در دست دارد که مدام در صحنه های بمباران هوایی برای فرزندان کوچکش می خواند : « آلیس در سرزمین عجایب » حکایت این داستان که آلیس در خواب می بیند ، بر چهره هایی تاکید دارد که در پشت نقاب های ناخودآگاه او پنهان شده اند . این سرزمین عجایب ، نوستالژیای ( یا شاید بهتر بگویم تمنای روانی ) آلیس است که با کلبی مسلکی مینیورها آمیخته شده و رویکردی فاشیستی را شکل می دهد . این میلی است به تجدید ، هویت یافتن و در سطحی دیگر مستقر شدن . انجا سرزمین عجایب نیست ، بل جایی است که گربه ها ناپلئون نام می گیرند و سرباز آلمانی از سیاره ای دیگر هبوط می کند تا تصویر همه ی آنان با شعار « دشمن ! دشمن ! » ، خلاء های هویتی از هم گسیخته را بپوشاند . اما این تن پوشی نیست که بر قامت توده ها راست آید . همانگونه که جادوی دنیای آلیس تنها تا اندک زمانی دوام دارد ، جادوی مینیور نیز پس از مدتی از میان می رود و چهره ی نازیبایش را عیان می کند . کاش خانم مینیور بجای خواندن « آلیس در سرزمین عجایب » ، کتاب اریش ماریا رمارک « در جبهه ی غرب خبری نیست » را برای فرزندانش می خواند ؛ جایی که قهرمان داستان خطاب به سرباز مرده ی دشمن می گوید : « تو قبلا برای من فقط یک وهم بودی . یک موجود خیالی که در ضمیرم جای گرفته بود و به دفاع از جان وادارم می کرد . من آن موجود خیالی را کشتم ، ولی اینک برای نخستین بار می بینم که تو هم انسانی هستی مثل خود من . من همه اش به فکر نارنجک هایت ، سرنیزه و تفنگت بودم ، ولی حالا که مردی ، زنت پیش چشم ام آمده است …. چرا هیچ گاه به ما نگفته اند که شما هم بدبخت هایی هستید مثل خود ما »14578

هیچ نظری موجود نیست: