[ ایرج مصداقی]
پاک نگهداشتن تاریخ زندان از روایتهای ساختگی و غیر واقعی، وظیفهی تکتک زندانیانی است که از جهنم جمهوری اسلامی جان به در بردهاند. این دینی است بر دوش ما شاهدان در برابر تاریخ، نسلهای آینده و همهی عزیزانی که جان بر سر آرمان آزادی و عدالت دادند.
در راه انجام این مسئولیت، هرگز نباید محافظهکار بود و یا برای خوشایند این و آن، حقیقت را نادیده گرفت؛ ما را نباید باکی باشد اگر دوستانی رنجیده شوند و از ما روی برگردانند که چرا روایتشان را به پرسش گرفتهایم.
شایسته نیست تسلیم کسانی شویم که طاقت شنیدن واقعیت را ندارند و یا از جنس راویان مورد بحث هستند و خود را مخاطب انتقاداتمان میبینند.
باید شرایطی را به وجود آوریم تا افراد قبل از آنکه لب به سخن بگشایند یا قلم به دست گیرند کمی فکر کنند و برای خوانندگان خود احترام قائل شوند.
ما از یک معضل تاریخی رنج میبریم. جعل و دروغ از مشخصههای اصلی اندیشه توتالیتر است. برای رهایی از آن همهی ما بایستی قدم پیش بگذاریم. در افتادن با چنین فرهنگی ما را در رسیدن به سرمنزل مقصود کمک میکند.
نبایستی فراموش کرد که مبارزه با حکومت دروغ و جعل و تزویر جمهوری اسلامی تنها با بیان و اشاعهی حقیقت ممکن است وگرنه دچار دور باطل خواهیم شد.
برای من پرداختن به این امور سخت، دردسرساز و وقتگیر است. از سر بیکاری به آن نمیپردازم. گاه با احساس و عاطفهام درگیر میشوم.
دچار توهم نیستم که همهی حقیقت نزد من است. «دانای کل» نیز نیستم. اما نسبت به تاریخی که شاهدش بودم احساس مسئولیت میکنم. به عنوان یک فرد و به سهم خود حاضرم بهای روشنگریام را بپردازم. از هیچ تهمت و افترایی نمیهراسم.
میدانم همهی ما در روایت خاطره ممکن است اشتباه کنیم و یا حوادث را دقیق بیان نکنیم. هیچ کس مصون از خطا نیست.
متأسفانه ما ایرانیان به خاطر تربیت غلطی که داشتهایم حتا به هنگام نوشتن مطالب تاریخی نیز از شلختگی برخورداریم و باری به هر جهت مینویسیم. اما موضوع مدنظر من این موارد نیست. موضوع بحث من کسانی هستند که به روشنی دروغ میگویند. این را نمیشود پای اشتباه آنها گذاشت. تلاش من روشنگری در این مورد است. وابستگی تشکیلاتی ، سیاسی و ایدئولوژیک راویان چنانکه تا کنون نشان دادهام برای من مهم نیست.
غلامرضا جلال زندانی سیاسی سابق یکی از این دسته افراد است. وی که دانش آموز دبیرستان ابوریحان بیرونی در میدان خراسان بود، در سال ۵۹ در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق دستگیر شد. داستان دستگیری او همان موقع در روزنامه «انقلاب اسلامی» تحت عنوان از «مدرسه تا اوین» انتشار یافت. بهترین سالهای زندگی او در شرایط سخت و طاقتفرسای اوین، قزلحصار و گوهردشت توسط جنایتکاران حاکم بر میهنمان به یغما رفت. پس از آزادی از زندان با قبول خطر دستگیری برای ادامهی مبارزه به مجاهدین در عراق پیوست و بیش از دو دهه با قبول خطرات و پذیرش محرومیتهایی که از عهدهی بسیاری خارج است به تلاش در راه مبارزه با رژیم پرداخت. اما همهی این فداکاری ها باعث نمیشود که او از این حق برخوردار شود که هرچه دل تنگش خواست ببافد و به عنوان واقعیت به خورد مردم دهد.
اصولاً برای من به عنوان کسی که با پروسهی زندگی او آشناست و میداند چه سختیهایی را تحمل کرده و چه محرومیتهایی را کشیده نوشتن سخت است. اما به سهم ناچیز خودم که آرزو دارم حقیقتگویی نسبی در رابطه با خاطرات زندان به یک فرهنگ تبدیل شود، نمیتوانم در این مورد سکوت کنم. من با خود عهد کردهام که تفاوتی بین افراد قائل نباشم. سکوت من در این موارد صداقت و انگیزهام را در نقد مواردی که تاکنون کردهام زیر سؤال میبرد. سکوت در این مورد، سیکل معیوب را تداوم میبخشد.
شوربختانه هیچ واقعهای نیست که غلامرضا جلال روایت کرده باشد و با دروغ فاحش آمیخته و یا از اساس غیرواقعی نباشد.
جنایات رژیم در طول ۳۰ گذشته آنقدر فجیع و آشکار بوده که نیاز به داستانسرایی و افسانه بافی ندارد. این نوع داستانسراییها که گاه در سطح پاورقیهای روزنامههای جنجالی هستند، روایت واقعی زندان را مخدوش میکند و زیر سؤال میبرد.
متأسفانه پس از آن که دو مورد نادرست روایت شده از سوی غلامرضا جلال را در کتاب «نه زیستن نه مرگ» با دلیل و برهان مشخص کردم، به جای برخورد با او و هدایتش به سمت بیان واقعیتهایی که از سر گذرانده، وی به یکی از منابع اصلی زندان در نشریه مجاهد تبدیل شد. به نظر من برای جلوگیری از داستانسراییهای آتی وی و جلوگیری از تحریف تاریخ زندان بایستی او را در همین جا متوقف کرد. جلوی ضرر را هر جا که بگیری منفعت است. در ادامه به چند موردی که او مطرح کرده میپردازم و اعلام میکنم در هر کجا و هر زمان حاضرم با او به مناظره در این موارد بپردازم.
پروژه قفس یا خیالپردازی
در جلد یک کتاب «نه زیستن نه مرگ» در مورد روایت او از راهاندازی پروژه «قفس» در قزلحصار نوشتم:
«زندانی مجاهد غلامرضا جلال که از سال ۵۹ تا ۶۴ زندان بوده است، طی نامهای به تاریخ ۵ دیماه ۶۸ به گالیندوپل مینویسد:
«در سال ۶۳ به مدت ۲ ماه در یک قفس کوچک (به ابعاد ۷۰×۵۰×۵۰) به همراه اسماعیل رزاقی، بازیکن معروف تیم ملی فوتبال ایران، از سقف اتاق کار رئیس زندان قزلحصار آویزان بودیم. اسماعیل به خاطر این که قبول نمیکرد بر علیه آقای رجوی صحبت کند تا چند ماه بعد هم در قفس ماند.»
کتاب شورا، شماره ۵۱ ، دی و بهمن ۱۳۶۸، انتشارات شورای ملی مقاومت، صفحهی ۵۳.
«مهشید رزاقی با نام مستعار اسماعیل در سال ۵۹ دستگیر شده بود و در سال ۶۰ و پیش از ۳۰ خرداد، نام اصلیاش را که مهشید بود، ارائه کرد. وی عضو تیم فوتبال هما و تیم ملی امید ایران در سال ۵۶ و ۵۷ بود و در میان دوستان و خانواده به نام حسین شناخته میشد. نمیدانم غلامرضا جلال چگونه در یک قفس با حسین بوده است و در نامه به نمایندهی یک ارگان بینالمللی از نام مستعار او که تنها پیش از ۳۰ خرداد افراد او را به این نام میشناختند، استفاده میکند؟ قبل از هر چیز باید اذعان کنم ایشان اولین نفری است که مدعی میشود در یک قفس با کسی همراه بوده است! حسین رزاقی خود چنین ادعایی نداشت که با کسی همقفس بوده است. وانگهی، محل قبر یا قفس هیچگاه در اتاق کار حاج داوود نبود!
با شنیدن نام قفس، شنونده بیاختیار به یاد قفسی میافتد که پرندهای را در آن محبوس کردهاند. قفس پرندگان را غالباً از سقف آویزان میکنند. وقتی نوبت بازسازی قفس ابداعی حاج داوود هم میرسد، قفس مزبور باید از سقف اتاق کار حاج داوود آویزان باشد! همانند دو قناری یا مرغ عشق که در یک قفس هستند، بایستی دو نفر نیز در یک قفس باشند! از این مضحکتر نمیشود جنایت بزرگ حاج داوود را به سخره گرفت و به ریش قربانیان آن خندید! فلسفهی اصلی شکلگیری قبر و یا ققس، تنهایی فرد و شکستن او از این طریق بود. مگر دیوانه بودند که دو نفر را در یک قفس قرار دهند؟ از ایشان خواهشمندم اگر روزی مطلب مرا خواندند، توضیح دهند که هر بار چگونه آنها را به دستشویی میبردهاند! آیا نردبان گذاشته و آنها را از نزدیک سقف به پایین میآوردند یا آن که مجبور بودند در همان قفسی که از سقف آویزان بوده، قضای حاجت کرده و اتاق کار حاج داوود را به عطری دلآویز بیارایند؟! آیا یک جراثقال ویژه، قفس ۲۰۰ کیلویی را بالا و پایین میکرد؟ من در زمان مذکور، یعنی در بهار سال ۶۳ ، دو بار در اتاق کار حاج داوود با وی به گفتوگو پرداختم و قفسی را که از سقف آویزان باشد، ندیدم! اتاق کار حاج داوود در واحد ۳ قرار داشت و محل "قفس" و "قیامت" و... که به مردان اختصاص داشت، در واحد ۱ بود.
چه نیازی است قفس مزبور که باید وزنی در حدود ۱۵۰ کیلوگرم را تحمل کند، حتماً از سقف آویزان باشد. اگر قفس مزبور را روی زمین قرار بدهند، آیا فشار بر زندانیان کمتر میشود؟! آیا نمیشد قفس را روی زمین بگذارند؟ آیا قفس حتماً باید از سقف آویزان باشد؟ آیا برای آنکه زندانی از طریق پنجره اتاق حاج داوود فضای آزاد را دیده و از دلتنگی درآید این کار را کرده بودند و یا هدف عاقلانهای پشت آن بود؟
اگر گالیندوپل از ایشان میپرسید: در یک قفس به ابعاد بالا، چگونه دو نفر میتوانستند جای بگیرند و ماهها بمانند، ایشان چگونه میتوانسنتند وی را مجاب کنند که راست میگویند و اصلاً جایی و مکانی به نام "قفس"، "قبر "، "قیامت " و... در قزلحصار بوده است و زندانیان دروغ نمیگویند و گروههای سیاسی صرفاً برای مطامع سیاسی چنین مواردی را مطرح نمیکنند؟
حسین رزاقی در دوران "قیامت " یا "قبر " و "قفس" و... ، در محلی به سر میبرد که من هم مدتی [کوتاه] در آنجا بودم و تمام مدت روی زمین با چشمبند مثل بقیه قربانیان نشسته بود. خودش نیز چنین ادعایی نداشت و همقفسی هم نداشت که همراه او مشترکاً از سقف آویزان بوده باشد! حسین در اواخر فروردین ۶۳ به همراه رضا محمدیبهمنآبادی از بند ۶ واحد ۱ به "قیامت" برده شد و تا تیرماه همان سال که "قیامت" برچیده شد، در آنجا به سر برد.»
نه زیستن نه مرگ ( اندوه ققنوسها)، چاپ دوم صفحههای ۳۵۵ و ۳۵۶
متأسفانه به جای تصحیح اشتباهات و عذرخواهی به خاطر خطای انجام شده، این بار موضوع به شکل پیچیدهتری در پاورقی کتاب «آفتابکاران» نوشته محمود رویایی آورده شده تا تضادهای داستان مربوطه پوشانده شود و به سؤالهایی که مطرح کرده بودم غیر مستقیم پاسخ داده شود. اتفاقاً همین تلاش باعث شد که تصمیم به نوشتن مقالهی حاضر بگیرم و به منظور روشنگری پاسخی درخور به آن دهم.
محمود رویایی متأسفانه به نمایندگی از سوی غلامرضا جلال تاریخ واقعه را دستکاری کرده و در این کار زشت سهیم شده و مینویسد:
«تا آنجا که میدانم؛ قفس را اولین بار حاج داود در دیماه ۶۰ در واحد ۳ قزلحصار راه اندازی کرد. از غلامرضا جلال شنیدم که تعدادی از بچههای بند ۶ به دنبال مجموعهای از فشارهای سیستماتیک مثل شکستن دست و پا و دنده آویزان کردن و کابل، بستن مجاری ادرار و ... قفس و قبر و تابوت را تجربه کردند. آن زمان حاج داوود ابتدا ظرفی شبیه قفس پرندگان درست کرد، بچهها را داخل آن گذاشت و به وسیله سیم ( یا طناب) قفس را تا سقف بالا کشید. به عنوان مثال، مهشید رزاقی (فوتبالیست سرشناس تیم هما) و غلامرضا را در بهمن ۶۰، جداگانه در همین قفسها ، (سمت چپ ورودی راهرو واحد ۱) با زور جا دادند و با ضربات مستمر و سنگین آهن به دیواره فلزی و میلهیی قفس، فشار را باز هم مضاعف کردند. چند هفته بعد مهشید (که به حسین معروف بود) و غلامرضا را پایین کشیدند، داخل حفرههایی که مثل قبر در زمین کنده بودند گذاشتند و با پلیت یا صفحهیی آهنی (روی قبرها)، سکوت و سرما را در سینههای فراخ و نفسهاشان فشردند. در تمام این مدت پاسداران با آبجوش بدنهاشان را سوزانده و با ریختن ادرار و کثافت به داخل قبر، کثیفترین نوع شقاوت و وحشیگری را به نمایش گذاشتند. و این چنین همه عظمت! و واقعیتشان را به رخ میکشیدند. آنان را بعد از مدتها زندگی در قبر، به همراه تعدادی دیگر از زندانیان به قفسههایی با ۹ کشو یا «تابوت» که از سه ردیف ۳ تایی ( به طول یک متر و نیم و عرض ۶۰ سانتیمتر) تشکیل شده بود انداخته و در همین محل مدتها مورد فشارهای خاص جسمی و روانی قرار دادند. (در هر نوبت ۱۸ نفر در ۲ مجموعه تابوت فلزی که از پزشکی قانونی گرفته و در هر کدام ۹ زندانی بود) گاهی اوقات آنان را برای دستشویی بیرون میآوردند و غذای محدودی هم همراه فشارهای روانی و فیزیکی میدادند. شبها هم ضربات مستمر کابل و آهن به بدنهی فلزی تابوت، سایر روشهای روانی را تجربه میکردند. از ۱۸ نفری که همراه مهشید و جلال در تابوتها بودند، ۴ نفر بالکل مشاعرشان را از دست دادند، ۳ یا ۴ نفر دچار نقص عضو شدند، یک نفر (معصومه الف. با نام مستعار مهناز) به خیانت کشیده شد.»
صفحات ۳۴۸ تا ۳۵۰ خاطرات زندان. آفتابکاران جلد دوم سرود سیاوشان. محمود رویایی. انتشارات امیرخیز. تابستان ۸۶
چنانکه ملاحظه میشود تلاش شده تضادهای داستانی را که غلامرضا جلال برای نماینده ویژه دبیرکل سازمان ملل سرهمبندی کرده بود و من روی آنها دست گذاشته بودم با کمک محمود رویایی و شهادت غیرواقعیای که در رابطه با تاریخ راهاندازی پروژه «قفس» در زندان قزلحصار میدهد، حل کنند.
به تاریخ جدید راهاندازی قفس (بهمن ۶۰)، نام اصلی مهشید، ظرف شبیه قفس پرندگان، جداگانه بودن افراد در قفس، بالا و پایین بردن قفس با طناب یا سیم، موضوع دستشویی رفتن که در مطلب من آمده بود، توجه کنید تا هدف دار بودن نوشته را دریابید. به این ترتیب تلاش شده به سؤالات من غیر مستقیم پاسخ داده شود.
متأسفانه نه تنها کوتاه نیامدهاند، بلکه با هماهنگی داستان جعلی دیگری را نیز به روایت قبلی افزودهاند. دروغ اول باعث شده که دروغهای جدیدی را نیز خلق کنند که جز شرمندگی بیشتر حاصلی ندارد.
ادعاهای حیرتآور و در عین حال خندهدار «قبر در زمین کنده شده» با درپوش فلزی، «تابوت فلزی از پزشکی قانونی گرفته شده»، «قفسههایی با ۹کشو» و داستان سوزاندن با «آب جوش» و «ریختن ادرار و کثافت» نیز در اثر پیشرفت و بالا گرفتن کار غلامرضا جلال در امر جعل، به داستان قبلی اضافه شده است و محمود رویایی در انتشار آن سهیم شده است. اما این پرسش به وجود میآید که چرا غلامرضا جلال در سال ۶۸ و در نامه به نماینده ویژه دبیر کل ملل متحد یادش رفته بود موارد مزبور را بگوید؟! آیا به رژیم و جنایتکارانش تخفیف داده بود؟
آیا آن موقع نیازی نبود که چنین جنایات مهمی که مو بر بدن آدمی راست میکند نزد نماینده ویژه دبیر کل ملل متحد که قرار بود از زندانهای کشور دیدار کند افشا شود؟
اما دم خروس و تضاد اصلی داستان سرهمبندی شده از سوی غلامرضا جلال و محمود رویایی در جای دیگری است که هیچ جور نمیشود آن را پوشاند.
مهشید رزاقی در دیماه ۶۰ به اوین منتقل شد و من با او در بند ۲ اتاق ۲ بالا هم بند، همنشین و همراه بودم. از همان موقع رابطهی نزدیکی بین ما به وجود آمد که بعدها نیز ادامه یافت. در این اتاق، برادر کوچکتر مهشید، مهداد (حسن) هم با ما بود. خوشبختانه حسن زنده است و میتواند در این مورد شهادت دهد. در ۱۶ اسفند ۶۰ من و مهشید با هم به آموزشگاه اوین منتقل شدیم. به هنگام تقسیم من به اتاق ۲۴ سالن یک و او به سالن سه منتقل شد. هر دو همانجا ماندیم تا در ۲۴ مهر ۱۳۶۱ به سالن ۱۹ گوهردشت که تازه افتتاح شده بود، منتقل شدیم. سپس در شب یلدای ۶۲ من و مهشید به همراه دیگر افراد بندمان به بند ۶ واحد یک قزلحصار انتقال یافتیم. حمید اشتری یکی از زندانیان سیاسی سابق که ۸ سال در زندانهای رژیم بود و هم اکنون در انگلستان به سر میبرد میتواند در مورد همه این قضایا شهادت دهد.
وقتی مهشید از آخر دیماه ۶۰ صحیح و سالم در اوین به سر میبرده، چگونه ممکن است در بهمن ماه ۶۰ همراه با غلامرضا جلال در قزلحصار متحمل چنان مصیبتهایی شده باشد؟
این همه ماجرا نیست. دروغگو کم حافظه است. غلامرضا جلال در مقالهای با نام «شایسته ترین رئيس جمهور نظام» در مجاهد شماره ۷۸۸ به تاریخ دوشنبه ۱ اسفند ۸۴ وقتی در مورد سابقهی احمدی نژاد به دروغ شهادت میدهد از جمله مینویسد:
«در بهمنماه سال۶۰، وقتی برای بازجویی مجدد و بهاصطلاح تكمیل پرونده مرا به اوین برگرداندند، به شعبه۷ و بعد از چند روز به شعبه۴، منتقل شدم و بهطور مستقیم توسط "فكور، رئیس جدید شعبه۴ " و "گلپا " یعنی شخص رئیسجمهور فعلی ارتجاع، شكنجه و بازجویی شدم.
فیلم این توضیحات را با تصویر و صدای غلامرضا جلال میتوانید در این آدرس ببینید:
فیلم مزبور تا این لحظه که مطلب را مینویسم در آدرس بالا موجود است. چنانچه ملاحظه میشود غلامرضا جلال در نشریه مجاهد و در تصویر تلویزیونی اعتراف کرده است که در بهمن ۶۰ جهت تکمیل پرونده به اوین انتقال یافته بود. چگونه میشود او در همان تاریخ در قزلحصار در قفس و قبر و تابوت و کشو بوده باشد و آن مصیبتها به سرش آمده باشد؟ آیا نشر دهندگان چنین دروغهایی احترامی برای خوانندگان خود قائل هستند؟ جاعلین خواستهاند ابرویش را درست کنند زدهاند چشم و چالش را هم کور کردهاند. این داستان را هرچه بیشتر هم بزنند بیشتر گندش در خواهد آمد. تنها پذیرش خطا و عذرخواهی چاره کار است. اصولاً به هنگام راهاندازی پروژهی قبر و قیامت و قفس در زندان قزلحصار، غلامرضا جلال در زندان گوهردشت به سر میبرد و هر آنچه در این باره بگوید دروغی بیش نیست. او فقط اخباری در این مورد شنیده است و ذهن داستانسرایش به آن شاخ و برگ داده و خود را یکی از قربانیان آن جلوه داده است. این گونه روایتها تنها رنج و حرمان کسانی را که در قبر و قیامت و قفس به بند کشیده شدند و روح و جسمشان به سختی شکنجه شد به سخره میگیرند.
بازدید از جوخهی اعدام و تماشای تجاوز به زنان و مردان
غلامرضا جلال طی نامهای به تاریخ ۵ دی ماه ۶۸ به گالیندوپل مینویسد:
«چندین دختر و پسر مجاهد خلق را در مهرماه سال ۱۳۶۱ جلوی چشمانم مورد تجاوز قرار دادند و سپس طبق حکم دادگاه که خوانده شد، دست راست و پای چپ آنها را قطع کردند و آنها را رها کردند تا بمیرند... »
کتاب شورا، شماره ۵۱ ، دی و بهمن ۱۳۶۸، انتشارات شورای ملی مقاومت، صفحهی ۵۳.
غلامرضا جلال توضیحی نمیدهد که برای چه او را برده بودند تا در ضیافت تجاوز به چندین دختر و پسر مجاهد خلق شرکت کند! مگر نه این که تجاوز را در خفا انجام میدادند. کدام آخوند و یا بازجو و یا ایرانی سنتی را میشناسید که حاضر باشد در مقابل چشمان دیگران لخت شود و به عمل جنسی بپردازد. آنهم ۲۷ سال پیش.
او همهی اینها را دیده است ولی فراموش میکند نام کسانی که این کارها را انجام دادهاند، ذکر کند! غلامرضا جلال در خلق داستانهای محیرالعقول تا آنجا مبتدی است که نمیداند تجاوز به زندانی زن قبل از جاری شدن حکم اعدام و بر اساس اصول و فتواهای شرعی در مواردی انجام گرفته است و برای تجاوز به مردان چنین توجیهی تاکنون تراشیده نشده است. وقتی آنهمه زن در دسترس است چه نیازی به استفاده از مردان است؟ از همه مهمتر او نمیداند که بر اساس قوانین شرعی، ۴ شیوه برای مجازات محارب پیشبینی شده است؛ قطع دست راست و پای چپ و حلقآویز کردن [کشتن] دو شیوه آن است. حاکم شرع در موقع مجازات یک شیوه را معمول میدارد و نه تلفیقی از دو شیوه را. یعنی یک دست و پا را قطع میکنند و یا او را میکشند. این دروغهای مشمئز کننده تنها جنایات رژیم را لوث میکند و هالهای از ابهام بر روی داستانهای واقعی در مورد جنایات رژیم میاندازد. تازه قطع دست و پا، انگشتان را در بر میگیرد و نه همهی پا یا دست را.
غلامرضا جلال در ۲۵ بهمن ۸۴ در مقالهای دیگر در نشریه مجاهد به نام «بازگشت از تپههای سرخ اوین» به حضور اجباری خود در جوخهی اعدام ۳۶۰ زندانی احتمالا شهریور ۶۰ اشاره میکند. (قراین این گونه نشان میدهد) وی در مقالهی مزبور با آن که از هر دری صحبت میکند اما سخنی از تجاوز به زنان و مردان و قطع دست و پای آنها پیش از مرگ و مشاهدهی آن از سوی خود به میان نمیآورد. گویی اساساً یادش رفته که چنین مطلبی را قبلاً نوشته بود. آنقدر در این داستان آبکی تضاد وجود دارد که نیاز به نگارش مطلبی جداگانه دارد.
بنا به شهادت غلامرضا جلال وی هم در مراسم اعدام ۳۶۰ زندانی مجاهد در شهریور ۶۰ شرکت داشته و هم در مراسم تجاوز به چندین «پسر و دختر مجاهد» در مهر ۶۱ شرکت داشته و سپس از نحوهی بریدن دست و پای آنها بازدید به عمل آورده و عاقبت شاهد جان دادن آنها بوده است. معلوم نیست چرا در سال ۶۸ فراموش کرده بود در نامه به نماینده دبیرکل از اعدام ۳۶۰ زندانی که شاهدش بوده حرفی بزند؟ لابد به رژیم آوانس داده است! امثال من که تجربهی زندانهای خمینی را داریم مگر مغز خر خورده باشیم و یا اراده و اختیارمان را به دست دیگری سپرده باشیم که چنین جعلیاتی را باور کنیم.
«بازگشت از تپـههای سـرخ اويـن»
« از پلهها پايين رفتيم و به حياط بند325 رسيديم، در پاگرد حياط تعداد ديگري هم بودند كه بهصورت گروههاي 30نفره نشسته بودند. ذهنم روي عدد30 متوقف شد. چرا 30تايي؟ چيزي مثل برق از ذهنم گذشت. صداي تكتيرهاي خلاص هميشه حول عدد30 بود يا يكي دوتا بيشتر. پس ما را هم براي اعدام ميبرند؟!... ما 12گروه 30نفره بوديم. 360جوان ... ضربه شديدي را توي صورتم احساس كردم. يك صداي حيواني با لحن لومپني گفت: ماژيك را بگير. حواست كجاست؟ اگر اين شماره را روي مچ پايت ننويسي ننهات از كجا بفهمد قبرت كجاست؟ شمارة 164!
صداي ابراهيم را شنيدم كه ميگفت: شماره را قشنگ و واضح بنويس. اين پلاك خانه ما در بهشت است. ... بچههاي گروه بعدي را كه ميبردند، اول صداي صلوات بلند شد و بعد تبديل به شهادتين شد: اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله… ناگهان فضاي بچهها عوض شد. حتي حال و هواي ما هم عوض شد. از حالت دفاعي درخود بيرون آمده بوديم و احساس شادي و تهاجم شور جديدي در ما ايجاد كرده بود. پاسدارها هم شروع به زدن بچهها كردند. با بيرحمي تمام و بهقصد كشت. صدايي آهسته گفت: جلال؟
صداي ابراهيم را شنيدم كه ميگفت: شماره را قشنگ و واضح بنويس. اين پلاك خانه ما در بهشت است. ... بچههاي گروه بعدي را كه ميبردند، اول صداي صلوات بلند شد و بعد تبديل به شهادتين شد: اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله… ناگهان فضاي بچهها عوض شد. حتي حال و هواي ما هم عوض شد. از حالت دفاعي درخود بيرون آمده بوديم و احساس شادي و تهاجم شور جديدي در ما ايجاد كرده بود. پاسدارها هم شروع به زدن بچهها كردند. با بيرحمي تمام و بهقصد كشت. صدايي آهسته گفت: جلال؟
طوريكه پاسدارها نفهمند بهطرف صدا برگشتم. حميد بود، حميد دهناد! ...چشمان نجيب و سبزش را با چشمبند بسته بودند. موهاي نرم و خرمايياش خوني و پاهايش پانسمان شده بود. طاقت نياوردم و دستش را گرفتم و بغلش كرده و بوسيدم. بوي عطر ميداد. ...حميد دوباره گفت: چقدر خوب شد همراه مسئولم اعدام ميشوم. اگر قطار راه افتاد، سعي كن مرا گم نكني تا كنار هم بايستيم.
صداي رگبار اعدام گروه قبلي شنيده شد و تكتيرهاي بعد از آن. اين گروه يازدهم بود يعني تا به حال 330 نفر! با شنيدن صداي پاي پاسدارهايي كه نزديك ميشدند، ... يالا بلند شويد. قطار بعدي! خانمها و آقايان، سفر خوش. همه بلند شده و دست هم را گرفتيم. ...
بياختيار دست حميد را گرفتم و گفتم مرا ول نكن. قطار شروع بهحركت كرد. بچهها شروع كردند به خواندن: …از زير چشمبند نگاه كردم، بالاي تپه بوديم. حميد گفت: چه باد خنكي! ...پاسدارها بدون اينكه حرفي بزنند ما را با يك فاصله از هم به صف كردند. زمين زير پايم ليز و چسبنده بود. ما داشتيم روي خون تازة بچههاي قبلي راه ميرفتيم. دلم ميخواست چشمبندم را بردارم ولي نميشد. دنبال حميد ميگشتم و سرم را بالا گرفته بودم كه چيزي محكم به سرم خورد و روي زمين افتادم. زمين خيس بود، بوي خون مشامم را پر كرد، وقتيكه دوتا از پاسدارها بلندم كردند، لباسم پر از خون شده بود. ... با ديدن پوتينهاي پاسداران متوجه حضور تعدادي از آنها در كنار خودم شدم. يكي از پاسدارها دستمالي را به گردنم بست و چيزهايي به پاسدارهاي روبهرو گفت، علت را نفهميدم. ... احساس ميكردم به چيزي نياز دارم كه ما را از خودمان بيرون بياورد و اين سكوت سنگين را بشكند. سكوت خواست دژخيمان بود. احساس بدي داشتم، احساس بيعملي و پاسيو، ناگهان صداي اللهاكبر بلند شد و بهتدريج به شهادتين تبديل شد. همه باهم شروع كرديم. ياد شهادتين برادر مسعود در سخنراني امجديه افتادم و با قدرت بيشتري فرياد زديم.
صداي گلنگدن سلاحهاي جوخة مرگ شنيده شد. يك لحظه سكوت كرديم. ولي وقت بيشتري نداشتيم و قويتر از قبل شروع به شعار دادن كرديم. حميد را صدا زدم ولي صدايي نشنيدم.
صدايي مثل رعد و برق شنيده شد. دردي عجيب قفسه سينهام را پركرد و صداي نالة نفرات كنارم، بياختيار زانو زدم. ابتدا فكر كردم چه راحت!… صداي ِخرِخر بچهها را در كنارم ميشنيدم. ولي انگار مرا نزده بودند. احساس تنهايي و حسرت با صداي آخرين نفسهاي شهدا درهم آميخته بود. با تمام قدرت داد زدم چرا؟ چرا مرا نزديد. بي شرفها مرا هم بزنيد…
صدايي مثل رعد و برق شنيده شد. دردي عجيب قفسه سينهام را پركرد و صداي نالة نفرات كنارم، بياختيار زانو زدم. ابتدا فكر كردم چه راحت!… صداي ِخرِخر بچهها را در كنارم ميشنيدم. ولي انگار مرا نزده بودند. احساس تنهايي و حسرت با صداي آخرين نفسهاي شهدا درهم آميخته بود. با تمام قدرت داد زدم چرا؟ چرا مرا نزديد. بي شرفها مرا هم بزنيد…
يكي از بچهها دست و پا ميزد و روي من افتاد. چشمبندم افتاده بود و همه چيز را ميديدم. خدايا اين حميد بود. آخرين لرزشهاي زندگيش را روي سينهام به پايان رساند. هنوز هم بعد از سالها، بوي اين خون، آخرين فشار دست حميد روي بازويم و آخرين بازدم گرم او را كنار گوشم حس ميكنم. صورت او را بوسيدم هنوز گرم بود. چشمان سبزش نيمهباز بود. مطمئن بودم كه هنوز مرا حس ميكند و در دلم به او قول دادم كه راهش را تا به آخر ادامه خواهم داد.
همراه با صداي تك تيرهاي خلاص، حميد تركه و مجيد قدوسي پايم را گرفته و روي زميني كه به خون شهيدان آغشته بود كشاندند و به كناري انداختند. صدايي پرسيد اين ديگه چيه؟
حميد تركه گفت: خواستيم اين پنجاه ونهيها هم توي باغ بيان و بفهمن كه جمهوري اسلامي با كسي شوخي نداره. دفعه بعد خودم تير خلاصتون را ميزنم. همزمان صداي كشاندن دو نفر ديگر را شنيدم. ابراهيم درخشي و يك خواهر بودند.
داد زدم، بيشرف ما را هم اعدام ميكردي!
با ضربه قنداق تفنگي كه به سرم زدند بيهوش شدم.
وقتي چشمهايم را باز كردم، مجتبي (حجت جباريان) بالاي سرم بود و متوجه شدم بچهها لباسهايم را عوض كردهاند. كسي سؤالي نميكرد. همه ميدانستند چه خبر شده. بعد از آن تا مدتي حال هيچ كاري نداشتم و نميتوانستم بخوابم. خونريزي معدهام از يكطرف و بيخوابيهايم مرا بهشدت لاغر كرده بود. از خواب ميترسيدم. چندين بار بچهها مرا درحاليكه فرياد ميزدم: بي شرفها مرا هم بزنيد. مرا هم اعدام كنيد. و گريه ميكردم، بيدار كرده بودند. چون 90نفر در يك اتاق و مجبور به كتابيخوابيدن بوديم، هر وقت دست يكي از بچهها روي صورتم ميافتاد، داد ميزدم و به خيال اينكه دست حميد است كه در لحظات آخر حياتش به من چنگ ميزد دستش را ميگرفتم و با گريه ميبوسيدم و فقط صداي حجت كه با خواندن آيات قرآن و ياد شهدا و تعهداتمان نسبت به راه مسعود و ادامة راهش مرا اميدوار ميكرد، اميدوار ميشدم. ابراهيم درخشي همچنين وضعيتي داشت. ناگهان مقداري از موهايش سفيد شد و در قسمتهايي از صورتش، موها بهصورت دايره شروع به ريزش كرد. ابراهيم در اواخر شهريور 60 به قزلحصار منتقل شد. ولي هنگام ورود به قزلحصار نامه و دستورالعملهاي تشكيلات در زندان، از او كشف شد و چند روز بعد او را به اوين برگرداندند و در تاريخ 7مهر60 در سن 23سالگي به جوخة اعدام سپرده شد.
http://www.mojahedonline.com/newspaper/1/156/7
در سال ۶۰ به مجموعهی اوین قدیم که مرکب از سلولهای انفرادی و بند ۵ و ۶ بود ۳۲۵ میگفتند. از سال ۶۴ به بعد به مجموعهی بندهای چهارگانه ۳۲۵ میگفتند. از ظواهر امر پیداست که غلامرضا جلال در مورد بندهای چهارگانه صحبت میکند. اما نام سال ۶۴ به بعد آن را در مورد سال ۶۰ به کار میبرد. ۳۲۵ دارای یک حیاط نبود. بلکه هر بند دارای حیاط اختصاصی خود بود. غلامرضا جلال قبل و بعد از ۳۰ خرداد در بند ۲ طبقهی همکف به سر میبرد. افراد را برای بردن به اعدام و جوخه و ... به ساختمان دادستانی انتقال میدادند و نه یکی از حیاطهای بندها. چرا که شعبه «اجرای احکام» در ساختمان دادستانی بود و افراد از قسمتهای مختلف زندان به آنجا برده میشدند.
غلامرضا جلال توجهی ندارد که در پاگرد کوچک هر یک از بندها ده نفر به زور جا میشوند چه برسد به ۳۶۰ نفر! او نمیداند که نه در حیاط بند که در راهرو ساختمان دادستانی که شعبهی «اجرای احکام» در آنجا مستقر بود افراد با ماژیک روی پایشان اسمشان را مینوشتند. از آنجایی که تمامی اتاقهای بالا و پایین هر بند به حیاط اشراف داشتند و داخل حیاط قابل رؤیت بود، هیچگاه اعدامیها را در آنجا ردیف نمیکردند. امکان تماس تمامی سلولها با آنها میرفت. غلامرضا جلال بدیهیات را نیز در نظر نگرفته است. نکتهی جالب اینکه تمامی ۳۶۰ نفر اعدامی زندانیان مجاهد هستند و برای نمونه حتا یک زندانی مارکسیست در میان آنها وجود ندارد، اعدامشدگان فقط الله اکبر و صلوات و شهادتین و ... میگویند!
چه زندانبانهای دمکراتی! فردی که در سال ۶۰ به جوخهی اعدام برده شده «با تمام قوا شعار» میدهد و «با تمام قدرت داد» میزند که «چرا مرا نزديد. بي شرفها مرا هم بزنيد…» آب از آب تکان نمیخورد فقط به او میگویند میخواستیم «پنجاهو نهی» ها هم تو باغ بیان! اعدامیها را چنان به حال خودشان رها کردهاند که آنها همدیگر را بغل کرده میبوسند. پسری ۱۵ ساله به هنگام اعدام و در حالی که ۳۳۰ نفر مقابلش اعدام شدهاند، خوشحال است که با مسئولش که غلامرضا جلال است اعدام میشود! همان وسط مراسم اعدام غلامرضا جلال جنازه حمید را که رویش افتاده بود غرق بوسه میکند!
وقتی که غلامرضا جلال به پاسداران جوخهی اعدام فحش میدهد فقط پاسداری با قنداق تفنگ ضربهای به سر او بزند و بیهوشش میکند. بعد هم یک راست او را با همان وضعیت با لباسهای خونی به سلول قبلیاش برمیگردانند و تحویل هماتاقیهایش میدهند! و او تازه در آنجا چشم باز میکند و متوجه میشود که بچهها لباسهایش را هم عوضکردهاند. انگار فیلم تعریف میکند. میگویند شنونده بایستی عاقل باشد؛ آیا نشردهندگان چنین داستانهایی خود به آن باور دارند؟ لابد که چنین اتفاقاتی از نظر افراد آن اتاق دور نمیماند. خوشبختانه حمید اشتری که حتماً غلامرضا جلال او را خوب میشناسد و در سطور بعدی از او بیشتر خواهم گفت زنده است و کلیه مطالب بالا را تکذیب میکند. غلامرضا جلال پس از راهاندازی قزلحصار همراه با تعدادی از زندانیان دستگیر شده قبل از سی خرداد در مردادماه ۶۰ به قزلحصار منتقل شده بود. او در بحبوحهی اعدامها در قزلحصار بود و نه اوین. حتا یک کلمهی داستان بالا حقیقت ندارد. تعداد افراد این اتاق از آن جایی که غالباً قبل از سی خردادی بودند در حدود ۳۰ نفر بود.
در ماه شهریور دو اتفاق مهم در اتاقی که حجت جباریان و حمید اشتری در آن بودند روی داده بود که اگر غلامرضا جلال آنجا بود حتماً به آنها اشاره میکرد. احمدوند و حامد ترکه(بازجوی بعدی) دو پاسدار جنایتکار بند، شمسالله شاگرد یک کلهپزی را آنقدر مورد ضرب و شتم قرار داده بودند که بالاخره در اتاق جان داد و پیکرش را به بهداری منتقل کردند. بعد هم دو پاسدار مزبور مدعی شدند که او را اعدام کردهاند.
پس از انفجار نخست وزیری در هشت شهریور ۶۰ پاسداران به همراه لاجوردی به بندها و سلولها هجوم آورده و تعدادی را برای اعدام انتخاب کردند. این افراد بعضاً حتا به بازجویی و دادگاه نیز نرفته بودند. از اتاق یاد شده حجت جباریان و یک نفر دیگر انتخاب شدند. اما صبح روز بعد بازگشتند و گفتند که لاجوردی به آنها گفته است که شانس آوردید «امام» دستور دادند که دست نگاه داریم. در دوران مذکور ابراهیم درخشی از اتاق مزبور به برای تماشای صحنهی اعدام به جوخه برده نشد.
حجتالله جباریان و محمدرضا سعادتی
موضوع دیگر شهادت غلامرضا جلال در مورد حجت جباریان و رابطهاش با محمدرضا سعادتی است. او در این رابطه مینویسد:
«مجاهد شهيد حجت جباريان نه فقط يك زنداني مجاهد مقاوم، بلكه كسي بود كه بار سنگيني از تشكيلات مخفي و مقاومت درون بند را بر دوش كشيد.
شهيد حجت (مجتبي) از زندانيان سياسي مجاهد زمان شاه بود كه در سال59 به صورت اتفاقي در تردد با يك خودرو حامل نشريه مجاهد، دستگير شده و به اوين منتقل گرديد.
با ورود حجت به بند2 زندان اوين،تشكيلات زندانيان هوادار مجاهدين در زندان به صورتي كاملاً حرفهيي شكل گرفت و بخشهاي مختلف امنيت، ارتباطات بيروني و داخل زندان، آموزش، ورزش، تشكيلاتي ـ ايدئولوژيك و سياسي آن راه افتاد.
با ورود حجت به بند2 زندان اوين،تشكيلات زندانيان هوادار مجاهدين در زندان به صورتي كاملاً حرفهيي شكل گرفت و بخشهاي مختلف امنيت، ارتباطات بيروني و داخل زندان، آموزش، ورزش، تشكيلاتي ـ ايدئولوژيك و سياسي آن راه افتاد.
يكي از كارآمدترين بخشهاي مناسبات، امنيت و ارتباطات بود. بهطوريكه بهرغم گستردگي و حجم كار تا زماني كه حجت زنده بود چيزي به بيرون درز نكرد. حجت توانست با استفاده از كانالهاي زندان از جمله شهيد كاظم افجهاي با شهيد محمد رضا سعادتي ارتباط برقرار كند.
او يك پارچه شور و حركت بود و هميشه ميگفت: زندان جاي آسايش و خيال راحت نيست. زندان محل خودسازي انقلابي است. ما ميخواهيم كادرهاي مسئول بسازيم. ياالله بچهها بجنبيد، بيدار بشيد. زودتر وضو بگيريد نماز جماعته! و خودش به نماز ميايستاد. اوج درخشش حجت در روزهاي قبل و بعد از 30خرداد بود. او با رهنمودگرفتن از مجاهد شهيد سعادتي در برابر تز انحرافي كوتاه آمدن با شكنجهگران به صورتي قاطع ايستاد. در يكي از نامههاي «سيد» آمده بود: لَوكانَ عَرَضاً قريباًوصفراً قاصداً لَاتبعوك . وليكن بَعُدَت عَلَيهُمُ الشقه … اگر هدف نزديك و راه هموار بود، از هر جانب به دنبالت حركت ميكردند. ليكن در دل برخي ترديد و ترس لانه كرده… و اضافه كرده بود: «روزهايي كه از ابتدا نيز انتظارش را ميكشيديم فرا ميرسد. روزهاي روشنشدن مرز حق و باطل. حتماً اخبار بيرون را داريد. مسعود در حال فتح صحنه سياسي است و بچههاي بيرون ارتجاع را در آخرين فضاي باقيمانده سياسي به عقب رانده و خميني چارهيي جز افشاي ماهيت ضد خلقي و ارتجاعياش ندارد». حجت به ما ميگفت: «هيچ چيزي از زندان و ما بهعنوان زنداني شروع نميشود. لذا وظيفه ما هم حفظ خودمان و يا مناسبات زندان نيست. در اين مبارزه ما به عنوان زنداني يك شهيد محسوب ميشويم و هركس اين را فهم كند ميتواند خود را در صف مبارزه حفظ كند. در غير اين صورت به زنده ماندن با محمل ادامه مبارزه در زندان فكر ميكند و نميتواند در صف مبارزه بماند».
آنچه غلامرضا جلال در مورد رابطهی سعادتی و حجت جباریان گزارش میکند واقعی نیست. این که کاظم افجهای را وسیله ارتباط این دو نفر معرفی میکند دروغی است که مسئولان مجاهدین از آن بیاطلاع نیستند. حمید اشتری همپرونده و همراه حجت از روز دستگیری، شاهد زنده قضایا حی و حاضر است و برای هر گونه شهادتی در این زمینه آماده. حجت با نام مستعار «مجتبی مرشدی» دستگیر شده بود و سعادتی روحش هم از دستگیری حجت جباریان با خبر نبود که بخواهد با او تماس بگیرد. هیچکس جز حمید اشتری از نام اصلی حجت اطلاعی نداشت.
حجت جباریان از مسئولان بخش طراحی مجاهدین بود که در بین نیروهای مجاهدین هم به «حجت طراحی» معروف بود. غلامرضا جلال حتا از تاریخ دستگیری حجت نیز با خبر نیست. او نه در سال ۵۹ که در اردیبهشت ۶۰ دستگیر شده بود.
نیروهای مجاهدین روز پنجشنبه سوم اردیبهشت ۶۰ در چاپخانه سحاب برای بزرگداشت روز کارگر مشغول چاپ پوستر بودند و حجت مسئول مستقیم این کار. او برای سرکشی و اطمینان از این که پوستر درست و مطابق میلشان از کار درآمده باشد از شب قبل به چاپخانه سحاب میرود. بچهها به حجت خبر میدهند که ترددات مشکوکی پیرامون چاپخانه دیدهاند. حجت با شنیدن سروصدای زیادی که حاکی از دویدن افراد روی پشت بام بود در ساعت شش صبح محل را ترک میکند اما سر چهارراه استانبول و فردوسی دستگیر میشود. در نتیجهی سرو صدایی که حجت به پا میکند مردم جمع میشوند. عاقبت مأموران میگویند که از دادستانی هستند و میخواهند از او چند سؤال بکنند. حجت پس از دستگیری به چهارراه قصر منتقل میشود.
حمید اشتری و قاسم چهارمحالی با نام مستعار حسین رضایی( من با هردو مدتها هم بند بودم) با یک وانت برای بار زدن پوسترها به محل آمده بودند نیز همان جا توسط دادستانی دستگیر و همراه حجت تحویل کمیته پل رومی میشوند. روز شنبه ۵ اردیبهشت ۶۰ هر سه به زندان اوین منتقل میشوند. حمید اشتری و حجت جباریان دو هفته در بند ۳۱۱ اوین در سلول انفرادی به سر میبرند.
در آن موقع سعادتی در بند ۳۲۵ بود و تمایل حجت و حمید برای ارتباط با او هیچگاه عملی نمیشود. حوالی ۲۰ اردیبهشت حمید و حجت را به بند ۲ اوین منتقل میکنند. در اینجا حجت جباریان و حمید اشتری تشکیلات مجاهدین در بند ۲ را به همراه ابراهیم درخشی که از قبل در این بند بود سر و سامان میدهند. سه نفر فوق گردانندگان این تشکیلات بودند. پیشنهاد این کار از سوی حمید اشتری داده شده بود. اتفاقاً حمید اشتری مسئول تیم امنیتی و ارتباطات تشکیلات بود. یکی از کارهای آنها در زندان جاسازی صفحات نشریه مجاهد در پاکت سیگار وینستون بود.(آن موقع نشریه مجاهد در زندان برای مطالعه داده میشد) هر صفحه را در یک پاکت جا داده، بسته بندی دوباره میکردند. ابراهیم مسئولیت تدارکات و صنفی را به عهده داشت.
در همین رابطه مسئولین تشکیلات کلاسهایی را نیز تشکیل داده بودند. حجت خود کلاس ایدئولوژی را اداره میکرد و حمید اشتری کلاس تاریخ عمومی را که شامل تاریخچه مجاهدین و انقلاب مشروطیت بود و ابراهیم درخشی نیز مسئولیت اداره کلاس اقتصادی و سیاسی را به عهده داشت.
برای مسئولان مجاهدین که چنین مطالبی را نشر دادهاند، پر واضح است که با توجه به ضوابط امنیتی شدیدی که داشتند و دارند محال است یکی از اعضای ساده آنها از نفوذی بودن کاظم افجهای در محل حساسی مانند زندان اوین مطلع شود.
هرکس که از کنار مجاهدین رد شده باشد هم میداند که آنها بر سر این مسائل به درستی با کسی شوخی ندارند. مجاهدین وجود چنین فرد مهمی را به خاطر رد و بدل کردن چند خبر که هیچ ارزشی ندارد به خطر نمیاندازند. مجاهدین از پیش سرمایهگذاری زیادی روی کاظم افجهای کرده بودند. و در اردیبهشت و خرداد ۶۰ که اتفاقاً حساسترین روزها از نظر مجاهدین بود به هیچ وجه هویت مهمترین مهرهی خود در اوین را به خطر نمیانداختند. کاظم افجهای اساساً پاسدار بند نبود که بتوان با او تماس گرفت. حتا پس از شنیدن خبر کشته شدن کچویی توسط کاظم افجهای نه حجت و نه هیچیک از بچههایی که با او بودند از نفوذی بودن افجهای مطلع نبودند. آنها تصور میکردند که یک پاسدار به خاطر نوع رفتار با زنان به غیرتش برخورده و بر روی مسئولان زندان سلاح کشیده است.
غلامرضا جلال میگوید: «او [حجت جباریان] با رهنمود گرفتن از مجاهد شهيد سعادتي در برابر تز انحرافي كوتاه آمدن با شكنجهگران به صورتي قاطع ايستاد.» اما به سادگی میشود به جعلی بودن این خبر و رهنمود پی برد.
بنا به شهادت دوست و همبند سابقم حسین ملکی که از اعضای گروه فرقان بود، سعادتی روز ۲۵ خرداد ۶۰ به ۲۰۹ برده شد و از آن پس تا لحظهی اعدام کسی او را ندید. حمید جعفری یکی از هواداران سابق اشرف دهقانی و از اولین و منفورترین توابین زندان که بعدها در قزلحصار مرتکب جنایات زیادی شد متوجهی تماس سعادتی با نویدی یکی از زندانیان سیاسی چپ دوران شاه در ۳۲۵ میشود. بعد از گزارش او، پاسداران که منتظر بهانه بودند با ضرب و شتم سعادتی را به ۲۰۹ منتقل میکنند.
پیش از ۳۰ خرداد ۶۰ که همه سرود میخواندند و روزنامه مجاهد هم در زندان پخش میشد دیگر صحبتی از «تز انحرافی کوتاه آمدن با شکنجهگران» نبود که سعادتی بخواهد خط بدهد که این کار درست است یا نه؟ آن موقع افراد حتا نام اصلی خود را نیز نمیدادند.
این موضوعات بر میگشت به تابستان ۶۰ و تحولات عمدهای که در جامعه و زندانها پیش آمده بود. آن موقع سعادتی زنده نبود که به کسی خط بدهد. کاظم افجهای در هشت تیر ماه پس از کشتن کچویی به شهادت رسید و سعادتی پنج مرداد همان سال.
به شهادت حمید اشتری که از مسئولان تشکیلات فوق بود، غلامرضا جلال حتا در حد سرتیم هم نبود و دارای نقش حاشیهای در تشکیلات فوق بود. معلوم نیست چگونه مسئول امنیتی و ارتباطات تشکیلات خبری از تماس با سعادتی ندارد اما یکی از افراد حاشیهای نه تنها از این رابطه خبر دارد بلکه رابط را میشناسد و مفاد نامهها را نیز مو به مو میداند!
از محتوای نامهی ادعایی نیز مشخص است که جعلی است و ربطی به ادبیات سال ۶۰ مجاهدین ندارد و بیشتر محصول ادبیات پس از انقلاب ایدئولوژیک سال ۶۴ مجاهدین است. غلامرضا جلال مدعی است سعادتی در نامهاش نوشته است: «مسعود در حال فتح صحنه سياسي است». بخوبی مشخص است اگر سعادتی میخواست چنین چیزی در سال ۶۰ بنویسد حتماً مینوشت «سازمان» و نه «مسعود».
تعدادی از زندانیان سیاسی قدیمی یک بار با اجازه مسئولان زندان با سعادتی دیدار کرده بودند. او در این دیدار به زندانیان گفته بود که از تراشیدن موی سر بپرهیزند، حتما ریش خود را اصلاح کنند و از پوشیدن پیژامه بعد از بلند شدن از خواب، خودداری کنند و حتماً در طول روز لباس رسمی بپوشند. این اعمال در طول دوران زندان تقریباً تا آنجا که ممکن بود از سوی زندانیان مجاهد رعایت میشد.
اتفاقاً غلامرضا جلال از آنجایی که برخلاف نظر سعادتی در آن دوران سرش را از ته میتراشید مورد توجه زندانیان مجاهد نبود.
همچنین غلامرضا جلال مدعی است که حجت به آنها میگفت: «وظيفه ما هم حفظ خودمان و يا مناسبات زندان نيست. در اين مبارزه ما به عنوان زنداني يك شهيد محسوب ميشويم و هركس اين را فهم كند ميتواند خود را در صف مبارزه حفظ كند. در غير اين صورت به زنده ماندن با محمل ادامه مبارزه در زندان فكر ميكند و نميتواند در صف مبارزه بماند».
باز هم پر واضح است که این ادبیات زندان و به ویژه ادبیات مجاهدین زندانی در سال ۶۰ نیست. اینها تحلیلهای مجاهدین در عراق و پس از پیوستن زندانیان آزاد شده به آنهاست. این تحلیل در آن دوران بنا به دلایل تشکیلاتی خاصی که بیشتر رو کم کنی از زندانیان سیاسی سابق بود باب شد. این تحلیل بر این پایه بود که هر کس در زندان خمینی با هر پروندهای چه سبک و چه سنگین زنده مانده به نوعی در مقابل رژیم واداده است و حالا بایستی حساب پس بدهد! به کی؟ به کسانی که از بغل زندان خمینی هم رد نشدهاند و تعدادی از آنها اساساً پاسدار ندیدهاند. بر اساس این تحلیل با توجه به ماهیت رژیم همه بایستی اعدام میشدند.
برخلاف جعلیاتی که به حجت جباریان نسبت داده میشود، خط مجاهدین در سال ۶۰ بدون تردید به درستی «حفظ خود» در زندان و «کوتاه آمدن» با حفظ اصول و رعایت مرزهای سرخ بود. البته غیر از این هم جواب نداشت. اگر نمیگفتند نیز زندانیان بالاجبار همین خط را میرفتند. صدها بار و از افراد مختلف که از نهادهای مختلف و گاه شهرستانهای مختلف آمده بودند، این تحلیل را شنیده و در مورد کم و کیف آن در زندان بحث کرده بودم. اتفاقاً حجت خودش نیز در زندان چنین خطی را میرفت و چنین خطی را تبلیغ میکرد. همه تلاش او زنده ماندن خود و دیگر بچهها البته با حفظ خطوط قرمز بود. شاهد و ناظرش حمید اشتری است که از نزدیک ترین روابط با او برخوردار بود. به خاطر پیش گرفتن چنین سیاستی حجت خود مدتها زنده ماند تا سرانجام در دورانی که لاجوردی آماده میشد زندان را ترک کند در ۹ آبان ۶۳ اعدام شد. موضع حجت در بازجویی و دادگاه به شکل زیر بود: من در فاز سیاسی دستگیر شدم. مواضع سازمان در فاز سیاسی را قبول دارم. نمیدانم چرا مبارزهی مسلحانه را آغاز کردند. وارد بحث آن نمیشد و مسئولیتی در قبال آن نمیپذیرفت.
اتفاقاً این حجت بود که در شهریور ۶۰ پس از آن که متوجه تغییر و تحولات شد با همفکری با دیگر بچهها برای کم کردن حساسیت رژیم و در راستای بحث «حفظ خود» گفت که دیگر بچهها در بند شلوار رسمی نپوشند و با پیژامه در بند بچرخند و تقاضای دریافت قرآن از پاسداران کردند.
نکته قابل تعمق این که حجت جباریان که اعدام شده در تمامی خاطرات غلامرضا جلال حضور دارد اما حمید اشتری که همراه و همپرونده و هماتاق و ... حجت جباریان بود و زنده است در هیچکجای خاطرات غلامرضا جلال حضور ندارد.
حسین روحانی و حجت جباریان
در ویدئو کلیپی که مجاهدین در مورد حسین روحانی ساختهاند، غلامرضا جلال میگوید:
«حسین روحانی یکی از خائنینی بود که من چندین بار در زندان اوین و شعبههای بازجویی باهاش روبرو شده بودم. آدم بسیار بزدلی بود که فقط به زنده ماندن به هر قیمت فکر میکرد. برای همین هم تن به هر ذلت و خواری میداد از شرکت در بازجویی تا شرکت تو تیمهای ضربت دادستانی برای حمله به خانه تیمی بچهها یا شرکت توی گشت ها و تورهای خیابان. به خصوص در جریان طرح به اصطلاح مالک و مستاجر. بخصوص لاجوردی از حسین روحانی به دلیل قدیمی بودنش و این که تمام اعضای گروههای مبارز زمان دیکتاتوری شاه را میشناخت،برای شناسایی و دستگیری کادرهای قدیمی سازمان و گروههای مبارز دیگر استفاده میکرد.
من خودم سال ۶۱ که به اتهام شرکت در تشکیلات درون زندان که مورد بازجویی بودم. بارها اکیپ این جنایتکاران مثل حسین روحانی، احمدرضا کریمی و مسعود اکبری را در شعبههای بازجویی دیدم که مشخصاً همین خائنین با دست باز و بدون چشم بند مثل تمام بازجوهای دیگه در شعبه ها تردد می کردند. در همین رابطه هم مشخصاً از کسانی که مجاهد شهید حجتالله جباریان که مدتها پس از دستگیری توانسته بود توی زندان مخفی بمونه و از اصلی ترین مسولین تشکیلات ما در زندان بود را شناسایی کردند، همین اکیپ حسین روحانی بودند که روزها حجت را مورد بازجویی و فشار قرار داده بودند، که البته حجت جلوی این جمع واداده و خائن تا شهادت خودش ایستاد. »
http://nl.youtube.com/watch?v=lsuOXRjNo34&feature=related
حسین روحانی دارای شخصیتی ضعیف و بی ثبات بود. گفته میشد طرح مالک و مستأجر از ایدههای او بوده است. اما برای اولین بار است که میشنوم حسین روحانی در تیمهای ضربت دادستانی برای حمله به خانههای تیمی هم شرکت میکرده است! تردیدی نیست که غلامرضا جلال در مورد روبرو شدن چند باره با حسین روحانی در شعبههای بازجویی دروغ میگوید. حسین روحانی کاری به زندانیان مجاهد نداشت. او در شعباتی که مربوط به زندانیان مجاهد بود ترددی نداشت. او اصلاً به شعبات بازجویی در دادستانی تردد نداشت. او در ۲۰۹ در ارتباط با زندانیان چپ و به ویژه پیکار فعال بود. احمدرضا کریمی و مسعود اکبری ترددی به ۲۰۹ نداشتند. اصولاً حساسیتی از سوی رژیم روی افرادی مانند غلامرضا جلال که قبل از سی خرداد دستگیر شده بودند و در تشکیلات مجاهدین محلی از اعراب نداشتند وجود نداشت که بخواهند آنها را دائماً به بازجویی ببرند که این وسط چندین بار با حسین روحانی روبرو شوند.
درست است که حسین روحانی به خدمت رژیم در آمد اما این انصاف نیست که هرچه که به ذهن میرسد بدون داشتن کوچکترین مدرک و یا شاهدی به او نسبت دهیم. من دو برابر غلامرضا جلال زندان بودم و مطمئناً روابطم با افراد گوناگون وابسته به گروههای مختلف به مراتب بیش از او بود ولی چنین چیزهایی در مورد روحانی نشنیدم. همکاری روحانی با بازجویان در سطح کلان بود و نه شرکت در تیمهای ضربت دادستانی. این اتهامات نقل و نبات نیست که همین جوری پخش کنیم. گفتن هر یک، قبل از هرچیز مسئولیت اخلاقی دارد. برای گشت خیابانی از توابین و به ویژه توابین مجاهدین استفاده میشد چرا که مسئلهی اصلی رژیم به دام انداختن هواداران و اعضای تیمهای عملیاتی و کادرهای مجاهدین بود و این افراد از تجربه و اطلاعات لازم در این زمینه برخوردار بودند. چندتایی از آنها مسئولیت و فرماندهی تیمهای گشت را به عهده داشتند.
اما ادعای دیگر غلامرضا جلال خنده دار است. حسین روحانی پیش از سال ۵۰ به خارج از کشور عزیمت کرده بود و تا آستانه انقلاب جز یک سفر یک ماهه به ایران در خارج از کشور به سر میبرد. در دوران شاه او نه زندان بود و نه در ایران و در رابطه با مبارزین که بخواهد پس از دستگیری در زمینه شناسایی افراد با سابقه به لاجوردی کمک کند. اطلاعات شخصی خود لاجوردی بیش از حسین روحانی بود. اما مضحکترین ادعای غلامرضا جلال شناسایی حجتالله جباریان از سوی اکیپ حسین روحانی است. چسباندن چنین اتهامی به حسین روحانی شرمآور است. حسین روحانی اساساً هیچ شناختی از حجتالله جباریان نداشت و زمانی که روحانی با مجاهدین همکاری میکرد حجت نمیدانست سیاست چیست. آیا منطقی است وقتی این همه تواب مجاهدین از عضو و کاندید عضو گرفته تا هوادار وجود داشتند حسین روحانی از مسئولان سازمان پیکار او را لو دهد؟
حجتالله جباریان پیش از بریدن و همکاری روحانی، توسط مسعود اکبری یکی از اعضای سابق مجاهدین که به خدمت رژیم در آمده بود و از همان دیماه ۶۰ در شعبه بازجویی همکاری میکرد لو رفته بود. داستان تشکیلات زندان هم از همان سال ۶۰ لو رفته بود. از پاییز ۶۱ نیز حجت دوران بازجویی و شکنجهاش را در زندان گوهردشت گذراند که اساساً پای حسین روحانی و «اکیپ» ادعاییاش به آنجا نرسیده بود. غلامرضا جلال تنها ۳ ماه اردیبهشت تا مرداد ۶۰ را با حجت جباریان هم سلول بود. اما هر خاطرهای تعریف میکند یک جوری موضوع را به او ربط میدهد.
حماسه «رضا»
بهمن و اسفند ۸۴ دوران طلایی غلامرضا جلال است. او روی بورس است، چانه اش گرم شده هر روز سناریوی جدیدی خلق میکند و نشریه مجاهد هم بیدریغ چاپ میکند.
نشریه مجاهد شماره ۷۸۷ به تاریخ ۲۴ بهمن ۸۴ در مطلبی تحت عنوان دو خاطره از غلامرضا جلال مبادرت به انتشار دو خاطره کاملاً جعلی از او میکند که تنها به درد آن میخورد که یک «فیلمفارسی» ناب از روی آن بسازند.
غلامرضا جلال که پیشتر در نامه به نماینده دبیر کل سازمان ملل مدعی بود در مهرماه ۶۱ پیش چشم او به حکم دادگاه به چندین پسر و دختر مجاهد تجاوز کرده و بعد دست و پایشان را بریده اند و گذاشتهاند تا جان دهند و بعد مدعی شد که در سال ۶۰ (از شواهد بر میآید که قبل از پایان شهریور بوده) شاهد اعدام ۳۶۰ نفر بوده، این بار مدعی میشود که در دادگاه صحنهی دیگری را به چشم دیده است. صحنه مربوط است به «رضا» یکی از بچههایی که به «گروه نود نفره» معروف بودند.
نـگاه رضـا
«... آنروز بهمن گفتند بايد براي محاكمه به طبقة بالا بروم و مرا به آنجا بردند. دادگاهها چند دقيقهيي بيشتر طول نميكشيد. اما براي بريدهها بيشتر طول ميكشيد. صداي پاسداري گفت: رضا! بيا تو.
از زير چشمبند ديدم يك نفر بلند شد در حاليكه نصف پيراهن سياهش بيرون بود. قد بلند و هيكلِ لاغر و استخوانيش جلب توجه ميكرد. هنگام راه رفتن يك پايش روي زمين كشيده ميشد. دندانهاي بلند و لبهاي سياه و انگشتان كشيده و كج وكولهاش نشانة اعتياد به مواد مخدر بود و نحوة صحبتكردنش هم اين را اثبات ميكرد. ابتدا لحظة خوبي نداشتم و سؤالم شده بود كه چرا او را به اينجا آوردهاند؟»
خوب است از زیر چشم بند دندانهای بلند و لبهای سیاه و انگشتان کشیده و کج و کوله او را هم دیده است!
«صداي آخوند گيلاني افكارم را پاره كرد: بيا تو، بيا پسرم، تو اينجا چهكار ميكني؟ بنشين اينجا، نزديكتر بيا!
گيلاني به پاسدار كنار دستش گفت، براي آقارضا يك چايي پر رنگ بياورد و ادامه داد: خب تعريف كن، چه خبر؟ زن و بچهات كجان؟ اصلاً نيازي به غصهخوردن نيست. ميگويم فردا آزادت كنند بروي سراغ كار و زندگيت. خب بگو، چطور شد كه با منافقا بُر خوردي و…؟
دست و پاي رضا به لرزه افتاده بود و مرتب به بدن خودش چنگ ميزد و پاها و دستهايش را ميماليد. با صداي ضعيفي گفت: من حالم خوب نيست حاجي چكارم داريد؟ گيلاني گفت: كار زيادي نيست. ميگويند تو به هرحال قاطي منافقها بودي و اوضاع آنها رو خوب ميداني، برادران يك پيشنهادهايي داشتند كه اگه خواستيد به آن عمل كنيد، ما هم كمكتان ميكنيم تا به سر خانه و زندگيتان برگرديد. حالا پاسخ شما چيست؟»
جالب است دارند بر سر یک مصاحبه و سناریوی جعلی بالاترین مقامات قضایی و امنیتی رژیم توطئه میکنند در اتاق را باز گذاشتهاند و یک زندانی را هم کنار در گذاشتهاند که همه چیز را بشنود و ببیند. در ابتدا فقط صدای گیلانی را میشنید! اما یک لحظه بعد میبیند که به پاسدار کنار دستیاش میگوید یک چایی پر رنگ برای آقا رضا بیار.
«رضا سكوت كرده و به فكر فرو رفته بود. دوباره صداي گيلاني آمد: آقاجان ما وقت نداريم، اگرميخواستي فكر كني در همان سلول فكرهايت را ميكردي! آيا با جمهوري اسلامي همكاري ميكني يا خير؟
صداي رضا اينبار كاملاً واضح بود: يعني ميگويي چه كار كنم؟ آدمفروشي كنم؟
صداي پايي با عجله نزديك شد. از توي شيشة ساعتم كه روي زانو بهچشمم چسبانده بودم، نتوانستم تشخيص بدهم كيست؟ ولي از صدايش شناختم، لاجوردي بود. مقداري با چشمبندم بازي كردم تا بتوانم بهتر ببينم. لاجوردي كه روي لبة ميز گيلاني نشسته بود رو به رضا گفت: خودم به تو تضمين ميدهم و پاي آنرا هم امضا ميكنم كه تو را به بيمارستان ميبريم تا اعتيادت را كامل ترك كني، اگر خواستي يك پيكان هم برايت ميخريم تا خرج زن و بچهات را بتواني بدهي. برايت خانه ميگيريم، تو فقط براي ما يك كار بكن. يكربع ميروي توي اتاق بغلي. برادران منتظرت هستند. يك مصاحبة 5دقيقهيي ميكني و خلاص. فقط ميخواهم حسابي توي دهن منافقين بزني. يعني آبرو برايشان نميگذاري. فقط كم نگو، اگر چيز اضافهيي هم گفتي راه دوري نميرود. حساب حساب خداست.
خواستة لاجوردي از رضا اين بود كه در مصاحبة تلويزيوني بگويد من عضو مجاهدين بودم و سالها معتاد بودم. مجاهدين براي نگهداشتنم در تشكيلات برايم مواد مخدر تهيه ميكردند. در بين مجاهدين چند نفر ديگر هم معتاد بودند كه بعضاً من برايشان مواد ميبردم و بعد هم مثل هميشه از فساد اخلاقي در مناسبات مجاهدين صحبت كند.»
راستش کسانی که زندان بودهاند میدانند اگر برای رژیم پیشبرد سناریویی مهم بود تعارف نداشت، فرد را چنان تحت فشار و شکنجه میگذاشتند تا به مقصودشان برسند. نه این که وعده ماشین و کار و زندگی بدهند. آنقدر آدم دم دستشان بود که نیازی به معامله با کسی نداشتند. مگر طرف شهره عام و خاص بود و یا چهرهی ویژهای بود که اعترافاتش مهم باشد. از هر بی سر و پایی میتوانستند در صورت لزوم به جای او چنین استفادهای ببرند. آنجا که لازم بود آنقدر طاهر احمدزاده را زدند تا بگوید که هنگام خروج از کشور دستگیر شده است. در حالی که او در خانه دستگیر شده بود. فیلم زن سعید امامی موجود است که چگونه تحت فشارش میگذارند تا سناریوی مورد علاقهشان را که داشتن رابطه جنسی با عالم و آدم است بپذیرد و اعتراف کند که عامل و جاسوس اسرائیل بوده و ...
مگر مریم شیردل را به تلویزیون نیاوردند که به دروغ شهادت دهد در ساختمان معلمین (یکی از ستادهای مجاهدین) با علی محمد تشید یکی از اعضای شورای فرماندهی ملیشیای مجاهدین رابطه جنسی داشته است.
غلامرضا جلال در داستان لوس و بیمزهاش چنان اوین را توضیح میدهد که گویا با زندانهای شاه روبرو هستیم. در آنجا با موضوع معامله با زندانی روبرو بودیم. در سالهایی حاکمیت لاجوردی سیاست رسمی رژیم به این صورت بود که مطرح میکردند توبه به درد آن دنیای شما میخورد و در این دنیا از مجازات معاف نمیشوید. توبه آتش جهنم را از شما دور می کند. آنها با کسی وارد معامله نمیشدند.
از همه خنده دار تر این است که غلامرضا جلال میگوید لاجوردی روی لبهی میز گیلانی نشسته بود. انگار فیلم آمریکایی میبیند که هنرپیشه روی لبه میز مینشیند و با سوژه صحبت میکند. او حتا با فرهنگ رفتاری آخوندها آشنا نیست و یا به هنگام داستان نویسی یادش میرود. وقتی در مقابل یک آخوند آنهم در حد گیلانی حاضر میشوید قبل از هرچیز میبایستی احترام او را به جا آورید. این چیزها به ویژه برای شخصی مانند گیلانی بسیار مهم بود. ندیدهاید پیشنماز ساده را چطوری توی مسجد بالا و پایین میکنند و دوزانو در مقابلش مینشینند؟ خود لاجوردی هم چنین فرهنگی نداشت که در مقابل آخوندی روی لبه میز بنشیند. به این تکه دقت کنید آیا معنا و مفهومی دارد؟ «از توي شيشة ساعتم كه روي زانو بهچشمم چسبانده بودم، نتوانستم تشخيص بدهم كيست». او فیلمهای جیمزباندی زیاد دیده ظاهراً خواسته یکی از صحنههای آن را در اینجا بازسازی کند؛ اما نتوانسته از پس آن بر بیاید و جمله بی معنی بالا را نوشته است. مگر نه این که بایستی تصویر طرف در شیشه ساعت بیافتد تا شما قادر به دیدن آن باشید. چگونه ممکن است شما شیشه ساعت را به چشمتان بچسبانید و بعد انتظار داشته باشید تصویر کسی که روبرویتان هست را از زیر چشم بند در آن ببینید؟! غلامرضا جلال یک چیزهایی شنیده است اما نمیداند چگونه به کار ببرد.
«لاجوردي رو به رضا كرده و در حاليكه دستش را روي شانة او گذاشته بود گفت: خب كي برويم؟
اما صداي غرشي شنيدم كه ميگفت: دستت را بينداز! دست به من نزنيد. نامردها، فكركرديد كه چي؟ چون معتاد بودم، آدم هم نيستم؟ كور خواندهايد، آره من معتاد بودم. گدايي كردم. جلوي هركس و ناكسي دست دراز كردم ولي نامرد و بيشرف نبودم. نگاه كنيد! اين تن من است! خوب نگاه كنيد.»
چنین برخوردی آنهم از سوی یک معتاد در سال ۶۰ در اوین با آن فضای رعب و وحشت مگر در داستانهای بنجل نویسندگانی چون غلامرضا جلال پیدا شود و کسانی که خودشان را به آن راه زدهاند آن را باور کنند.
«لاجوردي و گيلاني و دايي مجتبي(يكي از سردژخيمان اوين) كه انتظار چنين تهاجمي را نداشتند مات و ميخكوب شده بودند. رضا پيراهن سياهي كه به تن داشت را درآورده و پشتش را به لاجوردي و گيلاني كرد و گفت: آره من اين بودم. تمام تنم را نگاه كنيد، جاي سالم ندارد. من معركه ميگرفتم و لخت روي شيشهخورده ميپريدم تا يك قران يك قران از جمعيت پول بگيرم و به كارم بزنم. آره من اين بودم . بعد سازمان آمد دست مرا گرفت. تركم داد. به خانوادهام كمك كرد. توانستم براي خودم آدمي بشوم و سرم را ميان جماعت بلند كنم. آره من كه هيچ شبي زود به خانه نميرفتم تا مبادا چشمم به چشم زن و بچهام بيفته، مني كه هميشه از چشمهاي دخترم فرار ميكردم و تا به حال دستش را توي دستم نگرفته بودم، از وقتي كه مجاهدين مرا آدم كردند و به من شخصيت دادند، براي اولين بار دست دخترم را گرفتم و بردم بازار دوم (فلكه بازار دوم نازيآباد) و برايش خريد كردم. توي جمعيت راه رفتم و براي اولين بار خجالت نكشيدم. يكي نيست بگويد شما نامردها براي ما چكار كرديد؟ بعد از من ميخواهيد بيايم تلويزيون و بگويم مجاهدين وضعشان خراب است؟
رضا درحاليكه بهطرف گيلاني ميرفت فرياد زد هركاري از دستت برميآيد بكن! شما هيچ فرقي با شمر و يزيد نداريد. من ميدانم چه كسي جوانهاي مملكت را معتاد ميكند. من ميدانم مواد مخدر از كجا ميآيد. همه هم ميدانند فساد و هرزگي هميشه از كجا بوده و آخوندها چه چيزي زير قبايشان دارند. »
چنانچه ملاحظه میشود چنان خطابه بلند و غرا ادا میشود که غلامرضا جلال همهی آن را میشنود. دلم میخواست غلامرضا جلال تاریخ واقعه را میگفت تا بهتر دروغ بودن آن را نشان دهم. خندهدار است زندانی ماهها در اوین است و صحبت از بستری کردن او در بیمارستان و ترک اعتیادش میشود. غلامرضا جلال نمیداند کسی که ماهها در زندان است و دسترسی به مواد مخدر ندارد به لحاظ جسمی ترک اعتیاد کرده است و نیاز به بستری کردنش در بیمارستان نیست. یعنی لاجوردی این را نمیداند؟
«رضا در حاليكه دهانش كف كرده بود با حالتي تهاجمي به گيلاني نزديك شد. در اينجا پاسدار مجتبي، دفتر بزرگي كه روي ميز بود را برداشت و محكم به سر رضا زد و رضا كه تواني در بدن نداشت روي زمين افتاد. بلافاصله رضا را با صورت روي زمين خواباند و درحاليكه پوتينش را پشت گردن او گذاشته بود و دستانش را از پشت ميكشيد، گفت: بگو… خوردم. از حاجآقا عذرخواهي كن!
رضا كه صورتش بين پوتين دژخيم و زمين كج و فشرده شده بود و بهسختي ميتوانست حرف بزند با صدايي كه به هواركشيدن شبيه بود گفت: … خودت خوردي و آن حاجي…
در اينجا لاجوردي بالاي سرش رفت و درحاليكه پايش را وسط پاهاي رضا گذاشته و فشار ميداد گفت: ما از اول برايت برنامة آزادي گذاشته بوديم. ولي خوب شد فهميديم كه منافق، منافقه و همهشان را بايد برد پشت بند4، تو هم خودت خواستي كه بروي و امشب بليت خودت را گرفتي.
در اينجا لاجوردي بالاي سرش رفت و درحاليكه پايش را وسط پاهاي رضا گذاشته و فشار ميداد گفت: ما از اول برايت برنامة آزادي گذاشته بوديم. ولي خوب شد فهميديم كه منافق، منافقه و همهشان را بايد برد پشت بند4، تو هم خودت خواستي كه بروي و امشب بليت خودت را گرفتي.
بعد از رفتن لاجوردي و گيلاني، رضا درحاليكه طاقباز خوابيده بود، سرش را از پشت چرخاند و به اطراف نگاه كرد و با ديدن من كه داشتم از زير چشمبند نگاهش ميكردم، به سختي لبخند زد. انگار با نگاهش از من ميپرسيد: چطور بود؟
و من چه ميتوانستم بگويم جز اينكه در ذهنم و با نگاهم به او بگويم: دست مريزاد! مگر از اين بهتر هم ميشد؟
صداي پاي چند نفر نزديك شد. چشمبندم را پايين آوردم و سرم را روي زانوها پنهان كردم. پاسدارها بالاي سر رضا رفتند و پاهايش را گرفتند و درحاليكه روي زمين ميكشاندند و سرش روي زمين ساييده ميشد، بردند. وقتي رضا را از جلو اتاق به بيرون ميبردند كمي سرم را بالاگرفتم تا نگاهش كنم. رضا درحاليكه چشمانش را به من دوخته و نگاهش را برنميداشت لبخند زد و رفت و در پيچ راهرو ديگر ديده نشد.
چنان که ملاحظه میشود غلامرضا جلال از زیر چشمبند در راهرو دادگاه تمامی وقایع اتفاق افتاده در داخل اتاق دادگاه را دیده است و درست مانند یک سناریو، پلان به پلان آن را تعریف میکند. داستانسرای مزبور توجهی نمیکند کسی که در راهرو دادگاه نشسته ممکن است صدای سوژهها را بشنود اما نمیتواند از همانجا و از زیر چشمبند صحنههای اتفاق افتاده در داخل دادگاه را ببیند.
اما در برق نگاهش هزار كلام نهفته بود، مقاومت تماميت يك خلق از هر قشر و مرام و معجزة كلام مسعود، كه وجدانها را برميانگيزد و هر مأيوس و دلمردهيي را هم زنده ميكند و به آن اميد ميبخشد. بعدها در زندان از مجاهد شهيد يدالله پاكنهاد شنيدم كه گفت: رضا را همان شب اعدام كرده بودند. يدالله هم اسم فاميل او را نميدانست و فقط همانطور كه من هم شنيده بودم، ميدانست كه رضا در شمار اكيپ 90نفري نازيآباد بوده است. 90نفري كه رژيم بلافاصله بعد از دستگيري آنان در راديو و تلويزيون اعلام كرد «يك گروه 90نفرة منافقان كه آمادة درگيري با امت هميشه درصحنه بودند، با يك تهاجم غافلگيرانه دستگير شدند». درصورتيكه اين افراد در خانة يكي از هواداران جمع شده و در حال ديدن يك نوار ويدئويي بودندكه پاسدارها خانه را محاصره كرده و مردم عادي را كه براي ديدن نوار آمده بودند، دستگير كرده بودند.»
جاعلین همیشه شاهدشان را کسی معرفی میکنند که زنده نیست. من نمی دانم ربط یدالله پاک نهاد با موضوع فوق چیست؟ چون یدالله را خوب میشناسم. او هیچ ارتباطی با «گروه نود نفره» نداشت. من سالهای سال نزدیکترین دوستانم از مسئولین زنده ماندهی «گروه نود نفره» بودند. با ضرس قاطع میتوانم بگویم که چنین فردی در میانشان نبود که بخواهد چنان قهرمانیای به خرج داده باشد. اساساً جو آنها اینگونه نبود. رعب و وحشت کمتر اجازه میداد که حتا معتقد ترین و حل شده ترین افراد در زیر فشار و در محاصرهی پاسداران و ... اینگونه برخورد کنند.
غلامرضا جلال همه چیز داستان حتا اسم سوژه را میتواند به صورت فانتزی جعل کند اما قادر نیست فامیلی او را جعل کند چرا که بلافاصله دستش رو میشود. به همین دلیل او تمامی دیالوگهای انجام گرفته بین رضا و لاجوردی و گیلانی و ... را به یاد دارد الا فامیلی او را! اسامی و موقعیت اعدام شدگان «گروه نود نفره» مشخص است. آدمهای زیادی هستند که میتوانند شهادت دهند. به همین خاطر از این و آن هم فاکت میآورد که فامیلیاش ناشناخته است. این که چرا میگوید عضو «گروه نود نفره» بود به این دلیل است که داستان جور در بیاید. چون در میان افراد دستگیر شده گروه «نود نفره» تیپهای عادی جامعه زیاد بود.
آیا این سؤال پیش نمیآید چرا مجاهدین نام فامیلی سوژه ویژهای چون رضا را که خود ترک اعتیادش داده و به او و خانوادهاش رسیدگی کرده بودند نمیدانند؟ چرا تلاشی برای مشخص شدن هویت او که حماسهای اینچنین در سال ۶۰ به وجود آورده بود صورت نمیگیرد؟ چرا زندانیان، هواداران و ... مجاهدین چنین کاری نمیکنند؟ آیا بیست و هفت سال کافی نیست؟ تعدادی از افراد گروه «نود نفره» امروز در عراق و خارج از کشور هستند، من آنها را میشناسم.
در تابستان ۶۰ زندانیان قبل از سی خرداد دستگیر شده را به قزلحصار منتقل کرده بودند و در زمستان ۶۰ شروع به بازگرداندن آنها به اوین برای تجدید بازجویی و محاکمه کردند. بچههای «گروه نود نفره» غالباً در همان ماههای اول دستگیری اعدام شدند. غلامرضا جلال خود نیز معترف است که «در بهمنماه سال۶۰» برای «بازجویی مجدد و بهاصطلاح تكمیل پرونده» به اوین منتقل شده است. او اساساً تا سال ۶۱ حتا به دادگاه نیز نرفته بود که چنین صحنههای فرضی را ببیند. برای همین هم تاریخ فوق را مشخص نمیکند که حتیالامکان دم خروس بیرون نزند. غلامرضا جلال یک بار در شهریور ۶۰ به جوخهی اعدام برده شده، یک بار در مهر ۶۱ جلوی چشمش به چند دختر و پسر اعدامی تجاوز کرده و بعد دست و پایشان را بریده و گذاشتهاند جان بدهند و عاقبت او در دادگاه شاهد قهرمانی «رضا» بوده است! معلوم نیست اگر ولش کنی داستانهای «هزار و یک شب» را تا کجا ادامه میدهد؟
دیدار مسعود در زندان!
داستانسرایی بعدی غلامرضا جلال نیز با عنوان «دیدار مسعود در زندان!» در نشریه مجاهد شماره ۷۸۷ به تاریخ ۲۴ بهمن ۸۴ به شرح زیر انتشار یافته است:
ديـدار مسعود در زنـدان!
... عباس شمر و سوري يك چهارپايه و يك ويدئو و تلويزيون آوردند در وسط راهرو گذاشتند و درها را هم باز كردند و همه به راهرو بند آمديم. بعد از چند ماه چقدر كنار هم نشستن با صفا بود، حامد (محمود پولچي) آمد نزديك من و دستش را دور گردنم انداخته بود و جلو پاسدارها خوشوبش ميكرد. يكي از پشت لگد ميزد. يكي را داشتند همان وسط چربيگيري ميكردند. انگارنه انگار حاجداوود و پاسدارهاي وحشياش هم هستند.
عباس شمر هركاري ميكرد تلويزيون راه نميافتاد. آنقدر با آن وررفت تا اينكه اميد (شهيد اميد قريب) بلند شد و گفت موضوع چيه؟ سوري گفت: باباجان ما از اين چيزا بلد نيستيم. يكي كه بلد است بيايد اين را راه بيندازد. سوري گفت: از من ميشنويد اصلاً نياز نيست اين فيلم را ببينيد. مال رجوي است. بعد فيلتان ياد هندوستان ميكند و كار دستتان ميدهد
با شنيدن اين حرف، چند نفر به سرعت بهطرف تلويزيون رفتند و در عرض چندثانيه آنرا راهاندازي كردند. با ديدن اولين صحنه كم مانده بود سكته كنيم. هركس بياختيار آه كشيد يا دادي زد. خداي من! باوركردني نبود. خودش بود با چشمان سياه و جذابش، سالك گوشة لبش و لبخندي ملايم. موهايش را مرتب شانه كرده بود. كت مشكي پوشيده بود و باوقار خاص خودش پشت ميزي نشسته بود و يك قلم قرمز رنگ به دست داشت. روي ميز يك پرچم كوچك ايران و آرم سازمان و يك كلاسور وجود داشت و روي ديوار پشت سرش عكسهاي بنيانگذاران نصب شده بود. هيچكس پلك نميزد. احساس ميكردم قلبم خودش را محكمتر از قبل به ديوارههاي سينهام ميكوبد.
صحنة بعدي ملاقات سياسي برادر مسعود با يك شخصيت خارجي بود كه باهم دست دادند و پايان ملاقات و خروج شخصيت سياسي از اتاق را هم نشان داد.
در فيلم بعدي سفر برادر مسعود به انگلستان را نشان ميداد كه از يك خودرو رسمي پياده شده به ساختمان مجلس انگلستان وارد ميشود.
در اينجا پاسدار ابلهي كه خودش هم نميفهميد با نمايش اين فيلمها چه هدية بزرگي به ما ميدهد گفت: نگاه كنيد! رجوي به دامن امپرياليسم پناه برده، حالا هم از اين لباسهاي شيك ميپوشد، خوش ميگذراند و شما بدبختها را فراموش كرده. بعد شما هنوز عاشق چشم و ابروي او هستيد؟
نوار ويدئويي با يك صحنه از برادر مسعود كه در كنار يك باغ پرگل ايستاده بود به پايان رسيد.
همه به صفحة تاريك تلويزيون خيره شده بودند كه صداي عباس شمر سكوت را شكست: منافقها، بلند شويد برويد به سلولهايتان؟ اينرا گذاشته بوديم كه عاقبت كارتان را ببينيد كه كار رئيستان به كجا كشيده كه دارد با گماشتههاي امپرياليسم و… خب بس است ديگر، برويد به سلولهايتان. همه بلند شده بوديم كه ناگهان مهشيد (شهيد مهشيد رزاقي ـ بازيكن تيم فوتبال هما) با صداي بلند گفت: اينكه ديديم مسعود نبود. من خودم از نزديك مسعود را ديدهام، اينطوري نبود… چند نفر ديگر هم تأييد كردند كه اين تصوير مسعود نيست. همهمهيي شد. هركس چيزي ميگفت كه اينبار محسن شمس گفت: بچهها يك دقيقه شلوغ نكنيد، من هم شك دارم كه اين تصاوير مسعود باشد ولي ميگوييم يكبار ديگر بگذارند. هركس شكي داشت برطرف ميشود.
پاسدارها هم قبول كردند و يكبار ديگر فيلم را پخش كردند. دلمان ميخواست لحظهلحظة فيلم را لمس كنيم. حتي تعداد قدمهايش را وقتي بهطرف ساختمان مجلس لردها ميرفت ميشمرديم. دوباره صداي عباس شمر بود و همهمة بچهها. بچهها هنوز روي اينكه تصاوير متعلق به مسعود است يا نه، اختلاف نظر داشتند. دكتر فرزين گفت: اين خود مسعود نبود. حتماً بدل مسعود بود. چقدر شبيهاش بود! و عباس شمر كه ديگر خيلي عصباني شده بود تلاش ميكرد فيلم را تشريح كند. اما ما به سادگي رضايت نداديم براي اينكه بفهميم آيا اين خود مسعود است يا بدل مسعود، براي بار سوم هم فيلم را از ابتدا تا آخر ديديم. ولي وقتي براي بار چهارم گفتيم مطمئناً اين مسعود نبوده… »
بر اساس دادههای این نوشته، موضوع اگر میخواست واقعی باشد بایستی بین مهر تا دی ۶۰ در یکی از بندهای مجرد قزلحصار اتفاق میافتاد. چرا که غلامرضا جلال قبلاً شهادت داده بود که در شهریور ۶۰ در اوین شاهد اعدام ۳۶۰ نفر بوده است! مهشید رزاقی هم که در دیماه ۶۰ به اوین منتقل شده بود و من با او هم اتاق بودم و تا لحظه اعدام در سال ۶۷ میدانم که هیچگاه با غلامرضا جلال هم بند نبود. خود غلامرضا جلال هم که در شهادت علیه احمدی نژاد مطرح کرده است در بهمن ۶۰ به اوین منتقل شده بود و حداقل تا مهر ۶۱ که شاهد تجاوز به دختران و پسران و سپس بریدن دست و پای آنها بوده در اوین به سر میبرده. بنابر این جز ماههای مهر تا دی ۶۰ غلامرضا جلال و مهشید رزاقی نمیتوانستهاند هم بند بوده باشند. اما غلامرضا جلال میگوید: «بعد از چند ماه چقدر كنار هم نشستن با صفا بود». یعنی آنها پیش از نشان داده شدن فیلم ماهها در سلولهای در بستهی بندهای مجرد قزلحصار به سر میبردند!
از اینها گذشته پاسدار سلیمان سوری در پاییز ۶۰ در جبهه کشته شده بود و نامش را بر روی سالن ورزش واحد ۳ قزلحصار گذاشته بودند. بنابر این وی نمیتوانست بعد از آذر ۶۰ در بند آنها بوده باشد و داد سخن داده باشد چرا که در آن تاریخ کشته شده بود.
بنابر این از همان ابتدا معلوم است که دروغ میگوید. اما دروغ بعدی. مهشید رزاقی در آن تاریخ هنوز بازجویی نشده بود و پروندهای برایش تشکیل نشده بود. او در سال ۵۹ بدون داشتن رابطه تشکیلاتی با مجاهدین در خیابان دستگیر شده بود. تا بهمن ۶۰ مهشید رزاقی هنوز هواداری از مجاهدین را هم نپذیرفته بود که بخواهد در بند جار بزند که «من خودم از نزدیک مسعود را دیدهام. » تازه در بهمن ماه بود که به بازجویی رفت و به طور ضمنی هواداری از مجاهدین و خواندن نشریه را پذیرفت و به همین خاطر به ۳ سال زندان محکوم شد. مشکل بعدی آنجاست که مهشید و دکتر فرزین نصرتی هیچگاه هم بند نبودند که بخواهند چنان سخنی را در حضور یک دیگر بر لب بیاورند! به جلد دوم خاطرات محمود رویایی رجوع کنید در آن تاریخ فرزین نصرتی با محمود رویایی هم بند بود و محمود از همه چیز صحبت میکند الا چنین پدیدهای. محمود و غلامرضا جلال هم هیچوقت هم بند نبودند. از همه مهمتر در آن تاریخ هنوز مسعود رجوی به انگلیس نرفته بود که بخواهد از پلههای پارلمان و یا هر محل دیگری بالا رود که فیلماش را تهیه و برای زندانیان مجاهد نشان دهند. دیدار مسعود رجوی با مقامات حزب کارگر انگلیس در سال ۱۹۸۵ به دعوت نیل کیناک رهبر حزب صورت پذیرفت. اگر باور ندارید میتواند به پارگراف ۶ سند زیر مراجعه کنید:
http://www.parliament.the-stationery-office.co.uk/pa/cm199899/cmhansrd/vo990714/debtext/90714-04.htm
در سال ۶۱ اریک هفر رئیس بخش خاورمیانه حزب کارگر برای اولین بار هیئتی از شورای ملی مقاومت به سرپرستی هدایتالله متیندفتری و با عضویت احمد سلامتیان، غلامحسین باقرزاده و بهمن اعتماد را دعوت کرد که دیدارهایی با مقامات انگلیسی انجام دادند. چگونه ممکن است در پاییز ۶۰ فیلم دیدار مسعود رجوی از پارلمان انگلیس را نشان داده باشند و پاسداران در مذمت آن داد سخن داده باشند در حالی که این دیدار در سال ۶۴ اتفاق افتاد؟ آیا نشر دهندگان چنین خزعبلاتی از بدیهیات نیز بی خبر هستند؟ آیا کسی نیست که تاریخ سفر مسعود رجوی به انگلیس را به غلامرضا جلال تفهیم کند؟
توجه داشته باشید فرزین نصرتی از سال ۶۱ به بعد در انفرادیهای گوهردشت به سر میبرد و دیگر هیچ موقع پایش هم به قزلحصار نرسید تا این که در سال ۶۷ جاودانه شد.
من از سال ۶۱ تا ۶۷ با تعدادی از بچههای بند مزبور از جمله مهشید رزاقی، حسین حقیقت گو، مهرداد فرزانه ثانی و... هم بند و هم سلول بودم. از زمین و زمان هم با هم صحبت میکردیم هیچکدام از آنها حتا برای یک بار هم که شده از چنین واقعهی مهمی که میتوانست صدها بار در میان صحبتهایشان مطرح شود، حرفی نمیزدند. چگونه ممکن است غلامرضا جلال تک شاهد این ماجرا بوده باشد؟ حسین حقیقت گو یکی از دوستان صمیمی من بود که قبل از دستگیری همدیگر را می شناختیم.
آنچه غلامرضا جلال در رابطه با نشان دادن فیلم مسعود رجوی در سال ۶۰ آن هم به این صورت خنده دار و مضحک میگوید دروغ محض است. او ظاهراً یک چیزهایی شنیده است و بعد داستان خود را بر روی شنیده هایش سوار کرده است. این نوع روحیه متأسفانه در بعضی از زندانیان به وفور دیده میشود. واقعیت این است که در سال ۶۲ در یکی از برنامهها یک شات کوتاه به اندازه چند ثانیه از مسعود رجوی در بند ۳ قزلحصار پخش شد. مطمئن نیستم که آیا فیلم مزبور در بند ۲ پخش شده بود یا نه؟ شاید هم شده بود. در بند ۳ این فیلم را در مسجد بند پخش کرده بودند. با باز شدن درهای سلولها بچههای بند برای دیدن این فیلم، به سمت مسجد هجوم آورده بودند طوری که وحشت و حساسیت توابین و پاسداران را برانگیخته بود. چنین اتفاقی هیچگاه در زندان قزلحصار به ویژه در سال ۶۰ نیافتاده بود. این سیاست اصولاً در سال ۶۰ کاربردی نداشت و رژیم در آن دوره حتا فکر انجام چنین کارهایی هم به مغزش خطور نمیکرد. آنهم بخواهند فیلمی ویژه در مورد مسعود رجوی تهیه کنند. با توضیحاتی که غلامرضا جلال میدهد گویا مجاهدین فیلم تبلیغاتی درست کرده بودند که مسعود رجوی را کنار یک باغ پرگل نیز نشان دهند. پس از تحولات در زندان از سال ۶۳ به بعد سیاست فرهنگی زندان نیز تغییر کرد و سیاست نشان دادن فیلمهایی از خارج از کشور در کنار زدن بریدههای روزنامههای گروههای سیاسی و گاه جنگ و جدالهای مربوط به آنها اجرا شد.
اگر برفرض محال بپذیریم که فیلمی هم نمایش داده میشد واکنش افراد به این شکل کمیک و مسخره که غلامرضا جلال تعریف میکند نبود. پاسداران هم اینقدر احمق نبودند که خودشان را ملعبه کنند. حاج داوود درست است که لمپن بود اما در جامعه گشته بود و ختم روزگار بود. لابد معنی دست انداختن و مسخره کردن را میفهمید. حاج داوود خودش یک پا معرکه گیر بود. کودک خردسال را نیز اینچنین نمیشود دست انداخت.
برای اولین بار در اواخر سال ۶۳ یا اوایل ۶۴ به ابتکار حسین شریعتمداری فیلمی تحت عنوان وضعیت «گروهکهای ضد انقلاب» در خارج از کشور نشان داده شد. در فیلم مزبور صحنههایی از صحبتهای آزاده شفیق دختر اشرف پهلوی، حجت الاسلام سید مهدی روحانی، دریادار مدنی، پینگ پنگ بازی کردن بنی صدر، تکه بسیار کوتاهی از سرودخوانی تعدادی از نظامیان در مقابل مسعود رجوی و پیاده شدن مسعود رجوی از ماشین در حالی که جلیل فقیه دزفولی چتری را بر سر او گرفته بود و... نشان داده شد. بار بعد در شهریور ۶۵ در بند ۱ واحد ۳ قزلحصار فیلم حضور مسعود رجوی در عراق، دیدار با صدام حسین و زیارت حرم امام حسین در کنار فیلم تظاهرات هواداران مجاهدین در واشنگتن نمایش داده شد. از آنجایی که ۶۰ درصد زندانیان این بند مجاهد و ۴۰ درصد زندانیان چپ بودند هدف رژیم از نشان دادن این فیلم ایجاد تضاد و درگیری بین زندانیان و ایجاد تزلزل در روحیه آنها بود. در این فیلم هنگامی که مسعود و مریم رجوی ضریح امام حسین را میبوسیدند با حرکت آهسته بارها صحنهای که مسعود ضریح را میبوسید و صورتش را به آن میمالید نشان داده شد. همچنین هنگامی که او و مریم رجوی نماز میخواندند بارها صحنهای که مسعود به سجده میرفت و سرش را به مهر میگذاشت با حرکت آهسته نشان داده شد. هدفشان این بود که به زندانیان چپ القا کنند که مجاهدین هم مانند ما هستند به آنها اعتماد نکنید. آنها هم مثل ما ضریح میبوسند، سر و صورتشان را به آن میمالند و همچنین سجده به خاک میکنند و ... همچنین آخر فیلم، صحنههایی از تظاهرات هواداران مجاهدین مربوط به سی خرداد ۶۴ در واشنگتن آمریکا بود. این صحنهها با عزاداری و ضجههای دلخراش مادری که فرزندش در جبهه کشته شده بود و در بهشت زهرا از خاکسپاری او باز میگشتند همراه بود. از آنجایی که هوا در تیرماه در واشنگتن شرجی و بسیار گرم است خانمها غالباً لباس های تابستانی کوتاه و آستین حلقهای و ... پوشیده بودند. در مصاحبه خبرنگار با خانمها، آنها مطرح میکردند که ما به «دعوت آقای مسعود رجوی و خانم مریم رجوی رهبری انقلاب نوین مردم ایران» به این تظاهرات آمدهایم. با نشان دادن این صحنهها میخواستند به هواداران مجاهدین القا کنند که شما شانس پیروزی ندارید. هواداران ما از جنس مادرانی هستند که یکی شان را در بهشت زهرا دیدید و هواداران شما از جنس خانمهایی که در واشنگتن دیدید. البته رژیم به هیچ وجه بهرهای را که میخواست از نمایش این فیلم بگیرد نگرفت. به خاطر همین هم در هیچ بند و یا زندان دیگری آن را نمایش نداد.
غلامرضا جلال در ادامه میگوید:
«بعداً شنيديم كه در بندهاي ديگر هم همين صحنهها كم و بيش اجرا شده بود. از حميد اكبريان شنيدم كه در بند عمومي اسم يكي از اتاقهاي زير هشت را مسجد گذاشته بودند. ولي در اصل آنجا اتاق خائنين يا محل شكنجة زندانيان توسط خائنين بود. مساحت اين اتاق تقريباً 12*10 متر بود و فكر كنم گنجايش 50 تا 60 نفر را بهصورت فشرده داشت. پاسدارها براي نمايش اين فيلم از اين اتاق استفاده كرده بودند و وقتي بچهها موضوع را فهميده بودند تمام بند به اين اتاق ريخته و روي سر وكول هم سوار شده بودند. اتاق گرم شده بود و همه عرق ميريختند.
خائنين تلاش ميكردند كه تلويزيون را راهاندازي كنند ولي تلويزيون كه قديمي و مستهلك بود گرم كرده بود و بعد از چند دقيقه خاموش ميشد. بچهها مرتب 1و2و3 ميگفتند و به خائنين و پاسدارها فشار ميآوردهاند كه زودتر آنرا راهاندازي كنند و فضاي پرفشاري ايجاد كرده بودند. يكي از پاسدارها گفت: اينطوري نميشود. تلويزيون قديمي است، گرم كرده و تا خنك نشود و هواي اينجا هم عوض نشود فيلمي در كار نيست.
پاسدار مجتبي گفت: نگاه كن! اينها همانهايي هستند كه ميگويند جايمان تنگ است. حتي آنهايي كه ميگويند توبه كردهاند هم چاخان ميكنند.
بعد از مدتي وررفتن خلاصه تلويزيون روشن شد ولي پاسدار مجتبي گفت: اين تلويزيون بايد هرچند دقيقه يكبار خنك شود، وگرنه كار نميكند. حالا خود دانيد. بچهها بهصورت نوبتي اين تلويزيون كهنه را فوت ميكردند تا خنك شود. يا لباسشان را درآورده و باد ميزدند.
يكي از خائنان به نام علي ونكي با آن حالت قوزكردهاش فقط قدم ميزد و حالات بچهها را تحتنظر داشت. پاسدارها و خائنين به اين طرف و آنطرف ميرفتند و با خودشان غر ميزدند، عباس به يكي از خائنان گفت: خجالت نكش، اشكالي نداره، تو هم ميتواني بيايي و ببيني. اين فيلم مال همه است. آن خائن كه خودش به حد انفجار رسيده بود، با پا بهصورت عباس كوبيد، بهطوري كه يكي از دندانهاي عباس شكست و افتاد. اما عباس كه نميخواست تماشاي فيلم را از دست بدهد، تا آخر نوار ماند و بعد براي تخليه و شستشوي دهانش رفت و در برگشت دندان شكستهاش را به همه نشان ميداد.
نمايش اين فيلم در زندان مثل خوني تازه بود در رگها يا ساحلي براي غريقي، دميدن روح بر كالبدي و يا حس پرواز، فراتر از همة تأثيرهاي عاطفي و انگيزانندة ديدار مسعود، چيزي را كه بهطور مشخص تجربه كردم اين بود كه زندان ما و مقاومت ما و فهم ما از قبل تا بعد از اين ماجرا بسيار متفاوت بود. نه فقط روي افراد مقاوم و سر موضع تأثير داشت بلكه بعد از اين فيلم تعدادي از نفرات بريده و عادي كه قبل از آن با خائنين رفت و آمد داشتند، از جمع بريدهها كنار كشيدند. »
بر اساس دادههای بالا این فیلم بایستی در بند ۲ به نمایش در آمده باشد که هم عمومی بود و هم علی ونکی در آن حضور داشت.
علی ونکی در سال ۶۰ اساساً در قزلحصار نبود. او حتا تواب هم نبود. او جزو نهاد تبلیغات مجاهدین بود و با وحید سعیدی نژاد قمی، «ع- م» و ... هم تیم بود. مسئول آنها مدتی حسین ابریشم چی و عباس آگاه بودند. در سال ۶۰ نام او از سوی دادستانی در حالی که زنده بود در روزنامه ها جزو اعدام شدهها اعلام شد. در اردیبهشت ۶۱ از پنجره اتاق آموزشگاه او را در هواخوری زنده دیدم. از تعجب داشتم شاخ در میآوردم. آن موقع وحید سعیدی نژاد در اتاق ما نبود و تازه به قزلحصار منتقل شده بود. علی سپس به بند هفت واحد یک قزلحصار و سپس بند ۲ واحد ۱ انتقال یافت. وی در سال ۶۱ و ۶۲ به همراه ولی رضایی (اوس ولی) مسعود امیر پناهی و ... جزو گردانندگان تشکیلات زندانیان مجاهد در بند ۲ واحد یک قزلحصار بودند. نکته قابل ذکر این که مسعود امیرپناهی هم اکنون از کادرهای مجاهدین است و میتوان از او صحت و سقم نوشتهام در این مورد را جویا شد.
پس از بریدن اوس ولی در پاییز ۶۲ و همکاری گستردهاش با زندانبانها علی ونکی نیز به جرگه توابان پیوست و به همکاری گسترده با زندانبانان پرداخت. نکته قابل ذکر آن که ولی الله رضایی و علی ونکی تحت کوچکترین فشاری قرار نگرفته بودند. بسیاری از کسانی که همراه آنها در تشکیلات مزبور قرار داشتند نیز بدون کوچکترین فشار جسمی و تنها به خاطر ترس از عواقب لو رفتن نقششان در تشکیلات بریده و به خدمت رژیم درآمدند و ضربات گستردهای به زندانیان وارد کردند. چنانچه ملاحظه میشود این فیلم نمی تواند در سال ۶۰ به نمایش در آمده باشد چرا که علی ونکی آن موقع اساساً در قزلحصار نبود. تاریخ آن هیچگاه زودتر از پاییز ۶۲ نمیتواند باشد چرا که علی ونکی تا آن موقع تواب نبود. از اینها گذشته پس از بریدن اوس ولی و به خدمت در آمدن تشکیلات کذایی او، چنان جو وحشتناک و ناامید کنندهای در بند ۲ واحد یک حکم فرما بود که افراد مقاوم تلاش میکردند کوچکترین گزکی به دست رژیم برای اعمال فشار روی خودشان ندهند. این بند نزدیک به ۱۴۰ بریده داشت. توابین حاکم مطلق بودند. بیشتر بریدگان مربوط به تشکیلات کذایی اوس ولی و ضربات ناشی از آن بودند. خنده دار نیست کسی مدعی شود که «هر چند دقیقه یک بار» ، «بچهها به صورت نوبتی» تلویزیون را «فوت ميكردند تا خنك شود. يا لباسشان را درآورده و باد ميزدند. » مگر فیلم سینمایی پخش میکردند که هر چند دقیقه یک بار بچهها مجبور شوند تلویزیون را باد بزنند؟ در این بند مجتبی موسوی تنها به جرم سلام کردن به علی انصاریون مجبور شد بیش از یک هفته سرپا با چشم بند بایستد و سپس در هفتهی دوم اجازه دادند تنها دو ساعت بخوابد و دوباره بایستد. او را برای اعمال فشار و شکنجه به بند ۶ آورده بودند و من خود از نزدیک شاهد ماجرا بودم. ۳ نفر از دوستان نزدیک من که در خارج از کشور به سر میبرند از سال ۶۱ در بند ۲ یعنی بندی که علی ونکی در آن بود حضور داشتند و همگی چنین اتفاقاتی را تکذیب میکنند.
احمدی نژاد بازجوی اوین
پس از انتخاب احمدی نژاد به عنوان شهردار تهران در سال ۸۲، علیرضا نوری زاده اولین نفری بود که احمدی نژاد را به عنوان «تیرخلاص زن» معرفی کرد. او در دیماه ۸۴ نوشت:
«اگر به خاطر داشته باشيد پس از انتخاب احمدي نژاد به شهرداري تهران، در همين زاويه نوشتم كه اين تيرخلاص زن اوين، براي انجام مأموريت مهمتري از شهرداري تهران به صحنه آورده شده است .»
نوری زاده در کتاب «از حجتیه تا حزب الله» که در سال ۲۰۰۷ از سوی کانال یک لس آنجلس انتشار یافت و مجموعهای از مقالات اوست مدعی شد که داستان تیرخلاص زنی احمدی نژاد در اوین بر میگردد به سالهای پس از ۶۷. طرفه آن که پس از ۶۷ هیچ متهمی را تیرباران نمیکردند که لازم به وجود تیرخلاص زن باشد. از آن موقع بر اساس مقررات رژیم از شیوه دار زدن استفاده میشود. مدتها به غیر از نوری زاده کسی صحبت از تیرخلاص زنی احمدی نژاد نمیکرد.
پس از انتخاب احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور در ۲۱ آبان سال ۸۴ ، سایت ایران اسرار وابسته به مجاهدین در معرفی احمدی نژاد نوشت:
«كابينه پاسدار احمدي نژاد مركب از وزرا, معاون وزرا, معاونين و مشاورين رياست جمهوري اساساً پاسدار و يا از همكاران سعيد امامي در وزارت اطلاعات و ارگانهاي ترور و سركوب هستند. در يك كلام ميتوان گفت كه “كابينه پاسداراحمدي نژاد كابينه ترور و سركوب است“
به همين منظور براي آشنائي هموطنان از سابقه اين مزدوران, گزارشاتي از سوابق تروريستي و سركوب تعدادي از آنها درسلسله گزارشات سوابق عوامل رژيم دراين سايت درج خواهد شد. ...[احمدی نژاد]
-بعد از پيروزي انقلاب جزو كساني بود كه در دادستاني و زندان كار مي كرد.
-در سال 58 بعنوان نماينده دانشگاه علم و صنعت در جلسات خميني شركت ميكرد
-همچنين در سال 58 از پايه گذاران انجمن اسلامي دانشجويان (تحكيم وحدت) بود.
-همچنين در سال 58 از پايه گذاران انجمن اسلامي دانشجويان (تحكيم وحدت) بود.
-در مصاحبه اي كه در سال 79 خودش در مورد تحكيم وحدت كرده تصريح كرده كه در مقطع گروگانگيري يكي از اعضاي 5 نفره مركزيت تحكيم وحدت بوده است.
-در سال 61 تا 62 فرمانده خوي و ماكو بوده است.
-در سال 61 تا 62 فرمانده خوي و ماكو بوده است.
-از ابتداي جنگ به سپاه پاسداران پيوست و تا سال 1364 در فعاليت هاي پشتيباني منطقه فعاليت ميكرد و در سال 1365 داوطلبانه به تيپ ويژه سپاه پاسداران پيوست و پس از دوره اي در قرارگاه رمضان در عمليات برون مرزي كركوك شركت كرد. و بعد از آن نيز بعنوان مسئول مهندسي رزمي لشگر 6 ويژه سپاه و مسئول ستاد جنگ استانهاي غربي كشور به خدمت پرداخت.
-در پايان جنگ بعنوان معاون و فرماندار ماكو و خوي چهار سال مشغول بكار شد. و سپس بمدت 2 سال مشاور استاندار كردستان شد.
-در سال 1372 استاندار, استان جديد تأسيس اردبيل شد
-از سال 1376 بعداز اخذ دكتراي مهندسي و برنامه ريزي حمل و نقل ترافيك از دانشگاه علم و صنعت مشغول تدريس در دانشگاه شد.
-از سال 1382 شهردار تهران است.»
موضوع کار احمدی نژاد در «دادستانی و زندان» نیز باز میگشت به شهادت خانمی که معلوم نیست شهادتش را از کجا به دست آوردهاند.
«یك خانم زندانی اول انقلاب كه پس از ۲۲ بهمن به جرم اداره یك موسسه خیریه ایرانی – آمریكائی مدتی در زندان آخوندها بود و سپس جان سالم بدر برد و آزاد گردید گزارش میكند كه: “ما اغلب شبها صدای تیربارانها را میشنیدیم. در آن زمان احمدی نژاد بالای سر تیرباران شدگان میرفت و تیر خلاص میزد.“»
کسی از خودش نمیپرسد خانمی که نامش مشخص نیست و اغلب صدای تیرباران ها را میشنیده از کجا میدانسته که احمدی نژاد که چهرهای معروف هم نبود، بالای سر تیرباران شدگان میرفت و تیرخلاص میزد؟! چرا تا پیش از انتخاب احمدینژاد به ریاست جمهوری رژیم کسی به یاد چنین تیرخلاص زنی نبود؟ چرا تا پیش از این، صدها زندانی آزاد شده که شهادت دادهاند از چنین تیرخلاص زنی نام نبردهاند؟
چنانچه در اطلاعیه دیده میشود خود مجاهدین هم شهادت را چندان جدی نگرفتهاند و به صورت بسیار محتاظانه از احمدی نژاد به عنوان کسی که «در دادستاني و زندان كار مي كرد» نام میبرند و نه تیرخلاص زن و به ویژه « مرد هزار تیر»
اما دیری نمیگذرد که قبای تیرخلاص زنی به صورت عام به تن احمدی نژاد پوشانده میشود. تقریباً کمتر نیروی سیاسی از حزب توده تا مجاهدین از سلطنتطلبها تا حزب کمونیست کارگری پیدا میشود که موضوع تیرخلاص زنی احمدینژاد در اوین را مطرح نکرده باشد. این درصد از سادهانگاری نیروهای سیاسی ایرانی نوبر است. شاید میدانند و خود را به تجاهل میزنند. این نیروها ظاهراً صرف نمیکرد موقعی که احمدینژاد شهردار تهران بود به موضوع «تیرخلاص زنی» او اشاره کنند.
سپس در نشریات، سایتها، رادیو و تلویزیون وابسته به مجاهدین، لقب «مرد هزار تیر» مانند نام خانوادگی به نام او اضافه شد بدون آن که اشارهای به مبتکر آن شود.
غلامرضا جلال پس از خلق سناریوهای بالا در بهمن ۸۴ یک دفعه یاد موضوع مهیجتری افتاد. او با خواندن شرح حال احمدی نژاد و استعدادی که داشت این بار هشت ماه پس از انتخاب احمدی نژاد به ریاست جمهوری رژیم، داستان دیگری به شرح زیر در تاریخ اسفند ۸۴ جعل و او را از مقام «تیرخلاص زنی» به «بازجویی» و شکنجهگری ارتقا داد.
«احمدينژاد را براي اولينبار در اواخر سال60 در شعبه4 بازجوييهاي اوين ديدم. در شعبه4 همه او را بهاسم «گلپا» (مخفف گلپايگاني) صدا ميزدند. بعدها هم در اوايل سال61 در سلولهاي انفرادي مخوف اوين معروف به209 به همراه حميد تُركه (حامد) با اسم مستعار «ميرزايي» به بازجويي و شكنجه زندانيان مجاهد و مبارز ميپرداخت. خودم بهطور مستقيم در شعبه چهار توسط او بازجويي و شكنجه شدم. در دوراني كه بازجوهاي اوين روي پيداكردن تشكيلات زندان و بهانهجويي براي اعدام بچههاي پنجاهونهي (1) كار ميكردند تا به جرم ايجاد تشكيلات در زندان اعدامشان كنند، احمدينژاد در شعبه4 مسئول اين كار بود.
شكنجهگران اوين همه از نام مستعار استفاده ميكردند. اسامي مستعاري همچون: پيشوا، رئيس شعبه مخوف7؛ فكور، بازجوي شعبه7 و شعبه4؛ دايي جليل، مسئول اجراي احكام؛ دايي مجتبي، مسئول اجراي احكام؛ داوودي (اسم اصلي)، بازجوي شعبه مخوف7؛ فاضل، در209؛ حميد تركه (حامد)، سربازجوي209؛ كاظم، در209؛ صابر شاكر، بازجوي شعبه1؛ شريف، در شعبه4 و… در بهمنماه سال60، وقتي براي بازجويي مجدد و بهاصطلاح تكميل پرونده مرا به اوين برگرداندند، به شعبه7 و بعد از چندروز به شعبه4، منتقل شدم و بهطور مستقيم توسط «فكور، رئيس جديد شعبه4» و «گلپا» يعني شخص رئيسجمهور فعلي ارتجاع، شكنجه و بازجويي شدم. هربار كه در اثر ضربات كابل چشمبندم ميافتاد و چهره احمدينژاد و ديگر شكنجهگران را ميديدم، بهسرعت چشمبندم را محكمتر كرده و به بازجويي ادامه ميدادند.
يكبار در شعبه4 گفت كنار ميزي بنشينم، پس از مدتي فكر كردم كه كسي در اتاق شعبه نيست و چشمبندم را بالا زدم تا با زندانيان ديگر تماس بگيرم، او را بهطور مستقيم و چشم در چشم ديدم و بهخاطر همين كارم مورد غضب اين جلاد قرارگرفتم و بهتعداد ضربات كابل، اضافه شد.
در اواخر سال60 و ابتداي سال61 يعني زمانيكه هنوز احمدينژاد (گلپا) به 209 منتقل نشده بود، يكي از كارهايش كشف چارت سازماندهي تشكيلاتي سازمان در مقاطع مختلف زماني بود؛ به اينصورت كه او با مقايسه بازجوييهاي شعبههاي مختلف، چارت سازماندهي تشكيلات دانشجويي، دانشآموزي، اجتماعي، محلات و كارگري و… را پر كرده و با شكنجههاي سري دوم از زندانيان اين كار را تكميل ميكرد و به همين علت تعداد زيادي از خائناني كه با رژيم همكاري ميكردند، به«گلپا» يا «ميرزايي» كه همان احمدينژاد باشد، وصل بودند.
در بهار سال61 كه به انفراديهاي209 منتقل شده بودم، احمدينژاد همراه با لاجوردي جلاد بدون ماسك يا چشمبند و كلاه (بيشتر بازجويان 209 غير از بعضي از نفرات خاص، كلاههايي شبيه كلاه كوكلاسكلان بهسر ميگذاشتند) به سلول ما ميآمد و از مجاهد شهيد ابراهيم فرجيپور (كه در اصل زنداني انتقالي از زندان آذربايجان بود) و مجاهد شهيد مصطفي نيككار بازجويي ميكرد و مسئول پرونده آنها بود. من كه با ابراهيم و مصطفي همسلول بودم لااقل هفتهيي 2ـ3 بار او را ميديدم. او كه در اين زمان با اسم مستعار ميزرايي شناخته ميشد، با حميد تركه (سربازجوي شعبه 6 مستقر در 209) مشترك كار ميكردند. »
بخشی از نوشته بالا مانند نام بازجویان و سمت آنها اشتباهات ناشی از شلخته گویی و بی مسئولیت حرف زدن غلامرضا جلال است. چرا که «پیشوا» سربازجو و مسئول شعبه یک بود و من از جمله متهمین او بودم. نه تنها در سالهای ۶۰ و ۶۱ که در سالهای ۶۲ و ۶۳ نیز همین سمت را داشت. او هیچ سمتی در شعبه هفت نداشت. «فکور» به ویژه در سالهای ۶۰ و ۶۱ تنها بازجوی شعبه هفت بود و سپس هم او و هم پیشوا در دو دوره متفاوت به ریاست زندان اوین رسیدند. دایی جلیل و دایی مجتبی اسامی مستعار نبودند. توابین آنها را به نام دایی خطاب میکردند. اسامی واقعی آنها به ترتیب جلیل بنده و مجتبی مهراب بیگی بود. هر دو نیز در سال ۶۱ در جبهههای جنگ کشته شدند. فاضل بازجوی شعبه هفت بود و نه ۲۰۹. حمید ترکه (حامد) سربازجوی ۲۰۹ نبود بلکه سربازجوی شعبه ۶ مستقر در ۲۰۹ بود. شعبه یک بازجویی به نام شاکر صابر نداشت. از آنجایی که در سالهای ۶۰، ۶۱، ۶۲، ۶۳ و ۶۴ در شعبه یک بازجویی شدم. تمامی بازجویان این شعبه را اگر نه به چهره که به نام و صدا میشناسم.
نکته جالب این که در این بخش از نوشته غلامرضا جلال به درستی دایی جلیل و دایی مجتبی را مسئول اجرای احکام (تیرخلاص زن) معرفی میکند و حرفی از تیرخلاص زنی احمدی نژاد نمیزند. حتا آن موقعی که در شهادتی دیگر میگوید شاهد اعدام ۳۶۰ زندانی بوده حرفی از تیرخلاص زنی احمدی نژاد نمیزند و مجید قدوسی و حمید ترکه را مسئول این کار معرفی میکند.
اما این نقیصه را «بهمن جنت صادقی» جبران میکند و در شهادتی دیگر که در مجاهد شماره ۸۷۵ در تاریخ ۲۴ مهر ۸۶ انتشار یافته بدون توجه به محتوای شهادت غلامرضا جلال و تاریخ آن میگوید:
5 مهر سال 60 بود، من در زندان اوين بند يك طبقه بالا اتاق شماره شش بودم. حوالي ساعت دو بعد از ظهر بود كه پاسدار هزار تير، محمود احمدينژاد كه در زندان او را ميرزايي صدا ميكردند، دريچه اتاقها را باز ميكرد، و چيزي به زندانيان مي گفت بعداز بازكردن دريچه اتاق ما با يك حالت لرزان و ترسان گفت براي هر كدام از اين اتاقها يك نارنجك كنار گذاشتهايم، و بلافاصله دريچه را بست و رفت.
متأسفانه هیچ منطقی در شهادتها نیست هرچه به ذهنشان میرسد میگویند. گلپای بازجو تبدیل به میرزایی پاسدار و نگهبان بند میشود و در ادامه میگوید:
« در 5 مهر سال 60 (27 سپتامبر 1981) زندانيان سياسي را كه در صف هاي سي نفره تقسيم شده بودند، جلو چشم ما تيرباران كردند، احمدينژاد كه او را با نام ميرزايي صدا ميكردند و سرجوخه اعدام بهنام مجتبي، به زندانيان تير خلاص ميزدند.»
اگر یادتان باشد غلامرضا جلال گفته بود نام مستعار احمدی نژاد در سال ۶۰ و ابتدای ۶۱ گلپا یعنی مخفف گلپایگانی بود و در بهار ۶۱ وقتی که به ۲۰۹ فرستاده شد نامش به میرزایی تغییر کرد. اما اینجا بهمن جنت صادقی میگوید که در ۵ مهر ۶۰ او با نام مستعار میرزایی به همراه مجتبی به زندانیان تیرخلاص میزدند!
معلوم نیست بالاخره در سال ۶۰ نام احمدی نژاد میرزایی بود یا گلپا؛ بازجو بود یا تیرخلاص زن یا پاسدار بند؟ در میان شاهدین تنها بهمن جنت صادقی در مورد تیرخلاص زن بودن احمدی نژاد یا میرزایی شهادت میدهد.
اما یوسف پور اصغریان برخلاف غلامرضا جلال که احمدینژاد را در سال ۶۰ با نام مستعار گلپا بازجوی دادستانی معرفی کرده بود او را در همان سال با نام مستعار میرزایی بازجوی ۲۰۹ معرفی میکند:
«من در آن زمان در بند 209 زندان اوين بودم و طي 16هفتهيي كه جهت بازجويي ميرفتم شاهد 3 مورد اعمال شكنجههاي فجيع توسط بازجو ميرزايي (احمدينژاد) بودم. مورد اول و دوم آن مربوط به زوج جواني بهنام نسرين و محمد جنگزده است. ميرزايي (احمدينژاد) با شلاقزدن خانمي بهنام نسرين و همسرش مجاهد شهيد محمد جنگزاده ميخواست اطلاعات آنها را بگيرد. ميزرايي (احمدينژاد) بههمراه يك دژخيم ديگر كه سلمان صدايش ميكردند، نسرين را جلوي همسرش تحت شكنجه و آزار و اذيتهاي بيشرمانه قرار ميداد تا روحيه هر دوي آنان شكسته و بهاين وسيله آنان را وادار به اعتراف نمايند. اين زوج مجاهد هر دو با پروندهيي كه احمدينژاد برايشان ساخت به جوخه تيرباران سپرده شدند».
بنا به دلایل گوناگون میرزایی مربوطه احمدی نژاد نمیتواند باشد. اگر یادتان باشد غلامرضا جلال به عنوان اولین شاهد مطرح کرده بود که در بهمن ۶۰ و اوایل ۶۱ احمدینژاد با نام گلپا در شعبه ۴ دادستانی بوده است و بقیه شاهدان مدتها بعد از او دست به کار شدند.
محمد جنگ زاده و همسرش نسرین شریف جورابچی در سال ۶۰ دستگیر و در ۲۰۹ مورد شکنجه قرار گرفته بودند و در همان سال هم به قزلحصار منتقل شدند. او از اوائل ۶۱ در بند ۲ واحد یک اوین زندانی بود. من در بند ۲ واحد ۱ اتاق ۱۷ و همچنین در بند ۳ واحد یک در سال ۶۵ با محمد جنگ زاده هم اتاق و هم بند بودم و در جریان پرونده اتهامی او هستم. در کتاب خاطراتم نیز به آن اشاره کردهام.
البته نام خانوادگی صحیح او محمد «جنگ زاده» است و نه «جنگزده». اتفاقاً برخلاف شهادت یوسف پوراصغریان این زن و شوهر آن موقع با پروندهای که «احمدینژاد» کذایی برایشان درست کرده بود به جوخهی تیرباران سپرده نشدند. نسرین شریف جورابچی در سال ۶۴ از زندان آزاد شد و سپس در راه خروج از کشور توسط نیروهای رژیم کشته شد. ماشین او کنار خیابان پیدا شد و محمد تا روز آخر عمرش نفهمید که چه بر سر همسرش آمد. محمد نیز پس از آن که به ۱۵ سال زندان محکوم شد در جریان کشتار سال ۶۷ در روز ۱۸ مرداد اعدام شد. محمد جنگ زاده در ابتدا از هواداران جنبش مسلمانان مبارز بود و بعدها به هواداری از مجاهدین پرداخت.
حمید حسینی هم برخلاف مورد بالا شهادت میدهد که احمدی نژاد در سال ۶۰ با نام گلپا در شعبه ۴ اوین مشغول بازجویی بوده است:
«بعد از دستگيري در يكي از روزهاي سال 60 زماني كه در شعبه 4 اوين بازجويي ميشدم. شاهد بودم كه خواهر مجاهدي كه او را به اسم كوچك پروانه صدا ميكردند توسط 2 نفر از بازجويان شعبه 4 به نامهاي گلپا (كه همان احمدينژاد رئيسجمهور ملاهاست) و بازجوي ديگري بهنام مجيدي مورد شكنجههاي بيشرمانه و وحشيانه قرارداشت. احمدينژاد و همدست دژخيمش كار بازجويي از اين خواهر را كه صبح همان روز دستگير شده بود، از حوالي عصر شروع كرده و تا نيمههاي شب بيوقفه ادامه دادند. مرا بعد از چند ساعت اول از اطاق شكنجه بيرون بردند ولي از پشت در شعبه كماكان صداي ضربات شلاق (كابل) و ناله و فرياد آن خواهر را ميشنيدم. تا اين كه بعداز چند ساعت گلپا (احمدينژاد) سراسيمه از اطاق شكنجه بيرون آمد و به سمت يكي از اطاقها رفت »
هرکس که در زندان نام میرزایی و گلپا شنیده بود به صف شده تا بگوید که احمدینژاد بازجویش بوده است. چرا این عده پس از بیست و شش سال یک دفعه یاد این موضوع افتادند بر من پوشیده است. دلیل این که را چرا در مدت دو سالی که احمدینژاد شهردار تهران بود به موضوع پی نبرده بودند، نمیدانم.
موضوع به همین جا ختم نشد.
لعیا روشن در یک نوآوری عجیب «دکتر میرزایی» را خلق کرد. طی نامهیی خطاب به دبیرخانه شورای ملی مقاومت ایران، از جمله شكنجه یك مادر بهنام طاهره را كه همراه با نوهاش دستگیر شده بود، توسط میرزایی (احمدی نژاد) در سال ۶۲ تشریح كرده و نوشته است:
«دكتر میرزایی دست او را گرفت و با خشونت كشید، در هنگام كشیدن و بردن مادر طاهره، نوهاش جیغ میزد. دكتر میرزایی به بچه گفت: « الان شكولاتهای قرمز به مادر بزرگت میدهم كه برایت بیاورد». منظور جلاد شقی این بود كه مادر طاهره را خونین برخواهد گرداند . تقریباً بعد از 2ساعت مادر طاهره را به شكل جنازه وارد اتاق كردند. دندههای مادر زیر ضربات پوتین میرزایی شكسته و لبهایش پاره شده بود»
صدا و تصویر شهادت بالا را میتوانید در آدرس زیر ملاحظه کنید:
http://www.youtube.com/watch?v=cp 0AmEPdvfE&feature=related
یادمان نرود سایت «ایران اسرار» متعلق به مجاهدین پیشتر خبرداده بود که احمدی نژاد در سالهای ۶۱ تا ۶۲ فرماندار خوی و ماکو بوده است. البته در شهادت تصویری مشخص شد که «بچه» مزبور ۱۸ ساله بوده است. همه ما میدانیم که لفظ «دکتر» در زمان شاه برای بازجویان به کار برده میشد نه دوران خمینی! مشخص است که شاهد میخواسته از غافله عقب نماند.
اما بهمن جنت صادقی او را «مهندس» معرفی میکند:
«به محض اينكه سي نفر اول بهطرف پشت ساختمان پيچيدند و قبل از رسيدن ما، ناگهان صداي لاجوردي دژخيم بلند شد. كه گفت : آقاي مهندس ميرزايي آن سه نفر را بكش بيرون.»
برای اطمینان بیشتر که فرد دیده شده حتماً خود احمدی نژاد بوده بهمن جنت صادقی میگوید:
«بعداز يك ربع چشمبند ما را باز كردند. ديدم كه سي نفر از بچهها كه صف اول بودند، پشتشان به ديواره تپه اوين، و بفاصله 15 متري آنها هم تعدادي پاسدار ژ3 بدست بهخط شده بودند. پروژكتورهايي كه بالاي ساختمان بند يك اوين نصب كرده بودند آن محوطه را روشن كرده بود. من بهوضوح چهره تكتك زندانيان را ميديدم. چهره پاسدارهايي كه آنجا بودند را هم ميديدم. چهره اين جلاد خونآشام، اين پاسدار هزارتير محمود احمدينژاد را هم بوضوح ميديدم.
غلامرضا جلال پیش از آن که داستان بازجویی و شکنجهگری احمدی نژاد را مطرح کند در ۲۵ بهمن ۱۳۸۴ داستانی شبیه داستان بهمن جنت صادقی را تعریف میکند اما هیچ حرفی از مهندس میرزایی و احمدی نژاد نمیزند بلکه به مجید قدوسی و حمید ترکه به عنوان تیرخلاص زن اشاره میکند.
معلوم نیست احمدی نژاد را مهندس میگفتند، دکتر صدا میکردند؛ هر کس که از راه میرسد بر این جعل میافزاید و کتاب آن را قطور تر میکند. این بار او در سال ۶۰ مهندس میرزایی نام داشته است. شهود توجهی ندارند که شهادت هریک به جای تأیید دیگری در جهت نفی آن حرکت میکنند.
اما بر گردیم به داستان. دادستانی و ۲۰۹ دو بخش کاملاً مجزا با دو مدیریت مجزا در اوین بودند. دادستانی تحت نظر لاجوردی و مؤتلفه بود و ۲۰۹ تحت نظر مستقیم اطلاعات سپاه پاسداران و مجاهدین انقلاب اسلامی. مثل سگ و گربه با هم جنگ و جدال داشتند. لاجوردی در وصیتنامهاش از آنها به عنوان «منافقین جدید» نام برده و خطرشان را بیش از مجاهدین ذکر کرده است. در سال ۶۲ هم قادر شد آنها را از اوین بیرون کند.
آن کس که با اوین سالهای اولیه دهه ۶۰ آشناست میداند کسی که در دادستانی بازجویی میکرد در ۲۰۹ نبود و بالعکس کسی که در ۲۰۹ بود در دادستانی بازجویی نمیکرد. برای مثال اسلامی و پیشوا و ... در ۲۰۹ کارهای نبودند و صالح و مسعود و ... در دادستانی.
حمید ترکه (حامد) که غلامرضا جلال از او صحبت میکند سربازجوی زندانیان مارکسیست غیر تودهای و اکثریتی بود و کاری به زندانیان مجاهد نداشت. اصولاً هیچ زمینه کاری مشترکی بین حامد و بازجویی که روی پرونده مجاهدین کار میکرد نبود که بخواهند کار مشترک کنند. به همین خاطر شعبات تخصصی شده بودند. مثلاً شعبه پنج به زندانیان مارکسیست تودهای و اکثریتی اختصاص داشت.
از اینها گذشته پیش از سی خرداد بازجویان ۲۰۹ صورتهای خودشان را می پوشاندند چرا که در آن موقع به خاطر شرایط اجتماعی استفاده از چشم بند برای زندانیان مرسوم نبود و زندانی با چشم باز مورد بازجویی قرار میگرفت. بعد از سی خرداد بازجویان صورتهایشان را نمیپوشاندند و در عوض زندانیان همه جا با چشمبند حاضر میشدند.
غلامرضا جلال به هنگام داستانسرایی شرایط پیش از سی خرداد را به بعد از سی خرداد و سال ۶۱ تعمیم میدهد تا موضوع دیدن چهرهی احمدی نژاد و چگونگی یادآوری آن را واقعی جلوه دهد. پس از سی خرداد به محض این که کلید در قفل در میچرخید زندانیان همگی بایستی رو به دیوار مینشستند و چشمبندهایشان را به چشم میزدند. در ۲۰۹ و یه ویژه در زیرزمین اتاق بازجویی ویژه وجود داشت. برای اولین بار است که میشنوم بازجو نه یک بار بلکه هفتهای ۲-۳ بار برای بازجویی به سلول زندانی رفته و او را در مقابل دیگر زندانیان مورد بازجویی قرار میداده! همهی این داستانسراییها به این منظور صورت گرفته که چارهای برای دیدن چهرهی احمدی نژاد تراشیده شود. واقعیت این است که بازجو در ۲۰۹ گاهی اوقات شخصاً به سلول مراجعه میکرد و فرد را همراه خود به اتاق شکنجه و بازجویی میبرد. معلوم است که فرد در مقابل جمع و در سلول خود از روحیهی بالاتری برخوردار است.
احمدی نژاد در آن موقع در تهران نبود که بخواهد بازجو و یا تیرخلاص زن باشد. او در یکی از حساسترین نقاط کشور یعنی خوی و ماکو فرماندار و مسئول بود. چگونه ممکن بود یک پایش در اوین باشد و یک پایش در شمالغربی کشور؟
آیا تیرخلاص زنی تخصص ویژهای میخواهد که کسی از ماکو راه بیافتد تا تهران بیاید و در آنجا تیرخلاص بزند و برگردد؟ اگر نذر هم کرده بود میتوانست در همان نزدیکی ها نذرش را ادا کند.
دود شهادتهای غیرواقعی در چشم خود ما میرود چنانکه تا کنون رفته است. تنها جنایتکاران بهرهی آن را میبرند. کافیست رژیم سندی رو کند که احمدینژاد در آن تاریخ در تهران نبوده آن وقت همه رشته ها پنبه خواهد شد. چنان که در دو مورد قبلی در ارتباط با افشاگری علیه احمدی نژاد شد. به این ترتیب کسی دیگر ما را جدی نخواهد گرفت. یکی از دلایل اصلی جدی نگرفتن مدارک و اسناد ارائه شده از سوی ما به مراجع بینالمللی نه خبث طینت آنها بلکه ارائه گزارشهایی از این دست است که نه تنها کمکی به محکومیت رژیم نمیکند بلکه اسناد و شواهد واقعی را نیز خدشهدار میکند.
بسیاری از جنایاتی که توسط رژیمهای خودکامه انجام میگیرد هیچگاه مستند نمیشود. رژیم جمهوری اسلامی سرآمد اینگونه رژیمهاست. شاهدان عینی بهترین اسناد برای افشای جنایات رژیم هستند. وقتی شهادت شاهد عینی خدشه دار شود باور کنید به همه شهود و اسناد شک خواهند کرد. ما به دست خود بالاترین اسناد نقض حقوق بشر توسط رژیم را خدشه دار میکنیم.
پس از انتخاب احمدینژاد به عنوان ریاست جمهوری ابتدا عدهای با انتشار عکسی از تقی محمدی از اعضای دفتر اطلاعات و امنیت نخست وزیری، مدعی شدند که وی احمدی نژاد است و گروگان آمریکایی را با چشم بند این طرف و آن طرف میبرده است! در کلیپهای تهیه شده از سوی مجاهدین که بر روی اینترنت وجود دارد هنوز پس از مشخص شدن نادرستی این ادعا، روی این عکس مانور داده و مدعی هستند که وی احمدینژاد است! در این ویدئو کلیپ تماشا کنید.
http://www.youtube.com/watch?v=N1taKLOD_Qc
معلوم نیست چرا شاهدان بالا که در یک نظر از زیر چشمبند و در فضای دلهره آور و ... احمدینژاد را با قیافهای خاص دیده بودند به انتشار دهندگان عکس تذکری نداده و نمیدهند که گروگانگیر مربوطه هیچ شباهتی به احمدی نژاد (گلپا یا میرزایی) یا بازجوی آن موقع آنها ندارد؟ اگر بازجوی مربوطه شبیه فردی بوده که دست گروگان آمریکایی را گرفته که دیگر احمدینژاد نیست. او تقی محمدی است. آیا از درک چنین رابطهی سادهای هم عاجز هستند؟ غلامرضا جلال که گفتههایش در کلیپ بالا همراه با عکس تقی محمدی به عنوان احمدی نژاد آمده چرا در این مورد توضیح نمیدهد که او کسی نیست که من دیدم؟ او و دیگران، چهره را به یاد دارند وگرنه اسم احمدینژاد که در میان نبوده است و از اسم مستعار استفاده میکرده.
التبه این عکس که هیچ شباهتی به احمدینژاد سال ۵۸ نداشت توسط میلیونها نفر دیده شد و کسی دم بر نیاورد که لااقل ۱۰-۱۵ سانتیمتر اختلاف قد احمدی نژاد و صاحب عکس است! کسی که قدش آب نمیرود. برای رژیم کافی بود که ثابت کند فرد مزبور احمدینژاد نیست تا حضور او در گروگانگیری نیز لوث شود. چنان که چنین نیز کرد. ابتدا اجازه داد موضوع ابعاد بینالمللی و جهانی پیدا کند و بعد وارد میدان شد و بطلان آن را ثابت کرد. به نظر من مسئول این کار زشت و دشمن شاد کن کسانی بودند که به زعم خود خدمت میکردند. با استفاده از آن عکس و با توضیح دقیق سابقهی افرادی که در دو طرف گروگان آمریکایی هستند بهتر میشد به افشای رژیم پرداخت تا دروغ پردازیهایی که انجام شد.
دو طرف گروگان آمریکایی دو عنصر اطلاعاتی رژیم بودند که هر دو کشته شدند. یکی تقی محمدی و دیگری جعفر ذاکری برادر مرحوم ابراهیم ذاکری مسئول کمیسیون امنیت شورای ملی مقاومت و از رهبران مجاهدین. میشد گفت چنانچه گروگانهای آمریکایی در اختیار دانشجویان بودند چرا یکی از آنها با چشم بند توسط دو مهره اطلاعاتی رژیم جا به جا میشود؟ جعفر در اطلاعات و امنیت سپاه بود و بعدها به فرماندهی سپاه تبریز و ناحیه یک رسید و از نزدیکان سید حسین موسوی تبریزی دادستان جنایتکار رژیم به شمار میرفت. مادرش خانم سکینه محمدی اردهالی که جلسات قران و دعای زنان در تهران را اداره میکرد، تنها به خاطر مخالفت با اعدام و شکنجه و کشتار بهترین فرزندان میهن و دفاع از فرزندان مجاهدش که به مبارزه با رژیم پرداخته بودند، در سن ۵۹ سالگی مقابل جوخه اعدام ایستاد.
بعد از آن عکسی از احمدی نژاد و محمدصادق نجمی ، امام جمعه خوی و نمایندهی مجلس خبرگان از آذربایجان شرقی را چاپ کرده و مدعی شدند که در این عکس او کنار آخوند فضلالله محلاتی نمایندهی خمینی در سپاه پاسداران ایستاده است. به این وسیله خواستند روی نقش احمدینژاد در تروریسم بینالمللی دست بگذارند. برای رژیم کافی بود ثابت کند که فرد مزبور محلاتی نیست و به این وسیله نقش بدون گفتگوی احمدینژاد در تروریسم دولتی را انکار کند. چنان که چنین نیز کرد و مدعیان به سرعت آن را از روی سایتهایشان برداشتند.
نفی اتهام تیرخلاص زن بودن احمدی نژاد به مفهوم نفی جنایاتی که او در طول ۳۰ گذشته مرتکب شده نیست. کما این که اگر کسی فردا خامنهای و رفسنجانی و موسوی اردبیلی و خاتمی را به این کار متهم کند همین موضع را خواهم گرفت. آنها جنایات زیادی مرتکب شدهاند اما بازجو و تیرخلاص زن در اوین دهه شصت نبودهاند. تلاش من مبارزه با یک فرهنگ زشت و نادرست است.
پیش از این در کتاب «نه زیستن نه مرگ» تلاش کردم تا شهادت زندانبان سابق کمال افخمی را که نزد مجاهدین شهادت داده بود لاجوردی در دوران قتلعام ۶۷ نارنجک در میان زندانیان میانداخت و آنها را تکه تکه میکرد و سپس تیرخلاص به زندهماندگان میزد رد کنم.
شهادت افخمی بخشی از نشریه مجاهد را به خود اختصاص داده بود. عدهای آن موقع رذیلانه تبلیغ میکردند که قصد دارم نقش لاجوردی در جنایت را انکار کنم! برای هر انسان با شعوری همان موقع هم مشخص بود که هدفم دفاع از حقیقت بود و نه «قصاب تهران» لاجوردی. هرچند لاجوردی را یکی از بزرگترین جنایتکاران قرن میشناسم.
خوشبختانه عاقبت آقای حمید اسدیان گردآوردنده کتابهای مجاهدین در زمینه خاطرات زندان و ... که مطمئناً کتاب من را خوانده است در وبلاگ خود در مقالهای راجع به لاجوردی نظر من را پذیرفت و نوشت:
«يك قلم از «ژرف نگر»ي لاجوردي را درست در بحبوحه قتل عامهاي سياه سال67، وقتي كه روزانه صدها مجاهد و مبارز اسير را دسته دسته به دار مي آويختند، ببينيم. او به ظاهر در آن نسل كشي مستقيماً نقش و دست نداشت اما در مصاحبه با روزنامه ها خطاب به حكام شرع گفت:...»
هرچند آقای حمید اسدیان نسبت به انتشار گزارشات قبلی در مورد نقش مستقیم لاجوردی در آن جنایت انتقادی از خود و دستاندرکاران نکرده است اما به نظرم همینقدر هم موضعگیری ایشان جای تشکر و قدردانی دارد. همهی ما امکان دارد مرتکب اشتباه شویم. اعتراف به اشتباه اسباب بزرگی است.
تجربه ثابت کرده است اگر زمانی پای حسابرسی و دعواهای حقوقی به ویژه در مراکز حقوقی و قضایی بینالمللی پیش بیاید ادعاهای نادرست، اطلاعیههای غیرواقعی، بزرگنماییهای بیجهت و شهادتهای دروغ و ضد و نقیض به ضد خود ما و در مسیر خواست و منافع جنایتکاران عمل میکند.
از اینها گذشته اخلاق به ما حکم میکند که حتا در ارتباط با دشمنانمان و جنایتکاران علیه بشریت نیز عدالت را رعایت و از طرح اتهامات واهی پرهیز کنیم. وجه ممیزه مقاومت عادلانه با رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی در همینجاست. ما مجاز به استفاده از هر شیوهای نیستیم.
ایرج مصداقی
۱۹ آبان ۱۳۸۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر