esmail@nooriala.com
گاه تصور می کنم که لازم است به ياد خوانندهء اين «جمعه گردی ها» بياورم که امکان بسيار دارد که من و او با هم در موارد بنيادی بسياری دارای اختلاف نظر باشيم و، در نتيجه، «او» نمی تواند از «من» انتظار داشته باشد که مسائل را درست مثل او و پايگاه نظری او ببينم. بخصوص که نويسنده نمی تواند خواننده اش را انتخاب کند و اين خواننده است که به سراغ او آمده، به دلايل گوناگونی که می تواند در جيب داشته باشد. به همين دليل هم هست که من همواره در پايان يادداشت هايم آدرس فهرست ديگر نوشته هايم را نيز می گذارم که اگر خواننده ای برای نخستين بار ست که با قلميات من آشنا می شود بداند که برای داشتن تصوير دقيق تری از طرز فکر نويسنده به کجا مراجعه کند تا بتواند از پيش بداند که توقع چه چيزهای را از او می توان يا نمی توان داشت.
اينها را نوشتم تا به ياد خواننده ام بياورم که در صدر جدول اولويت های من صاحب اين قلم «سکولاريسم» (به معنی راه ندادن مذهب و ايدئولوژی در قلمروی حکومت) نشسته است. پس، از تحليل های من نمی توان انتظار داشت که نشانی از تمايل به راه های گوناگون خزيدن مذهب و ايدئولوژی به داخل حکومت مشاهده شود. و اينگونه است که اگر به مقولهء «نوانديشی دينی» می پردازم هدفم، نه ورود به بحث های بين دينداران، که جلوگيری کردن از کشيده شدن بحث های آنها به داخل امر حاکميت است (کاری که همهء اصلاح طلبان موافق حکومت اسلامی با مهارت و همواره انجام می دهند و به اصطلاح قصد دارند «حکومت اسلامی» را به «جمهوری اسلامی» تبديل کنند؛ که وقتی از جند و چون اش می پرسی شما را به دوران حکومت امام شان رجوع می دهند). يا اگر به «موج سبز» حلقه زده بر گرد آقای موسوی به ديدهء ترديد نگاه می کنم، فقط بدان خاطر است که می دانم اين «موج سبز» (بعنوان يک حرکت سياسی و نه دينی) ايدئولوژی خود را از حاکميت مذهب (در همان شکل «جمهوری اسلامی») می گيرد و به هيچ روی قصدخارج کردن «اسلاميت» از حکومت را ندارد و، پس، يک حرکت ضد سکولاريستی است. اگر کسی هم، از لحاظ مصلحت بينی و تاکتيک، همراهی با اين موج را ضرورت زمانی بداند، نظر من آن است که وقتی عامليت و مرکزيت (هژمونی) با ايدئولوگ های مذهبی (از موسوی گرفته تا سروش و کديور ـ که برای اين آخری احترام زيادی قائل هستم) باشد، تاکتيک مصلحت جويانه همان بلائی را بر سر ما خواهد آورد که بر سر همهء نيروهای غيرمذهبی لاس زن با حکومت اسلامی در دههء شصت (دوران نخست وزيری موسوی) آورد. تا زمانی که امکان شراکت در هدايت و سمت گيری و آماج گزينی جنبش های اجتماعی برای سکولارها وجود نداشته باشد، آنها فقط هيزم تنوری خواهند بود که نانش برای مخالفان سکولاريسم پخته می شود. بنظر من، اکثريت مردمی که در جريان انتخابات اخير به خيابان آمدند اعضاء آن حزب نامرئی سکولارند که هنوز، بعلت اتلاف وقت رهبران آشکار و بی عملی رهبران بالقوه اش، بخود شکل نگرفته است و، در نتيجه، اين مردم ناچار اند زيرپرچم سبز سيدی موسوی بايستند.
بهر حال، بنظر من، درست بر بنياد آنچه که گفتم، بود که جمعه گردی هفتهء پيش من، با عنوان «آيندهء اصلاح طلبان و مهندس موسوی»، واکنش های فراوانی برانگيخت. من با تشکر صميمانه از آن همه نامهء محبت آميز و تائيد کننده که به دستم رسيد و نشانم داد که در زير سقف روزهای تلخ کنونی مان چندان هم تنها نيستم، از پرداختن دقايق و ظرايف آنچه برايم نوشته بودند در می گذرم و اکنون، با دلی قرص تر از هميشه، به برخی از نکاتی که مخالفان نظرم، باز هم، با دوستی و عنايت، متذکرم شده اند می پردازم؛ چرا که فکر می کنم پروندهء تحليلی انتخابات دهم رياست جمهوری در ايران نه تنها بسته نشده که تازه دارد بر روی ميز کار اغلب سران دنيا باز می شود، آنگونه که آسيب شناسان و آينده نگرها، پس از آنکه زلزله ای بزرگ منطقه ای را در هم ريخت و پس لرزه های آن هم آمدند و رفتند، به ارزيابی خرابی ها و طراحی کارهای لازم آينده می نشينند.
باری، هدف اصلی من در آن مقاله نشان دادن نقش اصلاح طلبان وفادار به ولايت فقيه بود در ايجاد «موج» (در رنگ های مختلفی که در آن ميان غلبه با سبز سيدی شد) بدون اينکه در مورد عواقب ايجاد آن فکری شده باشد و ، در نتيجه، مسئوليت موج سازان در خرابی هائی که موج ها می توانند ببار آورند، و گرفتن اين درس که، بقول قدما، نبايد ذرع نکرده پاره کرد.
من، از آنجا که معتقد به تئوری های مربوط به توطئه های بزرگ و سراسری نيستم، و لزوماً حساب نقشه کشی يک گروه عليه گروه ديگر را به پای «سيا» و «موساد» نمی نويسم، فکر می کنم که حوادث پيش و پس انتخابات نشان داد که در اردوگاه «اصلاح طلبان»، بر خلاف ژشت دانشمندانه ای که اغلب می گيرند، ساده لوحی بر زيرکی می چربيد و چندان درک سياسی قابل اعتمادی از واقعيت حکومت پادگانی «ولی فقيه ـ احمدی نژاد» وجود نداشت و، در نتيجه، مجموعهء اين اردوگاه از آنچه به نام «نتايج انتخابات» اعلام شد يکه خورد و غافلگير شد. برای توضيح اين نظر، کافی است پاراگرافی را از نامهء آقای مهدی کروبی با هم بخوانيم (که عنوان «شيخ اصلاحات» را دارد، رئيس مجلس ششم اصلاحات بوده است و، بنظر من، در جريان آنچه در اين يک ماهه گذشته، در زمينهء اعلام برنامه، و سپس اعتراض به نتايج انتخابات، و آنگاه کوشش برای ايجاد يک شورای هماهنگی از نيروهای معترض ـ هر چند که در آن شورا نيز سکولارها راهی نخواهند داشت ـ بسا بيشتر از رقبای خود چهره کرده و درخشيده است و نامه اش هم روز دوشنبه، پس از اعلام تصميم شورای نگهبان، منتشر شده): « اذعان می کنم که بسياری از شما پيشتر و دقيق تر می دانستيد که چه خواهد شد و متوجه شده بوديد، همان گاه که می پرسيديد "چه تضمينی برای آرای ما وجود دارد؟"، يا زمانی که می گفتيد "نتيجهء انتخابات معلوم است و شما آب در هاون می کوبيد"».
اين يک اقرار و تصديق جوانمردانه در برابر کوشش های مرد رندانهء اصلاح طلبان طرفدار آقای موسوی است. اما هدفم از اين اشاره ها به سخنان آقای کروبی آن است که نشان دهم چرا فکر می کنم بدنبال هم دانستن طبيعی حوادث پيش و پس انتخابات اخير تنها وقتی می تواند منطقی باشد که حادثه سازان جريانات ماقبل انتخابات در محاسبات خود حوادث مابعد را نيز پيش بينی کرده و برای آنها چاره هائی انديشيده باشند. والا، واقعيت ها نشان می دهند که آنچه پس از اعلام نتايج انتخابات پيش آمد و خيابان های ما را به خون و درد کشيد ربطی به آنچه پيش از انجام انتخابات می گذشت ندارد و آن پی آمد، قطعاً، فقط به آن دليل رخ داده است که پيش بينی های اصلاح طلبان درست نبوده و خروش ناگهانه و عصبانی مردم، در واقع، واکنشی به وعده ها و خوش خيالی های اصلاح طلبان هم بوده است.
پس، اينگونه زرنگی ها که «اگر اصلاح طلبان مردم را به پای صندوق های رأی نکشانده بودند، اين رستاخيز ملی رخ نمی داد، چهرهء واقعی ولی فقيه به ايرانيان و جهانيان فاش نمی شد، مشروعيت حاکميت اش بر باد نمی رفت، و پايه های حکومت اش متزلزل نمی شد» همه برای پوشاندن آن ضعف اساسی است که موجب آفرينش سوء تفاهم های مکرر از جانب اصلاح طلبان می شود. باز هم بايد به انصاف شيخ اصلاحات آفرين گفت که، پس از اقرار به خوش خيالی پيش از انتخابات اش، می گويد: «با اين همه می خواهم بگويم از کردهء خود پشيمان نيستم و شما هم از اين تلاش عظيم و حضور يکپارچه ضرر نکرده ايد». بطوری که می بينيد در اينجا نيز شيخ از «دست آوردهای بعد از انتخابات» حرفی نمی زند و به «دست آوردهای» حاصل شده در طول مبارزات انتخاباتی اشاره کرده و ادامه می دهد که: «ماه ها با کمک دوستانمان تلاش بی وقفه ای داشتيم که "مطالبه محوری" را در صحنهء انتخابات به يک اصل تبديل کنيم و، با توجه به اوضاع و شرايط کشور، آنچه به عنوان برنامه و راه برون رفت از شرايط فعلی می توان انجام داد را برای حل مشکلات مردم و تحکيم پايه های استقلال و آزادی در کشور عنوان کنيم». البته جای رسيدگی به اين دست آوردها، و از جمله مسئلهء مشکوک «مطالبه محوری»، در اين مقاله نيست و اين گفتآورد فقط برای نشان دادن آن است که يکی از چهره های انتخابات اخير، برخلاف ديگر مدعيان اصلاح طلبی، منصفانه از دست آوردهای ماقبل انتخابات حرف می زند و «دست آوردهای مابعد انتخابات» را (که هنوز چندان محاسبه نشده اند) به حساب خود واريز نمی کند.
اما کسانی که عليه مطلب هفتهء پيش من نوشتند اين سعهء صدر شيخ اصلاحات را نداشتند و، بدون اشاره به تفکيک ماهوی «قبل و بعد» ماجرا، کوشيدند بگويند که اصلاً آنچه پيش آمد بخاطر آنچه هائی بود که اصلاح طلبان در پيش از انتخابات انجام داده بودند. حکايت اين تفسير شبيه داستان شهرداری است که، عليرغم اعتراض اهالی شهر، خانه هائی را خراب می کند و يک باره از دل خرابه ها کوزه ای پر از سکه طلا يافت می شود و، در پی اين اکتشاف، آقای شهردار باد به غبغب می اندازد که اگر من دستور تخريب را صادر نکرده بودم اين دفينه يافت نمی شد!
به اعتقاد من، اصلاح طلبان واقعاً فکر می کردند که با شرکت بالای هفتاد در صد صاحبان حق رأی کانديدای آنها رئيس جمهور می شود. آنها نه حدس می زدند که حريف بازی دو برگرد را بلد است، نه فکر می کردند که نتيجهء بازی می تواند آلترناتيو ديگری داشته باشد، و نه تصور می کردند که کار به رستاخيز غافلگير کنندهء مردم بيانجامد. در نتيجه، آنها در چند مورد مقصرند: يکی در ايجاد توهم در مردم که می توان از همين صندوق های نکبتی هم نتايج مطلوب را بيرون کشيد و، از جمله، احمدی نژاد را به خانه فرستاد. دو ديگر اينکه چون آلترناتيوی برای سناريوی خود نداشتند برای پی آمدهای آنچه پيش آمد نيز نقشه و آمادگی نداشتند و ـ در نتيجه ـ نتوانستند رستاخيز مردم معترض را مديريت کنند و، با به ميخ و به نعل زدن، موجب شدند که از يکسو مردم صدمات جبران ناپذير ببينند و از سوی ديگر آتش رستاخيزشان رفته رفته در سرمای ناکامی فروکش کند. بر اين اساس، آنها در آفرينش ناکامی و نوميدی پی آيند آن (که اميدوارم موقتی و آتش زير خاکستر باشد) نيز شريک اند.
در اين ميان ارزيابی نقش مهندس موسوی بسيار مهم است؛ نقشی که هنوز به پايان بازی خود نرسيده است اما بخوبی روشن است که رو به بی عملی، شعارهای توخالی دادن، و در پايان کار مصالحه ای نه چندان غرورانگيز می رود. کافی است نگاهی به يک تکه از آخرين نامهء آقای موسوی (نامهء شمارهء ۹) بياندازيم، آنجا که خبر ايجاد تشکيلاتی را (که بايد نقش نهاد رهبری جنبش را بازی کند) اينگونه اعلام می کند: «گروهی از نخبگان بر سر آنند که گرد هم آيند و با تشکيل جمعيتی قانونی صيانت از حقوق و آرای پايمال شده مردم در انتخابات گذشته را از طريق انتشار مدارک و اسناد تقلبها و تخلفهای انجام گرفته و نيز رجوع به محاکم قضايی پيگيری کنند و نتايج آن را مستمرا به اطلاع عموم مردم برسانند. اينجانب نيز به اين جمع میپيوندم». و نيز نگاهی به فهرست اهداف اين «جمعيت قانونی!» (که معلوم نيست قتنونيت اش را کدام مرجع بايد تصديق کند) بياندازيد تا ببينيد که در همين لحظه نيز از کل خواست های قبلی جنبش خودشان، که ابطال انتخابات بود، عقب نشينی کرده اند.
البته من صميمانه اميدوارم که تحليلم در اين مورد کاملاً بر خطا باشد و مهندس موسوی بتواند، از پس پرده های ساتر و ضخيم «عشق و وفاداری به امام و انقلاب و ولايت فقيه»، ملتفت خواست های واقعی مردم شود و در راستای تحقق آن خواست ها اقدام کند، بخصوص که او مراحل تغسيل و کفن پوشی شهادت را هم طی کرده و مدعی است که از زندان و مرگ هراسی ندارد. اما، بنظر من، تقصيرهای او نيز بسا پيش از روز انتخابات آغاز می شود و او نيز با بازی اولش ـ در مورد گير انداختن و سپس از ميدان به در کردن خاتمی (لابد به اين خاطر که او را حريف قدری برای احمدی نژاد نمی ديده) ـ و سپس استفاده از او و ياران دست چپی اش، و نشسته بر منابع مالی بيکران تبليغاتی که چند برابر بودجهء کانديداهای ديگر بوده و معلوم نيست از کجا تأمين می شده ، و ايجاد فضای کاذبی از آزادی و خوش بينی، نقش عمده ای در آنچه پس از اعلام نتايج پيش آمد بازی کرده و خود آنچنان در ناباوری و غافلگير گير افتاده است که در هيچ يک از «راهنمائی» های اش، بعنوان رهبر رستاخيز کنونی ايران، نقطهء درخشانی وجود ندارد.
بعنوان نمونه کافی است به آن فرمان کذائی اشاره کنم که می گفت: «اگر مرا به زندان بردند شما اعتصاب کنيد!» نکته در اين است که «اعتصاب»، بعنوان بخشی از مبارزه عليه يک رژيم، يا بد است و يا خوب و، در هر حال، منطقاً هيچ ربطی به زندان رفتن يا نرفتن ايشان ندارد. ايشان چرا در اين مدت که از اعلام انتخابات می گذرد در اين مورد هيچ «فرمانی» صادر نکرده است؟ آيا اعتصابات مردم فقط به درد بيمه کردن شخص ايشان می خورد که حکومت را وادار کند تا دست به بازداشت ايشان نزند؟ اگر اعتصاباتی که، در اين شکل بيان، حکم تهديد را پيدا می کند خوب است و می تواند در جهت تحقق خواست های مردم کارا باشد چرا ايشان هم اکنون اين فرمان را صادر نمی کنند؟ چرا رستاخيز مردم بايد روی ساعت مچی ايشان حرکت کند؟ آخر اين چگونه رهبری متشتت و ناکارآمدی است؟
می دانم که آنچه می نويسم بسياری از کسانی را که در داخل و خارج کشور دل به «موج سبز» بسته اند و شال گردن سبز به گردن می اندازند و روسری سبز به سر می بندند و، گاه با چسب اسکاچ، هر اشاره ای به سبزی و جوانی و نشاط را که در ادبيات کهنه و نوی ما وجود دارد قربانی قدوم آقای موسوی می کنند، عصبانی می سازد؛ هر چند که خودشان نيک می دانند که مهندس موسوی بارها اعلام داشته که اين پارچه های سبز نشانهء سيادت و ارادت به خاندان پيامبر است. از اين بابت هم می توانيد به آخرين نامهء ايشان مراجعه کنيد، آنجا که می گويد: «رنگ سبزی که ما به عنوان نماد خود انتخاب کردهايم يک معنايش اين است: رنگ سبزی که ما را به اهل بيت نور، اهل بيت راستی، اهل بيت خرد، اهل بيت کرامت و فضيلت پيوند میدهد».
من، در واقع، فکر می کنم که اين خانم ها و آقايان می خواهند معانی من در آوردی خودشان را به آقای موسوی حقنه کنند و او هم ـ هر جا که ناچار به توضيح بوده ـ مجبور شده که توضيحی عکس سخنان آنها بدهد.
من البته فکر می کنم که چه خوب است که جوانان وطن ما «موج سبز» براه انداخته اند و در اين آينهء خوش رنگ تصوير آرزوهای جوان خويش را می بينند، اما جنس اين آرزو با جنس فکر و عمل مهندس موسوی نمی خواند. کافی است اين پاراگراف از نامه ايشان به طرفدارانشان در خارج کشور را با هم مرور کنيم: «اينجانب، ضمن تشکر مجدد از اعتراضات مسالمت آميز شما هموطنان خارج از کشور، که انعکاس وسيعی در جهان داشت، از شما می خواهم که با استفاده از کليه راهکارهای قانونی و وفاداری به نظام مقدس جمهوری اسلامی، صدای اعتراض خود را در تقلب گسترده انتخابات به گوش مسئولين کشور برسانيد. من کاملاً بر اين نکته واقفم که خواسته ی مشروع و برحق شما هيچ ارتباطی با فعاليت گروه هايی که معتقد به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران نيستند، ندارد. بر شماست که صفوف خود را از آنان جدا کرده و اجازه سوء استفاده از موقعيت کنونی را به آنان ندهيد». براستی که اگر اين موضع گيری آشکار آقای موسوی را، که لزوماً ربط مستقيمی هم به خارج کشور ندارد و به آسانی می توان آن را به داخل کشور نيز تسری داد، در نظر بگيريم، آنگاه بايد پرسيد که چند در صد از شرکت کنندگان در تظاهرات و شب های غريبان گرفتن ها و مجالس سخنرانی و شعرخوانی، در تعريف ايشان از «پيروان خودی» شان می گنجند؟ آيا همهء جوانانی که در سراسر جهان خود را جزئی از موج سبز می دانند «وفادار و معتقد به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران» هستند؟» آيا آقای مهندس موسوی با صدور فرمان «صفوف خود را از آنها جدا کنيد» شايستگی خود را برای رهبری «موج سبز» از دست نداده است؟
در عين حال شنيده ام که می گويند منظور مهندس موسوی از «گروه های واجب الاجتناب» عبارت بوده است از کمونيست ها و سلطنت طلبان و مجاهدين که در خارج کشور خواسته اند خود را در داخل صفوف سبزها جا بزنند، در حالی که هيچ کدامشان به «نظام مقدس جمهوری اسلامی» وفادار نيستند.
اما مگر اين «موج سبز»، به رهبری مهندس موسوی، ادامه ای از «انقلاب اسلامی ۵۷» است (همان که آخوندها و ولايت فقيه و شريعت عقب ماندهء جبل العاملی را بقدرت رساند و گرفتاری های کنونی ايجاد کرد) که عضويت در آن مشروط به «وفاداری به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران» باشد؟ بخصوص که اکثريتی از ايرانی هائی که نه کمونيست اند، نه سلطنت طلب و نه مجاهد، نيز همچون آنان هيچ علاقه ای به «نظام مقدس جمهوری اسلامی!» ندارند و شرکت شان در تظاهرات اتفاقاً برای ابراز بيزاری از اين نهاد نامقدس است. چرا اينها نمی توانند جزو «سبزها» باشند و بايد در صف ديگری بايستند که لابد به مسلخ می رود؟
در عين حال، آيا صدور همين «فرمان» نشانهء آن نيست که «موج سبز» وفادار به آقای موسوی يک رستاخيز «ملی» نيست؟ مگر نه اينکه سلطنت طلبان و مجاهدين و کمونيست ها هم جزئی از ملت ايران هستند و همگی نيز سرگرم مبارزه با حکومتی هستند که اکنون اصلاح طلبان و رهبرانشان را در چرخ گوشت خود له کرده و تفاله اش را به دور انداخته است؟ آيا بايد اين پيام را از سخن آقای مهندس دريافت کنيم که در حکومت ايشان هم جائی برای سلطنت طلب و مجاهد و کمونيست وجود ندارد و «اين جور اشخاص» نبايد خيال کنند که نخست وزير کشتار ۱۳۶۷ عادت تصفيه کردن اش را کنار گذاشته است؟
وای؛ مرا ببينيد که در گفتار و انديشهء نخست وزير خمينی به دنبال رهبری برای رستاخيزی «ملی» می گردم؛ نخست وزيری که هنوز حسرت بازگشت به سی سال پيش را دارد؛آنجا که می نويسد: «سی سال پيش از اين، در کشور ما انقلابی به نام اسلام به پيروزی رسيد؛ انقلابی برای آزادی، انقلابی برای احيای کرامت انسانها، انقلابی برای راستی و درستی. در اين مدت و به خصوص در زمان حيات امام روشن ضمير ما سرمايههای عظيمی از جان و مال و آبرو در پای تحکيم اين بنای مبارک گذارده شد و دستآوردهای ارزشمندی حاصل آمد. نورانيتی که تا پيش از آن تجربه نکرده بوديم جامعه ما را فراگرفت و مردم ما به حياتی نو رسيدند که بهرغم سختترين شدايد برايشان شيرين بود».
آنها که طعم شيرين آن دوران شيرين را چشيده اند می دانند که ايشان خود از برجسته ترين کسانی است که، همراه با رهبر «روشن ضمير» اش، عليه هرچه «ملی» است قيام کرده و هنوز هم در اعلاميه هايش از تنها چيزی که نام نمی برد همانی است که، بعنوان يک هويت و نه بعنوان يک تکه خاک، «ايران» خوانده می شود. برداريد و انشاء های کودکانهء ايشان را بخوانيد و واژهء «ايران» را در سراسر آنها بشماريد و تعداد آنها را با تعداد دايم التکرار واژه های «اسلام»، «امام»، «انقلاب» و «جمهوری اسلامی» مقايسه کنيد تا مطلب دستتان بيايد. رهبر «روشن ضمير» ايشان لااقل آنقدر زرنگ بود که صبر کند تا به تهران برسد و در مدرسهء علوی و جماران مستقر شود و بعد فاتحهء ايران و مليت و تاريخ ما را بخواند. ايشان اما، هم اکنون که گويا در «حصر خانگی» بسر می برند هم دست از دشمنی با ايران و عرض ارادت مدام به حکومت اسلامی عزيزشان بر نمی دارند. آيا چنين شخصی می تواند رهبر جوان های ايرانی نيويورک و لوس آنجلس و پاريس و لندن و تهران و اصفهان و شيراز باشد و بعنوان نخ تسبيحی عمل کند که اين دردانه های پاک را بصورت گردن بندی از يک «ائتلاف ملی» درآورد؟
نه، به من نگوئيد که ايشان مآلاً يکی از راهنمايان ما به سر منزل سکولاريسم خواهند بود اما ـ فعلاً ـ کف نفس نشان می دهند و بخاطر «مصالح جنبش» اينگونه حرف می زنند. اين توهينی به ايشان و بستن دروغی فاحش به مرد صادقی است که هيچگاه و به خاطر هيچ مصلحتی مواضع خود را پنهان نکرده است. يادمان باشد که او، به هنگام نخست وزيری اش و در سفری رسمی به ترکيه، حاضر نشد تشريفات رايج آن کشور را رعايت کرده و بر مزار کمال آتاتورک دسته گلی بگذارد و توجيهش هم اين بود که «سکولاريسم» با «حکومت اسلامی ولی فقيه» منافات دارد.
می خواهم بگويم که من باور نمی کنم کسی خود را سکولار بداند و، در عين حال، در پای علم رهبريت آقای موسوی سينه بزند. چنين آدمی اگر ديگران را نفريبد حتماً به فريب دادن خويش مشغول است و يا فکر می کند که با فريب دادن مهندس موسوی می تواند از او نيز «استفادهء ابزاری» کند. مهندس موسوی هميشه از ايران فقط بعنوان يک تکه خاک نام می برد که اگر اهميتی دارد آن اهميت در اسلامی شدگی و اسلامی ماندگی اش تجلی می کند و بس. (باز ناز شست شيخ اصلاحات که می نويسد: «من به سهم خود برای هرگونه همکاری با افراد و گروه های سياسی تحول خواه در اين مقطع حساس که به نظر می رسد "جمهوريت" در کنار "اسلاميت" و "ايرانيت" در خطر است، دست همکاری و تشکيل جلسه واحد تحول خواهی و حرکت و تغيير را دراز می کنم»).
اما يکی ديگر از نسبت های جالبی که به من و مقالهء هفتهء پيش داده شده آن است که من سعی می کنم، با مطرح کردن حرف های نالازم و نامربوط، در مسير جنبش مردم ايران «انحراف» ايجاد کنم و،در نتيجه، مسئوول هدر رفتن خون «ندا» هم هستم! به اين تکه از افتتاحيهء مقالهء آقای اکبر کرمی توجه کنيد: «خيلی تلاش کردم از کنار نوشتهء تازهء جناب اسماعيل نوری علا بی تفاوت عبور کنم و در اين زمانهء خون و آتش، زبانی را که برای نه گفتن به تقلب، دروغ و فريب می بايد آراست، به بازی بی سرانجام "يک مرغ دارم، دو تا تخم می زاره"، آلوده نسازم و قلمی را که بايد برای ثبت تاريخ پر درد وطن بکار رود، به حاشيه نرانم، که حاشيه ها هميشه می توانند هستهء اصلی منازعه را از چشم بياندازند؛ اما نشد و نيش کلام و خشونت دامی که نوری علای عزيز، گسترانيده بود، آزارم داد. آزارم داد و مرا از اين ترس که مبادا اين بازی به، به حاشيه راندن خون "ندا"، که ندای مظلوميت نسل ماست، دامن بزند، لبريزم کرد!» (اين «ميم» اضافی آخر جمله از من ـ نوری علا ـ نيست).
می بينيد که من چگونه به موجود خطرناک و خون بر باد دهی تبديل شده ام که آقای کرمی مجبور است دست به قلم ببرد و انحراف مرا گوشزد کند؟ اما جالب تر از همه عنوان مقالهء آقای کرمی است: «با احترام، انحراف ممنوع!»
براستی که گويا ما هرگز از ايدئولوژی زدگی خودمحورانه رهائی نخواهيم يافت. آقای کرمی ـ در عين ادعای سکولار و دموکرات بودن ـ معتقد است که تنها راه درست آنی است که ايشان به آن اعتقاد دارند، راهی که در آن مرتباً از «حماسهء دوم خرداد ۷۶» سخن می رود، و کشته شدن «ندا» ها به حساب اصلاح طلبان و آقای موسوی واريز می شود، و در حالی که هيچکس بالاخره آراء درست مردم را نخوانده است تا نتيجهء واقعی انتخابات روشن شود، مصرانه يقين دارد که مهندس موسوی رئيس جمهور قانونی ايران است (آنجا که از من می پرسد: «اگر حضور در انتخابات اخير به منزله ی تاييد نظام بود، چرا رأس هرم موجود، از پذيرش نتايج آن ناتوان ماند و اين چنين در تله افتاد؟») و در مورد دست آوردهای جنبشی که قرار است بوسيلهء مهندس موسوی (مردی پيرو خط امام و مخالف هم نشينی با غير وفاداران به مقدس جمهوری اسلامی) رهبری شود عقيده دارد که «بدون اين دستاوردهای تاريخی و ملی نمی توان به گونه ی مسالمت آميز در شرايط موجود ايستادگی کرد و از آستانه ی پر هيبت سکولاريته و مدرنيته گذشت». و تازه ادعا دارد که اينها همه ادراکات و ادعاهای «نسل» جديدی است که مثل نسل من دست به يک «انقلاب دهاتی» (همان انقلابی که مهندس موسوی نخست وزير آن بود) نزده و به ايجاد يک «جنبش شهری» مشغول است (که می خواهد مهندس موسوی را به رياست جمهور برساند!) و ديگر مثل نسل ما گول نمی خورد!
(همين جا اين نکته را هم اضافه کنم که من حتی به «اصالت اخلاقی اعتراض» آقای موسوی به نتايج انتخابات نيز شک دارم و نمی دانم که اگر با همهء تقلب ها ايشان برندهء مسابقه بودند باز هم به تقلبی بودن انتخابات اعتراض می کردند يا نه. و نيز نمی دانم که چرا در حدس زدن راجع به نتايج انتخاباتی که در آن آراء مردم خوانده نشده، رقابت را بايد تنها بين احمدی نژاد و موسوی ديد و فراموش کرد که دو نفر ديگر هم در اين مسابقه بوده اند. آيا اگر، مثلاً، کسانی که به آقای کروبی رأی داده اند هم بخواهند از شعار «رأی من چه شد؟» استفاده کنند، آنها را نيز جزو طرفداران آقای موسوی جا نخواهند زد؟)
باری، از « ايدئولوژی زدگی خودمحورانه» گفتم و لازم است توضيح دهم که هر ايدئولوژی زده ای هرگونه سخن خلاف عقيدهء خود را «انحراف» می خواند و آن را «ممنوع!» می کند. و، لذا، می بينيد که نظر و نوشتهء من در نزد بعضی از طرفداران «جنبش سبز » که چون آقای کرمی فکر می کنند نيز جزو «ممنوعه» ها است و مسلماً می شود تصور کرد که «وزارت ارشاد» دولت ايشان و آقای مهندس موسوی هم همچنان به آن اجازهء نشر نخواهد داد. در عوالم مذهبی اين «انحراف» همانی است که «ارتداد» خوانده می شود و حکم شرعی آن هم روشن است، با اين تفاوت که اکنون، در دوری از بازوی سرکوب اصلاح طلبی، دستور «خفه شو!» با يک عبارت «با احترام» هم زينت می يابد تا نهايت تساهل و تمدن به نمايش گذاشته شود: «با احترام، انحراف ممنوع!»
من براستی نمی دانم که آيا در باقی ماندهء عمرم روزی هم فرا خواهد رسيد که «مخالف» بتواند حرفش را بزند و «منحرف کننده» و «منحرف» و «مرتد» شناخته نشده و راهی بند ۲۰۹ زندان اوين نشود؟ وقتی منی که در گوشهء دنور، در دورترين نقطه از ايران، نشسته ام و مقاله هايم هم در چهارتا و نصفی سايت اينترنتی ـ که همگی هم در ايران فيلتر می شوند ـ انتشار می يابد به سکوت دعوت می شوم (البته «با احترام») تکليف آن جوانی که در قلب تهران ممکن است دهان باز کند تا فرياد برآورد «زنده باد سکولاريسم» روشن است. اول «دوستان» به شانه اش می زنند و مشفقانه می گويد: «عزيز من، انحراف ايجاد نکن. شعار ما ابطال انتخابات و تجديد رأی گيری است ـ نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر!»؛ و بعد، اگر اين عضو «موج سبز» پر روئی کرد و با زبان سرخ داد زد که «مرگ بر جمهوری اسلامی» به او اخطار خواهند کرد و بالاخره اگر بيشتر خيره سری کند، دورش را خالی می کنند تا برادران بسيجی بتوانند حالی اين «عامل نفوذی در ميان موج سبز سيدی»، و اين «کمونيست سلطنت طلب مجاهد» کنند که يک من دوغ چقدر کره دارد.
اينگونه است که بيشترين اعتراض ها به من به اين مقوله بر می گشت که گفته بودم «اصلاح طلبان جوانان ايران را فريفتند و به پای صندوق های رأی کشاندند». اعتراض اين بود که من به ملت ايران اهانت کرده و جوانان سلحشور و جان بر کف اش را فريب خورده خوانده ام؛ و اکنون نيز با طرح اين اماها و چراها در مسير جنبش «انحراف» ايجاد کرده ام. به من گفته شده که تو پير و بی ارتباط با ايران شده ای، نسل جوان را درک نمی کنی و، در نتيجه، حق نداری آنها را با خيالات و اوهام خويش گمراه کنی.
من اما اينگونه فکر نمی کنم و تضمين سلامت جنبش سبز سکولار و جوان ايران را، که دلير و جان بر کف برای آزادی و دموکراسی در ايرانی که خود را مالک آن می داند در خيابان های سراسر جهان ايستاده است، در بررسی و انتقاد دائم از هر حرکت آن می دانم و به سهم خويش می کوشم تا برای مخاطبين پراکنده ام در جهان فراخ توضيح دهم که چرا فلان کار اشتباه است و فلان انتخاب غلط. «احتراماً» هم ساکت نمی شوم، هم در سطح تاکتيک و هم در عرصهء استراتژی در شايستگی مهندس موسوی برای رهبری اين جنبش ترديد فراوان دارم، و سخت اميدوارم که بالاخره، پس از سی سال، فضای سياسی زندگی ما از بحث های مذهبی دربارهء نحوه حکومت درست اسلامی خالی شود. و بخاطر همين اميد نيز هست که فکر می کنم نبايد، به قول ناصر خسرو، با ريختن لفظ دری به پای خوکان جمهوری اسلامی عمرم را تلف کنم.
گاه تصور می کنم که لازم است به ياد خوانندهء اين «جمعه گردی ها» بياورم که امکان بسيار دارد که من و او با هم در موارد بنيادی بسياری دارای اختلاف نظر باشيم و، در نتيجه، «او» نمی تواند از «من» انتظار داشته باشد که مسائل را درست مثل او و پايگاه نظری او ببينم. بخصوص که نويسنده نمی تواند خواننده اش را انتخاب کند و اين خواننده است که به سراغ او آمده، به دلايل گوناگونی که می تواند در جيب داشته باشد. به همين دليل هم هست که من همواره در پايان يادداشت هايم آدرس فهرست ديگر نوشته هايم را نيز می گذارم که اگر خواننده ای برای نخستين بار ست که با قلميات من آشنا می شود بداند که برای داشتن تصوير دقيق تری از طرز فکر نويسنده به کجا مراجعه کند تا بتواند از پيش بداند که توقع چه چيزهای را از او می توان يا نمی توان داشت.
اينها را نوشتم تا به ياد خواننده ام بياورم که در صدر جدول اولويت های من صاحب اين قلم «سکولاريسم» (به معنی راه ندادن مذهب و ايدئولوژی در قلمروی حکومت) نشسته است. پس، از تحليل های من نمی توان انتظار داشت که نشانی از تمايل به راه های گوناگون خزيدن مذهب و ايدئولوژی به داخل حکومت مشاهده شود. و اينگونه است که اگر به مقولهء «نوانديشی دينی» می پردازم هدفم، نه ورود به بحث های بين دينداران، که جلوگيری کردن از کشيده شدن بحث های آنها به داخل امر حاکميت است (کاری که همهء اصلاح طلبان موافق حکومت اسلامی با مهارت و همواره انجام می دهند و به اصطلاح قصد دارند «حکومت اسلامی» را به «جمهوری اسلامی» تبديل کنند؛ که وقتی از جند و چون اش می پرسی شما را به دوران حکومت امام شان رجوع می دهند). يا اگر به «موج سبز» حلقه زده بر گرد آقای موسوی به ديدهء ترديد نگاه می کنم، فقط بدان خاطر است که می دانم اين «موج سبز» (بعنوان يک حرکت سياسی و نه دينی) ايدئولوژی خود را از حاکميت مذهب (در همان شکل «جمهوری اسلامی») می گيرد و به هيچ روی قصدخارج کردن «اسلاميت» از حکومت را ندارد و، پس، يک حرکت ضد سکولاريستی است. اگر کسی هم، از لحاظ مصلحت بينی و تاکتيک، همراهی با اين موج را ضرورت زمانی بداند، نظر من آن است که وقتی عامليت و مرکزيت (هژمونی) با ايدئولوگ های مذهبی (از موسوی گرفته تا سروش و کديور ـ که برای اين آخری احترام زيادی قائل هستم) باشد، تاکتيک مصلحت جويانه همان بلائی را بر سر ما خواهد آورد که بر سر همهء نيروهای غيرمذهبی لاس زن با حکومت اسلامی در دههء شصت (دوران نخست وزيری موسوی) آورد. تا زمانی که امکان شراکت در هدايت و سمت گيری و آماج گزينی جنبش های اجتماعی برای سکولارها وجود نداشته باشد، آنها فقط هيزم تنوری خواهند بود که نانش برای مخالفان سکولاريسم پخته می شود. بنظر من، اکثريت مردمی که در جريان انتخابات اخير به خيابان آمدند اعضاء آن حزب نامرئی سکولارند که هنوز، بعلت اتلاف وقت رهبران آشکار و بی عملی رهبران بالقوه اش، بخود شکل نگرفته است و، در نتيجه، اين مردم ناچار اند زيرپرچم سبز سيدی موسوی بايستند.
بهر حال، بنظر من، درست بر بنياد آنچه که گفتم، بود که جمعه گردی هفتهء پيش من، با عنوان «آيندهء اصلاح طلبان و مهندس موسوی»، واکنش های فراوانی برانگيخت. من با تشکر صميمانه از آن همه نامهء محبت آميز و تائيد کننده که به دستم رسيد و نشانم داد که در زير سقف روزهای تلخ کنونی مان چندان هم تنها نيستم، از پرداختن دقايق و ظرايف آنچه برايم نوشته بودند در می گذرم و اکنون، با دلی قرص تر از هميشه، به برخی از نکاتی که مخالفان نظرم، باز هم، با دوستی و عنايت، متذکرم شده اند می پردازم؛ چرا که فکر می کنم پروندهء تحليلی انتخابات دهم رياست جمهوری در ايران نه تنها بسته نشده که تازه دارد بر روی ميز کار اغلب سران دنيا باز می شود، آنگونه که آسيب شناسان و آينده نگرها، پس از آنکه زلزله ای بزرگ منطقه ای را در هم ريخت و پس لرزه های آن هم آمدند و رفتند، به ارزيابی خرابی ها و طراحی کارهای لازم آينده می نشينند.
باری، هدف اصلی من در آن مقاله نشان دادن نقش اصلاح طلبان وفادار به ولايت فقيه بود در ايجاد «موج» (در رنگ های مختلفی که در آن ميان غلبه با سبز سيدی شد) بدون اينکه در مورد عواقب ايجاد آن فکری شده باشد و ، در نتيجه، مسئوليت موج سازان در خرابی هائی که موج ها می توانند ببار آورند، و گرفتن اين درس که، بقول قدما، نبايد ذرع نکرده پاره کرد.
من، از آنجا که معتقد به تئوری های مربوط به توطئه های بزرگ و سراسری نيستم، و لزوماً حساب نقشه کشی يک گروه عليه گروه ديگر را به پای «سيا» و «موساد» نمی نويسم، فکر می کنم که حوادث پيش و پس انتخابات نشان داد که در اردوگاه «اصلاح طلبان»، بر خلاف ژشت دانشمندانه ای که اغلب می گيرند، ساده لوحی بر زيرکی می چربيد و چندان درک سياسی قابل اعتمادی از واقعيت حکومت پادگانی «ولی فقيه ـ احمدی نژاد» وجود نداشت و، در نتيجه، مجموعهء اين اردوگاه از آنچه به نام «نتايج انتخابات» اعلام شد يکه خورد و غافلگير شد. برای توضيح اين نظر، کافی است پاراگرافی را از نامهء آقای مهدی کروبی با هم بخوانيم (که عنوان «شيخ اصلاحات» را دارد، رئيس مجلس ششم اصلاحات بوده است و، بنظر من، در جريان آنچه در اين يک ماهه گذشته، در زمينهء اعلام برنامه، و سپس اعتراض به نتايج انتخابات، و آنگاه کوشش برای ايجاد يک شورای هماهنگی از نيروهای معترض ـ هر چند که در آن شورا نيز سکولارها راهی نخواهند داشت ـ بسا بيشتر از رقبای خود چهره کرده و درخشيده است و نامه اش هم روز دوشنبه، پس از اعلام تصميم شورای نگهبان، منتشر شده): « اذعان می کنم که بسياری از شما پيشتر و دقيق تر می دانستيد که چه خواهد شد و متوجه شده بوديد، همان گاه که می پرسيديد "چه تضمينی برای آرای ما وجود دارد؟"، يا زمانی که می گفتيد "نتيجهء انتخابات معلوم است و شما آب در هاون می کوبيد"».
اين يک اقرار و تصديق جوانمردانه در برابر کوشش های مرد رندانهء اصلاح طلبان طرفدار آقای موسوی است. اما هدفم از اين اشاره ها به سخنان آقای کروبی آن است که نشان دهم چرا فکر می کنم بدنبال هم دانستن طبيعی حوادث پيش و پس انتخابات اخير تنها وقتی می تواند منطقی باشد که حادثه سازان جريانات ماقبل انتخابات در محاسبات خود حوادث مابعد را نيز پيش بينی کرده و برای آنها چاره هائی انديشيده باشند. والا، واقعيت ها نشان می دهند که آنچه پس از اعلام نتايج انتخابات پيش آمد و خيابان های ما را به خون و درد کشيد ربطی به آنچه پيش از انجام انتخابات می گذشت ندارد و آن پی آمد، قطعاً، فقط به آن دليل رخ داده است که پيش بينی های اصلاح طلبان درست نبوده و خروش ناگهانه و عصبانی مردم، در واقع، واکنشی به وعده ها و خوش خيالی های اصلاح طلبان هم بوده است.
پس، اينگونه زرنگی ها که «اگر اصلاح طلبان مردم را به پای صندوق های رأی نکشانده بودند، اين رستاخيز ملی رخ نمی داد، چهرهء واقعی ولی فقيه به ايرانيان و جهانيان فاش نمی شد، مشروعيت حاکميت اش بر باد نمی رفت، و پايه های حکومت اش متزلزل نمی شد» همه برای پوشاندن آن ضعف اساسی است که موجب آفرينش سوء تفاهم های مکرر از جانب اصلاح طلبان می شود. باز هم بايد به انصاف شيخ اصلاحات آفرين گفت که، پس از اقرار به خوش خيالی پيش از انتخابات اش، می گويد: «با اين همه می خواهم بگويم از کردهء خود پشيمان نيستم و شما هم از اين تلاش عظيم و حضور يکپارچه ضرر نکرده ايد». بطوری که می بينيد در اينجا نيز شيخ از «دست آوردهای بعد از انتخابات» حرفی نمی زند و به «دست آوردهای» حاصل شده در طول مبارزات انتخاباتی اشاره کرده و ادامه می دهد که: «ماه ها با کمک دوستانمان تلاش بی وقفه ای داشتيم که "مطالبه محوری" را در صحنهء انتخابات به يک اصل تبديل کنيم و، با توجه به اوضاع و شرايط کشور، آنچه به عنوان برنامه و راه برون رفت از شرايط فعلی می توان انجام داد را برای حل مشکلات مردم و تحکيم پايه های استقلال و آزادی در کشور عنوان کنيم». البته جای رسيدگی به اين دست آوردها، و از جمله مسئلهء مشکوک «مطالبه محوری»، در اين مقاله نيست و اين گفتآورد فقط برای نشان دادن آن است که يکی از چهره های انتخابات اخير، برخلاف ديگر مدعيان اصلاح طلبی، منصفانه از دست آوردهای ماقبل انتخابات حرف می زند و «دست آوردهای مابعد انتخابات» را (که هنوز چندان محاسبه نشده اند) به حساب خود واريز نمی کند.
اما کسانی که عليه مطلب هفتهء پيش من نوشتند اين سعهء صدر شيخ اصلاحات را نداشتند و، بدون اشاره به تفکيک ماهوی «قبل و بعد» ماجرا، کوشيدند بگويند که اصلاً آنچه پيش آمد بخاطر آنچه هائی بود که اصلاح طلبان در پيش از انتخابات انجام داده بودند. حکايت اين تفسير شبيه داستان شهرداری است که، عليرغم اعتراض اهالی شهر، خانه هائی را خراب می کند و يک باره از دل خرابه ها کوزه ای پر از سکه طلا يافت می شود و، در پی اين اکتشاف، آقای شهردار باد به غبغب می اندازد که اگر من دستور تخريب را صادر نکرده بودم اين دفينه يافت نمی شد!
به اعتقاد من، اصلاح طلبان واقعاً فکر می کردند که با شرکت بالای هفتاد در صد صاحبان حق رأی کانديدای آنها رئيس جمهور می شود. آنها نه حدس می زدند که حريف بازی دو برگرد را بلد است، نه فکر می کردند که نتيجهء بازی می تواند آلترناتيو ديگری داشته باشد، و نه تصور می کردند که کار به رستاخيز غافلگير کنندهء مردم بيانجامد. در نتيجه، آنها در چند مورد مقصرند: يکی در ايجاد توهم در مردم که می توان از همين صندوق های نکبتی هم نتايج مطلوب را بيرون کشيد و، از جمله، احمدی نژاد را به خانه فرستاد. دو ديگر اينکه چون آلترناتيوی برای سناريوی خود نداشتند برای پی آمدهای آنچه پيش آمد نيز نقشه و آمادگی نداشتند و ـ در نتيجه ـ نتوانستند رستاخيز مردم معترض را مديريت کنند و، با به ميخ و به نعل زدن، موجب شدند که از يکسو مردم صدمات جبران ناپذير ببينند و از سوی ديگر آتش رستاخيزشان رفته رفته در سرمای ناکامی فروکش کند. بر اين اساس، آنها در آفرينش ناکامی و نوميدی پی آيند آن (که اميدوارم موقتی و آتش زير خاکستر باشد) نيز شريک اند.
در اين ميان ارزيابی نقش مهندس موسوی بسيار مهم است؛ نقشی که هنوز به پايان بازی خود نرسيده است اما بخوبی روشن است که رو به بی عملی، شعارهای توخالی دادن، و در پايان کار مصالحه ای نه چندان غرورانگيز می رود. کافی است نگاهی به يک تکه از آخرين نامهء آقای موسوی (نامهء شمارهء ۹) بياندازيم، آنجا که خبر ايجاد تشکيلاتی را (که بايد نقش نهاد رهبری جنبش را بازی کند) اينگونه اعلام می کند: «گروهی از نخبگان بر سر آنند که گرد هم آيند و با تشکيل جمعيتی قانونی صيانت از حقوق و آرای پايمال شده مردم در انتخابات گذشته را از طريق انتشار مدارک و اسناد تقلبها و تخلفهای انجام گرفته و نيز رجوع به محاکم قضايی پيگيری کنند و نتايج آن را مستمرا به اطلاع عموم مردم برسانند. اينجانب نيز به اين جمع میپيوندم». و نيز نگاهی به فهرست اهداف اين «جمعيت قانونی!» (که معلوم نيست قتنونيت اش را کدام مرجع بايد تصديق کند) بياندازيد تا ببينيد که در همين لحظه نيز از کل خواست های قبلی جنبش خودشان، که ابطال انتخابات بود، عقب نشينی کرده اند.
البته من صميمانه اميدوارم که تحليلم در اين مورد کاملاً بر خطا باشد و مهندس موسوی بتواند، از پس پرده های ساتر و ضخيم «عشق و وفاداری به امام و انقلاب و ولايت فقيه»، ملتفت خواست های واقعی مردم شود و در راستای تحقق آن خواست ها اقدام کند، بخصوص که او مراحل تغسيل و کفن پوشی شهادت را هم طی کرده و مدعی است که از زندان و مرگ هراسی ندارد. اما، بنظر من، تقصيرهای او نيز بسا پيش از روز انتخابات آغاز می شود و او نيز با بازی اولش ـ در مورد گير انداختن و سپس از ميدان به در کردن خاتمی (لابد به اين خاطر که او را حريف قدری برای احمدی نژاد نمی ديده) ـ و سپس استفاده از او و ياران دست چپی اش، و نشسته بر منابع مالی بيکران تبليغاتی که چند برابر بودجهء کانديداهای ديگر بوده و معلوم نيست از کجا تأمين می شده ، و ايجاد فضای کاذبی از آزادی و خوش بينی، نقش عمده ای در آنچه پس از اعلام نتايج پيش آمد بازی کرده و خود آنچنان در ناباوری و غافلگير گير افتاده است که در هيچ يک از «راهنمائی» های اش، بعنوان رهبر رستاخيز کنونی ايران، نقطهء درخشانی وجود ندارد.
بعنوان نمونه کافی است به آن فرمان کذائی اشاره کنم که می گفت: «اگر مرا به زندان بردند شما اعتصاب کنيد!» نکته در اين است که «اعتصاب»، بعنوان بخشی از مبارزه عليه يک رژيم، يا بد است و يا خوب و، در هر حال، منطقاً هيچ ربطی به زندان رفتن يا نرفتن ايشان ندارد. ايشان چرا در اين مدت که از اعلام انتخابات می گذرد در اين مورد هيچ «فرمانی» صادر نکرده است؟ آيا اعتصابات مردم فقط به درد بيمه کردن شخص ايشان می خورد که حکومت را وادار کند تا دست به بازداشت ايشان نزند؟ اگر اعتصاباتی که، در اين شکل بيان، حکم تهديد را پيدا می کند خوب است و می تواند در جهت تحقق خواست های مردم کارا باشد چرا ايشان هم اکنون اين فرمان را صادر نمی کنند؟ چرا رستاخيز مردم بايد روی ساعت مچی ايشان حرکت کند؟ آخر اين چگونه رهبری متشتت و ناکارآمدی است؟
می دانم که آنچه می نويسم بسياری از کسانی را که در داخل و خارج کشور دل به «موج سبز» بسته اند و شال گردن سبز به گردن می اندازند و روسری سبز به سر می بندند و، گاه با چسب اسکاچ، هر اشاره ای به سبزی و جوانی و نشاط را که در ادبيات کهنه و نوی ما وجود دارد قربانی قدوم آقای موسوی می کنند، عصبانی می سازد؛ هر چند که خودشان نيک می دانند که مهندس موسوی بارها اعلام داشته که اين پارچه های سبز نشانهء سيادت و ارادت به خاندان پيامبر است. از اين بابت هم می توانيد به آخرين نامهء ايشان مراجعه کنيد، آنجا که می گويد: «رنگ سبزی که ما به عنوان نماد خود انتخاب کردهايم يک معنايش اين است: رنگ سبزی که ما را به اهل بيت نور، اهل بيت راستی، اهل بيت خرد، اهل بيت کرامت و فضيلت پيوند میدهد».
من، در واقع، فکر می کنم که اين خانم ها و آقايان می خواهند معانی من در آوردی خودشان را به آقای موسوی حقنه کنند و او هم ـ هر جا که ناچار به توضيح بوده ـ مجبور شده که توضيحی عکس سخنان آنها بدهد.
من البته فکر می کنم که چه خوب است که جوانان وطن ما «موج سبز» براه انداخته اند و در اين آينهء خوش رنگ تصوير آرزوهای جوان خويش را می بينند، اما جنس اين آرزو با جنس فکر و عمل مهندس موسوی نمی خواند. کافی است اين پاراگراف از نامه ايشان به طرفدارانشان در خارج کشور را با هم مرور کنيم: «اينجانب، ضمن تشکر مجدد از اعتراضات مسالمت آميز شما هموطنان خارج از کشور، که انعکاس وسيعی در جهان داشت، از شما می خواهم که با استفاده از کليه راهکارهای قانونی و وفاداری به نظام مقدس جمهوری اسلامی، صدای اعتراض خود را در تقلب گسترده انتخابات به گوش مسئولين کشور برسانيد. من کاملاً بر اين نکته واقفم که خواسته ی مشروع و برحق شما هيچ ارتباطی با فعاليت گروه هايی که معتقد به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران نيستند، ندارد. بر شماست که صفوف خود را از آنان جدا کرده و اجازه سوء استفاده از موقعيت کنونی را به آنان ندهيد». براستی که اگر اين موضع گيری آشکار آقای موسوی را، که لزوماً ربط مستقيمی هم به خارج کشور ندارد و به آسانی می توان آن را به داخل کشور نيز تسری داد، در نظر بگيريم، آنگاه بايد پرسيد که چند در صد از شرکت کنندگان در تظاهرات و شب های غريبان گرفتن ها و مجالس سخنرانی و شعرخوانی، در تعريف ايشان از «پيروان خودی» شان می گنجند؟ آيا همهء جوانانی که در سراسر جهان خود را جزئی از موج سبز می دانند «وفادار و معتقد به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران» هستند؟» آيا آقای مهندس موسوی با صدور فرمان «صفوف خود را از آنها جدا کنيد» شايستگی خود را برای رهبری «موج سبز» از دست نداده است؟
در عين حال شنيده ام که می گويند منظور مهندس موسوی از «گروه های واجب الاجتناب» عبارت بوده است از کمونيست ها و سلطنت طلبان و مجاهدين که در خارج کشور خواسته اند خود را در داخل صفوف سبزها جا بزنند، در حالی که هيچ کدامشان به «نظام مقدس جمهوری اسلامی» وفادار نيستند.
اما مگر اين «موج سبز»، به رهبری مهندس موسوی، ادامه ای از «انقلاب اسلامی ۵۷» است (همان که آخوندها و ولايت فقيه و شريعت عقب ماندهء جبل العاملی را بقدرت رساند و گرفتاری های کنونی ايجاد کرد) که عضويت در آن مشروط به «وفاداری به نظام مقدس جمهوری اسلامی ايران» باشد؟ بخصوص که اکثريتی از ايرانی هائی که نه کمونيست اند، نه سلطنت طلب و نه مجاهد، نيز همچون آنان هيچ علاقه ای به «نظام مقدس جمهوری اسلامی!» ندارند و شرکت شان در تظاهرات اتفاقاً برای ابراز بيزاری از اين نهاد نامقدس است. چرا اينها نمی توانند جزو «سبزها» باشند و بايد در صف ديگری بايستند که لابد به مسلخ می رود؟
در عين حال، آيا صدور همين «فرمان» نشانهء آن نيست که «موج سبز» وفادار به آقای موسوی يک رستاخيز «ملی» نيست؟ مگر نه اينکه سلطنت طلبان و مجاهدين و کمونيست ها هم جزئی از ملت ايران هستند و همگی نيز سرگرم مبارزه با حکومتی هستند که اکنون اصلاح طلبان و رهبرانشان را در چرخ گوشت خود له کرده و تفاله اش را به دور انداخته است؟ آيا بايد اين پيام را از سخن آقای مهندس دريافت کنيم که در حکومت ايشان هم جائی برای سلطنت طلب و مجاهد و کمونيست وجود ندارد و «اين جور اشخاص» نبايد خيال کنند که نخست وزير کشتار ۱۳۶۷ عادت تصفيه کردن اش را کنار گذاشته است؟
وای؛ مرا ببينيد که در گفتار و انديشهء نخست وزير خمينی به دنبال رهبری برای رستاخيزی «ملی» می گردم؛ نخست وزيری که هنوز حسرت بازگشت به سی سال پيش را دارد؛آنجا که می نويسد: «سی سال پيش از اين، در کشور ما انقلابی به نام اسلام به پيروزی رسيد؛ انقلابی برای آزادی، انقلابی برای احيای کرامت انسانها، انقلابی برای راستی و درستی. در اين مدت و به خصوص در زمان حيات امام روشن ضمير ما سرمايههای عظيمی از جان و مال و آبرو در پای تحکيم اين بنای مبارک گذارده شد و دستآوردهای ارزشمندی حاصل آمد. نورانيتی که تا پيش از آن تجربه نکرده بوديم جامعه ما را فراگرفت و مردم ما به حياتی نو رسيدند که بهرغم سختترين شدايد برايشان شيرين بود».
آنها که طعم شيرين آن دوران شيرين را چشيده اند می دانند که ايشان خود از برجسته ترين کسانی است که، همراه با رهبر «روشن ضمير» اش، عليه هرچه «ملی» است قيام کرده و هنوز هم در اعلاميه هايش از تنها چيزی که نام نمی برد همانی است که، بعنوان يک هويت و نه بعنوان يک تکه خاک، «ايران» خوانده می شود. برداريد و انشاء های کودکانهء ايشان را بخوانيد و واژهء «ايران» را در سراسر آنها بشماريد و تعداد آنها را با تعداد دايم التکرار واژه های «اسلام»، «امام»، «انقلاب» و «جمهوری اسلامی» مقايسه کنيد تا مطلب دستتان بيايد. رهبر «روشن ضمير» ايشان لااقل آنقدر زرنگ بود که صبر کند تا به تهران برسد و در مدرسهء علوی و جماران مستقر شود و بعد فاتحهء ايران و مليت و تاريخ ما را بخواند. ايشان اما، هم اکنون که گويا در «حصر خانگی» بسر می برند هم دست از دشمنی با ايران و عرض ارادت مدام به حکومت اسلامی عزيزشان بر نمی دارند. آيا چنين شخصی می تواند رهبر جوان های ايرانی نيويورک و لوس آنجلس و پاريس و لندن و تهران و اصفهان و شيراز باشد و بعنوان نخ تسبيحی عمل کند که اين دردانه های پاک را بصورت گردن بندی از يک «ائتلاف ملی» درآورد؟
نه، به من نگوئيد که ايشان مآلاً يکی از راهنمايان ما به سر منزل سکولاريسم خواهند بود اما ـ فعلاً ـ کف نفس نشان می دهند و بخاطر «مصالح جنبش» اينگونه حرف می زنند. اين توهينی به ايشان و بستن دروغی فاحش به مرد صادقی است که هيچگاه و به خاطر هيچ مصلحتی مواضع خود را پنهان نکرده است. يادمان باشد که او، به هنگام نخست وزيری اش و در سفری رسمی به ترکيه، حاضر نشد تشريفات رايج آن کشور را رعايت کرده و بر مزار کمال آتاتورک دسته گلی بگذارد و توجيهش هم اين بود که «سکولاريسم» با «حکومت اسلامی ولی فقيه» منافات دارد.
می خواهم بگويم که من باور نمی کنم کسی خود را سکولار بداند و، در عين حال، در پای علم رهبريت آقای موسوی سينه بزند. چنين آدمی اگر ديگران را نفريبد حتماً به فريب دادن خويش مشغول است و يا فکر می کند که با فريب دادن مهندس موسوی می تواند از او نيز «استفادهء ابزاری» کند. مهندس موسوی هميشه از ايران فقط بعنوان يک تکه خاک نام می برد که اگر اهميتی دارد آن اهميت در اسلامی شدگی و اسلامی ماندگی اش تجلی می کند و بس. (باز ناز شست شيخ اصلاحات که می نويسد: «من به سهم خود برای هرگونه همکاری با افراد و گروه های سياسی تحول خواه در اين مقطع حساس که به نظر می رسد "جمهوريت" در کنار "اسلاميت" و "ايرانيت" در خطر است، دست همکاری و تشکيل جلسه واحد تحول خواهی و حرکت و تغيير را دراز می کنم»).
اما يکی ديگر از نسبت های جالبی که به من و مقالهء هفتهء پيش داده شده آن است که من سعی می کنم، با مطرح کردن حرف های نالازم و نامربوط، در مسير جنبش مردم ايران «انحراف» ايجاد کنم و،در نتيجه، مسئوول هدر رفتن خون «ندا» هم هستم! به اين تکه از افتتاحيهء مقالهء آقای اکبر کرمی توجه کنيد: «خيلی تلاش کردم از کنار نوشتهء تازهء جناب اسماعيل نوری علا بی تفاوت عبور کنم و در اين زمانهء خون و آتش، زبانی را که برای نه گفتن به تقلب، دروغ و فريب می بايد آراست، به بازی بی سرانجام "يک مرغ دارم، دو تا تخم می زاره"، آلوده نسازم و قلمی را که بايد برای ثبت تاريخ پر درد وطن بکار رود، به حاشيه نرانم، که حاشيه ها هميشه می توانند هستهء اصلی منازعه را از چشم بياندازند؛ اما نشد و نيش کلام و خشونت دامی که نوری علای عزيز، گسترانيده بود، آزارم داد. آزارم داد و مرا از اين ترس که مبادا اين بازی به، به حاشيه راندن خون "ندا"، که ندای مظلوميت نسل ماست، دامن بزند، لبريزم کرد!» (اين «ميم» اضافی آخر جمله از من ـ نوری علا ـ نيست).
می بينيد که من چگونه به موجود خطرناک و خون بر باد دهی تبديل شده ام که آقای کرمی مجبور است دست به قلم ببرد و انحراف مرا گوشزد کند؟ اما جالب تر از همه عنوان مقالهء آقای کرمی است: «با احترام، انحراف ممنوع!»
براستی که گويا ما هرگز از ايدئولوژی زدگی خودمحورانه رهائی نخواهيم يافت. آقای کرمی ـ در عين ادعای سکولار و دموکرات بودن ـ معتقد است که تنها راه درست آنی است که ايشان به آن اعتقاد دارند، راهی که در آن مرتباً از «حماسهء دوم خرداد ۷۶» سخن می رود، و کشته شدن «ندا» ها به حساب اصلاح طلبان و آقای موسوی واريز می شود، و در حالی که هيچکس بالاخره آراء درست مردم را نخوانده است تا نتيجهء واقعی انتخابات روشن شود، مصرانه يقين دارد که مهندس موسوی رئيس جمهور قانونی ايران است (آنجا که از من می پرسد: «اگر حضور در انتخابات اخير به منزله ی تاييد نظام بود، چرا رأس هرم موجود، از پذيرش نتايج آن ناتوان ماند و اين چنين در تله افتاد؟») و در مورد دست آوردهای جنبشی که قرار است بوسيلهء مهندس موسوی (مردی پيرو خط امام و مخالف هم نشينی با غير وفاداران به مقدس جمهوری اسلامی) رهبری شود عقيده دارد که «بدون اين دستاوردهای تاريخی و ملی نمی توان به گونه ی مسالمت آميز در شرايط موجود ايستادگی کرد و از آستانه ی پر هيبت سکولاريته و مدرنيته گذشت». و تازه ادعا دارد که اينها همه ادراکات و ادعاهای «نسل» جديدی است که مثل نسل من دست به يک «انقلاب دهاتی» (همان انقلابی که مهندس موسوی نخست وزير آن بود) نزده و به ايجاد يک «جنبش شهری» مشغول است (که می خواهد مهندس موسوی را به رياست جمهور برساند!) و ديگر مثل نسل ما گول نمی خورد!
(همين جا اين نکته را هم اضافه کنم که من حتی به «اصالت اخلاقی اعتراض» آقای موسوی به نتايج انتخابات نيز شک دارم و نمی دانم که اگر با همهء تقلب ها ايشان برندهء مسابقه بودند باز هم به تقلبی بودن انتخابات اعتراض می کردند يا نه. و نيز نمی دانم که چرا در حدس زدن راجع به نتايج انتخاباتی که در آن آراء مردم خوانده نشده، رقابت را بايد تنها بين احمدی نژاد و موسوی ديد و فراموش کرد که دو نفر ديگر هم در اين مسابقه بوده اند. آيا اگر، مثلاً، کسانی که به آقای کروبی رأی داده اند هم بخواهند از شعار «رأی من چه شد؟» استفاده کنند، آنها را نيز جزو طرفداران آقای موسوی جا نخواهند زد؟)
باری، از « ايدئولوژی زدگی خودمحورانه» گفتم و لازم است توضيح دهم که هر ايدئولوژی زده ای هرگونه سخن خلاف عقيدهء خود را «انحراف» می خواند و آن را «ممنوع!» می کند. و، لذا، می بينيد که نظر و نوشتهء من در نزد بعضی از طرفداران «جنبش سبز » که چون آقای کرمی فکر می کنند نيز جزو «ممنوعه» ها است و مسلماً می شود تصور کرد که «وزارت ارشاد» دولت ايشان و آقای مهندس موسوی هم همچنان به آن اجازهء نشر نخواهد داد. در عوالم مذهبی اين «انحراف» همانی است که «ارتداد» خوانده می شود و حکم شرعی آن هم روشن است، با اين تفاوت که اکنون، در دوری از بازوی سرکوب اصلاح طلبی، دستور «خفه شو!» با يک عبارت «با احترام» هم زينت می يابد تا نهايت تساهل و تمدن به نمايش گذاشته شود: «با احترام، انحراف ممنوع!»
من براستی نمی دانم که آيا در باقی ماندهء عمرم روزی هم فرا خواهد رسيد که «مخالف» بتواند حرفش را بزند و «منحرف کننده» و «منحرف» و «مرتد» شناخته نشده و راهی بند ۲۰۹ زندان اوين نشود؟ وقتی منی که در گوشهء دنور، در دورترين نقطه از ايران، نشسته ام و مقاله هايم هم در چهارتا و نصفی سايت اينترنتی ـ که همگی هم در ايران فيلتر می شوند ـ انتشار می يابد به سکوت دعوت می شوم (البته «با احترام») تکليف آن جوانی که در قلب تهران ممکن است دهان باز کند تا فرياد برآورد «زنده باد سکولاريسم» روشن است. اول «دوستان» به شانه اش می زنند و مشفقانه می گويد: «عزيز من، انحراف ايجاد نکن. شعار ما ابطال انتخابات و تجديد رأی گيری است ـ نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر!»؛ و بعد، اگر اين عضو «موج سبز» پر روئی کرد و با زبان سرخ داد زد که «مرگ بر جمهوری اسلامی» به او اخطار خواهند کرد و بالاخره اگر بيشتر خيره سری کند، دورش را خالی می کنند تا برادران بسيجی بتوانند حالی اين «عامل نفوذی در ميان موج سبز سيدی»، و اين «کمونيست سلطنت طلب مجاهد» کنند که يک من دوغ چقدر کره دارد.
اينگونه است که بيشترين اعتراض ها به من به اين مقوله بر می گشت که گفته بودم «اصلاح طلبان جوانان ايران را فريفتند و به پای صندوق های رأی کشاندند». اعتراض اين بود که من به ملت ايران اهانت کرده و جوانان سلحشور و جان بر کف اش را فريب خورده خوانده ام؛ و اکنون نيز با طرح اين اماها و چراها در مسير جنبش «انحراف» ايجاد کرده ام. به من گفته شده که تو پير و بی ارتباط با ايران شده ای، نسل جوان را درک نمی کنی و، در نتيجه، حق نداری آنها را با خيالات و اوهام خويش گمراه کنی.
من اما اينگونه فکر نمی کنم و تضمين سلامت جنبش سبز سکولار و جوان ايران را، که دلير و جان بر کف برای آزادی و دموکراسی در ايرانی که خود را مالک آن می داند در خيابان های سراسر جهان ايستاده است، در بررسی و انتقاد دائم از هر حرکت آن می دانم و به سهم خويش می کوشم تا برای مخاطبين پراکنده ام در جهان فراخ توضيح دهم که چرا فلان کار اشتباه است و فلان انتخاب غلط. «احتراماً» هم ساکت نمی شوم، هم در سطح تاکتيک و هم در عرصهء استراتژی در شايستگی مهندس موسوی برای رهبری اين جنبش ترديد فراوان دارم، و سخت اميدوارم که بالاخره، پس از سی سال، فضای سياسی زندگی ما از بحث های مذهبی دربارهء نحوه حکومت درست اسلامی خالی شود. و بخاطر همين اميد نيز هست که فکر می کنم نبايد، به قول ناصر خسرو، با ريختن لفظ دری به پای خوکان جمهوری اسلامی عمرم را تلف کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر