تصویر اول
شرق- خانهشان تا همین اردیبهشتماه حوالی میدان راهآهن بود؛ یکی از کوچههای خیابان مختاری که نامش طاووس بود. خودش و دو پسرش هرمز و شهریار که سه و پنجساله بودند در انتهای بنبست طاووس، در یکی از اتاقهای خانهای زندگی میکردند که متعلق به مشتیمنیژه بود. مشتیمنیژه هشت اتاق خانهاش را اجاره میداد. محبوبه هم در ازای ٥٠٠ هزار تومان پول پیش و ماهانه ٨٥ هزار تومان، در اتاق ١٢متری خانه مشتیمنیژه زندگی میکرد. شوهر و مادرش به جرم حمل مواد مخدر در زندان هستند، قرار است حکم اعدام همسرش تا یک ماه دیگر اجرا شود و مادرش هم سومین سال از ١٥ سال حبسش را میگذراند.
محبوبه در حوالی اردیبهشتماه آرام و موقر ما را به خانه کوچکش دعوت کرد. یک فرش دستباف مندرس، یک تلویزیون ٢٤اینچ قدیمی، یک کاناپه قرمزرنگی که فنرهایش بیرون زده بود، یک گاز رومیزی چهارشعله، چهار تشک و یک کمدی که خرتوپرتهایش را در آن ریخته بود و ٢٤هزارو ٥٠٠ تومان همه داراییاش تا پایان ماه بود. هرمز و شهریار وسط حیاط خانه مشتیمنیژه دنبال خروس همسایه کرده بودند بیخیال از اتفاقهای دوروبر کودکی سختشان را میگذراندند. محبوبه هم در وسط اتاقشان از میان کپههای گونی که از تولیدی کفش برایش آمده بود، کفشهای قرمز و بنفش و مشکی را درمیآورد و روی نوک تیزشان یک دایره پرِ رنگی با چسب میچسباند.
داخل اتاق بوی چرم مصنوعی و چسب با بوی سیبزمینی تهگرفته مخلوط بود، محبوبه اما باجدیت، انگارنهانگار که ناهار امروزشان روی گاز تهگرفته، روی کفشها آن حجمهای بیمصرف پری را میچسباند. روی کفش مشکی را پر قرمز، روی بنفش، زرد، روی قرمز، مشکی، روی آبی، نارنجی و بعد آنها را کنار دیوار کپه میکرد و میچید تا انتها... .
سرش را برگرداند و گفت: «توی این گونیها ٧٠٠ جفت کفشه، برای هر جفت کفش ٥٠٠ تومان میگیرم، هر سه روز یکبار میان و کفشها رو تحویل میگیرن، بهم ٣٥هزار تومن میدن. حالا با این هتل سر کوچه هم حرف زدم، بذارن برم توالتها رو بشورم، البته صاحابش خیر نبینه، خیلی دندونگرده، میگه برای شستن توالتهای هتل هفتهای٣٠ تومن میده...».
محبوبه گیر است، توانایی مالیاش هم اجازه نمیدهد بیش از این تحمل کند... از انجمنهای حمایتی ماهانه حدود صد هزار تومان میگیرد که رویهمرفته خرج اجاره خانه و پول آبوبرق میشود. خودش همانطور که گوشه اتاق کز کرده، سیگاری میگیراند و میگوید: «هرمز را کسی میخواد، میخوان ببرنش اصفهان، انگاری که بچه ندارن و میگن که یه پولی هم میدن بهم. حداقلش اینه که خوشبخت میشه؟ نیست؟».
آن روزها که به خانه محبوبه سر زده بودیم، زمزمههای حذف اعدام محکومان مواد مخدر به میان آمده بود؛ ماجرایی که حالا دیگر تمامشده به نظر میرسد. محبوبه صبح زود تماس گرفته میگوید حالا دو هفته از اعدام شوهرش میگذرد و مشتیخانم هم جوابش کرده... از او میپرسم هرمز را چه کردی؟ ... بعد از کمی مکث میگوید: «فروختم. جفتشون رو دادم رفتن اصفهان. سه میلیون تومن. بچههامرو فروختم واسه سه میلیون. اما حالا فکر میکردم من پول برای آنها میخواستم واسه خاطر اونا، بدون اونا پول به چه دردم میخورد آخه؟ دستم بشکنه...».
تصویر دوم
روی صندلیهای اتاق مددکار همه بهردیف نشستهاند. مددکاری اتاق کوچکی در انتهای طبقه همکف است، در ساختمان نوساز انجمن حمایت از زندانیان، زنها هر کدام کودکی در آغوش روی صندلیهای سیاه نشستهاند و چهار زن هم داخل مددکاری هستند. یکی از زنها روبهرویم میایستد و میگوید: «تو کارت هدیهاترو گرفتی؟ نمیدونی چقدر توشه؟» بدون آنکه سرم را بلند کنم، میگویم: «نه هنوز... منتظرم بگیرمش...».
حالا کنارمان مینشیند و با مجله داخلی انجمن حمایت از زندانیان، خودش را باد میزند... بدون آنکه کسی از او سوال بپرسد، شروع میکند به حرفزدن... اسمش تهمینه است. ٣٤ساله و متأهل، دارای دو فرزند. برای پیداکردن راهحلی برای تمدید مرخصی زندانش آمده... سرم را بلند میکنم و به جثه نحیفش نگاه میکنم که میگوید: «من و شوهرم هر دومون توی زندانیم... اون رجاییشهره، منم که قرچک بودم. الان بهش اعدام دادن، منم که ١٣ سال حبس دارم...». نفسی تازه میکند و دوباره بدون آنکه کسی از او سوال کند، میگوید: «خب، ما رفته بودیم مهمونی... به امامحسین رفته بودیم مهمونی. خونه رفیقای شوهرم تو نازیآباد. اصلا نمیدونستیم آشپزخونه دارن... نمیدونستیم شیشه درست میکنن. خلاصه رفتیم خونشون مهمونی، دیدیم یک گوشه خونه آشپزخونه زدن... من به این قادر بدبخت هی گفتم پاشو بریم که شر نشه... اما گفت زشته! تدارک شام دیدن... سر سفره شام ریختن همهمونرو بردن... اون صاحبخونه وامونده، همون رفیق شوهرم هم گفت با ما شریکه و شیشه مال ماست! شوهرم ١٥ سال حبس گرفت منم ١٣ سال... اون موقع پسرم سهسالش بوده و دخترم ششماهه بود. الان پسرم کلاس اولیه و دخترم چهارساله...» یکی از زنها همانطور که چادرش را روی سرش جابهجا میکند، میگوید: «تو که گفتی اعدامیه شوهرت؟»
تهمینه میگوید: «شوهرم از وقتی رفته زندان اعصابش ضعیف شده، اونجا توی زندون توی درگیری گروهی زدن شاهرگ یکیرو پاره کردن... حالا قراره اعدامش کنن. خونواده مقتول رضایت نمیدن. حالا من میخوام اینجا یه وامی بگیرم، بعد هم ببینم میتونن صحبت کنن یه ماه بیشتر بمونم بیرون؟ الان یکماهه اومدم... بچههام نمیشناسن منو... به امامحسین رفته بودیم مهمونی... حالا همه زندان میگن میخوان شوهرت رو بکشن بالا و بیوه شی...». با کمی تردید میگویم: «اگر کشیدن چی؟» رنگ صورت برمیگردد و میگوید: «وای خدا نکنه... نمیشه ایشالا...».
تصویر سوم
صدای زن پشت تلفن قطع و وصل میشود... از حکم ١٣سالهاش پنج سال مانده... نامش مفیده است و ٥٨ساله... از میان جملههای بریدهبریدهاش میشود فهمید که توانسته مرخصی سهروزهای داشته باشد تا برای عروسی دخترش آماده شود. دختر ١٧سالهای که قرار است دو شب دیگر عروسی کند و حالا آنها میخواهند در این دو روز باقیمانده، یخچال و گاز و لباسشویی دختر را فراهم کنند. مفیده به اتهام نگهداری و حمل مواد مخدر به ١٣ سال حبس تعزیری محکوم شده... از او میپرسم، شغل دامادش چیست؟ مفیده میگوید دامادش پیکموتوری است و قرار است عروس و داماد بعد از جشن به خانه پدر داماد در خیابان خراسان بروند. مفیده میگوید برای تهیه این سه قلم باقیمانده حداقل دو میلیون تومان نیاز دارد... .
یک ساعت بعد با مفیده در میدان اعدام قرار داریم، قرار است به کمک مددکار این سه قلم جنس تأمین شود... همانطور که مشغول خوشوبشیم، دخترکی نحیف و رنجور و خمار به جمعمان اضافه میشود... مفیده میگوید: «دخترمه، سوسن... فردا عروسیشه...».
سوسن ١٧ساله، شبیه به هیچکدام از عروسهای روی زمین نیست. مانتوی مشکی خاکگرفتهای به تن دارد و شال قرمزش دور گردن لاغر و سبزهاش را گرفته... موهایش آنقدر چرب است که به کف سرش چسبیده باشد... روی ناخنهایش اثر لاک قرمزی دیده میشود که بیشترش را با دندان جویده. یک جفت صندل تابستانی قهوهای به پا دارد و پاهایش کبره بسته... هر از چند گاهی با استرس تمام ناخنهایش را میجود... دست به کمر جلوی من ایستاده و بریدهبریده سلام و احوالپرسی میکند... میگویم سوسن تو معتادی؟ انگار که جا خورده باشد میگوید: نه خانم! من تشنج میکنم، واسه همینه یهکم بیحالم... حالا شوهرم هم میاد میگه بهتون. اسمش مسعوده... خیلی پسر آقاییه، دمش گرم... .
مسعود، سوار بر موتور هندای قدیمی، با کلاه ساحلی سفیدی در پیادهرو ایستاده... با اشاره سوسن به ما نزدیک میشود قدبلند و چهارشانه است، ابروهایش را مرتب کرده و یک خالکوبی عقرب روی بازوی سمت راستش دارد. چشمهایش بیحسوحال است، اما اوضاع بهتری از سوسن دارد. به همراه مددکار سوار ماشین میشوند که برای خرید راهی شوند... آنها که دور میشوند محبوبه توی گوشم میگوید: «خانم، دخترم ترک کرده، یه وقت نگی چیزی به شوهرش...».
از رنجی که میبریم
دکتر مهدیار جوادی، استاد دانشگاه و مددکار اجتماعی که مدتها درباره زنان زندانی تحقیق کرده، درباره این زنان و آنهایی که خانوادهشان در زندان هستند به «شرق» میگوید: «عمده زنانی که دوران محکومیت خود را در زندانها میگذرانند، از طبقات فرودست جامعه هستند؛ آنهایی که یا به واسطه همسرانشان و به اجبار مجبور به خلاف شدهاند یا آن دسته از زنانی که به دلیل سرپرست خانوار بودن، نداشتن سواد کافی و البته نبود پشتوانه مجبور به ارتکاب بزه میشوند. از طرف دیگر نکتهای که بسیار حائز اهمیت به نظر میرسد، این است که این زنان حتی پس از بازگشت از زندان به دلیل آنکه حرفهآموزی نشدهاند و در واقع آن هدف اصلی زندان یعنی تأدیب روی آنها صورت نگرفته، دوباره به زندان بازمیگردند. شما اگر به آمارها نگاه کنید متوجه میشوید بسیاری از زنان زندانی مشتریان همیشگی زندانها هستند». وی افزود: «آن دسته از زنانی که سرپرستشان در زندان است نیز وضع بهتری ندارند. آنها برای آنکه بتوانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند مجبور به انجام کارهای پست و گاهی هم خلاف خواهند شد. زنان با فرزندانشان منتظر بازگشت مردی میشوند که صلاحیت کافی برای اداره زندگی ندارد. از طرفی نهادهای حمایتی هم توان کافی برای آنکه به آنها زندگی بهتری ببخشند ندارند. عملا کمکهزینه ماهانه صد هزار تومانی دردی از یک زن با دو فرزند و اجاره خانه دوا نمیکند». وی در پایان خاطرنشان کرد: «این زنان به دلیل آنکه مُهر خانواده زندانیبودن یا سابقهداربودن خودشان را تا ابد حمل میکنند، هیچوقت نمیتوانند وجهه اجتماعی مثبتی برای خود پیدا کنند، این زنان همیشه محکوم هستند بار گذشته را به دوش بکشند و هیچکس بعد از تمامشدن دوران محکومیتشان باور نمیکند آنها میخواهند دوباره زندگی کنند».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر