نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

ح. ریاحی: آقای ثابتی در نقطه صفر !


آقای ثابتی! روایت شکنجه ها و جنایات دستگاهی که شما یکی از روئسای اصلی آن بودید را طی پنج سال اول زندانم که انقلاب مردم به ادامه ده سال دیگر آن پایان داد، در زندان قصر و اوین به تکرار شاهد بودم. چهره زنده یاد یحیی رحیمی، معلم زحمتکش کرمانشاهی، را فراموش نمی‌کنم که سه سال در سلول های انفرادی سرد و نمور کرمانشاه نگهداشته بودند و هر هفته صدها ضربه شلاق جیره داشت

 منبع:

     آقای ثابتی! نخستین حضور شما در برنامه تلویزیونی بعنوان مقام امنیتی که رو به مصاحبه کننده و پشت به دوربین نشسته بودید تاچهره ی شما شناخته نشود، نعل وارونه بود و گمراه کردن اذهان عمومی. گفتید مردم شمار اعضاء ساواک را نود هزار گفته‌ اند ولی این رقم صحت ندارد که در‌واقع هدفی جز ایجاد رعب و وحشت نداشتید. این مصاحبه زمانی برنامه‌ریزی شده بود که برآمد سیاسی جدیدی، نسلی تازه نفس و سرخورده از بی‌ عملی احزاب سنتی ( حزب توده و جبهه ملی ) را به صحنه سیاسی آورده و خواب راحت را از شما ربوده بود. دستگیری های وسیع در جریان مراسم دفن تختی و شکنجه های شدید دانشجویانی که در این مراسم شرکت کرده بودند، سمت و سوی دغدغه های جدید شما از بیداری این نسل جوان را به نمایش گذاشت. شگفتا که شما پس از گذشت چهار دهه از آن حوادث در همان فضای سیاسی درجا می‌زنید و دور زدن و بازگشت به نقطه صفر را نشانه رفته اید.
     کشتار آزادیخواهان و جنایات بیش از سه دهه ی جمهوری اسلامی توهم روسفیدی را در شما زنده کرده است و خیز برداشته اید تا همه شکنجه ها، کشتارها و جنایات مقامات امنیتی و تیم های تعلیم دیده آن‌ها در دوران شاهنشاهی را انکار کنید. با توضیح مختصری از روایت روز نخست د ستگیریم بعنوان یک زندانی سیاسی شکنجه شده و اشاره به چند نمونه، می‌خواهم چند پرسش را مطرح کنم، نه به این امید که در شما و همفکران شما منشاء اثری باشد، بلکه برای پرتو افکندن به محتوای سیاست سرکوبی است که شما و دستگاه امنیتی تان چند دهه پیش برنده آن بودید. هدف هشداری است برای دقت بیشتر برحضور مجدد شما و تلاش در بی‌گناه جلوه دادن خود و اهدافی که به گمانم پس پشت این برنامه  پنهان کرده اید.
     چهار سال پس از آن نمایش تلویزیونی شما، در دبیرستان محل تدریسم دستگیر شدم و از همان دقایق ورود به زندان اوین و پس از اتمام مقدمات اداری به اطاقی برده شدم که چند مقام امنیتی منتظرم بودند. با ورودم به اطاق و طرح دو پرسش پیرامون فعالیت هایم و پاسخم که باب میلیشان نبود، مرا بسرعت به زیر زمین بردند و با طناب به تختی فلزی بستند. شکنجه گر که مردی بلند قد و غول پیکر بود، نوع شلاق را از سربازجو پرسید و شروع به زدن کرد. با همان ضربات اولش نشان داد که مهارت عجیبی دارد. هیچ انگشتی را فراموش نمی‌کرد و هیچ نقطه‌ای را بی نصیب نمی گذاشت! اشتباهم این بود که با شلاق‌های اولیه فریاد نکشیدم. سر بازجو عصبی شد و شکنجه گر را تشویق به شدت عمل کرد. نمیدانم چه مدت زمانی گذشت که سربازجو پیش آمد و به شکنجه گر گفت صبر کند، سه چهار میخ چهار پنج سانتیمتری از جیب در آورد و به ته پایم فروکرد. چون عکس‌العملی نشان ندادم به شکنجه گر گفت که باطوم برقی را بردارد و شروع کند. شکنجه گر ابتدا شلوارم را پایین کشید و از کمر به پایین را با خونسردی و مهارت عجیبی برشته کرد. از برقی که در وجودم جریان داشت فریاد می‌کشیدم، به خود می پیچیدم و سعی می‌کردم دست‌ها را از طناب بیرون بکشم و دست شکنجه گر را بگیرم.
    هرچه زمان بیشتر می گذشت شکنجه گر با شدت و سرعت بیشتر به کارش ادامه میداد. سپس اندکی توقف کرد تا نفسی تازه کند. سربازجو بالای سرم آمد و پرسید حرفهایم را می‌زنم یانه. وقتی گفتم کدام حرف‌ها به شکنجه گر گفت که ادامه بدهد. این بار شکنجه گر قسمت بالای بدنم را لخت کرد و همه جا تا زیر گردن، اطراف گلو و روی لاله های گوش و پیشانی را هم فراموش نکرد.   سپس لحظه‌ای مردد ماند، گویی از پیش رفت کارش را ضی نبود. بلند شد دو پارا دو طرف تخت گذاشت و با تمامی وزن بدنش روی سینه‌ام نشست، باطوم را به سربازجو داد، دستمالی از جیب در آورد و توی دهنم فرو کرد و دوباره باطوم را از سربازجو گرفت. با یک دست دستمال را فشار میداد و با دست دیگر باطوم را اطراف گلویم می‌کشید و هر وقت احساس می‌کرد که دارم خفه می‌شوم، دستمال را کمی بیرون می کشید. شکنجه گر به اینکه نفس من داشت به آخر می‌رسید و چشم‌هایم از فشار سنگینی بدنش و جریان برق می‌رفت که از حدقه در آید، کاری نداشت، مساله اش به تسلیم واداشتن و خورد کردنم بود.


 بالاخره خسته شد، عرق از سر و صورتش سرازیر شد! سربازجوی اصلی از بیرون سر رسید و گفت: « سر کار، من قول میدهم حرفهایش را بزند. »

    ماه بهمن بود و همه جا پوشیده از برف. وقتی از زیر زمین بیرونم بردند، تمام لباسهایم خیس بود، شلوارم دیگر به تنم بند نمی‌شد و مجبور بودم با یک دست آنرا جمع کنم و محکم بگیرم. خوشحال بودم که روی برف افتاده ام و از تنور برقی که همه توانم را تحلیل برده بود موقت هم که شده، نجات پیدا کردم. بازجویی، مشت و لگد و بی خوابی دنباله برنامه‌ای بود که برای روز اول دستگیریم درنظر گرفته بودند.
    توضیح بیشتر دنباله شکنجه ها و بازجویی هایم در اینجا ضرورتی ندارد. فکر می‌کنم هر زندانی سیاسی شکنجه شده‌ ی زمان شاه و دوره ریاست آقای ثابتی و هم فکران او اگر فقط همان ساعات نخست دستگیری و شکنجه ی خود را توضح دهد، دست کم، نیاز به چندین کتاب قطور باشد. لازم است به آقای ثابتی یاد آوری کنم که ماموران ایشان از خانه‌ام جز مجموعه‌ای از ترجمه کتاب‌های بالزاک و برشت و چند جزوه از مائو تسه دون و مقداری دست نوشته چیز دیگری بدست نیاوردند. در آن دهه آقای ثابتی و هم ردیفان ایشان گروه  « بازها » و « کبوتر ها » را علم کرده بودند: ساواکی هایی که باید با قساوت هر چه تمامتر شکنجه کنند، بازها بودند و آن‌ها که کمتر قساوت نشان میدادند، کبوترها.
    آقای ثابتی! شما در آن دهه ماموریت سرکوب را به بازها داده بودید و آن‌ها هم برای قطور کردن پرونده دستگیر شدگان آسمان و ریسمان را بهم گره می‌زدند و هر چند نفری را، بخصوص اگر اسلحه ای از آن‌ها بدست آورده بودند که هیچ استفاده‌ای هم از آن نشده بود، به طریقی به چریک های فداییان خلق و مجاهدین یا گروه‌ های با گرایش چریکی می چسباندند تا بتوانند هر چه دلشان خواست شکنجه کنند، حبس های دراز مدت به آن‌ها بدهند و خفقان را شدت بخشند. باوجودی که با هیچکدام از این سازمان ها ارتباطی نداشتم، بخاطر عملیات آن‌ها در بیرون از زندان، محکومیت پنج سال دادگاه اولم را در دادگاه دوم سه برابر کردید، آن هم در دادگاه نظامی در بسته و بدون وکیل مدافع. و همینطور بود وضعیت همه افرادی که در رابطه با آن ها دستگیر شده بودم.
     برای اینکه مشخص شود که هدف تلاش های جدید شما تبرئه خود از دست داشتن در قتل و سرکوب های سیستمی است که در پایه ریزی دستگاه‌های سرکوب آن مستقیم دست داشته‌اید، لازم است دو سه نمونه دیگر را توضیح دهم. در ماههایی که در سلول انفرادی بودم, مدت چهل و هشت ساعت مرا به سلولی بردند که دو نفر در آن نشسته بودند. یکی از آن‌ها شخصی بود به نام لطیفی. لطیفی، خانی لرستانی بود که اسلحه فروخته بود. ماموران شما آنقدر او را شکنجه می‌کنند که دیگر جای سالمی در پشت او برای فرود آوردن کابل نمی ماند. در دمادم مرگ او یکی از سربازجو ها یادش می‌آید که تیمساری در ارتش به نام لطیفی هست و از بیم اینکه مبادا بین این خان و تیمسار لطیفی رابطه خویشاوندی وجود داشته باشد، او را با هلی کوپتر به تهران منتقل می‌کنند و از ران او گوشت برمیدارند و به پشتش پیوند می‌زنند، چندین بار خونش را دیالیز می‌کنند و مدت دو ماه در بیمارستان نگهمیدارند تا برای بازجویی های بعدی آماده شود. لطیفی در سلول لخت شد و محل پیوندهای پشتش را به من نشان داد.
    آقای ثابتی!  روایت شکنجه ها و جنایات دستگاهی که شما یکی از روئسای اصلی آن بودید را طی پنج سال اول زندانم که انقلاب مردم به ادامه ده سال دیگر آن پایان داد، در زندان قصر و اوین به تکرار شاهد بودم. چهره زنده یاد یحیی رحیمی، معلم زحمتکش کرمانشاهی، را فراموش نمی‌کنم که سه سال در سلول های انفرادی سرد و نمور کرمانشاه نگهداشته بودند و هر هفته صدها ضربه شلاق جیره داشت. وقتی او را برای بازجویی به تهران آوردند و مدت کوتاهی در بند شش زندان قصر بود، فرصتی پیش آمد که با او گفت و گو کنم. متوجه شدم که هیچ یک از دو پایش را نمی‌تواند بتمامی روی زمین بگذارد چون هر دو با گوشت جاهای دیگر بدنش ترمیم شده بود. غلامرضا اشترانی، معلم  اهل خرم آباد، که او هم جرمش کتاب خواندن و آگاهی دادن به دانش آموزان بود، را هیجده ماه یک روز در میان شکنجه کرده بودند، وقتی او را به اوین آوردند برای راه رفتن باید یک نفر دست او را می‌گرفت تا بتواند با تحمل درد و رنج چند قدمی راه برود. اینکه در مصاحبه خود در برنامه « افق » می گویید:
« من همیشه با شکنجه که یه چیز غیر قانونی بوده مخالف بودم، هیچ‌ وقت هم خودم نه شکنجه دیدم، نه بازجویی کردم » بیشتر دروغی گوبلزی است تا نقل یک حقیقت. بعد تر هم در همین مصاحبه می گویید:
« در زمان مصدقی که این آقایون جبهه ملی این را سمبل دمکراسی و آزادی خواهی میدانند، تمام مدت در زندان آقای مصدق شکنجه بوده. »  و باز هم غلظت دروغ‌ گویی را بیشتر می کنید. چه کسی ممکن است باور کند که مصدقی که با کوهی از مشکلات روبرو بود و طی دو سال کاری کارستان در تاریخ مبارزات استقلال طلبانه و ضد امپریالسیتی کشور ما کرد و دول امپریالستی مقتدر آنزمان، انگلیس و امریکا، تمام نیرو را برای سقوط او بسیج کرده بودند ، دستور شکنجه بدهد، آنهم مردی سرشار از خرد و احساس انسانی؟ اما اینرا همه میتوانند به راحتی بپذیرند و باید به نسل امروز و آینده بارها و بارها یاد آور شد که استعداد سازماندهی اراذل و اوباش به سر کردگی شعبان بی‌مخ ها برای سرکوب توده های بیدار و بپا خاسته دوران کوتاه زمامداری مصدق را فقط روسای سرکوبی چون شما، نصیری ها و مقدم ها می توانسته اند دارا باشند.
      اشتیاق بازجوها و ماموران شما به شکنجه فقط به دوران دستگیری و بازجویی محدود نمی‌شد، بلکه در تمام سالهای زندان سایه اش بر سر هر زندانی سیاسی سنگینی می کرد. رفیق هم بند من در زندان قصر، آقای محمد رضا شالگونی، جیره ماهانه شلاق داشت و کمتر زمانی بود که کف پایش از شلاق سیاه نباشد. در‌واقع، هر کس که جاسوسان شما از زندان ها گزارش می‌کردند که فعالیت آگاه گرانه دارد، به انفرادی برده ، شکنجه می‌شد و پس از یکی دو ماه با پاهای سیاه به زندان باز می کشت. در دو سال آخر زندانم در اوین با دوستم ناصر کاخساز در یک بند بودم. او را بی نهایت شکنجه کرده بودند و به سرش آنقدر آسیب رسانده بودند که نمیتوانست بنشیند، اغلب مجبور بود از شدت سر درد دراز بکشد. شکنجه گران موجب نابینایی  یک  چشم او شدند. شاید شما باز هم شکنجه گران و سربازجوهای دیگری را تشویق کنید که در مصاحبه‌هایی شرکت و همه جنایات آنزمان دیکتاتوری شاهنشاهی را انکار کنند، اما پرسشم از  شما این است: آیا نیروهای شکنجه گر تحت فرمان دستگاه امنیتی شما فاطمه امینی، مراد نانکلی از سازمان مجاهدین خلق، محمد معصوم خانی، حسین الهیاری، بهمن روحی آهنگران و بهروز دهقانی از سازمان چریک های فدایی خلق، حسن نیک داودی از گروه فلسطین و پرویز حکمت جو از حزب توده ایران را زیر شکنجه نکشتند؟
     این بخاک خفتگان تنها معدودی از آزادیخواهان و مبارزینی هستند که مثال آورده‌ ام. همه سازمان ها شرح اعدامی ها و کسانی که زیر شکنجه کشته شده‌ اند را انتشار داده‌اند. تنها کافی است برای تلنگری به وجدان خفته ی خود نظری به آن‌ها بیافکنید تا شما را معلوم شود که تلاش‌هایتان برای پاک کردن صفحات درخشان تاریخ مبارزات آزادیخواهانه و ضد دیکتاتوری آن دوران عبث است.

     مشکل حکومت های دیکتاتوری که شما عمری در خدمت آن بودید فقط مخالفین و اپوزیسیون نیستند. شما با قوانین خودتان هم مساله داشتید. حس انتقام جویی و مخالف کشی آنچنان بر ماموران ساواک غلبه داشت که قوانین ضد بشری خود را هم زیر پا می گذاشتند.

ماموران ساواک عباس سورکی زندانی سیاسی ای که دوران محکومیتش تمام شده بود را از بتعید به زندان قصر منتقل کردند و با گروه جزنی در تپه های اوین به رگبار گلوله بستند. نه ماه از پایان محکومیت او گذشته بود. قیافه رنجور و رنگ پریده آن زنده یاد که در بند دو و سه زندان قصر با او بودم را هرگز فراموش نمی کنم. پرویز حکمت جو نه سال از محکومیتش را پشت سر گداشته بود، نه سالی که در بدترین شرایط تبعید در مناطق بد آب و هوا گذارنده بود. او را به کمیته مشترک تهران منتقل کردند و زیر شکنجه کشتند.
    آقای ثابتی! شما از این برنامه ی سرکوب های  وحشیانه حتی در سال ۵۵  طرفداری کرده اید، سالی که به اعتراف خودتان، ساواک همه را ساکت کرده  و رهبران گروه‌ های مسلح را کشته بود، چون در همان مصاحبه از دستگیری ۱۵۰۰ نفر و اختلافتان با آقای آموزگار در این خصوص صحبت می کنید. کوچک جلوه دادن کشتار ۱۷ شهریور ۵۷  که تعداد کشته شدگان را ۸۲ نفر معرفی می‌کنید که حتی کشتن یک نفرشان را هم در هر شرایطی باید محکوم کرد، هم نشاندهنده پافشاری شما و طیف « بازهای » ساواک است بر سیاست سرکوب و حفظ نظام به هر قیمت. آنهم زمانی که دیگر خود شاه هم به سولیوان، سفیرایالات متحده در تهران، گفته بود که به نظر او  « سیاست « مشت آهنین » کار آیی ندارد، زیرا اعتصابها، اقتصاد کشور را فلج کرده است »
 ( ۱ ) 
     تناقضات گفتاری شما به کنار، که در جایی از سرکوب و دستگیری ۱۵۰۰ نفر دفاع می‌کنید و در جای دیگر از اصلاحات. اما اگر شما واقعاً طرفدار اصلاحات بودید آیا خواست طرفداران مصدق مبنی بر: « انجام انتخابات آزاد، تعیین رئیس دولت به عنوان مسول اداره امور کشور، بدون مداخله شاه و نیز نظارت کامل پارلمان در امور بودجه و عملیات شرکت ملی نفت ایران. » ( ۲  ) خواست های اصلاحی نبود ؟ اکنون اما شما پس از گذشت بیش از سه دهه از آن تاریخ با مصاحبه خود و نوع اصلاحاتی که در نظر داشته‌اید، تعریفی از اصلاحات بدست می‌دهید که هیچ ربطی به اصلاحات و وضعیت بحرانی سال‌های آخر حکومت شاه ندارد. شما مخالفین را در این تعریف حتی بعنوان نیرویی که حق حیات مستقل دارد به رسمیت نمی شناسید. می‌گویید:
 « دعوای من گاهی مواقع با بعضی از همین مسئولین این بودش که می‌گفتم ما باید اول به طرفداران رژیم آزادی بدیم که اینا بتونن حرفاشونا بزنن و مخالفین رژیم خلع سلاح بشن، بعد هم بتونیم به مخالفین یه مقداری آزادی بدیم … من معتقد بودم که الان باید قدرت را حفظ کرد … و بعد اومد از موضع قدرت حرف حسابشان را گوش کرد.... »
     در این بخش از مصاحبه شما سر انجام به دو واقعیت که ویژگی استبداد شاهنشاهی است، اشاره می‌کنید، اشاره‌ای که برای شناخت بحران سیاسی آنزمان و شیوه برخورد هرم اجرایی ـ امنیتی با آن بسیار آموزنده و در عین حال هشدار دهنده است. یکی اینکه پذیرفته اید که حتی طرفداران رژیم هم آزادی نداشتند و دوم اینکه به رسمیت شناخته اید ــ البته با تاخیری نیم قرنی‌‌ ـــ که مخالفین هم حرف حساب داشته اند. اکنون اقرارهایی از این دست جز خاک پاشیدن به چشم مردم و بدست ندادن اطلاعات واقعی از علل و زمینه‌های آن شکنجه ها و کشتارها معنی دیگری نمی‌تواند داشته باشد. کشتار سیستماتیک روشنفکران و مبارزان راه آزادی و برابری و محروم کردن نسل کنونی جامعه از رهبران فکریشان یکی از خدماتی است که شما به امپریالیسم و ارتجاع مذهبی حاکم کردید.
     در همان دورانی که ماموران ساواک دانشجویان را بخاطر خواندن چند کتاب یا جزوه و نویسندگان و روشنفکران را بخاطر اندیشه و طرز فکرشان دستگیر و شکنجه  می‌کردند، برای روحانیونی چون فلسفی و راشد هفته‌ای دو ساعت برنامه رسانه ای رادیو و تلویزیون اختصاص داده بودند و با سرمایه کافی روحانیون درباری را تقویت می‌کردند و دست آن‌ها را در تبلیغ افکار خرافی و قرون وسطایی باز گذاشته بودند. اما از طرف دیگر خلق کرد، بلوچ، آذری و عرب را که پایه‌ای ترین حقوقشان را مطالبه می‌کردند، دهه ها تحت بهانه تجزیه طلبی سرکوب می کردند .

      مساله شما تنها طرفداران سیاست شوروی یا ملیون یا سازمان های مسلح نبود، شما و سازمان امنیتی که ریاست اداره سومش را بعهده داشتید، بیش از نود در صد نویسندگان و شعرا را فقط به جرم قلم زدن و حدس اینکه خطرناکند، به زندان انداختید. همه مذهبیون، لیبرال ها و بازاریان که بادم و دستگاه سلطنتی اختلاف عقیده داشتند را به زندان بردید. هدف شما خرد کردن شخصیت، نابودی کرامت انسانی و فکر آزاد هر فرد ایرانی بود که حدس می زدید بیرون از فضای فکری شما قرار دارد. شاه برای اینکه خیال همه را راحت کند که هیچ حقی جز آنچه اراده ملوکانه اش می‌خواهد، ندارند، همان احزاب دست ساخت خود را هم تعطیل کرد و جامعه تک حزبی تحت فرمان خود را بوجود آورد و با تعریف آندره مالرو: « فاشیسم عبارت است از یک حزب و تودهای مردم و یک رئیس » ( ۳ )، را تحقق عملی بخشید.
    آقای ثابتی! رژیم مورد حمایت شما این ارثیه حاضر و آماده را در اختیار خمینی و طرفدارانش قرار داد تا آنرا بر اساس فرهنگ بدوی اسلامی و ابداع صدها فَتوا و تفسیر به کمال برسانند و کشتارها و جنایات بی شماری را در پرتو آن مرتکب شوند، جنایاتی که بهانه بدست امثال شما و همفکرانتان داده است تا خود را تطهیر و برای نظام به خاک سپرده ی خود آبرو کسب کنید. افشای بی امان همه ی شما و ارائه  برنامه‌ای اثباتی به هدف نیل به آزادی و برابری همه آحاد مردم را باید با تمامی نیرو پی گرفت.

                                                                   ح. ت. ریاحی

                                                                    ۷ فوریه ۲۰۱۲

 ۱ ـــ کتاب سایروس ونس تحت عنوان: « گزینش های دشوار » صص ۳۳۴ ـ ۳۳۵ نقل از تاریخ بیست و پنج ساله ایران نوشته سرهنگ غلامرضا بجاتی.
  ۲ ـــ  همان اثر ص ۲۲۷
   ۳ ـــ از کتاب « ضد خاطرات » اثر آندره ملرو

هیچ نظری موجود نیست: