میرزاده عشقی
سید محمدرضا پسر حاج سید ابوالقاسم در شهر همدان تولد یافت از هفت سالگی در آموزشگاههای الفت و آلیانس در ادبیات فارسی و زبان فرانسه تحصیل و مدتی بعنوان مترجمی کار کرد. در 15 سالگی به اصفهان رفت، آنگاه به تهران آمد. در جریان جنگ جهانی اول به ترکیه رفت و چند سالی در استانبول ماندگار شد و مدتی بطور مستمع آزاد در رشته علوم اجتماعی و فلسفه در دارالفنون بابعالی استفاده کرد. چندی بعد از استانبول به همدان و از آنجا به تهران آمد.
عشقی علاوه بر سرودن اشعار جالب با مضامین تازه مقاله نیز مینوشت و شخصاً روزنامه قرن بیستم را منتشر کرد اما بیش از 17 شماره از این جریده چاپ نشد.
عشقی با نوشتن مقالات و نمایشنامهها و اشعار میهنی شهرتی فراوان یافت.
اپرای رستاخیز شهریاران ایران- ایدهآل یا سه تابلوی عشقی (1- شب مهتاب 2- روز مرگ مریم 3- سرگذشت پدر مریم، و اشعار مختلف و مقالات متعدد برخی از آثار این شاعر نویسنده است.
به وثوقالدوله که قرارداد 1919 را به نفع انگلستان و به زیان ایران بست تاخت و او را نکوهش بسیار کرد در نتیجه به امر وثوقالدوله به زندان افتاد.
عشقی چون مخالف نوکران اجنبی و خائنان به ملت ایران یعنی رضا قلدر بود، بوسیله سه نفر آدمکش هدف گلوله قرار گرفت و چند ساعت بعد در بیمارستان نظمیه درگذشت.
عشقی با مناعت طبع میزیست در حالیکه سخت گرفتار فقر و تنگدستی بود. و بخلاف عقیده وثوقالدوله که گفته بود: “ هر کس پول داد برای او باید کار کرد وجدان عقیده، مسلک موهوم است.“ عمل کرد و با کمال آزادگی و وارستگی زیست.
چهار مقاله تحت عنوان الفبای فساد نوشت که در آن سیاه کاریهای وثوقالدوله و قوامالسلطنه و نظایر آنها را سخت مورد انتقاد قرار داد.
عشقی برای از میان بردن رجال فاسد سیاسی پیشنهاد میکرد که سالی یک بار پنج روز آن صرف ریختن خون خائنان به کشور شود در صورتیکه این کار اجرا شود سال دیگر امثال وثوقالدوله و قوامالسلطنه به جان و مال ملت تجاوز نمیکنند.
عشقي در دوره اي ميزيست که بايد آنرا دوره فجايع و خيانت ورزيها دانست. او که از اين اوضاع ننگين و فلاکت بار به تنگ آمده بود، اشعاري مي سرود که وطني و ملي بود و به ملاحظه افکار انقلابيش دم از خون و خونريزي مي زد. چنانکه عنوان يکي از مقالات خود را عيد خون گذارد. او با شجاعت به رجال و سياستمداران وقت، حملات سخت ميکرد و بر اثر اعتراضات شديدش به وثوق الدوله براي قرارداد 1919 ميلادي ايران و انگليس مدتي زنداني شد. عشقي از لحاظ اخلاقي انساني خوش مشرب، نيکو خصال و به ماديات بي اعتنا بود و زن و فرزندي نداشت. در آغاز زمزمه جمهوريت عشقي دوباره روزنامه قرن بيستم را با قطع کوچک در 8 صفحه منتشر کرد که يک شماره بيشتر انتشار نيافت و بر اثر مخالفت، روزنامه اش بازداشت شد.
ميرزاده عشقي در بامداد دوازده تيرماه 1303 خورشيدي به دست دو نفر در سن 31 سالگي در خانه مسکونيش جنب دروازه دولت، سه راه سپهسالار، کوچه قطب الدوله هدف تير گلوله قرار گرفت و در نظميه از پاي درآمد. پيکرش را با مشايعت و بدرقه جمعيت بسيار انبوهي به ابن بابويه جنب قصبه حضرت عبدالعظيم بردند و در آنجا بخاک سپردند.
از آثار او ميتوان به جمهوري نامه، ادبيات کلاسيک، نوروزي نامه، قالبهاي نو و نمايش نامه ها اشاره کرد.
عشقی شهید شد، غم میهن همیشه خورد نوشید گرچه جام شهــادت ولی نمـرد
ماند همیشه زنده و جاوید در جهـــــان آنکس که نام نیک چو او از جهان ببرد
عشقی شهید شد ز جـهان نا امید گشـت نامی ز خود نهاد بنیکی- سعیـد گشت
هرگز نرفته و نرود نــامش از جهــــان هر عاشقی که در ره میهن شهید گشت
هر چه من ز اظهار راز دلتحاشی میکنم بهر احساسات خودمشکلتراشیمی کند
ز اشک خود بر آتش دل آبپاشیمیکنم باز طبعم بیشتر، آتش فشـــانی می کند
زانزلیتابلخوبمرااشک منگل کرده است غسل برنعش وطنخونابهدلکردهاست
دل دگر پیرامن دلدار را، ول کـرده است بر زوال ملک دارا، نوحه خوانیمیکند
دست و پای گلهبا دستشبانشانبستهاند خوانیاندرملکما،ازخونخلق آراستهاند
گــرگهای آنگلوساک بــر آن بنشستهاند هیئتیهمبرشان،خوان گسترانی میکند!
رفتشاهورفتملکورفتتاج ورفتتخت باغبانزحمتمکشکزریشه کندندایندرخت
میهمانان وثوقالدوله، خونخوارند سخت ایخـدا با خون ما این میهمانی میکند!
ای وثوقالدوله! ایـران ملک بابایت نبود! اجرت المثــل متاع بچگیهـایت نبود
مزدکــار دختــر هر روزه یکجایت نبود تا که بفروشی بهـر کو زرفشانیمیکند!
ماشاءالله بود یک دزد این هزار اندر هزار یکشتربردهاستآیواین قطاراندر قطار
اینچهسریبود؟رفتآنپایداره این پایدار باز هم صد ماشاءالله زندگــانی میکند!
یارباینمخلوق را از چوب بتراشیدهاند؟ برسراینخلق، خاک مردگان پاشیدهاند؟
دررگاینقومجایحسوخون بشاشیدهاند کاینچنینباخصمجانشرایگانی میکند!
به بحـــال خویشتن این مردم افسرده را مردهاند این مردم آگه کن دل آزرده را
بهکهتقسیمشکننداینملکصاحب مرده را تا بردش آنکس که بهترپاسبانیمیکند!
ای عجب دندان ز استقلال ایران کندهاید! زندهای ملت! سویگوازچهبخرامیدهاید
دست از تابوت بیــرون آورید ار زندهاید گفته شدکایننیممردهسختجانی میکند
اینکه بینی آید زگفتار (عشقی) بوی خون از دل خونینش این گفتـار میآیدبرون
چشم بد بحـــــرای این سرچشمة خون زین سپس زیرشزمجرایزبانیمیکند
سید محمدرضا پسر حاج سید ابوالقاسم در شهر همدان تولد یافت از هفت سالگی در آموزشگاههای الفت و آلیانس در ادبیات فارسی و زبان فرانسه تحصیل و مدتی بعنوان مترجمی کار کرد. در 15 سالگی به اصفهان رفت، آنگاه به تهران آمد. در جریان جنگ جهانی اول به ترکیه رفت و چند سالی در استانبول ماندگار شد و مدتی بطور مستمع آزاد در رشته علوم اجتماعی و فلسفه در دارالفنون بابعالی استفاده کرد. چندی بعد از استانبول به همدان و از آنجا به تهران آمد.
عشقی علاوه بر سرودن اشعار جالب با مضامین تازه مقاله نیز مینوشت و شخصاً روزنامه قرن بیستم را منتشر کرد اما بیش از 17 شماره از این جریده چاپ نشد.
عشقی با نوشتن مقالات و نمایشنامهها و اشعار میهنی شهرتی فراوان یافت.
اپرای رستاخیز شهریاران ایران- ایدهآل یا سه تابلوی عشقی (1- شب مهتاب 2- روز مرگ مریم 3- سرگذشت پدر مریم، و اشعار مختلف و مقالات متعدد برخی از آثار این شاعر نویسنده است.
به وثوقالدوله که قرارداد 1919 را به نفع انگلستان و به زیان ایران بست تاخت و او را نکوهش بسیار کرد در نتیجه به امر وثوقالدوله به زندان افتاد.
عشقی چون مخالف نوکران اجنبی و خائنان به ملت ایران یعنی رضا قلدر بود، بوسیله سه نفر آدمکش هدف گلوله قرار گرفت و چند ساعت بعد در بیمارستان نظمیه درگذشت.
عشقی با مناعت طبع میزیست در حالیکه سخت گرفتار فقر و تنگدستی بود. و بخلاف عقیده وثوقالدوله که گفته بود: “ هر کس پول داد برای او باید کار کرد وجدان عقیده، مسلک موهوم است.“ عمل کرد و با کمال آزادگی و وارستگی زیست.
چهار مقاله تحت عنوان الفبای فساد نوشت که در آن سیاه کاریهای وثوقالدوله و قوامالسلطنه و نظایر آنها را سخت مورد انتقاد قرار داد.
عشقی برای از میان بردن رجال فاسد سیاسی پیشنهاد میکرد که سالی یک بار پنج روز آن صرف ریختن خون خائنان به کشور شود در صورتیکه این کار اجرا شود سال دیگر امثال وثوقالدوله و قوامالسلطنه به جان و مال ملت تجاوز نمیکنند.
عشقي در دوره اي ميزيست که بايد آنرا دوره فجايع و خيانت ورزيها دانست. او که از اين اوضاع ننگين و فلاکت بار به تنگ آمده بود، اشعاري مي سرود که وطني و ملي بود و به ملاحظه افکار انقلابيش دم از خون و خونريزي مي زد. چنانکه عنوان يکي از مقالات خود را عيد خون گذارد. او با شجاعت به رجال و سياستمداران وقت، حملات سخت ميکرد و بر اثر اعتراضات شديدش به وثوق الدوله براي قرارداد 1919 ميلادي ايران و انگليس مدتي زنداني شد. عشقي از لحاظ اخلاقي انساني خوش مشرب، نيکو خصال و به ماديات بي اعتنا بود و زن و فرزندي نداشت. در آغاز زمزمه جمهوريت عشقي دوباره روزنامه قرن بيستم را با قطع کوچک در 8 صفحه منتشر کرد که يک شماره بيشتر انتشار نيافت و بر اثر مخالفت، روزنامه اش بازداشت شد.
ميرزاده عشقي در بامداد دوازده تيرماه 1303 خورشيدي به دست دو نفر در سن 31 سالگي در خانه مسکونيش جنب دروازه دولت، سه راه سپهسالار، کوچه قطب الدوله هدف تير گلوله قرار گرفت و در نظميه از پاي درآمد. پيکرش را با مشايعت و بدرقه جمعيت بسيار انبوهي به ابن بابويه جنب قصبه حضرت عبدالعظيم بردند و در آنجا بخاک سپردند.
از آثار او ميتوان به جمهوري نامه، ادبيات کلاسيک، نوروزي نامه، قالبهاي نو و نمايش نامه ها اشاره کرد.
عشقی شهید شد، غم میهن همیشه خورد نوشید گرچه جام شهــادت ولی نمـرد
ماند همیشه زنده و جاوید در جهـــــان آنکس که نام نیک چو او از جهان ببرد
عشقی شهید شد ز جـهان نا امید گشـت نامی ز خود نهاد بنیکی- سعیـد گشت
هرگز نرفته و نرود نــامش از جهــــان هر عاشقی که در ره میهن شهید گشت
هر چه من ز اظهار راز دلتحاشی میکنم بهر احساسات خودمشکلتراشیمی کند
ز اشک خود بر آتش دل آبپاشیمیکنم باز طبعم بیشتر، آتش فشـــانی می کند
زانزلیتابلخوبمرااشک منگل کرده است غسل برنعش وطنخونابهدلکردهاست
دل دگر پیرامن دلدار را، ول کـرده است بر زوال ملک دارا، نوحه خوانیمیکند
دست و پای گلهبا دستشبانشانبستهاند خوانیاندرملکما،ازخونخلق
گــرگهای آنگلوساک بــر آن بنشستهاند هیئتیهمبرشان،خوان گسترانی میکند!
رفتشاهورفتملکورفتتاج
میهمانان وثوقالدوله، خونخوارند سخت ایخـدا با خون ما این میهمانی میکند!
ای وثوقالدوله! ایـران ملک بابایت نبود! اجرت المثــل متاع بچگیهـایت نبود
مزدکــار دختــر هر روزه یکجایت نبود تا که بفروشی بهـر کو زرفشانیمیکند!
ماشاءالله بود یک دزد این هزار اندر هزار یکشتربردهاستآیواین
اینچهسریبود؟رفتآنپایداره این پایدار باز هم صد ماشاءالله زندگــانی میکند!
یارباینمخلوق را از چوب بتراشیدهاند؟ برسراینخلق، خاک مردگان پاشیدهاند؟
دررگاینقومجایحسوخون بشاشیدهاند کاینچنینباخصمجانشرایگانی
به بحـــال خویشتن این مردم افسرده را مردهاند این مردم آگه کن دل آزرده را
بهکهتقسیمشکننداینملکصاحب مرده را تا بردش آنکس که بهترپاسبانیمیکند!
ای عجب دندان ز استقلال ایران کندهاید! زندهای ملت! سویگوازچهبخرامیدهاید
دست از تابوت بیــرون آورید ار زندهاید گفته شدکایننیممردهسختجانی میکند
اینکه بینی آید زگفتار (عشقی) بوی خون از دل خونینش این گفتـار میآیدبرون
چشم بد بحـــــرای این سرچشمة خون زین سپس زیرشزمجرایزبانیمیکند
**********************************************************
مرحوم «سید محمد رضا کردستانی»، ملقب به «میرزاده ی عشقی»، از شاعران اوایل مشروطه بود.
در آثار او نشانه های بسیاری از میهن دوستی به چشم می خورد. چون این ویژگی با شرایط زمانی زندگی او
که معادل بود با دوران مشروطه و از طرف دیگر جنگ اول جهانی، هم راه شد،
اشعاری بسیار زیبایی از او به یادگار مانده است.
متأسفانه عمر این شاعر توانمند ایرانی کوتاه بود و او را در سن 31 سالگی به ضرب گلوله به قتل رساندند.
زیرا وی در طول دوران سرایندگی، به علت توان مند بودن کلامش و نیش زبانش،
دشمنان بسیاری را برای خود گرد آورده بود.
نکته ی جالب در زندگی وی پیش گویی او در مورد پایان زندگیش بود.
البته این پیش گویی را نمی توان به حساب کرامت های الهی گذاشت.
چون وی بیشتر از همگان آگاه بود که در طول عمرش کاری نکرده است،
مگر در کنارش گور خود را به فراخی گشاده و کنده است
حال یکی از سروده های او در باب بزرگداشت از حکیم توس، ابوالقاسم فردوسی
:
این شنیدستم که عیسی، مرده ای را زنده کرد
مرده ای را زنده کرد و نام خود پاینده کرد
نیم گیتی شد مسخر از طریق دین او شد
جهان آیینه دار چهره ی آیین او
هر دو فرسخ یک کلیسایی به پا بر نام او
گشت تاریخ همه تاریخ ها ایام او
وقف شد یک شنبه ها از بهر نام نیک او
روز و شب ناقوس ها، گوینده ی تبریک او
الغرض در مردمان از سیبری تا آمریک
دائماً تعظیم و تکریم است بر آن نام نیک
گر حکیمی مرده ای را زنده سازد این چنین بهر او
تکریم و تعظیم است در روی زمین
بهر فردوسی* چه باید کرد؟ کو از کار خویش
یعنی از نیروی طبع و معجز گفتار خویش
،
مرده فرزندان چندین قرن ایران زنده کرد
از لب آموی تا دریای عمان زنده کرد
عشقی در سال 1333، این مثنوی را در آیین فردوسی خوانی زرتشتیان تهران، بالبداهه سرود
************************************
شعری از میرزاده عشقیبرخي آثارنويسندگان قديمي در ارتباط با مسايل جاري
دوره زماني خاص خود بوده كه گذشت زمان سبب مي شود اين آثار براي زمان حال
معنا و مفهوم و يا شايد جذابيت و تناسبي نداشته باشند ولي برخي آثار قدما
چنان تازه مي نمايد گويي براي امروز تاليف شده اند . بنده شيخ اسدالله
ممقاني را نشناخته و نمي شناسم و اگر اعتقاد به سانسور داشتم اين نام را
با نامي ديگر عوض مي كردم نام هايي يه خيلي از شماها با آن آشنا هستيد كمي
فكر كنيد ببينيد چه نام هايي كه نمي توان بجاي شيخ ممقاني گذاشت و شعر را
همچنان تازه يافت ***
شيخ اسد ا.. ممقاني در اوايل انقلاب مشروطيت ايران برهنه و گرسنه از
نجف به استانبول مي رود و در آنجا اول با جنبه زهد وريا مشغول گول زدن
مردم شده و بعد داخل دسته آزاديخواهان مي شود و به اينطريق خود را مستشار
سفارت استانبول مي كند.در ضمن آشنايي با دسته هاي عثماني از راه حقه بازي
خود را قاضي كنسولخانه ايرانيان معرفي نموده و با تمام وسايل مشغول
كلاهبرداري از عمر و زيد مي گردد.گاهي وصي و زماني قيم شده اموال اين و
آنرا مي ربايد.
وقتيكه به عنوان مهاجر در استانبول بوديم تمام ايرانيان مقيم استانبول
را مي ديديم كه از دست او به ستوه آمده و وي براي اسكات مهاجرين ماهي يكي
دو بار از روساي مهاجرين كه آنها هم كمتر از خود او نبودند مهماني مي كرد.
از شخص من فوق العاده مي ترسيد و نفرت داشت چونكه شنيده بود كه گاهي به
نظم متعرض اشخاصي مانند او مي شوم .اتفاقا شب عيد نوروز (1335 قمري)
كتابچه منظوم اين گوينده كه به مناسبت جنگ بين المللي سروده بودم چاپ
شد.ايشان در هرجا كه نسخه اي از آنرا مي ديد پاره مي كرد و هيچ دليلي از
براي اين حركت عنيف! ذكر نمي كرد .
در قبال اين شناعت قصيده زير را كه در واقع وصف الحال اوست سرودم اگرچه
مي خواستم اين ابيات را مانند ساير هجوياتي كه دارم در اين كتابچه ثبت
ننمايم ولي اين مسئله را در نظر گرفتم كه البته در هر زماني از اين جنس
خبيث روحاني افرادي خواهند بود كه با جنبه روحانيت خود را در داخل هر كاري
بنمايند و همه گونه موجبات زحمت مردم را براي راحت خود فراهم سازند از
اينرو در كتابچه خود ثبت كردم تا اين ابيات در هر موقعي مورد استفاده
خوانندگان قرار گيرد.
سال 1336قمري - عشقي
از دست هركه هر چه بستانده و ستاني
از دست تو ستانند با دست آسمــــاني
كف رنج بيوه گانرا ، مال يتيـمه گانـرا
اموال اين وآنرا حيني كه ميـستاني
گيرم حيا نداري ، شرمي ز ما نداري
ترس از خدا نداري ؟ اي شيخ مامقانـي
تو كمتر از گدايي ، نان گــدا ربايي
گر غير از اين نمايي كي اندر اين گراني
هر روز مي تواني ، خواني بگستراني
در خورد دعوت عام شايان ميهماني
از پرتو سفارت ، وز شاهراه غارت
هم خوب ميخوري وهم خوب ميخوراني
دردي و پاسباني هم گرگ و هم شباني
در هر دوحال گشتن،الحق كه مي تواني
گراين چنين نبودي داني كنون چه بودي
ميبودي آنكه قرآن ، در مقبري بخواني
ياد از نجف كن اندك خاطربيار يك يك
آن هيكل چو اردك و آن رنگ زعفراني
شيخي بدي گزيده در حجره يي خزيده
لب دائما گزيده ، از فقر و نا تواني
تو بودي و حصيري ، نان بخور نميري
بر اشكم تو سيري مي خواند لنتراني
مبل تو بود سنگي ، يا آنكه لوله هنگي
با قوري جفنگي ، از عهد باستاني
يك جامه دربرت بودهم بالش سرت بود
هم گاه بسترت بود وآن نيز بود اماني
آن جبه سياهت وآن چرب شبكلاهت
بد يادگار گويا ، از دوره كياني
در جمله وجودت غير از شپش نبودت
چيزي ز مال دنيا در اين جهان فاني
ني مسلكت مبرهن ني مسكنت معين
همچو خداي هر جا !حاضر زلا مكاني
گويندروضه خواني است راه معيشت تو
به به چه خوب فني است اين فن روضه خواني
هر گه كسي بمردي تو فرصتي شمردي
وآنروز سير خوردي حلواي نوحه خواني
اي شيخ كارآگاه ، امروز ماشاء الله
كردي اداره چون شاه ، ترتيب زندگاني
يك خانه شهر داري يك خانه اسكو داري
از وقعه فلان و از غارت فلاني
اين حشمت وحشم را وين كثرت درم را
اين خانه ارم را ، والله در جواني
گر خواب ديده بودي يا خود شنيده بودي
بر خويش ريده بودي از فرط شادماني
اي مايه خباثت ! اي ميوه نجاست !
اندر ره سياست مي بينمت رواني
گه پيرو وكيلي ، گه خويشتن دليلي
گه يار سيد جليلي ، گه ياور يگاني
با سد جليل گردي خواهي وكيل گردي
رورو عبث در اين ره پوتين همي دراني
باري در اين ميانه از چيست غائبانه
كردي مرا نشانه ، در طعن و بد زباني
ازروي زشت خوئي صدگونه زشت گويي
چون نظم من نجوئي چون شعرمن بخواني
از من چه ديده اي بدازمن خطا چه سرزد
جز صفت فصاحت ؟ جز جز قدرت بياني؟
از من خطا نديدي ، ليكن جلو دويدي
داني كه من زماني ، با منطق و معاني
وصف تو سازم آغاز ، مشت ترا كنم باز
بر گيرمت گريبان ، چون مرگ ناگهاني
من ار بكنج عزلت ، بنشسته بي اذيت
گاهي به نفع ملت ، بگشوده ام زباني
من ار كه نكته سنجم بر تو رسيد رنجم
پس از چه درشكنجم ؟دائم دسيسه راني
دانستم از چه راهست وآنرا چرا گناهست
خود روي توسياه است ترسي كه من زماني
شرحي كنم كتابت در حق گفته هايت
و آنروز هر جفايت ، گردد همي علاني
چون تو در اين خيالي ، ياد آمدم مثالي
از عهد خرد سالي ، هان گويمت بداني
يكروز كودكي را ، ختنه همي نمودند
دختي بر او نظر داشت ، در گوشه نهاني
چون بر گريست لختي آزرده شد بسختي
بگريست زار چون ابر ، در موسم خزاني
گفتندش اين چه زاريست مارابه توچه كاريست
او را كنيم ختنه ، تو از چه در فغاني؟
پاسخ بداد او نيز ، اين آلتي است خونريز
گرديد بهر من تيز تا روز كامراني
تو نيز اين چنيني چون نظم من ببيني
از طبع من ظنيني ، وز خويش بد گماني
من خامه تيزكردم صد چون تو هيز كردم
تو نيز گريه سر كن ، هر قدر مي تواني
اي شيخ دم بريده ، اي زير دم دريده
اي بر جلو دويده ، تا در عقب نماني
با اينهمه زرنگي ، با من چرا بجنگي ؟
حقا در اين دبنگي ، تكليف خود نداني
اين شيدوشيطنت را، اين كيدوملعنت را
با هر كه مي تواني ، با من نمي تواني
خرنامه
دردا و حسرتا شد جهان به کام خر
زد چرخ سفله، سکه ی دولت به نام خر
خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت بدام خر
خر بنده ی خران شده، آزادگان دهر
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار
باید نمود از دل و از جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دایمی ریاست خرها به ملک ها
ثبت است در جریده ی عالم دوام خر
هنگامه ای به پاست به هر کنج مملکت
از فتنه ی خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست» معین مرام خر
روزیکه جلسه ی وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
درغیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قایم مقام خر
یا رب «وحید ملک 2 » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار3 » گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خر های تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه وشان ومقام خر
از آن الاغتر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رییس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قایم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، بگوش «امین ملک 4»
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد5 » خر کی هست جرتغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خرسواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
شعر از میرزاده عشقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر