- نام خانوادگی: گلزاده عفوری
2- نام: مریم
3- محل تولد:
4- تاریخ تولد:
5- تاریخ دستگیری:
6- محل کشته شدن: زندان اوین
7- تاریخ کشته شدن: شهریور- مرداد 1367
8- نحوه قتل از سوی رژیم: دار زندن
9- اتهام: سازمان مجاهدین خلق ایران
10- توضیحات: مجرد
11- شماره ردیف در فهرست منتشره گفتگوهای زندان: 1770
2- نام: مریم
3- محل تولد:
4- تاریخ تولد:
5- تاریخ دستگیری:
6- محل کشته شدن: زندان اوین
7- تاریخ کشته شدن: شهریور- مرداد 1367
8- نحوه قتل از سوی رژیم: دار زندن
9- اتهام: سازمان مجاهدین خلق ایران
10- توضیحات: مجرد
11- شماره ردیف در فهرست منتشره گفتگوهای زندان: 1770
گزارش شاهد:
با مریم در سال 62 در بند 8 قزل حصار آشنا شدم. در حالیکه هنوز تابوت های حاج داوود به راه بود، ما را که حدود 9 نفر بودیم و نماز نمی خواندیم، به بند 8 منتقل کردند. زندان بان، قانون گذاشته بود که ما نجس هستیم و در بند کسی حق ندارد با ما حرف بزند و یا تماس داشته باشد. ما را بایکوت کرده بودند. سایر بچه های بند 8 از مجاهدینی تشکیل می شد که یا سرموضع (البته نه به شکل مستقیم و علنی) بودند یا اینکه به دلایل مختلف داوود رحمانی رویشان حساس بود. تقریبا همه بند (خیلی ها علی رغم میلشان) بایکوت را رعایت می کردند. چرا که عدم رعایتشان عواقب بدی داشت. تنها مریم بود که با آن چهره آرام و همواره خندانش همراهمان بود و بایکوت ما را رعایت نمی کرد. در مواردی که برخوردهایی با زندانبان پیش می آمد، همراهی می کرد. رابطه ای بین مان شکل گرفت که تا به آخر دوستانه باقی ماند.
در اوین وقتی یکی از کتاب های پاولف مخفیانه بدستمان رسید، از زمره بچه هایی بود که علاقه زیادی به خواندن این کتاب نشان داد. به همراه یکی دو نفر دیگر از بچه های مجاهد از یکی از زندانیان چپ خواست که در یک گروه مطالعاتی این کتاب را جمعی مطالعه کنند و درباره اش بحث کنند. او سوالات زیادی از نظر فلسفی برایش طرح می شد که در مطالعه جمعی شان مطرح می کرد. ولی بعد از چند جلسه، شرکت در هسته مطالعاتی از طرف “مجموعه روابطش با مجاهدین” ممنوع شد و بطور کلی خواندن شخصی این کتاب و یا خارج از روابط ویژه خودشان قدغن شد. آخرین باری که او را دیدم در دادیاری اوین بود. مرا از بند عمومی و او را از سلول انفرادی آورده بودند. توانستیم با هم مخفیانه حرف بزنیم. گفت: “به بچه های ما پیغام بده مرا به اتهام ارتباط با تشکیلات بیرون از زندان، بازجویی می کنند و به احتمال زیاد بزودی اعدام می شوم.”
پرسید: “پیغامم را می رسانی؟” پاسخ دادم: حتما می رسانم. با ناراحتی از او جدا شدم. روحیه اش خوب بود. چند هفته بعد، جریان مرصاد پیش آمد و همگی آنها گروه گروه توسط رژیم اعدام شدند.
با مریم در سال 62 در بند 8 قزل حصار آشنا شدم. در حالیکه هنوز تابوت های حاج داوود به راه بود، ما را که حدود 9 نفر بودیم و نماز نمی خواندیم، به بند 8 منتقل کردند. زندان بان، قانون گذاشته بود که ما نجس هستیم و در بند کسی حق ندارد با ما حرف بزند و یا تماس داشته باشد. ما را بایکوت کرده بودند. سایر بچه های بند 8 از مجاهدینی تشکیل می شد که یا سرموضع (البته نه به شکل مستقیم و علنی) بودند یا اینکه به دلایل مختلف داوود رحمانی رویشان حساس بود. تقریبا همه بند (خیلی ها علی رغم میلشان) بایکوت را رعایت می کردند. چرا که عدم رعایتشان عواقب بدی داشت. تنها مریم بود که با آن چهره آرام و همواره خندانش همراهمان بود و بایکوت ما را رعایت نمی کرد. در مواردی که برخوردهایی با زندانبان پیش می آمد، همراهی می کرد. رابطه ای بین مان شکل گرفت که تا به آخر دوستانه باقی ماند.
در اوین وقتی یکی از کتاب های پاولف مخفیانه بدستمان رسید، از زمره بچه هایی بود که علاقه زیادی به خواندن این کتاب نشان داد. به همراه یکی دو نفر دیگر از بچه های مجاهد از یکی از زندانیان چپ خواست که در یک گروه مطالعاتی این کتاب را جمعی مطالعه کنند و درباره اش بحث کنند. او سوالات زیادی از نظر فلسفی برایش طرح می شد که در مطالعه جمعی شان مطرح می کرد. ولی بعد از چند جلسه، شرکت در هسته مطالعاتی از طرف “مجموعه روابطش با مجاهدین” ممنوع شد و بطور کلی خواندن شخصی این کتاب و یا خارج از روابط ویژه خودشان قدغن شد. آخرین باری که او را دیدم در دادیاری اوین بود. مرا از بند عمومی و او را از سلول انفرادی آورده بودند. توانستیم با هم مخفیانه حرف بزنیم. گفت: “به بچه های ما پیغام بده مرا به اتهام ارتباط با تشکیلات بیرون از زندان، بازجویی می کنند و به احتمال زیاد بزودی اعدام می شوم.”
پرسید: “پیغامم را می رسانی؟” پاسخ دادم: حتما می رسانم. با ناراحتی از او جدا شدم. روحیه اش خوب بود. چند هفته بعد، جریان مرصاد پیش آمد و همگی آنها گروه گروه توسط رژیم اعدام شدند.
از صفحه فیس بوک احمد گلزاده:ـ
پشت سر هم از او عکس میگیرد
گویی میداند لحظاتی که میگذرد معدود است و به زودی تمام میشود
و شعله زندگی اش به خاموشی میگراید
خود نیز انگار اینرا میداند
به قهقهه میخندد
و گیسوانش را که در باد پریشان شده با دست میگیرد
به خواهش و تمنا میگوید که عکس نگیر
هردو میخندند و معنی این خنده را میدانند
باز هم عکس میگیرد دور تا دور او چرخ میزند و عکس میگیرد
باز هم میخندند تا اشک در چشمانشان حلقه میزند…
مریم خوبم
دلم برایت تنگ است
در سالگرد پرواز تو به ابدیت
برای لحظاتی که در کنار تو نبودم افسوس میخورم
برای خودم میگریم
گویی میداند لحظاتی که میگذرد معدود است و به زودی تمام میشود
و شعله زندگی اش به خاموشی میگراید
خود نیز انگار اینرا میداند
به قهقهه میخندد
و گیسوانش را که در باد پریشان شده با دست میگیرد
به خواهش و تمنا میگوید که عکس نگیر
هردو میخندند و معنی این خنده را میدانند
باز هم عکس میگیرد دور تا دور او چرخ میزند و عکس میگیرد
باز هم میخندند تا اشک در چشمانشان حلقه میزند…
مریم خوبم
دلم برایت تنگ است
در سالگرد پرواز تو به ابدیت
برای لحظاتی که در کنار تو نبودم افسوس میخورم
برای خودم میگریم
ششم مرداد 1367
مریم گلزاده غفوری
مریم گلزاده غفوری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر