چکامه ی جهادیان
آن کاو حقیقت داند و دارد نهانی ش،
یابد خِرَد ،در دادگاهِ خویش،جانی ش*.
وآن کاو حقیقت را می آمیزد به ناراست،
شاید تو را تا جُز تبه کاری ندانی ش.
وآن کاو دروغی را حقیقت می نماید،
بیرون بُوَد پستی ز مرزِ واژگانی ش.
وین گونه سالوسی ست آن که ش پیروی تو:
و«رهبر»ش نامی و بر مسند نشانی ش.
او از بهشتی گویدت کآن نیست جُز نام؛
و نیست جُز گورِ همالان ات نشانی ش.
آن را که دانی گفت و کردش پُرفریب است،
زو بدتری،خود گر«امامِ» خویش خوانی ش.
یک کوسه ی دیگر به دریای خرافه ست
آنی که دانا تر ز هر دیگر گمانی ش.
از سالخوردی،نز خِرَد ،باشد نشانی
ریشِ سپیدش یا که بالای کمانی ش.
گر این جهان را پست ودون پرور شناسد،
از چیست،در آن،تا به پیری دیرمانی ش؟!
ور این جهان را پُل می یابد سوی آن یک،
چندین چرا کُند است بر این پُل روانی ش؟!
صد من طلا می ریزد از جیبِ عبای اش،
وارونه اش گر گیری و لختی تکانی ش.
در دزدی و آدمکشی ،فرقی ندارد
بغدادی وخلخالی اش با گُلمکانی ش؛
یا زاده ی تبریز یا خوی یا خمین اش
با توسی و گیلانی و مازندرانی ش؛
یا از عرب یا از بلوچ ،از تُرک یا فارس:
با گونه گونی های شرعی وزبانی ش؛
استادِ سالوسی و تزویر و خرافات:
با مغلطه های زبانی ش و بیانی ش؛
خودسرورِ مطلق شناسِ خر مُریدان:
غرّه به اندک دانشِ فقهی ـ لسانی ش؛
پروردگارِ گلّه ای با نامِ «امّت»:
خود چوبداری یکّه ،شایای شبانی ش؛
زآن سان که کفرِ ناب گردد شک نمودن
در پاکی و دانایی و ناموس بانی ش:
سرکرده ی هر دین و آیینی که باشد:
از پاسدار و داعشی تا طالبانی ش.
نامی تو«روحانی»پریشان گوی دین را:
که هر روان درمانگری یابد« روانی» ش.
جن نیست تا بشناسدش انسان:تو باید
هر کاو ز جن گوید،به سنگ، از خود برانی ش.
آن کاو به چاهی بر زمین عمرش گذشته ست،
چون می شناسی ره شناسی آسمانی ش:
آن کاو،برون از چه،شود جاروگرِ باد،
و کُشتگان،در پیشِ پا ،برگِ خزانی ش؟!
گستردنِ«دینِ خدا» با خون و شمشیر؟
ای کاشکی می بود،تا پرسم ز«بانی»ش.
گردن نمی زد کاش هر کاو پیر می بود؛
یا،گر جوان ،رحم اش می آمد بر جوانی ش.
این آرزو،البتّه ، برنآید ،که،گر بود،
می بود با او خواستِ گلّه چرانی ش.
امّا چرا می گویم او ایکاش می بود؟
بنگر به«بغدادی» و با او اینهمانی ش.
پیغمبر،ار لشکر کشد،سردارِ جنگی ست:
من این به جدّ گویم،بری از طنز یا نیش.
دین است اگر اندرز گویی آشتی جوی،
با کین و کُشتن کی توان کردن جهانی ش؟
آن دزدِ بغدادی به پا کرده ست داعش
بهرِ خلافت،وآنگهی، صاحب قرانی ش.
سوزد دل ام بهرِ جهادی مردِ نادان:
چون کارهای اش نیست جز میوه ی ندانی ش.
ابله ترینِ جان فروشان،او، گمانَد
کآرد بهشتِ جاودانی مرگِ آنی ش!
حورِ بهشتی خواهد او،گر جان فشانَد؛
وز کینِ دینی بر می آید جان ستانی ش.
ز افسونِ باور یا،همان،«افیونِ دین» است
هم جان ستانی کردن اش،هم جان فشانی ش.
آن امپراطوری ست،آری، ای جهادی!
نه دین،که با کُشتن توانی گسترانی ش.
گر امپراطوری ت باید، نیک بنگر
در کارِ آمریکا،که شیطانی بدانی ش.
با چی؟چه جنگ افزاری ات در دست باشد،
کز او، نه با زر،بل، که با زورت ستانی ش؟!
بر ضدّ تو، او با جهانی بسته پیمان:
تا رزمگه گورت کند با این تبانی ش.
چین را چه خواهی کرد، ای جانباز احمق!
گو با چه جنگ افزار بگشودن توانی ش؟!
بر مردمی درمانده تر از خویش تازی:
هر کاو به چنگ افتد تو را، بر می درانی ش.
جلادِ دینِ خویشی و،با کُشتنِ خلق،
پیش اش نخواهی بُرد:واپس می کشانی ش.
سر می بُری از طفلِ نا همکیشِ خود،آه
شرمی ت بادـ ای نرّه غول!ـ از ناتوانی ش.
جان می ستانی ،ابلها!ـ با هر گلوله،
از آن که می شد تا که باشی یارِ جانی ش.
زیباتر است از حوری ی نابوده ی تو
هر دختر-ـ ای احمق!ـ که در خون می کشانی ش.
مُرغِ خِرد پرّد تو را تا بامِ دانش:
ار روی پرچینِ خرافات ار پرانی ش.
هستّی ی چیزی را مشو خستو،مگر خود
دانی نشان های زمانی ش و مکانی ش.
وَ،خود،مکان هم بی زمان معنا ندارد:
حتّا زمان هم ، از مکان گر بگُسلانی ش.
چشمِ خرد گر باز گردد در تو، بینی
کیهان یگانه ست و نشاید بود ثانی ش.
آن سوی آن،کارآ نباشد واژه ی «هست»:
در هیچ معنایی ز گوناگون معانی ش.
آن کاو زند از«بی زمان»و«بی مکان» دم،
آرَد خطایی بینشی خبطی زبانی ش.
بیش از یکی بارت نباشد زندگانی:
گورت سزد ،چون بهرِ مُردن بگذرانی ش.
اینی که داری زندگانی نیست،دریاب:
پیوسته می میری و خوانی زندگانی ش!
آن سوی مرگ ات نیست چیزی،هی،به خویش آی!
مرگ است و نَبوَد هیچ امان ازبی امانی ش.
در این جهان جو آنچه دلخواهِ تو باشد:
خواب و خیال است آنچه دانی آنجهانی ش.
حورِ بهشتی میزبانِ کس نگردد:
چون نیست مهمانی ،مگو از میزبانی ش.
اینجا تویی مهمان،پذیرایی کن از خویش:
خود میزبانی بر زمین، در میهمانی ش.
آنجا بهشتی نیست،اینجا زندگی را
انسان مگر سازد به شکلِ آرمانی ش.
هفتم مردادماه۱۳۹۵،
بیدرکجای لندن
برشت یاد باد. *
یابد خِرَد ،در دادگاهِ خویش،جانی ش*.
وآن کاو حقیقت را می آمیزد به ناراست،
شاید تو را تا جُز تبه کاری ندانی ش.
وآن کاو دروغی را حقیقت می نماید،
بیرون بُوَد پستی ز مرزِ واژگانی ش.
وین گونه سالوسی ست آن که ش پیروی تو:
و«رهبر»ش نامی و بر مسند نشانی ش.
او از بهشتی گویدت کآن نیست جُز نام؛
و نیست جُز گورِ همالان ات نشانی ش.
آن را که دانی گفت و کردش پُرفریب است،
زو بدتری،خود گر«امامِ» خویش خوانی ش.
یک کوسه ی دیگر به دریای خرافه ست
آنی که دانا تر ز هر دیگر گمانی ش.
از سالخوردی،نز خِرَد ،باشد نشانی
ریشِ سپیدش یا که بالای کمانی ش.
گر این جهان را پست ودون پرور شناسد،
از چیست،در آن،تا به پیری دیرمانی ش؟!
ور این جهان را پُل می یابد سوی آن یک،
چندین چرا کُند است بر این پُل روانی ش؟!
صد من طلا می ریزد از جیبِ عبای اش،
وارونه اش گر گیری و لختی تکانی ش.
در دزدی و آدمکشی ،فرقی ندارد
بغدادی وخلخالی اش با گُلمکانی ش؛
یا زاده ی تبریز یا خوی یا خمین اش
با توسی و گیلانی و مازندرانی ش؛
یا از عرب یا از بلوچ ،از تُرک یا فارس:
با گونه گونی های شرعی وزبانی ش؛
استادِ سالوسی و تزویر و خرافات:
با مغلطه های زبانی ش و بیانی ش؛
خودسرورِ مطلق شناسِ خر مُریدان:
غرّه به اندک دانشِ فقهی ـ لسانی ش؛
پروردگارِ گلّه ای با نامِ «امّت»:
خود چوبداری یکّه ،شایای شبانی ش؛
زآن سان که کفرِ ناب گردد شک نمودن
در پاکی و دانایی و ناموس بانی ش:
سرکرده ی هر دین و آیینی که باشد:
از پاسدار و داعشی تا طالبانی ش.
نامی تو«روحانی»پریشان گوی دین را:
که هر روان درمانگری یابد« روانی» ش.
جن نیست تا بشناسدش انسان:تو باید
هر کاو ز جن گوید،به سنگ، از خود برانی ش.
آن کاو به چاهی بر زمین عمرش گذشته ست،
چون می شناسی ره شناسی آسمانی ش:
آن کاو،برون از چه،شود جاروگرِ باد،
و کُشتگان،در پیشِ پا ،برگِ خزانی ش؟!
گستردنِ«دینِ خدا» با خون و شمشیر؟
ای کاشکی می بود،تا پرسم ز«بانی»ش.
گردن نمی زد کاش هر کاو پیر می بود؛
یا،گر جوان ،رحم اش می آمد بر جوانی ش.
این آرزو،البتّه ، برنآید ،که،گر بود،
می بود با او خواستِ گلّه چرانی ش.
امّا چرا می گویم او ایکاش می بود؟
بنگر به«بغدادی» و با او اینهمانی ش.
پیغمبر،ار لشکر کشد،سردارِ جنگی ست:
من این به جدّ گویم،بری از طنز یا نیش.
دین است اگر اندرز گویی آشتی جوی،
با کین و کُشتن کی توان کردن جهانی ش؟
آن دزدِ بغدادی به پا کرده ست داعش
بهرِ خلافت،وآنگهی، صاحب قرانی ش.
سوزد دل ام بهرِ جهادی مردِ نادان:
چون کارهای اش نیست جز میوه ی ندانی ش.
ابله ترینِ جان فروشان،او، گمانَد
کآرد بهشتِ جاودانی مرگِ آنی ش!
حورِ بهشتی خواهد او،گر جان فشانَد؛
وز کینِ دینی بر می آید جان ستانی ش.
ز افسونِ باور یا،همان،«افیونِ دین» است
هم جان ستانی کردن اش،هم جان فشانی ش.
آن امپراطوری ست،آری، ای جهادی!
نه دین،که با کُشتن توانی گسترانی ش.
گر امپراطوری ت باید، نیک بنگر
در کارِ آمریکا،که شیطانی بدانی ش.
با چی؟چه جنگ افزاری ات در دست باشد،
کز او، نه با زر،بل، که با زورت ستانی ش؟!
بر ضدّ تو، او با جهانی بسته پیمان:
تا رزمگه گورت کند با این تبانی ش.
چین را چه خواهی کرد، ای جانباز احمق!
گو با چه جنگ افزار بگشودن توانی ش؟!
بر مردمی درمانده تر از خویش تازی:
هر کاو به چنگ افتد تو را، بر می درانی ش.
جلادِ دینِ خویشی و،با کُشتنِ خلق،
پیش اش نخواهی بُرد:واپس می کشانی ش.
سر می بُری از طفلِ نا همکیشِ خود،آه
شرمی ت بادـ ای نرّه غول!ـ از ناتوانی ش.
جان می ستانی ،ابلها!ـ با هر گلوله،
از آن که می شد تا که باشی یارِ جانی ش.
زیباتر است از حوری ی نابوده ی تو
هر دختر-ـ ای احمق!ـ که در خون می کشانی ش.
مُرغِ خِرد پرّد تو را تا بامِ دانش:
ار روی پرچینِ خرافات ار پرانی ش.
هستّی ی چیزی را مشو خستو،مگر خود
دانی نشان های زمانی ش و مکانی ش.
وَ،خود،مکان هم بی زمان معنا ندارد:
حتّا زمان هم ، از مکان گر بگُسلانی ش.
چشمِ خرد گر باز گردد در تو، بینی
کیهان یگانه ست و نشاید بود ثانی ش.
آن سوی آن،کارآ نباشد واژه ی «هست»:
در هیچ معنایی ز گوناگون معانی ش.
آن کاو زند از«بی زمان»و«بی مکان» دم،
آرَد خطایی بینشی خبطی زبانی ش.
بیش از یکی بارت نباشد زندگانی:
گورت سزد ،چون بهرِ مُردن بگذرانی ش.
اینی که داری زندگانی نیست،دریاب:
پیوسته می میری و خوانی زندگانی ش!
آن سوی مرگ ات نیست چیزی،هی،به خویش آی!
مرگ است و نَبوَد هیچ امان ازبی امانی ش.
در این جهان جو آنچه دلخواهِ تو باشد:
خواب و خیال است آنچه دانی آنجهانی ش.
حورِ بهشتی میزبانِ کس نگردد:
چون نیست مهمانی ،مگو از میزبانی ش.
اینجا تویی مهمان،پذیرایی کن از خویش:
خود میزبانی بر زمین، در میهمانی ش.
آنجا بهشتی نیست،اینجا زندگی را
انسان مگر سازد به شکلِ آرمانی ش.
هفتم مردادماه۱۳۹۵،
بیدرکجای لندن
برشت یاد باد. *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر