از آن سو مجنون میخوانندش اما
سایه جنونش این سو شعله انداخته! سرزمین عجیبی است، تالاب های کوچک و زمین
های خشک و بایر، بیابان خانه های شطرنجی را ساخته که میگویند اگر با بیل به
جانشان بیافتی،به نفت میرسی!
کیلومترها با مرکز اصلی شهر اهواز فاصله دارد، تا چشم کار
میکند بیابان است و خشکی، میگویند از ٢٣چاه روزانه ٧٥هزار بشکه نفت تولید می شود و تولید گاز آن نیز در دست اقدام است. میگویند این میدان یکی از چرخ های اصلی است که اقتصاد ایران را می چرخاند... چرخ ها می چرخند و میچرخند و میبینی که از دل آن بیابان، سبزه زار بیرون می آید و از دل سبزه زار، تالاب و این چرخه همچنان ادامه دارد، گویی طبیعتِ اینجا تو را به بازی گرفته است!
دیدن ساربانی با شترهایش، تو را مجددا مطمئن می کند که در بیابان هستی، اطمینانی که تنها چند کیلومتر جلوتر با دیدن چند راس گاو دوباره از دست می رود!
درگیر بازی طبیعت شده ای که آتش فلرها از دور توجه ات را به خود جلب میکند و باز در انتظار دیدن مجموعه آزادگان شمالی غرق میشوی، اما ناگهان دست کوچک چند کودک که زیر سایه شعله های آتش دنبال یکدیگر می دوند تو را از رویاهایت بیرون می کشد و با حقیقت محرومیت مواجه می کند! چشم هایت ناخوداگاه دنبال سرپناه کودکان می گردد که متوجه میشوی روستای کوچکی در چند کیلومتری آزادگان شمالی نفس می کشد، نفسی که پر از سم و آلودگی است و آنطور که کارکنان آزادگان شمالی می گویند چندین بار تا مرز خفگی اهالی روستا که زهیریه نام دارد رفته است.
اهالی این روستا نه برای دفاع از حق زندگی خود، بلکه برای ادامه حیات دام هایشان چندین بار اعتصاب کرده اند. با خود فکر میکنی اهالی این روستا با طلای سیاه هم خانه اند اما چراغ این هم خانه برای آن ها خاموش است، فکر میکنی که اگر با بیل به جان این خانه های کاهگلی بیوفتی، به نفت می رسی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر