داریوش آشوری
زرتشت
وصفِ فرزانهاي را شنید که از خواب و فضلیت نیکو سخن میگفت و بدان خاطر
بسیار پاس داشته میشد و پاداش میگرفت و جوانان همه پایِ کرسیِ آموزشاش
مینشستند. زرتشت به سراغِ او رفت و با جوانان همه پای کرسیاش نشست. و
فرزانه چنین گفت:
حرمت و شرم در پیشگاهِ خواب! این است سَرِ کارها! از بدخوابان و شبزندهداران بپرهیزید!
دزد نیز در پیشگاهِ خواب شرمگین است و در خلالِ شب آرام میخزد. اما شبپا بیشرم است و کرنایِ خود را بیشرمانه با خود میکشد.
خفتن هنري کوچک نیست: برایِ آن سراسرِ روز را بیدار میباید بود.
روزانه میباید ده بار بر خود چیره شوید. زیرا این کار خوب خسته میکند و برایِ روان همچون افیون است.
دیگر بار میباید ده بار با خود آشتی کنید. زیرا چیرگی مایهی تلخکامی ست و هر که با خود آشتی نکرده باشد بد میخوابد.
روزانه میباید ده حقیقت بیابید. و گرنه شبانگاه نیز هنوز در جستـوـجویِ حقیقت خواهید بود و روانِتان گرسنه خواهد ماند.
روزانه میباید ده بار بخندید و شادی کنید. و گرنه معدهیِ شما، این پدرِ رنج، شب هنگام شما را خواهد آزرد.
کمتر کسي میداند که برایِ خوب خفتن فضیلتها را تمام باید داشت. شهادتِ دروغ دهم؟ زنا کنم؟ در کنیزِ همسایه طمع بندم؟ اینها هیچیک با خوابِ خوب سازگار نیست.
و آن کس که فضیلتها را تمام دارد نیز بابد یک نکته را بداند، و آن بههنگام خواباندنِ فضیلتها ست.
تا آن که آن زَنَکانِ خوبروی بر سرِ تو، ای شوربخت، با یکدیگر به ستیز بر نخیزند!
صلح با خدا و همسایه: خوابِ خوش چنین میطلبد و نیز صلح با شیطانِ همسایه! تا شبانگاه به سراغات نیاید!
احترام به اولیایِ امور و اطاعت از ایشان، حتّا احترام به اولیایِ کژـوـکوژ! خوابِ خوش چنین میخواهد. من چه توانم کرد که قدرت دوست دارد با پای کژـوـکوژ راه رود؟
نزدِ من بهترین شبان هماره آن کس است که گوسپنداناش را به سرِ سبزترین مرغزار میراند: چرا که این با خوابِ خوش سازگار است.
نه سرفرازیهایِ بسیار میخواهم و نه گنجینههایِ بزرگ که صفراـانگیز اند. امّا بینامي نیک و گنجینهاي کوچک نیز آسوده نتوان خفت.
همنشینانِ اندک، در نظرِ من، بهتر اند از همنشینانِ بد. امّا همنشینان میباید بههنگام آیند و به هنگام روند. این با خوابِ خوش سازگار است.
مسکینـجانان نیز بسي خوشآیندِ من اند. آنان خواب را میافزایند. آنان سعادتمند اند بهویژه اگر همیشه حق را به ایشان دهند.
روز بر فضیلتمند چنین میگذرد. امّا با فرا رسیدنِ شب هرگز خواب را به خود فرا نمیخوانم. خواب، آن خداوندگارِ فضیلتها، خوش ندارد که فرا خوانده شود.
بل میاندیشم که سراسرِ روز در چه کار بوده ام، چه اندیشیده ام و شکیبا چون گاو، نشخوارکُنان، از خود میپرسم: و امّا ده چیرگی ات چه بوده است؟
و چه بوده است ده آشتی و ده حقیقت و ده خندهاي که دل از آن شاد بوده است؟
همچنان که در اینها فرو میروم و در گاهوارهیِ چهل اندیشهیِ خویش تاب میخورم، ناگاه، خواب، آن ناخوانده، آن خداوندگارِ فضیلتها، بر من چیره میشود.
خواب بر دیدگانام میکوبد و دیدگانام سنگین میشود. خواب دست بر دهانام میساید و دهانام باز میماند.
بهراستی، آن عزیزترین دزد، با پایپوشِ نرم به سراغام میآید و اندیشههایام را از من درمیرباید آن گاه من چون این کرسی لال میایستم.
امّا ایستادنام چندان به درازا نمیکشد: چه آن گاه میآرمم.
زرتشت چون سخنانِ فرزانه شنید، در دل بخندید. زیرا از آن سخنان فروغي بر او دمیده بود و با دلِ خود چنین گفت:
این فرزانه با چهل اندیشهاش در چشمِ من ابلهي ست. امّا ایمان دارم که او راهـوـروشِ خفتن را خوب میداند.
نیکبخت آن که همسایهیِ دیوار به دیوارِ این فرزانه است! چنین خوابي واگیر است حتّا از خلالِ دیواري ستبر.
در کرسیاش نیز افسوني هست و جوانان بیهوده در پیشگاهِ این واعظِ فضیلت ننشسته اند.
این است فرزانگیِ او: بیدار باش تا خوب بخوابی! و به راستی، اگر زندگی را معنایي نمیبود و بر من بود که به بیمعناییِ زندگی تن در دهم، مرا نیز تن در دادنیترین بیمعنایی همین بود.
اکنون بر من آشکار شد که انسان آن گاه که به دنبالِ واعظانِ فضیلت میرفت. از همه بیش به دنبالِ چه میرفت: به دنیایِ خوابِ خوش می رفت و فضیلتهایِ خوابآور برایِ آن!
فرزانگی نزدِ این فرزانگانِ ستودهی کرسی نشین همه، خفتن بیخواب دیدن بود. برای زندگی معنایي بِهْ از این نمیشناسند.
امروزه نیز هستند تني چند از مانندانِ این واعظِ فضیلت ــ امّا همیشه نه چنین راستگو ــ که روزگارِشان سر آمده است و دگر چندان بیش نخواهند ایستاد زیرا هماکنون میآرمند!
خوشا این خوابآلودگان! زیرا بهزودی از هوش خواهند رفت.
--#چنین_گفت_زرتشت، فریدریش ویلهلم #نیچه، ترجمهیِ داریوشِ آشوری، نشرِ آگه، ص۳۹-۴۲.
پوستر : Thus Spoke Zarathustra از Kevin Tong Illustration
حرمت و شرم در پیشگاهِ خواب! این است سَرِ کارها! از بدخوابان و شبزندهداران بپرهیزید!
دزد نیز در پیشگاهِ خواب شرمگین است و در خلالِ شب آرام میخزد. اما شبپا بیشرم است و کرنایِ خود را بیشرمانه با خود میکشد.
خفتن هنري کوچک نیست: برایِ آن سراسرِ روز را بیدار میباید بود.
روزانه میباید ده بار بر خود چیره شوید. زیرا این کار خوب خسته میکند و برایِ روان همچون افیون است.
دیگر بار میباید ده بار با خود آشتی کنید. زیرا چیرگی مایهی تلخکامی ست و هر که با خود آشتی نکرده باشد بد میخوابد.
روزانه میباید ده حقیقت بیابید. و گرنه شبانگاه نیز هنوز در جستـوـجویِ حقیقت خواهید بود و روانِتان گرسنه خواهد ماند.
روزانه میباید ده بار بخندید و شادی کنید. و گرنه معدهیِ شما، این پدرِ رنج، شب هنگام شما را خواهد آزرد.
کمتر کسي میداند که برایِ خوب خفتن فضیلتها را تمام باید داشت. شهادتِ دروغ دهم؟ زنا کنم؟ در کنیزِ همسایه طمع بندم؟ اینها هیچیک با خوابِ خوب سازگار نیست.
و آن کس که فضیلتها را تمام دارد نیز بابد یک نکته را بداند، و آن بههنگام خواباندنِ فضیلتها ست.
تا آن که آن زَنَکانِ خوبروی بر سرِ تو، ای شوربخت، با یکدیگر به ستیز بر نخیزند!
صلح با خدا و همسایه: خوابِ خوش چنین میطلبد و نیز صلح با شیطانِ همسایه! تا شبانگاه به سراغات نیاید!
احترام به اولیایِ امور و اطاعت از ایشان، حتّا احترام به اولیایِ کژـوـکوژ! خوابِ خوش چنین میخواهد. من چه توانم کرد که قدرت دوست دارد با پای کژـوـکوژ راه رود؟
نزدِ من بهترین شبان هماره آن کس است که گوسپنداناش را به سرِ سبزترین مرغزار میراند: چرا که این با خوابِ خوش سازگار است.
نه سرفرازیهایِ بسیار میخواهم و نه گنجینههایِ بزرگ که صفراـانگیز اند. امّا بینامي نیک و گنجینهاي کوچک نیز آسوده نتوان خفت.
همنشینانِ اندک، در نظرِ من، بهتر اند از همنشینانِ بد. امّا همنشینان میباید بههنگام آیند و به هنگام روند. این با خوابِ خوش سازگار است.
مسکینـجانان نیز بسي خوشآیندِ من اند. آنان خواب را میافزایند. آنان سعادتمند اند بهویژه اگر همیشه حق را به ایشان دهند.
روز بر فضیلتمند چنین میگذرد. امّا با فرا رسیدنِ شب هرگز خواب را به خود فرا نمیخوانم. خواب، آن خداوندگارِ فضیلتها، خوش ندارد که فرا خوانده شود.
بل میاندیشم که سراسرِ روز در چه کار بوده ام، چه اندیشیده ام و شکیبا چون گاو، نشخوارکُنان، از خود میپرسم: و امّا ده چیرگی ات چه بوده است؟
و چه بوده است ده آشتی و ده حقیقت و ده خندهاي که دل از آن شاد بوده است؟
همچنان که در اینها فرو میروم و در گاهوارهیِ چهل اندیشهیِ خویش تاب میخورم، ناگاه، خواب، آن ناخوانده، آن خداوندگارِ فضیلتها، بر من چیره میشود.
خواب بر دیدگانام میکوبد و دیدگانام سنگین میشود. خواب دست بر دهانام میساید و دهانام باز میماند.
بهراستی، آن عزیزترین دزد، با پایپوشِ نرم به سراغام میآید و اندیشههایام را از من درمیرباید آن گاه من چون این کرسی لال میایستم.
امّا ایستادنام چندان به درازا نمیکشد: چه آن گاه میآرمم.
زرتشت چون سخنانِ فرزانه شنید، در دل بخندید. زیرا از آن سخنان فروغي بر او دمیده بود و با دلِ خود چنین گفت:
این فرزانه با چهل اندیشهاش در چشمِ من ابلهي ست. امّا ایمان دارم که او راهـوـروشِ خفتن را خوب میداند.
نیکبخت آن که همسایهیِ دیوار به دیوارِ این فرزانه است! چنین خوابي واگیر است حتّا از خلالِ دیواري ستبر.
در کرسیاش نیز افسوني هست و جوانان بیهوده در پیشگاهِ این واعظِ فضیلت ننشسته اند.
این است فرزانگیِ او: بیدار باش تا خوب بخوابی! و به راستی، اگر زندگی را معنایي نمیبود و بر من بود که به بیمعناییِ زندگی تن در دهم، مرا نیز تن در دادنیترین بیمعنایی همین بود.
اکنون بر من آشکار شد که انسان آن گاه که به دنبالِ واعظانِ فضیلت میرفت. از همه بیش به دنبالِ چه میرفت: به دنیایِ خوابِ خوش می رفت و فضیلتهایِ خوابآور برایِ آن!
فرزانگی نزدِ این فرزانگانِ ستودهی کرسی نشین همه، خفتن بیخواب دیدن بود. برای زندگی معنایي بِهْ از این نمیشناسند.
امروزه نیز هستند تني چند از مانندانِ این واعظِ فضیلت ــ امّا همیشه نه چنین راستگو ــ که روزگارِشان سر آمده است و دگر چندان بیش نخواهند ایستاد زیرا هماکنون میآرمند!
خوشا این خوابآلودگان! زیرا بهزودی از هوش خواهند رفت.
--#چنین_گفت_زرتشت، فریدریش ویلهلم #نیچه، ترجمهیِ داریوشِ آشوری، نشرِ آگه، ص۳۹-۴۲.
پوستر : Thus Spoke Zarathustra از Kevin Tong Illustration
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر