کجای دنیا مدرسهها را میسوزانند؟!
بچهها بیقرارند،
ترسیدهاند، ماموران بازهم آمدهاند و چادرها را آتش میزنند. بچهها با
نگرانی میگویند مدرسه هم در آتش گر گرفت.
قلعه حسن خان؛ پشت
معادن شن و ماسه، چند سالی است که حاشیهنشینهای بلوچ وسیستانی را در خود
جای داده است. اکثرا شناسنامه و اوراق هویت ندارند، در چادرها زندگی
میکنند، چادرهایی که ماموران هرازگاهی به بهانه تخریب اسکان غیرمجاز برای
جمع کردنشان میآیند و هراس از بیخانمانی بیشتر و رها شدن در سرمای
زمستان؛ سال به سال تکرار میشود.
سه شنبه؛ هجدهم آبان ماه هزار و سیصد و نود و پنج
بهزیستی شهریار بودم که گوشی همراهم زنگ خورد. بچهها پشت خط
بودند، همانهایی که این روزها از راهاندازی چادر مدرسه و درس خواندن
خوشحالند؛ بچهها با نگرانی و التهاب گفتند: آمدهاند، دارند آتش میزنند،
مدرسه هم سوخت.
اینها را عصر روز گذشته، هجدهم آبان ماه، «زهره صیادی»،
فعال حقوق کودک روایت میکند. صیادی شش سال است که پیگیر کار کودکان
بیشناسنامه بلوچ و سیستانی است و دردهای آنها و پدرمادرهایشان را از نزدیک
لمس کرده است. صیادی این طور ادامه میدهد:
"رفته بودم بهزیستی شهریار که برای همین بچهها،
امکانات و فرصت بگیرم. بچهها که تلفن زدند فوری به محل رفتم. مامورها آمده
بودند، از فرمانداری و دهیاری، پلیسها هم بودند، پیتهای بنزین برای آتش
زدن چادرها همراهشان بود. بچهها فوقالعاده ترسیده بودند. پدرها و مادرها
گوشه و کنار ایستاده بودند و کاری از دستشان برنمیآمد، حرف زدیم، توضیح
دادیم، آخر سر خواهش کردیم که فرصت بدهند که ندادند..."
روز گذشته برای چندمین بار در این چند سال، ماموران معذورند
از ویران کردن چادرهای حاشیهنشینانی که حتی در همین حاشیهها هم جایی
ندارند. از قرار معلوم، اکنون در این محل، حدود سی چادر باقیمانده است که
در آنها حدود بیست کودک زیر 18 سال هم هست. کودکانی که شناسنامه ندارند و
از حق تحصیل محرومند، اما چند وقتی است به کمک همین فعالان، یکی از همین
چادرها را تبدیل به مدرسه کردهاند، این مدرسه هجدهم آبان ماه در آتش
ماموران سوخت...
صیادی میگوید: بچهها هم مثل بزرگترها زباله گردند یا گاهی
نوازنده دورهگرد میشوند، ولی هرچه هستند و از هرکجا آمدهاند، شناسنامه
هم که نداشته باشند، باز هم کودکند، ایرانی هستند و ایران، پیماننامه حقوق
کودک را پذیرفته.
او با افسوس میگوید: انگار کسی حقی برای این کودکان قائل
نیست. گرسنگی و اعتیاد و چادرنشینی سهم اینها شده است. تقریبا هر یک سال و
نیم یک بار هم همین سرپناه محقر و مندرس را از آنها میگیرند، میگویند
غیرمجازید؛ باید بروید...
گویی پیش از این یک بار این کودکان را به اردوگاه مهاجران
برده بودند که با تلاشهای همین فعالان کودک، از آنجا خارج میشوند. پیش از
این، تعداد کودکان بیروزی پشت معادن شن بیشتر بود؛ این فعالان تعدادی از
آنها را در طول زمان به سرپناههای امنتر منتقل کردهاند؛ تعدادی به
بلوچستان یا سیستان برگشتهاند، آنهایی که اعتیاد نداشتهاند و سالمتر
بودهاند و کس و کاری در سیستان دارند که کشاورزی میکند و خرده زمینی هم
در کار است.
حالا همین حدود بیست کودک هیچ جایی برای رفتن ندارند. بین
زمین و هوا در سرآغاز این فصل سرد رها شدهاند... گویا دو تا از چادرها را
باقی گذاشتهاند، یکی برای زنها و یکی هم برای مردها؛ این دو چادر را آتش
نزدهاند تا این حاشیهنشینها از سرما در همان اولین شب یخ نزنند. اما
گفتهاند که تا فردا جایی پیدا کنید. فردا میآییم و همین دو چادر را هم
جمع میکنیم.
صیادی میگوید: والدین این کودکان یا بیکارند، یا زباله
گردی میکنند، تک و توکی نوازندگی هم میکنند، ساز و دهل و قیچک میزنند؛
اما این هم فصلی و گذراست. اعتیاد هم هست، بهداشت هم که نیست نه آب
آشامیدنی سالم و نه سرویس بهداشتی.
چهارشنبه، نوزدهم آبان ماه هزار و سیصد و نود و پنج
صبح صیادی زنگ میزند. شب را در چادرها بوده، کنار بچهها.
میگوید دیشب یکی از بچهها از شدت فشار و ترس، تشنج کرد. کورسوی امیدی
کوچک و کم نور در صدایش هست: برای زیر پانزده سالهها، جایی پیدا کردم که
تا آخر زمستان بمانند، تقریبا 16 نفری هستند؛ اما پدر، مادرها و بزرگترها
بیسرپناهند.
امروز هنوز برای جمعآوری آن دو چادر نیامدهاند. اما سی
خانوار بخت برگشته، همچنان ویلان و سرگردانند و نمیدانند امشب کجا قرار
است سر بر بالین بگذارند.
صیادی همین امروز صبح نامهای هم نوشته، خطاب یکی از همان
ماموران معذور که دیروز آنجا ادعا میکرد ماموریت دارد و باید کار را به
انجام برساند و بعدش هم گفته: خانم حلالم کنید.
صیادی در این نامه از درد میگوید؛ از رنجی که میبریم:
"آنقدر نیرو یا به قول ِ بچهها مامور آمده بود به
محلهی ِ سادهی ِ حوالی ِ شنهای ِ حوالی ِ تهران ِ بزرگ, که نمیدانم تو
که در لحظهی ِ رفتن به من گفتی: حلالم کن, خانم صیادی! از کدام بخششان
بودی. فقط میدانم که در میان ِ اشک ریزان ِ تنهاییام، انگار که مرگان
باشم و تحمیلهای ِ سرمایهسالاری ِ یار و رفیقم را از من گرفته باشد و من
ندانم که کجا رفته است و چرا رفته است، در سوزِ صبحگاهی ِ یک سرمای ِ
بیابانی در عبور از عو عوی ِ سگهایی که دیگر میشناسند مرا و فقط به حسب
پاسبانیشان بازهم میغرند و کوشش میکنند بترسانمند با کودکانی ِ که سخت
گرسنهاند و مرگانی که حس ِ من است ، مادرشان باشد و بخواهد از سرما چیزی
دربیاورد که کودکانش را سیر کند، حلالم کن ِ تو، چنگ به دلم انداخت!
چنگی از اعتمادم و اعتقادم به انسان بودن ِ هر انسان. به قلب داشتن ِ هر انسان. به محترم بودن ِ هر انسان!
حالا میخواهم به انسانی که تویی با قلبی که برای ِ
اشکهای ِ ما لرزید؛ هنگام ِ آتش زدن به چادرهایمان، به خان و مانمان، به
همهی ِ دارایی ِ ما کارگرهای ِ بیشناسنامهی ِ خارج از آمار بنویسم.
بنویسم بخشی از حرفهایی که دیروز صبح چادر به چادر که آتش میزدید با شما
در میان گذاشتم.
گفتم ؛ مدرسهمان را، چادر ِ سادهی ِ مدرسه بازیمان را، تیتالویمان را نسوزانید. کجای ِ دنیا آدمها؛ مدرسهها را میسوزانند؟!
گفتم, نان ِ ما, رزق و روزی ِ ما؛ ما کارگرهای ِ
سادهی ِ بیبیمه و مزایا, بیصنف و سندیکا؛ اینجا تامین میشود. اینجا
حوالی ِ تهران ِ بزرگ.
ما با ساز و دهل و قیچک و آواز ؛ شریک شادمانیهای ِ عمومی ِ این مردم میشویم. ما نوازندههای ِ دورهگرد!
نادرعکس ِ شهیدشان را نشانتان داد، شهیدشان که در
ازدحام ِ اتفاقهای ِ بیوقفهی ِ دنیا مثل ِ بسیاری ِ شهیدهای ِ مراقبت از
کیان ِ این میهن و این مردم انگار که نبوده است، نیست! از شهیدشان که بلوچ
بود, هست! ما بخشی از این سرزمینیم, به کجا میکوچانیدمان؟!
دستهای ِ ما زخم است از بریدنهای ِ گاه و بیگاه در
جستجوی ِ هرچه بازگشتنی است در میان زبالهها. ما کارگرهای ِ زبالهگرد!
نانمان را به این دشواری، به این شرافتمندی، به این آرامی و صلحخواهی،
میجوییم!"
صیادی به آرامی از درد گفته است، دردی که اندوهش بزرگتر از
تحمل این کودکان بیخانمان است، دردی که میسوزاند، دردی که سوزانده
است....
وقتی که قرار نیست شغلی برای این کارگران بی روزی و جویندگان
نان در سطل های زباله، در کار باشد، آتش زدن خانمان مندرسشان آخرین فرصت را
هم از آنها می گیرد: فرصت به سختی نفس کشیدن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر